eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 77 ‍ بدون هیچ حرفی بلند شد. با هم به اتاق رفتند. دوباره مثل عروسکی بی جا
‍ شبتون پر از شـ🌙ـادی ‍📚 رمان قسمت 78 ‍ عجب خنکای بهاری خوبی. عطر گلها مستش می کرد و پای کوبان دور خود می چرخید. موهایش در هوا به رقص در آمده بودند و صدای خنده مستانه اش با آواز گنجشکها در هم آمیخته بود. لباس آبی فیروزه ایش را کمی بالا گرفت تا چمنهای خیس لباسش را خیس نکند.سر مست از این زیبایی چشمش به قامت مردی افتاد که پشتش به او بود.او را از هر طرف می شناخت.عطر آشنایش زودتر حضورش را اعلام می کرد.با خوشحالی بلند صدایش زد -نیما برگشت .در حالیکه با هیجان دستش را برایش تکان می دهد بلند تر داد می زند -نیما کت و شلوار سفید پوشیده و دستش در جیب شلوارش است.لبخندی سحر آمیز میزند.مست و مدهوش نگاهش می کند.نیمایش خواستنی ترین مرد دنیا بود.او حتی از فرم دندانهایش هم خوشش می آمد.دندانهایش صاف بودند اما نیشهایش کمی بلندتر بود.باز هم لبخند می زند و او باز نامش را صدا می زند -نیما دامن آبی فیروزه اش را بالا می گیرد تا راحتتر به نیمایش برسد.ناگهان بادی بلند می شود...می چرخد و می چرخد و گرد باد میشود.تمام گلها به هوا می روند.بوی خاک جای بوی گل همه را فرا می گیرد.وحشتزده فریاد می زند -نیما بلندتر صدایش می زند -نیما نیما نبود.رفته بود با باد .هراسان و گریان صدایش می زند -نیما صدایی در گوشش می پیچد -دکتر بیمار داره بهوش می یاد ،اما خیلی ناله می کنه -چته خانم روح نواز .انگار اولین بارته.طبیعیه موقع بیهوشی ترسیده بود.صدای ناله مانندی می پیچد -نیما. ...نیما -سر مش رو تند تند چک کنید.فشارش خیلی پایین.من الان بر می گردم کسی دوباره ناله می کند و صدا در گوشش می پیچد -نیما دستانش ناگهان گرم میشوند.طوفان خوابیده است و صدای گنجشکها می آید.صدای بم مردانه گوشش را نوازش می دهد -جان نیما صورتش گرم میشود.از اشک است...صدایش خون به رگهایش می دواند -نیما -جانم.عمل تموم شده قشنگم.من الان نباید اینجا باشم...استثنا دکتر اجازه دا ه.آروم باش فدات شم ...یه کم دیگه پیش تم فقط او را می خواهد.نیمه هوشیار است اما حضورش را احساس میکند.پیشانیش داغ میشود -آروم باش عشقم...فقط یه کم دیگه ...من پیش تم اشکهای داغ صورتش را گرم می کنند.از ذوق شنیدن صدایش زودتر بهوش می آید. از ریکاوری بیرون و درست روبه روی دکتر در آمد .دست دکتر روی شانه اش نشست -تو که کم طاقت تری بابا دستی در موهایش کرد -ممنون دکتر گذاشتین ببینمش.من ..من واقعا طاقت ندارم اونو اینجوری ببینم دستانش را در جیب روپوش سبزش کرد -خیلی خیلی باید صبور باشی هنوز اول راهی پسر جان بی طاقت اشک در چشمانش جمع شد.نفسش را حبس کرد تا مانع ریختن اشکش بشود -امیدی هست دکتر نفس عمیقی کشید -باید به کرم و حکمت خدا امید داشته باشی جوون.اما ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام می دیم -ممنون.کی می تونم دوباره ببینمش -دو سه ساعت دیگه احتمالا می یاد تو بخش.یکی دو روز هم نگه می داریمش.یه چند تا آزمایش دیگه انجام بدیم بعد فقط توانست سرش را تکان داد .از اتاق بیرون رفت.دیدن فاخته در آن حال برایش جانکاه بود.نفسش، خود بد نفس می کشید.آن زمان که نفسش به شماره بیافتد چه حالی خواهد داشت.به سالن که رسید مادرش بی تاب جلویش سبز شد -چی شد مادر. ..دیدیش -دیدم مادر خوبه....ببخشید می خوام تنها باشم با عجله از یمارستان بیرون رفت.روی صندلی در حیاط بیمارستان نشست.عجب هوای بهاری خوبی.بیست و پنجم اسفند ماه بود و شمارش معکوس زمستان.اما برای او بدون فاخته زمستان ادامه داشت.ان بیرون هزاران نفر در تکاپوی عید دست در دست هم و خندان آماده بهار میشدند او هم گل سرمازده اش را در بیمارستان داشت.چشمان خسته اش را مالید.دیشب لحظه ای نخوابیده بود.حالا سردرد ناشی از بیخوابی امانش را بریده بود.دختری با ویلچر از روبه رویش گذشت. آنقدر مریض و ناتوان بود که سرش کج شده اش را هم نمی توانست صاف کند.فاخته اش روزی به این حال می افتاد.. رنجور و پژمرده. .. .گلویش درد گرفت.این بغض لعنتی که هی قورتش می داد، آخر او را می کشت.آرنج دستانش را روی زانو گذاشت و صورتش را با دستانش پوشاند.در حال و هوای خودش بود صدای جیغ و فغان، خبر از مرگ کسی می داد.اصلا این بیمارستان به آدم افسردگی تزریق می کرد.تصویر وحشتناک فاخته را کنار زد... او باید زنده می ماند. ادامه دارد... @dastanvpand
‍ شبتون پر از یاد خـ🌙ـدا ‍📚 رمان قسمت 79 ‍ تصور مرگش اینقدر وحشتناک بود اگر به حقیقت می پیوست حتما می مرد. در دلش نالید"خدا ! اصلا من بنده بد و گناهکار، حواست هست،مجازاتت خیلی سخته، یه کم آرومتر" دوباره چشمه اشکش جوشید.این روزها مثل دخترها دل نازک شده بود و اشکش دائم می ریخت.ضعف داشت و یارای بلند شدن نداشت.از دیشب چیزی نخورده بود.دست روی معده اش گذاشت که جعبه ای جلوی رویش قرار گرفت.مرد میانسالی با لبخندی باز بلند او را خطاب قرار داد -بفرما...بفرما برادر دهنت رو شیرین کن...بابا شدم ....بعد دوازده سال...دو قلو دلش بالا و پایین شد.یکی می مرد و یکی به دنیا می آمد.با لبخندی بی رنگ یک شیرینی دانمارکی برداشت و تبریک گفت -قدمشون خیر باشه براتون.مبارکه آنقدر خوشحال بود که بی توجه محکم به پشتش زد -ان شالله تو هم بابا میشی...خیلی کیف داره با زور گازی به شیرینی زد اما اشک و بغض مانع از خوردنش شد.دوباره تکه گاز زده را در آورد. ...فاخته آنجا ضعیف افتاده بود، از گلویش هیچی پایین نمی رفت.شیرینی را در زباله انداخت و دوباره به داخل بیمارستان برگشت. در سالن نشسته بودند که صدای زنگ تلفنش بلند شد.فرهود بود -بله -سلام.یه ذره صدات بهتر شده ها ...آدم می فهمه چی میگی. چی شد خانمت. -هنوز نیاوردنش بخش -می یاد آن شالله. حالشو داری یه چیزی بهت بگم -در مورد.؟؟ صدای نفس عمیق فرهود آمد -ببین من دلم نمی یاد انحلال بزنم برای شرکت.فعلا سر موعدش امسال اظهار نامه پر می کنیم. ...نه نگو دیگه باشه دستی به پیشانیش کشید -پول لازم دارم پسره خنگ.سهمم رو چطور حساب کنم -تو از سهمت خرج کن ....چی کار به انحلال داری خو.بابا زنگ زدم یه چیز دیگه بگم -اوف بگو...این همه حرف زدی هنوز اصلیه نبوده -مهتاب رو دیدن تو یکی از این مهمونیای شبانه.نیما واقعا مثل اینکه بار داره...هر چند زنکه با اون شکم دست از عیاشی برنداشته....برات دست کلک نچینه نیما چشمان د ردناکش را مالید -فرهود من واقعا انرژی فکر کردن به مهتاب رو ندارم.ولی به همین آدما بگو دوباره دیدنش خبر بدن با پلیس بریم سر وقتش.به جرم کلاهبرداری. .. ** بالش را پشت سرش صاف کرد.خواست کمی صاف تر بنشیند صدای آخش بلند شد -مواظب باش! یه ذره آرومتر تکیه داد و نگاهش کرد.رنگ و رو پریده و بی حال بود کنارش نشست -سردت نیست نچی گفت.نگاهش کرد -نیما -جانم -چرا انقدر لاغر شدی تو. موهایش را پشت گوشش زد -تو به فکر خودت باش.چیزی می خوری برات بیارم سرش را تکان داد اینبار اخم کرد -یعنی چی!باید بخوری تا قوت بگیری.یه چیزی بخور بخواب منم برم برای گوسفند کمک کنم -برو .من که اینجا خوابیدم دوباره بلند شد و بالش را از پشتش برداشت.آرام او را خواباند -پس یه ذره بخواب ،بعد باهم غذا می خوریم باشه بوسه ای روی لبهایش نشاند -برم یه ذره کمک بعد می یام همینجا کنارت می خوابم.این مامان منم چه سریع تخت دو نفره خریده واسه ما بی حال خندید.دوباره با بوسه ای او را تنها گذاشت.می خندید اما بخاطر نیما.دل نیما هم به همین خوش بود.او آرام باشد.آنقدر به دیوار رو به رویش خیره ماند تا خواب مهمان چشمانش شد. در اتاق را که بست مادرش با سینی غذا سر رسید -دختر رو با شکم گشنه خوابوندی -خسته بود مامان!یه نیم ساعت بخوابه بعد با سینی برگشت -باشه مادر هر طور تو بگی به طرف سفره ای که وسط هال پهن شده بود ،رفت و نشست.همین را کم داشت .رفت و رو به روی سهراب آنطرف سفره نشست.خوشبختانه دو قلوها بچه های ساکتی بودند و بیشتر سرشان به کار خودشان بود.نازنین هم در آشپزخانه بود.صدای سلامش را که شنید سرش را بلند کرد.آرام جوابش را داد.تکه ای از گوشتها را برداشت و به کارش مشغول شد.