رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 159
لرزی به تنم افتاد و لخت شدن بدنم کوچکترین عارضه ی این بوسه ی عمیق که گویی عطش تمام این سالها را به یک جا می خواست نوش کند شد. نفس کم آورده و فشاری بیرمق به سینه اش آوردم. مکثی در بوسیدن کرد و جدا شد. نای باز کردن چشم هایم را نداشتم و دلم گریز می خواست! گریز از مردی که از دیشب کمر به نابودی ام بسته بود. انکار نمی کنم از اولین بوسه ام لذت نبردم ولی اینطور به منظور بستن دهانم و خالی کردن حرصش آزارم میداد. دلم تجربه ای عاشقانه تر می خواست تجربه ای که در آن مجالی برای به غلیان در آمدن احساساتم داده شود.
با صدای بم شده اش صدایم زد: عسل؟
اشک هایم فرو ریخت و دلگیر به چشم های تب دار و خمارش که ترس را هوار می زد نگاه کردم.
لب زد: عسل من...
فشاری به سینه اش آوردم تا دست هایش را از دورم باز کند با مقاومتی که در رها نکردنم کرد بی اختیار و به خاطر تحمل فشار عصبی داد زدم: ولم کن.
ناباور نگاهم کرد و دست هایش را از دورم باز کرد. دوان دوان راه آمده را برگشتم و به صدا زدن هایش توجهی نکردم. اشک هایم روی صورتم روان بودند و دمی بود که به هق هق بدل شوند. گوشی ام را از جیبم بیرون کشیدم و شماره احمد را گرفتم. صدایش به بوق دوم نرسیده در گوشی پیچید: جانم؟
سریع و پشت سر هم حرفم را گفتم.
- احمد بیا اونجا که ماشین ها رو پارک کردیم. باید برگردیم ویلا آدرس ندارم.
نگران شد و پرسید: چی شده؟ داری می دوی؟
کلافه گفتم: بیا فقط.
و گوشی را قطع کردم.
از جنگل خارج و کنار ماشین ها ایستادم. به خاطر دویدن به نفس نفس افتاده بودم به ماشین احمد تکیه دادم و سینه ام را ماساژ دادم تا کمی آرام شود. چند دقیقه نگذشته بود که فرهاد و کمی بعد ازگحمد از جنگل خارج و به سمتم آمدند. احمد با نگرانی در حالی که نگاهش بین هردومان در گردش بود پرسید: چی شده؟
سرم را پایین انداخته بودم. دلم نمی خواست با فرهاد چشم تو چشم شوم خوب که فکر می کردم کمی هم خجالت می کشیدم.
فرهاد بی توجه به سوال احمد کنارم ایستاد و در صورتم خم شد.
- عسل ببین منو! خواهش می کنم اذیتم نکن.
اشک هایم راه افتادند که پوفی کشید.
- تو رو خدا اینجوری نکن.
احمد سعی در آرام کردن فرهاد کرد.
-آروم باش فرهاد داری سکته می کنی. بگید چی شد یهو خب!؟
فرهاد: هیچی نگو احمد یه غلطی کردم خودم باید درستش کنم.
رد به من ادامه داد: هر چی گفتم ببخشید کوتاه نیومدی اعصابم ریخت به هم نفهمیدم چی کار می کنم! به خدا فقط میخواستم آرومت کنم.
نگاه دلگیر و اشکی ام را بالا کشیدم و به چشم های غم دار و پشیمانش سوختم. چرا نمی فهمید حرف دلم را!؟ همه چیز را وارونه متوجه میشد! ناراحتی من از بوسه اش نبود! ناراحتی من دقیقا همین توجیه مسخره اش بود! همین علت کارش بود که گند زد به اولین بوسه مان!
کم کم داشتم شک می کردم که فرهاد فقط ادعایش می شود که مرا از بر است، او حتی مسئله به این سادگی را نمی فهمید و درکم نمی کرد!
