به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
کودک زرنگ
زمانیکه نادرشاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشت در راه، کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان، چه میخوانی؟ گفت: قرآن. پرسید: کدام سوره رامیخوانی؟ گفت: سوره فتح.
نادرشاه از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح، فال پیروزی زد
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد. نادرشاه گفت: چرا نمیگیری؟
گفت: مادرم مرا میزند و میگوید: تو این پول را دزدیدهای. نادرشاه گفت: به او بگو نادرشاه داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند. میگوید: نادر مردی سخاوتمند است، او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد، بلکه مشتی زر به تو میداد.
حرف او بر دل نادرشاه نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا چنانچه در تاریخ آمده است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
باید در خواستن هم زرنگ بود و از انسان بزرگ، درخواست بزرگتری با مهارت و زیرکی کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستو ششم
ارباب و ملوک السلطنه رفته بودن.
مهین و کبری هم رفته بودن مرخصی به قول زهرا از نبود ارباب استفاده میکردیم و تا ظهر میخوابیدیم و تا اخر شب مسخره بازی
درمیوردیم و گل عمارت و میزاشتیم رو سرمون البته تو نبود ارباب کیان بود که بجاش گیر بده اما کیان بیرون عمارت بود و ما تو
عمارت
تو نبود ارباب محافظا بیشتر شده بود روز اولی که دیده بودم محافظا زیاد شده ترسیده بودم که زهرا گفت
زهرا:عادیه هر وقت که ارباب تو عمارت نیست محافظا بیشتر میشه
ظهر ساعت یک بود که از خواب بیدار شدم اما زهرا هنوز خواب بود از جام بلند شدمو رفتم سمتش
_هوی.....پاشو.....زهرا.....پاشو
اما هیچ حرکتی نکرد تکونش دادم
_زهرا.....پاشو دیگه مگه خرسی چقدر می خوابی
زهرا یکی از چشماشو باز کرد و بعد دوباره بست
زهرا:اه ول کن دیگه بذار بخوابم
_پاشو بابا میدونی ساعت چنده؟؟الان بی بی میاد پدرمونو در میاره
زهرا پشتش رو به من کرد
زهرا:برو عمتو فیلم کن ساعت هشت صبح از خواب بیدارم کردی....جون سوگل بذار بخوابم
از گوشش گرفتمو از جاش بلند کردم
_چشمای کورتو باز کن ببین ساعت چنده بعد چرت و پرت بگو
زهرا چشماشو باز کرد و به ساعت نگاه کرد و دوباره بست به نیمه نکشید که دوباره چشماشو باز کرد
زهرا:خاک دو عالم تو سرم الان بی بی زنده زنده میکشتمون با حول و عجله شروع کرد لباس پوشیدن
زهرا:زهرمار چته؟؟
_اخه الاݝ نمیدونی داری شلوارتو برعکس میپوشی
زهرا به شلوارش نگاه کرد
زهرا:از بس که حولم
_من رفتم توام بیا
زهرا فوری جلوی در وایساد
زهرا:تو غلط کردی وایمیسی باهم میریم
_برو بابا نیم ساعتم وایسم تا تو حاضر شی
زهرا:الان تو زودتر بری بی بی همه عصبانیتش رو سر من خالی میکنه از این در بری بیرون دهنتو با اسفالت یکی میکنم
به حرفا و کاراش خندم گرفته بود هم داشت حرف میزد هم با عجله لباس میپوشید
_خیل خب صبر میکنم توام انقدر با عجله لباس نپوش هر چقدر با عجله میپوشی بدتر میشه زهرا یکمی اروم تر لباسشو پوشید پنج
دقیقه حاضر شدو از اتاق رفتیم بیرون
تو سالن هر چقدر دنبال بی بی گشتیم نبود
زهرا:اخه پس بی بی کجاس؟
_شاید اشپز خونس
زهرا:نه بابا الان تو آشپزخونه چی کار داره؟؟
_حالا بریم ببینیم.
