#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_نه
باورم نمی شد که آن حرفها را می شنوم. با عصبانیتی غیر قابل کنترل گفتم:- حسین، بس کن. من هیچوقت راضی نمی شم تو ازم جدا بشی...حسین همانطور که نرم در آغوشم می کشید، زمزمه کرد:- موقعی می رسه که با رضایت قلبی بهم اجازه رفتن می دي.سرم را روي سینه اش گذاشتم و آهسته گفتم:- نمی دونم، ولی خدا می دونه که هیچوقت این رضایت از ته دل نخواهد بود. من عاشق تو هستم حسین، باور کن تصورلحظه اي بی تو برایم ناممکنه، من بی تو چه کنم؟ تو انقدر خوب و مهربون و با گذشتی که من رو لوس کردي، از همه توقع این رفتارو دارم و می دونم حسابی اذیت می شم. چون تا به حال هیچکس نظیر تو رو ندیدم و می دونم که دیگه هم نخواهم دید. تو این شش سال به من هم خوش گذشت و از ته دل احساس می کردم خوشبخت و سعادتمند هستم.از اینکه تو رو انتخاب کردم و روي حرفم ایستادم، خوشحالم و لحظه اي احساس پشیمانی نکردم.بعد از آن دیگر هیچکدام حرفی نزدیم، حسین پرشور و با هیجان صورتم را بوسید و مرا در آغوش گرمش کشید.
صداي بلندگو که دکتري را صدا می زد، مرا از خاطراتم بیرون آورد. چادرم را دور شانه هایم جمع کردم و با قدم هاي کوچک و سریع به سالن انتظار بیمارستان رفتم. هنوز سهیل و گلرخ نیامده بودند. نزدیک شش ماه از بسترى شدن حسین در این بیمارستان مى گذشت. پدر و مادرم هم چند ماهى بود که برگشته بودند و تقریبا هر روز به بیمارستان مى آمدند تاحسین را ببینند. چهار ماه بود که هر روز علیرضا را به مهد کودك مى بردم و مادرم بعدازظهر او را برمى گرداند. حالادیگر مادرم را به خوبى مى شناخت و طاقت دورى از او را نداشت. مادر و پدرم هم در اولین برخورد، عاشق علیرضا شده بودند. خدا را شکر مى کردم که وجود پدر و مادرم و خانه بزرگشان چنان علیرضا را به خود مشغول کرده که زیاد بهانه من و حسین را نمى گیرد و بى تابى نمى کند. قبل از آمدن پدر و مادرم، حسین حالش بد نبود. همه چیز با یک سرما خوردگى ساده شروع شد. چند روزى خودم مرخصى گرفتم تا مراقبش باشم، اما حالش روز به روز بدتر مى شد. سرفه هاى خشک و بى امان، تب شدید و نفس تنگى، از پا انداخته بودش. عاقبت با کمک پدر و سهیل به بیمارستان رساندیمش و دکتر احدى به سرعت بسترى اش کرده بود. از همان روز، آزمایشها و گرفتن عکس هاى مختلف شروع شد. حسین ازماندن در بیمارستان خسته شده بود، اما برخلاف دفعات قبل، هیچ بهبودى در اوضاعش حاصل نشده بود تا با این بهانه از بیمارستان مرخص شود. هر روز بعدازظهر، علیرضا را به دیدن پدرش مى آوردند. با توجه به وخامت حال حسین،نگهبانى اجازه مى داد علیرضاى کوچک به همراه پدر بزرگ و مادر بزرگش به دیدن پدرش بیاید. سهیل و گلرخ هم تقریبا هر روز به دیدن حسین مى آمدند. سهیل با حسین شوخى مى کرد و مى خنداندش، اما مى شد ترس و نگرانى را در چشمهاى سهیل خواند که على رغم لب خندانش، بى قرار و نگران بود.شادى و لیلا هم هر هفته به دیدن حسین مى آمدند و برایش گل و شیرینى و کتاب مى آوردند. سحر و پدر و مادر على هم دوبار به دیدن حسین آمده بودند. یاد دوشب پیش افتادم که حسین به هوش بود و مى توانست صحبت کند. به محض بیدارى اش جلو رفتم و دستانش را دردست گرفتم. لوله هاى اکسیژن درون دماغش، حرف زدن را برایش مشکل مى کرد. با دیدنم لبخند زد و گفت:- مهتاب، هر وقت چشم باز مى کنم تو اینجایى... خسته نشدى؟سرم را به علامت نفى تکان دادم. آهسته گفت: علیرضا چطوره؟ کجاست؟- خوبه، نگران نباش. پیش مامان و بابامه.تک سرفه اى کرد و گفت: خدا رو شکر که پدر و مادرت آمدن، تو این اوضاع و احوال خیلى کمکت هستن.
بعدش دستش را دراز کرد و اشک ها را از روى گونه هایم پاك کرد. صدایش در اثر مورفین زیاد و گیج بودن خودش،کشدار و بى حال بود:- عروسک! گریه نکن، قلبم درد مى گیره وقتى چشماى خوشگلت پر از اشک مى شه.نمى توانستم خودم را کنترل کنم، به گریه افتادم. حسین هم گریه مى کرد. صدایش به زحمت بلند شد:- دلم مى خواست باز هم کنارت مى موندم! من از تو سیر نمى شم مهتاب، ولى انگار وقت رفتنه. دلم مى خواد این پلاك ها رو از گردنم در بیارى... با زحمت، پلاك هاى على، رضا و خودش را از گردنش بیرون کشیدم. سه پلاك نقره اى، که مشخصاتشان حک شده بود. حسین دستم را گرفت:- مهتاب، از قول من این ها رو بده به علیرضا، وقتى که بزرگ شد و تونست ارزش اینا رو درك کنه، بهش بگو درسته که پدرش مرد ثروتمند و بزرگى نبود تا براش چیز ارزشمندى به ارث بذاره، اما پدرش و صاحبان این پلاك ها براى او وبقیه فرزندان ایران، این سرزمین مقدس رو به ارثیه گذاشتن، بهش بگو و ازش بخواه که قدر این ارث رو بدونه و دوستش داشته باشه و اگه لازم شد براى نگه داشتن و به ارث گذاشتنش براى نسل هاى بعدى، بجنگه و تا پاى جون وایسه، من اطمینان دارم روزى ایران پر از سرو مى شه، سروهایى که هیچکدوم به خاك نیفتادن و با افتخار و سرافرازى، ایستاده جون دادن...
#کانال_داستان_و_رما