- این جوری نگام نکن دیوونه میشم به خدا. غلط کردم خوبه؟
چشمهایم را با درد بستم. فایده نداشت هر چه بیشتر ابراز پشیمانی میکرد و توجیه می آورد قلب من دردناک تر می شد. بدتر از این ممکن نبود! حرف هم را نمی فهمیدیم...
دستم را بالا آوردم و جلوی صورتش گرفتم تا ادامه ندهد.
-بسه فرهاد. کشش نده لطفا.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
♦️روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد!
بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد.
ملا نمیدانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید!!
پس از مدتی تلاش ملا خسته شد وپایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بشدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید...
تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت!
ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت:
لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید!!"
✅قضاوت آزاد
@dastanvpand
✨﷽✨
✅تلنگر
✍ تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يک جزيره دور افتاده برده شد. با بیقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمک بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبهای كوچک بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» صبح روز بعد او با صدای يک كشتی كه به جزيره نزديک میشد از خواب برخاست. آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
💥 آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد كارها به خوبی پيش نمیروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند...
@dastanvpand
🌿🌼🌿🌼🌿
📕#داستان_کوتاه_طنز😉
⁉️چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟ (خیلی کاربردیه)
یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه!
فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم.
وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت.
استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه".
به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ".
رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!!
وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت.
اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂
@dastanvpand
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
داستان عبرت آموز
درفضای مجازی با زنی اشنا شدم که سرگرم شوم ولی برایم دردسر ساز شد
نه این که ناخواسته گرفتار این رابطه شوم بلکه با احساس تنهایی که داشتم در فضای مجازی به زنی جوان اعتماد کردم و می خواستم این طوری خودم را سرگرم کنم. روزهای اول از این بابت خوشحال بودم. اما در کمتر از یکی دو ماه پشیمان شدم.نمی توانستم خودم را ببخشم.مدت کوتاهی گذشت همسرم به رفتار واحوالم شک کرده بود و گاهی هم گوشزد می کرد که انگار حالت خوب نیست.طفره می رفتم و می گفتم گرفتار درگیری های شغلی ام هستم.
آشنایی مجازی من و آن زن جوان آنطور که فکرش را می کردم نه تنها برایم آرامش نداشت بلکه اعصابم را درگیر کرده بود. این زن بعد از آن که سر از راز و رمز زندگی و نقطه ضعف هایم در آورد چهره واقعی خودش را نشانم داد. هر روز روی اعصابم راه می رفت. می گفت چون احساساتش را به بازی گرفته ام حالش خوب نیست باید برای درمان افسردگی اش پول خرج کنم .
یک روز برایم خط و نشان می کشید که اگر پولی برایش جور نکنم آبرویم را می برد. او که نقشه ای در سر می پروراند تا سرکیسه ام کند وقتی با جواب سربالای من روبرو شد حرفش را عملی کرد.
موضوع را با یک وجب روغن و دروغ پردازی به همسرم اطلاع داد.
همسرم به احترام این که شوهرش هستم و باید حرمت مرا حفظ کند به رویم نیاورد چه کرده ام. از خجالت داشتم آب می شدم.با این رفتار او سرم بدتر از هر دعوا ودرگیری محکم به سنگ زمانه خورد . آن زن را از زندگی ام حذف کردم اما با وجود گذشت چند ماه از این ماجرا همچنان همسرم گوشه گیر و ساکت است و به صورتم نگاه نمی کند. دوست دارم مثل قبل با من حرف بزند و صدای خنده اش را بشنوم. البته ما هر دو یک اشتباه هم کردیم.فرار از بچه دار شدن و قطع ارتباط با خانواده و فامیل سبب شد در لاک خودمان فرو برویم و از همدیگر دور و سرد شویم. الان فقط دوست دارم همسرم به یک سوالم جواب بدهد و آن این که دوستم دارد یا نه ؟.این مساله ای است که خیلی عذابم می دهد.