هر کار می کرد از دلش در نمی آمد. در مرگ نوید نه کاملا اما او را مقصر می دانست. ادامه دارد... @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت80 ‍‍ از اول هم که زیاد از او خوشش نمی آمد اما از مرگ نوید به اینطرف اصلا با او حرف نمی زد.آن روز کذایی نوید از سهراب ماشین او را قرض کرد اما سهراب هیچ وقت اشاره ای به خرابی چرخ ماشینش نکرد.هر چند علت تصادف سرعت بیش از حد نوید بود اما در رفتن چرخ ماشین باعث انحراف ماشین در جاده شده بود.البته آتش ناراحتی اش فرو کش کرده بود اما باز هم دیگر تلاشی برای بر قراری ارتباط با او نمی کرد.حتی سلامش را جواب نمی داد.این اولین جواب سلامی بود که در این دو سال و نیم داده بود. هر کدام بدون حرفی به کارشان مشغول شدند حاج خانم هم نشسته بود و تکه های گوشتهای قربانی را جدا می کرد و تقسیم میکرد برای پخش بین در و همسایه.سهراب کارش را زودتر تمام کرد و بلند شد.حاج خانم به رویش لبخند زد -دستت درد نکنه مادر.بشین چای بیارم -مرسی ...برم پایین نیما هنوز هم سرش به کار گرم بود و نگاهش نمی کرد -کار دیگه با من نداری نیما مخصوصا نامش را صدا کرد تا او را نگاه کند.کمی نگاهش کرد و تکه ای گوشت در لگن انداخت -نه دستت درد نکنه -کاری نکردم.به هر حال پایینم.کاری بود خبرم کن فقط با سر تایید کرد.او هم بی سر و صدا گذاشت و رفت.صدای حاج خانم بلند شد -میگم مادر.این کینه شتری تو تموم نشد....نمی خوای آشتی کنی... بدون اینکه به حاج خانم نگاه کند تکه ای دیگر گوشت در لگن انداخت -من باهاش قهر نیستم فقط حوصله حرف زدن باهاش رو ندارم -قربونت مادر.بیا و تموم کن این جوونم از عذاب وجدان در بیاد... از کار کردن ایستاد و نگاهش کرد -خب من چی کار با اون دارم.نکنه قراره این جام بیایم هی زیر گوش من از خوبی سهراب خان بگی با حرص بلند شد -اوف....با تو هم نمیشه دو کلوم حرف زد....مثل چی می پری به آدم بلند شد و به آشپز خانه رفت.صدایی از اتاق نامش را صدا می کرد. سریع بلند شد و به اتاق رفت.فاخته به رنگی پریده دوباره شیشه قلبش را خراش داد -موبایلت هی زنگ می خوره به شماره روی گوشی نگاه کرد و پاسخ داد -جانم جناب وحدت -جناب پورداوود سلام.میگم این طلبکارات رو هم از اینجا جمع می کردی.فلنگو بستی رفتی این آقا اومده اینجا دادو بیداد و آبرو ریزی.میگه پول ازت طلب داره از عصبانیت محکم به پیشانیش زد.کاملا فراموشش کرده بود حتی شماره را به به پدرش هم نداده بود -ایشون شماره منو دارن برای چی اومدن اونجا.شرمنده واقعا -من نمی دونم آقا.بیا دهن این بی فرهنگ رو ببند من حالیم نیست چشمی گفت و سریع گوشی را قطع کرد.رو به فاخته کرد که نگران نگاهش می کرد -برم زود می یام باشه.فقط قول بده یه چیزی بخوری -دعوا نکنیا حق به جانب نگاهش کرد -دعوا کدومه.. .برم ببینم مرگش چیه آرام گونه اش را بوسید و از اتاق بیرون رفت.مادر هم داشت دنبالش می رفت و به سفارشات نیما گوش می کرد.کفشهایش را پا کرده بود تا برود که زنگ خانه به صدا در آمد. در را سهراب که در حیاط بود باز کرد.با دیدن قوم تاتار که امروز آوار شده بود، زیر لب غرید -همینو کم داشتیم خاله ملوک و سارا دختر خاله اش بودند که با عجله از پله ها بالا آمدند.خاله ملوک به طرف حاج خانم رفت -خواهر آدم، نباید تو ناراحتی بهش بگه.باید از مردم بشنوم سارا نگاهی به نیما انداخت -خدا بد نده نیما متعجب پرسید -چی رو بد نده صدای خاله اش را شنید -وا خاله جان.پنهان کاری برای چی،مگه ما غریبه ایم یا دشمن کفشهایش را در آورد و بدون تعارف تو رفت.نگاهی به مادرش انداخت.او هم شانه هایش را بالا انداخت و داخل رفت.پشت سرشان او هم داخل شد. خاله ملوک به سفره پهن شده وسط هال نگاه کرد -خوب کار کردین قربونی کردین.بلا به دور باشه چادرش را در آورد و روی مبل نشست و با ناراحتی به نیما زل زد -لاغر شدی خاله.. نه که خیلی چاق بودی...دورت بگردم...خیلی سخته دستش را روی قلبش گذاشت و خودش را با ناله ای کوتاه تکان داد.سارا هم کنار مادرش نشست -از خواهر شوهرم شنیدم...تو بیمارستان دیده بود شما رو...نمی دونی چه حالی شدم @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت81 یک آب سرد روی نیما خالی شد گویا.همین را کم داشت که صد تا هم روی حرفهایشان بگذارند و آنها را نقل مجلس کنند.همیشه از این خانواده متنفر بود.مادرش بدتر از نیما .نمی دانست چه بگوید.آنها هم یکریز یاوه می گفتند و به خیال خودشان همدردی می کردند.ناگهان بلند شد و به سمت اتاق نیما رفت.دستپاچه دنبالش راه افتاد -برم ببینم دختر بیچاره....سنی هم نداره تا بخواهد به او برسد دستگیره در را پایین داد و وارد شد.فاخته روی تخت نشسته بود و هراسان و در عین حال اندوهگین چشم به نیما دوخت.خاله قیافه ناراحتی به خود گرفت -بمیرم برات...خدا انشالله شفا بده...نا امید نباش مادر....وای سارا مامان بیا ببین مو هاشم کوتاه کرده دیگر داشت صبرش را از دست می داد. از این خیرخواه ها و دوستان داشته باشی دیگر چه نیاز به دشمن.آمده بودند متلک پرانی و لیچار بار کردن.آمده بودند الکی برای نیما دل بسوزانند و بیشتر نیشتر بزنند.فاخته سرش را از خجالت یا ناراحتی بود پایین انداخته بود.سارا چهره مزخرف غمناکش را به نیما دوخت - آن شالله دیگه غم نبینی از عصبانیت بر آشفت.هنوز هیچ چیز نشده بود مجلس سوم و هفتم هم راه انداخته بودند.با تمام توان داد زد -بیرون سکوت همه جا را فرا گرفت.همه چشمها به نیما دوخته شد.دستش را به طرف در دراز کرد و دوباره فریاد زد -گفتم بیرون خاله طلبکار دست به کمر زد -چته فریاد می زنی...اومدم خونه خواهرم داد زد -تا وقتی من تو این خونه ام حق ندارین پاتونو اینجا بزارین.من از اینجا رفتم تا دلت خواست بیا ببین خواهرتو با عصبانیت از در بیرون رفت -واه واه...نوبرش رو آورده...حالا خوبه عمرش به دنیا نیست.خواهر شوهرم با دکترش حرف زده گفته خیلی بمونه شش ماه...ببینم بعدش سوسه می یای یا نه اینبار حاج خانم عصبانی شد -این حرفا چیه ملوک...شما درمونین یا درد...خجالت نمی کشی... خاله فریاد زد -خجالت پسرت نمی کشه صدا شو انداخته روی سرش.یادته گفتی سارا رو برا پسرم. ... اینبار نیما فریاد زد -مامان تو چی کار کردی صدای در آمد.نازنین با شنیدن سر و صدا بالا آمده بود -چه خبرتونه حاج خانم با اخم به سمت خواهرش رفت -تو اشتباه فکر کردی ملوک ...من سارا رو برای نیما نگفتم تو اشتباه فهمیدی....بهت گفتم تو اشتباه کردی ولی تو گوشت نرفت. حالا هی می یای نیما رو میچزونی که چی..بچه مو ناراحت کنی دلت خنک میشه....اومدی از ناراحتی نیما به نفع خودت. چی بهت میرسه...بخدا خدا رو خوش نمی یاد. .اومدی اون دختر رو ناراحت کنی که چی چادرش را با عصبانیت سر کرد -باشه حق باشه با تو..اصلا خاک تو سر تون که لیاقتت همون دختره س.دختر من اصلا لیاقتش پسر تو نیست. باشه من اشتباه فهمیده بودم دوباره داد زد -می ری بیرون یا پرتتون کنم بیرون جیغ کشید -بریم سارا. جواب خوبی ما همین بود رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند. با عجله به اتاق رفت. نشسته بود روی تخت و آرام و بی صدا اشک می ریخت. رو برویش نشست. دستش را روی صورت اشکبارش گذاشت -فاخته عزیزم -شش ماه دیگه میشه یه سال. تقریبا همون موقع که اومدم می رم غمزده نگاهش را به نیما داد. اشک در چشمانش جمع بود -چرت گفتن...بخدا اصلا دکتر چیزی نگفته اشکهایش جاری شد -قول بده با هر کی ازدواج می کنی...با سارا نه...با سارا نه محکم در آغوشش گرفت -دروغه فدات شم...قربونت برم. ..اصلا میریم فردا یه جای دنج....میریم عید یه حای خوش آب و هوا. ..نمی زارم اینجا بمونی...محاله بزارم غصه بخوری صدای گریه اش بلندتر شد امان از زبانی که بد موقع باز شود.می توان با تیر یک حرف کسی را در آن واحد کشت.مثل فاخته که از دیروز تا الان که در راه شمال بودند کلمه ای حرف نزده بود.همان یک ذره روحیه هم مرده بود.شش ماه دیگر باید وداع می کرد.تمام منظره ها از جلوی چشمانش بی هیچ جلب توجهی رد می شدند.برای او که امدن به سفر شمال و دیدن جاده پر پیچ و خمش آرزو بود، الان فقط به داشبورد ماشین نگاه میکرد. @dastanvpand ادامه دارد...
