eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 جونم برات که اون شبم میگذره و صبح میشه و بازم خدمتکارا میان سرکار و پدربزرگه میره بیرون و پشت سرش نجار میاد تو خونه و قفل درو درست میکنه مادربزرگه که این جریان رو میبینه میره تو فکر که بفهمه این جریان چه صورتی داره شب قفل و میشکونه و صبح قفل و تعمیر میکنه حالا من میگم مادر بزرگ تو تو فکرت یه پیرزن ۷۰ یا ۸۰ ساله رو نیار اون موقع مادر بزرگم یه دختر خوشگل ۲۰ ساله و پدربزرگم یه جوون رشید و خوش هیکل ۲۷ یا ۲۸ ساله خلاصه اون روزم شب میشه و بازم پدر بزرگم همه خدمتکارا رو رد میکنه و میره بالا پشت در اتاق زنش اول یه دستی به دستگیره میزنه وقتی میبینه قفله یه لگد و برنامه دوشب قبل تکرار میشه با این فرق که دیگه جیغ و داد و اعتراض مادربزرگم تبدیل میشه به غرغر و گله گی این شد چند شب ۳ شب که فردا صبحش بازم قفل در تعمیر میشه برنامه عادی تکرار میشه تا دوباره شب میرسه و پدربزرگ ما خدمتکارا رو مرخص میکنه مادربزرگم که حواسش جمع بوده و گوشش به صدای رفتن خدمتکارا بلافاصله یه کمد رو میکشه میاره پشت در اتاق و یه میزم میذاره پشت کمد و میشینه منتظر پدربزرگه که کی میاد بالا حالا بشین حالا بشین حالا بشین یه مرتبه میبینه نخیر ساعت از وقت دیشبی گذشت و خبری نشد زود میره و میز رو از پشت کمد ور میداره و دوباره میره میشینه منتظر یه خرده دیگه م میگذره اما میبینه بازم خبری نشد این دفعه کمدم از پشت در ورمیداره اما بازم میبینه صدایی نیس دوباره بلند میشه این دفه قفل درو وامیکنه و زود برمیگرده سر جاش رو تخت و میگیره میشینه تا بلکه م یه خبری بشه اما دریغ از یه صدای سرفه آقایی که شما باشین مادربزرگم که دیگه به پدربزرگم عادت کرده بوده شک ورش میداره و آروم و بی سر وصدا در اتاقش وا میکنه و میره بیرون ویه سر گوشی آب میده که ببینه پدر بزرگه کجاس اما هرچی نگاه میکنه کسی رو نمیبینه برای همین راه میافته و از پله ها میره پایین خونه های اونام که مثل آلونک های ماها نبوده قصر و کاخ و این چیزا بوده و ده تا اتاق طبقه بالا و ده تا اتاق و سالن و کتابخونه و ناهار خوری و چی و چی و چی طبقه پایین مادربزرگم راه میافته و میره پایین و آروم و بی سر و صدا شروع میکنه به گشتن این اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون یکی اتاق تو آشپزخونه تو سالن پذیرایی نخیر شوهرش نیس که نیس آخرین جایی که به عقلش میرسه اتاق مطالعه بوده راه میافته میره جلو اتاق مطالعه که میبینه درش قفله این دفعه نوبت این یکی بوده که با دست و لگد بیافته به جون در اتاق یه ۷ , ۸ , ۱۰ تایی که مست و لگد میزنه به در اتاق پدربزرگم درو وامیکنه و حالا دیگه بعد از یه سخنرانی از این و یه نطق آتشین از اون یکی یا اصلا بدون حرف و سخن این زن و شوهر با همدیگه آشتی میکنن این تا اینجا دستت سپرده تا بقیه ش رو برات بگم اینو گفت و آروم از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون دو سه دقیقه بعد با چند تا قرص و یه لیوان آب برگشت که جلوش بلند شدم و همونجور که داشت میشست رو مبل گفت راحت باش عمه خودتو معذب نکن این قرصا چیه عمه هیچی قرص فشار و قند و قلب و اعصاب