بی بی آشپزخونه هم نبود گل عمارتو گشتیم ولی بی بی نبود
دو تایی رو مبل سالن نشستیم
زهرا:حتما رفته بیرون عمارت
_اوهوم
زهرا:حالا چی کار کنیم؟؟؟
_هیچی اول بریم یه چیزی بخوریم بعد من یه فکرایی دارم
زهرا:باش پاشو بریم
رفتیم آشپزخونه و مونده ی شام دیشب رو گرم کردیمو خوردیم زهرا بعد از خوردن به صندلی تکیه داد و دست رو شکمش کشید
زهرا:اخیش خون به مغزم نمیرسید از بس که گشنم بود حالا هم از بس خوردم دارم میترکم
_مگه مجبوری خب انقدر بخوری؟؟
زهرا:اوهوم
_پس حقته
زهرا به زور از جاش بلند شد و ظرفا رو جمع کرد و منم شستم نشستم روی میز ناهار خوری
زهرا:خب چه فکری تو سرت بود؟؟
_میگم زهرا من همه جای عمارتو دیدم حتی اتاق ملوک السلطنه اما اتاق ارباب سالار رو ندیدم حالا که بی بی نیست..... میای نشونم
بدی
زهرا:خب اتاق ارباب سالار و میدونی کجاس چی رو نشونت بدم
_گیج اونو نمیگم که میگم بریم تو اتاقش
زهرا:خیلی فضولی ها!!!اتاق ارباب همیشه در نبودش قفله
حالم که گرفته شد میخواستم برم ببینم تو اتاقش چه هست
و یکی دوتا از وسایلاشم بهم بریزم تا جیگرم حال بیاد اما اتاقش قفله
زهرا:چی شد حالت گرفته شد؟؟
_خفه بابا من نمیدونم مریضن در اتاقو قفل میکنن!!
زهرا:مریض که نیستن اما پیش بینی کردن که یه ادم فضول تو خونه هست که دوست داره از همه جا سر در بیاره
_فضول نه کنجکاو
زهرا چه فرقی میکنه کنجکاو اسم باکلاسه فضولیه دیگه
_حالا میمیری به من جواب برگردونی؟؟؟
زهرا زد زیر خنده بعد چند دقیقه دوتایی از بیکاری شروع کردیم به خندیدن
_حالا چی کار کنیم دیگه کم کم داره حوصلم سر میره
زهرا:اره حوصله منم سر رفته چی کار کنیم؟؟
داشتیم فکر میکردیم که صدای کیان از پشت سرمون اومد.
کیان:وظیفه دوتا خدمتکار اینکه عمارتو تمیز کنن وظیفه تو انجام بدین حوصلتون سر نمیره.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوهفتم
جفتمون از رو میز پ پردیم پایین و با حول و ترس دوتایی باهم سلام کردیم.
کیان:چرا سره کارتون نیستینو دارین خاله بازی میکنین؟؟
الحق که ارباب خوب کسی رو گذاشته بود جا خودش. کپ خوده ارباب بود...شمر...
زهرا:ام...خب...ما همه ی کارامونو کردیم
کیان :کرده باشینم دلیل نمیشه تا الان بخوابین.
_وقتی کاری نیستو اجازه بیرون رفتنم نداریم پس چی کار کنیم؟؟؟
اومد دقیقا روبرومون وایساد
کیان:زبونه درازی داری، این زبونت اخر کار دستت میده
_من زبون درازی نکردم
زهراحرفمو قطع کرد
زهرا:چشم آقا دیگه تا این موقع نمیخوابیم
کیان:خوبه بهتره حرف گوش کنین
و بعد از آشپزخونه رفت بیرون زهرا نفس راحتی کشید
زهرا:ای خدا بگم چی کارت نکنه سوگل ،ای تو روحت کیان از ترس تو جام خشک شده بودم
خواستم حرفی بزنم که کیان اومد تو آشپزخونه بگم نترسیدم دروغ گفتم
کیان:چیزی گفتی زهرا؟؟
من که زبونم بند اومده بود اما زهرا به تته پته شروع کرد به حرف زدن
زهرا:من.....نه.....اقا.....به سوگل میگفتم بریم سرکارمون
زهرا زلیل شی حالا نمی گفتی تو روحت نمیشد.
