eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎افسانه غار افلاطون افلاطون می گويد: غاری را تصور كنيد... كه در انتهاي آن افرادی را از ابتداي كودكی به زنجير بسته باشند به نحوی كه اين افراد نتوانند سر خود را به عقب برگردانند و پشت سر خود را ببينند... در پشت سر اين عده، افرادی زندگی ميكنند و آتشی نيز افروخته اند... در اثر نور اين آتش، تصاويری از رفت و آمد اين افراد و لوازمشان روي ديوار جلوی آن زندانيان در بند افتاده است و سرو صدا هاي آن مردم نيز در اثر انعكاس در غار از جلوی همان تصاوير نقش بسته بر ديوار به گوش آن زندانيان ميرسد... بديهي است كه اين افراد (زندانيان غار افلاطون )، تصور می كنند كه اين صداها از همين سايه ها می آيد زيرا از ابتدا و كودكی اينچنين ديده و شنيده اند و هرگز نيز قادر نبوده اند پشت سر خود را نگاه كنند! حال فرض كنيد زنجير برخی از اين گروه زندانيان را باز كنيد. و به آنها بگوييد دنيا اينگونه كه شما تصور مي كنيد نيست و آنها را برای مشاهده جهان بيرون از غار، به خارج از آن غار ببريد... در بيرون غار، نور شديد خورشيد چشم اين افراد را قطعاً به شدت ناراحت خواهد كرد و آنها نخواهند توانست در ابتدا چيزي ببينند و به سرعت جلوي چشمان خود را گرفته و به غار بر ميگردند... اما فرض كنيد كه معدودی از اين افراد بتوانند در مقابل اين نور شديد مقاومت كرده و سپس نگاهی به جهان بيرون غار بيندازند! حال از افراد اين گروه اگر كسی برای نجات گروهی ديگر از زندانيان به داخل غار برگردد و به آنها كه اساساً بيرون را نديده اند، بگويند كه حقيقت چيز ديگري است و فقط بايد كمی تحمل داشته باشند، دست كم مورد تمسخر قرارخواهند گرفت! یا گوشه و کنایه خواهند شنید! آن زنجیرها هر چیزی می تواند باشد! خودخواهی... یا جهانی ساخته ذهن شخصی... قضاوت های ناپخته... ترس های پنهان... یا اضطراب... حتی یکبار هم اگر جورِ دیگری به جهان بنگریم چیزی از دست نداده ایم! و شاید هم چیزی بدست بیاوریم! اما برخی چنان به غل و زنجیر آویخته اند که تصور اینکه زندگی جورِ دیگری است، برایشان هولناک است...! و به هر حال حقیقت کمی آزرده خاطرمان خواهد کرد. منبع : "سرگذشت فلسفه" اثر: "براین مگی" ترجمه: "حسن کامشاد" ✨اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃⇨﷽ 🌷داستان کوتاه روزی پیرمردی نامه ای به پسرش که در زندان بود نوشت: پسرم امسال نمی توانم زمین را شخم بزنم، چون تو نیستی و من هم توانش را ندارم . پسر در جواب نامه پدر نوشت: پدر، حتی فکر شخم زدن زمین را هم نکن ، چون من پول هایی که دزدیده ام را آنجا دفن کرده ام . پلیس ها که نامه پسر را خوانده بودند ،تمام زمین را کندند اما چیزی پیدا نکردند . پسر نامه دیگری برای پدرش نوشت و گفت: پدرجان، این تنها کاری بود که توانستم برایت انجام دهم ، زمین ات آماده است . 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به همسرم که تقریبا شش سال در کنارش زندگی کرده بودم، خیره شدم. نگاه چشمانش هنوز مثل یک بچه پاك ومعصوم بود. ریش و سبیل و موهاي سرش درست مثل دوران دانشجویی منظم و مرتب و کوتاه بود. فقط موهاي کنار شقیقه هایش تک و توکی سفید شده بود. لبان کبودش روي هم فشرده و ابروهایش بیشتر از چشمانش فاصله گرفته بودند. صورتش چاق تر از پیش شده بود، اما هنوز همانی بود که عاشقش شدم. من این مرد را می پرستیدم. زمینی که رویش راه می رفت، می بوسیدم و سجده می کردم. در تمام این مدت شش سال، لحظه اي نبود که از دستش ناراحت وعصبی باشم. همیشه شرمنده کارها و اعمالش بودم. لحظه لحظه این شش سال، سر سجاده نماز از خدا خواسته بودم ازعمر من کم کند و به عمر حسین بیفزاید. حالا او چه می گفت؟ من چه می خواستم؟ اینکه او عمر کوتاه تري داشته باشد اما در خانه بگذراند؟ یا عمر درازتري را در بیمارستان طی کند؟ مثل گنگ ها گفتم:- مامان و بابام دارن میان! حسین لحظه اي ساکت نگاهم کرد، بعد با صداي بلند خندید:- دیوونه! تو همیشه یک حرفهایی می زنی که ربطی به موضوع بحث نداره! حالا شوخی کردي یا جدي گفتی؟همانطور با بغض گفتم: جدي گفتم. انگار مامان دیگه طاقتش تموم شده و به بابا اصرار کرده برگردن.حسین لبخند زد: خوب خیلی خوشحالم، خدا رو شکر که مادر و پدرت میان و تو هم از تنهایی در می آي. روي تخت دراز کشیدم و به انبوه داروهاي حسین که روي پاتختی صف کشیده بودند، نگاه کردم. این داروها تا چند وقت می توانستند به داد حسین برسند؟ حسین چراغ را خاموش کرد و روي تخت نشست.- به چی فکر می کنی عروسک؟- به اینکه چرا سرنوشت هر کس یک جوره! چرا تو باید توي جنگ شیمیایی بشی؟ چرا من باید انقدر ناتوان و عاجز باشم؟ چرا علیرضا پسر من و توست؟حسین کنارم دراز کشید و دستانم را گرفت: عزیز من انقدر دلتنگ نباش، تو خودت هم وقتی زن من شدي، می دونستی که یک روزي از هم جدا می شیم...با حرص گفتم: اما نه به این زودي...حسین خندید: پس انتظار داشتی بعد از چهل سال زندگی مشترك؟ تو می دونستی من مریضم... حالا هم هنوز هیچی نشده، ولی مهتاب تو این شش سال شاید من و تو به اندازه چهل سال یک زن و شوهر عادي از زندگی لذت برده باشیم و از بودن کنار هم خوشحال بودیم. من و تو با علم به اینکه یک روزي قراره از هم جدا بشیم، قدر همۀ لحظات با هم بودنمون رو دونستیم، وقتی خاطراتم رو مرور می کنم، حتی ثانیه اي نیست که عاشق تو نبوده باشم و با رضایت و شادي زندگی نکرده باشم. لحظه اي نیست که براي گذشتنش تاسف خورده باشم... من همیشه شاکر خدا هستم، با اینکه عمرطولانی به من نداد اما تو رو به من هدیه کرد. مهتاب تو عشق و زندگی منی، هوایی که تو تنفس کرده باشی براي من مقدسه، تک تک اجزاي صورت و بدنت براي من پرستیدنی است. من خوشبخت بودم... خیلی خوشبخت! هر کسی ممکنه نتونه به این جا برسه، اینهمه آدمایی که دنبال پول و مقام و عنوان می دون! حرص می زنن، دزدي می کنن، به هم دروغ می گن، به همدیگه خیانت می کنن، ممکنه صد ساله هم بشن اما خوشبخت نباشن! ولی من، انقدر خوشبخت وسعادتمند بودم که تو همین عمر کوتاه به همه چیز رسیدم. حالا هم فقط از یک چیز ناراحتم، تنهایی تو و علیرضا! می دونم که دلم خیلی براتون تنگ می شه و می دونم بهتون خیلی سخت می گذره، اما فکر روزهاي با هم بودن و اینکه روزي دوباره همه کنار هم خواهیم بود، حتما آراممون می کنه... این حرفها خیلی وقته که تو دلمه و دلم می خواد بهت بگم اما همش می ترسیدم که ناراحت و غصه دار بشی، ولی امروز از این ترسیدم که خیلی دیر بشه و تو این حرفها روهیچوقت نشنوي، من خیلی دوستت دارم و همیشه از اینکه با همۀ شرایط بد و سخت من کنار آمدي و باهام زندگی کردي و معنی گذشت و عشق رو بهم فهموندي، مدیونت هستم. مهتاب تو انسان خیلی بزرگی هستی، پشت پا زدن به مادیات و رو آوردن به معنویات به خاطر عشق، خیلی کار بزرگیه! کاریه که حتی خود من شاید نتونم انجامش بدم. مطمئن باش هر زمان که بمیرم با آرامش و رضایت می رم، فقط و فقط دلم براتون تنگ می شه.اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود، با هق هقی خفه گفتم:- تو هیج جا نمی ري! هنوز مدیون منی، تا مهرمو کامل ندي نمی ذارم هیچ جا بري... صداي گرفته حسین بلند شد: مهتاب، مطمئنم که اگه تو نخواهی، من حتی نمی تونم بمیرم. ولی عزیزم التماس می کنم هر وقت که دیگه دیدي دارم زجر می کشم، ازم بگذر. این تنها خواهش منه، از من راضی باش و دِین منو ببخش. مثل روز برام روشنه که اگه تو اجازه ندي، نمی تونم از زمین کنده بشم... 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌹🍀🌹🍀 ♻️ عظیم دوستی با آل محمد (ص) 🌷 پيامبر خدا صلی الله عليه و آله می فرمایند : 🌿 هر كه با دوستي آل محمد بميرد ، از دنيا رفته است. 🌿 بدانيد كه هركس با دوستي آل محمد بميرد ، از دنيا رفته است. 🌿 بدانيد كه هركس با دوستي آل محمد بميرد ، از دنيا رفته است. 🌿 بدانيد كه هركس با دوستي آل محمد بميرد ، و كامل از دنيا رفته است. 🌿بدانيد كه هركس با دوستي آل محمد بميرد ، ابتدا فرشته مرگ و سپس منكر و نكير ، مژده به او دهند. 🌿 بدانيد كه هركس با دوستي آل محمد بميرد ، همان گونه كه را به خانه شوهرش مي فرستند ، او را به سوي روانه كنند. 🌿 بدانيد كه هركس با دوستي آل محمد بميرد ، در قبر وي به سوي برايش باز شود. 🌿 بدانيد كه هركس با دوستي آل محمد بميرد ، خداوند گور وی را قرار دهد. 🌿 بدانيد كه هركس با دوستي آل محمد بميرد ، بر طريق و از دنيا رفته است. 📚 الكشاف : 3 / 403 مرسلا ، فرائد السمطين : 2 / 255 / 524 ، ينابيع المودة : 2 / 333 / 972 ، العمدة : 54 / 52 نقلا عن تفسير الثعلبي ، بشارة المصطفي : 197 كلها عن جرير بن عبدالله ، جامع الأخبار : 473 / 1335 مرسلا ، إحقاق الحق : 9 / 487 نقلا عن تفسير الثعلبي عن جرير بن عبيد الله البجلي . 🍃🌸 🌸🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐 امام صادق (علیه السلام) : 🍁 هر كس شب را با گفتن تسبيحات فاطمه(سلام الله علیها) بخوابد، از شمار مردان و زنانى است كه بسيار ياد خدا مى كنند. 📚 بحارالأنوار، ج۸۷، ص۱۷۴ 💫شبتون شاد و خوش عزیزان💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸سلام به خدا 🌿که آغازگر هستی ست 🌸سلام به آفتاب 🌿که آغازگر روزست 🌸سلام به مهربانی 🌿که آغازگر دوستیست 🌸سلام به شما که 🌿آفتاب مهربانی هستید 🌸 صبح_زیباتون_بخیر 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌸
☁️🌞☁️ 🔸پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» 🔸پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. 🔸روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» 🔸وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» 🔹ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔺دست‌نوشته یک جراح چشم‌پزشک (بخونید، زیباست)👌🌺 🔹از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست، جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم. ديد چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته! 🔸-سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت اینجوری شده؟! -١٦ سالمه، از بچگی ديابت داشتم، چند ماهيه كه كلا نمی‌بينم! 🔹به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم : - چرا اينقدر دير؟ سرش را پايين انداخت: حالا ميشه كاری براش كرد؟! 🔸-عملش ميكنم، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود. نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذيرشي كه برايش مينوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم! -پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد. -انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده آقای دكتر -فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او... 🔹-غير از من كسی همراهش نيست! -خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستين اشكش را پاک ميكرد، نپرسيدم! 🔸پسرک را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم؛ 🔹عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود، چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟! 🔸اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم... -هزينه اش؟! -با خودم! 🔹بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت درآورد "رايگان" ! 🔸فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروئه روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برميدارم... 🔹پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اتاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش: آقا داريم می‌بينيم، آقا داريم می‌بينيم. 🔸اشک آقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب گفت خدايا شكرت، پسرک را بغل كرد و سرش را بوسيد. 🔹موقع رفتن گفت خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر.... اشتباه می‌كرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی می‌رسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرک باشد! 🔻عشق یعنی نان ده و از دین مپرس، در مقام بخشش از آیین مپرس❣️ ✍️ دكتر سيدمحمد ميرهاشمی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