و همه چی آدم که پا به سن میذاره مونسش میشه قرصاش دیگه با قرص و کپسول هاش زندگی میکنه یعنی اینجا اینطوریه تو خارج یارو بازنشسته که میشه تازه شروع میکنه دنیا رو گشتن پیرزن هفتاد ساله صبح که میشه آرایش میکنه و تر وتمیز میره تو پارک میشینه به پرنده ها دونه میده و اگه بری پیشش بشینی و باهاش حرف بزنی ده سال جوون میشی اینجا با جوون ۲۰ ساله ش اصلا نمیشه حرف زد عین هفت ترقه س چرا اعصاب براش نمونده طقلکا نه آینده ای نه گذشته ای نه خاطرات قشنگی زمان حالشونم که داره مفت مفت میگذره من این وسط موندم که این جوونا وقتی به سن و سال ما برسن یعنی اگه از هرویین و خود کشی و هزار تا بلای دیگه جون سالم در ببرن و به سن و سال ما برسن از جوونی و گذشته شون چه خاطره ای دارن اینو گفت ویکی یکی قرصاشو خورد و لیوان رو گذاشت رو میز و یه سیگار روشن کرد که گفتم اگه ناراحتی قلبی دارین سیگار اصلا براتون خوب نیس یه خنده ای کرد و گفت من عمر خودمو کردم شماها به فکر باشین هر ثانیه از عمر آدم ملیون ملیون قیمت شه مفت از دستش نده بذل و بخشش م نکن از تو جیبم پاکت سیگارم رو آوردم و یکی روشن کردم که یه نگاهی بهم کرد و خندید و سری تکون داد و گفت امان از نصیحت پیرزنا خندیدم و گفتم اخنیار دارین یه پک به سیگارش زد و گفت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 بگم سراپا گوشم عمه ببین حتما میپرسی که برای چی دارم سرگذشت که برای چی دارم سرگذشت پدربزرگ و مادر بزرگم رو برات میگم اما مقصود دارم بیخودی نه وقت ترو تلف میکنم نه خودمو خسته مگه رفتار زشتی از من سر زده عمه نه عمه اما دلم میخواد اینارو بگم و توام خوب گوش کنی اما وسطاش گاهی خودم پشیمون میشم و گاهی م فکر میکنم تو از دونستن سرنوشت من پشیمون شدی اصلا اینطوری نیس یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت واسه ماهام فقط همینا مونده که شادمون کنه برای من و امثال من که خیلی هاشون رفتن زیر خاک و بقیه شونم تو یه خونه میون هزار تا خاطره دارن خاک میخورن و منتظرن که کی نوبتشون میشه حالا بگذریم داشتم برات میگفتم پدربزرگ و مادر بزرگم اینطوری با همدیگه آشتی میکنن و نه ماه بعدش مادر من به دنیا میاد یه دختر خوشگل و قشنگ که اسمش رو میذارن ناتاشا به دنیا اومدن مادرم همانا و عوض شدن روحیه پدربزرگ و مادربزرگم همان دیگه این ۲ نفر و خونواده هاشون تو دنیا غمی نداشتن و مادبزرگمم کم کم جریان عروسیش رو که براش خیلی خیلی تلخ بوده فراموش میکنه و میرسه به زندگیش یه سال از این ضیه میگذره و دیگه تو خونه شون جز شادی و خوشی چیزی نبوده و اونام همه ش شکر خدا رو میکردن که یه مرتبه یه اتفاقی میافته که همه چیز رو میرزه بهم یه روز صبح که مادربزرگم از خوب بیدار میشه و مثلا میره تو تراس خونه شون یه مرتبه میبینه که یه چیزی یه گوشه اوفتاده میره جلو میبینه ای وای یه گنجیشک کوچولو انگار از سرما یخ زده و مرده اما تا از رو زمین ورش میداره میبینه که تو سینه ش خونیه یه نگاه میکنه که نوک انگشتش تو سینه گنجیشکه میوره به یه چیزی پرهاشو میزنه کنار که میبینه یکی یه سوزن کرده تو قلب اون زبون بسته تا اینو میبینه و یه جیغ میکشه و غش میکنه میافته