.
🌺هرگز نگو خسته ام..
زیرا اثبات میکنی ضعیفی..
بگو..نیاز به استراحت دارم
🌼هرگز نگو نمی توانم
زیرا توانت را انکار میکنی
بگو....سعی ام را میکنم
🌺هرگز نگو خدایا پس کی؟؟؟
زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی
بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا
🌼هرگز نگو حوصله ندارم..
زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی
بگو..باشد برای وقتی دیگر...
🌺هرگز نگو شانس ندارم..
زیرا به محبوبیتت در عالم،
بی حرمتی میکنی
بگو..حقِ من محفوظ است!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗
💗💗🍃
💗🍃
🍃
💟سرگذشت واقعی با عنوان : #پرهام_و_الناز
💗 قسمت آخر
حالا اونا رو فراری میدی منم گفتم اگه دست بهشون بزنی با من طرفی🙅♂ اونا ۳ تا بودن هر ۳تاشون رو زدم ولی وقتی داشتم بابک رو میزدم یه درد عجیبی تو کمرم حس کردم دیدم چاقو🔪 خوردم افتادم رمین اما نامردا رختن سرم چنتا چاقوی دیگه و مشتو لگد نثارم کردن بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم دیدم تو بیمارستانم و پیش شما ها بعد از سه روز از بیمارستان🏥 مرخص شدیم ترممون تموم شد
اما زخم های ارشیا زیاد خوب نشده بود برنگشتیم تهران تا زمانی که اثر از زخم های ارشیا نمونده بود وقتی رسیدیم تهران از ارشیا خداحافظی کردمو رفتم خونه شب همون روز جریان النازو به مامان بابام گفتم و اونام قبول کردن برن خواستگاری فورا به الناز زنگ زدم و گفتم میخوایم بیایم خواستگاری اونم خیلی خوشحال شد بعد از قرار گذاشتن واسه خواستگاری بعد از یک هفته به همراه خانواده رفتیم شهر الناز اینا برای خواستگاری اون شب پدر الناز گفت که منو میشناسه و خلاصه ازم تعریف کردو...
اونشب گفت من حرفی ندارم فقط میمونه الناز از بابت الناز مطمئن بودم و الناز هم جواب مثبتو داد💁♀ خلاصه با هم نامزد کردیم و قرار شد بریم ماه عسل کیش رفتیم کیش و برگشتیم الان ۳ سال از عرسیه منو الناز میگذره یک ماه پیش باخبر شدم قراره بابا بشم از این بابت خیلی خوشحالم اما دو سه هفته پیش با خبر شدم که ارشیا دوباره تو شهر خودشون دعوا کرده و دوباره چاقو خورده اما
خوشبختانه زیاد جدی نبوده راستش من خیلی از ارشیا ممنونم چون بخدا اگه ارشیا نبود شاید الان من حسرت رسیدن به النازو میخوردم 😔راستی یه چیزی شاید اونایی که این داستان رو خوندین فکر کنین این داستان واقعی نیست اما بخدا این داستان همش واقعیه حتی اسم ها راستی منو الناز تصمیم گرفتیم اگه بچمون پسر بود اسمشو بذاریم ارشیا
💗 پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
💗🍃
🍃💗🍃🍃
💗🍃💗🍃🍃🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗
✨﷽✨
🌷 حکایت
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسیاب برد. چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و بر زمین افتاد. آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد تا بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت: الاغم نیست.
اتفاقاً صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر کردن گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و تو می گویی نیست؟! بهلول گفت: عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال با من رفیقی، حرف مرا باور نداري ولی حرف الاغ را باور می نمایی ؟!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🌷حکایت بهلول و دزد
بهلول آنچه پول زیادی به دستش می رسید، در گوشه یک خرابه جمع و دفن می کرد تا اینکه مجموع پول های او به سیصد درهم رسید.
روزی ده درهم باز اضافه داشته و به طرف همان خرابه می رفت که این پول را نیز ضمیمه سیصد درهم کند.
مرد کاسبی در همسایگی آن خرابه از این قضیه آگاه شده و چون بهلول از خرابه دور می شود، به سوی آن محل نزدیک شده و درهم های بهلول را از زیر خاک درآورده و می برد.
بهلول مرتبه دیگر که می خواست به پول های خود سرکشی کند، چون خاک را کنار می کند اثری از درهم ها نمی بیند.
بهلول می فهمد که کار آن کاسب همسایه است، زیرا داخل شدن بهلول را به آن خرابه دیده بود.
بهلول به سوی دکان آن مرد آمده و اظهار داشت برادر من، مرا حاجت و زحمتی است.
می خواهم پول هایی که دارم شما جمع زده و نتیجه را به من بگویید و نظر من این است که پول هایی که در جاهای متفرقه دارم همه را در یک جا جمع کنم.
می خواهم همه درهم های خود مرا در محلی که سیصد و ده درهم دارم جمع نمایم، زیرا که آن محل محفوظ تر و ایمن تر از جاهای دیگر است.
مرد کاسب بسیار خوشحال شده و اظهار موافقت کرد.
بهلول شروع کرد و یکایک از پول های مختلف و جاهای متفرقه نام می برد تا اینکه مقدار درهم های او به سه هزار درهم رسید.
بهلول برخاسته و از حضور آن مرد خداحافظی کرد.
مرد کاسب پیش خود چنان فکر نمود که اگر سیصد و ده درهم را به محل خود برگرداند، ممکن است بتواند سه هزار درهم را که در آنجا جمع خواهد آمد به دست آورد.
بهلول پس از چند روز که به سوی خرابه آمد، سیصد و ده درهم را در همان محل دریافت و در همان محل با خاک پوشانیده و از خرابه بیرون رفت.
مرد کاسب در کمین بهلول بود و همین که او را از خرابه دور یافت، نزدیک آن محل آمده و می خواست خاک آن محل را کنار بزند، دستش را آلوده به نجاست یافته و از فطانت (زیرکی) و حیله بهلول آگاهی پیدا کرد.
بهلول پس از چند روز دیگر پیش مرد کاسب آمده و اظهار داشت ای آقای من، حساب کن برای من این چند رقم را.
هشتاد درهم و پنجاه درهم و صد درهم.
مرد کاسب حساب کرده و صورت جمع داد.
بهلول اظهار کرد به صورت جمع اضافه کن آنچه را که استشمام می کنی از دست هایت.
مرد کاسب از جای خود برخاسته و بهلول را تعقیب کرد تا بزند.
بهلول فرار کرده و از دست او نجات یافت.
آدم خیانت کار و دزد، گذشته از اینکه پیش وجدان خود و در محضر خداوند جهان سرافکنده و مسئول است، پس از چندی در میان مردم هم رسوا و خوار و بی آبرو خواهد شد.
دستی که به اموال و حقوق مردم تعدی می کند، در حقیقت آلوده به کثافت و نجاست است.
دست، یکی از بزرگ ترین مظاهر قدرت و نعمت است و آدمی باید به وسیله این نعمت از بیچارگان دستگیری کرده و از حقوق ضعفا حمایت نموده و منافع خود را حفظ نماید.
اسلام، دست سارق را ارزش نداده و قطع آن را لازم می داند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃⇨﷽
🌷حکایت
✨⇐ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ(ع) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ یک ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ :
ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ...
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!!
✨⇐ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ یک ﺳﺎل...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ یک ﻭ ﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟
✨⇐ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻮﻥ وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺯی ﻣﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ...
