فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🍃🌸خدای خوبم
شکر بخاطر بودنم در چهارمین
روز از ماه رمضان
شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر
شکر، برای بوی خوش زندگی
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم
شکر، برای سلامتی جسم و جان
شکر، برای رزق و روزی حلال و بینیازی
شکر بخاطر دوستان خوبم
مهربانا
چتر رحمتت را بر سر دوستانم
همیشه باز نگه دار و
بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 37
پس چه می گفتند که درد و دل انسان را سبک می کند! من که از هر روز هم پر دردتر و بغضم سنگین تر شد... حال بابا را هم بد کردم... لعنت به من! اصلاً آن حرفها چه بود که زدم!
داخل ماشین نشستم. آینه را سمت خود چرخاندم و صورتم را مرتب کردم. باید از دلش در می آوردم. حس پشیمانی دلم را آشوب کرده بود.
دو ربع هم نکشید که آمد و سوار شد.
استارت نزدم. اول باید دلم را آرام می کردم.
- بابا معذرت می خوام. تند رفتم. نفهمی کردم.
چانه ام لرزید و چشم هایم لبریز از اشک شد. دستش را سمت صورتم به قصد گرفتن اشک هایم آورد، سرکج کردم سمت دست روی صورتم و بوسیدم.
- ببخش بابا.
سرم را به آغوش کشید و بوسید.
-تو حلالم کن بابا.
به گریه افتادم. هیچ وقت این قدر بی رحمانه کسی را نرنجانده بودم...
نگاهش سمت آرامگاه مادر کشیده شد.
-با منصوره توی یه عملیات آشنا شدم. گزارش شده بود که توی ورامین تو یه خونه باغ، رفت و آمد های مشکوکی صورت می گیره. اتفاقا ستاد رد قاچاقچی های اعضای بدن رو زده بود و احتمال می دادیم که تو ورامین باشن. این شد که حسین، من و یوسف یکی از مامورای خوب تیم رو برای بررسی فرستاد. خب نمی شد همه ش تو کوچه پرسه بزنیم و تحت نظرشون بگیریم. حسین هماهنگ کرده بود تو یکی از خونه های همون محل مستقر بشیم و از اون جا اوضاع رو بررسی کنیم. اون خونه، خونه ی پدر منصوره بود... منصوره هم مثل تو ماما بود. صبح ها میرفت و غروب برمی گشت. تو دید زدن های خونه ی قاچاقچی ها یه وقتایی هم سر دوربین رو کج می کردم سمت کوچه و میدیدمش... خلاصه گذشت و دو ماه بعد متوجه شدیم که حدسمون درست بوده. با گزارشمون خونه محاصره شد و با دستگیری افرادشون ماموریت ماام تو خونه ی پدری منصوره به پایانش رسید. دوسه ماهی با خودم کلنجار رفتم و دیگه بریدم و به حسین گفتم. واسطه شد و منصوره رو برام خواستگاری کرد و ازدواج کردیم. تو دوازده سال زندگیم با منصوره هیچ وقت هیچ گله ای ازش نداشتم. یه خانوم به تمام معنا... تا روز مرگش عاشقانه می پرستیدمش... وقتی مرد منم مردم. اول که استعفا دادم و خونه نشین شدم. بعد هم به کل تغییر کردم...
آهی کشید و ادامه داد: حلالم کن عسل. می دونم پدر خوبی برات نبودم ولی قسم به خاک منصوره که همیشه حواسم بهت بوده و هست. شاید خندیدن و خندوندن بلد نباشم ولی اندازه ی لحظه لحظه های زندگیم دوستت داشتم و دارم بابا... حلالم کن غم از دست دادن منصوره نذاشت که اون قدر که باید محکم باشم و برات پشت بشم.
بی اغراق بگویم حس پشیمانی بدترین حس دنیاست... و من آن دم، سخت دچارش شدم!
- بابا تو رو خدا ادامه نده. غلط کردم. تو بهترین بابای دنیایی. من از جای دیگه دلگیر بودم سر شما خالی کردم.
خودم را در آغوشش رها کردم و گریه ی ندامت سردادم.
پشت کمرم را نوازشی داد.
- از فرهاد دلگیر نباش. تند و خودرای هست ولی خیلی دوستت داره.
وای خدای من! بابا حواسش به همه چیزم بود. خجالت کشیدم و شرمنده ی فهم بالایش از حال بی قرارم، شدم. دقایقی دیگر در آغوش امن و مهربانش ماندم و آرامش گرفتم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 38
نرم از آغوشش جدا شدم. اشک های جامانده روی صورتم را با نوک انگشت هایم پاک کردم.
- برای معذرت خواهی، امشب باید دعوت من رو به یه رستوران شیک و یه شام دونفره ی پدر دختری قبول کنید.
لبخندش زیباترین نقش جهان شد!
- معذرت خواهی نیاز نیست ولی با کمال میل قبول می کنم.
خندیدم. بعد از چند روز غصه خوردن این خنده ی از ته دل حسابی سرحالم آورد. بی خیال فرهاد...
سرشب بود که داخل رستوران مورد نظرم شدیم.
بهترین جای رستوران میز دونفره ای را رزرو کرده بودم. با ذوقی وصف نشدنی بابا را هدایت کردم. دلم می خواست امشب برایش آنقدر به یاد ماندنی شود که خاطره ی منحوس ظهر را از یاد ببرد.
خودش هم سعی در خوشحال نشان دادنش داشت. شاید هم واقعا خوشحال بود. به شوخی های بی مزه ام می خندید ولی خودش شوخی نمی کرد. بلد نبود دیگر... شاید توقعم بی جا و زیاده بود از مردی که سیزده سال است به جای زندگی مردگی کرده است.
آن شب دو مرتبه و صدمرتبه اظهار پشیمانی کردم و بابا دومرتبه و صدمرتبه بخشید...
شب از نیمه گذشته بود، تازه چشم هایم را بسته منتظر خواب بودم که درب اتاقم آرام باز و پشت بندش قامت بابا در چهار چوب ظاهر شد. اتاق تاریک بود، چشم هایم را دومرتبه بستم و خود را به خواب زدم. سنگینی نگاهش را حس می کردم. پتوی نامرتب رویم را مرتب کرد. خم شد و بوسه ای به پیشانی ام زد. چیزی نگفتم و گذاشتم پدرانه هایش را خرجم کند...
با رفتن بابا و بسته شدن درب اتاق لب هایم به لبخندی از هم باز شد.
پشت درخت ایستاده بودم. هوا گرگ و میش صبح بود. نگاهم سمت قبر بازی بود که مردی خاک داخلش می ریخت. صورت مرد پیدا نبود. تابوت سبز چوبی را هل داد ، صدای کشیده شدنش روی خاک و سنگ ها لرزی به دلم انداخت، باز مشغول خاک ریختن شد. در همان حین دستی از قبر بیرون آمد و صدای پررنج و نالان زنی از داخل قبر که نامم را صدا میزد دلم را لرزاند و ناله ام بلند شد...
با جیغی از خواب پریدم. شاید هم از خواب پریدم و بعد جیغ کشیدم.