زمین خدمتکارا که صدای جیغ خانومشونو میشنون میدوین بیرون و اونام شروع میکنن به جیغ و داد کردن که پدربزرگم سر میرسه و زنش رو بغل میکنه و میبره تو و میاد بفرسته دنبال دکتر که مادربزرگم بهوش میاد همه خوشحال میشن اما میبینن که طرف بهوش اومده اما زبونش حرکت نمیکنه که حرف بزنه و مرتب داره با داد و فریاد و علم و اشاره یه چیزی میگه یه خرده صبر میکنن و شربتی بهش میدن و آبی به سر و صورتش میزنن که حالش جا میاد و با گریه و زاری جریان رو میگه یه دفعه همه میریزن تو تراس اما هرچی میگردن از گنجیشک خبری نبوده پدربرگم شروع میکنه به دلداری دادنش و بهش میگه که حتما فکر کرده یه همچین چیزی دیده و خلاصه هرجوری که هس قضیه رو رفع و رجوع میکنه این جریان میگذره تا ۳ روز بعد سه روز بعدم بازم یه صبحی مادربزرگم از خواب بیدار میشه چون دیگه رو این مساله حساس شده بوده آروم از تو اتاقش میره تو تراس که چشمش از دور به یه چیزی میافته آروم با ترس و لرز میره جلو که یه مرتبه یه جیغ میکشه و بازم غش میکنه حالا خودمونیم عجب مادر بزرگی داشتم من همه ش تو غش بوده خلاصه با صدای جیغش همه میریزن تو تراس و این دفعه دیگه میفهمن جریان چیه یه کبوتر زبون بسته رو با یه میخ بلند کشته بودن و انداخته بودن تو تراس دیگه این یکی رو همه دیده بودن و خواب و رویا و خیال نبوده صحبت جادو جادو میافته بین خدمتکارا مخصوصا با سابقه ای که برای پدربزرگم و مادربزرگم بوده هرچند که با یه توپ و تشر پدربرگم همه ساکت میشن اما حرفی بوده که گفته شده و صحبتی که در اومده بوده دیگه م نمیشده کاریش کرد حرف تا موقعی که تو دهن آدمه وقتی زده شد عین تیری که از چله کمون در رفته دیگه نمیشه جلوش رو گرفت حالا گلوی منم خشک شده و رکسانام نیس که برامون یه قهوه درست کنه من میرم درست میکنم عمه مگه بلدی یه چیزایی بلدم عمه مثل جریان دلمه خندیدم که گفت حالا قهوه باشه برای بعد بذار یه چایی بریزم بیارم زود از جام بلند شدم و گفتم من میریزنم عمه دستت درد نکنه فنجون همونجا رو کابینت هس سماورم روشنه رفتم تو آشپزخونه و دوتا چایی ریختم و برگشتم و تعارف کردم و نشستم عمه م فنجونش رو ورداشت و گفت دلم خیلی برای این دختره تنگ شده برای ترمه عمه آره البته حقم داره براش یه ضربه بود به امید خدا درست میشه یه سری تکون داد یه خرده از چاییش خورد و بعدش گفت بعله همه چی درست میشه فقط صد سال اولش سخته خندیدم که چاییش رو خورد و گفت خلاصه صحبت جادو ورد زبون همه میشه و خبر به بیرون درز میکنه که دارن این خانواده رو جادو میکنن اون موقع هام این حرفا شوخی نبوده مردم خیلی بهش اعتقاد داشتن هرچند که الانم دوباره جادو جنبل و این چیزا شروع شده والا آدم چیزایی میشنوه که باورش نمیشه حالا اگه اینارو از دهن یه آدم بیسواد میشنید بازم یه چیزی اما متاسفانه آدمای تحصیل کرده مونم افتادن تو این خط یه سری تکون داد و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈
🚩 خدا نکنه که برای یه نفر یا یه خونواده حرف در بیاد همین خودی ها روی دلسوزی جون طرف رو میگیرن دیدی تا حالا تو یه مرغ دونی وقتی مثلا رو پشت یه مرغ یه لکه سیاه کوچولو باشه تموم مرغا تا چشمشون به اون لکه میافته فکر میکنن دونه س و یه نوک بهش میزنن هر مرغی که از بغل اون زبون بسته رد میشه یه نوک بهش میزنه انقدر نوکش میزنن تا اون لکه روی پر که هیچی م نبوده بشه یه زخم و مرغ زبون بسته رو بکشه حالا کار ما آدمام همینجوریه گویا از اون به بعد هرکدوم از فامیل که از قضیه با خبر میشن به هوای دیدن و دلداری دادن میرن خونه ش و هرکدوم یه چیزی برای باطل کردن این جادو براش تجویز میکنن و با این حرفشون مساله رو جدی میکنن و طرف اگه اعتقادی م به این چیزا نداشته باشه کم کم با حرفاهای دور و ری آ و مثل هاشونو و داستان های دروغیشون باور میکنه یکی میرسه و بهش میگه آره ما یه دوستی داشتسم که همچیت بلایی سرش اومد داشت بیچاره میشد که فلان کارو کرد جادو باطل شد یا یه فامیل داشتیم که همچین جادویی براش کردن داشت زندگیش از دست میرفت که فلان کارو کرد و جادو برگشت به خود طرف و از این حرفا مادر بزرگ منم تو همچین وضغیتی گیر کرده بود و با لطف دوستان و اقوام روز به روز باورش بیشتر میشد و روحیه اش خرابتر تا اتفاق بعدی که دیگه انداختش تو رختخواب گویا یه روز دیگه یه گربه مرده تو خونه پیدا میکنن با یه چیزی شبیه سیخ کشته شده بوده مادربزرگم با دیدن این یکی دیگه پاک تعادل روانیش رو از دست میده و حالش وخیم میشه همه ش فکر میکرده که یه نفر میخواد یه سیخی یه چیزی بکنه تو قلب بچه ش مادرم که یه ساله ش بوده میچسبونده به خودشو و نمیذاشته کسی بهش نزدیک بشه پدر بزرگم که اوایل مساله رو جدی نگرفته بوده حالا با مشکل روحی روانی مادربزرگم روبرو میشه که دیگه جدی بوده هرچی هم دکتر میارن فایده نداشته البته همه میدونستن که قضیه از کجا آب میخوره اما نمیتونستن کاری بکنن چون اولا مدرکی نداشتن و بعدشم نمیتونستن کسی رو که این چیزا رو میاره و میندازه تو خونه شون پیدا کنن کم کم یکی دوتا از خدمتکارا از اونجا میذارن میرن و همین رفتنشون کار رو خرابتر میکنه و اثر بدی رو بقیه میذاره و کار به جایی میرسه که پدر بزگم مجبور میشه دست زن و بچه ش رو میگیره و در خونه شونو قفل میکنه و با دو سه تا از خدمتکارا که ولشون نکرده بودن میره یه شهر دیگه اونجا یه خونه میخره و اسباب و اثاثیه و شروع میکنن به زندگی کردن به خدمتکارام میسپره که دیگه کلامی از جادو این چیزا به زبون نیارن خودشم چند وقتی تو خونه میمونه و به مادر بزرگ و مادرم مییرسه تا کم کم وضع روحی مادربزرگم بهتر میشه گویا از این جریان چند ماهی میگذره و دیگه موضوع کهنه میشه و میره پی کارش اونام داشت زندگیشونو میکردن و مادرمم که نزدیک ۲ سالش شده بوده و زبون وا کرده بوده خونه زندگیشونو گرم میکرده و با شیرین زبونی هاش غم وغصه رو از دلشون میبرده که دوباره شب مادربزگم با جیغ و داد میپره و تا پدربزرگم چراغ رو روشن میکنه که میبینه داره از در و دیوار اتاق سوسک بالا میره این دفعه دیگه خود پدر بزرگمم جا میخوره و ترس میافته تو دلش. زود مادربزرگم و مادرم رو از تو اتاق می بره بیرون و در اتاق رو می بنده و زیر در رو با کهنه می گیره و می ره سراغ مادربزرگم که دوباره حالش بد شده بوده!