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
#من_او_را_ندیدم
ابوالحسن بوشنجی عارف نامداری بود. در بازار راه می رفت که مردی از پشت سر بر گردن او نواخت. متوجه شد که ابوالحسن است ، بسیار ناراحت شد و دست و پای او افتاد.
ابوالحسن گفت: من همان لحظه که زدی حلالت کردم.
آنچه تو زدی تو نبودی، من ساعتی پیش او را ( خدا) ندیدم و معصیت او کردم و تونیز مرا ندیدی و معصیت بر من کردی. اگر من ساعتی پیش او را (خدا) دیده و معصیت اش نکرده بودم، تو نیز مرا می دیدی و به اشتباه بر گردن من نمی زدی.
این داستان داستان زندگی ماست که غافلیم . حضرت علی (ع) می فرمایند:
توقّوا الذّنوب، فما من بلية و لا نقص رزق الّا بذنب حتى الخدش و الكبوة و المصيبة. ... از گناه بپرهیزید که هر بلایی که سرشما می آید، و هیچ روزی تان کم نمی شود مگر به خاطر گناه تان است حتی خراشی که در پوست بیفتد یا افتادن از بلندی و مصیبت.
یک شب با یکی از دوستان اهل معرفت، سوار ماشین او در جاده در حرکت بودیم. به ناگاه سگی به جلوی ماشین پرید و نتوانست ماشین را کنترل کند و به سگ خورد. سپر ماشین از بین رفت. مدتی درنگ کردیم و بعد ادامه مسیر دادیم، گفتم: ناراحت نباش اتفاقی است که افتاده است و حیوان است و سگ، تقصیر تو چیست؟ آه سردی کشید و حقیقت زیبایی گفت: گفت: هیچ تصادفی ، تصادف و شانسی نیست. گیریم قبول کنیم اجل آن سگ رسیده بود و باید می مرد، و سرنوشت او زیر چرخ ماشینی ماندن ، امشب در جاده بود. حال سوالی که برای من باید پاسخ داده شود این است که، چرا من برای این امر شر و مصیبت انتخاب شدم؟ تو نمی دانی ولی خودم بهتر می دانم، اتفاق امشب ناشی از گناهی بود که من امروز انجام دادم و خودم می دانم چه بود!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 161
سرم را زیر انداختم. فهمیدم، خیلی خوب فهمیدم! علت محرومیتمان فقط بیقرار کردن دل بیچاره ی من بود! چه فایده کسی که باید می فهمید نفهمید!
-الان وقت این حرف ها نیست فرهاد، لطفاً برو. منم یه ساعت دیگه میام.
نایستادم تا مجبور به تحمل سنگینی نگاه دلخورش باشم و با کلید داخل جاکفشی در را باز و داخلش رفتم و سریع در را پشت سرم بستم و از نگاه فرهاد گریختم.
خیالم که از فرهاد راحت شد، نگاهم دور تا دور خانه تاب خورد. آباژور کنار سالن روشن بود و با نور کم هم نشانگر سردی محیط و نبود بابا بود. بغضم گرفت و لب هایم لرزید بابا بود... می دیدمش، خودش را نه! جای خالی اش را! روی مبل، روی صندلی ننو و مشغول مطالعه، مقابل پنجره ی بلند سالن، مقابل اجاق گاز و مشغول آشپزی... اشک هایم روی صورتم روان شدند. دست بردم و کلید لوستر را زدم. خانه از تمیزی برق می زد و این نشان میداد عمه مینا هنوز انتظار آمدنم را می کشد. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که زنگ خانه چندین بار پشت سر هم زده شد. دلشوره به جانم افتاد، فقط فرهاد از ورودم به خانه خبر داشت؛ چرا این طور زنگ می زد!؟
سریع در را باز کردم ولی با دیدن عمه مینا یکه ای خوردم صورتش از اشک خیس بود با دیدنم گریه اش با صدا شد و محکم در آغوشم کشید. از شوک خارج شدم و از دلتنگی دست هایم را دورش پیچ دادم و من هم به گریه افتادم.
