eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸آرزویم این ‌است 🌷در این روز زیبا 🌸ڪه دلت خوش باشد 🌷نرود لحظہ ای 🌸از صورت تو لبخندت 🌷نشود غصّہ 🌸ڪمى نزدیڪت 🌷لحظہ هایت، همه زیبا و قشنگ 🌸الهے کہ آخرین 🌷دوشنبہ آذر مـــاه 🌸بهترین روز عمرتون باشہ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
Omid AmeriOmid Ameri Chalesh.mp3
زمان: حجم: 9.33M
💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم میڪنم به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‍ رمان قسمت 43 فکر کردن به کار به ظاهر نامردانه ی بردیا را رها کردم، فکر کردن به زجری که فرهاد با کار بردیا کشیده بود را رها کردم، حتی فکر کردن به پشت پا زدن فرهاد به یک عمر تلاشش برای هدفش را هم رها کردم و فقط یک چیز در ذهنم پررنگ نقش بست؛ اینکه فرهاد از من خواست به بردیا فکر کنم و جواب دهم، اینکه فرهاد عقب کشید از قلدری کردن هایش! اینکه داد نزد، تهدید نکرد، زور نگفت، خودش را ثابت نکرد! راحت گذشت کرد برای مردی که ناجوانمردانه دورش زده بود! من را، منی را که ادعا می کرد برایش بتی هستم که ثانیه به ثانیه سجده ام می کند، پیش کش کرد! هجوم اشک به چشم هایم با دردی که در سینه ام پیچید هم زمان شد. مانعش نشدم، یک عمر احساسم را در پس نگاه سردم پنهان کردم، چه شد!؟ گذاشتم احساسم همراه اشک هایم بیرون بریزد. برای فرهاد چه فرقی می کرد؟! تسلیم شده بود در برابر سماجت بردیا و سردی و پس زدن های من. سر سنگین شده و دردناکم را سمت شیشه چرخاندم و اشک هایم را رها کردم، حرفی نزدم، گله ای نکردم، اطاعت هم نکردم! مگر می توانستم اطاعت کنم و زن بردیا شوم! بردیایی که زخم به دل فرهادم زده بود و باعث چندین سال رنجشش بود. فرهاد هم خاموش شد، دست آزاد از فرمانش را به شیشه تکیه زد و روی شقیقه اش که احتمالاً دردناک بود چفت کرد و در سکوت تلخ به سمت خانه راند. جلوی درب خانه پیاده شدم، قهر کرده بودم و بی حرف و تشکری در را بستم و به خانه رفتم. حتی نایستادم که ماشینش را پارک کند! صدایم نزد! انگار جدی جدی کار را تمام شده می دید و کاملاً از من ناامید و دست شسته شده بود. شب پربغض و دردم را به جان کندنی صبح کردم. خسته و ناامید قدم در بیمارستان گذاشتم. از ذهنم گذشت که واقعا برای چه کار می کنم! منی که از پردردی حوصله ی خودم را هم نداشتم ساعت ها درد کشیدن دیگری را به نظاره می نشستم! کاش فقط همین نظاره کردن بود، هر یک به نوعی دردم را به رخم می کشیدند. پوفی کشیدم و دعا کردم زائوهای امروزم ماجرایی نداشته باشند. واقعاً کشش طرح سؤال های جدید را نداشتم. شماره ی اتاقم را از بیتا پرسیدم و سست و بی دل و دماغ سمت اتاق رفتم. سعی کردم لبخندی به آن زن جوانی که به شدت سعی در صبوری کردن برای حفظ آرام و قرارش داشت، بزنم. او که گناهی نکرده بود فقط گیر مامای دلمرده ای مثل من افتاده بود. اتاق را از مامای شیفت شب، تحویل گرفتم و سمت زائو رفتم. لبخندی ساختگی برای کم کردن اضطرابش زدم. -سلام عزیزم. عسل رادمهر هستم. مامای شیفت صبح. غم در چشم هایش چرا آن همه حالم را منقلب کرد! بی شک ماجرایی در پیش رو داشتم! -منم سحرناز هستم. خوشوقتم. لبخندی زدم و با دم و بازدم، یک نفس عمیق فکر فرهاد و حرف هایش را از اتاق بیرون انداختم. -بچه ی اولته درسته؟ - بله. بغضش از درد زایمان نبود، آنقدر بغض چشیده بودم که جنس بغضش را تشخیص دهم! به رویش آوردم. -حالت خوب نیست؟ ناراحتی؟ شکست، بغضش را می گویم. درست تشخیص دادم دردمند بود. دردی به سنگینی کوه. دستش را که آنژیکت وصلش بود روی صورتش گذاشت و هق هق اش در فضا پیچید. دلم برایش سوخت. نوازشی به دستش دادم. -حرف بزن سبک میشی. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 44 آرام آرام هق هقش را خاموش کرد و دستش را پایین کشید و روی سینه اش توقف کرد. با تردید به چشم هایم نگاه کرد. -کمکم می کنی؟ پلک آرامی زدم و اطمینان دادم. -اگه از دستم بربیاد حتماً. برای گفتن گویی کمی مردد بود، بعد از لحظه ای پلک دردناک و محکمی زد و حرفی را یک باره دو گوشم پیچاند. -نمیخوام به دنیا بیارمش. خون در بدنم به آنی یخ بست. قدمی به عقب برداشتم. انگار که گوش هایم خوب نمی شنید! بچه اش را می گفت! حرف از نخواستن طفلی معصوم و بی گناه بود. مگر می شود یک مادر تکیه ای از وجود خودش را نخواهد! شاید هم من اشتباه شنیده بودم، نه امکان نداشت. نگاه گیج و ناباورم را خیره ی چشم های خجالت زده و پر غمش کردم. -منظورت چیه؟ یعنی... حرفم را قطع کرد و آب بینی اش را بالا کشید. -نمی خوام مادر بچه ای باشم که پدرش ترکم کرده. خیلی تلاش کردم برای سقطش نشد. میخوام یا من سر زا بمیرم یا بچه مرده دنیا بیاد. خنده ای عصبی و نامفهوم لب هایم را گرفت و بهت زده پلک زدم. -می فهمی چی میگی؟! منظورت اینه من یه کاری کنم بچه ت بمیره! باورم نمیشه! تو مادری؟! تو که پدر بچه ات رو نمی خواستی خیلی بی خود کردی یه بی گناه رو بوجود آوردی و حالا به این راحتی داری میگی که من بکشمش. به التماس افتاد. -تورو خدا آروم تر. الان همه میشنون و میان اینجا. من می خواستمش به خدا می خواستمش اون نخواست. پسر عمومه به زور عموم عقدم کرد، الانم خیلی راحت پسم زده با یه بچه تو شکمم. میگی چیکار کنم؟ تو روخدا کمکم کن. دلم سوخت. آرام تر شدم و عصبانیتم یک باره با لحن پر دردش، فرو کش کرد اما سرم به شدت نبض گرفته بود و همچنان مته ای روی اعصاب ضعیف شدم، شده بود. در نظرم سخت تر از جان کندن، جای این نوزاد بودن، بود. نخواستم معده ام را که میان دردهای بیمارانم با غم و غصه های خود به درد آورده و داغانش کرده بودم، بیش از این از شغلم متنفرم سازم! فکرهایم را پس زدم. -با دنیا نیامدن این بچه ی بی گناه که مطمئنا زندگی اش فقط آه میشه و حسرت کاملاً موافقم. نگاهش لحظه ای درخشید و به آنی خاموش شد، ترس و تردید جایش را پر کرد. خدا را شکر که تصمیمش از روی جد نبود و به خاطر تحمل فشارهای عصبی بود. لحنم جدی و قاطع شده بود برای بیرون کشیدنش از آن فکر های مسموم. -ولی دیگه دیر شده تصمیم مهم رو باید وقتی می گرفتی که به زور زن مردی شدی که دوستت نداره، نه الان که بچه اش تو شکمته. چشم‌هایش بار دیگر به اشک نشست. ادامه دادم: -کمکت می کنم راحت و سالم به دنیا بیاریش. امیدوارم که وجودش تو زندگیت تلنگری برای همسرت باشه که دلگرم بشه به زندگیتون. چشم هایش را با درد بست و به وضوح دیدم حرف های نگفته اش را. بوی تند و تلخ ناامیدی بینی ام را آزرد. یعنی ناگفته‌هایش آن قدر زیاد بودند که آن همه ناامید بود از لطف خدا؟! فشاری ملایم به دستش آورده و به سمت صندلی ام رفتم و نشستم. دست هایم را چفتِ هم، روی میز گذاشتم و سرم را رویشان قرار دادم و از صمیم دل خدا را برایش صدا زدم. برای منی که مدت ها بود از همه ی دنیا بریده بودم، خدا هنوز پر رنگ تر از هر چیز دیگری وجود داشت. مطمئناً برای سحرناز هم بود، به همان پر رنگی که من حسش می کردم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 45 چند ساعت پرمشقت گذشت. میان خدا خدا کردن هایش، فرزندش متولد شد. ساعت نزدیک هفت بود گوشی ام زنگ خورد، از دیدن اسم مجید روی صفحه گوشی متعجب ابروهایم بالا پریدند، لب زیرینم را بیرون دادم و دکمه اتصال را لمس کردم. -سلام. -سلام خسته نباشی. -ممنون. همچنین. چیزی شده مجید؟ -نه، چیزی نشده فقط می‌خواستم ببینمت. -خب من دارم میام خونه. -نه، خونه نه. بیرون. نمی خوام کسی متوجه بشه. -نگرانم کردی. اتفاقی افتاده؟ -نه. نگران نباش بیا کافی شاپ نزدیک بیمارستان من اونجام. -باشه تا نیم ساعت دیگه خودم‌و می رسونم. -منتظرم. با هزار حدس و عذاب دادن خود، مسیر را طی کردم و داخل کافی شاپ شدم. آنقدر امروز فشار های عصبی را تحمل کرده بودم که حتی صدای ملایم موزیک در حال پخش، در فضای کافی شاپ هم آزارم می‌داد. چشم چرخاندم و میان انبوه میز و صندلی ها که همگی پر و رزرو شده بود، مجید را که برایم دست تکان می داد، پیدا کردم. با قدم های آرام بر خلاف دل ناآرامم سمتش رفتم و با تعارف رو به رویش نشستم. بلافاصله با نشستنم روی صندلی و جایگذاری کیفم روی میز، پرسیدم: -مجید چیزی شده؟ لیوان آب را سمتم گرفت و خندید. -پس نیفتی! جواب فرهاد رو نمی تونم بدم ها! با شنیدن نام فرهاد سوزشی در سمت چپ سینه ام افتاد. پوزخندی زدم و جرعه ای آب نوشیدم. به لیوان اشاره کردم. -ممنون. -نوش جون. -نمیخوای بگی جریان چیه؟ مریم خوبه؟ -مریم خوبه. راجع به چیز دیگه ای می خوام حرف بزنم. عجول گفتم: -خب بگو دیگه. لبخندی روی لبش نقش بست. خودم هم متوجه شده بودم مدتی است تغییر کرده ام، منی که دنیا را آب می برد فقط نظاره می کردم و در سبزی چشم هایم جز بی تفاوتی حس دیگری دیده نمی‌شد، حالا مدتی بود که عجول، کم طاقت و بی قرار شده بودم! سر منشأ اش هم کسی جز فرهاد نبود که تازگی ها زیادی بی پروایی خرج دل بی جنبه ام کرده بود. نگاه نگرانم را که دید جدی شد. -راستش دلم نمی خواست کسی متوجه دیدارمون بشه نه فرهاد و نه بقیه، به خاطر همین اینجا رو انتخاب کردم. با مکث کوتاهی ادامه داد: -می دونم فرهاد دیشب بهت چی ها گفته. خجالت زده سر به زیر شدم. ولی گوش هایم پر استرس، به دهان مجید بند شده بودند. -دایی اینا امشب قراره بیان خونتون. سرم با سرعت بالا آمد و ترسان به دهان مجید چشم