اما این دفعه دیگه چیزی نداشته بهش بگه و دلداریش بگه چون خودشم باور کرده بوده که اینا همه ش کار جادوئه! بالاخره همون شبونه دکتر خبر می کنن و یه قرص و شربت به مادربزرگم می دن و می خوابونن ش اما این مادر بزرگ دیگه،نه برای من مادربزرگ می شه و نه برای مادرم،مادر و نه برای پدر بزرگم زن!می ره تو یه عالم دیگه!روز به روز بیشتر تو خودش می ره و کم کم شروع می کنه با در و دیوار حرف زدن!اوایل فقط وقعی که تنها بوده با خودش پچ پچ می کرده اما چند وقتی که می گذره دیگه جلو همه و با صدای بلند شروع می کنه به حرف زدن و مثلا از روح سریوژآ طلب بخشش کردن!یعنی یه حالت روانی پیدا می کنه! پدربزرگ بدبختم که دیگه مستاصل می شه،به هر کی که می رسیده،دست به دامن ش می شده تا اینکه یه نفر یه کشیش رو که نیمچه دکترم بوده بهش می کنه!کشیش م که از جریان باخبر می شه دامن همت به کمر می بنده و شب و روز به مادربزرگ می رسه و باهاش حرف می زنه و براش موعظه می کنه و ازش اعتراف می گیره و چی و چی و چی و بالاخره بعد از یکی دو ماه می گه من از طرف خداوند و سریوژآ ترو بخشیدم و تو دیگه گناهی نداری! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
تو آن صدای زیبای صبحی که از پنجره، به درون اتاقم می آید با من از یك شروع دیگر صحبت کن یک شروع نو یک دنیای تازه که من باشم و تو صبحتون بخیر❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
شرط ازدواج مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت.🌸 دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»🌿 سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!🌸 زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.🌸 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از ا
💜واسه پروفایلت دنبال عکس میگردی از عکسای تکراری خسته شدی💜 فوری بیا به بزرگترین کانال پروفایل تو ایتااااا🏃🏃‍♀🏃🏃‍♀ انقدر عکسای جالب اینجا هست که ندونی کدومو انتخاب کنی❤️ 👇اينجاست👇 اگه بتونى انتخاب كنى♀😂👇 http://eitaa.com/joinchat/1544093707Cc21841e08f پروفایل❣مذهبی❣آموزنده❣ عاشقانه❣غمگین❣شاد❣
هدایت شده از ا
🔴معجزه امام‌رضا که اخیرا اتفاق افتاد👇 یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اصرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاظر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند. 👈درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند. وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت: ادامه داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/1544093707Cc21841e08f
🌸 مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز، پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم! و اشک در چشمانش جمع شد... 🌺 عروس جواب داد: مادر، داستان سنگ و گنج را شنیده‌ای؟ می‌گویند: سنگ بزرگی، راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین، نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد؛ 🌼 مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شده‌ای، بگذار من کمکت کنم... مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست؛ اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد. 