eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ رمان قسمت 36 حس خاصی به این سنگ و صاحبش نداشتم! فقط با حضورم بابا را معذب کردم. نگاهم را بالا کشیدم. رنگ و روی بابا به زردی می زد. -بابا حالت خوبه؟ بی حواس نگاهش بالا آمد. آرام زمزمه کرد: جان؟ -میگم حالت خوبه؟ -خوبم بابا... خوبم. - ببخش خلوتت رو به هم زدم. -نه بابا. منصوره دلتنگت بود حتما خوشحاله که اومدی. نگاهم سمت اسم حک شده ی 《منصوره》 روی سنگ کشیده شد. - هیچی ازش یادم نمیاد. حتی یه خاطره ی گنگ! - بچه بودی خب. -ده سالم بوده بابا! قاعدتا باید یادم بیاد یه چیزایی. نگاهش لرزید. - فقط یه قبر باز از پشت یه درخت بزرگ یادمه یه تابوت هم کنار قبر بود. دست بابا روی قلبش چنگ شد. سریع بلند شدم و کنارش نشستم. - چی شد بابا؟ با بستن پلک ها و بالا آوردن دستش نشانم داد که چیزی نشده. با نگرانی به جای قبلی ام برگشتم. -خیلی دوستش داشتی؟ به دنبال گوش شنوا می‌گشت. -عاشقش بودم وقتی رفت، همه ی دنیام رو با خودش برد. ناراحت شدم. زبان درد و دلم باز شد. -پس من چی بابا؟ نگاهش ثابت ماند! جوابی برای دادن داشت؟! اشکهایم فرو ریختند. بغض ودرد گلوله شده روی سینه ام راه نفسم را بسته بود، دهانم را باز کردم و با تقلا ذره ای اکسیژن دم کردم. آب دهانم را فرو خوردم. - از بچگی آرزوم بوده که مثل همه ی باباهای دنیا سر به سرم بذاری، بخندی، همسفرم بشی، پای درد و دل هام بشینی، هم پدر باشی هم مادر... میگن آدم که مامانش میمیره باباش باید یه چادر هم دم دستش بذاره تا یه وقتا مادری کنه... ولی تو... تو بابا، مادری هیچ... پدری هم نکردی برام! گلوله هر لحظه بالاتر می آمد وقصد جانم را داشت و حالم را بدتر می کرد، باید خلاص می شدم از دستش... به گریه افتادم... بزرگ شده بودم ولی بچه گانه گله داشتم... - بابا درد رو سینه ام زیاده! غم تو دلم ام زیاده! یه عالمه سوال بی جواب دارم که دارن آبم می کنن... به گریه افتاد... همین... جواب گله هایم اشکهایش بود که آن هم در پس دست مشت شده روی پیشانی اش پنهان شد. - میشنوی بابا؟! - بگو بابا می شنوم. -یه بار شد در نزده بیای تو اتاقم؟! ببینی خوابیدم پتو از روم کنار نرفته!سرما نخورم! راحت خوابیدم؟! یه بار شد صبح در نزده بیای تو اتاقم، نوازشم کنی و به جای کوبیدن در برای بیدار شدنم یه بوسه خرج دخترت کنی!؟ یه بار شد بهت بگم بابا دیر میام، بگی برای چی؟! بگی نه، دختر که دیر نمیاد خونه... بی چون و چرا قبول می کردی... نگفتی کجا میره! نکنه گیر گرگا بیفته! نکنه جای بدی میره! اصلا حواست بهم بود بابا؟! فهمیدی چجور بزرگ شدم؟! یه بار شد ازم بخوای بشینیم با هم حرف بزنیم... فقط می پرسیدی چیزی کم و کسر نداری؟ یادته! آره... خیلی چیزا کم داشتم بابا! دروغ می گفتم که نه همه چی دارم... نداشتم... مامان نداشتم... بابا نداشتم... پشت و پناه نداشتم... تنهایی خیلی سخته بابا. من تنهام خیلی تنها... میشنوی بابا؟! سر بلند نکرد. صدایش هر بار که این جمله را می‌گفت آرام‌تر و گرفته تر می شد. - بگو بابا می شنوم. - خسته ام خیلی خسته... بازگو کردنش مگر فایده هم داشت؟! بلند شدم. - تو ماشین منتظرتونم. نگاه شرمنده اش را تاب نیاوردم و رو گرفتم و سمت ماشینم قدم برداشتم. خالی شدم؟! نه. نشدم... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
گویند جبرئیل امین نزد یوسف پیامبر بود ، جوانی از آنجا می گذشت ... ؛ جبرئیل گفت این جوان را می شناسی؟ این همان کسی است که در نوزادی به پاکی تو شهادت داد و ماجرای زلیخا به نفع تو تمام شد ؛ یوسف دستور داد تا آن جوان را پیش او بیاورند و در حق او احسان فراوان کرد و به او هدایــای بی شماری داد و دستــور داد هر خواستــه ای دارد برآورده شــود ؛ در آن حال یوسف متوجه گریه جبرئیل شد و دلیل آن را پرسید ؛ جبرئیل گفت: ای یوسف ، تو عبد خدا هستی و در قبال کسی که در زمان نوزادی به پاکی تو شهادت داده چنین نیکی می کنی ، حال به من بگو حال بنده ای که در شبانه روز 5 بار نماز می خواند و در آن به پاکی خدا شهادت می دهد چگونه است و خدا با چنین بنده ای چگونه رفتار میکند . @dastanvpand 🌿🌺🌿🌺🌿🌺
✨تلنگر✨ از جمله بي نمازان بودم, همه مرا نصيحت و خير خواهي ميكردند؛ پدر، برادر، توجهي به آن ها نداشتم روزي تلفن زنگ زد... پيرمردي با صداي گريان گفت: وحيد؟ گفتم بله گفت جمشید وفات كرد، فرياد زدم جمشییییید؟ ديروز با من بود.. گفت امروز در مسجد جامع بر او نماز مي خوانيم... گوشي را گذاشتم گريه كردم ... جمشید چگونه ممكن است او هنوز جوان بود احساس كردم مرگ سوالم را به تمسخر مي گيرد؛ گريان وارد مسجد شدم😔 اولين بارم بود كه بر ميت نماز ميخواندم از جمشید سوال كردم او در پارچه ايي پيچيده شده بود؛ جلوي همه صف ها بود بدون تحرك... با ديدن او فرياد زدم مردم مرا نگاه ميكردند چهره ام را پوشاندم و سرم را پايين انداختم پـــــدرم دست مرا گرفت و گوشه اي برد و آهسته در گوشم گفت: نماز بخوان قبل از اين كه بر تو نماز بخوانند اين سخن آتش در جانم انداخت راستي او بعد زنده شدن از مرگ چه مي خواهد؟ دوستانش را، سیگار، فیلم های مبتذل، موسيقي... خود را در جاي او گمان كردم و روز قيامت را به ياد آوردم. به قبرستان رسيدم او را در قبر گذاشتيم با خود گفتم اگر از اعمال او بپرسند چه جواب ميدهد؟ سي دي ها و نوار و موسيقي! فيلم و عكس هايي كه درون گوشي موبايلش مخفي كرده است! غيبت هايي كه كرده است! نماز هایی که نخوانده است! گناهان کبیره ای که انجام داده است! به شدت گريه كردم نه نمازي است كه شفاعت كند و نه عملي كه نافع باشد😔 جمشید را در قبر تنها گذاشتم و بر گشتم... و او اينک تک و تنهاست آری آن مرگ است... بزرگ‌ترین چالشی که خداوند با آن همه‌ی انسان‌ها را به مبارزه طلبیده! همه از ایستادگی در برابر این مبارزه‌طلبیِ خداوند عاجز هستند: {بگو اگر راست می‌گویید مرگ را از خود دور کنید} سوره آل عمران:168 عاقلان را اشاره ایی کافیست.... @dastanvpand ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
خوبی بادبادک اینه که میدونه زندگیش به یه نخ نازک بنده، ولی بازم تو آسمون آزادانه شاده و میخنده... @dastanvpand
💐🍃🌿🌺🍃🌸 🌿🌺🍂 🌿🍃 🌸 ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۱/۵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ . ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺍﺯ ﺣﯿﺎﻁ ﮔﺬﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﯿﺒﺮﺩ ﻭ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ . ۱۱ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ . ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ . ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻤﺎﺭﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺮﺧﻮﺷﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﺒﻮﺩﻩ . ﻋﻤﻮ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻤﯽ . ﺳﺮﺕ ﺷﻠﻮﻏﻪ ﻫﺎ . _ ﺳﻼﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﻋﻤﻮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ ؟ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﯼ ﻟﺤﻨﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﻃﻼﻗﺸﻮﻥ ﺣﺲ ﺑﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ۱۰٫۱۱ ﺳﺎﻝ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ . ﻋﻤﻮ : ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﺗﺮﮐﯿﻪ . ﻓﺮﺩﺍ ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﯿﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﺸﯽ . _ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟؟؟؟؟ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﻋﻤﻮ؟ ﻃﻨﺎﺯ ﮐﯿﻪ؟ ﻋﻤﻮ : ﻫﻤﺴﺮ ﺁﯾﻨﺪﻡ . ﺍﻭﻥ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ . ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻭﺍﺣﺪ ﺑﺮﺳﻢ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻋﻤﻮ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍﺍ _ ﺑﻠﻪ؟ ﻋﻤﻮ : ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﯿﺎ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﯿﺎﯼ ﺑﻬﻢ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻧﺎﺳﻼﻣﺘﯽ ۱۹ ﺳﺎﻟﺘﻪ . _ ﺑﺎﺷﻪ . ﻋﻤﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯿﻪ ؟ (ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﯼ . ﻋﻤﻮ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه؟ ﻣﺤﺎﻟﻪ) ﻋﻤﻮ : ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ . ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ . ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﺷﻮ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﺗﯽ . ﯾﻪ ﻋﺪﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﯿﻒ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﻃﻨﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻦ . ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﺣﻀﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ . _ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﺑﻌﯿﺪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ . ﺑﻬﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺪﻡ . ﻋﻤﻮ : ﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺗﻮ . ﻣﻦ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻡ . _ ﺑﺎﺷﻪ . ﻓﻌﻼ … ﻋﻤﻮ _ ﻓﺪﺍﺕ . ﺑﺎﯼ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ . ﮐﺎﺵ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻪ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻔﻬﻤﻦ ﮐﺠﺎ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﻥ ﻋﻤﺮﺍ ﺑﺰﺍﺭﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺮﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ..… ﻧﺘﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ . ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﯿﺎﻡ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﭘﯿﺎﻣﺎ . ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﺮﻭﻩ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﯾﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ . ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺁﻧﻼﯾﻦ ﺑﻮﺩﻥ . _ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ ﯾﺎﺳﯽ : ﺳﻼﻡ ﻭ ..…… ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺴﺖ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ؟؟؟؟ _ ﻣﭽﮑﺮﻡ ﻧﻔﺴﻢ . ﯾﺎﺳﯽ : ﺑﺎﺑﺖ؟ _ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻣﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﻫﯿﭻ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺴﺖ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ ؟ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ﮔﻮﺷﯿﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ . ﺁﻧﻼﯾﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺸﯽ . _ ﺍﻗﺎ ﻣﻨﻮ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ . _ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺎﻋﺖ ۱۱،۱۲ ﺑﯿﺎﯾید ﺍﯾﻨﺠﺎﺍﺍﺍ . _ ﺑﺎﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻓﺤﺸﺎﺷﻮﻥ ﻧﺸﺪﻡ ﻭ ﻧﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ .…… ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌺🍃🌸🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌺🍃🌸 🌿🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺳﺎﻋﺖ ۱۱ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺭﺩ ﺩﺍﺩﻡ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺭﺩ ﺑﺪﻡ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺳﺮﺟﺎﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﺎد ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺵ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺍﺯﺵ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩﺷﻮ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭘﺸﯿﻤﻮﻧﺶ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺑﮕﻪ ﻧﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﮐﺎﺵ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﻟﯿﻠﺸﻮ ﻣﯿﭙﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﻗﺎﻧﻌﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﻩ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﺸﻢ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﻣﺪﺍﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺯﻭﺩ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﺜﻼ ﮔﻔﺘﻢ ۱۱،۱۲ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻝ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ ﺑﻐﻠﻢ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺷﻘﺎﯾﻖ . . ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﻦ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ . ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﻤﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺍﺷﮏ ﮔﻮﻧﻢ ﺭﻭ ﺧﯿﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺷﻮﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﻡ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﮑﺎﯼ ﻣﻦ ﺷﺪ . ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺗﻮﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﯿﺰﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﺑﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﻡ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ : ﻋﻤﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﯿﻎ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ : ﻋﻬﻬﻬﻬﻪ ﺣﺎﻻ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ . ﺧﻮﺏ ﻧمیخواد ﺑﻤﯿﺮﻩ ﮐﻪ . ﺍﺻﻼ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﻩ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻫﻤﺶ ﻋﻤﻮ ﻋﻤﻮ . _ ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ؟ ﻣﺜﻠﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ . ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﻃﻼﻕ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﯾﮑﻢ ﺍﺯﺵ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺩﻭﺭﯾﺸﻮ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ . ﯾﺎﺳﯽ :ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺍﺑﺠﯽ . ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ . ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺑﺮﻭ ..… ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺣﺮﻓﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ . ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﯾﺎﺳﯽ ﻣﺎﻣﺎﻧﺘﻪ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﺷﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ . ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﺟﻮﻧﻢ ﺧﺎﻟﻪ؟ ﺷﻘﺎﯾﻖ : آﻫﺎ . ﺑﺎﺷﻪ . ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺑﺎﯼ . ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﺧﯿﺰﯾﺪ . ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺧﺎﻟﻪ _ ﻫﺎ؟؟؟؟ ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﮐﻠﻪ ﭘﻮﮎ ﺟﻮﻧﻢ . ﺧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎﻥ. ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﮐﻠﻪ ﭘﻮﮎ ‏( ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ‏) ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺮﻑ ﻧﺎﻫﺎﺭ . _ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ..… ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﮐﺘﮑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺳﯽ ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩﻡ . ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺩﻡ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﭘﺴﺮ ﭼﻨﺪﺵ ﺧﺎﻟﻪ ﺯﺭﯼ . ﭘﺲ ﺍﻭﻧﺎ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﻣﯿﺮ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺭﯾﺎﮐﺎﺭ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﺁﺏ ﺑﮑﺶ ﻭ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻣﺦ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺟﻠﻮ ﻫﻤﻪ ﻭﺍﻧﻤﻮﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﺎﮎ ﻭ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺭﺷﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻫﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﺮﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ . ﺩﺍﺷﺖ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻭﻟﯽ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺸﻨﻮﯾﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ . ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﻭ …… ﭘﺴﺮﻩ ..… ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ . _ ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ ﺍﻣﯿﺮ:ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭﻟﯽ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮﻩ ﮔﻔﺘﻢ: _ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ . ﺑﺪﺑﺨﺖ ﮐﭗ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻫﻪ . ﻓﮑﺮﺷﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﮐﺴﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﮐﺎﺭﺍﺷﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﭼﻮﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﻣﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯿﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺯﻭﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﻮﻧﺪﻡ . ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺷﺐ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺸﯿﻢ . ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻮﯾﯿﭻ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻫﻢ ﺑﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﯾﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﻥ . ﺳﺎﻋﺖ ۴، ۵ ﺑﻮﺩ , ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻧﺸﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﯽ ﺑﻬﺘﺮﻩ . ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﺑﺎﺵ. ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﮏ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻢ ﺑﻮﺩ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌺🍃🌸🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌺🍃🌸 🌿🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﻧﯿومده ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮﻭ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺵ ﭘﺪﺭﺍﻧﻪ ﻋﻤﻮ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻢ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺑﺸﻪ . ﺍﻣﺎ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻋﻤﻮ ﻧﻈﺮﺵ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺭﺍﺿﯿﺶ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺸﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﻣﻦ . ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻗﯿﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﻢ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﻭ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺪﻩ ﭘﺲ ﻓﻘﻂ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﺐ آﺧﺮ ﺭﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻢ . ﻣﺎﻧﺘﻮﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﮐﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺻﻮﺭﺗﯽ . ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪﻣﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻤﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻓﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﯾﺸﻢ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﻠﯿﺢ ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ﺑﻮﺩ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﻋﻤﻮ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻃﻨﺎﺯ ﺑﺎﺷﻪ ﺯﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﺟﺪﯾﺪ . ﺍﯾﯿﯿﯿﺶ ﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﺵ ﺑﺪﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺑﺪ ﻧﺒﻮﺩ . ﻋﻤﻮ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ . ﺑﻬﻢ ﻣﻌﺮﻓﯿﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩ. ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌺🍃🌸🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌺🍃🌸 🌿🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ . ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻋﻤﻮ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ . _ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟ ﻋﻤﻮ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ؟ ﭼﺮﺍ آﻧﻘﺪﺭ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺯ؟ ﻋﻤﻮ ﺟﻮﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻣﯿﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺒﺮﻡ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ. _ ..… ﻋﻤﻮ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ . _ ﻗﺎﺑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺲ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﺳﺮﺳﺎﻡ ﺍﻭﺭ ﺑﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺯﯾﺎﺩی ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻋﻤﻮ : ﺩﯾﮕﻪ ..… _ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ . ﻋﻤﻮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﻭ . ﻭﻟﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﯿﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ . ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩﻡ . ﻭﺳﺎﯾﻼﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﯾﮑﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺮﺩ . ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ۱۰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺗﺎﺏ . ﺗﺎ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ . ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺁﺑﺠﯽ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﺷﺐ ﻧﻤﯿﻤﻮﻧﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ . ﮔﻮﺷﯿﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ . _ آﺥ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﻮﺍﺑﻦ ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :آﺭﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺷﺐ ﺑﻤﻮﻧﯽ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ . _ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺖ ﻋﻤﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : آﺭﻩ . ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ . ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﺸﻢ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩآﻭﺭﯼ ﻋﻤﻮ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺭ ﺟﺎﻡ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺳﺎﻋﺖ . ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ دوازده و نیم ﺑﻮﺩ ..… ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ۱۱ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﻡ . ۱۴ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ . ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ . آﺧﺮﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﺶ : ‏( ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺟﺎﻥ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻤﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭستت ﺩﺍﺭﻩ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪﯼ . ﻣﺎ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ ‏) ﺍﯼ ﻭﺍﯼ . ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ …… ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ … ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌺🍃🌸🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍃 🌸 ﺳﺎﻋﺖ ۵ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﭘﺎﺗﻮﻕ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ . ﺩﻟﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺩﻝ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭﺭﻭﺩ ﺩﺍﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﯿﻄﻮﻥ ﺧﻮﺩﻡ . ﻣﯿﮕﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻋﻤﻮ ﺭﻓﺘﺎ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﻢ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ . _ ﺳﻼﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟ _ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺟﻮﺟﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﯿﻮ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺗﺮﻡ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﻣﯿﺶ ﺑﺎﺷﻢ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺟﻮﺟﻪ ﻣﻬﻨﺪﺳﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟ _ ﮐﻤﯽ ﺗﺎ ﺣﺪﻭﺩﯼ . ﺍﻣﯿﺮ ﺗﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺟﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺻﺎﻟﺢ، ﺷﺎﻩ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﯿﻢ ، ﻭ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ. _ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﭼﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩﺍﯾﯽ ﻣﯿﺪﯾﺎ . ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻭﺩﻝ ﻣﯿﮑﻨﻢ . _ ﺑﺎ ﮐﯽ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺧﻮﺷﺘﯿﭙﻪ . _ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺧﻞ ﺷﺪﯼ ﺭﻓﺖ . ﭘﺎﺷﻮ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺒﺮﻣﺖ ﺩﮐﺘﺮ . ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ . ﻧﮑﻨﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺗﻮ ﮐﺎﺭ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﺍﺭﻭﺍﺡ؟ _ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺩﻭﻣﺎ ﺷﻬﺪﺍ ﺯﻧﺪﻥ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﯽ . _ ﻣﺜﻠﻪ ﺗﻮ ﺧﻞ ﺑﺸﻢ؟؟؟؟؟؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻦ ﺧﻞ ﺷﺪﻧﻪ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ ﻣﯽ ﺍﺭﺯﻩ . ﺁﺭﺍﻣﺶ ! ﯾﺎﺩ ﻣﺸﻬﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ؛ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ . ﮐﻼ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭﺩ ﻭﺩﻝ ﮐﻨﻢ . ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮﻩ . _ ﺍﻣﯿﺮ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺟﻮﻧﻢ ؟ _ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﻤﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻦ ، ﺩﺭﺳﺘﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ؟ _ ﭘﺲ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﭼﯿﻪ ؟ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ؟ ﯾﺎ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮﺍﻧﺲ؟ ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﯾﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﻥ . _ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﻭﺍﺿﺢ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﯼ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﯾﻪ ﮐﻢ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻋﺮﻑ ﻭ ﺣﺪ ﻻﺯﻡ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﺮﻥ . ﻣﺜﻼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﯾﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﻭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﻦ ﯾﮑﻢ ﺍﻓﺮﺍﻃﻪ ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﮑﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ . ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﻗﻮﺍﻧﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺗﺼﻮﯾﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﺎﻟﻪ ﺧﺎﻧﻢ ‏( ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻋﻀﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ‏) ﺍﮐﺜﺮﺷﻮﻥ ﺭﻧﮓ ﺗﻌﺼﺐ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ . ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮﯼ ﻫﺎﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺍﻟﺒﺘﻪ خب ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﻠﻤﻮﻥ به ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﻡ ﺁﺧﻪ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻻﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻮﺍﻟﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ . _ ﯾﺠﻮﺭﺍﯾﯽ . ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻣﺴﻠﻤﻮﻧﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﻫﻮﻡ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺑﺤﺚ ﺟﺪﺍ ﺟﺪﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﺸﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﮕﻢ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﻣﺜﻼ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮐﻞ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺍﯾﻦ ۱۹ ﺳﺎﻝ ﻋﻤﺮﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﯽ؟ _ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﯾﺎ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺻﻼ. ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻗﻬﺮ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﻣﻦ ﻗﺒﻠﻨﺎ ﯾﻪ ﺍﺑﺠﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺟﻨﺒﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺩﺍﺷﺖ . _ ﺍﻻﻧﻢ ﺩﺍﺭﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﻢ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻧﻤﯿﮕﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺍﻻﻥ ﭼﻮﻥ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ ؟ _ ﻧﻪ ﺍﻻﻥ ﺣﺴﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺤﺚ ﻣﻔﺼﻞ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﮑﻨﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﯽ ﮐﻢ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺩﺭﺧﺪﻣﺘﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ . ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﯾﮑﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ . _ ﺍﯾﯿﯿﯿﺶ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺳﺮ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ . ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺮ ﺯﺩﯼ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﻫﻬﻬﻬﻪ . ﺑﻌﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻗﻬﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ، ﯾﻪ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮔﺮﺍﻣﻢ ﯾﮑﻢ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻭ ﮐﻼﻓﮕﯿﻢ ﮐﻢ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ .…… ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍃 🌸 ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻧﺠﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﺻﺒﺢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﺸﻦ . ﻧﺠﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﻤﻤﻮﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ . _ ﺳﻼﻡ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﺠﻤﻪ : ﻣﭽﮑﺮﻡ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪﺕ ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﯼ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﻣﺰﺍﺣﻢ ؟ﺍﺻﻼ ﻗﻬﺮﻡ . _ عشقمی ﮐﻪ ﻧﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ . ﺧﻮ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ ۹ ﺻﺒﺢ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﯽ . ﻧﺠﻤﻪ : خب ﺣﺎﻻ ، ﺷﺎﺭﮊﻡ ﺍﻻﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ . ﻫﻬﻬﻪ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿﺎ . _ ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺣﺘﻤﺎ . ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪ ؟ ﻧﺠﻤﻪ : ۹ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ . _ ﺑﺎﺷﻪ ﺣﻠﻪ . ﺑﺎی عزیزم. ﻧﺠﻤﻪ : ﺑﺎﯼ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻧﺠﻤﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻋﻤﻮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ . _ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﻣﻮﺭﺩﻧﻈﺮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﻩ . ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ ؟ ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺷﺴﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ . _ ﺳﻼﻡ ﻣﺎﻣﯽ . ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ . ﺻﺒﺤﺎﻧﺘﻮ ﺑﺨﻮﺭ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺰﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ . _ ﺑﺎشه . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ ؟ _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﮐﺎﺵ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ . ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﻭ . _ ﻓﺪﺍﺕ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺳﻼﻡ . ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ . ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺎﯼ؟ _ ﻭﻋﻠﯿﮑﻢ ﺑﺮﺗﻮ . ﺑﯿﺎﻡ ﺑﻬﺸﺸﺸﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍ ﺁﺧﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : خب ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺰﻧﯽ . خب ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ . ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﻫﻢ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﯽ . ﺑﯿﺮﺍﻩ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﮕﻔﺖ ﻓﻮﻗﺶ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺸﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ . _ ﺑﺎشه . ﭘﺲ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻢ . ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺭﺿﺎﯾﺘﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ . آﺧﻪ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﻌﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﻤﻮ ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ : ﺣﺎﻻ ﯾﮑﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﭘﺎﺷﯿﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺮ ﻗﺒﺮﺵ ﮐﻪ ﭼﯽ؟ ﺧﻞ ﺑﺎﺯﯾﻪ ﻣﺤﻀﻪ . ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺻﺮﻓﺎ ﺟﻬﺖ ﺗﻔﺮﯾﺢ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮ ﭘﺎﺷﻮ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ . _ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍﺱ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻫﻮﻡ . ﺑﺮﺧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ بیشتر قبرها یه پرچم ایران بود.... ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
زیباترین جمله ی که تا حالا دیدم روی یک سنگ قبر بود ؛ نوشته بود : ای رهگذر، من هم روزی از اینجا رهگذر بودم… 🌸🕊ʝσłŋ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃 🍃🌸خدای خوبم شکر بخاطر بودنم در چهارمین روز از ماه رمضان شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر شکر، برای بوی خوش زندگی شکر و هزاران شکر برای وجود ارزشمند عزیزانم شکر، برای سلامتی جسم و جان شکر، برای رزق و روزی حلال و بی‌نیازی شکر بخاطر دوستان خوبم مهربانا چتر رحمتت را بر سر دوستانم همیشه باز نگه دار و بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃 ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 37 پس چه می گفتند که درد و دل انسان را سبک می کند! من که از هر روز هم پر دردتر و بغضم سنگین تر شد... حال بابا را هم بد کردم... لعنت به من! اصلاً آن حرف‌ها چه بود که زدم! داخل ماشین نشستم. آینه را سمت خود چرخاندم و صورتم را مرتب کردم. باید از دلش در می آوردم. حس پشیمانی دلم را آشوب کرده بود. دو ربع هم نکشید که آمد و سوار شد. استارت نزدم. اول باید دلم را آرام می کردم. - بابا معذرت می خوام. تند رفتم. نفهمی کردم. چانه ام لرزید و چشم هایم لبریز از اشک شد. دستش را سمت صورتم به قصد گرفتن اشک هایم آورد، سرکج کردم سمت دست روی صورتم و بوسیدم. - ببخش بابا. سرم را به آغوش کشید و بوسید. -تو حلالم کن بابا. به گریه افتادم. هیچ وقت این قدر بی رحمانه کسی را نرنجانده بودم... نگاهش سمت آرامگاه مادر کشیده شد. -با منصوره توی یه عملیات آشنا شدم. گزارش شده بود که توی ورامین تو یه خونه باغ، رفت و آمد های مشکوکی صورت می گیره. اتفاقا ستاد رد قاچاقچی های اعضای بدن رو زده بود و احتمال می دادیم که تو ورامین باشن. این شد که حسین، من و یوسف یکی از مامورای خوب تیم رو برای بررسی فرستاد. خب نمی شد همه ش تو کوچه پرسه بزنیم و تحت نظرشون بگیریم. حسین هماهنگ کرده بود تو یکی از خونه های همون محل مستقر بشیم و از اون جا اوضاع رو بررسی کنیم. اون خونه، خونه ی پدر منصوره بود... منصوره هم مثل تو ماما بود. صبح ها میرفت و غروب برمی گشت. تو دید زدن های خونه ی قاچاقچی ها یه وقتایی هم سر دوربین رو کج می کردم سمت کوچه و میدیدمش... خلاصه گذشت و دو ماه بعد متوجه شدیم