باورم نمی شد که آن حرفها را می شنوم. با عصبانیتی غیر قابل کنترل گفتم:- حسین، بس کن. من هیچوقت راضی نمی شم تو ازم جدا بشی...حسین همانطور که نرم در آغوشم می کشید، زمزمه کرد:- موقعی می رسه که با رضایت قلبی بهم اجازه رفتن می دي.سرم را روي سینه اش گذاشتم و آهسته گفتم:- نمی دونم، ولی خدا می دونه که هیچوقت این رضایت از ته دل نخواهد بود. من عاشق تو هستم حسین، باور کن تصورلحظه اي بی تو برایم ناممکنه، من بی تو چه کنم؟ تو انقدر خوب و مهربون و با گذشتی که من رو لوس کردي، از همه توقع این رفتارو دارم و می دونم حسابی اذیت می شم. چون تا به حال هیچکس نظیر تو رو ندیدم و می دونم که دیگه هم نخواهم دید. تو این شش سال به من هم خوش گذشت و از ته دل احساس می کردم خوشبخت و سعادتمند هستم.از اینکه تو رو انتخاب کردم و روي حرفم ایستادم، خوشحالم و لحظه اي احساس پشیمانی نکردم.بعد از آن دیگر هیچکدام حرفی نزدیم، حسین پرشور و با هیجان صورتم را بوسید و مرا در آغوش گرمش کشید. صداي بلندگو که دکتري را صدا می زد، مرا از خاطراتم بیرون آورد. چادرم را دور شانه هایم جمع کردم و با قدم هاي کوچک و سریع به سالن انتظار بیمارستان رفتم. هنوز سهیل و گلرخ نیامده بودند. نزدیک شش ماه از بسترى شدن حسین در این بیمارستان مى گذشت. پدر و مادرم هم چند ماهى بود که برگشته بودند و تقریبا هر روز به بیمارستان مى آمدند تاحسین را ببینند. چهار ماه بود که هر روز علیرضا را به مهد کودك مى بردم و مادرم بعدازظهر او را برمى گرداند. حالادیگر مادرم را به خوبى مى شناخت و طاقت دورى از او را نداشت. مادر و پدرم هم در اولین برخورد، عاشق علیرضا شده بودند. خدا را شکر مى کردم که وجود پدر و مادرم و خانه بزرگشان چنان علیرضا را به خود مشغول کرده که زیاد بهانه من و حسین را نمى گیرد و بى تابى نمى کند. قبل از آمدن پدر و مادرم، حسین حالش بد نبود. همه چیز با یک سرما خوردگى ساده شروع شد. چند روزى خودم مرخصى گرفتم تا مراقبش باشم، اما حالش روز به روز بدتر مى شد. سرفه هاى خشک و بى امان، تب شدید و نفس تنگى، از پا انداخته بودش. عاقبت با کمک پدر و سهیل به بیمارستان رساندیمش و دکتر احدى به سرعت بسترى اش کرده بود. از همان روز، آزمایشها و گرفتن عکس هاى مختلف شروع شد. حسین ازماندن در بیمارستان خسته شده بود، اما برخلاف دفعات قبل، هیچ بهبودى در اوضاعش حاصل نشده بود تا با این بهانه از بیمارستان مرخص شود. هر روز بعدازظهر، علیرضا را به دیدن پدرش مى آوردند. با توجه به وخامت حال حسین،نگهبانى اجازه مى داد علیرضاى کوچک به همراه پدر بزرگ و مادر بزرگش به دیدن پدرش بیاید. سهیل و گلرخ هم تقریبا هر روز به دیدن حسین مى آمدند. سهیل با حسین شوخى مى کرد و مى خنداندش، اما مى شد ترس و نگرانى را در چشمهاى سهیل خواند که على رغم لب خندانش، بى قرار و نگران بود.شادى و لیلا هم هر هفته به دیدن حسین مى آمدند و برایش گل و شیرینى و کتاب مى آوردند. سحر و پدر و مادر على هم دوبار به دیدن حسین آمده بودند. یاد دوشب پیش افتادم که حسین به هوش بود و مى توانست صحبت کند. به محض بیدارى اش جلو رفتم و دستانش را دردست گرفتم. لوله هاى اکسیژن درون دماغش، حرف زدن را برایش مشکل مى کرد. با دیدنم لبخند زد و گفت:- مهتاب، هر وقت چشم باز مى کنم تو اینجایى... خسته نشدى؟سرم را به علامت نفى تکان دادم. آهسته گفت: علیرضا چطوره؟ کجاست؟- خوبه، نگران نباش. پیش مامان و بابامه.تک سرفه اى کرد و گفت: خدا رو شکر که پدر و مادرت آمدن، تو این اوضاع و احوال خیلى کمکت هستن. بعدش دستش را دراز کرد و اشک ها را از روى گونه هایم پاك کرد. صدایش در اثر مورفین زیاد و گیج بودن خودش،کشدار و بى حال بود:- عروسک! گریه نکن، قلبم درد مى گیره وقتى چشماى خوشگلت پر از اشک مى شه.نمى توانستم خودم را کنترل کنم، به گریه افتادم. حسین هم گریه مى کرد. صدایش به زحمت بلند شد:- دلم مى خواست باز هم کنارت مى موندم! من از تو سیر نمى شم مهتاب، ولى انگار وقت رفتنه. دلم مى خواد این پلاك ها رو از گردنم در بیارى... با زحمت، پلاك هاى على، رضا و خودش را از گردنش بیرون کشیدم. سه پلاك نقره اى، که مشخصاتشان حک شده بود. حسین دستم را گرفت:- مهتاب، از قول من این ها رو بده به علیرضا، وقتى که بزرگ شد و تونست ارزش اینا رو درك کنه، بهش بگو درسته که پدرش مرد ثروتمند و بزرگى نبود تا براش چیز ارزشمندى به ارث بذاره، اما پدرش و صاحبان این پلاك ها براى او وبقیه فرزندان ایران، این سرزمین مقدس رو به ارثیه گذاشتن، بهش بگو و ازش بخواه که قدر این ارث رو بدونه و دوستش داشته باشه و اگه لازم شد براى نگه داشتن و به ارث گذاشتنش براى نسل هاى بعدى، بجنگه و تا پاى جون وایسه، من اطمینان دارم روزى ایران پر از سرو مى شه، سروهایى که هیچکدوم به خاك نیفتادن و با افتخار و سرافرازى، ایستاده جون دادن...