یک پیشنهاد قشنگ و خدا پسندانه ... به بقالی یا سوپر مارکت های محله های فقیر نشین بروید و از مغازه دار بخواهید دفتر بدهی مشتریان را به شما نشان بدهد.بدون شک زنان بیوه و فقیرانی را خواهیم یافت که اجناس و مایحتایجشان را به صورت نسیه می خرند و صبر می کنند تا یارانه را دریافت کنند و یا از جایی به آن ها کمک برسد. خواهید دید که حجم بدهی ها یشان در دید شما بسیار کم خواهد بود ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشان هست،بدهی هایی که قادر به پرداخت آنها هستید را پرداخت کنید. حتی توانستید جزئی از آن را پرداخت کنید. هر ماه یا هر وقت توانستید این کار را در مغازه های مختلف انجام بدهید تا این خیر شامل تعداد زیادی از خانواده ها شود . اگر قادر به این کار نیستید این ایده و فکر را نشر دهید ، شاید دیگران بتوانند به آن عمل کنند. اطمینان داشته باشید ارزش این کار اگر از پخش غذای نذری در مساجد بیشتر نباشد، کمتر نیست ... @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🍃یک دقیقه سکوت... بخاطر خجالت کشیدن مردی که درامدش کفاف زندگیشو نمی دادچه برسد به خرید عید و پای رفتن به خونه رو نداشت 🍂یک دقیقه سکوت... بخاطر شرمندگی مردی که لباس چروکیده دست دوم رو بنام جنس خارجی تن بچش کرد برویش خندید و در خفا اشک ریخت 🍃یک دقیقه سکوت... بخاطر زنی که با شرافت تمام غرورش را زیر پا گذاشت و خونه تکونی دیگران رو انجام داد و خانم خونه اربابی کرد براش ولی تسلیم هیچ نامردی نشد 🍂یک دقیقه سکوت... بخاطر تبسم مصنوعی بر کنج لب زنی که چرخ کرده سنگدونی مرغ رو بجای گوشت چرخ کرده بخورد بچه در ارزوی کبابش داد 🍃یک دقیقه سکوت... بخاطر مستاجری که سر درد رو بهونه کرد و دستمال بر سر بست و پتو بر سر کشید و گریه کرد برای عید که صاحبخونه در قبال اجاره های عقب افتاده جوابش کرده بود 🍂یک دقیقه سکوت... بخاطر بچه ای که خجالت کشید و تو کوچه نیومد و با حسرت از لای در همبازی های لباس نو بر تن رو دید زد زیر گریه 🍃یک دقیقه سکوت.... به خاطر انسانیت که این روزا مرده ولی تو میتونی اونو زنده کنی... ✅خدایا این روزا هوای خیلیارو داشته باش @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸 به مابپیوندید
‍ شبتون رویـ🌙ـایی ‍📚 رمان قسمت 82 ‍ لذت بردن از این چیزها دیگر ذره ای برایش اهمیت نداشت.نیما مانده بود و یک تابلوی نقاشی از فاخته. عزیزش یک روز تمام حرف نزده بود.او هم با بیرحمی تمام دق و دلی اش را سر مادرش خالی کرد.رنجاند مادرش را، به عمد نه، اما سکوت فاخته دیوانه اش کرده بود.هر چه بر زبانش آمد گفت .خود نیما هم حال و روز خوبی نداشت. دیروز آنقدر حرف زده بود تا فاخته به حرف بیاید اما سکوت فاخته شکستش داد.حالا او هم در سکوتی محض فقط رانندگی می کرد.نه حرفی، نه عاشقانه ای،نه حتی نفسی. جلوی درب ویلای کوچکی نگه داشت و از ماشین پیاده شد.نگاهش سمت نیما کشیده شد لاغر شده بود.چقدر موهایش بهم ریخته بود.دیروز در خانه طوفان به پا کرد،هر که در تیر رس نیما بود تیری به او پرتاب کرد.آه !نیمای عزیزش....سرش را پایین انداخت تا بیشتر با نگاه کردنش نسوزد.بدبختی اینجا بود که او داشت می مرد ،پس چرا هر روز احساس عشق بیشتری به نیما داشت...مگر نباید دل می کند اما بیشتر وابسته میشد.از همه چیز دل می کند اما نیما نه!تصمیم گرفته بود دیگر با او زیاد هم کلام نشود تا صدایش، غذای روحش نباشد.باید به روحش گرسنگی می داد تا بمیرد. ...دوست نداشت نگاهش کند بیشتر تشنه همسری میشد که باید خیلی زود تر کش می کرد. چشم دوخت به دستهای لاغرش....دیگر امکان نداشت چاق شود....خیلی دوست داشت از اینی که هست چاق تر باشد اما حیف....حتی همین آرزوهای پیش و پا افتاده اش هم بر آورده نمی شدند.در سمت خودش باز شد -پیاده شو آرام از ماشین پیاده شد.هوا سرد بود.پتویی دورش پیچیده شد.دستان نیما بود اما نیما هم نگاهش نمی کرد.از فاخته ناراحت بود.بغضش بیشتر شد.کاش باز هم نازش را می کشید و قربان صدقه اش می رفت.به این ابراز احساسات دلخوش بود اما اکنون در کنارش بی هیچ حرفی راه می رفت و فقط مواظبش بود.وارد یک ویلای نقلی کوچک شدند.که دو اتاق در طبقه بالا و یک هال و آشپزخانه در پایین داشت.بنای خانه زیاد نو نبود اما داخلش بازسازی شده و تر و تمیز بود.کسی قبلا آمده بود و آنجا را تمیز کرده بود.حتی بخاری را هم روشن کرده بود تا خانه گرم باشد.نیما او را به طرف مبلی در کنار بخاری برد و نشاند.به آشپزخانه رفت و کتری را پر از آب کرد.دوباره بیرون آمد و نگاهش کرد -من برم وسائل ها رو از بیرون بیارم.همونجا بشین باشه فقط سر تکان داد و رفتنش را نگاه کرد. بیست دقیقه ای بود گذشته بود و نیما نیامد.نگران حالش شد.آرام از جایش بلند شد و به سمت در رفت.آرام صدایش زد -نیما جوابی نیامد.یک دمپایی زنانه حلوی در بود .پا کرد و آرام به راه افتاد. -نیما کمی سردش شد.بدنش ضعیف شده بود و در این هوا سریع به لرز می افتاد.دستانش را دورش پیچید. کمی زانوانش می لرزید.به حیاط رسید.نیما دم در بود و با تلفن حرف می زد.حرف که نه،فریاد می زد.پشت تلفن با کسی بحث می کرد اما زیاد متوجه نمی شد چه می گوید.کمی صدایش را بلند تر کرد -نیما انگار صدایش را شنید .به سمتش چرخید و با دیدنش اخم کرد.تلفن را قطع و با عجله به سمتش دوید -چرا اینجوری اومدی بیرون .سرما می خوری. بهت گفتم حواست باشه، نباید سرما بخوری سوئی شرت تنش را در آورد و روی شانه های فاخته انداخت.گله مند دست دورش انداخت -می خوای منو بکشی مگه نه....با سکوتت...با بی احتیاطی..با بی محلی....با نگاه نکردنت...با آدم حساب نکردنم ای خدا نیما داشت چه می گفت. او را به حساب نمی آورد ،او که تمام دنیایش بود...عجب نظریه مزخرفی.دوباره بغض و دوباره اشک...هر چه سعی کرد بگوید تو را از جان بیشتر دوست دارد قفل لعنتی دهانش باز نشد.به داخل خانه باز گشتند و دوباره کنار بخاری نشست.البته اینبار سردش شده بود و نیما را با این بی احتیاطی عصبانی کرده بود.پتو را رویش کشید.یک پتوی دیگر هم روی پتوی اول کشید -مثل اینکه می خوای از دماغمون در بیاد.قرار شد خیلی احتیاط کنی...خیلی...حرف منم که باد هواست..نیما کی باشه که به حرفش گوش کنی نیما؟نیما که بود؟!نیما، همه کسش بود و فرا موش کرده بود.با ناراحتی تنهایش گذاشت و به آشپزخانه رفت.صدای باز کردن کابینت و صدای شیر آب می آمد.نیما برایش همه کار می کرد اما فاخته دوست نداشت.نه اینکه با منت انجام دهد آن حس بیرنگ ته چشمانش را می خواند.او هم نا امید فقط دست و پا می زد.کمی که گرمش شد آرام بلند شد و آهسته به طرف آشپزخانه رفت.نیما داشت چای دم می کرد.دو نفری آمده بودند آنجا که گوشه عزلت بنشینند و غصه بخورند.قوری را روی کتری می گذاشت ،که دستی دور کمرش حلقه شد.زیبای دوست داشتنی اش بود در افسرده ترین حالت.مرگ از هر دشمنی بدتر است ،بین دو آدم عاشق جدایی ابدی می اندازد. ادامه دارد... @Dastanvpand
‍ شبتون در آرامـ🌙ـش ‍📚 رمان قسمت 83 ‍‍ صدای گریه اش بلند شد طاقت نیاورد. دستانش را باز کرد و به سمتش چرخید.دستان خود را دورش حلقه کرد -من دوست دارم نیما.....دیگه نگو که برام مهم نیستی سرش را بوسید -پس نکن اینجوری قربونت برم....سکوتت و این افسردگی بد ترین عذابه واسه من....حالا یه خری یه چیزی گفت....از دیروز دق دادی منو....دیدی از عصبانیت با مادرم چی کار کردم،ولی الان و تو این لحظه هیچی به غیر از تو برام مهم نیست...مهم نیست فاخته...مهم فقط تویی و حضور گرمت. ...سرد نباش منم سرد می کنی از آغوشش جدا شد و اشکهایش را پاک کرد -باشه هر چی تو بگی.ولی زنگ بزن از مامانت عذر خواهی کن شب عیدی.گناه داره دلش شکست تقصیر اون که نبود.تا نصفه شب وقت داریا....داره سال نو می یاد دوباره آرام در آغوشش گرفت -قربون اون دلت که آنقدر مهربونی.فردا راه می افتن می یان اینجا. امکان نداره تنهامون بزارن -خیلی خوبه که پیشمی نگاهش کرد چه سال نویی.سالی که نکوست از بهارش پیداست.باید فرصتی هم پیدا می کرد تا دوباره به فرهود زنگ بزند. آدم فقط کافیست سنگی زیر پایش برود و تلو تلو بخورد،دیگر افتادنش قطعی ست.مثل همین بد بیاری های نیما که پشت هم برایش ردیف می شد دوباره درازش کرد و رویش پتو کشید.او هم کنارش دراز کشید.به پهلو روبه روی هم دراز کشیده بوند و هی بهم نگاه می کردند -راستی نیما!با کی حرف می زدی انقدر عصبانی بودی خودش را به آن راه زد -عصبانی؟من...نه ....کی؟ -دم در صدات کردم -بیخیال فاخته....همه تصمیم گرفتن بارشون رو رو دوش من بزارن.ولش کن -اما همش تو فکری دستش را دورش انداخت -تو فکرم فردا از دل مامان چطور در بیارم -کار نداره که.میری بغلش می کنی می گی غلط کردم....یه چیز دیگه هم خوردم خندید -بی تربیت لبخند زد تا دو ساعت دیگر سال نو می شد.سال نو می شد اما سال دل آنها پاییز بود.موهایش را نوازش کرد.. -عید واسه من وقت یه که تو بخندی...نه اینجوری، از ته دل...بهار واسم وقتیه که صدات مثل آواز گنجشکها پر نشاط باشه....