ﻭلی وقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ كنم.........
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
“مرد و رمال”
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من" خود را "مرید" و "شاگرد" مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد.
این مرد که الان "استاد" شوهر من شده هر هفته "سکهای طلا" از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک "دختر جوان" ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد!
شوهرم "قید" همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید؛ نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق "دستورات" استاد سراغ زن دوم و جوان برود.
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت:
چاره این کار بسیار ساده است.
"استاد تقلبی" که میگویی بنده پول و سکه است.
چند سکه طلا بردار و با "واسطه" به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید؛ اوضاع آسمان "قمر در عقرب شده" و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به "صلاح" او نیست و بهتر است شوهرت "نصف ثروتش" را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد!
"ببین چه اتفاقی میافتد!"
چند روز بعد زن با "خوشحالی" نزد حکیم آمد و گفت:
ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد.
چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به "بد گفتن و دشنام دادن" به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم.
بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و "بیخردش" را گوش نمیکند!
حکیم تبسمی کرد و گفت:
"تا بوده همین بوده است."
شوهر تو تا موقعی "نصایح" استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به "نفعش" بود.
وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد "تعهدآور و پرهزینه" شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت.
*همسرت استادش را به طور "مشروط" پذیرفته بود.
این را باید از همان روز اول میفهمید
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و هــفــتـم
(بــخــش اول)
مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام:اینا رو الان باید بگے؟!
از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم:خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!
لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش:اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم!
مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت.
لیوان آب رو،گذاشتم جلوش.
بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟
سرم رو انداختم پایین،موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم.
_هانیہ خانم با توام!
همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم:حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ!
لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید.
از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت:توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم.
سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:چشم!
ادامہ دادم:بچہ ها میخوان برن ملاقات منم برم؟
روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد:نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!
شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم!
داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت:هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم!
ایستادم،اما برنگشتم سمتش!
خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ!
فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم!
چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟!
بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد،موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم.
بهار بود،علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ:جانم بهار.
صداے شیطونش پیچید:سلام خواهر هانیہ احوال شما؟امیرحسین جان خوب هستن؟
و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود!
با حرص گفتم:یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بـے بـے سے ام میرسونے!
_خب حالا توام انگار من دهن لقم؟! آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟
صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد:بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ!
نشستم روے تخت.
_نمیتونم بهار،ڪار دارم!
_یعنے چے؟مگہ میشہ؟
_سرفرصت میرم!
با شیطنت گفت:پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ!
با خندہ گفتم:درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!
_پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ!
خندیدم:آرہ من و سهیلے حتما!
با هیجان گفت:سهیلے نہ،امیرحسین!
راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟
چینے بہ پیشونیم دادم.
_چطور؟
_ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے!
ڪنجڪاو شدم.
_پس ڪار ڪے بودہ؟
با لحن بانمڪے گفت:یہ بندہ خداے مست!
خیالم راحت شد،احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد!
از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم،سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود،بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم،چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون.
مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم:جایے میرے؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و هــفــتـم
(بــخــش دوم)
با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم!
بدون اینڪہ بپرسن در باز شد!
وارد حیاط شدیم،خالہ فاطمہ بـے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!
ڪنارش زانو زد:امین جان پاشو الان آژانس میرسہ!
امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود!
مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت:چے شدہ فاطمہ؟
خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟
و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!
مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:برو پیش عاطفہ!
همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم!
قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود!
خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟
عاطفہ چیزے نگفت،خیرہ شدہ بودم بہ هستے،خیلے تپل شدہ بود،سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود!
با ولع دستش رو میخورد!
مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:اے جانم،عاطفہ گشنشہ!
عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت:آب جوش نیومدہ!
امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ،با لبخند زل زد بہ هستے،هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد،لبخند امین عمیق تر شد،با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت:جانم بابایـے!
هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت:میرم آمادہ شم!
خالہ فاطمہ با خوش حالــے گفت:برو قربونت بشم.
صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین!
عاطفہ همین طور کہ بہ سمت در مے رفت گفت: حتما آژانسہ!
خالہ فاطمہ رو به من گفت:هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟
هستے رو ازش گرفتم و گفتم :حتما!
وارد خونه شدم، همینطور که راه مے رفتم هستے رو تکون میدادم،ساکت زل زده بود بہ صورتم!
با لبخند نگاش کردم :چیہ خانم خانما!
لبخند کم رنگے زد.
دستش رو بوسیدم:دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبـے هستے؟
با خنده جیغ کشید!
گونہ ش رو بوسیدم.
-خب بابا فهمیدم راز دارے،چرا داد مےکشے؟
سرم رو بلند کردم ،امین زل زده بود بهم!همونطور کہ ازپلہ ها پایین مے اومدگفت چقدر بزرگ شدے!
نفسے کشیدم وزل زدم به صورت هستے.
رسید،به چند قدمیم!
-اونقدر بزرگ شدے کہ مامان شدن بهت میاد!
با تعجب سرم رو بلند کردم،زل زدم بہ یقہ پیرهنش!
حرفاے جالبـے نمے زنید!
چیزے نگفت و رفت بیرون!
نفسم رو با حرص دادم بیرون،چراها داشت بیشتر مے شد!
هستے مشغول بازے با گوشہ شالم بود.
صورتم رو چسبوندم بہ صورتش:نکنہ چون تکہ اے از وجود امینےدوستت دارم؟!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و هــشــتـم
(بــخــش اول)
مادرم همونطور ڪہ گل ها رو انتخاب مے ڪرد گفت:از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها شد.
پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود،لبخند ڪم رنگے زدم:من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے میرفتیم مادرم پرسید:مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟
در تاڪسے رو باز ڪردم.
_بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!
سوار تاڪسے شدیم،از امین دور بودم،شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!
دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم،عقلم رو بہ دلم نمے باختم!
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان،از تاڪسے پیادہ شدیم،پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!
بہ سمت پذیرش رفتیم،دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز،پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم:سلام خستہ نباشید!
سرش رو بلند ڪرد:سلام ممنون جانم!
_اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہ اے برداشت و گفت:ماشالا چقدر ملاقاتے دارن!
بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:انتهاے راهرو اتاق صد و دہ!
تشڪر ڪردم،راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود!
چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ!
انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم:مامان اونجاس!
جلوے در ایستادیم،خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ اومد بیرون!
با دقت زل زد بهم،انگار شناخت،لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:پارسال دوست،امسال آشنا!
لبخندے زدم و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم:سلام خانم،یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد و جواب داد:تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم:مادرم!
حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت:سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخند دستش رو گرفت.
_مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت:بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست!
وارد اتاق شدیم،سهیلے روے تخت دراز ڪشیدہ بود،پاش رو گچ گرفتہ بودن،آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود،ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش،فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود!
حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت:داداشے؟
حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت:بیدارش نڪن دخترم!
حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت:خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد نیست!
مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت:خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون،تا بیدار نشن نمیریم!
بہ تَبعيت از مادرم،ڪنارش روے تخت نشستم،مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت:عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!
حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت:چرا زحمت ڪشیدید؟
پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق!
خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد،برگشتیم بہ سمت در!
پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت!
با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!
جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت:اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم!
سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد!
حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت:باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:واقعا دوقلویید؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست!
انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم!
مادرم گفت:خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!
با ذوق گفتم:خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟
حنانہ نوچے ڪرد:اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ!
ابروهام رو دادم بالا:وا مگہ میشہ؟
حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی:غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!
بے اختیار گفتم:اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و هــشــتـم
(بــخــش دوم)
با گفتن این حرف،سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت،چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من!
با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد،برق آشنایـے!
چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد!
با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین،احساس عجیبـے بهم دست داد!
سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ!
حنانہ رفت بہ سمتش وکمک کرد.
سرش رو بر گردوند سمت مادرم و زل زد بہ دستاش!
با صداے خواب آلوده و خش دار گفت:سلام خوش اومدید!
سرش رو بر گردوند سمت حنانہ:چرا بیدارم نکردے؟
حنانہ خواست جواب بده کہ مادرم گفت:سلام ما گفتیم بیدارتون نکنن،حالتون خوبہ؟
سهیلے همونطور کہ موهاش رو با دست مرتب مے کرد گفت:ممنون شکر خدا!
معلوم بود مادرم براش غریبہ ست ولے چیزے نگفت!
حنانہ بہ من نگاه کرد وگفت:راستے تو چرا با بچہ هاے دانشگاه نیومدے؟
سهیلے جدے نگاش کرد و گفت:حنانہ خانم کنجکاوے نکن!
در عین جدے بودن مودب بود،نگفت فضولے نکن!
لبخندے زدم و گفتم اتفاقا قرار بود بیام اما یہ کارے پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمنده!
خندیدم و ادامہ دادم :در عوض خانوادگے اومدیم!
سهیلی لبخند ملایمے زد و گفت :عذر میخوام حنانہ ست دیگہ،زود مے جوشہ قانون فیزیک رو بهم زده!
خندم گرفت،حنانہ بدون این کہ دلخور بشہ چادرش رو کمے کشید جلوو گفت آق داداش خوبہ خودت ناراحت بودیا!
سهیلے با چشم هاے گرد شده نگاش کردو لب هاش رو محڪم روی هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد:اون روز کہ بچہ هاے دانشگاه اومدن سراغتو گرفتم امیر حسین با دلخورے گفت نمیدونم چرا نیومده!آقا رو با یه من عسل نمیشہ خورد!
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت:حالم خوب نبود،حنانہ ست دیگہ خودش میبره ومے دوزه!
سرفہ اے کردم و با ناراحتے گفتم:حق داشتید خوب ،در قبال کاراتون وظیفہ م بوده!
از روے تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم!
–خدا سلامتی بده استاد!
همونطور کہ بہ سمت در مےرفتم رو بہ مادرم گفتم:مامان تا من با حنانہ حرف مے زنم شما هم کارتو بگو!
حنانہ نگاهے بهم انداخت و دنبالم اومد!سهیلی مستقیم نگاهم کرد،براے اولین بار سرش رو تکون دادو چیزے نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم :پر توقع!
لابد می خواست به خاطر کمکش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و نــهـم
(بــخــش سـوم)
پارڪ خلوت بود،عاطفہ روے یڪے از تاب ها نشست،با خجالت گفت:شهریار هلم میدے؟
شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت:عزیزم اینجا خوب نیست!
عاطفہ با ناز گفت:ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو!
بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد:بیا دیگہ چرا وایسادے؟
بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم:تو تاب بازے ڪن زن داداش!
براش دست تڪون دادم و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت!
دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ خیرہ شدم!
شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد،میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ!
وگرنہ مگہ مے شد شهریار و عاطفہ آروم باشن؟!
امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین!
باهاش حرف میزد و هستے مے خندید!
دلم گرفت،نمیدونم چرا،شاید بخاطرہ جاے خالے مریم،شاید هم بخاطرہ خودم!
امین همونطور ڪہ هستے رو،روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من!
نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت!
صداے قدم هاش اومد،توجهے نڪردم!
هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت:میخوام بدوام مراقبش هستے؟
خواستم بگم راضے نیستم از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:بیا بیینم جیگرخانم!
امین هستے رو داد تو بغلم،محڪم نگهش داشتم.
منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود!
چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست!
از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟!
همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت:یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد!
ڪنجڪاو شدم،اما چیزے نگفتم،با ذهنم تشویقش مے ڪردم!
بگو چرا؟!بگو دلیل رفتارهات چے بود!
تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم!
وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود،تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے،اوضاع من فرق میڪرد!
سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش:هستے هم نبود!شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد!
قلبم وحشیانہ مے طپید مثل سہ سال پیش!
حق نداشت باهام بازے ڪنہ!
آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم:بریم بازے ڪنیم!
اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:دست بردار از اگہ و اما و چرا!
بگو چرا نخواستیم؟! انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟
صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م بزنہ بیرون!
_همیشہ دوستت داشتم!
نگاهم رو دوختم بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد ،برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ!
نفسم رو دادم بیرون:فقط دلیلشو بگو،این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم!
شهریار سرش رو بلند ڪرد،نگاهے بهم انداخت و اخم ڪرد!
در گوش عاطفہ چیزے گفت،عاطفہ از روے تاب بلند شد!
با حرص دندون هام رو،روے هم فشار دادم،چرا حرف نمیزد اومدن!
با غم گفت:بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش!
خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن.
امین گفت:من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیاے؟
شهریار نگاہ اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد!
دوبارہ نشستم روے نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین خیلے سریع مے دوید!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــلــم
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!
نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس!
مغزم داشت منفجر مے شد،امین چرا بازے مے ڪرد؟!
چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟!
صداش پیچید توے سرم:همیشہ دوستت داشتم!
صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟!
بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم:پاشو بریم!
همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم،بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت:هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا!
خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم،سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن!
بهار با تعجب گفت:این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟!
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد!
رسیدیم جلوے ورودے،حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت:سلام استاد،بهترید؟
با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت:سلام ممنون شڪر خدا!
بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت:استاد هستنا!
آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد!
صداے بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!
لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم،سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود!
اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود!
بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت:استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟
سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:گفتم یڪم هوا بخورم!
بهار باز گفت:از تهران تا قم براے هوا خورے؟!
از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد:یڪم ڪار داشتم!
صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد.
جدے نگاهش رو دوخت بہ سهیلے!
بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت:استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن!
سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین!
با تعجب گفت:نہ من نمیشناسمشون!
خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد:خانم هدایتے!
سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت:هانیہ میشناسیش؟
سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم:امینِ!
بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم:تابلو بازے درنیار!
برگشتم سمت امین،چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم
ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد!
با تعجب گفتم:عاطفہ!
ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت:دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟
نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم:اِم..اِم...خب...
امین جدے گفت:لابد فڪر ڪردن من تنهام!
عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت:من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ!
دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت:امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم!
بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت!
خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت:این آقا با شما ڪارے دارن؟
سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد!
سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم:الان میام!
عاطفہ گفت:قبلا ندیدہ بودمش؟!
همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم:موقع خرید محضر!
آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت!
خیلے خجالتے بود!
سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:امیررضا هیولا دیدے؟!
خندہ م گرفت،بـے توجہ بہ من ادامہ داد:بیا بریم دیگہ!
