eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 🌺صبـح عالـی‌تـون متـعـالـی 🌺روزتـــون خـوش و خــرم 🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 73 دستش را از بازویم جدا کرد و یک سمت صورتم را قاب گرفت؛ همان سمتی که کبود شده ی سیلی اش بود! ریزش اشک هایم شدت گرفت. آرام زمزمه کرد: -شناسنامه ی مادرته. حبه احلام... قلبم دیگر نمی کوبید. اصلاً در سینه ام نبود! افتاده بود روی زمین و به خود می‌ پیچید و می لرزید! لرزش صدایم هم غیرقابل کنترل بود. -تو... از... کجا فهمیدی؟ -شناسنامه ی سوم رو نگاه کن شناسنامه ی توئه با همون تاریخ تولد اسم حبه و صابر هم توی قسمت پدر و مادرت هست. «شیرین کریمی» هم اسم خودته. تاریخ صدور شناسنامه ت با اسم منصوره و علی به عنوان پدر و مادر، یک ماه بعد از تولده ولی تاریخ تولد همون پنج بهمنه. فهمیدنش سخت نبود ولی مامان هم تأیید کرد، فقط قسمم داد که اینا رو نشونت ندم. می‌گفت اگر عسل بفهمه داغون میشه، نمی دونست بی‌خبری داغونت کرده. تو همون روزها داشتم از بی خبریت جون می دادم که تصمیم گرفتم از بی خبری درت بیارم. -یعنی... من... شیرینم... حبه و صابر هم... نتوانستم ادامه دهم. افکارم زیادی در هم و بر هم پیچیده بود. درب ماشین را باز کردم. معده ام مهلت پیاده شدن نداد، دستم را به در گیر دادم و سرم را خم کردم، عق زدم و روی زمین بالا آوردم. چشم هایم ثانیه ای بعد از دیدن خون روی زمین بسته شد، طعم و بوی خون در دهان و بینی ام پیچید، حتی نفهمیدم به زمین که به صورتم نزدیک می‌شد برخورد کردم یا حرارتی که دور شانه ام پیچید دست های نجاتگر فرهاد بود؟! چشم هایم را گشودم. محیط زیادی آشنا بود نیاز به فکر کردن نداشت، در بیمارستان بودم. فرهاد کنارم روی صندلی سرش را میان دستانش گرفته و نشسته بود با چرخاندن کامل سرم سمتش متوجه به هوش بودنم شد. سرش را بلند کرد، هم زمان نیم خیز شد و دستش را روی متکا کنار سرم گذاشت، لبخندش همراه لحن نگرانش به کامم شیرین آمد. -خوبی عزیزم؟ لبخند بی جانی که بی جان بودنش از ضعفم بود در جوابش زدم و سرم را به نشانه ی «بله» به بالا و پایین تکان دادم. یادم آمد دیشب خون بالا آوردم. -بالاخره معده ام کم آورد. اخم هایش در هم شد. خیمه اش را از روی صورتم برداشت و کنارم لب تخت نشست و خیره ام شد. -یکم به فکر خودت باش عسل. داغون کردی معده ات‌و! زخم معده گرفتی، آندوسکوپی کردن خونریزی رو بند آوردن. کلی هم پرهیز غذایی داری حالا. مهربان شدم، در برابر دنیایی از خوبی که در وجود فرهاد برای من جمع بود. -چشم هرچی تو بگی. نگاهش بیش از پیش رنگ عشق گرفت و لبخند پهن صورتش شد. کمی هم شیطنت در صدایش ریخت. -ببینیم و تعریف کنیم! به یاد شناسنامه ها که معده امان نداد درست و حسابی نگاهشان کنم افتادم. -فرهاد شناسنامه ها کجاان؟! اخمی کرد. -بزار از روی تخت بیمارستان پایین بیای، بعد باز برای خودت دنبال عامل اضطراب بگرد. -اذیتم نکن فرهاد. من از بی خبری به این روز افتادم. همین یک جمله مجابش کرد. کلافه پوفی کشید. -خیلی خب بزار دکتر رو صدا کنم بیاد ویزیتت کنه اجازه مرخصی بده بعد برات توضیح میدم. به اجبار با لب های آویزان موافقت کردم. ضربه ی آرامی به بینی ام زد و از اتاق خارج شد. بعد از ویزیت و توصیه های پزشک از بیمارستان