که حدسمون درست بوده. با گزارشمون خونه محاصره شد و با دستگیری افرادشون ماموریت ماام تو خونه ی پدری منصوره به پایانش رسید. دوسه ماهی با خودم کلنجار رفتم و دیگه بریدم و به حسین گفتم. واسطه شد و منصوره رو برام خواستگاری کرد و ازدواج کردیم. تو دوازده سال زندگیم با منصوره هیچ وقت هیچ گله ای ازش نداشتم. یه خانوم به تمام معنا... تا روز مرگش عاشقانه می پرستیدمش... وقتی مرد منم مردم. اول که استعفا دادم و خونه نشین شدم. بعد هم به کل تغییر کردم... آهی کشید و ادامه داد: حلالم کن عسل. می دونم پدر خوبی برات نبودم ولی قسم به خاک منصوره که همیشه حواسم بهت بوده و هست. شاید خندیدن و خندوندن بلد نباشم ولی اندازه ی لحظه لحظه های زندگیم دوستت داشتم و دارم بابا... حلالم کن غم از دست دادن منصوره نذاشت که اون قدر که باید محکم باشم و برات پشت بشم. بی اغراق بگویم حس پشیمانی بدترین حس دنیاست... و من آن دم، سخت دچارش شدم! - بابا تو رو خدا ادامه نده. غلط کردم. تو بهترین بابای دنیایی. من از جای دیگه دلگیر بودم سر شما خالی کردم. خودم را در آغوشش رها کردم و گریه ی ندامت سردادم. پشت کمرم را نوازشی داد. - از فرهاد دلگیر نباش. تند و خودرای هست ولی خیلی دوستت داره. وای خدای من! بابا حواسش به همه چیزم بود. خجالت کشیدم و شرمنده ی فهم بالایش از حال بی قرارم، شدم. دقایقی دیگر در آغوش امن و مهربانش ماندم و آرامش گرفتم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 38 نرم از آغوشش جدا شدم. اشک های جامانده روی صورتم را با نوک انگشت هایم پاک کردم. - برای معذرت خواهی، امشب باید دعوت من رو به یه رستوران شیک و یه شام دونفره ی پدر دختری قبول کنید. لبخندش زیباترین نقش جهان شد! - معذرت خواهی نیاز نیست ولی با کمال میل قبول می کنم. خندیدم. بعد از چند روز غصه خوردن این خنده ی از ته دل حسابی سرحالم آورد. بی خیال فرهاد... سرشب بود که داخل رستوران مورد نظرم شدیم. بهترین جای رستوران میز دونفره ای را رزرو کرده بودم. با ذوقی وصف نشدنی بابا را هدایت کردم. دلم می خواست امشب برایش آنقدر به یاد ماندنی شود که خاطره ی منحوس ظهر را از یاد ببرد. خودش هم سعی در خوشحال نشان دادنش داشت. شاید هم واقعا خوشحال بود. به شوخی های بی مزه ام می خندید ولی خودش شوخی نمی کرد. بلد نبود دیگر... شاید توقعم بی جا و زیاده بود از مردی که سیزده سال است به جای زندگی مردگی کرده است. آن شب دو مرتبه و صدمرتبه اظهار پشیمانی کردم و بابا دومرتبه و صدمرتبه بخشید... شب از نیمه گذشته بود، تازه چشم هایم را بسته منتظر خواب بودم که درب اتاقم آرام باز و پشت بندش قامت بابا در چهار چوب ظاهر شد. اتاق تاریک بود، چشم هایم را دومرتبه بستم و خود را به خواب زدم. سنگینی نگاهش را حس می کردم. پتوی نامرتب رویم را مرتب کرد. خم شد و بوسه ای به پیشانی ام زد. چیزی نگفتم و گذاشتم پدرانه هایش را خرجم کند... با رفتن بابا و بسته شدن درب اتاق لب هایم به لبخندی از هم باز شد. پشت درخت ایستاده بودم. هوا گرگ و میش صبح بود. نگاهم سمت قبر بازی بود که مردی خاک داخلش می ریخت. صورت مرد پیدا نبود. تابوت سبز چوبی را هل داد ، صدای کشیده شدنش روی خاک و سنگ ها لرزی به دلم انداخت، باز مشغول خاک ریختن شد. در همان حین دستی از قبر بیرون آمد و صدای پررنج و نالان زنی از داخل قبر که نامم را صدا میزد دلم را لرزاند و ناله ام بلند شد... با جیغی از خواب پریدم. شاید هم از خواب پریدم و بعد جیغ کشیدم. سریع کلید آباژور کنار تختم را زدم و اتاق روشن شد. این دیگر چه خوابی بود؟! هنوز قلبم به شدت می کوبید و صدای 《عسل عسل》 گفتن های زن در گوشم می پیچید. در با شدت باز شد و بابا با چهره ای آشفته از خواب و نگرانی داخل آمد. - چی شده بابا چرا جیغ کشیدی؟! نگاه گرفتم و لیوان آب را برداشتم و لاجرعه سرکشیدم. - چیزی نیست بابا‌. خواب بد دیدم. کنارم نشست. - خیر باشه. امروز اذیت شدی، فکرت خراب بوده خواب آشفته دیدی. نگران نباش. اتفاقا فکرم خراب نبود! من با بهترین حس دنیا و لبخند به لب خود را دست خواب سپردم... چیزی نگفتم و بی رمغ دراز کشیدم. پتو را رویم مرتب کرد. - می خوای پیشت بمونم تا بخوابی؟ - نه بابا بهترم شماام برو بخواب. معذرت می خوام بدخوابتون کردم. مثل اکثر اوقات جوابم لبخندش بود. شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت. شب عروسی مریم و مجید فرا رسید. به اصرار مریم همراهش به آرایشگاه رفتم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 39 آرایشگر موهایم را فر درشت کرد و با گل سفید هماهنگ با لباسم، یک سمت سرم محار کرد و آبشار موهای مواجم روی شانه ی سمت چپم ریخت. اهل آرایش نبودم و به تاکید خودم ساده ترین آرایش را روی صورتم انجام داد ولی بی اغراق و به دور از خودپسندی، حسابی تغییر کرده و زیبا شدم. تا به همین امروز با فرهاد قهر بودم. موقع آمدن به آرایشگاه پیامی به گوشی ام آمد. فرهاد بود... باز بردیا آمده بود تا فرهاد دیوانه شود و زورگویی هایش شروع! 《 ساعت شش دم آرایشگاه منتظرتم》. من که بدم نمی آمد. دلتنگ بودم... از این گذشته حوصله ی جنجال نداشتم. لااقل تا وقتی که بردیا بود باید مطیعش می ماندم. با مریم موقتا خداحافظی کردم. شال و شنل مشکی ام‌ را تن زدم و از آرایشگاه خارج شدم. جلوی درب به ماشین تکیه داده بود و دست به سینه انتظارم را می کشید، با دیدنم تکیه اش را از ماشین جدا کرد؛ بعد از دو هفته اخم و تخم این لبخند جذاب حسابی به دلم چسبید! غرق نگاه خندان و آرامش شدم، طوری که غریق نجات ها هم دلشان نمی‌آمد نجاتم دهند، کناری ایستاده بودند و با لذت غرق شدنم را نظاره گر بودند... لبخندش که دندان نما شد دست و پایی زدم و خود را نجات داده و به ساحل رساندم. دستش را پیش آورد و گوشه شالم را که آزادانه روی سرم انداخته بودم روی موهایم تنظیم کرد. -سلام خانوم... چه خوشگل شدی. خنده ام گرفت، بیچاره آنقدر مرا بی رنگ و رو دیده بود از ذوق در معرض پس افتادن بود! پشت چشمی نازک کردم. - این تعریف یعنی ببخشمت؟! خیره نگاهم کرد تا از رو بروم. بند کیفم را به سمت ساق دستم هل دادم و درب ماشین را باز کردم. بی توجه به نگاه خیره اش در حالی که خنده ام گرفته بود در صندلی جلو جای گرفتم. تک خنده ای زد و با گفتن《عجبا》 ماشین را دور زد و کنارم پشت فرمان نشست. -بریم یا منتظر مجیدینا وایسیم؟ -نه بریم. طبقه بالای آرایشگاه آتلیه ست. قراره برن عکس بندازن، خیلی زمان بره. سری تکان داد و استارت زد. با شیطنت پرسید: نیازه نکات ایمنی رو بازگو کنم. متعجب و منتظر نگاهش کردم. خندید و شروع به شمردن کرد. -یک مواظب باش خون راه نندازم. دو از کنارم... حرفش را با حرص بریدم. - نیازی نیست. با خنده نگاهم کرد. -پس همه رو از بری؟ میخ نگاه پر تاسفم را به چشم های شیطانش کوبیدم. -چیه چرا این جوری نگاه می کنی؟! -خیلی پررویی به خدا! چشمکی زد و طعنه اش را با شدت به رویم کوبید. -فعلا تا جدی مطرح نکردم، تو سکوت کن. نه تنها چشم غره بلکه یک فس کتک هم حقش بود! جلوی درب باغ که رسیدیم، رفتارش صدوهشتاد درجه تغییر کرد. -حواست باشه خیلی وقته دنبال بهونه ام کار دست خودم بدم. -فرهاد! بی توجه به شماتت لحنم گره اخم هایش را کورتر کرد و پیاده شد. هم قدم هم داخل باغ شدیم. آقا پرویز پدر مجید و بابا جلوی درب بزرگ باغ به انتظار میهمان ها برای خوش آمدگویی ایستاده بودند. بعد از احوالپرسی و تبریک قصد داخل شدن داشتم که فرهاد صدایم زد. -عسل صبر کن. رو به بابا و آقا پرویز کرد. -الان برمی گردم. آقاپرویز سری بالا اخداخت. -نمی خواد ما هستیم. برو داخل کم و کسری نباشه. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 💢حتما بخوانید 🌼🍃در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد. در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر... 🌼🍃و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ احترامی... 🌼🍃در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد. و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم 🌼🍃متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند. 🌼🍃عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت. و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد 🌼🍃و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند، 🌼🍃در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند. 🌼🍃مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟ آنها کی هستند؟ گفت: فرزندانم هستند گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست. ❣همانگونه که می کاری درو خواهی کرد 🌼🍃به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن، چون تو به مادرت اهانت کردی، و این جزای کارهای خودت هست، و زن با تدبیر به فرزندانش گفت: کمکش کنید برای خدا 🌼🍃 هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌@dastanvpand
زندگی می کنم حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!... چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم می سازد @dastanvpand