از شدت دلتنگی سفت به خودم فشارش می دادم.
گله هایش را همان دم در میان گریه و هم آغوشی مان کرد و من فقط 《ببخش》 تحویلش دادم. کمی که آرام گرفت آغوشش را باز کرد و مشغول پاک کردن اشک هایش با گوشه ی روسری شد. 《ببخش》 آخر را هم گفتم و اشک هایم که بند نمیآمدند را پاک کردم.
- ببخش عمه.
دوباره به گریه افتاد.
-الهی دورت بگردم نگو، تو ببخش از دلت بی خبر بودم عمه.
اشکهایش را پاک کردم.
-خدا نکنه عمه اینجوری نگو.
دستش را گرفتم و کشیدم.
- بیا تو عمه دلم قد یه دنیا برات تنگه.
فرهاد لبخندی زد و گفت: خوب خدا رو شکر همه چی امن و امانه. من میرم تا جایی برمی گردم.
عمه با غیض نگاهش کرد.
-برو که حساب تو رو بعدا می رسم. دو ماهه از بچه ان خبر داری و من رو تو بی خبری گذاشتی؟! شیرم رو حلالت نمی کنم فرهاد! به کی رفتی اینقدر سنگ شدی؟!
فرهاد با خنده سر عمه را بوسید که عمه پسش زد.
- ای بابا مادرم من میام توضیح میدم بهت. تو رو خدا کوفتم نکن شیرت رو!
از حرف ها و خنده های فرهاد خنده ام گرفته بود. باید به عمه توضیح می دادم که تقصیر من است و فرهاد بیچاره تابع من دیوانه...
با رفتن فرهاد کنار عمه در سالن دست در دست هم روی مبل نشستیم. علت رفتنم را میدانست. فرهاد همان روز رفتنم رازم را فاش و همه را به باد انتقاد و سرزنش گرفته بود. عمه با گریه شروع به حرف زدن کرد و با حرفهایش شرمنده ام کرد... شرمنده ام کرد وقتی قسم خورد از فرهاد تنها فرزندش هم برایش عزیزتر بوده و هستم! شرمندهام کرد وقتی قسم خورد از بردیا دیگر برادر زاده اش برایش برادرزاده تر بوده و هستم! شرمنده ام کرد وقتی قسم خورد با رفتنم درد را تجربه کرده و روز به روز داغان تر شده و عذاب کشیده! شرمندهام کرد وقتی قسم خورد از فرار رژان یکچهارم رفتن من هم دلگیر نشده...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 162
گله کرد که چرا تمام این
سال ها اینقدر در حقش بی انصاف بوده ام و محبت هایش را طور دیگری در خود تعبیر کرده ام! با تمام شدن گله هایش من هم شروع به تعریف ماجراهایی که برایم اتفاق افتاد و با فرهاد دیده و شنیده بودیم کردم، همه را گفتم البته جز سکونتم در خانه ی فرهاد و محرمیت مان. اشک ریخت و دل داریم داد و قربان صدقه ام رفت. با به صدا درآمدن زنگ خانه اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم و در را باز کردم. فرهاد بود با کلی خرید. به محتویات داخل کیسه ها نگاه کردم. قبل از من عمه لب باز کرد: اینا چیه مادر؟
سمت آشپز خانه قدم برداشت و گفت: یکم مواد غذایی، گفتم حتما چند ماه عسل نبوده یخچالم خالیه دیگه.
با این که این روز ها دلگیر رفتارش بودم ولی باز ایمان داشتم که برایم مثل کوه است و حواسش به همه چیز است.