سریع کلید آباژور کنار تختم را زدم و اتاق روشن شد. این دیگر چه خوابی بود؟! هنوز قلبم به شدت می کوبید و صدای 《عسل عسل》 گفتن های زن در گوشم می پیچید.
در با شدت باز شد و بابا با چهره ای آشفته از خواب و نگرانی داخل آمد.
- چی شده بابا چرا جیغ کشیدی؟!
نگاه گرفتم و لیوان آب را برداشتم و لاجرعه سرکشیدم.
- چیزی نیست بابا. خواب بد دیدم.
کنارم نشست.
- خیر باشه. امروز اذیت شدی، فکرت خراب بوده خواب آشفته دیدی. نگران نباش.
اتفاقا فکرم خراب نبود! من با بهترین حس دنیا و لبخند به لب خود را دست خواب سپردم...
چیزی نگفتم و بی رمغ دراز کشیدم. پتو را رویم مرتب کرد.
- می خوای پیشت بمونم تا بخوابی؟
- نه بابا بهترم شماام برو بخواب. معذرت می خوام بدخوابتون کردم.
مثل اکثر اوقات جوابم لبخندش بود.
شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت.
شب عروسی مریم و مجید فرا رسید. به اصرار مریم همراهش به آرایشگاه رفتم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 39
آرایشگر موهایم را فر درشت کرد و با گل سفید هماهنگ با لباسم، یک سمت سرم محار کرد و آبشار موهای مواجم روی شانه ی سمت چپم ریخت. اهل آرایش نبودم و به تاکید خودم ساده ترین آرایش را روی صورتم انجام داد ولی بی اغراق و به دور از خودپسندی، حسابی تغییر کرده و زیبا شدم.
تا به همین امروز با فرهاد قهر بودم. موقع آمدن به آرایشگاه پیامی به گوشی ام آمد.
فرهاد بود...
باز بردیا آمده بود تا فرهاد دیوانه شود و زورگویی هایش شروع!
《 ساعت شش دم آرایشگاه منتظرتم》.
من که بدم نمی آمد. دلتنگ بودم...
از این گذشته حوصله ی جنجال نداشتم. لااقل تا وقتی که بردیا بود باید مطیعش می ماندم.
با مریم موقتا خداحافظی کردم. شال و شنل مشکی ام را تن زدم و از آرایشگاه خارج شدم. جلوی درب به ماشین تکیه داده بود و دست به سینه انتظارم را می کشید، با دیدنم تکیه اش را از ماشین جدا کرد؛ بعد از دو هفته اخم و تخم این لبخند جذاب حسابی به دلم چسبید! غرق نگاه خندان و آرامش شدم، طوری که غریق نجات ها هم دلشان نمیآمد نجاتم دهند، کناری ایستاده بودند و با لذت غرق شدنم را نظاره گر بودند... لبخندش که دندان نما شد دست و پایی زدم و خود را نجات داده و به ساحل رساندم.
دستش را پیش آورد و گوشه شالم را که آزادانه روی سرم انداخته بودم روی موهایم تنظیم کرد.
-سلام خانوم... چه خوشگل شدی.
خنده ام گرفت، بیچاره آنقدر مرا بی رنگ و رو دیده بود از ذوق در معرض پس افتادن بود!
پشت چشمی نازک کردم.
- این تعریف یعنی ببخشمت؟!
خیره نگاهم کرد تا از رو بروم. بند کیفم را به سمت ساق دستم هل دادم و درب ماشین را باز کردم. بی توجه به نگاه خیره اش در حالی که خنده ام گرفته بود در صندلی جلو جای گرفتم.
تک خنده ای زد و با گفتن《عجبا》 ماشین را دور زد و کنارم پشت فرمان نشست.
-بریم یا منتظر مجیدینا وایسیم؟
-نه بریم. طبقه بالای آرایشگاه آتلیه ست. قراره برن عکس بندازن، خیلی زمان بره.
سری تکان داد و استارت زد.
با شیطنت پرسید: نیازه نکات ایمنی رو بازگو کنم.
متعجب و منتظر نگاهش کردم. خندید و شروع به شمردن کرد.
-یک مواظب باش خون راه نندازم.
دو از کنارم...
حرفش را با حرص بریدم.
- نیازی نیست.
با خنده نگاهم کرد.
-پس همه رو از بری؟
میخ نگاه پر تاسفم را به چشم های شیطانش کوبیدم.
-چیه چرا این جوری نگاه می کنی؟!
-خیلی پررویی به خدا!
چشمکی زد و طعنه اش را با شدت به رویم کوبید.
-فعلا تا جدی مطرح نکردم، تو سکوت کن.
نه تنها چشم غره بلکه یک فس کتک هم حقش بود!
جلوی درب باغ که رسیدیم، رفتارش صدوهشتاد درجه تغییر کرد.
-حواست باشه خیلی وقته دنبال بهونه ام کار دست خودم بدم.
-فرهاد!
بی توجه به شماتت لحنم گره اخم هایش را کورتر کرد و پیاده شد.
هم قدم هم داخل باغ شدیم.
آقا پرویز پدر مجید و بابا جلوی درب بزرگ باغ به انتظار میهمان ها برای خوش آمدگویی ایستاده بودند.
بعد از احوالپرسی و تبریک قصد داخل شدن داشتم که فرهاد صدایم زد.
-عسل صبر کن.
رو به بابا و آقا پرویز کرد.
-الان برمی گردم.
آقاپرویز سری بالا اخداخت.
-نمی خواد ما هستیم. برو داخل کم و کسری نباشه.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#داستانی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
💢حتما بخوانید
🌼🍃در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد.
در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر...
🌼🍃و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ احترامی...
🌼🍃در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد.
و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم
🌼🍃متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند.
🌼🍃عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت.
و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد
🌼🍃و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند،
🌼🍃در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند.
🌼🍃مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟
آنها کی هستند؟
گفت: فرزندانم هستند
گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه
زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست.
❣همانگونه که می کاری درو خواهی کرد
🌼🍃به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن،
چون تو به مادرت اهانت کردی،
و این جزای کارهای خودت هست،
و زن با تدبیر به فرزندانش گفت:
کمکش کنید برای خدا
🌼🍃 هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید.
@dastanvpand
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_یکم
ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﺱ .
_ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻟﺒﻨﺎﻧﻪ .
_ﻣﻦ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺣﻮﺻﻠﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﻫﺎ .
_ ﺍﻭﻣﻤﻤﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭﺍﺭﺩ ﺍﻭﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺷﺪﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺴﻪ ﮔﻞ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﯿﺪﺍ . ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﻠﻮﺍ ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﯾﻪ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﻮﺧﺖ . ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺗﺮ ..… ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻢ . ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ۴٫۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺳﺮﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ . ﺑﺎﺑﺎ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ .
ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟ ﻧﻪ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﮔﻮﻧﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯾﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﻌﺪ ؛ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﯾﺨﺖ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺭﺍﺩﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﺩﻝ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ؛ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ؛
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺖ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ،ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻭﻧﺠﺎ . ﻣﯿﺎﯼ؟
ﺍﻭﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻩ . ﺗﻮ ﯾﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮﻥ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺩﺍ . ﻭ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺗﯿﭗ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻬﺪﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺩﺯﯾﻼ ﺑﻮﺩ . ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺘﺶ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ؟
ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻪ :ﺳﻼﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ . ﺧﻮﺑﯽ؟
ﮐﻢ ﭘﯿﺪﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ .……
ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻭﻥ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﻋﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﭗ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻧﻮ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_دوم
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺎﻧﻮ . ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ؟ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻧﯿﺴﺘﺎﺍﺍﺍﺍﺍ
_ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ خدا ﯾﻪ ﻋﻘﻠﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻩ .
ﻭﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﺴﺠﺪﻭ ﻧﻤﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﻣﺴﺨﺮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﭽﮑﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ . ﻣﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺧﯿﺮﺗﻮﻥ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﺑﻠﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﻮﺑﻪ ﻫﺎ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ . ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺎ ﺑﺮ ﻭ ﺑﭻ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺩﺭﺑﻨﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﻣﺤﯿﻄﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ . ﮐﺎﺵ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺿﺪ ﺣﺎﻝ ﻧﺰﻥ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺷﻨﺎﻥ ؛ ﯾﺎﺳﯽ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ . ﺍﻻﻥ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﭘﺲ ﺑﺎﺑﺎﯼ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :زینب
_ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ .
ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؛ ﺍﻣﺎ آﺭﺯﻭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﻤﻪ زینب ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ، ﺍﺳﻤﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ .…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🍂🌸
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_سوم
ﺳﻮﺍﺭ ۲۰۶ ﻧﺠﻤﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺍﻫﻢ ﺍﻫﻢ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺁﻫﻨﮓ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ ﻧﻪ؟
_ ﺍﻭﻫﻮﻡ . ﺍﻭﻫﻮﻡ . ﺣﺎﻻ ﺳﻼﻣﻤﻤﻢ . ﺧوبی؟
ﻧﺠﻤﻪ : ﺗﻮ ﺁﻫﻨﮕﺘﻮ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﻪ ﮐﺪﻭﻡ ..… ﺑﻮﺩﯼ ﻧﻪ ﯾﻪ ﺯﻧﮕﯽ ﻧﻪ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﻧﻪ ﺧﺒﺮﯼ ؟ ﺯﻭﺩ ﺗﻨﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺘﻌﺮﯾﻒ .
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻞ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺭﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ .
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻥ ﺣﺮﻓﺎﻡ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻧﻈﺮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺍﯾﻨﺎ . .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺧﻮﺏ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺑﺎ ﻗﻠﯿﻮﻥ ﭼﯿﻪ ؟
ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻫﻢ
_ ﺻﺪﺩﺭﺻﺪ
ﻧﺠﻤﻪ : ﭘﺲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ . ﺍﺯ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻻﺕ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺨﺖ ﮐﻨﺎﺭﯾﻤﻮﻥ ﻫﻢ ۴ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻧﺸﺴﺘﻦ . ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﯿﺰﺍﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ.
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ .
ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ : ﺧﻮﺷﮕﻼ ﭼﯽ ﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﻥ؟
_ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ گفت: ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭼﻪ ﻧﺎﺯﯾﻢ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺭﻭﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﻤﺎ ﯾﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ ﺗﻮ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ . ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﺑﻬﺖ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ؟
_ ﺧﻔﻪ ﺷﻮ ﻋﻮﺿﯽ .
ﭘﺴﺮﻩ : ﺟﻮن
_ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ : ﻧﻮﺵ ﺟﻮﻧﻤﻮﻥ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﻮﺵ ﺑﺸﻪ .
سریع با عصبانیت گفتم:
_ ﺧﻔﻪ ﺷﯿﻦ ﻋﻮﺿﯿﺎ .
ﭘﺴﺮﻩ : ﺍﯼ ﻭﺍﺍﺍﺍﯼ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﻋﺼﺒﯽ ﺷﺪ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ..……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟
ﯾﻪ ﺍﺑﻬﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﺱ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺴﺮﺍ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ بالاخره ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍ گفت: ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﻀﻮﻝ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﻋﻪ؟ ﺍﻻﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﯿﺘﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻓﻀﻮﻝ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺪﯾﺪ .
ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ گفت: ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺻﻼ ﺷﮑﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ . ﻣﮕﻪ ﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ؟
ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺳﺮﺷﻮﻧﻮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ گفت: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ .
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﺨﻨﺪﻡ .
ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﯿﭗ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﺎﺱ ؛ ﺭﯾﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﭼﻬﺮﺷﻮ ﺟﺬﺍﺏ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﺎﺵ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺤﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭘﺴﺮﺍ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺩﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ..… ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
_ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪﯾﺪ .… ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ( ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﯾﯽ ) ﺣﺮﻓﺶ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺭﻓﺖ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪﻥ . ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ و گفتم:
_ ﭼﺘﻮﻧﻪ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺗﺎﻧﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﮔﻪ ﮔﺸﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﺘﻨﻤﻮﻥ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ .
گفتم: ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺸﺪﻩ . ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﮐﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ .
ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ؟ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ﻭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﻮﻓﺘﺎﺩ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤﺘﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻫﻌﯽ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﺒﻮﺩ . ﮐﺎﺵ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﯿومدﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ؟ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
@Shaheedhade313
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟
ﯾﻪ ﺍﺑﻬﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﺱ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺴﺮﺍ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ بالاخره ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍ گفت: ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﻀﻮﻝ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﻋﻪ؟ ﺍﻻﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﯿﺘﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻓﻀﻮﻝ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺪﯾﺪ .
ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ گفت: ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺻﻼ ﺷﮑﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ . ﻣﮕﻪ ﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ؟
ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺳﺮﺷﻮﻧﻮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ گفت: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ .
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﺨﻨﺪﻡ .
ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﯿﭗ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﺎﺱ ؛ ﺭﯾﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﭼﻬﺮﺷﻮ ﺟﺬﺍﺏ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﺎﺵ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺤﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭘﺴﺮﺍ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺩﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ..… ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
_ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪﯾﺪ .… ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ( ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﯾﯽ ) ﺣﺮﻓﺶ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺭﻓﺖ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪﻥ . ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ و گفتم:
_ ﭼﺘﻮﻧﻪ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺗﺎﻧﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﮔﻪ ﮔﺸﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﺘﻨﻤﻮﻥ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ .
گفتم: ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺸﺪﻩ . ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﮐﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ .
ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ؟ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ﻭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﻮﻓﺘﺎﺩ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤﺘﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻫﻌﯽ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﺒﻮﺩ . ﮐﺎﺵ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﯿومدﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ؟ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🌿🍂
🍃🌺🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_بیست_و_پنجم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ *
ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺧﺮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺿﺮﺑﻪ ﺁﺧﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ . ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻢ . ﺧﯿﺮ ﺳﺮﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻨﻮ ﺍﻭﺭﺩﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﻭﯾﻼ . ﮐﻼ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﻔﺘﻪ . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﭘﺎﯾﯿﻨﺎﯼ ﮐﻮﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﺤﻤﺪ : ﺳﯿﺪ . ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﺠﺎ ﺳﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟
گفتم: ﻫﯿﭽﯽ . ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﻡ .
