eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پانزدهم (امیر) با کسری از در درمانگاه بیرون اومدیمو رفتیم تو م
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (شیده) دوهفته از شبی که با فرزادقرار گذاشتیم فکری به حال سامانوفرنوش بکنیم گذشته، تو هفته‌ی اول منو آوا کلی زحمت کشیدیم تا این 2 عاشق قدیمی رو راضی به دیدار کردیم، هردوتاشون خیلی سخت قانع شدن و جالب اینجا بود که هر کدوم بخاطر اون یکی امتناع می‌کردن. سامان اعتیادشو بهونه میکردو می‌گفت که نمیخواد فرنوشم درگیر خودش کنه فرنوشم ازدواج قبلیو دخترشوبهونه میکردومیگفت نمیخواد زندگی سامانو خراب کنه! خلاصه با کلی زحمت قرار ملاقاتو گذاشتیم، تو هفته‌ی دوم چندباری سامانو فرنوشو تیناکوچولوی 2 ساله همدیگرو دیدن، خوشبختانه سامانوتینا رابطه‌ی خوبی باهم برقرار کرده بودن با همون 2 سه باردیدار، سامانم تو همون قرار اول جریان قرص خوردنشو به فرنوش گفت فرنوشم ازش قول گرفت که کم کم ترک کنه سامانم طبق قولش اوناروکم کرده بودوقرارشد به مرورکلا کنار بزاره. خیلی خوشحالم که قراره دوباره با هم باشن اونم کاملاً جدی و رسمی، بنا بر این شد که وقتی سامان کاملاً پاک شد یه عقد محضری کننو برن سر خونه زندگیشون، انقدی رو هم شناخت داشتن که به زمان بیشتری احتیاج نداشته باشن. بزرگترا فعلاً از تموم این ماجراها بی خبر بودن درواقع سامانوفرنوش قصد داشتن همه رو سوپرایز کنن به تلافی کاری که چند سال پیش باهاشون کردن. امشب به درخواست فرزاد قراره همه به خونه ی بابابزرگ بریم، گفته میخواد یه خبر مهمی رو به همه بده، راستش از صبح که زنگ زده اینو گفته دل تو دلم نیست همش حس می‌کنم میخواد جلو همه ازم خواستگاری کنه، چنبار اون لحظه رو تو ذهنم مرور کردم حتی به اینکه چجوری عکس .العمل نشون بدم تا زننده نباشه هم فکر کردم. تصمیم گرفتم امشب یکم بیشتر به خودم برسم اخه عادت نداشتم آرایش کنم اما خب امشب فرق داشت قراربود یه شب خاطره انگیز باشه پس حق داشتم که بیشتر به فکر ظاهرم باشم. ساعت 7 عصربود که به خونه بابابزرگ رسیدیم طبق معمول ما آخرین کسایی بودیم که به جمع پیوستیم بعداز سلام و حالو احوال با بقیه به آشپزخونه رفتم تا مامانبزرگو ببینم وقتی رفتم داشت غذا درست می‌کرد از پشت سرش یکم خم شدموصورتشو بوسیدم برگشت طرفموبغلم کرد. مامانبزرگ: خوبی عزیزدلم؟ من: مرسی بد نیستم شما چطورین؟ مامانبزرگ: خداروشکر من خیلی خوبم نمیدونم میدونی یا نه ولی سامان به فکر ترک افتاده بابابزرگتم از وقتی فهمیده خیلی رفتارش باهاش بهتر شده. من: خداروشکر پس این روزا پره خبرخوبه مامانبزرگ: مگه جز این چه خبر خوبی شده؟؟ من: هیچی مامانی همینجوری گفتم همین موقع تلفنم زنگ خورد به صفحش که نگاه کردم شماره امیر بود. دیگه نمیدونستم باید چه برخوردی باهاش داشته باشم که دست بر داره، خداروشکر که امتحانای آخر ترم داشت شروع می‌شد اینجوری 3 ماه تابستونو حداقل از دستش راحت می‌شدم، گوشی رو کلاً خاموش کردمو گذاشتم تو جیبم، مامانبزرگ یه نگاه کنجکاو بهم انداختو گفت: کی بود مادر؟ چرا جواب ندادی؟؟ من: از بچه‌های کلاسه مامانی امشبم ولم نمیکنن. داشتم این حرفارو به مامانبزرگ می‌گفتم که هومن وارد آشپزخونه شد یه نگاه از سرتاپا به من انداختو گفت: اوهوووو اینجارو چه کردی با خودت امشب؟؟؟ خیلی کم پیش اومده بود منو اینجوری ببینه، صورتمو تقریباً یاسی با یه رژملایم صورتی آرایش کرده بودم یه تیشرت تقریباً جذب سفید با شلوار جین مشکی طرح دار پوشیده بودم موهامم اتو کشیده بودمو همونجوری باز گذاشته بودمش. با خنده گفتم: هومن خان شما یکی بفرما بیرون هومن: آخه چجوری دل بکنم برم بیرون؟!! بعد از حرفش هر دو خندیدیم، مامانبزرگ که حرفای هومنو جدی گرفته بود گفت: هومن خجالت بکش شیده مثل خواهرته. @dastanvpand ادامه دارد..... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 بعد از حرفش هر دو خندیدیم، مامانبزرگ که حرفای هومنو جدی گرفته بود گفت: هومن خجالت بکش شیده مثل خواهرته. هومن: مامانی من 2 تا خواهر دارم بسه شیده همون دختر داییم بمونه بهتره اینجوری بیشتر به صلاحه مامانبزرگ: از دست تو هومن منو هومن از سادگی مامانی حسابی خندمون گرفت ازآشپزخونه اومدیم بیرون، هومنو می‌شناختم خوب میدونستم همه حرفاش شوخیه. تو سالن هومن رفت بزور خودشو وسط فرزادو بابابزرگ جا کرد مثل حسودا منم رفتم کنار سامان نشستم، خیلی آروم بهش گفتم: چه خبرآقا سامان؟ نامزدی پنهونی خوش میگذره؟؟ سامان: عالی برگشتیم به همون سالا من: کدوم سالا شیطون؟؟ سامان: شما سنت قد نمی‌ده عمو جون اونموقع درگیر مشقات بودی من: ع اینجوریاس دیگه؟؟ سامان: بله خندیدیمو بعدش سامان گفت: شیده؟ من: جانم؟ سامان: چرا رنگو روت پریده؟ من: ای بابا نه به هومن که میگه خوشگل شدم نه به تو که میگی رنگم پریده. سامان: هومن یکم رنگو روغن دیده باز شلوغش کرده ولی من که از چشات می‌فهمم آروم نیستی. من: یکم استرس دارم سامان: بابت؟؟ من: حرف مهمی که فرزاد قراره امشب بزنه سامان: خب؟ من: خب حس می‌کنم راجبه منو خودشه سامان: گیریم اینطورم باشه استرس برای چی؟ سرمو پایین انداختمو گفتم: نمیدونم سامان خندیدودستشو زیر چونم گذاشتو سرمو بلند کردو گفت: نه انصافاً حق با هومنه خوشگل شدی عروس خانوم از این حرفش یکم خجالت کشیدم بلند شدم رفتم کنار آوا که روی مبل 3 نفره روبرو تنها نشسته بودنشستم. بعد از کمی بحثای معمولی و کل کلای همیشگی بابا کامرانو آقا نادرفرزاد رفت تو آشپزخونه مامانبزرگو عمه ناهیدوآورد تو سالن، تارا و رها روهم فرستاد تو اتاق که بازی کنن بعدم اومد کنار منو آوا نشست در واقع من وسط اونو آوا قرار گرفتم، با این کاراش معلوم بود که میخواد حرفشو شروع کنه، قلبم خیلی تند می‌زد حسابی گرمم شده بود، همه جوره صحنه‌ای که فرزاد حرفشو بزنه تصور کرده بودم غیر از اینکه بیادکنارخودم بشینه و بگه!!!. ناخودآگاه به سامان نگاه کردم مثل همیشه یه منجی بود برام با یه لبخندو بازوبسته کردن چشماش بهم گفت که آروم باشم، اما مگه می‌شد آروم بود؟ فرزاد کنارم نشسته بودوقرار بود جلو همه منو از بابام خواستگاری کنه چجوری میتونستم جلوهیجانات درونیمو بگیرم؟! همه ساکت منتظر شروع فرزاد بودیم که هومن گفت: داداش تو این کاره نیستی مارم الاف نکن.اگه خبرمبری در کار نیست بریم شامو بزنیم. فرزاد: راستش نمیدونم چجوری بگم که راجبم فکر بد نکنین @dastanvpand ادامه دارد...... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزاد: راستش نمیدونم چجوری بگم که راجبم فکر بد نکنین هومن: نترس عزیزم ما اصلاً راجبه کسایی که برامون مهم نیستن فکر نمی‌کنیم راحت باش. بعد از اینکه همه به حرف هومن خندیدیم فرزاد گفت: با اجازه همتون من یه تصمیمی گرفتم جهان: بگو فرزاد جان هرچی باشه ما بهش احترام می‌زاریم هومن: من قول نمی‌دم احترام بزارم نگی نگفتی فرزاد: من میخوام ازدواج کنم حس می‌کردم تو یه لحظه کل صورتم قرمز شده، داشتم از خجالت می‌مردم حالم یچیزی بین خوابوبیداری بود دیگه طاقت نداشتم بشینم پاشدم به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه، از همونجا منتظر شدم بقیه حرفشو بزنه بابابزرگ: خیلی خوبه پسرم تو دیگه بچه نیستی کتایون: مبارکه عزیزم ولی منوپدرت که غریبه نبودیم قبلش به ما می‌گفتی خب آقانادر: چه فرقی میکنه کتایون خانوم؟ فرزاد خان خواسته همه رو با هم غافلگیر کنه عمه ناهید: عمه قربونت بره که انقد بزرگ شدی هومن: والا منم همچین کوچیکتر از فرزاد نیستم مادرمن یه فکری‌ام برا من بکن آوا: آخه کدوم دیوونه به تو زن میده؟ هومن: همون دیوونه ای که تورو برا پسرش بگیره خاله ریزه فرزاد: بچه‌ها لطفاً سامان: خب فرزاد نمیخوای اسم عروس خانومو به ما بگی؟ سر جام نشستمو دستمو گذاشتم رو قلبم، می‌ترسیدم از هیجان وایسه فرزاد: اسمش سوینه، تو استرالیا همسایه بودیم با پدر مادرش طبقه پایین آپارتمانی که اجاره کرده بودم می‌نشستن، مقیم اونجان ولی قرار شده بعد از ازدواج سوین برای همیشه با من به ایران برگرده، الانم ایرانه، با هم اومدیم، فعلاً خونه ی عمشه توی تهران، اونروزم برا همین نخواستم کسی بیاد فرودگاه، شرمنده تموم حرفاش مثل پتک توی سرم می‌خورد چیزایی که میشنیدمو نمیتونستم باور کنم، سرم سنگین شده بودو همه چی داشت دور سرم می‌چرخید به زحمت از جام بلند شدم نمیدونستم میخوام..چیکار کنم داشتم به سمت سالن می‌رفتم به در آشپزخونه که رسیدم سامانوروبروم دیدم حالش دست کمی ازمن نداشت، با بغض گفتم: سامان این چی داره میگه؟؟ سامان فقط نگاهم میکردو مات بود، حالمو نمی‌فهمیدم. به سامان خیره شده بودم که متوجه آوا شدم پشت سر سامان ایستاده و نگام میکنه، دلیل .ناراحتی سامانو میدونستم اما از نگاهای غمگین آوا گیج‌تر می‌شدم، نگاهم بین سامانوآوا سرگردان بود که سامان منو کشید تو بغلشودیگه هیچی نفهمیدم... @dastanvpand ادامه دارد...... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 ،