سرفہ اے ڪردم و گفتم:استاد بفرمایید برسونیمتون!
میدونستم قبول نمیڪنہ،میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ!
زل زد بہ پایین چادرم:ممنون وسیلہ هست!
سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین!
یڪ قدم اومد جلو!
_مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر!
خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن!
پوزخندے زدم و گفتم:خدانگهدار برادر!
ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تقدیر و تشکر از ادمین کانال بابت داستانهای زیبا و خواندنی درود بر شما 🌷
🔻مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره…
🔹زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار
داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده…
🔸مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
🔹زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
🔸من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد…
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
🔹پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی…🔹
💎هی خانم ، تنهام بزار ، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم…💎
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹
✅ اگر میخواهید،
«کاری را» خوب انجام دهید،
با «سه تن»،
از «سالخوردگان» مشورت کنید.
✅ اگر میخواهید،
«سخن درشت» نشنوید،
با «سخن درشت»،
با «مـردم» گـفتـگو مکنـید.
✅ بجای اینکه،
از كسی «متنفر باشيد»، «او را»،
از «دايرهٔ توجه تان» خارج کنید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🍃
🍃🍁
#دستگیرے
◆✍در بلخ مردے علوے (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی میڪرد تا اینڪه بیمار شد و بعد از دنیا رفت. همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم ڪمتر ما را سرزنش ڪنند و در سرماےشدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم براے تهیّه چیزے بیرون آمدم.
◆✍دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع ڪردهاند، پرسیدم: او ڪیست؟
گفتند: شیخ شهر است.
من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور و توجهی به من نڪرد و من هم به مسجد بازگشتم.در راه پیرمردےرا در مغازهاے دیدم ڪه تعدادے در اطرافش جمعاند،پرسیدم: او ڪیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است،با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود. لذا نزد وےرفته و جریان را شرح دادم.
◆✍او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر ڪن، تا به اینجا بیاید،پس از چند لحظه بانویی با چند ڪنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور!سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانهاش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهاے فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراڪها را به ما داد و آن شب را بهراحتی سپرے کردیم.
◆✍در نیمههاےشب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر (ص) بر بالاے سرش بلند شد.در آنجا قصرے سبز را دید و پرسید: این قصر از آن ڪیست؟ پیامبر (ص) فرمود: از آن یڪ مسلمان است. شیخ جلو میرود و پیامبر (ص) از او روے میگرداندعرض میڪند: یا رسولالله (ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میڪنی؟
فرمود: دلیل بیاور ڪه مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزےبگوید.
پیامبر (ص) فرمود: فراموش ڪردے، آن ڪلامی را ڪه به آن زن علوے گفتی؟ این قصر از آن مردے است که این زن در خانه او ساڪن شده
◆✍ در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست. آنگاه خود و غلامانش براے یافتن زن علوے در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یڪ مجوسی است. شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضاے دیدن وے را نمود، مجوسی گفت:
نمیگذارم او را ببینی. شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.️گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمیپذیرموقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را ڪه دیشب تو دیدهاے من هم دیدهام من رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.
سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شدهایم‼️
📚 ارشاد القلوب الی الصواب، ج 2، ص: ۴۴۵
#حکایت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍁
💙🍃
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#مهر_و_مهتاب #تکین_حمزه_لو #قسمت_صد_و_شصت_نه باورم نمی شد که آن حرفها را می شنوم. با عصبانیتی غیر قا
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_آخر
سرفه امانش نداد و دکتر احدى با عصبانیت از اتاق بیرونم کرد.تکان دستى از جا پراندم: مهتاب، چى شده؟ چه خبر؟سرم را بلند کردم و به چهرة نگران مادرم زل زدم. پشت سر مادرم، پدر در حالیکه دست کوچک علیرضا را در دست داشت در کنار سهیل و گلرخ ایستاده بودند. بغضم ترکید:- حسین حالش خیلی بده... بردنش مراقبتهاي ویژه... مادرم آغوشش را باز کرد و به گریه افتاد: الهی بمیرم! کاش من به جاش می مردم...این مادر بود که این حرفها را می زد؟ سهیل انگار فکر مرا خوانده باشد، گفت:- الله اکبر به این پسر که حتی نظر مادر ما رو هم نسبت به خودش برگردوند! زنی سفید پوش صدایم زد: خانم ایزدي...با وحشت برگشتم: بله؟...- دکتر احدي صداتون کردن، عجله کنین...با عجله به سمت پله ها دویدم. مادرم علیرضا را بغل کرد و دنبالم دوید. پشت در اتاق حسین، دکتر احدي با صورتی بی اندازه غمگین انتظار می کشید. به محض دیدنم، گفت:- دخترم، خیلی متاسفم، اما حسین دیگه نمی تونه نفس بکشه...گیج پرسیدم: یعنی...سري تکان داد: نه، هنوز نه! ولی وقت خداحافظی است. براي همین صدات کردم.بدون آنکه منتظر بقیه حرفهاي دکتر شوم به داخل اتاق هجوم بردم. حسین چشمانش را باز کرده بود. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. آهسته گفتم:- حسین...
لبخند کمرنگی زد. لحظه اي بعد اتاق از حضور خانواده ام پر شد. مادرم جلو رفت و با مهربانی حسین را در آغوش کشید:پسرم، ما رو حلال کن...صداي خس خس ضعیفی بلند شد: خیلی وقت بود که کسی بهم نگفته بود، پسرم.مادرم چندین بار صورت حسین را بوسید: عزیزم تو پسر منی، تو عزیز منی، منو ببخش... از خدا می خوام منو به جاي توببره، اما چه فایده که خدا هم دست چین می کنه و من رو سیاه رو قبول نداره...بعد پدرم جلو رفت و بی حرف صورتش را بوسید. علیرضاي کوچک دست آویزان حسین را گرفت و گفت: بابا حسین چی شده؟ اگه بوست کنم خوب می شی؟سهیل علیرضا را بلند کرد و حسین آهسته فرزندش را بوسید. گلرخ با هق هقی آشکار، علیرضا را بیرون برد. بعد سهیل دست حسین را گرفت و پشت دستش را بوسید. صدایش از شدت بغض می لرزید: حسین خیلی چاکرتم، خیلی آقایی!بعد همه رفتند و من ماندم. جلو رفتم و لبهاي خشکیده همسرم را با حرارت و عشق بوسیدم. بی آنکه گریه کنم، گفتم:دوستت دارم... صدایش به زحمت بلند شد: منم دوستت دارم، مهتاب، مواظب خودت باش.خم شدم، با محبت موهایش را مرتب کردم. نفس هاي کوتاهش به صورتم می خورد. بیشتر خم شدم. می خواستم حرارت بدنش را حس کنم. حسین، به سختی صورتم را بوسید و به زحمت گفت: مهرت رو حلال کن، مهتاب...می دانستم که دیگر دارد زجر می کشد. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. انگشتانش از کبودي به سیاهی می زد. تمام توان و نیرویم را جمع کردم. به یاد حرف هایش افتادم که ماهها پیش گفته بود، لحظه اي می رسد که از ته قلب به رفتنم رضایت می دي و دانستم که حالا وقتش رسیده است. دیگه راضی به رنج و دردش نبودم. بی آنکه اشک بریزم و عجز نشان بدهم، از ته دل و با قاطعیت گفتم:
- حسین، مهرم حلال...