🌹بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ🌹 ✳️ نـقش خداوند مـهربان در زندگی انسان: 💠 آفریدگارِ انسان است «خَلَقَ الْاِنْسانَ»الرّحمٰن۳ 💠 پـروردگارِ انسان و همهٔ جهانیان است «رَبِّ الْعالَمیٖنَ»حمد۲ 💠 انسان را بسیار دوسـت دارد «بِالنّاسِ لَرَءُوفٌ رَحیٖمٌ»بقره۱۴۳ 💠 دعای انسان را می شنود «سَمیٖعُ الدُّعاءِ»آل عمران۳۸ 💠 فریادرس انسان است «یُجیٖبُ الْمُضْطَرَّ»نمل۶۲ 💠 انسان را به خوبی راهنمایی می کند «الَّذیٖنَ جاهَدُوا فیٖنالَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا»عنکبوت۶۹ 👇👇 🍀🌹🍀 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔸 ◎﷽◎ 🔸 🔷 نــڪـتــه هاے 🔷 نـــ✨ـــاب قــــــ📖ـــــرآنی 🍃قرض دادن در قرآن 👌 در روایات توصیه شده که تا مجبور نشدیم، و تا وقتی که حالت اضطرار برامون پیش نیومده، قرض نکنیم. ☝️ ولی از اون طرف، اگر کسی واقعاً محتاج بود و نیاز به وام و قرض داشت، چقدر در آیات و روایات به توصیه و سفارش شده.👏👏 👈 چون سرمایه‌های خوابیده و راکد، مشكلات مردم رو برطرف میكنه. 📣📣... قرآن کریم می‌فرماید: هر کس به نیازمندی قرض بدهد، در واقع داره به خدا قرض میدهد. یعنی خدای مهربون، خودش رو بجای فقرا گذاشته و از طرف اونها داره قرض می‌کنه، تا اونها خجالت نکشن😢😥 😊 قربونِ این خدای مهربون... 🔔 این خیلی مهمّه... خدای بزرگ که صاحب همه عالم هست، می‌فرماید: "به منِ خدا قرض بدهید."😧 🎁 پس پاداش قرض الحسنه با خودِ خداست...😊 👌 موضوع وام دادن و قرض دادن به خدا، چند بار تو قرآن بیان شده، که یک موردش در سوره بقره است: 💟 مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللّٰهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضٰاعِفَهُ لَهُ أَضْعٰافاً کَثِیرَةً✨ 💢 کیست که به خداوند وامی نیکو دهد، تا خداوند آن را برای او چندان برابر بیافزاید. 🌴سوره بقره، آیه ۲۴۵🌴 📣📣...دقّت کنیم 🔔 قرآن بجای «یُقْرِضُ النّاس» می‌فرماید «یُقْرِضُ اللّٰهَ» 👈 یعنی قرض دادن و کمک به خلقِ خدا، در واقع قرض دادن و کمک به خودِ خداست. واقعاً بی انصافیه... 🔔 خدا بخواهد از ما پول قرض کند، و ما بهش قرض ندهیم😔 ☜️ از این به بعد اگر نیازمند واقعی دیدیم، ☜ که خواست از ما پول قرض کنه، ☜ و واقعاً مطمئن بودیم که این آدم نیازمنده، و کلاهبردار نیست، ☜ این احساس رو داشته باشیم که داریم به خودِ خدا پول قرض میدیم...😊 ☜ و خدا وعده داده که چند برابر بهمون پس میده...😍😍💰 ✅ اندکی تامّل لطفاً‼️ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت بــیــسـت ونــهـم شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم و گفت:آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟ با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام! همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم:شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو! مادرم با حرص گفت:واے انگار پنج شیش سالشونہ!بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ! دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم نشستم،شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات! مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہ ے نو! دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم:من باز مے ڪنم! آیفون رو برداشتم:بلہ! صداے عمو حسین اومد:مهمون بـے دعوت نمیخواید؟ همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم:بفرمایید! رو بہ مادرم اینا گفتم:عاطفہ اینا اومدن! زیاد برامون جاے تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطورے بود! همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم،خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل،عمو حسین گفت:دختر امون بدہ! هانیہ دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ! دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت:هین هین تولدت مبارڪ! لبخندے زدم و گفتم:مرسے عاطے فقط استخون برام نموند! سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن،مریم بغلم ڪرد و گفت:تولدت مبارڪ خانم خانما! با لبخند تشڪر ڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت:تولدتون مبارڪ! سرد گفتم:ممنون! همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ،نوزدہ! اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن! عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے گفت! همہ مشغول روبوسے و تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ فاطمہ با شوق گفت:امسال سال خیلے خوبیہ! بے اختیار گفتم:آرہ! مریم با شیطنت گفت:ڪلڪ یہ خبرایـے هستا! بـے تفاوت گفتم:نہ از اون خبرا! همہ خندیدن،شهریار با اخم گفت:مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟ عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت:داش غیرت! پدرم بہ شوخے گفت:اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا هست! خالہ فاطمہ گفت:پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے. با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ ولے براے عروسے شهریار! همہ با هم اووو گفتن و شهریار سرش رو انداخت پایین! عاطفہ آروم گفت:هانے جدے میگے؟ در گوشش گفتم:آرہ بابا،عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس! عاطفہ با ناراحتے گفت:ببین دختر چے هست!شهریار شما از اول بـے سلیقہ بود! بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم! مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد،پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت:حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم! قیافہ عاطفہ دیدنے بود،با خندہ سرم رو انداختم پایین! عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم:گفتم ڪہ خل و چلہ! عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہ هاش قرمز شدہ بود! خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت:صاحب اختیارید!بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبرے بود ڪہ شنیدم! خندہ م قطع شد،ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم! خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد! زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ! همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن،امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین و دست همدیگہ رو گرفتن! خالہ فاطمہ گفت:هانیہ شمع ها آب شد!تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن! لبخندے زدم و شمع ها رو فوت ڪردم! زیر لب گفتم:نوزدہ سالگے از تو شروع میشم! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے ام آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،سرکوچه ایستاده بودن،هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم! عاطفه با دیدنم تعجب کرد،با هردوشون دست دادم و سلام کردم! به سمت بازار راه افتادیم،عاطفه با تردید پرسید:هانی برای همیشه چادری شدی؟! نگاهش کردم و گفتم:آره! دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت:عاطفه اون لباسو ببین! عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:لباس جشن رو باید آقامون بپسنده،یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت:بله!بله! با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم:اینجا مجردم هستا! عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت:دخملمون چطوله؟ مریم لبخندی زد و گفت:خوبه! با تعجب گفتم:مگه جنستیش معلوم شده؟! مریم با شرم گفت:چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم! آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه! سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم:خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود! مشغول تماشا کردن ویترین مغازه ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن! سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازه ای بودن! با دیدنش تعجب کردم،سهیلی تهران چی کار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی،این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی! چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم:سلام! سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می کرد! _سلام خانم هدایتی! با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم:سلام! دختر با تعجب دستم رو گرفت و جوابم رو داد،به چهره ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه. سریع گفتم:من شاگرد آقای سهیلی هستم! صدای عاطفه رو شنیدم:هانیه! برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد،شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟! _الان میام،شما انتخاب کنید! دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم:از دیدنتون خوشحال شدم! دختر با کنجکاوی گفت:چی میخواید بخرید؟ از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت:حنانه! حنانه بدون توجه به سهیلی گفت:ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم! _نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم! حنانه با ذوق گفت:آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر! از حرف هاش خنده م گرفت،سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم! سرم رو بلند کردم و گفتم:خدا متاهلشون کنه! حنانه با اخم مصنوعی گفت:خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن! سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا. _حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟! با تعجب نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن! حنانه با تاسف رو به من گفت:میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن نداره و اینه! از حالت هاش خنده م گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم:من دیگه برم خداحافظ! حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟ سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت:حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟! حنانه توجهی نکرد و گفت:خداحافظ هانیه! با لبخند گفتم:خداحافظ. رو به سهیلی گفتم:خدانگهدار استاد! خواستم برم که سهیلی گفت:خانم هدایتی! برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت:متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه! و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم:مگه من چی گفتم؟! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و یـکم با بهار وارد ڪلاس شدیم،بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد،با دست زدم روے پیشونیم و گفتم:واے!چرا خاموشش نڪردم؟! سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم. _جانم مامان. _هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟ انگار هول بود! با شڪ گفتم:آرہ،چیزے شدہ؟ مِن مِن ڪنان گفت:خب...خب... نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد! _مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟ _نہ عزیزم نہ! با حرص گفتم:پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم! خندہ اے ڪرد و گفت:نہ دختر! فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم! قلبم یخ زد،احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما...من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم:آهان!خداحافظ! مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت:هانیہ! _مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ،خداحافظ! سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم! بهار با نگرانے گفت:چے شدہ؟! برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم:هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد! _ناراحت شدے؟ سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم:خوشحالم نشدم! بے اختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد،سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم رو میداد! بهار بغلم ڪرد و گفت:گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟! با صداے لرزون گفتم:نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ! _خانم هدایتے! صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم. همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت:مشڪلے پیش اومدہ؟ _نہ! بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت:خانم هدایتے چند لحظہ! بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد،سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد. _عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟ منظورش بنیامین بود،سریع گفتم:نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ! همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت:میخواید امروز ڪلاس نیاید؟ مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید! آروم گفتم:میشہ؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت:یاعلے! رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و دوم ‌ بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت:دیروز ڪلاس نیومدے نگرانت شدما! آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نے رو وارد پاڪت مے ڪردم گفتم:حالم زیاد بد نبود اما طورے هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر.... حرفم نصفہ موند،با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،بهار از من بدتر! سہ تا طلبہ ڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مے ڪردن! یڪے شون انگشت اشارہ ش رو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزے بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من! با دیدن من پوزخند زد و گفت:یار تشریف آوردن! سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند،برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت:بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبرے؟حدیث بیارم؟ طلبہ با عصبانیت یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت:دارے آبروے این لباس رو میبرے! با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد! باید بہ سهیلے ڪمڪ مے ڪردم! محڪم و با اخم گفتم:آقاے سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟ بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:خبرشون ڪنم؟ دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر ڪن! یقہ پیرهنش رو گرفت،صورتش سرخ شدہ بود،نفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم هاے طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت:زنمہ! چشم هام داشت از حدقہ مے زد بیرون!