🌷 طلای زیادی زیر سنگ بود! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت: چه می‌گویی؟! من نود و نه ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. 🍁 مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من، نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم؛ و دومی گفت: همه‌ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم. 🍀 قاضی گفت: مرد اول، نود و نه جزء آن طلا از آنِ اوست؛ و تو که یک ضربه زدی، یک جزء آن، از آنِ توست؛ اگر او نود و نه ضربه را نمی‌زد، ضربه‌ی صدم نمی‌توانست به تنهایی سنگ را بشکند. 🌟 و تو مادر جان! سی سال در گوش فرزند، خواندی که نماز بخواند، بدون خستگی... و اکنون من فقط ضربه‌ی آخر را زدم! 💫 چه عروس خوش‌بیان و خوبی که نگذاشت مادر، در خود بشکند؛ و حق را، تمام و کمال به صاحب حق داد؛ و نگفت: بله مادر، من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم... این گونه، مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی‌ثمر نبوده است. ✨ اخلاقِ اصیل و زیبا از انسانِ اصیل و با اخلاق سرچشمه می‌گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حقِ خود می‌دانند، کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره‌ها سؤال خواهد كرد. 🌹 پیامبر اکرم(ص) فرمودند: کامل‌ترین مؤمنان از نظر ایمان، کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد؛ و خوشرویی، دوستی و محبت را پایدار می‌کند. 👇👇👇 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 امروز را دوست داشت، یکی ازروزهای اردیبهشت با نم نم بارانی دوست داشتنی، البته قشنگی امروز برایش هیچ ربطی به هوای خوب و باران دلنشینش نداشت، آمدن فرزاد هر روزی را می‌توانست زیبا کند، حرف از آمدن او که باشد سوز زمستان هم دلش را گرم می‌کند، ساعت طرفهای 9 صبح است باید پدرش را بیدار کند و به اتفاق به خانه‌ی پدربزرگش در کرج بروند، امروز همه آنجا هستند تا برگشتن فرزاد را بعد از 5 سال جشن بگیرند، فرزاد پسر عموی بزرگترش عموجهان است.5 سال پیش که می‌رفت شیده یک دختر نوجوان سوم دبیرستانی بود و عاشق او، امروز که برگشته شیده دختری جوان‌ترم 6 دانشگاه است و همچنان عاشق او... هیچوقت نتوانسته بود فرزاد را دوست نداشته باشد، این همه فاصله و دوری هم نه سردی آورده بود نه او را به نبودنش عادت داده بود، روز به روز که بزرگترشد عشق دروجودش بیشتر ریشه دواند. به اتاق پدرش رفت که او را برای رفتن بیدار کند همیشه همچین مواقعی شیده از دست پدرش عصبانی میشدچون از شب قبل کلی به او سفارش می‌کرد که باید صبح جایی بروند و زود بیدار شود اما باز هم پدرش از خواب دل نمی‌کند، برای چندمین بار صدایش زد. شیده: بابا توروخدا پاشو دیگه الان همه اونجان طبق معمول ما غایبیم. مرد میانسال با موهای یکی در میان جو گندمی پتو را از روی سرش کنار زد و گفت: بزار روز تعطیل یکم بیشتر بخوابم دیر نمیشه. شیده: چرا دقیقاً دیر میشه همین الانشم راه بیفتیم دیر می‌رسیم الان هم عموجهان اینا اونجان هم عمه ناهیداینا پدر: الان تو دلت برا عموجهانت غش رفته یا عمه ناهیدت با اون شوهر عتیقش؟ شیده: ع بابا جای این حرفا پاشو دیگه مرد خواب آلود نگاهی به دخترش که دست به سینه در چارچوب در اتاق ایستاده بود انداخت و گفت: پرواز فرزاد ساعت چند میشینه؟ با شنیدن اسم فرزاد دخترک مثال یک تکه یخ سرد شد خودش هم نمی‌دانست چرا هروقت کسی چیزی در مورد فرزاد از او می‌پرسید حس می‌کرد حتماً همه چیز را فهمیده و سوالش هم یک جور کنایه است اما سریع با خودش گفت بابا کامران ازکجا باید بفهمه برادرزادش همون شاهزاده‌ی رویاهای تک دخترشه!!! کمی خودش را جموجور کرد و گفت: احتمالاً تا ظهر میرسه البته بعید میدونم با این تنبلی شما به لحظه‌ی استقبال برسیم. داخل ماشین که نشسته بود یک ساعت راه تهران_کرج برایش به بلندی یک عمر گذشت استرس اینکه شاید فرزادقبل از آنها برسد و لحظه‌ی استقبالش آنجا نباشد عصبی‌اش می‌کرد، اما نمی‌توانست به پدرش بگوید تندتر برود چون می‌ترسید همین یک جمله شوقش را برای دیدن فرزاد لو بدهد، بنابراین سکوت کردو حرص خورد تا وقتی به کرج و خانه‌ی پدربزرگش رسیدند. پدربزرگش حاج صابررادمنش از حاجی بازاری‌هایی بود که در کرج اسم ورسمی داشت به همین خاطر هم برخلاف بچه‌هایش حاضر نشده بود کرج را رها کند و به تهران برود، دو پسر بزرگترش و تنها دخترش مایه‌ی افتخارش بودند اما پسر کوچکش سامان یکی دوسالی می‌شد که درگیرقرص های اعتیاد آور شده بود و از قافله‌ی محبت حاج صابر عقب مانده بود همه سرزنشش میکردندحاج صابرهم که مدام سرکوفتش می‌زد اما شیده که خیلی دوستش داشت سعی می‌کرد همیشه حق رابه عموی کوچکش بدهد و می‌گفت وقتی نامزدش با یک پسر غریبه فرار می‌کند و از این شهرمی رودو دلوغرور سامان رو یکجا میشکندعموی بیچاره‌ام چطور خودش را آرام کند؟ این تنها استدلال شیده برای دفاع از عمویش بود که همیشه هم از طرف پدرش مورد انتقاد شدید قرار می‌گرفت کامران می‌گفت دلیلت برای توجیه کار سامان اصلاً منطقی و کافی نیست مطمئناً حق با او بود اما شیده از شدت علاقه‌ای که به سامان داشت دچار این طرز فکر اشتباه شده بود،بهرحال امروز تصمیم گرفته بود کاری با سامان و خطایش نداشته باشد و فقط به برگشتن فرزاد بعد از این همه مدت و بعد از تحمل این همه دلتنگی فکر کند. ادامه دارد...... @dastanvpand 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 داخل که شدند همان طور که حدس زده بود همه‌ی خانواده بودند و آخرین کسانی که به جمع پیوستند او و پدرش بودند البته به استثنای هومن که روی آن‌ها را هم کم کرده بود در دیر آمدن. هرکسی مشغول کاری بود، مادربزرگ داخل آشپزخانه بود و غذاهای مورد علاقه‌ی فرزاد را می‌پخت پدربزرگ در حیاط با همان شلنگ سبز قدیمی که از وقتی شیده یادش میامد بوده درخت‌ها و باغچه هارا آب می‌داد، عمو جهان و شوهر عمه ناهید اقا نادر داشتند آب حوض سنگی وسط حیاط را عوض می‌کردند اقا نادر مرد خوبی است یک معلم که خیلی هم مؤدب برخورد می‌کند اما گاهی شیده احساس می‌کرد که او به موقعیت عمو جهان و بابا کامرانش حسادت می‌کند، شاید چون. وضع مالی‌اش به خوبی وضع مالیه خاندان رادمنش نیست، شاید هم کلاً احساس شیده غلط باشد! عمه ناهید مشغول کشیدن جاروبرقی داخل سالن بود، شیفتگی خاصی به عمه ناهید داشت همیشه او را یاد مادرش می‌انداخت، شش ساله