همانطور که دستانش در دستم بود، ماندم. حسین آخرین نگاه را به صورتم انداخت و چشمانش را بست. فشار اندکی به
دستم که درون دستش گرفته بود، داد. آهسته گفتم:
- خداحافظ عشق من...
و حسین در نهایت آرامش با همان لبخند معصومانه روي لبهایش، رفت.
پایان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷روز زیارتی مخصوص امام رضا (ع) و زیارت از دور و نزدیک🌷
آخرین روزهای ماه ذی القعده با توجه به منابعی که از بزرگان شیعه در اختیار ما قرار گرفته است عناوین مبارک و مقدسی دارد ، در روز ۲۳ ذی القعده که روز زیارتی مخصوص امام رضا (ع) است همگان می توان با گفتن صل الله علیک یا اباالحسن، زائر امام رضا (ع) شد.
🔻از جمله موارد مبارک و مقدس در روزهای آخر ماه ذی القعده، روز زیارتی مخصوص امام رضا(ع)درروز ۲۳ و روز ۲۵ این ماه با عنوان «دحوالارض» یا روزی که زمین گسترده می شود ، است که در این باره بزرگان دین برای این که ما را متوجه فضیلت این روزها کنند، مطالبی را بیان کرده اند.از جمله این شخصیت ها سید ابن طاووس است که در کتاب «اقبال الاعمال» خود، آدابی را برشمرده و در بخش ماه ذی القعده می گوید من در کتاب های بزرگان دیده ام که برای روز ۲۳ این ماه زیارت مخصوص امام رضا(ع) را مطرح کرده اند.
🌹معمولا زیارت در حرم ائمه معصومین انجام می شود اما در این روز با آوردن دو کلمه «قرب» و «بعد» (نزدیک و دور) می خواهد همه افراد را متوجه آن مکان کند که اگر در نزدیک حرم هستید به حرم مشرف شوید و اگر از آن دور هستید و در هر جای دنیا زندگی می کنید به آن روز به عنوان روز زیارتی مخصوص امام رضا(ع) توجه داشته باشید.بر این اساس کیفیت زیارت بستگی به شرایط، امکانات و اختیارات زائر دارد که اگر امکان داشته باشد زیارت های معروفی همچون زیارت جامعه، زیارت امین ا… و … که این شأن را برای او فراهم می کند به جای آورد.
🔻صلوات خاصه حضرت:🔻 اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوهً کَثیرَهً تآمَّهً زاکِیَهً مُتَواصِلَهً مُتَواتِرَهً مُتَرادِفَهً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ
🔰توصیه آیت الله بهجت برای زیارت امام رضا (ع)🔰
زیارت شما قلبی باشد. در موقع ورود اذن دخول بخواهید، اگر حال داشتید به حرم بروید. هنگامی که از حضرت رضا(ع) اذن دخول میطلبید و میگویید: « أأدخل یا حجه الله: ای حجت خدا، آیا وارد شوم؟ » به قلبتان مراجعه کنید و ببینید آیا تحولی در آن به وجود آمده و تغییر یافته است یا نه؟ اگر تغییر حال در شما بود، حضرت(ع) به شما اجازه داده است. اذن دخول حضرت سیدالشهدا (ع) گریه است، اگر اشک آمد امام حسین(ع) اذن دخول دادهاند و وارد شوید.
🌻اگر حال داشتید به حرم وارد شوید. اگر هیچ تغییری در دل شما به وجود نیامد و دیدید حالتان مساعد نیست، بهتر است به کار مستحبی دیگری بپردازید. سه روز روزه بگیرید و غسل کنید و بعد به حرم بروید و دوباره از حضرت اجازه ورود بخواهید.
🌸زیارت امام رضا (ع) از زیارت امام حسین(ع) بالاتر است، چرا که بسیاری از مسلمانان به زیارت امام حسین(ع) میروند. ولی فقط شیعیان اثنیعشری به زیارت حضرت امام رضا (ع) میآیند.
🍃🌸🍃🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسیارزیباست
یک تحویلدار بانک میگفت
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه .
ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!
ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !
ﮔﻔﺘﻢ: فرقی نمیکنه ! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ رنج دیدﻩ ای داشت،
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ !
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ
ﭘــﺪﺭ است که ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭد ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳش ﻧﻴﺴﺖ ....
ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳش ﻣﻲ ﮔﺬﺭد ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷد ...
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳش ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨد...
خدایا بالاتر از بهشتت چه داری برای پدرم میخواهم.
تقدیم به همه باباها ...❤️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!
و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن ه دارد.
و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
📚http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹بسـم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
🌹🌹🌹روزمون رو متبرک میکنیم با سلام به عمه سادات حضرت زینـب کبـری علیها السلام🌹🌹🌹
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ فـاطِمَةَ وَخَديجَةَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ وَلِيِّ اللهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُخْتَ وليِ الله
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا عَمَّةَ وَلِيِّ اللهِ وَرَحْمَةُ اللهِ
وَبَرَكـاتُهُ
💐يـا سَيِّدَتي يـا زَيْنَبُ، اِشْفَعي لي فِى الْجَنَّة💐
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻ببرها برای "ایستاده مردن" خلق شده اند ...
🔹حیواناتی مقتدر و با انصاف ، با روابطی بر پایه ی قانونمندی و احترام !
علیرغمِ جثه ی بزرگشان ، هرگز بر سرِ طعمه و غذا نمی جنگند ، به نوبت غذا می خورند و حتی ببرهایِ نر در نهایتِ گرسنگی و استیصالشان هم ، تا سیر شدنِ ببرهایِ ماده و کوچکتر منتظر می مانند ،
این حجم نوع دوستی و مروت ، واقعا جالب و ستودنی ست ...
🔸ببرها جاذبه ی بِکر و قابل توجهی دارند ، مجموعه ای کامل از خصوصیاتِ ظاهری و رفتاریِ خاص و منحصر به فرد !
🔹اقتدار و خودباوریِ این حیواناتِ زیبا را دوست دارم ، این که هرگز به هر طعمه ای و صرفا برایِ سیر شدن ، رضایت نمی دهند و فقط طعمه های بزرگ و قوی را برای شکارشان انتخاب می کنند ، طعمه هایی که "ارزشِ جنگیدن" داشته باشند !
🔸این که هرگز برایِ ترساندنِ سایر گونه ها و قدرت نمایی ، از غرّش و اُبُهت غریزیِشان استفاده نمی کنند ،
این که طبلِ تو خالی نیستند و به وقتش و برایِ انتخابشان ، بدونِ سر و صدا ، فقط واردِ عمل می شوند و کار را یکسره می کنند ...
🔹من زود به زود شیفته ی هیچ موجودی نمی شوم اما یاد گرفته ام وقتی از چیزی یا کسی خوشم آمد ، "#عیب هایش را هم دوست داشته باشم" ...
🔸من ببرها را دوست دارم ، حتی زمانی که برایِ فریب دادنِ طعمه شان ، صدایِ او را تقلید می کنند ، حتی زمانی که ناجوانمردانه کمین می کنند و از پشتِ سر به طعمه ی بخت برگشته شان حمله می کنند ... من پذیرفته ام که این اقتضایِ طبیعتِ ببرهاست !
🔹دنیا مجموعه ای ست از خصلت هایِ خوب و بد ،
نه هیچ حیوانی و نه هیچ انسانی بی نقص و کامل نیست ...
