eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی) من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀ ❀✿ ❀✿ عطریاس درفضاے اتاق پیچیده.مقابل اینہ ے میز توالتم مےایستم و پیرهن سرهمے اے برایش خریده ام را روے شڪمم میچسبانم.دورنگ ابے و گلبهے راانتخاب ڪرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم ڪند یا پسرے ڪہ دراینده اے نہ چندان دور پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچہ است.دلم برایش ضعف میرود.اندازه ے لباس بہ قدر یڪ وجب و نیم است ڪہ تاسرحد جنون انسان را بہ ذوق میڪشاند! ڪاش یحیے بود و میدید چہ ڪرده ام.میدید ڪہ دل بے طاقتم تا سہ ماهہ شدن صبر نڪرد!خم میشوم و یڪ جفت جورابے ڪہ بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روے شڪمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانہ ها هم میتوانند مادر بشوند!!روے زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز میڪنم" ڪاش زودتر برگردے یحیے!!اولین لباس فسقلے ات را خریدم!"البتہ ببخش بدون تو و نظرت اینڪاررا ڪردم.باشوق بہ پیش بند، یڪ دست لباس خانگے و یڪ جفت ڪفش ڪہ جلویم چیده شده نگاه میڪنم.دستم را روے شڪمم میڪشم و چشمانم را میبندم.دڪترمیگفت الان بہ قدر نصف نخود است!ارام میخندم، زیرلب زمزمه میڪنم: اخہ زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم ڪہ! بة ساعت دیوارے نگاه میڪنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقہ است ڪہ نیستے. زودتر بیا... ڪفش و لباسهارا ازروے زمین برمیدارم و مرتب در ڪشوے اول میز توالتم روے تے شرت ڪرم یحیے میگذارم. درڪشو میبندم و دوباره در اینہ بہ خودم نگاه میڪنم. رنگ بہ صورت ندارم! اما حالم خوب است..خوب تراز هر عصر دیگر.چرخے میزنم و لے لے ڪنان از اتاق بیرون مے ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یڪ...دو... سه... ده.. هفده... . بیست و پنج.. . سی و شیش . چهل و دو چهل و سه مے ایستم و بلند میگویم: چهل و سہ روزگیت مبارڪ همہ ے هستے مامان!! لبخند بزرگے تحویل سقف خانہ میدهم: مرسے خدا!خیلے خوبے! همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا بہ سمتش میدوم...حتم دارم یحیے است! قبل از سلام حتما میگویم ڪہ براے میوه ے دلمان لباس خریدم!! دستهایم را ڪہ ازخوشحالے مشت شده باز میڪنم،گوشے تلفن رابرمیدارم و ڪنارگوشم میگیرم باهیجان یڪ دفعہ شروع میڪنم: چہ حلال زاده ای اقا! باصداے پدرم لبخند روے لبهایم میماسد. _ بامنے دختر؟ _ .. س..سلام بابا جون!... بلہ بلہ! خوبید؟ _ عجب!..خوبم! توخوبے؟..نوه ام خوبہ؟! نوه ڪہ میگوید یاد نصف نخود مے افتم و خنده ام میگیرد _ بلے! خوب خوب...رفتہ بود....یم... بین حرفم میگوید: خداروشڪر! بابا جایے ڪہ نمیخواے برے؟خونہ هستے دیگہ؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام ڪنم... _ بلہ! _ مهمون نمیخواے؟ چہ عجیب! _ چراڪہ نہ! قدمتون سرچشم! _ پس تا چاییت دم بڪشہ من اومدم. و بدون خداحافظے قطع میڪند.متعجب چندبار پلڪ میزنم و بہ گوشے درون دستم نگاه میڪنم... مثل همیشه نبود! شاید ڪسے ڪنارش بود ...شاید...عجلہ داشت!شاید... لبخند میزنم و دستم را روے شڪمم میگذارم: چیزے نیس.نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد ازجا بلند میشوم و بہ سمت اشپزخانہ میروم.نگاهم بہ ڪتاب درسے ڪہ روے سنگ اپن گذاشته ام مے افتد..هوفے میڪنم بہ سمت گاز میروم.ڪتاب را سہ روز پیش انجا گذاشتم تا بخوانم.از دانشگاه دوترم مرخصے باامتحان گرفتم...البتہ بعید میدانم چیزے هم بخوانم!!..قورے شیشہ اے را روے شعلہ ے ڪوچڪ و ظرف چاے لاهیجان را اماده روے میز ناهار خورے میگذارم. براے عوض ڪردن دامن ڪوتاهم بہ اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوے پدرم بگردم.لباسم را عوض میڪنم و قبل از برگشتن بہ پذیرایے یاد خریدبچہ مے افتم!با هیجان و شورےخاص برمیگردم و لباسهارا ازڪشو بیرون مے اورم.حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد!..از بزرگ نمایے اتفاق احتمالے لذت میبرم!!..زنگ در بہ صدا در مے اید باعجلہ بافشار دادن دڪمہ ے اف اف در را باز و صدایم را براے سلام احوال پرسے گرم صاف میڪنم...پدرم دراستانہ در بالبخندے ڪج ظاهر میشود.دستش را میگیرم و براے بوسیدن صورتش روے پنجہ ے پا مے ایستم.هم قدوقواره ے یحیے است! اوهم دودستش رادورم حلقہ میڪند و من را محڪم بہ سینہ میچسباند.احساس ارامش میڪنم اما بعداز چندثانیہ معذب میشوم و خودم را عقب میڪشم. لبخند میزند اما تلخ!.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀ ❀✿ ❀✿ از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و میپرسم: تنها اومدید؟!مامان ڪوش پس!؟ _ اومدم یبار پدر دخترے ڪنارهم باشیم. شانہ بالا میندازم و دررا میبندم.او ڪہ ازاین ڪارها نمیڪرد!... _ میخواے برگردم؟ _ چے؟! نہ بابا..خیلیم خوش اومدید! _ مزاحمت شدم دختر. _ نہ اتفاقا خوب موقع اومدید! و بہ لباس و ڪفش روے مبل اشاره میڪنم.سرمیگرداند و بانگاهے غریب بہ خریدے ڪہ ڪرده ام چشم میدوزد... _ امروز رفتم خرید...بااجازه خودم! ... استینش را میگیرم و پشت سرخود میڪشم.اشاره میڪنم روے مبل بنشیند.اوهم بے هیچ حرفے ڪنار لباس یڪ وجبے فندقم میشیند.. _ حالتون خوبہ؟ _ اره عزیزم! _ خداروشڪر! ڪلے ذوق داشتم اینارو بہ یڪےنشون بدم...ڪفش را برمیدارم و بہ طرفش میگیرم _ بابا! ببین ببین...چقد ڪوچولوعہ! لبهایش میلرزند...دردلم میگویم: نگران نباش...داره سعے میڪنہ لبخند بزنہ! پدرم همیشه جدے بود...این میتوانست توجیہ خوبے براے رفتارش باشد. پیرهن سرهمے را برمیدارم و روے پایش میگذارم _ قشنگہ؟ _ صورتے؟ _ یدونہ ابے هم گرفتم! هالہ ے غم هرلحظہ بیشتر چشمان ڪشیده اش را میپوشاند _ صبرمیڪردے بچہ!..حتما اسم هم انتخاب ڪردید! _ بلہ! درحالیڪہ ازخجالت صورتم داغ شده ادامہ میدهم _ اگر دخترباشہ.حسنا خانوم.اگر پسر باشہ اقاحسین... لبخند میزند...اینبار محزون ترازقبل! _ ان شاءاللہ صالح و سالم باشہ.... یڪ فعہ یاد چاے مے افتم بہ سمت اشپزخانہ میروم و میگویم: ببخشید...حواسم پرت شد!الان چاے رو میزارم دم بڪشہ... صدایش میلرزد _ نمیخورم بابا!..زیرشو خاموش ڪن. بیا اومدم خودتو ببینم... پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار ڪنم.. اب دهانم را بہ سختے فرو میبرم. شعلہ گاز را خاموش میڪنم و درحالیڪہ سرزانوهایم از نگرانے میلرزند بہ پذیرایے برمیگردم و مقابلش میشینم... _ چیزے شده؟ _ نہ!...دلم برات تنگ شده بود! _ همین؟ _ دیگہ...دیدم تنهایے .... گقتم یہ سر بزنم حس نڪنے توخونة ات مرد نیست! تبسمے شیرین لابہ لاے موهاے خاڪسترےمحاسنش میشیند. _ ممنون!...لطف ڪردید.. سرش را پایین میندازد... _ یحیے زنگ نزده این چندوقت؟ _ نہ!..اخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم... _ اها!..خوب بود حالش؟ دل اشوبہ میگیرم _ بلہ!...چیزے شده مگہ؟ _ نہ نہ!...خواستم بگم فڪراے بیخود یهو نڪنے... حالش الانم خوبہ!...بسپار بہ خدا! یوقتم اگر یہ اتفاق ڪوچیڪ بیفتہ ڪہ نباید ادم خودشو ببازه! مگہ نہ؟ سردر نمے اورم..جملاتش یڪ طور عجیبے است _ بابا؟!...خواهش میڪنم! نمیفهمم چے میگید... قلبم تا دم گلویم بالا مے اید _ اونجور نگاه نڪن!..چے گفتم مگہ؟ دستانم را روے زانوهایش میگذارم _ مشڪل اینڪہ چیزے نمیگید!!!... تروخدا بابا!..بگو دیوونہ شدم! هالہ ے اشڪ ڪہ پشت چشمم میدود...یڪ دفعہ میگوید: گریہ نڪن بابا! چیزے نشده...الان میگم.برو صورتتو اب بزن.طورے نیست... پس یڪ چیز هست!! یڪ طور هست ڪہ اینجور دارد اماده ام میڪند.... قطرات درشت اشڪ از چشمانم روے گونہ هایم میلغزند... _ یحیام...یحیام..چے شده...چے شده بابا؟! دستانم را میگیرد: محیا اروم باش! یڪ دفعہ بلند میگویم: نڪنہ شهید شده نمیگے؟ اره؟... تمام بدنم میلرزد...شڪمم منقبض میشود و پشتم تیر میڪشد...بہ هق هق مے افتم پدرم شانہ هایم را میگیرد: نہ نہ!!! بیمارستانہ... برش گردوندن.... دیگر گریہ نمیڪنم.