ﻣﻬﺪﯼ : ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻩ.
ﺟﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﻼ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻋﺼﺒﯽ ﻣﻦ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﺮﻣﮕﯿﻦ ﻣﻬﺪﯼ ﮔﺮﻭﻩ ۶ ﻧﻔﺮﻣﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺭﻭ ﻫﻮﺍ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻭ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻥ ﻣﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺳﺮﻋﺘﻤﻮ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺗﺎﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﻓﺮﻣﻮﻥ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺷﯿﺸﻪ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯﺍﻧﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﻢ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ . ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻣﺤﻤﺪ:ﺑﺒﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﺑﯽ ﺭﻭﺩﺭﻭﺍﯾﺴﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ . ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﻨﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﺯ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭼﻮﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ، ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻃﻼﻋﯽ ﺍﺯﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
_ ﺑﭙﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﯿﻖ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻠﯽ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ . ﻣﺤﻤﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻼﻓﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺿﺒﻂ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ . ﭘﺮﺳﺸﮕﺮﺍﻧﻪ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ .
ﻣﺤﻤﺪ گفت: ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﮕﯽ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
_گفتم:ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ.
ﻣﺤﻤﺪ :ﺗﺎ ﮐﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ؟
ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
_ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺿﺒﻂ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻫﻨﮓ ﺻﺒﺢ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩ.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🌸
🍃🌺🍂
🌿🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 40
با تکان سر برای دادن اطمینان به آقا پرویز قدم تند کرد و با چشم اشاره کرد که دنبالش بروم.
نگاهی به اطراف کردم، فقط تعداد کمی از میهمان ها آمده بودند. باغ پردرخت و زیبا با میز و صندلی های آبی رنگ مزین شده بود.
کمی که از درب باغ دور شدیم و از میان چراغ های پایه بلند گذشتیم، کنار درخت تنومندی ایستاد.
عسل چشم هایش نگران و کلافه بود. واقعا دلیل این همه نگرانی را نمی فهمیدم!
-عسل...
-فرهاد کلافه ام کردی. حرفت رو بزن.
-حس خوبی ندارم.
بی اختیار قدمی سمتش برداشتم.
-نگران چی هستی؟
دستی به صورتش کشید.
-هیچی. ولش کن. از جلوی چشم هام دور نشو...لطفا!
سر به زیر شدم. کاش می توانستم دست هایم را دور کمر مردانه اش حلقه کنم، سرم را روی سینه ی ستبرش بگذارم و زمزمه کنم 《من دوستت دارم فرهاد نگران هیچ چیز نباش... شاید هیچ وقت با تو ما نشوم اما خیالت راحت هیچ مردی را لایق جایگاه تو در قلبم نخواهم دید...》.
باید آرامش می کردم. قلبم زبان نفرین باز کرده بود! از سوزش، هر چه ناسزا و نفرین در چنته داشت نثار زبانم می کرد که در حلقم نمی چرخید.
-عسل؟
نگاهم تنه ای به اراده ام زد و خودش را بالا کشید و منتظر به چشم های فرهاد خیره ماند.
انتظار نگاه او بیشتر بود.
اخم ریزی کردم.
- باشه.
لبخندی از رضایت روی لب هایش نشست. چشم غره ام برای ظاهر سازی بود!
-میرم پیش همکارهام.
با تکان سر تایید کرد. دیگر نایستادم و با احتیاط به خاطر کفش های پاشنه بلندم به سمت سالن واقع در قسمت غربی باغ حرکت کردم.
خدارا شکر که راحله و دیگر همکارها بودند وگر نه تا اتمام مراسم باید تک و تنها گوشه ای می نشستم و در آخر با سردرد شدید ناشی از تنهایی و گوش سپردن به موسیقی تند و کرکننده راهی خانه می شدم.
اهل رقص نبودم. اصلا نمی دانم بلد هستم یا نه؟! از نا آگاهی ام نسبت به استعداد هایم خنده ام گرفت.
راحله و فریده را دیدم. دستی تکانشان دادم و به سمتشان رفتم. تا به میزشان برسم به هر آشنایی که دیدم خوشامد گفتم.
با ذوق بلند شدند. طبق معمول بیتا سلام فراموشش شد.
-وای عسل چقدر تو فامیلتون پسر خوش تیپ دارید! بابا ترشیدیم دریاب خو.
باتاسف نگاهش کردم ولی نتوانستم لب هایم را ثابت نگه دارم و خنده ام حرف نگاهم را به فنا داد.
- همه پیش کش.
با راحله و شیوا و سارا هم که به حرف بیتا خنده اشان گرفته بود دیدو بوسی کردم.
بر خلاف نگرانی های فرهاد، بردیا جز سلام و احوال پرسی برخورد دیگری بوجود نیاورد و بی خیال مشغول صحبت با چند مرد در گوشه ی دیگری از سالن شد.
این دل پر اضطرابم را راضی کرد.
با ورود عروس و داماد همه از جای بلند شدند و صدای دست زدن ها و کل کشیدن ها به هوا رفت.
در آن لباس و با آن آرایش، در کنار مجید فوق العاده شده بود. لبخندی زدم و از صمیم قلب برایشان آرزوی خوشبختی کرد.
راحله: خیلی بیشعوری من چیم از مریم کمتر بود!؟ کوفتش بشه چه نازه دوماد. وژدانا یکی رو برا من امشب بیار.
خنده ام گرفت.
-ماشالا خودت هم روش و داری هم زبونش رو. حق انتخاب با خودت بسم الله.
سارا با شیطنت شاهین پسر عمه ی بابا را که به سمت میزی در نزدیکی ما می آمد نشان داد.
-این گوی و این میدان.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 41
صدای خنده مان به خاطر تشبیه و حرکات نمایشی اش به هوا رفت.
بچه ها تمام مدت یا به رقص مشغول بودند یا به لودگی و خنده...
برای من که بد نبود، سرگرمی خوبی بودند و مراسم خیلی زود گذشت.
داشتیم به مسخره بازی های راحله می خندیدیم که فرهاد نزدیکمان شد.
راحله به مزاح آب از لب هایش آویزان کرد.
-پسرعمه ات خوشگله ها ولی عنقه. دو دفه خواستم بهش پیشنهاد رقص بدم ترسیدم.
لبخندی به شناخت دقیقش از فرهاد در برخورد با جنس ظریف زدم و نگاهم را به فرهاد دادم.
قبلا سلام و خوش آمد گفته بود. فقط با متانت معذرت خواهی ای کرد و رو به من با اشاره به بیرون از سالن گفت: عسل جان یه لحظه...
نگران شدم. نگاه به زور آرام شده ی فرهاد را بهتر از خودش می شناختم. بلند شدم. ببخشیدی برای بچه ها زیر لب زمزمه کردم و همراه فرهاد از بین جمعیت رقصنده از سالن خارج شدیم.