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﺱ . _ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻟﺒﻨﺎﻧﻪ . _ﻣﻦ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺣﻮﺻﻠﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﻫﺎ . _ ﺍﻭﻣﻤﻤﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭﺍﺭﺩ ﺍﻭﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺷﺪﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺴﻪ ﮔﻞ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﯿﺪﺍ . ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﻠﻮﺍ ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﯾﻪ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﻮﺧﺖ . ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺗﺮ ..… ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻢ . ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ۴٫۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺳﺮﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ . ﺑﺎﺑﺎ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟ ﻧﻪ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﮔﻮﻧﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯾﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﻌﺪ ؛ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﯾﺨﺖ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺭﺍﺩﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﺩﻝ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ؛ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ؛ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺖ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ،ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻭﻧﺠﺎ . ﻣﯿﺎﯼ؟ ﺍﻭﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻩ . ﺗﻮ ﯾﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮﻥ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺩﺍ . ﻭ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺗﯿﭗ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻬﺪﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺩﺯﯾﻼ ﺑﻮﺩ . ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺘﺶ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ؟ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻪ :ﺳﻼﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ . ﺧﻮﺑﯽ؟ ﮐﻢ ﭘﯿﺪﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ .…… ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻭﻥ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﻋﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﭗ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻧﻮ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺎﻧﻮ . ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ؟ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻧﯿﺴﺘﺎﺍﺍﺍﺍﺍ _ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ خدا ﯾﻪ ﻋﻘﻠﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻩ . ﻭﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﺴﺠﺪﻭ ﻧﻤﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﻣﺴﺨﺮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﭽﮑﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ . ﻣﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺧﯿﺮﺗﻮﻥ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﻠﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﻮﺑﻪ ﻫﺎ . _ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ . ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺎ ﺑﺮ ﻭ ﺑﭻ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺩﺭﺑﻨﺪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﻣﺤﯿﻄﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ . ﮐﺎﺵ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ . _ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺿﺪ ﺣﺎﻝ ﻧﺰﻥ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺷﻨﺎﻥ ؛ ﯾﺎﺳﯽ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ . ﺍﻻﻥ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻡ . _ ﭘﺲ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :زینب _ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؛ ﺍﻣﺎ آﺭﺯﻭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﻤﻪ زینب ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ، ﺍﺳﻤﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ .… ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🍂🌸 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺳﻮﺍﺭ ۲۰۶ ﻧﺠﻤﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ . ﻧﺠﻤﻪ : ﺍﻫﻢ ﺍﻫﻢ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺁﻫﻨﮓ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ ﻧﻪ؟ _ ﺍﻭﻫﻮﻡ . ﺍﻭﻫﻮﻡ . ﺣﺎﻻ ﺳﻼﻣﻤﻤﻢ . ﺧوبی؟ ﻧﺠﻤﻪ : ﺗﻮ ﺁﻫﻨﮕﺘﻮ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﻪ ﮐﺪﻭﻡ ..… ﺑﻮﺩﯼ ﻧﻪ ﯾﻪ ﺯﻧﮕﯽ ﻧﻪ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﻧﻪ ﺧﺒﺮﯼ ؟ ﺯﻭﺩ ﺗﻨﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺘﻌﺮﯾﻒ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻞ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺭﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻥ ﺣﺮﻓﺎﻡ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻧﻈﺮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺍﯾﻨﺎ . . ﻧﺠﻤﻪ : ﺧﻮﺏ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺑﺎ ﻗﻠﯿﻮﻥ ﭼﯿﻪ ؟ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻫﻢ _ ﺻﺪﺩﺭﺻﺪ ﻧﺠﻤﻪ : ﭘﺲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ . ﺍﺯ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻻﺕ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺨﺖ ﮐﻨﺎﺭﯾﻤﻮﻥ ﻫﻢ ۴ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻧﺸﺴﺘﻦ . ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﯿﺰﺍﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ . ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ : ﺧﻮﺷﮕﻼ ﭼﯽ ﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﻥ؟ _ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ گفت: ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭼﻪ ﻧﺎﺯﯾﻢ ﺩﺍﺭﻩ . ﺭﻭﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﻤﺎ ﯾﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ ﺗﻮ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻧﮑﻨﯽ؟ ﭘﺴﺮﻩ : ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ . ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﺑﻬﺖ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ؟ _ ﺧﻔﻪ ﺷﻮ ﻋﻮﺿﯽ . ﭘﺴﺮﻩ : ﺟﻮن _ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ : ﻧﻮﺵ ﺟﻮﻧﻤﻮﻥ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﻮﺵ ﺑﺸﻪ . سریع با عصبانیت گفتم: _ ﺧﻔﻪ ﺷﯿﻦ ﻋﻮﺿﯿﺎ . ﭘﺴﺮﻩ : ﺍﯼ ﻭﺍﺍﺍﺍﯼ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﻋﺼﺒﯽ ﺷﺪ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ..…… ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟ ﯾﻪ ﺍﺑﻬﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﺱ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺴﺮﺍ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ بالاخره ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍ گفت: ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﻀﻮﻝ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﻢ . ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﻋﻪ؟ ﺍﻻﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﯿﺘﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻓﻀﻮﻝ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ . ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺪﯾﺪ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ گفت: ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺻﻼ ﺷﮑﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ . ﻣﮕﻪ ﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ؟ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺳﺮﺷﻮﻧﻮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ . ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ گفت: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﺨﻨﺪﻡ . ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﯿﭗ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﺎﺱ ؛ ﺭﯾﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﭼﻬﺮﺷﻮ ﺟﺬﺍﺏ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﺎﺵ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺤﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭘﺴﺮﺍ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺩﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ..… ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: _ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪﯾﺪ .… ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ‏( ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﯾﯽ ‏) ﺣﺮﻓﺶ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺭﻓﺖ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪﻥ . ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ و گفتم: _ ﭼﺘﻮﻧﻪ؟ ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺗﺎﻧﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﮔﻪ ﮔﺸﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﺘﻨﻤﻮﻥ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ . گفتم: ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺸﺪﻩ . ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﮐﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ . ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ؟ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ﻭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﻮﻓﺘﺎﺩ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤﺘﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻫﻌﯽ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﺒﻮﺩ . ﮐﺎﺵ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﯿومدﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ؟ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ..… ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ @Shaheedhade313 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟ ﯾﻪ ﺍﺑﻬﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﺱ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺴﺮﺍ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ بالاخره ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍ گفت: ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﻀﻮﻝ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﻢ . ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﻋﻪ؟ ﺍﻻﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﯿﺘﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻓﻀﻮﻝ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ . ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺪﯾﺪ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ گفت: ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺻﻼ ﺷﮑﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ . ﻣﮕﻪ ﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ؟ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺳﺮﺷﻮﻧﻮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ . ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ گفت: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﺨﻨﺪﻡ . ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﯿﭗ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﺎﺱ ؛ ﺭﯾﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﭼﻬﺮﺷﻮ ﺟﺬﺍﺏ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﺎﺵ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺤﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭘﺴﺮﺍ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺩﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ..… ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: _ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪﯾﺪ .… ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ‏( ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﯾﯽ ‏) ﺣﺮﻓﺶ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺭﻓﺖ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪﻥ . ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ و گفتم: _ ﭼﺘﻮﻧﻪ؟ ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺗﺎﻧﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﮔﻪ ﮔﺸﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﺘﻨﻤﻮﻥ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ . گفتم: ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺸﺪﻩ . ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﮐﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ . ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ؟ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ﻭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﻮﻓﺘﺎﺩ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤﺘﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻫﻌﯽ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﺒﻮﺩ . ﮐﺎﺵ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﯿومدﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ؟ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ..… ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🌿🍂 🍃🌺🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ * ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺧﺮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺿﺮﺑﻪ ﺁﺧﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ . ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻢ . ﺧﯿﺮ ﺳﺮﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻨﻮ ﺍﻭﺭﺩﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﻭﯾﻼ . ﮐﻼ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﻔﺘﻪ . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﭘﺎﯾﯿﻨﺎﯼ ﮐﻮﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻣﺤﻤﺪ : ﺳﯿﺪ . ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﺠﺎ ﺳﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ گفتم: ﻫﯿﭽﯽ . ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﻡ . ﻣﻬﺪﯼ : ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻩ. ﺟﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﻼ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻋﺼﺒﯽ ﻣﻦ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﺮﻣﮕﯿﻦ ﻣﻬﺪﯼ ﮔﺮﻭﻩ ۶ ﻧﻔﺮﻣﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺭﻭ ﻫﻮﺍ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻭ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻥ ﻣﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺳﺮﻋﺘﻤﻮ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺗﺎﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﻓﺮﻣﻮﻥ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺷﯿﺸﻪ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯﺍﻧﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﻢ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ . ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﻣﺤﻤﺪ:ﺑﺒﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﺑﯽ ﺭﻭﺩﺭﻭﺍﯾﺴﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ . ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﻨﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﺯ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭼﻮﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ، ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻃﻼﻋﯽ ﺍﺯﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : _ ﺑﭙﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﯿﻖ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻠﯽ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ . ﻣﺤﻤﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻼﻓﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺿﺒﻂ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ . ﭘﺮﺳﺸﮕﺮﺍﻧﻪ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﻣﺤﻤﺪ گفت: ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﮕﯽ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ _گفتم:ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ. ﻣﺤﻤﺪ :ﺗﺎ ﮐﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ؟ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: _ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ . ﻣﺤﻤﺪ ﺿﺒﻂ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻫﻨﮓ ﺻﺒﺢ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩ. ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🌸 🍃🌺🍂 🌿🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ رمان قسمت 40 با تکان سر برای دادن اطمینان به آقا پرویز قدم تند کرد و با چشم اشاره کرد که دنبالش بروم. نگاهی به اطراف کردم، فقط تعداد کمی از میهمان ها آمده بودند‌. باغ پردرخت و زیبا با میز و صندلی های آبی رنگ مزین شده بود. کمی که از درب باغ دور شدیم و از میان چراغ های پایه بلند گذشتیم، کنار درخت تنومندی ایستاد. عسل چشم هایش نگران و کلافه بود. واقعا دلیل این همه نگرانی را نمی فهمیدم! -عسل... -فرهاد کلافه ام کردی. حرفت رو بزن. -حس خوبی ندارم. بی اختیار قدمی سمتش برداشتم. -نگران چی هستی؟ دستی به صورتش کشید. -هیچی. ولش کن. از جلوی چشم هام دور نشو...لطفا! سر به زیر شدم. کاش می توانستم دست هایم را دور کمر مردانه اش حلقه کنم، سرم را روی سینه ی ستبرش بگذارم و زمزمه کنم 《من دوستت دارم فرهاد نگران هیچ چیز نباش... شاید هیچ وقت با تو ما نشوم اما خیالت راحت هیچ مردی را لایق جایگاه تو در قلبم نخواهم دید...》. باید آرامش می کردم. قلبم زبان نفرین باز کرده بود! از سوزش، هر چه ناسزا و نفرین در چنته داشت نثار زبانم می کرد که در حلقم نمی چرخید. -عسل؟ نگاهم تنه ای به اراده ام زد و خودش را بالا کشید و منتظر به چشم های فرهاد خیره ماند. انتظار نگاه او بیشتر بود. اخم ریزی کردم. - باشه. لبخندی از رضایت روی لب هایش نشست. چشم غره ام برای ظاهر سازی بود! -میرم پیش همکارهام. با تکان سر تایید کرد. دیگر نایستادم و با احتیاط به خاطر کفش های پاشنه بلندم به سمت سالن واقع در قسمت غربی باغ حرکت کردم. خدارا شکر که راحله و دیگر همکارها بودند وگر نه تا اتمام مراسم باید تک و تنها گوشه ای می نشستم و در آخر با سردرد شدید ناشی از تنهایی و گوش سپردن به موسیقی تند و کرکننده راهی خانه می شدم. اهل رقص نبودم. اصلا نمی دانم بلد هستم یا نه؟! از نا آگاهی ام نسبت به استعداد هایم خنده ام گرفت. راحله و فریده را دیدم‌. دستی تکانشان دادم و به سمتشان رفتم. تا به میزشان برسم به هر آشنایی که دیدم خوشامد گفتم. با ذوق بلند شدند. طبق معمول بیتا سلام فراموشش شد. -وای عسل چقدر تو فامیلتون پسر خوش تیپ دارید! بابا ترشیدیم دریاب خو. باتاسف نگاهش کردم ولی نتوانستم لب هایم را ثابت نگه دارم و خنده ام حرف نگاهم را به فنا داد. - همه پیش کش. با راحله و شیوا و سارا هم که به حرف بیتا خنده اشان گرفته بود دیدو بوسی کردم. بر خلاف نگرانی های فرهاد، بردیا جز سلام و احوال پرسی برخورد دیگری بوجود نیاورد و بی خیال مشغول صحبت با چند مرد در گوشه ی دیگری از سالن شد. این دل پر اضطرابم را راضی کرد. با ورود عروس و داماد همه از جای بلند شدند و صدای دست زدن ها و کل کشیدن ها به هوا رفت. در آن لباس و با آن آرایش، در کنار مجید فوق العاده شده بود. لبخندی زدم و از صمیم قلب برایشان آرزوی خوشبختی کرد. راحله: خیلی بیشعوری من چیم از مریم کمتر بود!؟ کوفتش بشه چه نازه دوماد. وژدانا یکی رو برا من امشب بیار. خنده ام گرفت. -ماشالا خودت هم روش و داری هم زبونش رو. حق انتخاب با خودت بسم الله. سارا با شیطنت شاهین پسر عمه ی بابا را که به سمت میزی در نزدیکی ما می آمد نشان داد. -این گوی و این میدان. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 41 صدای خنده مان به خاطر تشبیه و حرکات نمایشی اش به هوا رفت. بچه ها تمام مدت یا به رقص مشغول بودند یا به لودگی و خنده... برای من که بد نبود، سرگرمی خوبی بودند و مراسم خیلی زود گذشت. داشتیم به مسخره بازی های راحله می خندیدیم که فرهاد نزدیکمان شد. راحله به مزاح آب از لب هایش آویزان کرد. -پسرعمه ات خوشگله ها ولی عنقه. دو دفه خواستم بهش پیشنهاد رقص بدم ترسیدم. لبخندی به شناخت دقیقش از فرهاد در برخورد با جنس ظریف زدم و نگاهم را به فرهاد دادم. قبلا سلام و خوش آمد گفته بود. فقط با متانت معذرت خواهی ای کرد و رو به من با اشاره به بیرون از سالن گفت: عسل جان یه لحظه... نگران شدم. نگاه به زور آرام شده ی فرهاد را بهتر از خودش می شناختم. بلند شدم. ببخشیدی برای بچه ها زیر لب زمزمه کردم و همراه فرهاد از بین جمعیت رقصنده از سالن خارج شدیم. باغ نسبت به سالن خلوت تر بود. گوشه ای توقف کرد. -چیزی شده فرهاد. -نه ...نه... فقط یه جوری همه رو بپیچون بمون با ماشین من بریم. -یه چیزی شده نمیگی! دستی به صورتش کشید -می گم. بمون فقط. با تکان سر در حالی که دلم مثل سیرو سرکه به جوش افتاده بود و به روی خود نمی آوردم، باشه ی تایید را دادم. هیچ کس علاقه ای هم به همراهی من نداشت. خیلی راحت و بی درد سر از بابا اجازه گرفتم و سوار ماشین فرهاد شدم. در شیشه ی ماشین عروس خم شده بود و با مجید صحبت می کرد. حدسم برنامه ریزی خیابان گردی بود. برای مریم دستی تکان دادم که با لبخند ملیحش جواب داد و نا محسوس بوسه ای فرستاد. بعد از کمی صحبت با کیان امد و سوار شد. دنده عقب گرفت و از پارکینگ خارج شد. به دنبال ما بقیه ی ماشین ها هم بوق زنان راه افتادند. مجید جلو افتاد. سرو صدا ها آزارم می داد. بیشتر راغب بودم تا بفهمم چه چیزی باعث رنجش و عصبانیت فرهاد شده! مشغول فرمان دادن حین رانندگی به کیان بود. می خواستند سد معبر کنند و پای کوبی آخر را انجام دهند. صدای کرکننده ی آهنگ شاد و بی معنا را کم کردم. -فرهاد؟ سرش را داخل آورد. -جان؟ -بسه دیگه، شیشه رو بده بالا. ابروانش گره خورد و شیشه را بالا داد و پخش را کاملا قطع کرد. متوجه کلافگی ام شد. -بزار رقص خیابون رو هم برن بعد می پیچونمشون. بی حوصله سری تکان دادم. -اگه اصرارت نبود الان مجبور به تحمل این سروصداها نبودم و یک راست می رفتم خونه! از زهر کلامم رنجید ولی حرفی نزد. نگاهم روی رقص مردانه و زیبای فرهاد خیره بود. چقدر مجید را دوست داشت که با این اعصاب داغان باز برایش سنگ تمام می گذاشت... به نظرم آمد آن قدر ها هم کار بیهوده ای نیست! شاید روزی برای یادگیری اش اقدام می کردم. البته بعد از رسیدن به جواب های سوال های مبهم ذهنم... آهی کشیدم و از صمیم دل آرزو کردم جواب ها دل و دماغی برایم بگذارند که بخواهم به این کارها برسم... بالاخره مراسم عروس کشان تمام شد... ماشین ها سمت خانه سر کج کردند ولی فرهاد با سرعت در یک پیچ همه را پیچاند. فلش را بیرون کشید و روی داشبورد پرتاب کرد. کراواتش را کشید و کاملا باز کرد. در حال انفجار بود. زیادی برای مجید مایه گذاشته بود و خودداری کرده بود! مشتی روی فرمان کوبید. به خود جراتی دادم. -فرهاد چیزی شده؟ -تو به بردیا علاقه داری؟ از سوال ناگهانی و پر حرصش شوکه شدم. -چی میگی تو؟ منظورت چیه؟ - جواب منو بده. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد........ ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ ‍ رمان قسمت 42 نفسم را فوت کردم. دلیلی نداشت که با لجبازی و پنهان کردن فرهاد را اذیت کنم. - اونجور که تو ذهن تویه نه علاقه ندارم. فقط به عنوان یه فامیل و یه پزشک براش احترام... حرفم را با پوزخندش برید. - هه! پزشک... خواستم آرامش کنم. -فرهاد؟ نگاه سرخش را به چشم هایم دوخت. انگار دل و دماغ رانندگی هم نداشت؛ با یک حرکت فرمان را چرخاند و کنار خیابان پارک کرد. -دایی تو رو از بابات برای بردیا خواستگاری کرده. مات نگاه ترسانش شدم... از چه می ترسید؟! من که گفتم دوستش ندارم! تاب نگاهم را نیاورد برگشت و سه مشت پی در پی به فرمان بیچاره کوبید! بی اختیار دستم را روی دستش گذاشتم. -آروم باش فرهاد! دستم را پس کشیدم و چشم از چشم های خیره و ناباورش گرفتم. اشاره به آن روز که بردیا برایم از علاقه اش گفت، گفتم: حرف من عوض نشده. یادته ازم پرسیدی دوسش داری؟ گفتم نه. هنوزم همون قدر محکم می گم نه. بلافاصله پس از اتمام جمله ام درب ماشین را باز کرد و پایین رفت. دنبالش نرفتم. خودش آرام می شد و بر می گشت.. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. پلک هایم را روی هم بستم. با باز و بسته شدن درب چشم باز کردم و تکیه ام را از پشتی صندلی برداشتم. آرام تر شده بود؛ عصبانی نبود فقط نگران و آشفته بود. نگاهم نمی کرد. می دانستم که سنگینی نگاهم را حس کرده و به شدت در نبرد دل به نگاهم ندادن است. -از بچگی آرزوم پزشک شدن بود، تلاشمم کردم، تو باید خوب یادت باشه... خوب یادم بود! چه شب هایی که تا سحر بیدار می ماند و درس می خواند! -... موفقم شدم، بهترین دانشگاه تهران با رتبه ی تک رقمی... با مجید و بردیا مثل سه برادر بودیم. جونم رو تو برادری و رفاقت می دادم براشون... ولی بردیا نارو زد؛ به خاطر تو پشت پا زد به برادری و رفاقتمون. می دونست تا سرحد مرگ بهت دل سپردم و دیوونتم ولی دل به دلش داد و پنهونی با یه شاخه گل منو پیچوند و اومد پیش تو که میخ علاقه ش رو به دلت بکوبه... دیدم و سوختم. بد هم سوختم... یکم که فکر کردم و خودم رو جاش گذاشتم دیدم نه... من خودم رو می کشتم ولی نارو نمی زدم و عشق برادرم رو قاپ نمی زدم... هر چی بین من و بردیا بود تموم شد. نذاشتم بفهمه که فهمیدم ولی یه دعوای مسخره درست کردم و به کل باهاش تموم کردم. حتی دانشگاه رو، هدفی که سال ها براش از جونم مایه گذاشته بودم رو رها کردم... کلافه سمتم چرخید و نگاه دردمندش را با جان کندنی به نگاه متحیر و ناباورم دوخت. -اگه امشب خواستم باهات حرف بزنم به خاطر این بود که بهت بگم بردیا اگه دوست و برادر خوبی نیست پای عشقش ثابت قدمه. می دونم با خودخواهی هام چند ساله دارم آزارت می دم. دلم نمی خواد به خاطر ترس از من، جواب رد به بردیا بدی. فکرهات رو بکن و تصمیمت رو بگیر. حرف یه عمر زندگیه با قلدری و زور که نمیشه تحمیلش کرد! خودش را می گفت! فکر می کرد زور است برایم یک عمر زندگی در کنارش! ولی زندگی در کنار فرهاد برای من موهبت بود نه تحمیل! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که می‌شد برای خواندن نماز دست از کار می‌کشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر می‌شود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می‌گذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را می‌خواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است. مهندس می‌‌گوید: «اهمیّت دادن این کارگرها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمان‌شان بیشتر از شماست و این قبیل آدم‌ها هرگز در کار خیانت نمی‌کنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند.» @dastanvpand 🌺🌿🌺🌺🌿
🍃✨داستان آموزنده✨🍃 🕯 تنها شمع خاموش🕯 🗯🍃مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله‌اش را بسیار دوست می‌داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک، سلامتی خود را دوباره به‌دست بیاورد، هر چه پول داشت، برای درمان او خرج کرد، ولی یبماری جان دخترک را گرفت 😔🍃پدر گوشه‌گیر شد با هیچ کس صحبت نمی‌کرد و سرِ کار نمی‌رفت. دوست‌ها و آشناهای او خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند، ولی موفق نشدند🥀.  🗯🍃شبی پدر رؤیای عجیبی دید، او دید که در بهشت است و صف نامنظمی از فرشته‌های کوچک در جاده‌ای طلائی به سوی قصری باشکوه در حرکت هستند 🗯🍃هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همهٔ فرشته‌ها به‌جز یکی از آنها روشن بود، او جلوتر رفت و دید فرشته‌ای که شمع او خاموش است، دختر اوست. پدر، فرشته‌ٔ غمگینش را در آغوش گرفت و نوازرش کرد از او پرسید: ”دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمعت خاموش است🍃💞؟“  دخترک به پدرش گفت: ”بابا جان! هر وقت شمع من روشن می‌شود، اشک‌های تو، آن را خاموش می‌کند و هر وقت تو دلتنگ می‌شوی، من هم غمگین می‌شوم“. پدر در حالی که اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود، از خواب پرید، اشک‌هایش را پاک کرد، تنهائی را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.  👌نتیجه:»با زجه و غم و اندوه مداوم کاری را حل نمیکنه بلکه میت عذاب میبینه @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