هرروز من ولی کنارت بهار یه -یعنی من اون بهاری که تو می گی رو می بینم -می بینی خوشگلم .. میبینی چشمش گرم خواب شد و پلکهایش بسته.خوابید و نیما فقط نگاهش کرد.به صدای تلفن آرام از کنارش بلند شد -بله -سلام باباجان...عیدتون مبارک کدام عید .دل همه چقدر خوش بود -ممنون عید شما هم مبارک آقا جون -مادر تم سلام می رسونه دستی به گردنش کشید -به مادر جون بگین رو چشم نیماست قدمهاش.بیاد اینجا دستاشو می بوسم -دلگیر نیست ازت بابا! درکت می کنه.ما صبح راه می افتیم دیگه اگه خیلی شلوغ نباشه تا ظهر می رسیم.فاخته نیست باهاش حرف بزنیم -ببخشید بابا خوابه .دیگه بیدارش نکنم -اصلا این کارو نکن بابا.پس خداحافظ او هم خداحافظی کرد.خواب از سرش پریده بود.آرام در را باز کرد و به خلوت خودش پناه برد. اینجا دیگر تظاهر به قوی بودن نمی کرد...راحت اشک می ریخت و غصه های دلش را دور می کرد.تنها شاهدش خدایی بود که می دانست او محرم ترین به قلب انسان است.در اعماق فکر خود شعری از خاطرش گذشت من در اين غربت تنهايي تلخ در پس كوچه خاموش فراموشيها از غم دوري تو و ز دلواپسي رفتن تو -ميلرزم دشت خاكي دل از سبزه تهي است دلم از شادي لرزان است همه جا از سفرت....ويران است دل من صد افسوس صبح كافوري را هيچ باور نكند اي طلوع طپش فاصله ها من زدلتنگي حجم هجرت من ز آشفتگي وحدت جمع و زتنگي قفس مي ترسم سفرت وسعت زجر آور نزع مرو اي ساقي عشق مرو اي منشاءالهام غزل هجرتت رشته ي جان ميگسلد من نميدانم آه به تن مرمر عشق زخم اين فاجعه را ميبيني ؟! گيسويت بحرطويل ديدگانت شب شعر دو لبت دفتر شعر حافظ: پيكرت شعر بلند همه را ميسازد آه اي قهر آلود.... هجرتت رجعت باد رجعتت،بعثت باد... من نميدانم آه كه گل خنده شاداب لبت كي ميشود آب؟! من و بيچارگي و شب گردي پرسه زن در دل شب... گو تو الان همه جا در خوابند. ادامه دارد... @Dastanvpand
شب با تمام تیره گی اش یکرنگ است چه ساده آرامش می بخشد چه خوب می شد ما هم مثل شب باشیم یکرنگ و آرام بخش شبتون بخیر❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
سلامم را در یکی از روزهای زیبای خدا پذیرا باشید امـروزتـون شـاد شـاد دستاتون سرشار از نعمت و زندگیتون سراسر زیبایی ســــــلام صبح زیباتون بخیر❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 لینک قسمت ۱۳ https://eitaa.com/Dastanvpand/14816 خبر داشتم که دو تا پسر دائی هم دارم! البته انتظارشو نداشتم !! اونم همچین پسردائی هایی!!مانی - شما ترمه هستی؟ترمه -اره خودمم!!مانی - بی چونه متری چند؟!(( ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده و به یه نفر که اونجا بود گفت که برامون چایی بیاره و بعد برگشت طرف ما و گفت ))- چی شده یاد من کردین پسر دایی ا؟!مانی - من یکی که خیلی ارزو داشتم شما رو از نزدیک ببینم و بهتون بگن که تو اون فیلم اولی که بازی کردین بازیتون بسیار بسیار چی بگم؟(( ترمه داشت میخندید و سرش رو تکون میداد که مانی گفت ))- بسیار بسیار مزخرف بود! امیدوار بودم که این شغل ور ول کنین و...ترمه - برو گمشو عجب پسر دایی ایی!مانی - حتما با اون بازی انتظار اسکار داشتی؟!ترمه - تو دیوونه ای یا خودتو به دیوونگی میزنی؟!مانی - نه واقعا دیوونه ام . هیچ تظاهری هم در کار نیست! فیلم اول تم دو بار رفتم دیدم!ترمه - اگه بد بازی کردم چرا دو بار رفتی دیدی؟!مانی - از بس خوشگلی!(( ترمه یه لبخند زد و بهش گفت ))ترمه - حالا شدی یه پسر دایی خوب و با نمک و خوش تیپ!(( ئبعد برگشت طرف منو به بهم اشاره کرد و به مانی گفت ))- هنوز نگفتین اسمتون چیه؟!مانی - یعنی میخوای بگی اسم ماها رو نمیدونی؟!ترمه - هامون و مانی! اون هامونه تو هم مانی . اما نگفتین چی شد که یاد من کردین؟!مانی - اولا تا امروز عصر اصلا خبر نداشتیم که عمه داریم چه برسه به دختر عمه! در ثانی اومدم باهات عروسی کنم دختر عمه جون! (( ترمه زد زیر خنده و گفت ))- اگه نامزد داشته باشم چی؟!مانی - همچین میزنم تو سرت که نامزدی از یادت بره!(( ترمه که میخندید گفت )) - از تو بعید نیست! راستی این چه کاری بود که کردی؟! فکر نکردی ممکنه ازت شکایت کنن و بندازنت زندان؟!مانی - ادم وقتی دختر عمه ای به خوشگلی تو داشته باشه دیگه فکر این حرفا نیس!ترمه - داری جدی حرف میزنی یا مثه اون حرفاته؟!(( مانی فقط خندید که ترمه گفت ))- حال شما چطوره هامون خان؟- مرسیترمه - شنیده بودم که شما دو تا اخلاقتون درست بر عکس همدیگست . اما فکر نمیکردم راست باشه. (( سرم رو تکون دادم که مانی گفت ))- هاپو عصبانی (( بهش یه چشم غره رفتم كه یه نفر برامون چایی آورد و تعارف كرد. هر سه تایی برداشتیم و تشكر كردیم كه مانی گفت )) - زود شماره تلفن ت رو بده تا یادم نرفته! ترمه - مگه می خواین برین ؟! مانی - نه ! ترمه - خب بعداً بهت می دم. - مزاحمتون شدیم ! بهتره شما برگردین سرِ فیلمبرداری! بعداً با هم صحبت می كنیم. ترمه - پس شما همینجاها باشین تا كارم تموم بشه. (( بعد یه نگاه به مانی كرد و خندید و رفت برای بازی. من و مانیم همونجا واستادیم. نیم ساعت بعد فیلمبرداری شروع شد. داستانم اینطوری بود كه مثلاً ترمه عصبانی، به حالت قهر از یه خونه می آد بیرون و میره كه سوار ماشینش بشه! اون هنرپیشه هم كه معروف بودف باید میاومد دنبالش و جلوش رو می گرفت كه قهر نكنه و بره! چهار پنج بار فیلمبرداری كردن و كارگردان (( كات )) داد! پسره خوب بازی نمی كرد! یعنی یه خرده شُل بازی میكرد! یه بار دیر اومد بیرون! یه بار زود می اومد! یه بار تُپق میزد! دفعه انگار شیشم بود كه ترمه با حالت عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین. اسم ترمه تو این فیلم صحرا بود! هنرپیشه ی مَرد دنبالش دوئید بیرون و از همونجا با یه صدای نیمه بلند گفت )) - صحرا! صحرا! نرو! صبر كن! (( اینو كه گفت كارگردان دوباره (( كات )) داد كه هنرپیشههه این دفعه عصبانی شد و گفت )) - دیگه چرا؟! این دفعه كه، هم تند اومدم بیرون و هم زود و هم تُپُق نزدم! كات برای چی؟! (( تا كارگردان اومد حرف بزنه كه مانی گفت )) - برادرِ من خب آقای كارگردان حق داره! آدم وقتی یه همچین دختر خوشگلی ازش قهر كرده و داره این وقت شب، عصبانی میره تو خیابون كه اینجوری با این صدا اسمش رو صدا نمیكنه! این طالبی فروشه تو محل ما وقتی عصری میشه و طالبیهاش رو دستش باد می كنه از شما محكمتر و بلندتر و با سوز دلتر و با احساستر داد می زنه آی طالبی! طالبی شیرین دارم! (( یه مرتبه مَردمی كه اونجا جمع بودن زدن زیر خنده كه مانی گفت )) - شما همچین این خانمرو صدا میكنین كه انگار تازه اوّل صبحه و تا عصری وقت دارین طالبیآرو بفروشین! (( این دفعه كارگردان و بقیه ی عواملم زدن زیر خنده! ترمه كه همونجا بغل ماشین نشسته بود رو زمین و می خندید! پسره هنرپیشه ه فقط همینجوری داشت بهمانی نگاه می كرد! آروم با آرنج زدم تو پهلوی مانی كه زود بهش گفت )) - معذرت میخوام آقای...! من از اونجا كه بازیتون رو دوست دارم و از سر دلسوزی این حرف زدم! ترو خدا بهتون برنخورهها! (( پسره یه نگاهی بهمانی كرد و گفت )) ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 - خواهش میكنم! فكر كنم شما بهتر از من بلدین بازی كنین! خواهش می كنم بفرمائین! (( تا اینو گفت و مانی معطل نكرد و گفت )) - آی بروی چشم! ((اومد بره جلو كه مچ دستش رو گرفتم! كارگردان كه دید داره اوضاع ناجور میشه با خنده اومد جلو و بهاون پسره گفت )) - عزیزم ایشون یه شوخی كردن كه خستگیمون در بره! شما ناراحت نشو! امّا قبول كن درست حسّ نگرفتی! (( پسره كه خیلی عصبانی بود گفت )) - چیكار كنم؟! باید وقتی صحرا میره خودمو بكشم؟! بعدشم اگه من هنرپیشهم، خودم می دونم باید چیكار كنم! لازم به تذكر شما نیس! شما به كار خودتون برسین! (( اینو كه گفت كارگردان ناراحت شد! یعنی در واقع بد حرفی جلو همه بهش زد! اونم برای اینكه جبرانكنه گفت )) - آقای... این نقش شما آنقدر سادهس كه هركسی می تونه بازیش كنه! میگین نه؟! آهان! (( بعد برای اینكه تلافی حرف اونو كرده باشه بهمانی گفت )) - آقا میشه لطفاً یه لحظه تشریف بیارین؟ (( مانیم دستش رو از تو دست من درآورد و همنجور كه میرفت طرف كارگردان گفت )) - روی جفت تخم چشمام! اومدم! (( تند رفت بغل كارگردان! كارگردان بهش گفت )) - عزیزم این خانم همسر شماس! الآنم قهر كرده و داره میره! شما بُدُو دنبالش و نذاره بره! همین! مانی- یعنی عصر شده و نصفه وانت طالبی مونده! (( اینو كه گفت همه زدن زیر خنده! خود اون هنرپیشه هم خندهش گرفته بود! )) كارگردان- دیالوگتم اینه! (( صحرا! صحرا! نرو! صبر كن! )) همین! مانی- شمت خیالتون راحت راحت باشه! اگه این صحرا خانم تونست سوار ماشین بشه من این ماشینم رو كادو میدم بهشما! (( اینو گفت و راه افتاد طرف اون خونه و در رو واكرد و رفت تو. ترمهم همونجور كه می خندید رفت طرف خونه و اونم رفت تو و كارگردان پشت یه بلندگو دستی داد زد و گفت )) - حركت! (( تا اینو گفت، ترمه عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین كه از پشتش مانی تند اومد بیرون و یه بار مخصوصاً خودشو زد زمین كه یعنی پاش لیز خورده و بعدش تند از جاش بلند شد و از همونجا داد زد و گفت )) - صحرا! صحرا جون! گُه خوردم! غلط كردم! نرو! (( بعد همونجور كه شَل میزد و میاومد جلو، با دستاشم میزد تو سر خودش و میگفت )) - دیگه ظرفا رو به موقع میشورم! جاروبرقیم بهموقع میكشم! خاك تو سرم کنن! چیکار کنم که اتو درست بلد نیستم بزنم! قول میدم اونم یاد بگیرم! (( مَردم زدن زیر خنده! همچین می خندیدن که صدا به صدا نمیرسید! همنجور که میزد تو سرش، رسید به صحرا! ترمه که همونجا جلوی ماشین نشسته بود رو زمین و فقط می خندید! تا مانی رسید بهش و گفت )) - آخه عزیزم وقتی شوهر آدم نیم ساعت ظرفا رو دیر شست که قهر نمیکنه این وقت شبی بذاره بره تو خیابون! پاشو! پاشو بریم خونه بچهها غصه می خوردن! پاشو زشته جلو همسایهها! (( بعد یه نگاهی بهترمه که همونجا نشسته بود کرد و برگشت طرف کارگردان و گفت )) - آقای کارگردان خیالتون راحت باشه! صحرا خانم فعلاً غش کرده و فکر نکنم بتونه جایی بره! ((یه مرتبه مردم شروع کردن براش دست زدن! برگشت و بههم تعظیم کرد و کارگردان که داشت اشک چشماشو پاک میکرد اومد جلو و گفت)) - عالی بود! این همه دیالوگ رو از کجا آوردی! (( بعد با مانی دست داد و رفت طرف اون هنرپیشههه که همونجا واستاده بود و داشت بهمانی نگاه میکرد و گفت)) - دیدید آقای...! نقش بسیار سادهس! (( تا اینو گفت پسره به حالت قهر گذاشت و رفت که مانی گفت )) - ای دلِ غافل! هنرپیشهتون قهر کرد! (( کارگردان اومد طرف مانی و گفت )) - ولش کن! اینم فکر کرده تامکروزه! چهار تا فیلم بازی نکرده نمیشه باهاش حرف زد! خیلی افاده داره! (( تو همین موقع ترمه از جاش بلند شد و یه خانمی اومد جلو و با یهدستمال کاغذی آروم چشماشو که از اشک خیس شده بود پاک کرد و تا خواست مثلاً گریمش کنه که کارگردان گفت )) - لازم نیس خانم! برای امشب کافیه! (( بعد بهدستیارش گفت )) - بگین جمع کنن! مانی- انگار برنامهتونو حسابی بهم زدیم! کارگردان- نه! قبل از اینکه شما بیاین بهم خورده بود! اصلاً از اوّلش نمی خواست امشب بیاد سر فیلمبرداری! حالات خودتچی؟! مانی- منکه از اوّلش سر فیلمبرداری بودم! اونا نمیذاشتن بیام جلو! (( کارگردان دوباره خندید و گفت )) - اگه احیاناً دلت خواست بازی کنی یه سری بهمن بزن! (( بعد کارتش رو داد بهمانی و ازمون خداحافظی کرد و رفت.)) مانی- بازیم خوب بود هامون! - خجالت نمیکشی؟! تموم برنامهشونو بهم زدی! مانی- آخه پسره همچین صحرا رو صدا میزد که انگار آشغالیِ محلشونو داره صدا میکنه که بیاد کیسه زباله ببره! ترمه- زهرمار! مانی- دارم صحرا رو میگم! حالا چیکار میکنی؟ ماشین داری؟ ترمه- نه! مانی- پس بیا بریم! ترمه- صبر کن لباسمو عوض کنم! مانی- بُدو پس! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 (( ترمه رفت طرف یخ کانتینر که انگار اتاق گریم سیّار بود و رفت توش و ده دقیقه بعد برگشت و اومد طرف ما و گفت )) - بریم. (( برگشتم بهمانی گفتم )) - پرژوکتورشونو شیکوندیم! ترمه- عیبی نداره! من خودم باهاشون حساب میکنم! مانی- نمیخواد! (( بعد سهتایی رفتیم طرف همون دستیار کارگردان که داشت ترتیب جمع وجور کردن وسایل رو میداد. تا چشمش بهمانی افتاد و گفت )) - واقعاً عالی بود! مانی- قربون شما! ببخشین اگه ناراحتتون کردمآ! ((بعد کیفش درآورد و سهتا چک بانک صد هزار تومنی از توش درآورد و داد بهش و گفت)) - اینم خسارت پروژکتور! ((دستیار کارگردان تا اینو دیدگل از گلش شکفت و یه خرده تعارف کرد و بعدش چک ها رو گرفت و سوئیچ ماشین رو داد و سهتایی ازش خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین. وقتی از جلوی مَردم رد میشدیم و دوباره برای مانی و ترمه دست زدن! اونام ازشون تشکر کردن و رفتیم سوار ماشین شدیم و مانی یه دستی برای همه تکون داد و حرکت کردیم. دو سه دقیقهای که رفتیم بهمانی گفتم)) - پسر کارگردانه خیلی آقا فهمیده بود که ازت شکایت نکردآ! مانی- آره امّا وقتی کار ما رو دید و بعدش چشمش بهماشینمون افتاد فهمید که بهتره سر و صدا نکنه! یعنی دو تا جوون که یه ماشین سیصد میلیونی زیر پاشونه و یه همچین کلّه خریای میکنن حتماً پشتشونم گرمه! - ولی کارت بَد بود! ((ترمه یه نگاهی بهمانی کرد و گفت)) - بَد امّا تاثیرگذار! ((مانی خندید و گفت)) - خب شما خوردی! یعنی گرسنهت نیس؟ ترمه- نه! خستم! مانی- آدرس خونهت رو بده بریم. ترمه- برو طرف چهارراه ولیعصر. مانی- اونجا کاری داری؟ ترمه- خونم اونجاس. مانی- اونجا؟! ترمه- خب آره! مانی- چرا اونجا؟! ترمه- خب اندازهی پولم یه جا رو گرفتم دیگه! مانی- مگه وضع مالیت خوب نیس؟! ترمه- نه! اینجام که هستم اجارهس! مانی- پس اون فیلمت چی؟! ترمه- چهار میلیون بهم دادن که دادمش برای ودیعهی اینجا! مانی- نمیخوای برگردی پیش عمه؟! ترمه- فعلاً نه! آمادگیش رو ندارم! مانی- بالاخره چی؟! گیرم حالا ما خواستیم بیام خواستگاری! تکلیف چیه؟! ((برگشت مانی رو نگاه کرد و خندید و گفت)) - هامونخان شما خیلی کم حرف میزنینآ! - مگه این پسره میذاره کسی حرف بزنه! اصلاً مهلت بههیچکس نمیده! مانی- خب حالا من ساکت میشم تو یه خرده حرف بزن! - میخواستم بگم خیلی خوشحالم که شما رو دیدم. مانی- اینو که باید سه ساعت پیش میگفتی! اینم از حرف زدنت! - آخه تو نمیذاری! مانی- خب! من دیگه هیچی نمیگم! ((یه خرده که گذشت گفت)) - خب یه چیزی بگو دیگه! - چی بگم؟ مانی- چه میدونم! همونا که میخواستی بگی من نمیذاشتم1 - الآن دیگه یادم رفته! مانی- خب من اجازه دارم حرف بزنم؟ - آره، حرف بزن! ((از تو آینه، ترمه رو که عقب نشسته بود نگاه کرد و گفت)) - عمه خیلی دلش برات تنگ شده! ((ترمه آروم گفت)) - میدونم. ((برگشتم طرفش و گفتم)) - ما بهش قول دادیم که شما رو برگردوینم خونه! ترمه- براتون همه چیز رو گفته؟ - آره! امّا این چه معنی میده!؟ ترمه- خودمم نمیدونم! - احساس میکنم که شمام دلتون براش تنگ شده! ترمه- نمیدونم! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
‌ حـتـی اگـر کـه گــاو هـم بـاشـی ، چنانچه در موقعیت مناسب قرار بگیری کسانی پیدا می‌شوند که تو را بپرستند ! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰 یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . هنگام نبش قبر ........😱 ادامه این داستان واقعی در لینک زیر👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزرگترين خوشبختي اين است كه ما را به خاطر خودمان و براي آنچه واقعا هستيم دوست بدارند... @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
💕 لذت بردن از زندگی هیچ هزینه ای نداره. 🌸 به جزء هزینه ای که باید برای ذهنت بکنی 💕 و نگاهت رو عوض کنی. @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
✿❀﴾﷽﴿❀✿ ✿❀ ❀✿ روبه روی آینه مے ایستم و موهایم را بالای سرم با یڪ گیره ڪوچیڪ جمع میڪنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میڪشم _چقدر ڪم پشت! لبخند تلخے میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم مےریزم. لابه لای موج لخت و فندقے ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را بھ رخم مےڪشند! پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون مے دهم. _ تولدت مبارڪ من! نمے دانم چند سالھ شده ام؟ _ بیست و پنج؟ نه.کمتر! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفے میڪند! ڪلافھ مے شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینھ مے گذارم! _ اصن چه فرقی مے ڪند چند سال؟! دستم را برمیدارم و دوباره به آینھ خیره مے شوم. گیره را از سرم باز مےڪنم و روی میز دراور مے گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنے غم بزرگم مے ڪنم! _ تو قول دادی محیا! موهایم را روی شانه هایم مے ریزم و به گردنم عطر مے زنم. _ میدانے؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم! ڪشوی میز را باز مےڪنم و بھ تماشا مے ایستم. _ حالا حتمن باید ارایش هم ڪنم؟!.... شانھ بالا میندارم و ماتیڪ صورتے ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمے روی لبهایم مےڪشم! _ چه بے روح! دوباره لبخند مےزنم! ماتیڪ را ڪنار گیره ام مے گذارم و از اتاق خارج مےشوم. حسنا دفتر نقاشے اش را وسط اتاق نشیمن باز ڪرده ، باشڪم روی زمین خوابیده و درحالے ڪھ شعر مے خواند ، مثل همیشھ خودش رابا لباس صورتے و موهای بلند تا پاهایش مے ڪشد! لبخند عمیقی میزنم و ڪنارش میشینم. چتری های خرمایے و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و ارامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و مےپرسم: توڪے رفتےسراغ لوازم ارایش من؟ دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابے نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایے تحویلم مے دهد. دست دراز میڪنم و بینے اش را بین دوانگشتم فشار میدهم... _ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها! سرڪج میڪند و جواب میدهد: چش! سمتش خم مے شوم و پیشانے اش را مے بوسم _ قربونت بره مامان! ❀✿ 💟 نویسنــــده: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀ ✿❀ دوباره سمت دفترش رو مے ڪند و شعرخواندن را ادامه مے دهد. ازجا بلند مے شوم و روی مبل درست بالاسرش مےشینم. یڪے از دستانم را زیر چانھ ام میگذارم و با دست دیگر هرزگاهے موهای حسنا را نوازش میکڪنم. بھ ساعت دیواری نگاه مے ڪنم. ڪمے بھ ظهر مانده! سرم را بھ پشتے مبل تڪیھ مےدهم و چشمانم را مے بندم! _ باید دست ازاین ڪارا بردارم! مثلا قول دادم! دردلم باخودم ڪلنجار و آخرسراز جا بلند مے شوم و سمت اتاقِ " یحیی " مے روم.پشت در لحظه ای مڪث مےڪنم و بعد چند تقھ به در مے زنم. جوابے نمے شنوم اما دررا باز مےڪنم و داخل مےروم! بوی عطر خنڪ ودل پذیر همیشگے به مشامم مے رسد. نفس عمیقی میڪشم و حس خوب را با ریھ هایم مے بلعم. دررا پشت سرم مے بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی ڪھ روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میڪنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد. درست میان پیراهن های یحیی و بعداز ڪت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلے و بلوز ابی رنگم را آویزان ڪرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز مےڪنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در ڪمد رامے بندم.مقابل آینھ لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب مےڪنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین مے افتد ، خم مے شوم و دستم را روی فرش مےڪشم تا پیدایش ڪنم. صورتم را روی فرش مے گذارم و زیرڪمد را نگاه میڪنم.سنگ سرمھ ای رنگش درتاریڪے برق میزند! دست دراز میڪنم تا آن رابر دارم ڪھ دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح مے خورد.مےترسم و دستم را عقب مے ڪشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه مے ڪنم. صدای حسنا از پشت در می آید : _ ماما؟تو اتاق بابا چیڪامیڪنے؟؟! عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم و باملایمت جواب میدهم: هیچے! الان میام عزیزم! مڪثے مےڪنم و ادامھ مے دهم: ڪار داری حسنا؟ با صدای نازڪ و دلنشینش مے گوید: حسین بیدار شده ! فک ڪنم گشنشھ! هوفے مےڪنم و دستم را زیر ڪمد مے برم.همان چیز را بااحیتاط بیرون مےڪشم. یڪ دفتر دویست برگ ڪھ باروزنامھ جلد شده.متعجب به تیترهای روی روزنامھ خیره و فڪرم درگیر چند سوال مےشود! _ این برای ڪیھ؟ ڪےافتاده اینجا؟! شانھ بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز مےڪنم. _ دست خط یحیی! خط اول را از زیر نگاهم عبور مےدهم.همان لحظھ صدای گریه ی حسین بلند می شود. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دفتررا مےبندم و باعجلھ ازاتاق بیرون مےروم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفتھ و تڪانش مےدهد. دفتر را روی میز ناهار خوری مےگذارم و حسین رااز حسنا مے گیرم. _ ممنون عزیزم ڪھ داداشیو بغل ڪردی! حسنا لبخند بانمڪے مےزند و میگوید: خواسم ڪمڪ ڪنم ماما! بعد هم پایین دامنم را مےڪشد و ادامه مےدهد: این چھ نازه! خیلے خوشگل شدی ! لبهایم را غنچھ و بافاصلھ برایش بوس مےفرستم! حسین بھ پیراهنم چنگ مے زند و پاهای ڪوچڪش را درهوا تڪان مےدهد... *** حسین را داخل گهواره اش مے خوابانم و به اتاق نشیمن برمےگردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری مے روم و دفتررا بر مےدارم. به قصد رفتن بھ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و ازخانه بیرون مےروم. بادگرم ظهر به صورتم مےخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی ڪوچڪ حیاط درفضا مے پیچد. صندل لژ دارم را به پا مے ڪنم و سمت حوض مےروم . صفحه ی اول دفتر را باز میڪنم و لب حوض مےشینم. یڪ بیت شعر ڪھ مشخص است با خودڪاربیڪ نوشتھ شده ! انبوهے از سوال در ذهنم مےرقصد. متعجب دوباره دفتر را مےبندم و درافڪارغرق مے شوم. _ اگر این برای یحیے اس! چرا بمن نگفت؟ چرااونجا گذاشتھ.اگر نیست پس چرا نوشتھ ها با دست خط اونه! نڪنھ...نباید بخونمش.یا شاید... باید حتمن بخونمش!؟ نفس عمیقے مے ڪشم و صفحه ی اول را باز مےڪنم و بانگاه ڪلمھ به ڪلمھ رادقیق مےخوانم: . . . فصل اول: . " یامجیب یا مضطر " جهان بے # عشق چیزی نیست به جز تڪرارِ یڪ تڪرار گاهے باید برای گل زندگےات بنویسے گل من تجربه ی کوتاه نفس کشیدن ڪنار تو گرچھ ڪوتاه بود اما چقدر من ڪوتاهے ماندن را درڪنارت دوست داشتم یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم امامیخواهم تو داستان این عشق را بنویسے بنویس گلم خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ مے خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود.دفتررا مے بندم و بایڪ بغض خفیف سمت خانه بر میگردم .دفتر را به سینھ ام مےچسبانم و سمت اتاق حسنا مے روم. بغضم را قورت مے دهم و آرام صدایش مے کڪم: حسنا؟...حسنا مامانے؟ قبل ازورود من به اتاقش، یڪدفعه مقابلم مےپرد و ابروهایش را بالا میدهد. _ بعله ماما محیا؟ _ قربون دختر شیرینم.یه چیز ڪوچولو میخوام! _ چے چے؟ _ یڪے ازون خودڪار خوشگل رنگےهات.ازونا ڪھ قایمش ڪردی. سرش را بھ نشانھ ی فڪرڪردن، مےخاراند و جواب مےدهد: اونایے ڪه بابا برام خریده؟ دلم خالے مےشود. _ اره گل نازم. _ واسھ چے میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بڪشے؟ لبخند مےزنم _ نچ! میخوام یچیزایے بنویسم. _ اون چیزا خیلے زیاده؟ _ چطو؟ _ عاخھ.. حرفش را مےخورد و سرش را پایین میندازد! مقابلش زانو مے زنم و باپشت دست گونھ اش را لمس مےڪنم و مے پرسم: چے شده خوشگلم؟ من من می کند و میگوید: عا...عاخھ..یوخ تموم نشن..عا... _ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم. _ نھ! به بابا یحیے بگو اون بخره پلڪ هایم را روی هم فشار مےدهم و میگویم : باشھ ذوق زده بالا و پایین مے پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعدبا یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگےازون چیزاهم بخره؟ _ ازکدوما؟ _ اون صورتی ڪھ بھ موهام میزدی..اونا ! _ باشه عزیزم. بستھ خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانے اش را مے بوسم.سمت اتاق خوابم مے روم و دررا مے بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده . سمتش مے روم و باسرانگشت موهای طلایـےاش را لمس مے ڪنم. روی تختم مے شینم و دفتر را مقابلم باز میڪنم.یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله میگویم. شاید بامرور زندگے ام دق ڪنم.امامگر میشود به خواسته ات " نھ " گفت؟! به خط های دفتر خیره مےشوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.... . ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.... . . . فصل اول: . پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟ نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ یقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند _ بپا با لبای جیگری نری خونه. بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم. _ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟ _ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے _ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد. _ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو. ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند. ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ڪوفت! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند. _ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم! _ مرض! ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده. گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ. _ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره. درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ. باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟! پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن . صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم! دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد. _ توڪھ امادشون ڪردی... بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم. دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند. 💟🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