باغ نسبت به سالن خلوت تر بود.
گوشه ای توقف کرد.
-چیزی شده فرهاد.
-نه ...نه... فقط یه جوری همه رو بپیچون بمون با ماشین من بریم.
-یه چیزی شده نمیگی!
دستی به صورتش کشید
-می گم. بمون فقط.
با تکان سر در حالی که دلم مثل سیرو سرکه به جوش افتاده بود و به روی خود نمی آوردم، باشه ی تایید را دادم.
هیچ کس علاقه ای هم به همراهی من نداشت. خیلی راحت و بی درد سر از بابا اجازه گرفتم و سوار ماشین فرهاد شدم.
در شیشه ی ماشین عروس خم شده بود و با مجید صحبت می کرد. حدسم برنامه ریزی خیابان گردی بود. برای مریم دستی تکان دادم که با لبخند ملیحش جواب داد و نا محسوس بوسه ای فرستاد.
بعد از کمی صحبت با کیان امد و سوار شد.
دنده عقب گرفت و از پارکینگ خارج شد. به دنبال ما بقیه ی ماشین ها هم بوق زنان راه افتادند.
مجید جلو افتاد.
سرو صدا ها آزارم می داد. بیشتر راغب بودم تا بفهمم چه چیزی باعث رنجش و عصبانیت فرهاد شده!
مشغول فرمان دادن حین رانندگی به کیان بود. می خواستند سد معبر کنند و پای کوبی آخر را انجام دهند.
صدای کرکننده ی آهنگ شاد و بی معنا را کم کردم.
-فرهاد؟
سرش را داخل آورد.
-جان؟
-بسه دیگه، شیشه رو بده بالا.
ابروانش گره خورد و شیشه را بالا داد و پخش را کاملا قطع کرد.
متوجه کلافگی ام شد.
-بزار رقص خیابون رو هم برن بعد می پیچونمشون.
بی حوصله سری تکان دادم.
-اگه اصرارت نبود الان مجبور به تحمل این سروصداها نبودم و یک راست می رفتم خونه!
از زهر کلامم رنجید ولی حرفی نزد.
نگاهم روی رقص مردانه و زیبای فرهاد خیره بود.
چقدر مجید را دوست داشت که با این اعصاب داغان باز برایش سنگ تمام می گذاشت...
به نظرم آمد آن قدر ها هم کار بیهوده ای نیست! شاید روزی برای یادگیری اش اقدام می کردم. البته بعد از رسیدن به جواب های سوال های مبهم ذهنم...
آهی کشیدم و از صمیم دل آرزو کردم جواب ها دل و دماغی برایم بگذارند که بخواهم به این کارها برسم...
بالاخره مراسم عروس کشان تمام شد...
ماشین ها سمت خانه سر کج کردند ولی فرهاد با سرعت در یک پیچ همه را پیچاند.
فلش را بیرون کشید و روی داشبورد پرتاب کرد. کراواتش را کشید و کاملا باز کرد.
در حال انفجار بود. زیادی برای مجید مایه گذاشته بود و خودداری کرده بود!
مشتی روی فرمان کوبید.
به خود جراتی دادم.
-فرهاد چیزی شده؟
-تو به بردیا علاقه داری؟
از سوال ناگهانی و پر حرصش شوکه شدم.
-چی میگی تو؟ منظورت چیه؟
- جواب منو بده.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد........
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 42
نفسم را فوت کردم. دلیلی نداشت که با لجبازی و پنهان کردن فرهاد را اذیت کنم.
- اونجور که تو ذهن تویه نه علاقه ندارم. فقط به عنوان یه فامیل و یه پزشک براش احترام...
حرفم را با پوزخندش برید.
- هه! پزشک...
خواستم آرامش کنم.
-فرهاد؟
نگاه سرخش را به چشم هایم دوخت.
انگار دل و دماغ رانندگی هم نداشت؛ با یک حرکت فرمان را چرخاند و کنار خیابان پارک کرد.
-دایی تو رو از بابات برای بردیا خواستگاری کرده.
مات نگاه ترسانش شدم... از چه می ترسید؟! من که گفتم دوستش ندارم!
تاب نگاهم را نیاورد برگشت و سه مشت پی در پی به فرمان بیچاره کوبید!
بی اختیار دستم را روی دستش گذاشتم.
-آروم باش فرهاد!
دستم را پس کشیدم و چشم از چشم های خیره و ناباورش گرفتم. اشاره به آن روز که بردیا برایم از علاقه اش گفت، گفتم: حرف من عوض نشده. یادته ازم پرسیدی دوسش داری؟ گفتم نه. هنوزم همون قدر محکم می گم نه.
بلافاصله پس از اتمام جمله ام درب ماشین را باز کرد و پایین رفت. دنبالش نرفتم. خودش آرام می شد و بر می گشت..
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. پلک هایم را روی هم بستم.
با باز و بسته شدن درب چشم باز کردم و تکیه ام را از پشتی صندلی برداشتم.
آرام تر شده بود؛ عصبانی نبود فقط نگران و آشفته بود.
نگاهم نمی کرد. می دانستم که سنگینی نگاهم را حس کرده و به شدت در نبرد دل به نگاهم ندادن است.
-از بچگی آرزوم پزشک شدن بود، تلاشمم کردم، تو باید خوب یادت باشه...
خوب یادم بود! چه شب هایی که تا سحر بیدار می ماند و درس می خواند!
-... موفقم شدم، بهترین دانشگاه تهران با رتبه ی تک رقمی...
با مجید و بردیا مثل سه برادر بودیم. جونم رو تو برادری و رفاقت می دادم براشون... ولی بردیا نارو زد؛ به خاطر تو پشت پا زد به برادری و رفاقتمون. می دونست تا سرحد مرگ بهت دل سپردم و دیوونتم ولی دل به دلش داد و پنهونی با یه شاخه گل منو پیچوند و اومد پیش تو که میخ علاقه ش رو به دلت بکوبه... دیدم و سوختم. بد هم سوختم... یکم که فکر کردم و خودم رو جاش گذاشتم دیدم نه... من خودم رو می کشتم ولی نارو نمی زدم و عشق برادرم رو قاپ نمی زدم... هر چی بین من و بردیا بود تموم شد. نذاشتم بفهمه که فهمیدم ولی یه دعوای مسخره درست کردم و به کل باهاش تموم کردم. حتی دانشگاه رو، هدفی که سال ها براش از جونم مایه گذاشته بودم رو رها کردم...
کلافه سمتم چرخید و نگاه دردمندش را با جان کندنی به نگاه متحیر و ناباورم دوخت.
-اگه امشب خواستم باهات حرف بزنم به خاطر این بود که بهت بگم بردیا اگه دوست و برادر خوبی نیست پای عشقش ثابت قدمه. می دونم با خودخواهی هام چند ساله دارم آزارت می دم. دلم نمی خواد به خاطر ترس از من، جواب رد به بردیا بدی. فکرهات رو بکن و تصمیمت رو بگیر. حرف یه عمر زندگیه با قلدری و زور که نمیشه تحمیلش کرد!
خودش را می گفت!
فکر می کرد زور است برایم یک عمر زندگی در کنارش!