💎از ببرها بیاموزیم چه کسی را برای رابطه انتخاب کنیم! آیا او ارزش جنگیدن دارد؟یادمان باشد عمر باارزشترین چیزیست که داریم و بدون بهاس و نمیشود پسش گرفت پس برای هرکسی هزینه ش نکنیم!💎
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کمی_آهسته 🗣
🔹یادم میآید یک سال تمام ، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنیها ...ا
گفتم باشد،
گفت مسئولیت دارد باید قبول کنیها .
قبول کردم.
خرید !
🔸از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانهی خودم به بلبلم غذا میدادم .
خستهام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانهی خودم را برایش خرج میکردم و خودم گرسنه میماندم .
درک نمیکردم چرا روزهایی که من خوابم میآمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمیداد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم میگذاشت.
🔹یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت میزد و خودش را به قفس میکوبید. طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمندهام کرده بود .
🔸به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است .
🔹اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛
"دوست داشتن به همین سادگیها نیست
باید مسئولیت دوس داشتنات را قبول کنی
نمیتوانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند
هیچکس برایش تو نمیشود ... !
یا چیزی را دوست نداشته باش یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"
💎این داستان زندگی خیلی از ماست:
کسی را دوست داریم ،در قفس میاندازیمش
و بعد رهایش میکنیم به امان خدا
یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه میاندازیم
همین است که بعد از چند وقت پرندههایمان میمیرند
و گلدانهایمان پژمرده میشوند .
مراقب آدمهایی که دوستشان دارید ، باشید.
یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید!
سخت است....
اما بزرگتان میکند.💎
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹دير كرده ام. با لبخند وارد مطب دكتر مي شوم. بعد از سلام و احوالپرسي، به خانم منشي مي گويم چه خوشگلتر از هميشه شده اي. چنان خوشحال مي شود، انگار دنيا را به او داده ام. يادش مي رود كه مي خواست بابت بدقولي ام اخمش را نشانم بدهد. حالا از وقتي نشسته ام، هربار نگاهمان توي هم گره مي خورد، يك طوري كه انگار از من بسيار راضي است كه زيبايي اش را ديده ام، لبخند مي زند و با حالت چهره اش به من ميفهماند كه حواسم هست زياد معطل نشوي.
🔸من به همين نياز ساده ي آدم ها فكر مي كنم. به همين نياز به ديده شدن و تحسين شدن. ما چقدر مي بينيم؟ چقدر تحسين مي كنيم ؟
🔹باور كنيد جمله هميشه تركيب كلمات پشتِ سرِهم نيست. گاهي پيامبري است كه اعجاز مي كند. ايمان بياوريم...
👤 مريم عندليب
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✍ پنج معلومات سحر اميز ...
🔵 ۱- آيا ميدانى:
زمانى که اذان تمام ميشود؛ دعایت مستجاب میشود....
پس محروم نکن خودت را از دعا؛بعد از تکرار کردن اذان و دعاى معروف (اللهم رب هذه الدعوة التامة....)
حتما منتشر کن شايد يکى غير از تو اينرا نميداند، .....
🔵 ۲- آيا ميدانى
کجا قرار داده ميشود گناهان تو در حالی که نمازمیخواني؟
رسول خدا صلي الله عليه وآله فرمودند (که بنده ی خدا وقتي بلند شد تانماز بخواند با تمام گناهانش آمده .....
پس گناهانش بر روي سرش وگردنش گذاشته ميشود پس هر بار که که به رکوع وسجود ميرود گناهانش ميريزد)
اي کسي که عجله ميکني در رکوع وسجود؛
سجود ورکوعت را تا ميتواني طولاني کن تا گناهانت از تو بريزد اين اجر را از دست نده.....
🔵 ۳- آيا ميداني
زن نيکو کاري فوت کردو هر وقت قبرش رازيارت ميکردند از خاک قبرش بوي گل مي امد شوهرش گفت که او هيچ وقت خواندن سوره ملک را قبل از خواب ترک نميکرده پس مبارک باد بر ان کسي که خواندن سوره ملک قبل از خواب را براي خودش عادت قرار داده پس بر اين کار حريص باش زيرا نجات ميابي از عذاب قبر "به هر کس دوستش داري خبر بده"
🔵 ۴- آيا ميداني
با خواندن آية الکرسى بعد از هر نماز فاصله بين تو وبهشت فقط مرگ است ...
یعنی با مرگ ورودت در بهشت تضمینی است......
🔵 ۵- آيا ميداني
بعد از تمام شدن نمازنباید عجله کنی وباید مدتي بشينی؛ براي اينکه ملائکه بعد نماز
براى تو دعا ميکنند ؛نزد خداوند .......
�توجه- توجه- توجه- توجه ❌
˝هرکس در موقعي اذان به موسيقي و ترانه گوش دهد نمي تواند هنگام مرگ شهادتين بگويد .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل و یـکـم
(بـخـش اول)
_هین هین!
با لبخند جلوش زانو زدم،تازہ یاد گرفتہ بود اسمم رو بگہ،لهجہ ے نمڪینش قند تو دلم آب مے ڪرد!
_جانہ هین هین!
دوید بغلم و سرش رو خم ڪرد،با لب هاے غنچہ شدہ گفت:آف!
یڪ سال و نیمش بود و حرف زدنش آدم رو مے ڪشت!
بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ مے رفتم گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:دیگہ نگو هین هین،عمہ عاطفہ بد یادت دادہ!
بگو هانیہ باشہ قربونت برم؟
زل زد بہ صورتم دوبارہ گفت:هین هین!
خندیدم و گفتم:فهمیدم بچہ ے حلال زادہ بہ عمہ ش میرہ!
عاطفہ از حیاط وارد پذیرایے شد و گفت:خواهر شوهر صداتو شنیدم! عمہ عاطفہ چے؟هان؟
براے اینڪہ هستے راحت بتونہ آب بخورہ فنجونے برداشتم و پر از آب ڪردم.
فنجون رو گرفتم جلوے دهن هستے و رو بہ عاطفہ گفتم:نزدیڪ عروسیتہ چیزے نمیگم!
هین هین یعنے چے آخہ؟! بہ این بچہ هم یاد دادے! بزرگ شو عاطے خانم!
چشم پشتے برام نازڪ ڪرد:بابا بزرگ!قهرمان!دلاور!
از لحنش خندہ م گرفت،هستے با ولع آب میخورد،با دهنش فنجون رو گرفتہ بود!
موهاش رو ناز ڪردم و گفتم:جیگر خانم تشنہ بودا!
دهنش رو از فنجون جدا ڪرد و نفس بلندے ڪشید!
عاطفہ با لبخند دست هاش رو بہ سمت هستے دراز ڪرد و گفت:عمہ فدات شہ بیا ببینم!
بہ ساعت نگاہ ڪردم،هستے رو دادم بغل عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت رخت آویز براے برداشتن چادرم مے رفتم گفتم:من دیگہ برم الان داداشت میاد!
عاطفہ سرے تڪون داد.
چادرم رو سر ڪردم و در ورودے رو باز
دستم رو بہ نشونہ ے خداحافظے تڪون دادم:باے باے!
هستے جیغ ڪشید:نلو!
خواستم جوابش رو بدم ڪہ در حیاط باز شد.
امین وارد شد،سرش پایین بود متوجہ ما نشد،در رو بست همونطور ڪہ بر مے گشت سمت ما بلند گفت:هستیِ با...
با دیدن من ادامہ نداد،خجول سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد.
با دست چادرم رو گرفتم و جوابش رو دادم.