بهار با دهن باز نگاهم ڪرد! طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزے بگہ اما نتونست،سرش رو انداخت پایین! سهیلے ادامہ داد:یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردے؟! با پشت دستش ضربہ آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت:من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے مے بینن؟! با حرص نفسش رو داد بیرون،سرش رو بہ سمت من برگردوند،چشم هاش زمین رو نگاہ مے ڪرد! _عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ! با دست بہ سہ تا طلبہ رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت:مے بینید ڪہ! بند ڪیفش رو محڪم روے شونہ ش گرفت و فشار داد! نگاهے بہ دوست هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون! چیزهایے ڪہ مے دیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم،بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم:آقاے سهیلے! ایستاد،اما برنگشت سمتم،با قدم هاے بلند خودم رو،رسوندم بهش! _نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪارے ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چے بگم! زل زد بہ ڪفش هام،چهرہ ش گرفتہ و عصبانے بود! _مهم نیست!میدونم باهاش چے ڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروے دونفر بازے نڪنہ! با شرم ادامہ داد:اون حرفم زدم بہ دوست هام یہ درسے دادہ باشم! دستے بہ ریشش ڪشید. _همون ڪہ گفتم زنمہ! با گفتن این حرف رفت،شونہ م رو انداختم بالا،مهم نبود! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌺🌸🌺🌹 پند اموز ✅ 🌴در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری (بی غیرت) داشت زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟🌴 🌴شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست🌴 🌴زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش🌴 🌴زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد🌴 🌴عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم 🌴 🌴عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ،✅ 🌴عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا،🌴 🌴عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا✅ 🌴عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا🌴 🌴عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله🌴 🌴عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو ، 🌴 🌴عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد . 🌴 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ قرآن درمانی❤️ 🌸 درمان تاری ديد چشم : خواندن سوره انفطار 🌸 رفع آبريزش چشم: خواندن سوره عبس 🌸 درمان آب مرواريد: خواندن سوره بينه 🌸 درمان بيماری كبد: خواندن سوره قصص 🌸 رفع بی خوابی: خواندن سوره انبياء 🌸 به خواب نرفتن: خواندن سوره نبأ 🌸بندآمدن ادرار: خواندن سوره شرح 🌸عدم سقط جنين: خواندن سوره قلم 🌸 رفع درد گوش: خواندن سوره اعلی 🌸 رفع وسواس: خواندن سوره ياسين 🌸درمان يبوست: خواندن سوره دخان 🌸 درمان بواسير: خواندن سوره اعلی 🌸رفع درد مفاصل: خواندن سوره سجده 🌸 قطع شدن تب: خواندن سوره سجده 🌸 باردار شدن: خواندن سوره عمران 🌸رفع اضطراب و نگرانی : خواندن سوره انسان 🌸 بيداری به موقع از خواب : خواندن سوره كهف 🌸 زود سخن گفتن كودك: خواندن سوره اسراء 🌸 قطع خونريزی بدن: خواندن سوره لقمان 🌸بركت مغازه: خواندن سوره غافر 🌸 دوری حوادث بد از خانه: خواندن سوره مريم 🌸 ايمن شدن از قدرت زورمندان: خواندن سوره جاثيه 🌸 ايمن شدن از حوادث ناگوار: خواندن سوره مجادله 🌸 كفاره گناه: خواندن سوره كهف 🌸عاقبت به خير شدن: خواندن سوره مؤمنون 🌸 افزايش بركت خانه: خواندن سوره های مريم / واقعه 🌸توبه نصوح: خواندن سوره های تحريم / طلاق 🌸 كاهش گريه نوزاد: خواندن سوره های غاشيه / ابراهيم 🌸 ادای قرض: خواندن سوره های عاديات / تحريم 🌸 رفع درد دندان: خواندن سوره های قلم / غاشيه 🌸 رفع دل درد: خواندن سوره های توحيد / قصص 🌸 گرفتن از شير مادر: خواندن سوره های ابراهيم / بروج 🌸 رفع لرزه بدن: خواندن سوره های زلزله / قدر / شمس 🌸 درمان درد قلب: خواندن سوره های انسان / قريش / فصلت 🌸 رفع سردرد: خواندن سوره های سجده / فاطر / دخان 🌸 بيماری طحال: خواندن سوره های غافر / ممتحنه / قصص 🌸 آزادی زندانی: خواندن سوره های معراج / طور / حديد 🌸 ايمن از جن: خواندن سوره های ناس / محمد / جن 🌸 شاهد ظهور امام عصر (عج): خواندن سوره های اسراء / حديد / تغابن 🌸 زايمان راحت: خواندن سوره های عمران / ذاريات / انشقاق 🌸 افزايش شير مادر: خواندن سوره های حجر / ياسين / حجرات / ق 🌸 افزايش حافظه: خواندن سوره های ياسين / فتح / قلم / حشر 🌸 ايمن از چشم زخم: خواندن سوره های فلق / يوسف / ياسين / جن 🌸 خير و بركت دو عالم: خواندن سوره های فتح / حجرات / طور / نصر 🌸 رفع درد چشم: خواندن سوره های فصلت / الرحمن / منافقون / همزه 🌸 ايمن از دزد: خواندن سوره های شعراء / توبه / مريم / فتح 🌸 بيمه جان و ثروت و خانواده: خواندن سوره های نور / فتح / قدر / توحيد 🌸 كاهش بيماری كودك: خواندن سوره های احقاف / بلــد / فلق / ناس 🌸 ايمن از خطر در سفر: خواندن سوره های صف / علق / شوری / طور 🌸 رفع تشنج و صرع: خواندن سوره های ليل / تحريم / ق / غافر / زخرف 🌸 مورد احترام نزد مردم: خواندن سوره های زمر / احقاف / قمر / واقعه / شمس 🌸 نورانی شدن چهره: خواندن سوره های فجر / قيامت / كهف / شوری / ياسين 🌸 رفع تنگدستی: خواندن سوره های كهف / ياسين / واقعه / محمد / همزه 🌸 مرگ آسان: خواندن سوره های همزه / يوسف / صافات / ق / ذاريات 🌸 رفع فشار و عذاب قبر: خواندن سوره های نساء / احزاب / ياسين / قلم / تكاثر 🌸 محفوظ از بلا: خواندن سوره های انعام / فلق / حديد / حشر / توحيد 🌸رفع ترس: خواندن سوره های زلزله / حجرات / مريم / فتح / عاديات 🌸 برآورده شدن حاجات: خواندن سوره های حمد / نوح / كافرون / توحيد / انعام 🌸 درمان بيماری: خواندن سوره های فلق / منافقون / لقمان / حمد / محمد 🌸ثروت و روزی وافر: خواندن سوره های همزه / شمس / صافات / حمد / حجر 🌸بخشش گناهان: خواندن سوره های توحيد / فجر / حمد / غافر / كافرون🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کوتاه ‌ ‌‌‌‌╭✹••••••••••••••••••💜 💜 ╯ دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد. چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می‌کرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می‌پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم! همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.» برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می‌بخشی، آنچه کرده‌ام مایه رضای تو نیست؟!» ندا رسید: «آنچه تو می‌کنی ما از آن بی‌نیازیم ولی مادرت از آنچه او می‌کند، بی‌نیاز نیست. تو خدمت بی‌نیاز می‌کنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.» ‌ ‌‌‌‌╭✹••••••••••••••••••💜 💜 ╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 💗💗🍃 💗🍃 🍃 💟سرگذشت واقعی با عنوان : 💗 قسمت دوم و رفتیم پیشش بهش سلام کردیم و اونم یه سلام کرد وقتی صداشو شنیدم تو دلم خالی شد😕 من دیگه حرف نزدم و همه رو گذاشته بودم عهده ارشیا و ارشیا گفت میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم گفت خواهش می کنم و... بعد از کلی حرف زدن فهمیدم اسمش النازه و دختر یکی از استادای همین دانشگاهه🎓 بعد ارشیا گفت راستش قصد من از این ملاقات این بود که این دوست ما حدود ۲ ماه میشه که عاشق شما شده و شب و روزش شده گریه حالا من از شما میخوام اگه اشکال نداره با هم بیشتر آشنا بشین بعد الناز گفت💁♀ مگه خودشون زبون ندارن که شما جای ایشون حرف میزنین و بلند شد و رفت که ارشیا گفت یه خداحافظی چیزی از انسان کم نمی کنه یهو برگشت خواست حرفی بزنه که نگفتو به راهش ادامه داد بعد ارشیا به من رو کردو گفت باید خودت دست به کار بشی و اینقد سمج بشی که درخواستت رو قبول کنه اگه واقعا دوسش داری نباید از هیچی بترسی رو منم همه جوره حساب کن این حرف ارشیا یه امید خاصی بهم داد از اون روز به بعد به مدت یه هفته با ارشیا تمرین 💁♂میکردم که چه جوری بهش بگم بعد رفتم سر کوچه شون حدود ۲ ساعت ایستادم تا اینکه از خونه اومد بیرون رفتم جلوشو گرفتم حرف دلمو بهش گفتم حالا بماند لرزش صدام و... و شمارمو بهش دادمو گفتم اگه درخواست منو قبول کردین بهم زنگ بزنید و از پیشش رفتم وقتی اومدم خونه مرتب دعا میکردم الناز درخواستمو قبول ♂کنه حدود ۲هفته گذشت از تماس خبری نبود کم کم داشتم نا امید میشدم تا اینکه یه شب حدود ساعت ۱ شب بود که گوشیم زنگ زد فک نمیکردم الناز باشه وقتی جواب دادم دیدم النازه خیلی خوشحال شدم گفتم ممنون که درخواستمو قبول کردی اما الناز چیز دیگه ای گفت اون گفت پرهام منم تو رو دوس دارم اما بهتره قید همدیگر رو بزنیم منم گفتم آخه چرا گفت یکی دیگه هم هست که منو دوست داره 💗 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 💗🍃 🍃💗🍃🍃 💗🍃💗🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