کیان با تعجب ابروهاشو داد بالا و اومد جلو
کیان:ولی من چیز دیگه ای شنیدم
جلو زهرا وایساد زهرا با ترس نگاه کرد و بعد خندید
زهرا:نه همینو به سوگل گفتم شاید شما گوشات جرم گرفته اشتباه شنیدی
کیان اخم کرد و دستشو گذاشت رو بازوی زهرا وای الان زهرا رو میزنه نه خدا کمک کن
کیان حواست هست که داری چی میگی دیگه؟؟؟
زهرا با هول گفت:
زهرا:نه یعنی چرا....نه آقا نمیدونم دارم چی میگم
کیان دستش رو روبازوی زهرا حرکت داد و دوتا اروم زد رو بازوش
کیان:معلومه
بعد دستشو گذاشت رو پیشونی زهرا گذاشت
کیان:تب نداری اما حالت خوب نیست
بعد خودش رو هم قد زهرا کرد
کیان:شنیدم چی گفتی!اما همین که ترسیدی کافیه دفعه ی اخرت باشه حالا هم میری تو اتاقت و تا فردا صبح درنمیای
زهرا فوری سرش رو تکون داد و فوری از آشپزخونه رفت بیرون
کیان رو به من کرد و گفت
کیان:توام همین طور
منم از آشپزخونه در اومدم و رفتم تو اتاق زهرا رو تخت دراز کشیده بود نشست رو تخت رنگ و رو نداشت
زهرا:وای سوگل قلبم داره از تو دهنم میزنه بیرون اصلا نفهمیدم دارم چیکار میکنم
_معلوم بود
زهرا:دستشو گذاشت رو بازوم گفتم الان استخونامو خرد میکنه
_اره منم گفتم الان جفتمونو تیکه تیکه میکنه شانس اوردیم
زهرا:اره خداروشکر هنوز دارم میلرزم
_عیب نداره بخیر گذشت
تقریبا دوساعتی بود توی اتاق بودیم با با کلافگی از جام بلند شدم
_وای دیگه نمیتونم نفس بکشم،خسته شدم
زهرا:کافیه پامونو از این در بزاریم بیرون کیان ببینتمون کار ۶ساعت پیشمونو تموم میکنه
_بابا خب خسته شدم
نشستم دوباره رو تخت که یه دفه یه فکری بسرم زد
_زهرا
زهرا:هان
_یه چیزی میگم خدایی اگه میدونی راستشو بگو
زهرا:باش بپرس
_اینجا راه مخفی برای بیرون نداره؟؟؟
زهرا:نه
راستشو بگو ها
زهرا:جون خودم نداره
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پول پیدا میکنی ولی در اصل سرکاری😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی سوئداینجوری مردمشون رو شاد میکنن😍🎹🎼
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوهشتم
_ای خدا!!!!چرا من هر نقشه ای میکشم جور درنمیاد
زهرا:باز دوباره چه نقشه ای کشیده بودی
_گفتم اگه بشه یه جوری از اینجا بپیچیم بریم روستا یه گشتی بزنیم اخه اصلا من روستا رو ندیدم
زهرا:اره تو ندیدی هیف که ندیدی اما نمیتونیم بریم بیرون که
بی حال دوباره رو تخت دراز کشیدم به سقف نگاه میکردم که زهرا یه هو بلند شد رو تخت نشست
زهرا:پیدا کردم
با بی حالی رو بهش کردم
_چی پیدا کردی
زهرا:مگه نمیخوای از عمارت بری بیرون روستا رو ببینی
فوری از جام بلند شدم
_اره نگو که یه راهی بلدی
زهرا سرش رو تکون داد
زهرا:یه راهی هست اما نمیدونم جواب میده یا نه
_چی یه موقع نفهمن
زهرا:این الان به ذهنت رسیده نفهمن
_خب اون موقع یه چیزی به فکرمیکنم میبینم اگه بفهمن بیچاره ایم
زهرا:خب چی کار کنیم مگه ما ادم نیستیم مام دل داریم دیگه
از زهرا تعجب کردم که با این همه ترس یه بار با من هم فکر شده بود
زهرا:چیه چرا اون جوری نیگا میکنی
_اخه خیلی ترسویی بد الان میگی از عمارت بریم بیرون
زهرا:گمشو توام اخه با خودم حساب کردم دیدم اگه طبق نقشه ای که کشیدیم پیش بره کسی نمیفهمه تو عمارت نیستیم
_حالا نقشه چیه
زهرا:تو انباریه اشپز خونه یه در هس که به سمت درختای حیاط باز میشه. البته اون در همیشه بستس و کلیدشم دسته بی بیه.