سرم تیر میڪشد..زنده اس...شڪمم ولے هنوز منقبض مانده... _ ڪدوم بیمارستان!چے شد؟.. _ اروم باش...سہ روز پیش اوردنش. الان بستریہ...مجروح شده..همین! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀ ❀✿ ❀✿ دستانم را از درون دستش بیرون میڪشم. ازجا بلند میشوم و همانطور ڪھ بھ سمت اتاق خواب میدوم میگویم: همین؟! همین!؟ یحیام...مجروح شده؟ینـے تیر خورده؟...بدنش... یحیای من؟!... دیوانھ وار اولین مانتویـے ڪھ درڪمدمیبینم را برمیدارم و تنم میڪنم.بدوم انڪھ دڪمھ هایش را ببندم یڪ روسری مشڪے برمیدارم ، سرم میڪنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون مے ایم _ بابا منو ببر پیشش..ببر! پدرم از جابلند میشود سمتم مے اید، سعے میڪند من را بھ اغوش بڪشد ڪھ عقب میروم و میگویم: منو..ببر...پیشش! از شدت گریھ نفسم بھ شماره مے افتد و سینھ ام تنگ میشود. _ الان ؟...بااین وضعت؟!...محیا بابا داری میترسونے منو... دستهایم رادرحالیڪھ میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم _ یحیام...یحیام... نمیگے چے شده...خودم باید ببینم!باید با چشمام ببینم حالش خوبھ...باید... دو دستش را ڪمے بالا مے اورد _ باشھ..باشھ..میبرمت...میبرمت... ڪودڪ وار ارام میشوم و باپشت دست اشڪم را پاڪ میڪنم. بغضش را قورت میدهد. بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانند ڪشیده ڪھ از گلویم خارج میشود پشت سرش راه مے افتم. سرم را پایین میندازم.همھ چیز تارشده ، او ڪھ خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نوار قلب بر روے صفحہ ے مانیتور بالا و پایین میرود. ازڪمر تا زیر شڪمم تیر میڪشد. ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را بہ دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روے پوست یخ زده ام احساس میڪنم. ماسڪ روے صورتش بخار میڪند و بعداز چندثانیہ بہ حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقہ ده یا بیست بار این حالت تڪرار میشود. سینہ ے برجستہ و مردانہ اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالے میشود. نگاهم رااز سوزن سرمے ڪہ در گوشت دستش فرو رفتہ تا صورتش میڪشم. ابروے چپش شڪستہ، ڪمے پایین تر گونہ اش ڪبود شده و لبهایش زخم شده. اشڪ از گوشہ ے چشمم بے انڪہ روے صورتم بنشیند پایین مے افتد.بہ گمانم خیلے سنگین بوده...تاب لغزیدن نداشت! سمت چپ گردنش خون مرده شده و ڪتف چپش هم شڪستہ...نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور میڪنم.شاید سے امین بار است ڪہ زخم هایش را میشمارم..اما...هربار بہ اخرش میرسم نفسم بند مے اید...اخرے رابہ زبان نمے اورم.چشمانم را میبندم و لرزش شانہ هایم را ڪنترل میڪنم.توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجملہ اش را از برڪردم..ریہ هایش سوختہ...تنفسش مشڪل دارد...سرفہ هاے خونے میڪند. درد دارد! دڪترگفت سخت است!..انگار در سینہ اش اتش روشن ڪرده اند...وجودش میسوزود... پاهایم میلرزند.روے صندلے مے افتم...خیلے وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم!..میگویند باردارے!..خطرناڪ است... اراجیف میگویند نہ؟! دست لرزانم را دراز میڪنم و سرانگشتانم راروے سوزن سرم میڪشم.زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند.یاشاید من اینطور حس میڪنم!..دستم را ارام روے سینہ اش میگذارم.درست روے قلبش...میخواهم مطمئن شوم! دیوانہ شده ام نہ!؟...میزند...اما ارام...اما ڪند...چقدر ضعیف!بہ مانیتور نگاه میکنم...تمام هستی من به ان خطوط بسته است!.. سرمیگردانم و بہ پشت سرنگاه میڪنم.میخواهم مطمئن شوم ڪسے مارا نمے بیند. دستم را بہ سختے بالا میڪشم و سمت موهایش میبرم.... موهاے جلوے سرش سوختہ!...زمخت شده!..دیگر نرم نیست.ڪوتاه شده..بلند نیست ڪہ روے پیشانے اش بریزد!....با ناخنهایم موهایش را مرتب میڪنم.حجمش ڪم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوختہ.... زبر شده....دیگر لطافت مسخ ڪننده ندارد!