❀✿﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ "_ بزار حاج رضا دستھ گلش رو ببینھ " روسری ام را ڪمے عقب مے دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید رادر قفل میندازم و دررا باز مےڪنم. نسیم ملایم بھ صورتم مے خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر مے گذارم و بھ ساختمون اصلے در ضلع جنوبے حیاط نسبتا بزرگمان مے رسم. دررا باز مےڪنم، کتونےهایم را گوشھ ای ڪنار جاڪفشے پرت میڪنم و وارد پذیرایے مے شوم. نگاهم بھ دنبال پدر یا مادرم مے گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!! بھ آشپزخانھ مے روم ، دریخچال را باز مےڪنم و بھ تماشای قفسھ های پراز میوه و ترشی و .....مے ایستم. دست دراز مےڪنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم. دریخچال را مے بندم و به سمت میز برمےگردم ڪھ بادیدن مادرم شوڪھ مے شوم و دستم راروی قلبم مے گذارم. چشمهای آبے و مهربانش را تنگ مےڪند و مے پرسد: تاالان ڪجا بودی؟ ڪلافھ بھ سقف نگاه مے ڪنم و جواب مےدهم: اولن علیڪ سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم مےزدم! چشم غره مے رود و مے گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده! _ وای مگھ اینجا پادگانھ اخھ هربار میام سوال پیچ میشم؟! _ آسھ بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه! گاز بزرگے به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربھ ڪجاست؟! _ چقدر رو داری دختر! لبخند دندون نمایے مےزنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلے مے شیند و میگوید: محیا اخھ چرا لج میڪنے دختر؟ تو ڪلاست ظهرتموم میشھ ....اماالان ساعت پنج عصره. بدون توجھ گاز دیگری بھ سیبم مے زنم و برای آنکھ مادرم متوجھ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میڪنم.مادرم همچنان حرف مے زند: _ میدونے اگر حاجے بفهمھ ڪھ دیر میای چیڪار میڪنھ؟!....خب اخھ عزیزمن تاڪے لجبازی؟! باور ڪن مافقط... حرفش را نیمھ قطع مے ڪند و بابهت بھ لبهایم خیره مے شود... موفق شدم. نگاهش از لبهایم به چشمانم ڪشیده مےشود.دهانش راباز مےڪند تا چیزی بگوید ڪھ از جایم بلند مے شوم و میگویم: اره اره میدونم. رژ زدم! ولے خیلے ڪمرنگ!...چھ ایرادی داره؟ ناباورانھ نگاهم مے ڪند. اخرین گاز را بھ سیبم مے زنم و دانھ ها و چوب ڪوچڪش را درظرف شویے میندازم. از اشپزخونھ بیرون و سمت راه پله مے روم. از پشت سر صدایم مےڪند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرتھ و ارایش مے ڪنی؟! سرجایم مے ایستم و بدون اینڪھ بھ پشت سر نگاه کنم، شانھ بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت ارایش ڪنم. بعدهم بھ سرعت از پله ها بالا مے روم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_بستن_روسری 😊 ☝️ #ایده_های_شیکپوشی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ شبتون در آرامـ🌙ـش ‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 83 ‍‍ صدای گریه اش بلند شد طاقت نیاورد. دستانش را با
‍📚 رمان قسمت 84 به سلامت اي عشق به سلامت اي دوست.... «ميروي شاد و دريغ...بعد اين فاصله ها كمر صبر مرا ميشكند» با احساس نوازش دستی چشمانش را باز کرد. نیما بود به او می خندید -سلام خوابالو صبحت بخیر.سال نو ات هم مبارک بلند شد و نشست -سلام چرا دیشب بیدارم نکردی. رویش را بوسید -دلم نیومد.خیلی ناز و آروم خوابیده بودی آه کشید -می خواستم قبل سال نو دعا کنم -من جات دعا کردم.پاشو دست و صورت تو بشو.مامان و بابا هم همین الان رسیدن آرام پتو را کنار زد -حضرت آقا از دل مامانت در آوردی خندید -چه جورم خواست کمکش کند تا از تخت پایین بیاید مانع شد -می تونم خودم نیما.داری خیلی لوسم می کنی باز هم خندید و دستش را گرفت -بده مگه .اصلا می خوای کولیت بدم ،مثل این کره ایها با تصور کولی گرفتن از نیما خندید -نه بابا یه وقت می ندازیم زمین از روی پله ها چشمش به حاج خانم افتاد که داشت ساکی را زمین می گذاشت -سلام مادر جون حاج خانم سرش را بالا کرد و لبخند پر مهری به او زد -سلام عزیزم خواست به قدمهایش سرعت دهد تا زودتر به پایین برسد دستی بازویش را گرفت و مانع شد -یواشتر فاخته...حواست کجاست به صورتش نگاه کرد و به نگرانیش لبخند زد -خوبم نیما!!حواسم هست دستش را گرفت و آرام با هم از پله ها پایین رفتند.حالا دیگر حاج آقا هم داخل آمده بود.با هردو روبوسی کرد و سال نو را تبریک گفت.حاج خانم به آشپزخانه رفت و از همانجا بلند نیما را صدا زد -نیما !مادر کلی وسیله لازم داریم باید بری خرید نیما هم از پذیرایی بلند جوابش را داد -آره می دونم ولی فاخته رو نمی شد تنها بزارم صبر کردم بیاین بعد برم.هر چی می خوای بگو برم بخرم رو به فاخته کرد -من برم خرید بیام باشه.شما هم بالا استراحت بی حوصله نفس عمیقی کشید -نمیشه همین پایین باشم.میشینم همین جا کنار بخاری.از جام تکونم نمی خورم چشمانش راضی نبود اما زبانش قبول کرد -باشه .پس دیگه سفارش نکنم صدای پدرش را از پشت شنید -برو پسر جان ما هستیم .نگران چی هستی؟ بالاخره راضی شد.به طبقه بالا رفت .لباس پوشید و برای خرید خانه را ترک کرد. کنار بخاری نشسته بود و گرما بی حال و خواب آلود ه اش کرده بود.خمیازه کشید.حاج آقا کنارش نشست -خسته شدی دخترم کمی صاف تر نشست راستش بعله.نیما نمی زاره از جام تکون بخورم. حاج آقا بعد از کمی دل دل کردن،برای گفتن حرفهایش نگاهش را به فاخته دوخت -دوست داری کمی با هم حرف بزنیم تعجب کرد -ال....البته چرا که نه....فقط راجع به چی لبخند دلگرم کننده ای زد که یعنی چیز بدی نیست.عینکش را برداشت.باید کمی برایش توضیح می داد. دیگر با شرایط جدید فاخته بهتر دید کمی راجع به بعضی چیزها با او حرف بزند می خوام یه قصه قدیمی بگم برات بیشتر کنجکاو شد -قصه؟؟ -اوهوم ..قصه دو تا آدم. ..قصه علی و فریده. ادامه دارد...
‍📚 رمان قسمت 85 ‍ حاج آقا نفس عمیقی کشید: -سی سال پیش بود .بیست و دو ساله بودم.اون موقع ها مثل الان نبود بابا جان.جوونا زود ازدواج می کردن .بیست و دو سالم بود.سر بازی هم رفته بودم و تو حجره پدر کار می کردم.پدرم جزو معتمدهای محل بود. یه حاج احمد می گفتن،همه به اسمش هم به طرف اعتماد می کردن.اونموقع ها یه حاج کمالی بود.کیا بیایی داشت.تجارت فرش می کرد و کلی شناس بود.یه دختر داشت.... نگاهش را به فاخته دوخت -اسمش فریده بود. با شنیدن نام مادرش صاف تر نشست و با حیرت به صورت حاج آقا چشم دوخت -فریده....مادر من!! چشمانش را باز و بسته کرد.صدای بسته شدن دری آمد.انگار حاج خانم به حمام رفته بود -اون موقع فریده چهارده ساله بود.دخترقشنگی بود و پدرش اولا با پدر من خیلی رفیق بودن.برای من نشونش کردن.دیگه وقتی هم دختری برا پسری نشون میشد مدرسه هم نمی رفت.خوب بودیم باهم.گهگداری می زاشتن ببینمش و باهاش حرف بزنم.مثل الان نبود اون زمون.سخت میگرفتن. یک ماهی بود نامزد بودیم.حاج کمال کارش روز به روز بیشتر می گرفت و کم کم زمزمه یه کارهای خلافش بلند شد.چو افتاد با تجارت فرش قاچاق عتیقه هم می کنه.کم کم رفت و آمدهاش با آدمهای دیگه ای شد.امان از رفیق ناباب.دور و برش پر شد از اراذل. اختلاف خانوادگی با زنش که خیلی مومن بود پیدا کرد.زنش فریده رو گذاشت و رفت.بهانه تراشی های مادر منم شروع شد.همون فریده ای که با به به و چه چه پیش همه پزش رو می داد،عیب و ایراد ازش زیاد شد.منم اون موقع ها جوون بودم.خام، بی تجربه....تحت تاثیر حرفهای خانواده...از طرفی زمزمه اعتیاد حاج کمال وضع رو بدتر کرد.نشون پس دادیم. طفلک فریده خیلی گریه کرد.امیدش به ازدواج با من بود.اما خب من بلد نبودم جز حرفهای بزرگترها....قبول نکردم.برام زهرا رو پسندیدن... همسن خودم بود....خیلی خانوم و مهربون. .مهرش افتاد به دلم.نصیب من زهرا شد و قسمت فریده بعد از اعتیاد پدرش و به باد رفتن اون همه ثروت، شد منوچهر. بیست سال ازش بزرگتر و زن طلاق داده.میگن اعتیاد از هر دری بیاد تو،غیرت از در دیگه بیرون میره.تو این وسط فریده ضربه ندانم کاریهای پدرش رو خورد. منم چون یه بار نامزد پس نشسته بودم سر ماه عروسی گرفتم و رفتم پی زندگیم.همون سال خدا به من نوید رو داد و دوسال بعد ،نیما و نازنین.فریده چهارده سال بعد تو رو به دنیا آورد. البته اینها رو خود مادرت به من گفت.زندگی سخت داشته.شوهر معتاد و دست به زن.دو بار سر کتک های زیاد سقط جنین داشته.تا اینکه تو با هزار نذر و نیاز موندی براش.ظاهرا پدرت پسر می خواسته و گفته برای تو هیچ کاری نمی کنه.فریده تو رو به دندون گرفت.با هزار بدبختی بزرگت کرد.من مادرت رو سی سال بعد سر غمه کشی پسر زور گیرمنوچهر خان دیدم. برای دیه و رضایت اذیت می کردند.التماسها رو شنیدم که می گفت نداریم.رضایت نمی دادن....همونجا بعد سی سال رو در رو شدیم.بدون حرفی فقط نگاهم کرد و رفت.تا اینکه یه هفته بعد خودش اومد حجره من.نشست و در مورد زجرهاش گفت....از تو گفت ....کمک خواست....خسته شده بود از بس کار کرده بود و شوهرش دود کرده بود رفته بود هوا.دخواست رضایت حاج یونس رو بگیرم تا مسعود آزاد بشه.هر جور می تونه نون پدرش رو هم بده.می گفت نون کلفتی من حرومه برای منوچهر. دخترم رو اذیت می کنه. همه فکر و ذکرش تو بودی....یه فاخته می گفت و صد تا فاخته از دهنش بیرون میریخت... ازش خواستم حلالم کنه گفت به یه شرط..تو رو به یه بهونه ببرم از اون خونه....اون خونه جای دختر معصومی مثل تو نیست می گفت.گفت اگه اونجا باشی یکی میشی مثل خودش، بدبخت. قبول کردم...منم در حقش بدی کرده بودم...فقط به گناه پدرش اون رو از خودم روندم. برای حلال کردنم قبول کردم.گفتم رضایت پدر شاکی رو می گیرم تو هم فاخته رو بفرست خونه من.اول نمی خواستمت برای نیما.اما دیدم اون جور هم یه حرف و حدیث برات در می یارن.برای بیش از ده بار استخاره کردم خوب اومد،هر چند میگن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.با هر زوری شده نیما رو راضی کردم.تو همچین غریبه نبودی بابا جان.مادرت فقط می خواست از اون خونه بری .با خودش تو رو نمی تونست ببره.کار و باری نداشت.می گفت نمی تونه برات آینده بسازه دستان لرزان فاخته را در دست گرفت و به صورت گریانش نگاه کرد -اینا رو برای ناراحتیت نگفتم فقط خواستم از مادرت گفته باشم که تو رو خیلی دوست داشت -کاش به خودمم می گفت آقا جون.نمی دونیم چقدر ازش دلگیر شدم من رو ول کرد به امان خدا هق هق اش بلند شد.پاکتی در دستانش گذاشته شد. -اینو هم برای تو گذاشته. می خواستم هر موقع اومدی تو خونه خودتون پیش ما بهت بدم.می تونی وقتی رفتی تو اتاقت بخونی بابا جان ادامه دارد... @dastanvpand