خارج شدیم. کمی سوزش در سر معده ام حس می کردم ولی آرام تر شده بود و حالت تهوع نداشتم. در میان حال پرسیدن ها و نگرانی های فرهاد سوار ماشین شدیم. سریع کیف فرهاد را به قصد بر داشتن شناسنامه ها برداشتم. دیدم همانجا روی صندلی عقب افتاده اند، کیف را رها کردم و شناسامه ها را با چنگ زدن برداشتم و صاف در جایم نشستم و ورق زدم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤@dastanvpand ─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 74 مادرم متولد خرمشهر بود و من تهران! چشم هایم از دیدن دوباره شان لبریز از اشک شد. حالم بد بود، دست خودم نبود ولی سعی کردم آرام جلوه کنم. -فرهاد حالا چیکار کنیم؟ لبخندی زد و سر کج کرد. -من کفش آهنی پام کردم، هر جا بگی دنبالت میام، تا تو رو آروم نکنم پا پس نمی کشم، هرچی تو بگی. میخوای بری دنبال کشف راز گذشته ات و مادرت رو پیدا کنی؟ یا نه، همین که فهمیدی حاصل ازدواج شرعی و قانونی هستی کافیه؟ چقدر فهمیدن این موضوع برایم با ارزش بود و جایگاه مادر، زنی که به دنیایم آورده بود را در ذهنم تغییر داد. درست است که هنوز دل چرکین ترک کردنم از سمتش بودم ولی همین که اسیر دست هوس و شیطان، تیشه به ریشه ی انسانیت نزده بود برایم با ارزش بود. احساس انسانی را داشتم که از طواف خانه ی خدا بازگشته و خود را پاک و در یک وجبی خدا حس کرده. سبک شده بودم و لبخندی که سعی در پنهان کردنش نداشتم شادی ام را رخ کش تمام پاکی های دنیا می کرد. بله! من، شیرین کریمی، دختری بودم متولد شده از ازدواج شرعی حبه و صابر و این جای سجده و شکرگذاری داشت. به صورت فرهاد نگاه کردم و لبخندم را دریغش نکردم. -نمی دونی چه قدر حالم خوبه از فهمیدن این موضوع ولی دلم می خواد سؤال های دیگه ی ذهنم هم حل بشه. اصلاً شناسنامه ی... نمی‌دانستم مادر خطابش کنم یا نه؟! نتوانستم... -...ح...حبه دست بابا چیکار می کرده؟ -نمی دونم ولی برات کشفش می کنم. یک دنیا قدردانی را در نگاهم ریختم. -تو خیلی خوبی فرهاد! -تازه فهمیدی؟! پشت چشمی نمایشی برایش نازک کردم. -دیگه پررو نشو! چشمکی زد و بحث را عوض کرد. -پکیج رو درست کردم، دیگه نیازی به بخاری نیست ولی بریم یه دست رخت خواب بخریم، دیشب روی مبل گردنم خشک شده. لبم را به دندان گرفتم و شرم زده گفتم: دیشب گفتم که برو رو تخت، خودت قبول نکردی. بعدشم دیگه چه نیازی به رخت خوابه! مگه نمیریم خرمشهر؟ تک خنده ی مردانه زد. -با همین سرعت؟! -چه سرعتی فرهاد؟! هشت ساله منتظر یه همچین روزی هستم. لبخندی زد. -باشه خوشگلم، شوخی کردم. پس بریم چمدونت رو جمع کن. بعد از شام راه می افتیم. بعد از خوردن سوپ قلمی که فرهاد دستورش را از احمد گرفته و برایم آماده کرده بود به مقصد خرمشهر، تبریز را ترک کردیم. احساس آن لحظه ام قابل وصف نیست، احساسی بین رضایت و دلهره، امید و یاس، شادی و غم... نمی دانم! ذهنم نمی توانست روی موضوعی متمرکز شود و بدانم دقیقاً حال دلم چگونه است! فقط این را می دانستم که تا آخرش باید می رفتم. آهنگ ملایم در فضای ماشین طنین انداز بود و فرهاد غرق فکر مشغول رانندگی. جاده تاریک بود و نور چراغ های ماشین سعی در شکافتن جاده داشتند. سکوت را شکستم. -راستی فرهاد؟ از فکر بیرون آمد و نگاهم کرد. -جانم؟ - از رژان چه خبر؟ پوفی کشید. -خبری ندارم. -یعنی چی؟! -چند روز بعد از رفتن تو اون هم رفت و دیگه پیداش نشد. ناباور و مغموم «وای» ای گفتم. -باورم نمیشه! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 75 -خیلی دنبالش گشتن ولی آب شده رفته تو زمین! چند روز بعد از گم شدنش هم ژیلا حقیقت رو به همه گفت و علت فرار رژان مشخص شد. خاله که حالش بد شد. کیان رو که دیگه نمی شد جمع کرد از عصبانیت رو به انفجار بود. آقا جواد هم التیماتوم داد که دیگه هیچکس دنبالش نگرده و رژان دیگه دخترش نیست و از این جور حرف ها! -دلم براش می سوزه. اگه بلایی سر بچه اش نیاورده باشه این روزها دیگه دنیا میاد. چه دردناک که کسی کنارش نیست. -خودش خواست این جور بشه، هرکی خربزه می خوره پای لرزش هم باید بشینه! البته خاله رویا هم این وسط بی تقصیر نبود اگه از اول این همه آزادی به بچه هاش نمی‌داد کار به اینجا نمی کشید. نوع گشتن و زندگی رژان اصلا مناسب یک دختر حسابی نبود این نوع پوشش و آرایش و شرکت تو مهمونی هایی که در آخر مست و پاتیل توی بغل یکی اسیر شدن همچین عاقبتی رو هم به دنبال داره! دختری که ارزش تن و بدن خودش رو ندونه فکر می کنی ابایی از کشتن یا رها کردن فرزندش داره؟! -اون نوزاد بی گناه چه تقصیری داره فرهاد! من درک می کنم اونها رو! هشت سال با خیال مثل اون ها بودن زندگی کردم و بارها و بارها مادرم رو توی ذهنم به باد سرزنش گرفتم، خیلی درد داره فرهاد. -این رو، اونایی باید بفهمند که خودشون رو به حراج میذارن! از شیشه ی کناری ام به تاریکی خیره شدم و فکر کردم این انسان های آلوده شده به گناه کجا ایستاده اند و مقصدشان کجاست؟! دست در دست شیطان گذاشته و در خیال خود عشق دنیای دو روزه را می کنند؛ خبر ندارند که چه آسیبی به خود می زنند و وجود پاکی که خداوند با خاک سرشته و از روح خود در آن دمیده را چطور به حراج می‌گذارند... -بی خیال خودت‌و اذیت نکن. داروهات رو برداشتی؟ نگاهش کردم و گفتم: -وای فرهاد این بار چندمه که سراغ داروهام رو میگیری. آره بابا برداشتم. لبخندی به حرص خوردنم زد. -بگیر بخواب راه طولانیه. جایم را روی صندلی آماده کردم و کمی پشتی اش را خواباندم. -خوابت نبره؟ -من آدم بی فکری نیستم. خوابم بیاد می زنم کنار جاده می خوابم. تو خیالت تخت بگیر بخواب از بیمارستانم مرخص شدی استراحت نکردی. با لبخند چشم هایم را بستم و پرنده ی خیال سرکشم را گاه از بام تهران گاه از بام تبریز و گاه از بام خرمشهر جمع کردم و در آخر خسته به خواب رفتم. با تکان شدیدی از خواب پریدم و ترسیده پرسیدم: چی شد؟ لب به دندان گرفت و شرمنده شد. -دست انداز رو با سرعت رد کردم، شرمنده، بگیر بخواب. خیالم راحت شد که اتفاقی نیفتاده، نفسم را آسوده فوت کردم و با کف دست چشم هایم را ماساژ دادم. - نه دیگه خوابم نمیاد، خیلی خوابم میومد ببخش. اگه خسته ای بزن کنار من بشینم پشت فرمون. - نه، سر حالم فقط دارم دنبال یه رستوران می گردم بریم صبحانه بخوریم. تازه حواسم را به بیرون از فضای ماشین دادم، هوا گرگ و میش صبح را نشان می داد و داخل شهر بودیم. تازه از دنیای بی خیالی جدا شدم و باز دلهره به جانم افتاد. - اینجا خرمشهره؟ -ایلامه. یه کمه دیگه راه هست تا خرمشهر. ماشین را به بیرون از جاده منحرف کرد، صدای فشرده شدن سنگ ریزه ها زیر لاستیک ماشین بلند شد. نگاهم را به جلو دادم و تابلوی رستوران که خوش آمد گویی به مشتری ها بود را خواندم. حین پارک ماشین گفت: بریم که خیلی گرسنه ام. پیاده شدیم. سمت درب صندوق عقب رفت و بازش کرد، منتظر ایستادم تا کارش را انجام دهد، فلاکس به دست کنارم قرار گرفت. اشاره ای به فلاکس کردم. - چه مجهز! - مامان گذاشت. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 76 دلم برای عمه پر کشید. -عمه میدونه اومدی پیش من؟ -اگه می دونست که بسته بودتت به زنگ. از تصور نگرانی اش، هم شرمنده شدم هم خوشحال! لبخندی زدم. -فلاکس رو برای چی آوردی؟ -از دیشب چای نخوردم می خوام پرش کنم تا خود خرمشهر دلم و از عزای چایی درارم. سمت رستوران راه افتاد، موازاتش داخل رستوران کوچک شدم. خلوت بود و تک و توک صندلی ها اشغال شده بودند. روی نزدیک ترین صندلی نشستم و فرهاد برای سفارش صبحانه و دادن فلاکس چای برای پر کردنش رفت. نفسم را بیرون دادم و به گلدان کوچک روی میز نگاه کردم، ولی فکرم به خرمشهر کشیده شد. پس اصالتا خرمشهری بودم... چشم هایم را تنگ کردم و فکرم را به میان تمام سوال های بی جوابم فرستادم، دنبال نامی از شهر خرمشهر گشتم! نه نبود... هیچ وقت فکر نمی‌کردم که خرمشهری بوده باشم! از تجسم دانسته های کمی که به دست آورده بودم لبخند کم جانی روی لب هایم نشست. کم نبود دانستن نام مادر و پدر... فهمیدن اصالت شهری... خرمشهر شهر پرآوازه و مردمانش جزء غیورترین مردم ایران بودند. لبخندم غلیظ تر شد و افتخار خرمشهری بودن در ذهنم پررنگ حک شد. صدای فرهاد حواسم را جمع خود کرد. - کجایی؟ روبرویم نشست. - همین جا. - لبخند می زدی! گفتم شاید تو فکر منی! شیطنت می کرد! لبخندی زدم. - خودتو گول نزن. چشمی در اطرافم چرخاندم و پرسیدم: سرویس بهداشتی کجاست؟ می خوام دست و صورتم رو بشورم. بلند شد. -پاشو باهم بریم، سرویسش یه دونه ست، زنونه مردونه از هم جدا نیستند، وایمیستم بیرون سرویستو برو داخل. غیرت نشان دادنش قنج رفتن دل را در پی داشت. لبخندم را به زحمت مخفی کردم. بعد از آن مدال افتخار که بر گردن خودِ خرمشهری ام انداختم همه چیز برایم رنگ و بوی بهشت گرفته بود و حالم را خوب کرده بود که لبخند از لب هایم دور نمی شد . بلند شدم و همراه مرد غیرتی ام راه افتادم. بعد از شستن دست و صورتم از سرویس خارج شدم و با فرهاد که منتظرم ایستاده بود سر میزمان برگشتیم. صبحانه هم آماده شده بود. خواستم چای را بردارم که فرهاد مانع شد. -قرص قبل از غذات رو بخور، بعد شروع کن. اصلا حواسم نبود. دستم را از دور فنجان چای جدا کردم و قرصی از کیفم درآوردم و با جرعه ای از چایم خوردم. -مثل بچه ها می مونی عسل. همه کارهات بچگونه است شاید بقیه خیلی روت حساب کنند ولی من تو رو به چشم یه دختر بچه دوازده سیزده ساله می بینم که باید راه و چاه رو نشونش داد و همه ش حواسم بهش باشه. دلخور نگاهش کردم. - خیلی ممنون دیگه! خجالت نکش بگو عقلم ناقصه! چای داغش را یک نفس سر کشید. به جای معده ی فرهاد معده ی من سوخت و صورتم جمع شد و به کل بحث قبلی از یادم رفت. - داغ نبود؟! ریه هات آسیب می‌بینند این جوری! -الان در جایگاه پزشک نگرانم شدی؟! منتظر جوابم نماند و ادامه داد:این جوری خوبه، چای باید لب سوز باشه. لقمه ای نان و پنیر و گردو گرفتم و در حال پیچیدنش بحث قبلی یادم افتاد و از سر گرفتمش... - چرا فکر می کنی من بچه ام؟ - نیستی؟! همین که به خاطر حرف من هشت سال خودت رو عذاب دادی ولی لب باز نکردی بگی دردت چیه به جاش تا تونستی از جمع دوری کردی و اون روی خوشگلت رو نشون من بیچاره ی از همه جا بی خبر دادی، بچگی نیست؟! فقط نگاهش کردم و جوابی ندادم. - این که من جونم رو هم برای تو میدم قابل انکار نیست. من به هر حال برا تو از وجودم مایه می ذاشتم ولی وقتی فهمیدم برای حرف مفت من هشت سال چه دردی رو کشیدی قسم خوردم تا دونه به دونه خانواده ات رو پیدا نکنم، آروم نشینم؛ خودم باعث آزارت شدم خودم هم آرومت می کنم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
👌داستان توبه ی یک زن 😭 خدایا سگی را به سگی ببخش😭 در كتاب لئالى الاخبار نوشته شده بود: زنى عيّاش و زانيه و بدكاره بود كه در مجالس لهو و لعب شركت مى كرد، يك روز در اثناء مسافرتش در بيابان به چاهى مى رسد، هرچه نگاه مى كند سطلى پيدا كند ولى چيزى نمى يابد آخرش به تَهِ چاه مى رود و آب مى خورد و بالا مى آيد. در اين هنگام مشاهده مى كند كه سگى تشنه است و دنبال آب مى گردد دلش به حال او مى سوزد كفش خود را سطل و موى و گيسوان خود را مى بُرد و طناب درست مى كند و به چاه مى اندازد و با زحمت از ته چاه آب بيرون مى آورد و سگ را سيراب مى كند. بعد مى گويد خدايا سگى را به سگى ببخش. چون به يك سگ ترحم مى كند و او را سيراب ميكند خداهم باو رحم مى كند و او را وسيله آمرزشش قرار مى دهد. بعد زن گريه زيادى كرده و توبه مى كند اين كار خير سبب توبه و بازگشتش به سوى خدا مى شود و با سعادت از دنيا مى رود. @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
قدرت آدم ها رو میشه🌼☘ از اون لبخندی  که به لبهات میارن فهمید ....🌼☘ @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
📚سه پند به پسرش : ✍در زندگی بهترین غذا را بخور ... ✍در بهترین رختخواب جهان بخواب ... ✍در بهترین خانه ها زندگی کن ... پسر گفت : ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟ لقمان : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ، هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد . اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ، هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ، و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ، و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پیشکش🌹🍃 نگاه مهربونتون در این روز زمستانی گل را برای🌹🍃 زندگیتان وکوتاهی عمرش را برای غمهایتان آرزومندم🌹🍃 لبتان غنچه لبخند دلتون شاد❤️ روز و روزگارتان بر وفق مراد 🌹🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 78 سوزش به یکباره ی معده و فشرده شدن قلبم باعث جمع شدن صورتم شد. حالم بد شد از دانسته هایی که در ذهنم ته نشین شده بود و فرهاد همش می زد... تصاویر ضبط شده از جنگ جلوی چشمانم جان گرفتند -سلام غریبه! به سمت صدا نگاه کردم. فرهاد هم که رو به من بود برگشت و با دیدن مردی که موشکافانه در حال ارزیابیمان بود قدم برداشت و بیرون رفت. من هم از خدا خواسته بدون اینکه دیگر نگاهی به ویرانه ای که جای ترکش ها بر دیوارش رسما نام غمکده را بر رویش هک کرده بودند بیندازم دنبال فرهاد به کوچه رفتم. مردی حدوداً سی ساله که از لهجه عربی اش دو زبانه بودنش مشهود بود موتورش که صدایش کم روی مخ نبود را خاموش کرد و به فرهاد سلام داد و به قصد معاشرت دستش را پیش برد، با هم دست دادند. - سلام روزتون بخیر. - روز شما هم بخیر، کمکی از دستم برمیاد؟ کنار فرهاد قرار گرفتم که باعث شد نگاهی گذرا سمتم بیندازد. - راستش ما دنبال شخصی به اسم حبه احلام می گردیم. مرد شال مشکی روی سرش را به عقب هل داد و کمی فکر کرد. -نمی شناسم، گفتن توی این روستاست؟! با شنیدن حرف هایش ناامیدی مثل مار دور تنم پیچید. فرهاد سریع پرسید: ندا احلام چی؟ اردلان احلام؟ هیچ کدوم رو نمی‌شناسید؟ برای همین روستا اند، یعنی متولد همین روستا هستند و هیچ آدرس دیگه ای ازشون نداریم. - متاسفانه هیچ کدوم رو نمی شناسم! احلام زیاده تو این روستا. من خودم احلامم ولی این اسمایی که میگید رو نمی شناسم. چند سالشونه؟ پیرند؟ جوانند؟ عکسی چیزی ازشون ندارید؟ - ندا و ادلان باید شصت و خرده ای سالشون باشه. حبه هم دخترشونه چهل و خورده ای سالشه. مرد کمی فکر کرد و دستی به ریش نداشته اش کشید. انگار که راه گم شده ای را پیدا کرده باشد به پشت سرش اشاره کرد و گفت: حتما حاج محمدجواد می‌شناسدشون اگه برای این روستا باشند. مار ناامیدی از دورم جدا شد و لبخند شوق روی لبم نشست و قبل از فرهاد پرسیدم: کجا می تونیم پیداشون کنیم حاج محمد جواد رو؟ بی اختیار به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم شاید ببینمش! تا چشم کار می کرد کوچه ادامه داشت. - سلام همشیره. شرمنده لب گزیدم و نگاهش کردم. - ببخشید سلام. سر به زیر بود و نگاهم نمی‌کرد ولی لبخندی زد. - نه منظورم این نبود. همین کوچه رو برید بالا پنجاه قدم بالاتر سمت چپ بپیچید توی کوچه یه در سبز رنگ بزرگ که چهار طاق بازه، اون خونه ی حاج محمدجواده. حتما کمکتون می کنه. تشکری کردیم و به آدرسی که داده بود رفتیم. جلوی چهارچوب در ایستادیم، داخل حیاط بزرگش بیش از ده نخل بود، داشتم ساختمان بزرگ دو طبقه سیمانی که به کمک رنگ سبز شده بود را نگاه می‌کردم که مردی 《بفرما》 زد. - بفرمایید داخل، خوش آمدید. به فرهاد نگاه کردم. سری تکان داد و با پلک زدن دعوت به آرامشم کرد و یا الله گویان پا به حیاط گذاشت. مانند جوجه ای که پناهش مادرش است به فرهاد چسبیدم و دنبالش رفتم. مرد جوان صاحب صدا از پشت دیوار بلندی که نفهمیدم پشتش چیست به استقبالمان آمد. دید و احوالپرسی اولیه انجام شد و بعد از فهمیدن علت حضورمان ما را به اتاقی بزرگ که حاج محمد جواد در آن بود برد. با دیدن مرد مسن ویلچرنشین بی‌پا لحظه ای درجا میخکوب شدم! انگار فرهاد فکر همه جایش را کرده بود و آمادگی دیدن هر پیشامدی را داشت که عادی برخورد کرد و با اخم ریزی به صورت مات مانده ی بیشعورم از آن بهت خارجم کرد. حاج جواد با فشار دست هایش بر چرخ های ویلچر سمتمان آمد. فرهاد گرم و صمیمی دید و بوسی کرد و من هم با کمی سبک سنگین کردن داده های ذهنم در دل مرد جانباز رو به رویم را ستایش کردم و با لبخند سلام دادم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 79 با تعارفش روی زمین تکیه بر پشتی های دستباف قرمز رنگ نشستیم که در چوبی تقه ای خورد و بلافاصله باز و زنی جوان با پوششی