لب برمیچینم،باپشت دست زبرے اش را لمس میڪنم... _ یحیے...وقت سونوگرافے دارم! باید قول بدے چشماتو باز ڪنے تا منم خبراے خوب بیارم... یڪ قطره اشڪ دیگر.. _ گریہ؟!...نہ! گریہ نمیڪنم...خوشحالم ڪہ برگشتے.همین! صداے نفسهایش درون فضاے خالے ماسڪ میپیچد... _ راسے براش لباس خریدم...خیلے خوشگلن! اوردمشون...توڪیفمن. منتظرم بیدارشے... سرانگشتانم راروے ابروهایش میڪشم... _ اقایے من!... اگر خدا بهمون حسین اقاداد...زودے حسنا خانومو میاریم ڪہ تنها نباشہ!...مگہ نہ؟ انگشتانم را نرم روے چشمانش حرڪت میدهم.بااحتیاط...یڪ وقت جاے زخم اذیتش نڪند! _ دڪترا زیادے شلوغش ڪردن!.منڪہ میدونم! اینهمة خواب..بخاطر خستگیہ! دردلم تڪرار میڪنم.میدانم؟! واقعا؟!... خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم...بغضم را قورت میدهم..انقدر سخت ڪہ بہ جان ڪندن میرسم _ زودے خوب شو.... ❀✿ تڪانے میخورم و چشمهایم را باز میڪنم..روے مبل خوابم برده..خواب؟!...من ڪہ....سرجا صاف میشینم و گیج بہ پتوے روے پاهایم نگاه میڪنم...از بیمارستان برگشتم ..و..بہ اتاق رفتم...پس اینجا...روے مبل!؟..این پتو و... شڪمم سبڪ شده!...دستم رارویش میڪشم... متوجہ موهاے باز روے شانہ هایم میشوم..اما من خوب یادم است ڪہ بالاے سر بے حوصلہ و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطراشنایے دلم را میلرزاند.. حرڪت چیزے روے گردنم باعث میشود باترس بہ پشت سر نگاه ڪنم...چیزے نیست!!! اب دهانم را قورت میدهم...اینجا چہ خبر است!!...بہ روبرو نگاه میڪنم. سرجا خشڪ میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیے!!! روبرویم ایستاده..پشتش بہ من است...باهمان لباس نظامے ڪہ دلبرش میڪند!! دلم براے قد ڪشیده اش چقدر تنگ بود!!...اما...مگر...بیمارستان... باترس و دودلے صدا میزنم: یحیے! برمیگردد...باتبسمے ڪہ تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق میزنند.پوست سفیدش میدرخشد!!!.. چیزے میان ملافہ ے سفید در بغل ڪشیده!...گردن دراز میڪنم _ اون چیہ!..چقد خوشگل شدے اقا! میخندد.صداے خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش مے افتد! _ شدم؟! نبودم!... _ بودے!...خوشگل ترشدے!...ماه شدے!... یڪ قدم جلو مے اید... _ محیام؟ _ جانم! _ ببین چقدر شبیہ توعہ! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی سفید را جلوی صورتم میگیرد.. بایڪ دست گوشھ اش را ڪنار میزندیڪ نوزادبا صورتے سفید و دوچشم درشت ابے رنگ ڪھ متعجب نگاهم میڪند. چیزی تنش نیست.لبهای صورتے اش بھ لبخند باز میشوند.چقدرخواستنےاست. موهای بور و روشنش روی پیشانے ریختھ... _ میبینے؟!...خیلے شبیهتھ!...حسناست.... مور مور میشوم ؛ پوستم سوزن سوزن میشود ؛قلبم مے ایستد! ... حسناست!؟... یڪدفعھ اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـے میدود.جلوتر مے اید و لبش را روی پیشانے ام میگذارد.خون گرم درون رگهایم میدود.سرش را عقب میڪشد... _ خانوم!...حلال ڪن!... نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام!یعنے این بچھ دخترمن است!؟...ڪے بھ دنیا امد..؟...نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم... _ یحیے...چے میگے؟این ڪیھ؟ من هنوز سه ماهمھ...تو توی بیمارستان بودی!..خودم اومدم پیشت...من... دستهایم راروی هوا تڪان میدهم و دیوانه وار ڪلمات را پشت هم میچینم... نوزاد را ارام روی مبل ڪناری میگذارد.مقابلم مے ایستد و شانھ هایم را میگیرد.. _ محیا! اروم!.. _ یحیے دیوونھ شدم..اره؟! از غصھ ات!...ازدوریت؟!.دیوونھ شدم؟! اشڪ دیدم را ضعیف میڪند.یڪدفعه من را بھ سینھ میچسباند و بازوهایش را دورشانھ هایم حلقھ میڪند.دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم....چشمانم را میبندم.... _ محیا!...خانوم...چقد زود میشڪنے!...صبور باش.. دیگھ اشڪاتو نبینم....بے قراری نڪن. دلم اتیش میگیره دختر!بغض نڪن...حداقل جلوی من!...دیوونم میڪنے وقتے مثل بچھ ها مظلوم نگاه میڪنے...