ولی زندگی در کنار فرهاد برای من موهبت بود نه تحمیل!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که میشد برای خواندن نماز دست از کار میکشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر میشود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت میگذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را میخواندند.
آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است. مهندس میگوید: «اهمیّت دادن این کارگرها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمانشان بیشتر از شماست و این قبیل آدمها هرگز در کار خیانت نمیکنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند.»
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌺🌿
🍃✨داستان آموزنده✨🍃
🕯 تنها شمع خاموش🕯
🗯🍃مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک، سلامتی خود را دوباره بهدست بیاورد، هر چه پول داشت، برای درمان او خرج کرد، ولی یبماری جان دخترک را گرفت
😔🍃پدر گوشهگیر شد با هیچ کس صحبت نمیکرد و سرِ کار نمیرفت. دوستها و آشناهای او خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند، ولی موفق نشدند🥀.
🗯🍃شبی پدر رؤیای عجیبی دید، او دید که در بهشت است و صف نامنظمی از فرشتههای کوچک در جادهای طلائی به سوی قصری باشکوه در حرکت هستند
🗯🍃هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همهٔ فرشتهها بهجز یکی از آنها روشن بود، او جلوتر رفت و دید فرشتهای که شمع او خاموش است، دختر اوست. پدر، فرشتهٔ غمگینش را در آغوش گرفت و نوازرش کرد از او پرسید: ”دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمعت خاموش است🍃💞؟“
دخترک به پدرش گفت: ”بابا جان! هر وقت شمع من روشن میشود، اشکهای تو، آن را خاموش میکند و هر وقت تو دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم“. پدر در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود، از خواب پرید، اشکهایش را پاک کرد، تنهائی را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
👌نتیجه:»با زجه و غم و اندوه مداوم کاری را حل نمیکنه بلکه میت عذاب میبینه
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_ششم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ*
ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺍﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺷﺪﻩ؟ ﺑﮕﻢ ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ؟ ﺑﮕﻢ ﭼﻮﻥ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻮﮐﺮﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍﺵ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺭﯾﺴﺖ ﮐﻨﻪ ﺣﺎﻻ ﻧﺸﺪﻩ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﺵ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻢ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻪ؟ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﻬﺶ؟ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺑﺎﺑﺎﻡ؛ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﺭﺑﺎﺑﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩ ﺑﺮﻩ ..……
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻮ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﻪ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻓﻀﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﮐﺴﻞ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺩﻭﺍ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ . ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺶ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﻣﻤﮑﻦ ؛ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ .
ﺍﻟﺬﯾﻦ ﺑﺬﻟﻮ ﻣﻬﺠﻢ ﺩﻭﻥ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ .
ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﺨﺶ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﻢ ﻓﮑﺮﻣﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﻢ . ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﺵ ﺍﺯ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻭﺍﺿﺢ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ.
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮﺭﺭﺭ ﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﺍﺍﺍﯾﯽ؟
_ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺯﯾﺮ ﺳﻘﻒ ﺁﺳﻤﻮﻥ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺷﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺁﺳﻤﻮﻧﺘﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﺖ ﻫﻢ ﺟﺎ ﺩﺍﺭﻩ؟
_ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ . ﺑﯿﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : خب؟؟؟؟
_ خب ﺑﻪ ﺟﻤﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻟﺖ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﻋﻪ . ﺧﻮﺏ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﺮﺩﯼ؟
_ ﮐﻤﯽ ﺗﺎ ﺣﺪﻭﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ.
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﻗﺒﻠﻨﺎ؟ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ؟
ﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ؟ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ . ﺗﻮﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﻢ ﻭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻦ ﺷﺪ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻖ ﻫﻖ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﻭ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻣﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺒﻮﺩ .
_ ﺁﺑﺠﯽ ﺟﺎﻥ . ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻮﮐﻠﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ . ﻣﮕﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻪ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻧﻪ . ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﭘﺲ ﮐﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺍﻻﻥ ﺩﻭﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻪ .
ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﻫﺮﺟﻮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺤﺘﺶ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺒﻮﺩﻡ …… ﮐﻢ ﮐﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﺮ ﺷﺪ ، ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻡ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻪ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩﻡ .
ﻫﺮﺩﻭﻣﻮﻥ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺐ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻪ ﺩﻟﺶ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﺯﺑﻮﻧﺶ ﭼﯽ ؟
( ﻣﻦ ﺳﯿﺪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ۲۱ ﺳﺎﻟﻤﻪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ۴ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﻩ . ﭘﺪﺭﻡ ﭘﯿﻤﺎﻧﮑﺎﺭ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻼﻫﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﻧﺼﻔﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﺻﻠﯿﺶ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﯿﻠﯿﻢ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﺮﻕ ﻣﺸﻐﻮﻟﻪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺩ … ﺣﺎﻻ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ )
ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ
_ ﺟﺎﻧﻢ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺗﻮﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺍﯼ؟
_ آﺭﻩ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻩ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﮐﻨﯽ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﮐﻼﻓﻢ .
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﮑﻨﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﻫﻤﻪ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﭼﻪ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻡ؟ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻌﯿﺪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﻻﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﺭﮐﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ، ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🍃🌺🍂
🌿🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_هفتم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺎﻣﻞ ﻃﯽ ﺷﺪ .
ﻭ ﻣﻨﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩ و ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﺳﻤﺶ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻨﻪ بودم.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ .…
به نجمه گفتم:ﻧﺠﻤﻪ ﻣﻦ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ .
ﻧﺠﻤﻪ _:ﺑﺎﺷﻪ .
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ . ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ آﺭﻭﻣﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺸﺪﻡ .
ﻋﺎﺷﻖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ .
ﻋﺠﯿﺒﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺎﺭﻭﻥ؟ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯ . ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﮔﺸﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ ﺟﻠﻮﻣﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻭ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﺩﺍﺷﺖ .
ﮐﻼﻓﻪ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ .
ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺣﮑﻢ ﺁﺭﺍﻣﺒﺨﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺖ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﮐﯿﻪ؟
_ ﺑﺎﺯﮐﻦ .
ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﺷﺪﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺭﺳﻮﻧﺪ ﻭ گفت: ﺍﯼ ﻭﺍﯼ . ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯾﻪ؟ ﭼﺮﺍ ﺍینقدر ﺯﻭﺩ ﺍﻭﻣﺪﯼ؟ ﺧﻮﺏ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﮕﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻬﻠﺖ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﯼ؟ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ ﯾﮑﻢ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻡ . ﻣﯿﺰﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﻡ ﺗﻮ ﺣﺎﻻﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯽ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ .…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_هشتم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ*
ﺁﺧﯿﺶ . ﭼﻘﺪﺭ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺌﯿﺖ ﻣﺴﮑﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ . ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﮐﺮﯼ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺎ .
_ ﺟﺎﻧﻢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ؟
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺭﺍﺯﺩﺍﺭ ﺗﺮ ﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮐﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ؟ ﺩﻝ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ . ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺑﺰﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﺣﯿﺮﺕ ﺁﻭﺭ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻤﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﺑﺪﻩ . ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﺟﺎﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻭﻝ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻭﺍﻟﺪﯾﻨﻪ ﺗﻮ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﮑﻦ ﻭ ﺑﻘﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﺴﭙﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺭﻗﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩﻥ . ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺁﺳﻤﻮﻧﯽ ﺑﻮﺩ ..…
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺻﻠﻮﺍﺗﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺩﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻋﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﭼﺘﻪ ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
_ ﻫﺎ؟ ﻧﻪ . ﭼﯿﺰﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺸﻪ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯾﺎ؟
امیر حسین: آﺑﺠﯽ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻫﯿﭽﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ .
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺳﺘﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﺭﺳﯿﺪ . ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﻮﻡ .
_ ﺳﻼﻡ . ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺳﻼﻡ . ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎﺩﺭ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺳﻼﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ . آﺭﻩ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ .
_ ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﺑﺎ .
ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﺐ؟
_ ﻫﺎ؟ ﭼﯽ؟
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻟﻄﻔﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ؟
_ ﻧﻪ . ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺐ . ﻋﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ ﺑﭽﻤﻮ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺑﮕﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ .
_ ﺑﺎﺑﺎ ، ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ؟
ﺑﺎﺑﺎ : ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺚ ﻗﺒﻼ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ .
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ
ﺑﺎﺑﺎ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﯾﺰ ﺩﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯾﺎ ﺭﻭ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺵ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺎﺳﻪ . ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ .
_ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﻡ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ شو.
_ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻡ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺸﻪ؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺁﻗﺎﯼ ﺩﯾﻦ ﺩﺍﺭ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ، ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﮕﻪ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟پس ازدواج کن.
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻤﻮﻧﻢ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻭ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻡ .
_ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ.
ﺑﺎﺑﺎ : ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ؛ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮ .
_ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺷﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ پسرم.
ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪﻡ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ , ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ ؟
_ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍ.
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ . ﺷﺐ ﺧﻮﺵ.
_ ﺷﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_نهم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ، ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻨﻪ ﻭ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؟ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ .
ﺗﻖ ﺗﻖ ﺗﻖ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ؟
ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ .
_ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﮑﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﮔﻠﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﺳﺮ ﺧﻮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺗﻔﺮﯾﺤﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﻦ ﺍﺧﻤﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﻮﻫﻢ . ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ؟
ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ آﺑﺠﯽ ﭼﻪ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﯾﻪ ﻋﺪﻩ ..… ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻼﻓﻪ “ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ” ﺍﯼ ﮔﻔﺖ .
_ ﺣﺎﻻ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻣﯿﺮ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﯽ؟ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﻫﻞ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻣﻦ آﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﭘﺎﺵ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺿﺮﺏ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺩ ، ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩ؟ ﻋﺼﺒﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ .
_ ﺁﺭﻩ؟ ﺁﺭﻩ؟ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﻧﮕﺎﻩ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﭘﺴﺮﻩ؟ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﯿﭗ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻭﺍﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ . ﭼﺮﺍ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﯽ ﻣﻦ ﮐﯽ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻡ؟
ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﻡ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩﻡ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﮑﻨﻦ ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻋﻘﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺩﻡ، ﺩﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻢ ﺭﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻌﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﮔﻠﻢ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ . ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩﯼ . ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ . خب ﯾﮑﯽ ﺑﮕﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻫﯿﭽﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﻣﻨﻮ زینب ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺤﺜﻤﻮﻥ ﺷﺪﻩ . ﭼﯿﺰﺧﺎﺻﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺷﻤﺎ ﮐﯽ ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﻣﺘﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ .
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ . ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻫﺶ ﻧﯿﺴﺖ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ .
_ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﺑﺰﺍﺭﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟
_ ﻧﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﭘﺲ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻗﺼﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ .
ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺣﺮﻓﺶ ﻋﻮﺽ ﺑﺸﻪ .
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ . ﺍﻭﻧﻢ ﺩﺭﻭ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﯿﭗ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻦ . ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﻪ؟ ﺍﺻﻼ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ؟
ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﻣﻨﻔﯽ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺣﺠﺎﺏ ، ﺣﺎﻻ ﻧﻪ ﺻﺮﻓﺎ ﭼﺎﺩﺭ، ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺧﻮﺩﺗﻪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ اجازه ﻣﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻦ، ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﺎﻟﮑﯿﺘﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ ، ﺩﺍﺭﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺣﺮﺍﺝ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻋﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ .
_ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ؟ ﻣﺮﺩﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺗﻮ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺩﺯﺩ ﻧﯿﺎﺩ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﻨﺪﻡ؟
_ ﻧﻪ ﺧﺐ . ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ ؟
ﺍﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺑﺮﺳﻪ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﮕﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﻭﻧﻪ . ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﭼﻮﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻩ .
_ ﺍﮔﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺭﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﯿﻨﻪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺯﯾﺒﺎ آﻓﺮﯾﺪﻩ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮﺷﻪ . ﻭﺣﺠﺎﺏ ﻫﻢ ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺤﺎﺭﻡ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ . ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﻮﻥ ﻧﻮﻉ ﺁﻓﺮﯾﻨﺸﺸﻮﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺑﺎ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﻡ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯼ.
_ ﭼﯿﯿﯿﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺒﺎﺷﯽ .
_ ﻣﺴﺨﺮﺭﺭﺭﺭﻩ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻧﻈﺮ ﻟﻄﻔﺘﻪ.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی
#و
#قسمت_سی_و_یکم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺷﺎﻝ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﭙﯿﭽﻤﺶ . ﻫﻮﻑ . ﻭﻟﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺁﺩﻣﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ ﻣﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻪ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻻﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ؛ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﻤﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﺎﺷﻢ . ﭘﺲ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮑﻢ ﺷﺎﻟﻤﻮ ﺑﮑﺸﻢ ﺟﻠﻮﺗﺮ .
_ ﻣﺎﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ . ﻣﺎﺍﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺟﻮﻧﻢ ؟
_ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺮﯾﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﻫﻢ؟؟؟؟؟؟
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻌﺠﺒﺶ ﺧﻨﺪﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺐ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﻣﻢ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ .
_ آﺭﻩ . ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﺨﺮﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﯿﺮﯼ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
_ ﻭﺍﻩ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﻧﻤﯿﺎﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺮﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺗﻮ ؟ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ؟
_ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺣﺎﻻ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﭘﺲ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ؟
_ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺭﻣﺶ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻧﻮﺵ ﺟﻮﻧﺖ ؟ﺧﺐ ﻣﺜﻠﻪ آﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ؟
_ ﻭﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ خب ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﮐﻪ آﻧﻘﺪﺭ ﺑﻬﻢ ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻥ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺩﺩﯼ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻮﻑ . ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ . آﺭﻩ ﺑﺮﺩﻩ .
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺁﮊﺍﻧﺲ
_ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ ﺷﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﺟﻮﻧﻢ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﺎ ﻣﻦ ﺣﺴﺎﺱ ﺷﺪﻡ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺒﻼ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻫﯿﺰﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ۱۰٫۲۰ ﻧﻔﺮ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ . ﻫﻮﻑ . ﺧﻮﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﺮﺍﻣﻪ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺠﺪﯾﺪ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻫﺎ ﺑﭙﻮﺷﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮔﺮﻓﺘﯽ .
_ ﻋﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻋﻪ ﻋﻪ ﻋﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ . ﺍﻭﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺸﮑﯿﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ . ﺑﯿﺎ ..…
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﺵ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺣﺮﯾﺮ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺯﯾﺮ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺣﻮﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯿﻪ . ﺑﺎ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﺪ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۲ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺸﺘﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪﻡ . ﮐﻔﺸﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺜﻠﻪ ﺟﺖ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺍﻣﯿﺮ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﭼﯽ ..…
ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺘﻪ؟؟؟
_ ﭼﺸﺎﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪ . ﺳﺮﺭﺭﺭﯾﻊ
ﺳﺮﯾﻊ ﮐﺖ ﺣﺮﯾﺮ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ .
_ ﺧﺐ . ﺑﺎﺯ ﮐﻦ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮﺵ ﺭﻧﮓ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺘﺮﻩ .
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﻧﻤﺎ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﻢ .
ﺑﯿﺎ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺪﻩ ﺻﯿﻘﻞ ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺎﻥ
ﮐﻪ ﺑﯽﻋﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺑﯽﺷﮏ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_دوم
*به روایت امیر حسین*
ﺍﻻﻥ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻓﻘﻂ ۲۰٫۳۰ ﺑﺎﺭ ﺁﻫﻨﮓ ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺭﻭ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﺁﺭﻩ ﻣﻨﻢ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺎ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﺎﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﺎﺭ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﺸﻘﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﺗﺰﺭﯾﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﺩﺍﺩﻩ ؟
ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﻌﺒﻮﺩﻩ . ﻧﻤﺎﺯ ﺷﻔﻊ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻗﺒﻠﻪ ﻋﺸﻖ ﻗﺮﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ .
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺳﺒﮏ ﺷﺪﻡ . ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻨﺒﻊ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ .
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮔﻔﺖ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ ، ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﺩﺍﺷﺖ ؛ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﻣﯿﺴﭙﺮﻡ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮﮐﻞ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ؛ ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺴﭙﺮﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺘﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﯼ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻌﺒﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﮐﺖ ﺟﺎﯼ ﻫﯿﭻ ﺷﮏ ﻭ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﮐﺘﺶ ﺗﻮﮐﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_سوم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍیت زینب*
ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩﺩﺭﮔﯿﺮﯾﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﺪﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﯾﺸﺐ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻡ . ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯿﺮﻡ ؟ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻓﺎﻃﻤﻪ ؛ ﺑﺮﻡ ﺑﮕﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۷٫۸ ﺳﺎﻝ ﺳﻼﻡ . ﺍﻭﻧﻢ ﭼﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻭﻧﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﯾﮑﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺮﻡ .
_ ﻣﺎﺍﺍﺍﻣﺎﺍﺍﻥ . ﻣﺎﺍﺍﻣﺎﺍﺍﻥ . ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ؟ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺗﻮﺍﻡ؟ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﮐﻠﯽ ﺫﻭﻕ ﮐﺮﺩ . ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯼ .
_ ﻭﻟﯽ …
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻭﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ . .
ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﯾﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﭘﺎﮐﺘﯽ ﻣﺸﮑﯽ پوشیدم ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﮊ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﺗﯿﭙﻢ ﺭﻭ ﺗﮑﻤﯿﻞ ﮐﺮﺩ .
ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮐﺮﻡ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﻧﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﭽﮕﯿﻢ ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻣﺤﻮ ﻭ ﮔﻤﺮﻧﮓ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ ، ﻫﺌﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﺮﻡ ، ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﻢ ﭘﺪﺭﺍﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ، ﻣﻮﻟﻮﺩﯼ ﻫﺎ ؛ ﻫﻤﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ، ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻐﻞ ﭘﺮ ﻣﻬﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺁﺭﻭﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ که ﺗﻮ ﭼﻬﺎﺭﭼﻮﺏ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﻭ ﻣﻬﺮ ﺗﻮﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ؛ ﺍﻻﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺫﻭﻕ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮﻡ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﻢ ، ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺑﺪﻧﻢ ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺑﺮﻥ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ .
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ۷٫۸ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺍﯾﻦ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻥ ۳ ﻃﺒﻘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺳﺎﻝ ﻫﺮﺳﺎﻝ ﺩﻫﻪ ﺍﻭﻝ ﻣﺤﺮﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺑﻮﺩ .
ﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﮐﺮﻩ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮﺵ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺴﯿﻨﯿﺲ ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :ﺁره
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻓﻘﻂ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻭ ﮔﺬﺭﺍ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ . ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﻣﺪﻝ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻮﺳﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ . ﺍﺗﺎﻕ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻟﻘﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ؛ ﺣﺴﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺁﺭﺍﻣﺶ .…
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺑﺮﺍﻡ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ؛ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﺨﺖ ﯾﻪ ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺗﻮﺵ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﯾﺎﺭﺗﯽ ﺑﻮﺩ . ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﭘﻮﺳﺘﺮ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺟﻤﻼﺕ ﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﮔﻨﮓ ﻭ ﻧﺎﻣﻔﻬﻮﻡ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺨﺖ یه ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺍﻭﻟﺶ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺘﺎﺑﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺎشن. ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺰ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﺨﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﻮﺏ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ . ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
_ ﭼﯿﻮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ۱۰٫۱۱ ﺳﺎﻝ ﺭﻭ . ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ۱۰ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﺭﻭ ﺯﺩﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ .
_ ﻫﻤﺸﻮ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮ
_ ﺍﻭﻣﻤﻤﻢ . ﺧﺐ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﮕﻮ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : زینب ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﯾﺪﻧﺶ ﺗﻮ ﺑﻐﻞ ﻣﻦ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﺶ .
_ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﭼﯽ ﺷﺪﯼ؟؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ ؟ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ؟
ﺁﺭﻭﻡ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﻢ ﮐﺸﯿﺪﻣﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺑﺎﻻ . ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﺮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﭼﻮﻧﺶ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ .
_ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ ﺁﺭﻩ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ زینب ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﯼ . ﮐﻠﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ، ﻫﺮﺑﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﺗﯽ ﯾﺎ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺑﯿﺮﻭﻧﯽ . ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺳﺮﺍﻏﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ .
_ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﺸﻪ . ﺣﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ . ﺑﺎﺷﻪ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﺎ
_ ﭼﺸﺸﺸﻢ .
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﭼﺸﻤﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ ﺁﺑﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺁﺑﺠﯽ؟؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : آﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ آﺑﺠﯿﻤﯽ .
_ آﻫﺎ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :آﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ آﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻥ ﺷﻤﺎﺭﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟
_ ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻣﺮﻭﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﻧﯽ ﻣﯿﮑﺸﻤﺖ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﯿﺎﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن دا