‍ شبتون پر ستـ🌟ـاره ‍📚 رمان قسمت 86 ‍ ‍ کمی به طرفش خم شد و سرش را بوسید.صدای حاج خانم را شنید -چای می خورین. تازه دمه ها لبخندی به آنهمه مهربانی زد.با نگاهش بخاطر آنهمه فهمیده بودنش تشکر کرد.حاج خانم هم با لبخندی جوابش را داد. در را که باز کرد و قیافه گریان فاخته را دید همانجا خریدها را جلوی در گذاشت و با نگرانی به سمت فاخته آمد -فاخته....خوبی...چی شده نگاه گریانش را به نیما داد و با سر تایید کرد حالش خوب است.نیما نگاهی به پدرش انداخت.می دانست قرار است با فاخته حرف بزند.بازوی فاخته را گرفت -پاشو بریم بالا یه ذره استراحت کن بی هیچ حرفی در حالیکه پاکت را در دستش می فشرد ،تکیه بر نیما به طبقه بالا رفت.آرام روی تخت نشست.نیما هم کنارش.اشکهایش را پاک کرد.آرام بودن نیما هم نشانه این بود که می داند -نیما -جانم -تو می دونستی جوابی نداد.به صورتش نگاه کرد .به چشمان مهربانش -چرا هیچوقت هیچی نگفتی .اصلا کی فهمیدی دستان فاخته را گرفت و بوسه ای زد -اولا نگفتم چون وظیفه من نبود.پدرم و مادرت با هم این تصمیم رو گرفتن.آقا جونم قرار بود خودش یه روزی مثل امروز بهت بگه..اومممم...من کی فهمیدم.. همون موقع که احساس کردم به تو بی میلم نیستم همچین .رفتم پیش بابا و مفصل باهاش حرف زدم.نمی خواستم دیگه بی شناخت کسی رو به زندگیم راه بدم....بعدشم گفتنش به تو هیچ تغییری تو وضعیت نمی داد.....در هر صورت تو هم با این شرایط کنار اومده بودی سرش را روی شانه نیما گذاشت -لااقل می دونستم چرا.کاش یه نشونی از خودش می داد.دلم می خواد ببینمش.به تظرت اگه بفهمه من مریضم چه حالی میشه نیما....خیلی بده بچه ها زودتر از پدر و مادراشون می میرن،مگه نه؟!نه !همون بهتر که نفهمه...بفهمه برای یه زندگی بهتر با من این کارو کرده و حالا زندگی جوابم کرده پس می افته...همینجور دوری بهتره با خودش حرف می زد و اشک می ریخت و خودش هم جواب می داد.انگار نه انگار که نیمایی هم هست.وقتی حرکت دستان نیما را روی موهایش احساس کرد به خود آمد -نیما انگار او هم در فکر بود -هومم -می گم تو کی از من خوشت اومد،هان؟ آرام خندید -فضولی مگه آهسته روی ران پایش زد -بد جنس!!خب بگو دیگه -خانوم کوچولو!نمی تونی از من حرف بکشی کمی سکوت کرد و دوباره صدایش زد -فاخته با لبخندی دلنشین صورتش را به نیما کرد -جان فاخته خندید. -اگر خوندن پاکت الان ناراحتت می کنه بزار باشه واسه بعد.نمی خوام ناراحت باشی -کنجکاوم!اما ناراحت نه!قبلا بیشتر ناراحت بودم اما امروز خیلی راحتم -پس آروم باش.باشه عزیزم!هر جا دیدی خوندنش بهت فشار می یاره ولش کن باشه لبخند زد -هر چی تو بگی بوسه ای بر موهایش زد و از کنارش بلند شد -پس من تنهات می زارم. می رم پایین فعلا.دیگه سفارش نکنم هوای خودت رو داشته باش باشه ای گفت و نیما رفت.به پاکت سفید رنگی نگاه می کرد.تنها یادگاری از مادرش...یه چند کلمه حرف و دل نوشته.چسب روی پاکت نشان می داد تا به حال باز نشده است.حاج آقا امانتدار خوبی بود.پاکت را با دستهایی ارزان باز کرد و برگه ای تا خورده از آن بیرون آورد. هنوز کلمه ای از آنرا نخوانده، اشکهایش جاری شد.دلش بیتاب دیدن مادرش بود...از او نوشته نمی خواست...حضور پر مهرش را طالب بود.. اما...زمانه کی بر وفق مراد او بود که اینبار باشد. سعی کرد در نهایت آرامش نوشته های روی کاغذ را بخواند. @dastanvpand
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰 یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . هنگام نبش قبر ........😱 ادامه این داستان واقعی در لینک زیر👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
سلامم را در یکی از روزهای زیبای خدا پذیرا باشید امـروزتـون شـاد شـاد دستاتون سرشار از نعمت و زندگیتون سراسر زیبایی ســــــلام صبح زیباتون بخیر❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 لینک قسمت شانزدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/14871 ((بعد یه نگاه به خیابونا کرد و گفت)) - کجا میری مانی؟ مانی- یه دقیقه بشین و هیچی نگو! - چطور شد رفتین تو کار سینما؟ ترمه- تو مهمونی یکی از دوستام، همین آقای... شرکت داشت. وقتی منو دید از چهرهم خوشش اومد و بهم پیشنهاد داد منم که چارهای نداشتم قبول کردم و اونم منو بهیه تهیهکننده معرفی کرد! - از این کار خوشتون میآد! ترمه- اوّلش آره امّا حالا نه! - چرا؟ ترمه- بهدلائلی که بعداً بهتون میگم! - برای این فیلم قراره چقدر دستمزد بگیرین؟ ترمه- فعلاً که قراردادم ندارن! - متوجه نمیشم! ترمه- این برداشت اّول بود مه بِهَم خورد! ((نگاهش کردم که خندید و گفت)) - بعدا براتون تعریف میکنم! ((دیگه منم چیزی نگفتم. مانیم ساکت شد و یه ده دقیقه بعد جلو یکی از ساختمونای پدرم و عموم نگه داشت و برگشت طرف ترمه و گفت)) - از این ساختمون خوشت میآد؟ ((ترمه از شیشه ساختمون رو نگاه کرد و بعدش گفت)) - خیلی قشنگه! جاشم عالیه! مال شماهاس؟ خونهتونه؟! مانی- نه! خونهمون زعفرانیهس! ترمه- پس اینجا چیه؟ مانی- بابام و عموم ساختنش! دو طبقهش خالیه فعلاً. ترمه- خب!؟ «مانی همونجور که حرکت کرد میگفت» - خونهتو پس بده و بیا اینجا. ترمه- چیکار کنم؟! مانی- اسبابکسی کن بیا اینجا! «ترمه ساکت شد و هیچی نگفت. مانیم راه افتاد طرف همون آدرسی که بهمون داده بود. یه خرده که رفتیم ترمه گفت» - شماها خبر دارین چرا پدراتون خواهرشونو طرد کردن؟ - نه! اصلاً! یعنی تا امروز حتی نمیدونستیم که عمه داریم امّا امروز یه چیزایی فهمیدیم! امّا خیلی کم! ولی عمع قول داده که برامون تعریف کنه! ترمه- پدراتون فهمیدن که شماها فهمیدین یه عمه دارین؟ - آره! همین امروز! خیلیم تعجب کردن! ترمه- اصلاً جریان چی بود؟! - ما تازه رسیده بودیم دَم خونه که یه دخترخانم بهنام رکسانا جلو خونه منتظرمون بود! ترمه- رکسانا؟! - آره! میشناسیش که؟! ترمه- آره، دختر خوبیه! - خلاصه بهمون گفت که شما یه عمه دارین و فرستاده دنبالتون! ماهام اوّلش باور نکردیم امّا بعدش دیدیم موضوع حقیقت داره! رفتیم خونهش و دیدیمش! اونم یه چیزایی بهمون گفت و خواست که ترو پیدا کنیم و برتگردونیم! ترمه- همین امروز؟! - همین امروز! «دیگه چیزی نگفت تا حدود یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونهش. یه جایی بود نزدیک چهارراه ولیعصر، تو یکی از کوچه های فرعیش! وقتی رسیدیم، پیاده شد و گفت» - حالا همسایهها ماهارو با همدیگه ببینن و یه فکرایی میکنن! مانی- آماده باش که اسبابکشی کنی! ترمه- آخه... مانی- آخه نداره! «برگشت منو نگاه کرد که بهش گفتم» - شما دیگه تنها نیستین ترمه خانم! شما دو تا دایی دارین و دوتا پسردایی! حرف مانی رو گوش کنین! ترمه- آخه من هنوز سه چهار ساعت نیست که شماها رو دیدم! - درسته امّا بهمحض به دنیا اومدن شما، من و مانی پسرداییهاتون بودیم و پدرامنوم داییهاتون! ترمه- آخه من که دختر... - دیکه این حرفا رو نزنین! مانی- حالا بگو ببینم! فردا چیکار میکنی؟ ترمه- تا ساعت دوازده که خوابم! راستی شمارهم رو بنویس! «مانی موبایلش رو درآورد وگفت» - بگو! «ترمه شماره ی خونهش رو داد و مانی زد تو موبایلش و گفت» - موبایل نداری؟! ترمه- نه! پول ودیعه ی اینجا رو بهزور جور کردم! «از تو جیبم موبایلم رو درآوردم و دادم بهش و گفتم» - اینو بگیرین تا بعداً یه دونه برانون بخریم! ترمه- آخه اینکه نمیشه! - چرا، میشه. «شماره ی موبایلم رو بهش دادم و گفتم» - برعکس موبایل مانی، موبایل من خیلی کم بهش زنگ میخوره! اگرم احیاناً کسی خواست با من صحبت کنه، شماره ی موبایل اینو بهش بدین! ترمه- چه جوری باهاش کار میکنن؟! «مانی زود بهش یاد داد و گفت» - فعلاض همینجوری باهاش کار کن تا بعداً کارای دیگهش رو بهت یاد بدم! «بعد کارتش رو داد بهترمه و ترمه یه نگاه بهش کرد و گفت» - آفرین! مهندسم که هستی! شما چی هامونخان؟ مانی- باهمدیگه کار میکنیم! یعنی وقتی یه ساختمون رو شروع میکنیم، من مهندسیِ کارو دستم میگیرم و هامونم فرقومرو دستش میگیره! - زهرمار! «ترمه شروع کرد خندیدن که مانی گفت» ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