نڪن! صورتم درسینھ اش فرو میرود ، بغضم میترڪند و وجودم میلرزد _ هیس....اروم...خانوم...اذیت شدی....چقد من بدم! _ نھ!...بدنیسے..ولے دیگھ نرو...پیشم باش...تنهام نزار... _ دیگھ نمیرم!...همیشھ هستم... باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریه ڪرده. _ قول؟! _ قول مردونھ ... خم میشود و گونھ ام را میبوسد؛ وجودم درون اغوشش جمع میشود.مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . و کم شده ها:) این یعنی داستان رو دوست ندارید؟ ❀✿ ❀ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!! _ قول؟! _ قول مردونھ خم میشود و گونھ ام را میبوسد.وجودم درون اغوشش جمع میشود،مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم انگشتان استخوانے اش در موهایم فرو میرود و تا پایین ڪشیده میشود. نوازش ڪھ نھ، رام میڪند این وجود وحشے را!قلب درون سینھ ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میڪشد و چانھ ام را باحرڪتےارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را بھ نگاه پرازتمنایم میدوزد... _ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات! چانھ ام را رها میڪند و پیشانے ام را دوباره میبوسد.اما...یڪ طور دیگرگویے قراراست وجودش را از چیزی بڪند.نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و بھ سینھ اش میچسباند. چشمان ڪشیده اش از حسے غریب پر میشوند. ارام پلڪ میزند و یڪ قطره اشڪ از مژه های بلندش خداحافظے میڪند. یڪ قدم بھ عقب برمیدارد و درحالیڪھ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد قدمے دیگر را بھ ان اضافھ میڪند.دلهره بھ جانم مے افتد یڪ قدم بھ سمتش میروم.نگاه نگرانم بھ سمت پاهایش ڪشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میڪند و بھ راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن بھ یڪ چشم برهم زدن تا بےنهایت ڪشیده میشود ؛تا نقطھ ای دور ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود بھ اشڪ...بھ فریاد...بھ هق هق بلند! دست دراز میڪنم اما دیگر دستم بھ او نمیرسد.خودم را روی زمین میندازم و زجھ میزنم.یڪدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشڪ میدرخشند.... _ محیام؟حلالم ڪن ... نمیفهمم!گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسھ...بسھ..ڪجا میری؟ _ نترس عزیزدل.. همانطور ڪھ بھ سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد _ نترس...من همینجام...ڪنارت.... گوشهایم را میگیرم... _ منتظرتم محیا.. ❀✿ چشمهایم را باز میڪنم.بھ نفس زدن افتاده ام.باترس بھ اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همھ جا تاریڪ است.همان دم صدای اللھ اڪبر در فضا میپیچد.سرڪوچھ مسجد ڪوچڪے داریم ڪھ...یڪدفعھ سرجایم میشینم. بندبند وجودم میلرزد.دهانم خشڪ شده.لباسهایم ازشدت عرق بھ تنم چسبیده.قلبم خود را بھ دیواره سینھ ام میڪوبد.میخواهد راهے بھ گلویم پیدا ڪند.بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم.خواب دیدم...اره..چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میڪشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون بھ عقلم زده.صدای بوق های ڪوتاه و ممتد... _ بردار ،بردار. دویدن بغض تا دم پلڪهایم را احساس میڪنم.لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفھ شده در ڪابوسم جلوگیری ڪنم!صدای تودماغے یڪ زن در تلفن میپیچد _ بیمارستانِ... بفرمایین؟ _سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم. یڪ مڪث چندثانیه ای.. _ الان؟ _ بلھ! اگر امکان داره؟ _ نام بیمار؟ _ یحیے...یحیے ایران منش _ بلھ ! ...همون اقایـے ڪھ ازسوریھ اوردنش. _ بلھ بلھ _ چنددقیقھ دیگھ تماس بگیرید. و قطع میڪند.. ❀✿ ازسرسجاده بلند میشوم و همان طور ڪھ زیرلب ذڪر یا ودود گرفتھ ام شماره را دوباره میگیرم.. _ بیمارستانِ...بفرمایید!؟ _ سلام! من همین چند دقیقھ پیش... _ بلھ ! حالشون تغییری نڪرده خانوم! _ ینے نفس میڪشن؟ سڪوت!... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند _ بلھ ! قراربود نڪشن؟! _ نھ!..ممنون بدون خداحافظے دوباره قطع میڪند.بغضے ڪھ سدراهش شده بودم را ازاد میڪنم تا خودش را سبڪ ڪند... نفس میڪشد.همین ڪافے است. ❀✿ بھ ساعت مچـےام نگاه میڪنم. ڪمے از ده گذشتھ...از ڪلینیڪ مامایـے بیرون مے ایم و بھ سمت خیابان میروم.درست است بایاد اوری خوابے ڪھ دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم مے بخشد.دختراست!دختر...!! باقدمهایـے موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرڪے ارام میخندم..حسنا!حتما بابایـے خیلے خوشحال میشھ ازینڪھ خدا رحمتش رو نصیبمون ڪرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شڪمم میڪشم.صبرندارم بھ خانھ برسم تا نوازشت ڪنم.قنددردلم اب میشود. بھ خیابان اصلےڪھ میرسم ڪمے مڪث میڪنم؛ چرا خانھ ؟! مستقیم بھ بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را میشنود..خبری خوبے برایش دارم! شیرینے اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را ڪھ بازڪند قندترین نبات را بھ من هدیه ڪرده.دست دراز میڪنم و با ایستادن اولین تاڪسے زرد رنگ سوار میشوم. _ دربست! ❀✿ رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد میڪند. چادرم را مقابل بینے ام میگیرم و با لبخندی ڪھ پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم.برای زنے ڪھ دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتڪان میدهم.اوهم لبخند گرمے را جای سلام تحویلم میدهد. بھ طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم . ازشدت ذوق دستهایم را مشت ڪرده ام .بھ اتاقش ڪھ میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش مے ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بے اراده میخندم.دلخوشم بھ همین خواب اسوده اش! پیشانے ام را بھ شیشھ میچسبانم و زمزمھ میڪنم: سلام...خوبے اقا؟... _ خوبم.. ڪف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشھ میگذارم _ نے نے هم خوبھ !...بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمیجا؟ نوڪ بینے ام را هم بھ شیشھ میچسبانم.. _ اصنشم خنده نداره!بھ قیافھ خودت بخند! میخوام بزور بیام تو!..نمیزارن ڪھ!.. نیشم را تابناگوش باز میڪنم _ قول دادی زودی خوب شے تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشھ یا اقاحسین!.. همان دم صدای دڪتر واعظے رااز پشت سرم میشنوم.. _ سلام خانوم ایران منش. دستپاچھ برمیگردم و درحالیڪھ سعے میڪنم رو بگیرم جواب میدهم _ س..سلام اقای دکتر!...ببخشید ڪھ ....من... _ این چھ حرفیھ!؟...خوب هستید الحمداللھ؟! چرا داخل نمیرید؟! _ خداروشڪر!...داخل؟!...اخھ گفته بودن ڪھ... _ شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقھ داخل برید.قبلش ماسڪ و لباس فراموش نشھ. هیجان زده تشڪر میڪنم.دڪتر دستے بھ موهای جوگندمے اش میڪشد و بھ سمت اتاقے دیگر میرود... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . جواب سوالهاتون رو درادامھ داستان میگیرید بنظر میرسھ مشتاق ادامھ نیستید، نھ؟:) ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 فرزاد: خب حالا یکم از خودت بگو خانوم، چی میخونی؟ چیکارمیکنی؟ عمو کامران که می‌گفت حسابی درست خوبه خندیدموگفتم: باباها عادت دارن از دختراشون تعریف کنن شما جدی نگیر فرزاد: این الان شکسته نفسی بود؟؟ خندیدمو گفتم: نه، ترم 6 گرافیکم درسمم ای بد نیست شما از خودت بگو فرزاد: از چیم بگم؟ رفته بودم استرالیا کانگرو شکار کنم که از دستم در رفت هردو خندیدیم، چقد دلم برا این خنده هاش تنگ شده بود فرزاد: شوخی کردم والا من درسم،به خوبی تو نبود مهندسی نقشه برداری و همه تو 4 سال گرفتن من تو 5 سال. من: پس از نبوغ رادمنشا چیزی به شما نرسیده. فرزاد به شوخی اخم کردوگفت: حالا من یچیزی گفتم خانوم. خندیدم وگفتم: ببخشید شوخی کردم فرزاد: عذرخواهی لازم نیست دختر پاشو بریم توکه من داره گشنم میشه. هردو از جامون بلند شدیم، بهش گفتم: زودتر بریم تا خون جلو چشاتو نگرفته. فرزاد خندیدو گفت: چی؟؟ خون؟؟ من: آخه بابا کامران وقتی گشنش میشه میگه خون جلو چشمامو گرفته. اینو که گفتم درست روبروش وایساده بودم و راه رفتنشوبسته بودم، فرزاد بهم نگاه کردوگفت: فعلاً که یه زیبا جلوی چشمای منو گرفته نه خون! با حرفش نزدیک بود ذوق مرگ بشم کنار رفتم وگفتم: ببخشید بفرما برو فرزاد رد شدو گفت: توام بیا دیگه من از جلو برم بگم شامو بکشن، تو حیاط نمونی. وقتی رفت دستامو رو صورتم گذاشتم میتونستم حدس بزنم چقد قرمز شدم، باورم نمی‌شد فرزاد از زیبایی من حرف زده باشه اونم با این لحن صمیمی با شادی تمومو البته 2 تا لیوان توی دستم رفتم داخل پیش بقیه. ××××× (شیده) آخر شب شده بودو همگی بلند شدیم بریم خونه هامون بجز هومن وفرزاد که قرار نبود به تهران برگردن اونا می‌خواستن پیش سامان بمونن تا هم بعد از مدتا که دور هم جمع شدن یه شب زنده داری روی پشت بوم داشته باشن هم فردا یه دوری اطراف کرج بزنن اگه آوا کنکور نداشت ممکن بودمن و اونم بمونیم ولی چون آوا بخاطر درسش نموند منم حس کردم خیلی زشته تنها بین 3 تا پسر جوون بمونم حتی اگه یکی از اون پسرا عموی عزیزم باشه یکیشونم عشقم اون یکی‌ام هومنی که مثل برادرم بود، خلاصه وقت خدافظی رسید، دلم انقد گرفته بود که انگار قرار بود دیگه هیچوقت فرزادو نبینم، با همه خدافظی کردم وقتی به فرزاد رسیدم یاد حرفش زیر آلاچیق افتادم، خجالت کشیدموبه صورتش نگاه نکردمو با یه خدافظی کوتاه ازش رد شدم. آخر از همه باسامان خدافظی کردم، بهش گفتم: عموجونم از شیده ی بی ادبت که ناراحت نیستی؟ سامان یه لبخند زدو گفت: نه فداتشم قول میدم بیشترم بفکر خودم باشم با حرفش به هیجان اومدموگفتم: عاشقتم عموجون سامان: برو دیگه خودتو لوس نکن کامران منتظره خدافظی کردیم و برگشتیم تهران، روز استقبال فرزادم تموم شد. @dastanvpand ادامه دارد.... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 چند روزی از آن شب و دیدن فرزاد می‌گذشت خیلی دلتنگش شده بود، خیلی بی حوصله و از روی اجبار حاضر شد و به دانشگاه رفت، طبق معمول کلاس اولش را با تأخیر رسیدو طبق معمول امیر جلوی در کلاس منتظر او ایستاده بود، عشقی که امیر نسبت به شیده داشت آرزوی هر دختری بود اما فرزاد باعث نادیده گرفتن این عشق می‌شد، نزدیک کلاس که شد امیر جلو آمدو گفت: سلام شیده ی خوابالو بازم که دیراومدی شیده با قیافه‌ی جدی گفت: منظورت خانم،رادمنشه؟؟ امیر خنده‌ای از رو شیطنت کردوگفت: نه منظورم خودتی شیده. شیده کمی به او خیره شد وبعدهم چون جواب مناسبی برای این پسرپرو نداشت وارد کلاس شد، بعد از او امیر هم وارد شدو سر جایش نشست، شیده هم مثل همیشه رفت و کنار فلور نشست، فلور بهترین دوست او در دانشگاه بود که البته الان دیگر صمیمی‌ترین دوستش در بیرون از دانشگاهم بود. تا شیده نشست استاد که داشت روی تابلو چیزی می‌نوشت برگشت و نگاهش بین آن همه دانشجو مستقیم به او افتاد و گفت: شما بازم دیر اومدی خانم رادمنش؟تا خواست جوابی بدهد امیر قبل از او گفت: استاد امروز مترو خراب شده بود ایشونم مجبور شدن با تاکسی بیان تو ترافیک موندن! کل کلاس از دلیل مسخره‌ی امیر به خنده افتادند، تقریباً نیمی ازبچه ها با مترو می‌آمدند و می‌دانستند که امروزهیچ مشکلی نداشته. شیده دم گوش فلور گفت: ببین امیر چقد آبروریزی میکنه فلور: چیکارش داری بچه رو؟ با کلمه‌ی بچه شیده خنده‌اش گرفت و گفت؟ این دراکولارو میگی بچه؟!! خب حق هم داشت، چون امیر شاید از لحاظ روحیات و اخلاق شبیه پسر بچه‌های بیش فعال بود اما از نظر ریخت و قیافه هیچ شباهتی به یک بچه نداشت، قدش بلند بود و هیکلش هم بخاطر ورزش ورزیده، موهای مشکی‌اش صورتش را ورزیده‌تر نشان می‌داد، ته ریش همیشگی‌اش قیافه‌اش را مردانه‌تر می‌کرد، در کل قیافه با نمکی داشت و خیلی،از دخترهای دانشکده دوست داشتند که مورد توجه او قرار بگیرنداما امیر اصلانی بین همه‌ی آنها دلبسته ی شیده شده بود بدون آنکه بداند شیده دلبسته ی دیگری است. امیر تصمیمش برای ازدواج جدی بود یک سری آدرس شرکت کامران رابزور از فلور گرفته بود وتنهایی با یک دسته گل به خواستگاری رفته بود، کاری که اگر هرکس دیگر می‌کرد پدر شیده حتماً از دستش عصبانی میشدو بیرونش میکردو می‌گفت: هرچیزی رسمو رسوموحساب وکتابی دارد! اما معلوم نبود امیر با چه زبانی زبان بازی کرده بود که کامران حسابی از او خوشش آمده بود و به شیده می‌گفت: عجب خواستگار خوبی داری، چقد نجیبه این پسر!! مصیبتی شد تا شیده پدرش را راضی کرد که امیر به درد او نمی‌خورد. کلاس که تمام شد،بیشتر بچه‌ها بیرون رفتند، چند نفریهم ته کلاس ماندند، شیده و فلور هم وسط‌های کلاس سر جایشان نشسته بودند که امیربا نهایت پرویی یک صندلی برداشت ونزدیک صندلی آنها گذاشت و نشت، فلور خنده‌اش گرفته بود اما شیده حرص می‌خورد، هردو به او نگاه می‌کردند که امیر گفت: خب دخترا امروز چیکاره ایم؟؟ @dastanvpand ادامه دارد..... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
سلامی به زیبایی نگاه مهربونتون صبح زیباتون پر از آرامش و حس قشنگ زندگی امیدوارم در این روز زیبا غرق در باران رحمت الهی شوید... صبح زیبای پاییزیتون بخیییر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔸تنبیه زن باهوش برای شوهر چشم چرانش 🔷🔸چند وقت پیش شوهرم تو کارش ترفیع گرفت و یه سری کارمند خانم هم زیر دستش شدن. یواش یواش بهونه گیری هاش به من شروع شد،میگفت هیکلت بد شده. بدنت دلچسب من نیست،رنگ پوستت زیادی تیرست و هزار تا بهونه که هیچوقت به زبون نمی آورد. انقدر زن هزار رنگ دور و ورش چرخ میخوردن که من به چشمش نمی اومدم. 🔷🔸یه شب که اومد خونه بهش گفتم میخوام با خوشگل ترین و خوش هیکلترین خانم کارمندت رابطه دوستانه داشته باشی و بعد ازدواج کنی. یکی که رنگ پوستش و هیکلش رو دوست داشته باشی. وقتی شنید یکم تعجب کرد و چشماش برق زد،ولی طوری رفتار کرد که من نفهمم که خوشحاله از پیشنهاد من. گفت واقعا این جوری میخوای،گفتم آره اونم قبول کرد و گفت پس خودت برام خواستگاری برو. قبول کردم،شوهرم مثل بچه ها شده بود،نمی تونست خوشحالیش را پنهان کنه. مثل اینکه فقط منتظر حرف من بود. یکی را بهم معرفی کرد و گفت ایشون زن لایقیه و بنظرم همه مواردی که من میخوام را داره. گفتم باشه مشکلی ندارم ،فقط قبل از اینکه برم جلو یه شرطی دارم. سریع گفت چه شرطی گفتم ما دو تا بچه داریم یه دختر و یه پسر که خودت میدونی تربیت این بچه ها با منه. گفت آره خب گفتم من شرطم را میزارم قبول کردی همین الان می رم و با خانم مورد پسند شما صحبت میکنم. شوهرم قبول کرد بهش گفتم پسرت را جوری تربیت میکنم که چشمش دنبال همه دخترهای توی خیابون باشه. و دخترت رو جوری تربیت میکنم که وقتی بزرگ شد خودش را هزار رنگ کنه و توجه همه مردها را به سمت خودش جلب کنه. وقتی شرط های منو شنید صورتش سرخ شد،خجالت کشید و سرش را به زیر انداخت. گفتم قبوله هیچی نگفت.سرش هنوز پایین بود،وقتی سرش را آورد بالا گفت شرمندتم منو ببخش.حواسم نبود دارم چکار میکنم. منو به خودم آوردی.دیگه هیچ وقت ندیدم شوهرم از من ایراد بگیرد ✅✅نتیجه اخلاقی: همیشه نیاز نیست برای این که به همسرتون بفهمونید از یکی از اخلاق هاش خوشتون نمیاد شروع به مخالفت شدید کنید و داد و بیداد کنید. با سیاست رفتار کنید ،اول آرامش خودتون را بدست بیارید و در مورد مشکل تون فکر کنید،حتی اگر راهکاری به ذهنتون نرسید افرادی هستند که کمکتون کنند،افرادی مثل یک مشاور و کسی که تجربه های زیادی داره. لازم نیست به صورت مستقیم به همسرتون نکات منفی اخلاقش را متذکر بشید چون مطمئنا با جبهه گیری و مقاومت همسرتون مواجه میشید . فقط فکر کنید و به بهترین راهکار برای عوض شدن زندگیتون دست پیدا کنید. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