خدایا... تو میدانی، آنچه را که من نمی‌دانم؛ در دانستن تو آرامش است و در ندانستن من، تلاطُم‌ها، تو خود با آرامشت، تلاطمم را آرام ساز... @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌿
🌺 1⃣1⃣ °•○●﷽●○•° پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم ‌ با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟ ( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌) _بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟ _دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟بیام دنبالت؟ (ایندفعه محکم تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . +چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده... دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم . از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم. زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم . از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم . کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌... تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟ _الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟ +هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟ +هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟ _چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی! +خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات _نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم _مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیافتیا بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 2⃣1⃣ °•○●﷽●○•° _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° چسبیدم ب صندلیم از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت +آخییی خم شده بود ک داشپورت و باز کنه داشت توش دنبال ی چیزی میگشت تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد ی نفس عمیق بکشم از موهای لخت خیلی خوشم میومد ناخودآگاه جذبشون میشدم. بی هوا ی لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم. از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده . خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام . ایندفعه بلند تر از قبل خندید . کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی. برگشت سمتم و به چشمام زل زد از برقی ک تو نگاهش بود ترسیدم . چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم . نگاهم و ازش گرفتم از ماشین خارج شد و رفت بیرون مسیرش و با چشمام دنبال کردم در یه فست فودی و باز کردو رفت داخل ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دیقه ای مونده بود تا شروع مراسم تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین . گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش . پرسیدم :این چیه ؟ داشت کتش و در میاورد وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت +اگه گشنته بخورش . اگه نه ک نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون . ازش تشکر کردم که گفت +نوش جان یخورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد تقریبا شاد بود ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم شهادته خاموشش کن دوباره با همون لحن مهربونش گفت: شهادت فرداعه بابا +کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه. _سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن ک +اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی... دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم آروم باش عزیزم خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش ... دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم ب مقصدمون باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم ... از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و _توعم میای مگه؟ +نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم . _اها باشه +مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت _نه مزاحمت نمیشم اخم کرد و محکم تر گفت +جدی گفتم . دیر وقت نمیزارم تنها بری چپکی نگاش کردمو گفتم باشه ‌ بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیک تر شد. دیگه کاراش داشت آزارم میداد . یه خورده که رفتیم ازش خداحافظی کردم . اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین. از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون رو به روی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم . چشَم دنبال آشنا بود . میخواستم اون دونفرو پیدا کنم . هی سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم . تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش. متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود . مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم _ببخشید سرشو انداخت پایین و گفت +بفرمایید امری داشتین؟ _میشه اون آقا رو صدا کنین ؟ +کدوم؟ دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم . دنبال دستمو گرفتو گفت +اها اونی که سوییشرت سبز تنشه ؟ _نه نه اون بغلیش‌ . چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد . +حاج محمدو میگین ؟؟؟؟ پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم _بله از همونجا داد زد +آقااا محمدددد !!! همه برگشتن سمتمون حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره با این حرفش همه ی اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن. برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° اون‌ پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گف +عه بچه هآ!!! زشته!! بی توجه بهش ب خندیدنشون ادامه دادن یخورده نزدیک تر شدم ببینم چی میگن همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت : +حاجی؟به حق چیزای ندیده و نشنیده. من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره... (مگه چجوری بودم؟ طاعون دارم مگه!! دلم خیلی گرفت.) هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود ک از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده . صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت. با تعجب ب رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟ کلافه ایستادم همونجا ک ببینم کجا داره میره ... یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد . وقتی محمد دیدتش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوشو گرفت و کشیدش این فضا دیگه آزارم میداد . چرا فرار میکردن ؟ بابا دو دیقه صب کنید من حرفمو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین . وقتی دیدم نیومدن مسیری و که رفته بودن دنبال کردم ب یه کوچه ی تقریبا خلوت رسیدم داشتم اطرافم و نگاه میکردم ببینم کجان ک متوجه صدایی شدم . اروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا وقتی واضح شد ایستادم . صدای محمد بود +برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگهه نگفتم برامون شر میشه ! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنمم من ها؟ مگه بودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!! از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟ پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد +چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !! شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید !! بزار بریم ببینیم واسه چی اومده بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟ خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم ک محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی ؟ یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد +پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت! اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره. من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!! الان دیگه جایی ایستاده بودم ک قیافه هاشونو میدیدم نبضم تند میزد محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت +نگران نباش خدارو چ دیدی شاید سنگ خورده تو سرش! اینو گفت وبلند بلند خندید. چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجب من حرف میزدن ؟ محمد تا اینو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت ک پرت کنه طرف محسن محسن گفت :عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس قرمز شدیی . محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو! محسن فقط خندید دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم محسن پشتش ب من بود. محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد . از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین. جلوتر که رفتم محسنم منو دید . سلام کردم‌. محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد . نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود ک هر وقت دیدمش سرش پایین بود دلم شکسته بودوچشام هوای گریه داشت. صدام و صاف کردم که محکم تر حرفم و بزنم _من واقعا نمیدونم شماها راجع ب دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چجوری میتونید با دوتا بر خورد و یه نگاه ب تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم ریختِ شما رو !!! چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهیی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام ؟ خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟ مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید ؟ مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم. ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!! دستام از عصبانیت میلرزید!! مات و مبهوت مونده بودن تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو کردم که کنترلش کنم . قدمای بلند ورداشتم سمت محمد تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم انگشت اشاره ام‌و گرفتم سمتش _دیگه هیچ وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین. از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت و بده! بغضم شکست و دوباره گریم گرفت... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد ___ مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز نمازم و که خوندم کتابام و ریختم‌تو‌کیفم لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم‌ انرژی روزای قبل و نداشتم ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد .... رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد انگار عقربه هاش تکون نمیخورد خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردم‌و برگشتم خونه بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودم و غرق افکار مختلف رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟ یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم بوسش کردم و گفتم :سلااام +سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟ بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب _امشب چ خبره؟ +مهمون داریم _مهمون ؟ +اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن آخه الان ؟ حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔷بخشنده نیازمند گویند مردی به هنگامی که جنید در میان یاران نشسته بود، پانصد دینار برای او آورد. گفت: «بگیر و میان یاران بخشش کن.» جنید گفت: «باز دیگر داری؟» گفت: «آری، من دینار بسیار دارم.» جنید گفت: «آیا باز هم از خدا می خواهی؟» گفت: «آری» جنید گفت: «پس آن ها را بگیر که خودت از ما نیازمندتری» 📗برگرفته از «آثار البلاد و اخبار العباد» ✍️اثر زکریا بن محمود قزوینی 👉 @Dastanvpand
✨﷽✨ 💬 سفری پرسود و استخاره بد! ✍مردی در مدینه به خدمت حضرت صادق(ص) آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! می خواهم به مسافرتی بروم و به نظرم رسید از شما تقاضا کنم تا برایم استخاره کنید؛ امام استخاره کردند و به او فرمودند: خوب نیست. مرد خداحافظی کرد و رفت؛ به استخارهٔ امام ششم گوش نداد و به مسافرت رفت، سه یا چهار ماه بعد برگشت، خدمت حضرت آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! چند ماه پیش برای من یک استخاره کردید و بد آمد. فرمودند: بله، الآن هم می گویم آن استخاره بد است. گفت: یابن رسول الله! استخاره کردم که یک سفر تجارتی بروم و شما فرمودید بد است، ولی من به این استخارهٔ شما گوش ندادم و به این سفر رفتم، در این سفر با دادوستدی که انجام دادم، نزدیک ده هزار درهم سود کردم، چرا استخاره تان بد آمد؟ امام(ع) فرمودند: در این سفر چندماهه که رفتی، یادت می آید که یکبار نماز صبحت قضا شد و بلند نشدی در وقتش نماز بخوانی؟ عرض کرد: بله! فرمودند: سود تجارتت در این سفر حدود ده هزار درهم بود؟ عرض کرد: بله! فرمودند: 💥هرچه در کرهٔ زمین است، در راه خدا صدقه بدهی، جبران آن دو رکعت نماز قضا شده را نمی کند @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