عربی داخل آمد و با لهجه ی دلنشینش سلام کرد و جواب شنید و تعارفمان به چای کرد. پشت سرش همان مرد جوان که در حیاط دیدیم داخل شد، حاج محمد جواد 《ممنون سادات》ی گفت و لیوان چای را از داخل سینی در دست سادات برداشت و لبه ی طاقچه ی پنجره گذاشت. رو به فرهاد کرد. -خب آقا فرهاد گفتی دنبال گمشده ای می‌گردید؟! اسمش چیه ببینم می تونم کمکتون کنم یا شرمنده تون میشم. - اختیار دارین دشمنتون شرمنده. ما مزاحم شدیم باید ببخشید. واقعیتش ما دنبال زنی به اسم حبه احلام می‌گردیم دختر ندا و اردلان احلام. با دلشوره و تشویش روی صورت حاج محمدجواد دقیق شده بودم تا واکنشش را ببینم. چینی به پیشانی اش انداخت و به ثانیه نکشیده بهت زده لب زد: ادلان و ندا؟! شما کی هستید که دنبال مردمان جنگ زده اید؟! خبرنگارید؟ نویسنده اید؟ جریان چیه؟! بغض گلویم را فشرد و لب هایم لرزید... این مرد می‌شناخت... مادر و پدرم را می‌شناخت... سریع پلک زدم تا دید تار شده ام خالی از اشک شود و بیقرار گفتم: ما نه خبرنگاریم نه نویسنده و دنبال سوژه، من عسلم، دختر حبه دنبال مادرم می گردم... وقتی نوزاد بودم منو... به یکباره خاموش شدم. چه می گفتم؟! اصلا مگر هرچه تا به حال فکر کرده و حدس زده بودم درست از آب درآمده بود که این یکی درآید! گناه بود قضاوت زودهنگام و شاید از طرف حبه، آق می شدم! نتوانستم بگویم رهایم کرده و رفته! هر چند کلمه ای هم جای گزینش پیدا نکردم... فرهاد فشاری به دست هایم که در هم پیچ می خوردند و کلافگی و ناراحتی ام را نشان می‌دادند و آبرو می‌بردند آورد و جمله ناتمامم را عادلانه تمام کرد! -توی نوزادی عسل و مادرش از هم جدا شدند و ما دنبال حقیقت علت این جدایی هستیم. مدتی که فرهاد صحبت می کرد ، حاج جواد، چشم های روشنش که میان تیرگی پوست صورتش خاص تر به نظر می‌آمد را با ناباوری به صورت من دوخته بود! صدایش لرزان و نگاهش رنگ غم گرفت. - بلند شو بیا اینجا دختر جان. برای کسب اجازه به فرهاد نگاه کردم. اراده ام دست خودم نبود و از تشویش و استرس نمی‌دانستم چه کاری درست و چه کاری اشتباه است! کلمات را گم کرده و با نگاهم سعی در فهماندن حال آشفته ام به فرهاد داشتم البته نیاز به تلاش نبود، فرهاد از خودم بیشتر واقف احوالم بود، با تکان سر تشویق به بلند شدنم کرد. بی اراده بلند شدم و با پاهای لرزان نزدیک حاج محمدجواد رفتم. باز چشم هایم تار شده بودند... پلک زدم ولی این بار اشکم به جای پس رفتن بیرون جهید و روی گونه ام جاری شد. دختر محکم علی حالا شده بود نوزاد شیرخوار که به دور از سینه ی حبه بی‌قراری می‌کرد! به دست های باز شده به قصد آغوشش نگاه کردم. با سر خوردن اشکش دلم خواست آغوش بازش را بی‌جواب نگذارم و نگذاشتم... همزمان با سفت شدن آغوش پدرانه اش، نمی دانم چرا به گریه افتادم. - من برادر ادلانم عموی حبه مادر تو! قلبم لحظه ای تپیدن از یاد برد و به آنی پرشتاب تر از همیشه کار در پیش گرفت. اشک هایم پیراهن عموی تازه یافته ام را می شست و هق هق می کردم. نمی توانستم بس کنم... حاج جواد با آرامش موهایم که از روسریِ رها شده روی شانه ام بیرون ریخته بود را نوازش می داد و عربی صحبت می‌کرد و من فقط متوجه اسم ادلان و ندا میان کلمات نامفهومش بودم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─