امین رفت بہ سمت عاطفہ و هستے رو ازش گرفت،قصد ڪردم برم ڪہ هستے جیغ ڪشید!
برگشتم سمتش،بہ زور از بغل امین اومد پایین و دوید سمتم!
گوشہ چادرم رو گرفت:هین هین!
چرا بهش وابستہ بودم،چرا بهم وابستہ بود؟!
امین بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جلوے هستے زانو زد،دستش رو گرفت و ڪشید،چادرم از دست ڪوچیڪ هستے رها شد!
دست هستے رو بوسید و با ملایمت گفت:خالہ ڪار دارہ بذار برہ فردا میاد،الان بریم با بابا بازے ڪن بابا انرژے بگیرہ!
با لبخند چشم هاش رو تا حد آخر باز ڪرد و ادامہ داد:بوس بدہ خب نمیبینے خستہ ام؟!
هستے با خندہ گونہ ے امین رو بوس ڪرد،فرصت رو غنیمت شمردم و سریع رفتم بیرون!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل ویـکـم
(بـخـش دوم)
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن،خالہ فاطمہ صحبت مے ڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود!
با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم:سلام بر بانوان عزیز!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم،مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!
نتونستم طاقت بیارم پرسیدم:چیزے شدہ؟
خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:بشین عزیزم!
ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن!
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
_خانوادہ ے مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ!
اخم هام رفت توے هم،حدس زدم!
ادامہ داد:مام همینو میخوایم،خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ!
آهے ڪشید:اما امین زندہ س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم!
دستم رو فشرد:بہ خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!
اما بچہ م مظلوم چیزے نگفت صبح گفت مامان مرگِ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم!
خواستگارے و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ اے نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم!
با شرمندگے ادامہ داد:مرگشو قسم نمیداد بهش فڪرم نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم!
پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم:از پدرم اجازہ میگیرم!
مادرم با حرص گفت:هانیہ!
با لبخند برگشتم سمتش:جانِ هانیہ!
چیزے نگفت،خشمگین نگاهم ڪرد،بغضم گرفت!
حس عجیبے بود بعد از پنج سال!
چیزے ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ!
آروم گفتم:مامان جونم من هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪ ڪنم!
خالہ فاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت،پس میدونست!
نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم....
رسیدم جلوے در اتاق،دستگیرہ ے در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جا بہ جا شدہ!
زل زدم بہ دستم،چند لحظہ ایستادم،دستگیرہ رو فشار دادم
در باز شد!
وارد اتاق شدم،نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم:خدایا ڪمڪم ڪن،از دلم خبر دارے!
دلم با امین نبود اما بعضے اتفاق ها اون حس قدیمے رو برمے گردوند مثل اتفاق امروز!
نگاهم افتاد بہ پنجرہ،روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم!
چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم؟!
بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال!
زل زدم بہ حیاطشون،مثل قدیم!
لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ ے شیرینے ندارہ!
داشت تو حیاط با هستے بازے میڪرد،یادم افتاد یڪ بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ ام و امین دارہ با دخترمون بازے میڪنہ،با هستے نہ! با دخترمون!
من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم!
چشم هام رو بستم،هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے،هستے؟!
احساسات بچگونہ ت ڪہ بر نمے گردہ،بزرگ شدے!
چشم هام رو باز ڪردم،موهاے هستے رو بو مے ڪرد و میبوسید،خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا!
نگاہ هامون بهم دوختہ شد،برقشون بہ هم برخورد ڪرد،برق خاطرہ!
منفجر شدن!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل و دوم
بہ درخت هاے بے برگ رو بہ روم نگاہ ڪردم،روے بعضے هاشون ڪمے جوونہ زدہ بود،بهار تو راہ بود!
ڪش چادرم رو محڪم ڪردم و قدم برداشتم.
پارڪ خلوت بود،صداے جز قار قار ڪلاغ ها بہ گوش نمے رسید.
ڪمے جلو رفتم امین رو دیدم ڪہ روے نیمڪت نشستہ و بہ رو بہ روش زل زدہ بود.
بعداز ڪلے صحبت تونستم پدر و مادرم رو راضے ڪنم،اصرار داشتن تو خونہ صحبت ڪنیم اما قبول نڪردم!
میخواستم دور از بقیہ و هیاهو باشیم!
رسیدم بہ چند قدمیش،متوجہ حضورم شد بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ بلند شد و سلام ڪرد.
جوابش رو دادم و نشستم،با فاصلہ نشست ڪنارم.
ساڪت بود،سڪوت رو شڪستم،جدے گفتم:براے شنیدن حرفاتون اینجام!
بہ موهاش دستے ڪشید و گفت:یڪم برام سختہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،از انتظار خستہ بودم!
پاهام رو تڪون مے دادم،گرمایے تو بدنم احساس نمے ڪردم،فقط سرما و سِر بودن دست هام و یڪ دنیا اضطراب!
ڪمے جا بہ جا شد و گفت:باشہ میگم از اولش!
جدے زل زدہ بود بہ رو بہ روش!
_اولین بارے ڪہ احساس ڪردم دوستت دارم هفت سالت بود!
ضربان قلبم بالا رفت،چقدر ڪر بود ڪہ ادامہ داد:وقتے پسراے ڪوچہ اذیتت ڪردن و گریہ ڪردے!
حس عجیبے بهت داشتم،حسے ڪہ تو شونزدہ سالگے برام واقعا عجیب بود!
با خودم میگفتم برام مثل عاطفہ اے و برادرانہ دوستت دارم توام یہ دختر بچہ بیشتر نبودے!
این احساس قوے تر مے شد و با برچسب مثل عاطفہ س خودمو قانع مے ڪردم!
پیشونیش عرق ڪردہ بود،ادامہ داد:تا اینڪہ چهاردہ پونزدہ سالت شد دیگہ نمے تونست حس برادرانہ باشہ!
توام دوسم داشتے رفتارت اینو میگفت!
دختر تو دارے نبودے راحت مے شد فهمید!
رفتارام دست خودم نبود بہ خدا نبود چقدر خودمو سرزنش ڪردم سر نماز گریہ مے ڪردم!
اما دست و پا چلفتے بودم و نتونستم خودمو ڪنترل ڪنم میخواستم پا پیش بذارم خودت نذاشتے!
دست هاش رو بہ هم گرہ زد و بهشون خیره شد.
_دوستت داشتم اما ازت بدم مے اومد،این بدترین دوست داشتن دنیاست!
با تعجب نگاهش ڪردم و خواستم بپرسم چرا ڪہ خودش ادامہ داد:خیلے ضعیف بودے،از طرز رفتار و دست پاچگیت متنفر بودم!
مخصوصا بعد از ماجراے اون پسر همسایہ!
گفتم امین وسوسہ شدے،نامحرمہ چون بهت نزدیڪہ فڪر میڪنے دوسش دارے!
اصلا این دختر بہ تو نمیخورہ نمیخواے بچہ بزرگ ڪنے ڪہ!
ساڪت شد خواست عذرخواهے ڪنہ ڪہ بدون ناراحتے گفتم:مهم نیست!
سرش رو تڪون داد:براے خودم راہ حل ریختم ڪہ ازدواج ڪنم توام هردفعہ با ڪارات مصمم میڪردے!
صورتش رو برگردوند سمتم نگاهش بہ زمین بود آروم گفت:شب خواستگارے یادتہ؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
_پشیمون شدہ بودم!
