eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
به همسرم که تقریبا شش سال در کنارش زندگی کرده بودم، خیره شدم. نگاه چشمانش هنوز مثل یک بچه پاك ومعصوم بود. ریش و سبیل و موهاي سرش درست مثل دوران دانشجویی منظم و مرتب و کوتاه بود. فقط موهاي کنار شقیقه هایش تک و توکی سفید شده بود. لبان کبودش روي هم فشرده و ابروهایش بیشتر از چشمانش فاصله گرفته بودند. صورتش چاق تر از پیش شده بود، اما هنوز همانی بود که عاشقش شدم. من این مرد را می پرستیدم. زمینی که رویش راه می رفت، می بوسیدم و سجده می کردم. در تمام این مدت شش سال، لحظه اي نبود که از دستش ناراحت وعصبی باشم. همیشه شرمنده کارها و اعمالش بودم. لحظه لحظه این شش سال، سر سجاده نماز از خدا خواسته بودم ازعمر من کم کند و به عمر حسین بیفزاید. حالا او چه می گفت؟ من چه می خواستم؟ اینکه او عمر کوتاه تري داشته باشد اما در خانه بگذراند؟ یا عمر درازتري را در بیمارستان طی کند؟ مثل گنگ ها گفتم:- مامان و بابام دارن میان! حسین لحظه اي ساکت نگاهم کرد، بعد با صداي بلند خندید:- دیوونه! تو همیشه یک حرفهایی می زنی که ربطی به موضوع بحث نداره! حالا شوخی کردي یا جدي گفتی؟همانطور با بغض گفتم: جدي گفتم. انگار مامان دیگه طاقتش تموم شده و به بابا اصرار کرده برگردن.حسین لبخند زد: خوب خیلی خوشحالم، خدا رو شکر که مادر و پدرت میان و تو هم از تنهایی در می آي. روي تخت دراز کشیدم و به انبوه داروهاي حسین که روي پاتختی صف کشیده بودند، نگاه کردم. این داروها تا چند وقت می توانستند به داد حسین برسند؟ حسین چراغ را خاموش کرد و روي تخت نشست.- به چی فکر می کنی عروسک؟- به اینکه چرا سرنوشت هر کس یک جوره! چرا تو باید توي جنگ شیمیایی بشی؟ چرا من باید انقدر ناتوان و عاجز باشم؟ چرا علیرضا پسر من و توست؟حسین کنارم دراز کشید و دستانم را گرفت: عزیز من انقدر دلتنگ نباش، تو خودت هم وقتی زن من شدي، می دونستی که یک روزي از هم جدا می شیم...با حرص گفتم: اما نه به این زودي...حسین خندید: پس انتظار داشتی بعد از چهل سال زندگی مشترك؟ تو می دونستی من مریضم... حالا هم هنوز هیچی نشده، ولی مهتاب تو این شش سال شاید من و تو به اندازه چهل سال یک زن و شوهر عادي از زندگی لذت برده باشیم و از بودن کنار هم خوشحال بودیم. من و تو با علم به اینکه یک روزي قراره از هم جدا بشیم، قدر همۀ لحظات با هم بودنمون رو دونستیم، وقتی خاطراتم رو مرور می کنم، حتی ثانیه اي نیست که عاشق تو نبوده باشم و با رضایت و شادي زندگی نکرده باشم. لحظه اي نیست که براي گذشتنش تاسف خورده باشم... من همیشه شاکر خدا هستم، با اینکه عمرطولانی به من نداد اما تو رو به من هدیه کرد. مهتاب تو عشق و زندگی منی، هوایی که تو تنفس کرده باشی براي من مقدسه، تک تک اجزاي صورت و بدنت براي من پرستیدنی است. من خوشبخت بودم... خیلی خوشبخت! هر کسی ممکنه نتونه به این جا برسه، اینهمه آدمایی که دنبال پول و مقام و عنوان می دون! حرص می زنن، دزدي می کنن، به هم دروغ می گن، به همدیگه خیانت می کنن، ممکنه صد ساله هم بشن اما خوشبخت نباشن! ولی من، انقدر خوشبخت وسعادتمند بودم که تو همین عمر کوتاه به همه چیز رسیدم. حالا هم فقط از یک چیز ناراحتم، تنهایی تو و علیرضا! می دونم که دلم خیلی براتون تنگ می شه و می دونم بهتون خیلی سخت می گذره، اما فکر روزهاي با هم بودن و اینکه روزي دوباره همه کنار هم خواهیم بود، حتما آراممون می کنه... این حرفها خیلی وقته که تو دلمه و دلم می خواد بهت بگم اما همش می ترسیدم که ناراحت و غصه دار بشی، ولی امروز از این ترسیدم که خیلی دیر بشه و تو این حرفها روهیچوقت نشنوي، من خیلی دوستت دارم و همیشه از اینکه با همۀ شرایط بد و سخت من کنار آمدي و باهام زندگی کردي و معنی گذشت و عشق رو بهم فهموندي، مدیونت هستم. مهتاب تو انسان خیلی بزرگی هستی، پشت پا زدن به مادیات و رو آوردن به معنویات به خاطر عشق، خیلی کار بزرگیه! کاریه که حتی خود من شاید نتونم انجامش بدم. مطمئن باش هر زمان که بمیرم با آرامش و رضایت می رم، فقط و فقط دلم براتون تنگ می شه.اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود، با هق هقی خفه گفتم:- تو هیج جا نمی ري! هنوز مدیون منی، تا مهرمو کامل ندي نمی ذارم هیچ جا بري... صداي گرفته حسین بلند شد: مهتاب، مطمئنم که اگه تو نخواهی، من حتی نمی تونم بمیرم. ولی عزیزم التماس می کنم هر وقت که دیگه دیدي دارم زجر می کشم، ازم بگذر. این تنها خواهش منه، از من راضی باش و دِین منو ببخش. مثل روز برام روشنه که اگه تو اجازه ندي، نمی تونم از زمین کنده بشم... 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662