ختم صلوات به نیت: ✅تعجیل در فرج منتقم آل الله ✅زیارت کربلای ارباب ✅شفای مریضان اسلام وبرآورده شدن حاجات 👈 سهم شما ۱۴صلوات✨ لطفا برای دیگران هم ارسال کنید🌸 #کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
هدایت شده از nininano
⛔️حرااااااج واقعی 😳 حراجی فقط ۱۵ تومن 😱😱😱 قیمت همه کانال ها و مغازه ها رو شکونده😒 مامان جون با سلیقه 💃💃💃 کلی لباس های خوشگل و شیک این‌جاست👇👇👇👇 #دخترانه #پسرانه http://eitaa.com/joinchat/1586626563C35749e6af4
🌸ﺩﻋــــــﺎﯼ ﺻﺒﺤـﮕــــــﺎﻫﯽ🌸 *ﺧﺪﺍﯾـــــﺎ* 🌹☘❤☘🌹 ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ ، ﺁﯾﻨﺪﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ . ﻭﻟﯽ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﻡ ؛ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ *پرﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ* ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﻧﯿﮑﺒﺨﺘﯽﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ . *ﺧﺪﺍﯾﺎ* ﻋﻄﺎ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﺮ آنچه ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻟﺒﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﮐﻦ 🌹 🌹☘💞 *سلام صبح زیباتون بخیرو شادی*🌹☔❤🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام پدر: آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم، سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که: خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎‌ هيچكس از آينده خبر ندارد مردي كه امروز با عجله از تو ساعت پرسيد شايد يك ماه بعد به نام كوچكش او را صدا بزني شايد دختري كه امروز با او قدم ميزني و بستني ميخوري چند سال بعد خسته و كالسكه به دست از رو به‌رو به سمتت بيايد و تو سرت توي كيفت باشد و با تنه از كنارش رد شوي شايد او برگردد تو هم برگردي يك ثانيه به هم خيره شويد و يك سال خاطره زنده شود اصلا شايد هم او از خستگي برنگردد و به پسرش توي كالسكه خيره شود و اطمينان پيدا كند كه بيدار نشده باشد تو هم همچنان دنبال كاغذ حساب هایت توي كيف ات باشي امروز شايد علاقه ي عجيب و شديدي به موهاي بلوند داشته باشي و چند سال بعد موهاي مشكي ات را با دست از جلوي صورتت كنار بزني و ظرفي كه اب كشيدي را توي ابچكان بگذاري هيچكس از آينده خبر ندارد شايد امروز از اين كه ديگر نيست از اين كه رفته است توي تاريكي هق هق كني و دو سال بعد روي نيمكت‌هاي پارك ملت به آمدنش از دور با لبخند نگاه كني نزديك كه شد با خنده بگويي باز كه دير كردي شايد هم همچنان توي اطاقت باشي و فكر كني حست چقدر شبيه دو سال پيش همين موقع است فهميدي مي خواهم چي بگويم ؟ نه نمي خواهم بگويم همه ی دردها فراموش مي شود نمي خواهم بگويم حتما زمان، كسي كه امروز دوست داري را از يادت مي برد نمي خواهم بگويم كسي كه امروز كنار توست دو سال بعد مي رود خواستم بگويم تغيير شايد نام ديگر زندگي باشد خواستم بگويم بس كن، دست بردار از اين كه فكر كني همه چيز را بايد تو درست كني دست بردار از اين که فكر كني هميشه تو مدير زندگي ات هستي انقدر براي فردا، براي يك سال بعد ، براي اينده با فلاني، برنامه نريز و نخواه همه چيز همان طوري پيش برود كه مي خواهي خواستم بگويم خيلي چيزها دست تو نيست و اصلا اين چيز بدي نيست اينطوري مي تواني با خيال راحت تري چاي ات را كنار پنجره بنوشي و مطمئن باشي زندگي هم انقدرها دست و پا چلفتي نيست تو را مي برد آنجايي كه بايد خواستم بگويم انقدر مطمئن نباش به حس و حال امروزت كه هميشگي خواهد ماند خواستم بگويم شايد تغيير نام ديگر زندگي است، پس بهترين اهنگ و بهترين لباست را براي همين ثانيه از زندگي ات اماده كن چون هيچكس از آينده خبر ندارد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 🌷داستان کوتاه مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است، به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد، این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: « ابتدا در فاصله چهار متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله سه متری تکرار کن. بعد در فاصله دو متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.» آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود چهار متر است، بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:  « عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ » و همسرش گفت: « مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ »! 👈 شاید مشکل از خود ماست 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 💗💗🍃 💗🍃 🍃 💟سرگذشت واقعی با عنوان : 💗 قسمت سوم اگه بفهمه تو به من پیشنهاد آشنایی دادی بیچارت😱 می کنه من تو رو دوس دارم پرهام نمیخوام آسیبی بهت برسه گفتم الناز ما همدیگر رو دوس داریم پس هیچ چیز جلو دارمون نیست گفت اشتباه می کنی بخدا اگه بفهمه تو رو میکشه با گریه داشت 😭این حرفا رو میزد که من گفتم الناز تو منو دوس داری که النازم گفت آره بخدا خیلی دوست دارم این حرفش خیلی به دلم نشست منم گفتم پس تا منو داری نباید از هیچی بترسی خلاصه اونشب راضیش کردم راضیش کردم که با هم بیشتر آشنا بشیم و اونشب یاد حرف ارشیا افتادم که گفت اگه واقعا عاشقی نباید برای رسیدن به معشوقت💑 از هیچی بترسی بعد منو الناز بهم قول دادیم که هیچوقت همدیگر رو تنها نذاریم و از هیچی نترسیم اسم اونی که الناز رو دوس داشت بابک بود حدود ۲ ماه از رابطه ی منو الناز میگذشت تو این ۲ ماه خیلی به هم وابسته شده بودیم اگه یه روز همدیگر رو نمی دیدیم گریه مون میگرفت یه روز با الناز داشتیم تو شهر قدم میزدیم خواستیم بریم اون سمت جاده که یه پراید جلومون رو گرفت که الناز گفت بدبخت شدیم بابکه الان بیچاره میشیم گفت نترس بذار بفهمم حرف حسابش چیه تو این موقع بود که ارشیا اومد تعجب کردم😳 گفتم ارشیا تو اینجا چیکار می کنی گفت فعلا با الناز فرار کنین برین من خودم جلوی اینا رو میگیرم گفتم ارشیا نامردیه من تنهات بذارم اما ارشیا گفت جون النازی ه دوسش داری برو نمیخوام آسیبی بهت برسه من نمیخواستم برم اما با اصرار ارشیا رفتم همش تو فکر ارشیا بودم که چی به سرش میاد النازم پیشم بود دلهره عجیی داشتم که یه دفه گوشیم زنگ زد شماره ارشیا بود فورا جواب دادم اما یه خانم حرف زد گفت ارشیا تو بیمارستانه دیگه نفهمیدم چی شد گوشیم از دستم افتاد 💗 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 💗🍃 🍃💗🍃🍃 💗🍃💗🍃🍃🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗
کوتاه ‌‌‌‌╭✹••••••••••••• "شاگرد" سال‌های آخر "دبیرستان" بود. از خیابان شاه (جمهوری) رد می‌شد که چشمش به چند "جهانگرد" افتاد. پیدا بود بدجوری سرگردان شده‌اند. جلوتر که رفت، صدای غرولندشان "واضح‌تر" شد. "فرانسوی" بودند. نه خودشان "فارسی" بلد بودند و نه مردم آن دور و بر فرانسه می‌دانستند. "عباس،" زبان فرانسه را سال‌ها قبل از "پدر" یاد گرفته بود، سر صحبت را با جهانگردها باز کرد. "دنبال نقشه راهنمایی از تهران بودند." عباس گفت: "چنین نقشه‌ای وجود ندارد." جهانگردها که می‌دیدند "کشور بزرگی" مثل ایران یک "نقشه راهنما" از پایتختش ندارد تعجب کرده بودند. تا چند روز "طعم تلخ" طعنه‌های فرانسوی‌ها از "ذهنش" بیرون نرفت. عاقبت "تصمیم گرفت" یک نقشه از شهر تهیه کند. ‌‌‌‌╭✹•••••••••••••••••••💛 💙 ╯ "تمام دارایی‌اش" که ۲۷ ریال بیشتر نبود،‌ همه را "کاغذ و جوهر" خرید و دست به کار شد. همه این‌ها را "سرمایه" کارش کرد و "اولین نقشه توریستی شهر تهران" را به زبان فرانسه کشید. "سحاب" برای تهیه نقشه دقیق دور دست‌ترین "نقاط ایران،" به بیشتر از سی هزار شهر و روستای کشور سفر کرد. با "همت" بالای او "موسسه‌ای" که سنگ بنایش را در زیرزمین خانه‌اش گذاشته بود، به مرور تبدیل به تشکیلات بزرگی شد که با "مراکز مهم جغرافیایی دنیا" رقابت می‌کرد. "اولین کره جغرافیایی ایرانی در همین موسسه ساخته شد." برای "تامین هزینه‌های آن،" خانه‌ای که محل زندگی و کار "سحاب" بود به ناچار در "گرو بانک" گذاشته شد. مطبوعات آن زمان تیتر زده بودند: "خانه‌ای گرو رفت و اولین کره جغرافیایی تهیه شد!" *او "عباس سحاب" جغرافی دانِ شهیر و پدر علم نقشه كشی ایران بود.* "راهش پر رهرو باد." ‌‌‌‌╭✹•••••••••••••••••••💛 💙 ╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و ســوم روسرے نیلے رنگے برداشتم،بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت:بدو دیگہ! از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم:حرص نخور پیر میشیا! فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزے بنیامین! بنیامین باعث شدہ بود طلبہ ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مے بیننش بد نگاهش ڪنن! پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہ،عڪسے هم ڪہ بنیامین تو راهروے خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بے ربط و مسخرہ بود ڪامل ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بـے فڪر بود! اما سهیلے ساڪت بود،چیزے درمورد ماجراے من و بنیامین نگفت! دستے نشست روے شونہ م،از فڪر اومدم بیرون. _هانیہ خوبے؟ میدونستم منظورش چیہ! فڪر مے ڪرد چون براے دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم! همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مے رفتم گفتم:براے اون چیزے ڪہ فڪر مے ڪنے ناراحت نیستم! چادرم رو از روے تخت برداشتم و سر ڪردم. _بریم؟ با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:بیا! عروسڪے ڪہ براے دختر امین خریدہ بودم،از روے میزم برداشتم با لبخند نگاهش ڪردم،این ڪادو میتونست تموم ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ! همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادے نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم،مادرم زنگ رو فشرد،صداے عاطفہ پیچید:ڪیہ؟ _ماییم! در باز شد،از پلہ ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ سوم،مادرم چند تقہ بہ در زد،چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد،سرم رو انداختم پایین،هانیہ باید امتحانت رو پس بدے،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم:سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ! بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد:سلام،ممنون بفرمایید داخل! پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن،راهنمایے مون ڪردن بہ اتاق مریم و امین! وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود روے تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت:خوش اومدید! عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے رو بغل ڪردہ بود! ضربان قلبم بالا رفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم براے روبوسے! بـے توجہ بہ حس هاے مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم و تبریڪ گفتم! با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب و ڪارد وارد اتاق شد،بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون،با ظرف میوہ برگشت،خم شد براے تعارف میوہ،سیبے برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم! عاطفہ ڪنارم نشست و گفت:خالہ هین هین ببین دخترمونو! نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم:اسمش چیہ؟ عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:هستیِ عمہ! گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم:مهم نیست میتونستے دخترم باشے! با مِهر هستے پیوند من براے همیشہ با گذشتہ قطع شد! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و چــهــارم آقاے رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت:ڪہ اینطور! دست هاش رو،روے میز بهم گرہ زد و ادامہ داد:بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ! از روے صندلے بلند شدم،ڪیفم رو انداختم روے دوشم. هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقاے سهیلے بے گناہ این وسط بسوزن! آقاے رسولے لبخندے زد و گفت:این وصلہ ها بہ امیرحسین نمے چسبہ!خوب میشناسمش! سرم رو تڪون دادم و گفتم:میتونم برم؟ با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت:آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادے! با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم،سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،آروم بہ سمتش رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت،با صداے آروم گفتم سلام! زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم:میخواستم باهاتون صحبت ڪنم! با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدے،نگاهش رو دوخت پشت سرم! پیرهن ڪرم رنگ یقہ آخوندے با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز! محڪم اما با تُن آروم گفت:درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪارے داشتید تو ڪلاس ها بگید! متعجب نگاهش ڪردم جدے رو بہ رو نگاہ مے ڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم،درحالے ڪہ سعے مے ڪردم آروم باشم گفتم:عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم!خواستم بگم با آقاے رسولے درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم. چیزے نگفت،ادامہ دادم:همہ چیزو حل مے ڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید. با ڪنایہ اضافہ ڪردم:بہ قدرے براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪراے بیخودے! دست هاش رو از دور سینہ ش آزاد ڪرد،صورتش رو بہ روے صورتم بود اما چشم هاش من رو نگاہ نمے ڪرد! _خانم هدایتے یہ سوال بپرسم؟ با دلخورے گفتم:بفرمایید! _سوتفاهم هایے ڪہ براے عظیمے پیش اومدہ براے شما ڪہ پیش نیومدہ؟! با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم! فڪر مے ڪرد منظورے دارم ڪہ باهاش صحبت مے ڪنم،خودش ڪمڪ ڪرد! دلم نمیخواست ماجراے امین اما بہ صورت توهمات این طلبہ شروع بشہ! بہ قدرے عصبے شدم ڪہ ڪم موندہ بود فحشش بدم! صدام رو ڪنترل ڪردم اما با حرص گفتم:براتون نامہ فدایت بشوم ڪہ نفرستادم ڪمڪم ڪنید خودتون دخالت ڪردید! انگشت اشارہ م رو،رو بہ پایین گرفتم و ادامہ دادم:از هرچے فڪر ڪنید ڪمترم اگہ دیگہ تو ڪلاس هاتون شرڪت ڪنم تا توهماتتون بیشتر از این ادامہ پیدا نڪنہ! نگاهش رو دوخت بہ ڪفش هاش آروم گفت:منظورے نداشتم اما اینطور بهترہ! نگاہ تندے بهش انداختم و با قدم هاے بلند ازش دور شدم،با خودش چے فڪر مے ڪرد؟! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662