با تعجب گفتم:فڪر مے ڪردم جواب رد دادن!
لبخند غمگینے زد:نہ از ڪارم پشیمون شدم دلم پشت پنجرہ بود!
نفسے ڪشیدم و چیزے نگفتم،زن و مردے از ڪنارمون رد شد بعداز رفتنشون گفت:چقدر نذر ڪردم جواب رد بدن!
پوزخند زدم،پس یڪ نقطہ ے اشتراڪ داشتیم!
نفسش رو با شدت داد بیرون:بعداز ازدواج بہ مریم علاقہ پیدا ڪردم!
با گفتن اسم مریم صورتش درهم شد.
_همون زنے بود ڪہ میخواستم بعداز ازدواجم بہ خدا سعے ڪردم بهت فڪر نڪنم و موفق شدم اما عذاب وجدان داشتم.
بعد از مریم اگہ هستے نبود نمیدونم چہ بلایے سرم مے اومد،جاے یڪے تو قلبم خالیہ.
خیلے آروم گفت:جاے اون دختربچہ!
سریع اضافہ ڪرد:دیگہ حرمت نمے شڪنم تو....
مڪث ڪرد و ادامہ داد:شما لیاقت بیشترے دارے بے انصافیہ بخوام درگیر من و دخترم بشے!
بلند شدم،خبرے از اون اضطراب اولے و ضربان بالاے قلبم نبود!
آروم گرفتم!
دلایلش برام منطقے نبود غیرمنطقے هم نبود!
_ڪاش اینا رو همون پنج سال پیش مے گفتید حتما اوضاعم بهتر میشد!
بہ فعل جمع تاڪید ڪردم.
لبخندے از سر آرامش زدم:ممنون ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪردید!
متعجب شد!
_اگہ ازدواج مے ڪردیم اگہ این اتفاق ها نمے افتاد شاید الان با تنفر داشتیم از هم جدا مے شدیم!
من همون هانیہ دست و پا چلفتے مے موندم هیچوقت بہ خدا نمے رسیدم،چقدر میتونستم تو اون قالب بمونم؟!
ممنون ڪہ خودم رو بهم هدیہ دادید!
چیزے نگفت،خواستم برم ڪہ گفت:یڪم امید داشتم.
صداے بم مردونہ ش غم داشت!
زمزمہ ڪردم:ما ز یاران چشم یارے داشتیم!
دوبارہ قصد ڪردم برم ڪہ گفت:حلال میڪنے؟
همونطور ڪہ پشتم بهش بود از صمیم قلب گفتم:حلالہ حلال!
با قدم هاے آروم اما محڪم ازش دور شدم.
داشتم بہ اگہ ها فڪر مے ڪردم اگہ با امین ازدواج مے ڪردم...
سرم رو بلند ڪردم و خیرہ شدم بہ آسمون و لبخند زدم:بے حڪمت نیست ڪارات،شڪرت!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل وســوم
(بـخــش اول)
در رو بستم،چند قدم برداشتم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد،امین خواب آلود اومد بیرون.
متوجہ من شد سر بہ زیر سلام ڪرد،آروم جوابش رو دادم.
انگار خواست چیزے بگہ اما ساڪت از ڪنارم رد شد،خمیازہ اے ڪشیدم و با دست هاے مشت شدہ چشم هام رو مالیدم،قحطے روز بود ڪہ عاطفہ و شهریار عروسے شون رو انداختن دوشنبہ؟!
تاڪسے رسید سر ڪوچہ و بوق زد،با قدم هاے بلند رفتم بہ سمت تاڪسے،دلم میخواست میتونستم برگردم خونہ بپرم تو رختخوابم و بخوابم!
بـے میل سوار ماشین شدم،رانندہ حرڪت ڪرد،سرم رو چسبوندم بہ شیشہ،امین رو دیدم ڪہ ڪنار ماشینش ایستادہ بود!
چادرم رو با دست گرفتم و وارد ڪلاس شدم،تو ڪلاس همهمہ بود،بهار خندون گوشہ ے ڪلاس نشستہ بود،همونطور ڪہ مقنعہ م رو مرتب مے ڪردم رفتم بہ سمتش.
خواستم سلام بدم ڪہ جاش خمیازہ ڪشیدم،نگاهم ڪرد و گفت:واقعا احسنت بہ داداشت چہ روزے عروسے گرفت!
نشستم ڪنارش،دستم رو زدم زیر چونہ م و چشم هام رو بستم:بهار ساڪت باش ڪہ میخوام بخوابم بهترہ درمورد شهریار و عاطفہ ام حرف نزنے ڪہ دهنم بہ نفرین باز میشہ!
_بلے بلے حواسم هست نفریناے شما گیراست!
خندہ م گرفت،چشم هام رو باز ڪردم،خواستم دوبارہ چشم هام رو ببندم ڪہ گفت:پا نمیشے بریم؟
چشم هام رو بستم و گفتم:ڪجا؟ الان استاد میاد!
نوچے ڪرد و گفت:نہ خیر نیومدہ ڪلاس این ساعت پر!
سریع چشم هام رو باز ڪردم،نگاهے بہ ڪلاس ڪہ تقریبا خلوت شدہ بود انداختم.
با شڪ بہ بهار زل زدم:شوخے ڪہ نمیڪنے؟
بلند شد،ڪیفش رو انداخت روے دوشش.
جدے رفت بہ سمت در،با خوشحالے بلند شدم و دنبالش رفتم هم زمان هم استاد و هفت نسل قبل و بعدش رو دعا مے ڪردم!
از ڪلاس خارج شدیم همونطور ڪہ راہ مے رفتیم بهار گفت:عروسے خوش گذشت؟
بہ صورتم اشارہ ڪردم و گفتم:معلوم نیست؟
با خندہ نگاهم ڪرد و سرش رو تڪون داد.
چشم هام رو چندبار روے هم فشار دادم،با جدیت گفتم:آخ من یہ حالے از این عروس و دوماد بگیرم با اون مسخرہ بازیاشون ما رو تا چهار صبح بیدار نگہ داشتن!
بهار با ڪنجڪاوے گفت:وا چرا؟
_حالا مجلس عروسے بماند،ساعت دوازدہ رفتیم خونہ عاطفہ اینا تا ساعت دو اونجا بودیم!
بهار با تعجب گفت:دو ساعت؟!
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم:آرہ عاطفہ عین بچہ ها چسبیدہ بود بہ خالہ فاطمہ میگفت من از اینجا نمیرم! شهریارم ڪہ هے عاطفہ قربونت برم عاطفہ برات بمیرم عاطفہ فدات شم،عاطفہ ام خودشو لوس مے ڪرد!عین سوسمار هوایـے گریہ مے ڪرد!
بهار دستش رو گذاشت جلوے دهنش و شروع ڪرد بہ خندیدن:واے هانے،خواهرشوهریا باید خودتو میدیدے چطور تعریف میڪنے!
با حرص گفتم:والا چے ڪار ڪنم؟ مامان و باباے منم ڪہ از شهریار بدتر!عاطفہ اینطور لوس نبود آخہ!
همونطور ڪہ از پلہ ها پایین میرفتیم گفت:تو چے ڪار ڪردے؟
_هیچے گفتم من میرم بخوابم خواستید برید خبرم ڪنید!
با خندہ نگاهم ڪرد:شوخے میڪنے دیگہ؟
شونہ هام رو انداختم بالا و گفتم:نہ،مگہ شوخے دارم؟!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662