دوختم. اخم هایش در هم شد و ادامه داد: -برای بردیا. وا رفتم و به صندلی تکیه زدم، فکر نمی کردم اینقدر زود اتفاق بیفتد! لب تر کرد و دست هایش را روی میز، قلاب کرد. -ببین عسل، من بیشتر از جونم فرهاد رو دوست دارم، نمی تونستم بشینم و نگاه کنم که بردیا بخواد راحت حرمت احساسش رو بشکنه و با تو به گپ بشینه. از علاقه ی مجنون وار فرهاد به تو همه باخبرند، بردیا هم از همه بیشتر! فقط موندم با چه رویی پا پیش گذاشته؟! این روزها دلم زیادی همه را مناسب درد و دل می‌دید. آرام ولی دلگیر گفتم: -فرهاد دیشب خواست که به بردیا فکر کنم، گفت... حضور بی موقع پیش خدمت درد و دلم را نصفه گذاشت. دست هایش رو روی هم و روی لباس مخصوصِ پیش خدمتی اش که جلیقه ای اسپرت و مشکی رنگ، روی پیراهنی سفید بود، چفت کرد. -خیلی خوش اومدین چی میل دارید؟ مجید تشکری کرد و منتظر به من چشم دوخت. -قهوه بدون شکر. اخمی کرد. می‌دانست برای معده‌ام سم است. خودش هم شیر قهوه شیرین سفارش داد. پیش خدمت سفارش ها را نوشت و رفت. دیگر حرفی برای زدن نداشتم که خود مجید سکوت را شکست. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
يك كلمه را بخاطر بسپار🍃 ديگر مشكلی نخواهی داشت🍃 كلمۀ متفاوت را به يادداشته باش🍃 تو باهركس ديگری دردنيا فرق داری ....🍃 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
📔✍ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﺩﺭﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻨﺪ... ﺁﻩ ﺍﺯ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ.. ﺍﮔﺮ ﻣﻐﺰ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺟﻬﺎﻥ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ... ﺣﺘﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﻮﻝ ﻫﻤﯿـــﺸﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ.. ﺍﻣﺎ ﺍﺳﮑﻨﺎﺳﻬﺎ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﻫﺴﺘﻨﺪ … ﭘﺲ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺭﺯﺷﺖ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍ ﺑﺎﺵ !!..… ﺍﺯ ﻣــﺮﮒ ﻧﺘﺮﺳﯿـــﺪ ! ﺍﺯ ﺍﯾــﻦ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻧــــﺪﻩ ﺍﯾﺪ ﭼـــﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﻤﯿــﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ"""""""""" ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ """"" @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* _ ﻫﻮﻡ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﻫﻮﻡ ﻭ ..… ﺑﯽ ﺍﺩﺏ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ . _ ﯾﺎﺳﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﺎ . ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﺁﺩﻣﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﻮﻗﻊ ﺟﻮﻧﻢ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ : ﺍﺯ ﮐﯽ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺳﺎﻋﺖ یازده و نیم صبحه ﺯﻭﺩﻩ؟ ﺯﻭﺩ ﺣﺎﺿﺮﺷﻮ ﺑﯿﺎم ﺩنبالت ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . _ ﮐﺠﺎ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﺎ . ﺑﺎﯼ ﻭﺍﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﺴﺨﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺍﮔﺮﻡ ﻧﺮﻡ ﮐﻪ ..… ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺑﺰﺍﺭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﻨﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯﻩ . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ارزه ﮐﻨﻢ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﻥ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ . ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ . ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺷﺴﺘﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ . ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺠﻤﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﺮﺩ . ﻧﺠﻤﻪ : ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ؟ _ ﭼﯽ؟ ﻧﺠﻤﻪ : ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ؟ _ ﺗﻮ شهر ﺷﻤﺎ آﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﻣﯿﺸﻪ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺷﺪﻩ . _ ﺑﺒﻨﺪ ﺑﺎﺑﺎ . ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻮﺩﻩ ؟ ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﺷﺎﻻﺷﻮﻥ ﮐﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺩﺍﺷﺘﻦ . ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺗﯿﭗ ﻗﺒﻠﯽ ﺧﻮﺩﻡ . ﻧﺸﺴﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﺑﺘﻌﺮﯾﻒ . _ ﭼﯿﺮﻭ؟ ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﻗﻀﯿﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺷﺪﻧﺘﻮ ﺩﯾﮕﻪ . _ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﻣﻨﯿﺘﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ . ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻥ ، ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺣﺮﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﺍﯾﻨﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ ﻧﻪ؟ _ آﺭﻩ . ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻧﻪ . ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺩﺭﺳﺘﻪ . ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﻗﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ، ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ . ﻧﺠﻤﻪ : ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻤﻪ؟ _ ﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﺠﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﺗﺸﻨﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻮﺩﻧﻪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮔﺸﺖ ﺑﻮﺩﻥ ، ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ، ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻮ ﭼﯿﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺑﺪﯾﺪ؟ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ . ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻓﻌﻼ ﻧﺠﻤﻪ : ﻣﻮﺍﻓﻘﻢ ﻧﺠﻤﻪ : ﺧﺐ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﭙﺮﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﻭﺍﺍﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﺎﺭﮎ ﺁﺏ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﯾﮑﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﻧﮓ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺷﻬﻮﺕ ﻭ ﭼﺸﻤﮏ ﻫﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺯﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ .… ﻧﺠﻤﻪ :ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺸﯿﻨﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺻﻨﺪﻟﯿﺎ _ ﺑﺮﯾﻢ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﺗﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﭘﺸﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭﺍﯾﺴﺎ . _ عه . ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ . ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﺿﺪﺣﺎﻝ . ﭼﺘﻪ ﺗﻮ؟ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ . _ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎ . ﻫﯽ ﻋﮑﺲ ﻋﮑﺲ ﻋﮑﺲ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ : ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﯽ ﻣﺘﻮﻗﻔﻢ ﮐﺮﺩ . ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺷﯽ؛ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ؛ ﻭﻟﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺐ ﻫﺎﻡ ﮐﺮﺩ . _ ﺟﻮﻧﻢ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟؟؟ _ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯿﺖ . زینب ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻼﺱ ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟ _ ﮐﻼﺱ ﭼﯽ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﺒﯿﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﺑﺴﯿﺠﻪ . ﮐﻼﺱ ﺧﻮﺑﯿﻪ . _ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ . ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﺍ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﺰﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﭘﺎﺭﮐﯽ ﺟﺎﯾﯽ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﻓﻌﻼ .… _ ﺑﺎﯼ _ ﯾﺎﻋﻠﯽ … ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎ ﺷﺪﻡ . ﻫﻤﺸﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﻪ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﮏ ﻭ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﭼﺮﺕ ﻭ ﭘﺮﺕ ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻻﻥ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﺩﯾﻦ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺻﻼ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﻨﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺑﺮﯾﻢ ؟ _ ﺍﻭﻫﻮﻡ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﺒﺎﺭﮐﺖ ﺑﺎﺷﻪ . _ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﭙﺮﺳﻢ ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﯿﺎﺑﺮﯾﻢ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯾﻢ ﺯﺷﺘﻪ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺑﭙﺮﺱ . _ ﺍﻭﺥ . ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﺮﯾﻢ . ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻡ ﮐﺮﺩ و گفت: ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ؟ _ ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺗﯿﮑﻪ ﻧﻤﯿﻨﺪﺍﺯﯼ ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﯿﺮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﭼﺸﻤﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺎﺷﻪ؟ _ ﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﻧﺒﻮﺩﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ ﺑﺒﯿﻦ ، ﺩﻻﯾﻠﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺳﺮ ﻣﻨﺸﺎ ﻫﻤﺶ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﺩﯾﻨﻤﻪ . ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﭼﻮﻥ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻭﺍﻻﺳﺖ ﻭ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﻧﮕﺎﻫﺎﯼ ﺷﻬﻮﺕ ﺁﻟﻮﺩ ﻟﻪ ﺑﺸﻪ . ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺩﯾﻨﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﭙﺴﻨﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﭙﺴﻨﺪ ؛ ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﭼﭗ ﮐﻨﻪ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺣﺮﻣﺖ ﻧﺎﻣﻮﺱ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺑﺸﮑﻨﻢ . _ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻣﺘﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺷﮑﺴﺘﻦ . _ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻫﺮﮐﺲ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﯾﺎ ﻣﻦ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ . ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻞ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻟﻄﻒ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﻔﻆ ﺑﺸﻪ . ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ آﺭﻩ ﻗﺼﺪﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﺍﺭﺯﺷﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻦ ﻭ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩﻡ ﻓﮑﺮﮐﻨﻦ . ﺍﮔﻪ ﻫﻤﻪ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﺻﺎﻑ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺪﻡ ﻧﻤﯿﺎﺩ …… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ‍ *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ* ﻣﺤﻤﺪ: ﻭﻋﻠﯿﮑﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺮﺍﺩﺭ _ ﺗﻮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ؟ ﻣﺤﻤﺪ : ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺒﻪ ، ﺩﻭﻣﺎ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﮐﻪ ۱۲ ﻇﻬﺮ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩﻩ . _ چی؟😳 ۱۲ ﻇﻬﺮ؟؟ ﻭﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ؟ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ _ ﻭﺍﯼ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ ؟ ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﻣﺤﻤﺪ : ﺣﻘﺘﻪ . ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ آﻧﻘﺪﺭ ﻧﺨﻮﺍﺑﯽ . _ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﮐﻼﺱ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪ : ﺑﻠﻪ . ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺿﯿﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻥ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻧﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺧﺮﺧﻮﻥ ﮐﻼﺱ . _ ﺗﺎ ﭼﺸﺎﺕ ﺩﺭﺍﺩ . ﻣﺤﻤﺪ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﻫﺌﯿﺖ ﺩﯾﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺷﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﻦ . ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺩﻭﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺭﻓﺘﮕﺮ ﮔﻮﺵ ﺩﺭﺍﺯ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻣﺖ ﮐﻨﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﯼ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎﺕ ﺯﻣﯿﻨﻮ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﻨﯽ . _ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ . ﻣﺰﻩ ﻧﺮﯾﺰ . ﻣﺤﻤﺪ ؛ﺑﺎشه . ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ . _ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻧﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ. ﻣﺤﻤﺪ : ﮐﻢ ﻧﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ؟ _ ﺗﻮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ . ﯾﺎﻋﻠﯽ. ﻣﺤﻤﺪ : ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﺍﻋﺶ ﺑﺒﯿﻨﯽ . ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ گفتم:ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻨﻢ ﺷﻔﺎ ﺑﺪﻩ . ﺳﺎﻋﺖ ۶ ﺑﺎ ﺁﻻﺭﻡ ﮔﻮﺷﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ، ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻡ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ، ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺷﺪﻡ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺑﻠﻪ. _ آﺑﺠﯽ ﺣﺎﺿﺮﯼ؟ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺗﻮﺑﺮﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻣﯿﺎﻡ . _ ﺑﺎﺷﻪ . ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . _ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮑﻢ. ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺳﻼﻡ . ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﮐﺪﻭﻡ ﻃﺮﻑ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ آﻗﺎ ﺯﻭﺩ ﺗﺸﺮﯾﻒ آﻭﺭﺩﯾﺪ؟ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﺎﻻ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺧﺮ . _ ﺧﻮﺏ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ؟ ﻣﯿﮕﻤﺎ .… ﭼﯿﺰﻩ ..… ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪ , ﻭ ﺳﺠﺎﺩ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﻟﺤﻤﺪﺍﻟﻠﻪ . ﻧﭙﯿﭽﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﺑﭽﻪ . ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ: _ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۸ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ:ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺧﯿﺎﻟﺘﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻫﺌﯿﺖ . ﭼﺎﯾﯽ ﻭ ﻗﻨﺪ ﻭ ﻗﺮﺁﻧﺎ ﻭ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮔﻔﺖ :ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﺪ ‏( ﺑﻨﺪﻩ ‏) ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ؛ ﺩﺭﺑﻨﺪ ؛ ﻗﻀﯿﻪ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟ _ ﺍﻭه ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﭼﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺍﯼ؟ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺸﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : آرﻩ _ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ . ﻣﺤﻤﺪ : ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻥ ﺭﺍﻭﯼ آﯾﻨﺪﮔﺎﻥ ﺷﻮ . _ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺧﻮﺑﯿﻪ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﻋﻪ ﺑﮕﻮ ﺣﺎﻻ . آﺧﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﺜﻼ ﺁﺏ ﺑﮕﯿﺮﯼ . ﺁﺏ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ . ﺍﻋﺼﺎﺑﺘﻢ ﺩﺍﻏﻮﻥ ﺗﺮ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﭘﺮﺳﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺖ . ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺰﻧﻢ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ؟ ﺍﺻﻼ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﺵ ﯾﻪ ﺗﻠﻨﮕﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ ..… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* ﻣﺎﻣﺎﻥ:زینب ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﺪﻡ . _ ﺑﻠﻪ؟؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ؟ _ ﮐﺠﺎﺍﺍﺍ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺮﻥ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﮕﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﻮﻫﻢ ﺑﯿﺎﯼ . _ ﺍﻭﻣﻤﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻤﺎ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ . _ ﺣﺎﻻ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﺭﻭﺯﯾﻪ؟ ﺍﺯ ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ﮐﻼﺱ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺷﻨﺒﻪ . _ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ . ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺵ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﺭﮎ ﯾﺎ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ . ﭼﯿﻪ ﺑﺴﯿﺞ ؟ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ . ﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯼ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ . _ ﺑﺎشه . ﻣﯿﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺗﺎ شنبه، ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ . ﭘﺲ ﺯﻭﺩ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﮐﻨﻢ . _ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ۲ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﺗﺎﺯﻩ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﺲ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻐﺰﻡ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺑﯽ ﺟﻮﺍﺏ . ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﺘﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺎﯼ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﭘﯽ ﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ ﭼﻪ ﻋﺠﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺎ ﺁﻧﻼﯾﻨﻪ . ﺑﻬﺶ ﭘﯿﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ . _ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ . ﻋﺸﻘﻢ . ﻧﻔﺴﻢ . ﻋﺴﻠﻢ . ﺑﯿﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ. ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻧﺪ . ﯾﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺳﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ؟ _ ﻋﻪ ﺑﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ . ﺗﻖ ﺗﻖ ﺗﻖ _ ﺍﻟﻬﯿﯿﯿﯽ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ . بفرﻣﺎﯾﯿﺪ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺍﻣﺮﺗﻮﻥ ؟ _ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ . ﺍﻭﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﻧﺸﺴﺖ . _ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﻡ ﺍﮔﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟ ﻧﯿﻢ ﺧﯿﺰ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ: _ ﻧﻪ ﻧﻪ ﺑﺸﯿﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ؟ _ ﺧﺐ ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻟﺖ . ﺍﻣﯿﺮ ، ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺍﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺩﻗﯿﻘﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟ _ ﭼﻤﺪﻭﻧﻢ . ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻟﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ؟ _ عه ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻪ ﻋﻪ . ﮐﻼ ﮔﻔﺘﻢ . ﺧﺐ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﻏﻠﻄﻪ . ﻋﻘﺎﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺸﻪ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻦ . ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺩﯾﻦ آﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯿﮕﯿﺮﺍﻧﺲ . ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺑﺎﺭﺯﺵ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﮐﻢ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﯿﻔﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ . _ ﺧﺐ ﭘﺲ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺟﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻗﻀﯿﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ . ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﺗﺮﻩ . ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﮑﺸﻦ ؟ ﯾﺎ ﺩﯾﺪﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭﻥ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻕ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﻨﻦ؟ ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﺑﺸﻪ . ﯾﺎ ﺳﻨﮕﺎﯼ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻭ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ﯾﺎ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺗﻮ ﺻﺪﻑ . ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﻭﺍﻻﯾﯽ ﻣﯿﺪﻩ . ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺍﺭﺯﺷﻪ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﯿﮑﻨﻪ . _ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯽ ، ﻧﻪ؟ _ ﻧﻪ . ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ ، ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﯾﻨﺐ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻤﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﺗﯿﺶ ﺯﺩﻥ ؛ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎ ﻧﺘﻮﻧﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺑﮑﺸﻦ ..… ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺰﺩ . ﻭ ﻣﻦ ﮔﻨﮓ ﺗﺮ ﻭ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .… _ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ؟ ﺧﯿﻤﻪ ﻭ ﺁﺗﯿﺶ ؟ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻣﯿﺮ . من ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟زینب ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﯽ . _ ﺧﺐ آﺭﻩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎ ﺍﺻﻼ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ . ﺍﻻﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﻢ؟ _ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﭼﯿﻪ؟ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭﻭ ﻫﻞ ﻣﯿﺪﻥ ؟ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﻦ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ . آﺭﻩ ﻫﻤﻮﻧﻪ . ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻦ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ. ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺘﻢ :ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍ ﺑﻌﺪ . ﻣﺮﺳﯽ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . _ ﮐﯿﻪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ. ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ . _ ﺟﻮﻥ ﺩﻟﻢ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺟﻮﻧﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ . ﺧﻮﺑﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟ _ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﮔﻮﺷﯿﻪ ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﯿﺴﺖ . ﻓﺎﻃﻤﻪ:ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎ ﺧﻮبیات. ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺎﯼ؟ گفتم آره فاطمه: آﺥ ﺟﻮﻥ . ﭘﺲ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺖ ﺧﺎﻧﻢ ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 به روایت زینب چند شاخه از موهامو ریختم رو صورتم دوباره با خودم گفتم:کسی لیاقت نداره از زیباییهای من استفاده کنه. دوباره موهامو هل دادم زیر شال و کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه.تازه الان مامانو دیدم . _سلام صبح بخیر . مامان:علیک سلام بیا این لقمه رو بگیر بخور به صبحانه نمیرسیم دیر شد. بابا:من تو ماشین منتظرم بیایید از اتوبوس پیاده شدیم .اوه اوه یه سربالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم . فاطمه:اوه اوه یا علی بگو بریم. _یا علی بگم؟ _فاطمه:آره دیگه یعنی از حضرت علی مدد بگیر. _چه جالب اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خدا حافظی میگی یا علی. فاطمه معنی یا علی رو گفت ولی هنوزم نمیتونستم درک کنم. اما ناخداگاه زیر لب گفتم یا علی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا.مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو .دیگه تقریبا رسیده بودیم. _فاطمه:اول بریم زیارت یا استراحت؟ _نمیدونم هر جور دوست داری . _فاطمه:خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم. _باشه بریم... . سفر یک روزه امامزاده داوود هم تموم شد و میشه گفت یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و آدم های اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