عمه دستم را گرفت و سمت در کشید و رو به فرهاد گفت: نازی به این چیزها نبود مادر. مگه من میزارم عسل تنها بمونه اینجا! از امروز بالا میمونه پیش خودم.
لب به اعتراض بازکردم: آخه نمیشه که من مزاحم...
حرفم را با عصبانیت برید به خدا نه و نو بیاری تو حرفم دیگه اسمت رو نمیارم!
به فرهاد نگاه کردم. لبخندی زد و شانه ای به نشانه چاره ای نیست بالا انداخت. نمیخواستم ناراحتش کنم گرچه اصلا دلم به این کار راضی نبود ولی موقتا قبول کردم تا بعدا حلش کنم. همراه عمه و فرهاد به واحدشان رفتم. با علی آقا سلام و احوالپرسی کردم، مثل همیشه با خوش رویی میزبانم شد و نگذاشت معذب شوم. عمه مینا اتاق میهمان را برایم آماده کرد و چمدانم را که فرهاد آورده بود داخل اتاق برد. آمدنش که طولانی شد بلند شدم و با عذرخواهی فرهاد و پدرش را تنها گذاشتم و به اتاق رفتم. عمه را در حال چیدن لوازم در کمد دیدم. لبخندی زدم. مثل ابر بهار گریه میکرد و دانه به دانه لباس هایم را تا می زد و داخل کمد می چید. نزدیکش رفتم و کنارش روی زمین نشستم و در آغوشش کشیدم.
-عمه فدات شم برای چی گریه می کنی؟
- باورم نمیشه برگشتی عسل! به خدا همه اش فکر می کردم دیدارمون موند به قیامت. من بزرگت کردم عسل به خدا برام خیلی عزیزی مدیونی اگه باز به سرت بزنه از پیشم بری.
تحت تاثیر کلامش بوسه ای بر گونه اش زدم.
- عمه چشمم کف پات اینجوری نکن با من. غلط کردم! خوبه؟
به زور عمه را آرام کردم و او را به اتاقش برای استراحت فرستادم. فردا جمعه بود و می توانستم بیشتر استراحت کنم. با برگشتن و صحبت کردنم با عمه مینا احساس میکردم باری از روی دوشم برداشته شده و به آرامش رسیده ام آینده و پیشامدهای هایش را به خدا سپردم و در تخت دونفره زیر پتو خزیدم و با لبخندی که از رضایت و آرامش ناشی بود به خواب رفتم.
بنا به عادت صبح زود بیدار شده و از اتاق خارج شدم با شنیدن سر و صدا از آشپزخانه مسیرم را انتخاب و داخل رفتم. عمه مشغول آشپزی بود.
- سلام صبح عمه فعالم به خیر.
سرش را سمتم چرخاند و لبخند صورتش را پوشاند.
- سلام عزیز دلم قربونت چشمات برم صبح تو هم بخیر. چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
روی صندلی پشت میز نشستم.
-خدا نکنه عمه. عادت دارم یه مدت که روتین بیدار میشم برای رفتن به بیمارستان دیگه جمعه هم نمی تونم بخوابم مگه اینکه خیلی خسته باشم.
به قابلمه اشاره کردم.
-از الان برای ظهر دارید غذا می ذارید.
در قابلمه را گذاشت و سمت سماور رفت.
-خورشت باید جا بیوفته. زمان می بره.
لبخندی زدم و طعم غذا های خوش مزه ی عمه زیر زبانم آمد.
- آشپزی رو دوست دارم باید یاد بگیرم.
کره و مربا را روی میز گذاشت.
-دختره و دست پختش.
چشمکی زد و ادامه داد: خودم یادت میدم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا
🌸نور قلبم...
ای خدای مهربانم،
مرا یاری ده،
تحملم را افزون،
قولم را صدق ،
قلبم را پاک گردان ،
الهی تو یگانه ی منی،
🌸پناهم باش...
🌸✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨🌸
🌸✨الهی به امیدتو✨🌸
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─