که بود مادرش را از دست داد کوچکتر که بود به او می‌گفتند مادرش به خاطر یک بیماری سخت فوت کرده و امروز دیگر می‌داند که اسم آن بیماری سخت سرطان بوده. عمه ناهیددوتا دختر دوقلو دارد که اسم یکیشان رها است و دیگری تاراکه 9 ساله هستند، یک پسر 24 ساله هم دارد که اسمش هومن است عمه ناهید همیشه دوست دارد یک جوری هومن و شیده را به هم ربط دهد و اورا عروس خودش کند اما از دل شیده بی خبر است و نمی‌داند دل در دلش نیست برای فرزاد البته از دل پسرش هم خبر ندارد که هر روز عاشق یکی و فردا فارغ از دیگریست. زن عمو کتایون گوشه‌ای از بالکن در حال حرف زدن با عمو سامان است احتمالاً باز هم سفارش.کیف و کفش جدید می‌دهد، حاج صابر تولیدی کیف و کفش دارد یک مغازه هم برای سامان باز کرده تا حداقل بیکار نباشد کتایون هم همیشه هر کیف و کفش جدیدی که در مهمانی‌ها یا فیلم‌ها می‌بیند به سامان سفارش می‌کند که عینش را برایش پیدا کند البته اکثر مواقع هم خود جنس مورد نظر کتایون پیدا نمی‌شود ولی سامان سعی می‌کند نزدیک‌ترین شکل ممکن را گیر بیاورد تا شاید دست از سرش بردارد. کتایون همسر دوم عمو جهان است بعد از طلاق اولی، که هنوز هم بعد از گذشت این همه سال ناهید می‌گوید در آن جدایی و طلاق جهان مقصر بوده، الان جهان دو فرزند دارد یکی فرزاد از همسر اولش و دیگری آوا دختر همین کتی خانم. آوا و شیده خیلی با هم سازش ندارند نه اینکه آوا دختر بدی باشد اتفاقاً یک دختر شادو جذاب است که در هر جمعی مانند بمب انرژی رفتار می‌کند و اطرافیانش را خوشحال نگه می‌دارد بر خلاف شیده که همیشه می‌نشیند ومنتظر است که بقیه کاری کنند که به او خوش بگذرد، آوا 17 سالش است و برخلاف مادرش به فرزاد علاقه‌ی زیادی دارد. دوقلوهای عمه مشغول بازی بودند، آوا هم کنار آن‌ها ایستاده و به ظاهر خودش را با آن‌ها سرگرم کرده اما در حقیقت با موبایلش بیشتر سرگرم است. هومن هم که هنوز نیامده بود و احتمالاً باید سر یک قرار مهم باشد! بابا کامران هم روی صندلی‌های گوشه‌ی دنج حیاط خودش را رها کرده ومشغول نوشیدن چایی است و هیچ تمایلی هم برای کمک کردن از خودش نشان نمی‌دهد، به خاطر همچین رفتارهایی شیده گاهی حس می‌کند تنبلی‌اش به پدرش رفته است. بالاخره کتایون دست از سر سامان برداشت و به داخل ساختمان رفت. الان بهترین وقت بود که خودش را تا آمدن فرزاد با سامان سرگرم کند. به او نزدیک شد و روبرویش ایستاد، ابروهای سامان در هم کشیده شده بود با تعجب از او پرسید: چیشده؟ کتایون چی بهت می‌گفت؟ سامان: حرفهای بی سروته شیده: یعنی چی؟ سامان: ولش کن عمو جون تو خوبی؟ شیده: آره عمو ممنون ولی کتایون چی می‌گفت؟ سامان: برگشته میگه خدا به دادت برسه فرزاد که مهندس شده برگشته باز حرف و حدیثاپشت سر تو شروع میشه شیده: تو چی گفتی بهش؟ سامان: گفتم من افتخار می‌کنم که فرزاد به جایی رسیده، بقیه هم هرچی به من بگن حتماً حق دارن هیچ گله‌ای از کسی نیست. ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
همیشه مهربون باش🌺🌿 ولی هرگز به کسی زخم زبان نزن، دروغ نگو، کلک نزن و سو استفاده نکن و کسی را از خود نرنجان..🌺🌿 چون جای زخمش همیشه باقی میمونه🌺🌿 @dastanvpand 🍃🍃🍃🍃🍃