_کدوم در من که ندیدم!!!!؟
زهرا:چون ازش استفاده ای نمیشه رودره پرده زدن دیده نمیشه
_خب عقله کل تو حیاط پره محافظه میبیننمون که!
زهرا:دارم میگم درش سمته درخته باز میشه اونجا تو روز هیچ محافظی نداره فقط شبا محافظ داره فوری میریم سمته درختا و تا
کسی ندیده میپریم اونوره دیوار
_خدا کنه به همین اسونیی که تو میگی باشه
زهرا:دقت کنیمو حساب شده حرکت کنیم به همین اسونیه که گفتم
از جامون بلند شدیمو لباسامونو عوض کردیم.
زهرا:فقط بی صدا حرکت کن تا اگه کسی تو عمارت بود زود بیایم پایین.
_زهرا من خیلی هیجان دارم
زهرا:من بیشتر
ازاتاق اومدیم بیرون.زهرا رفت تو اتاقه بی بی و منم پشت سرش رفتم. از تو یه صندوقچه قدیمی دوتا کلید برداشت.
_زهرا یه موقه تو نبوده ما بی بی برنگرده ببینه ما نیستیم
زهرا:نه بی بی هر وقت بره جایی تا3_2ساعت بر میگرده اگه برنگرده دیگه اخره شب برمیگرده
_خدارو شکر
زهرا:بیا بریم کلیدا رو پیدا کردم.
از اتاقه بی بی اومدیم بیرونو اروم رفتیم طبقه ی بالا.
زهرا خیلی اروم گف:تو وایسا من برم یه نگا بندازم ببینم کسی هس یانه
_باشه
زهرا رفت سروگوشی اب داد و برگشت
زهرا:بدو که کسی تو عمارت نیس
با دو رفتیم تو اشپزخونه.زهرا پرده گوشه اشپز خونه رو زد کنارو.کلید اولو انداخت،تا درو باز کنه
_زهرا یه وقت کیان نفهمه؟
زهرا:نه،اولا که خودش گف تا فردا صب از اتاقتون نیاین بیرون،بدشم وقته سر کشی از روستا فقط صبحاس الان از افراده ارباب
و کسی که مارو بشناسه تو روستا نیس.
_تو چقدر اطلاعات داری
زهرا:پس چی تمومه عمرمو اینجا گذرو ندما
_باشه بابا حالا انگار ملکه اینجا بوده. وا کن درو الان یکی میاد میبینتمون.
زهرا:باشه حولم نکن
کلید اول درو باز نکرد
_بمیری این که باز نشد
زهرا:دو دقه خف شو خب
کلید دومو انداخت که این دفه خدارو شکر در باز شد. در و که باز کردیم دقیقا سه متر جلو تر میخورد به درختا.
زهرا:3گفتم تا درختا میدویی ها
_باشه
با زهرا از اشپز خونه دراومدیم بیرو نو درو بستیم و خودمونو چسبوندیم به در تا دیده نشیم
بدوووو…:زهرا
با هر چی توان بود دوییدیم سمت درختا و خودمونو پرت کردیم بینه درختا.
دستمو گذاشتم رو قلبمو خودمو چسبوندم به یه درختی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستونهم
زهرا:خداروشکر ندیدنمون
_خداروشکر
زهرا:الان باید بریم بالای دیوار
دیواره بلندی نبود اما خب هر چی بود ما قدمون نمیرسید به بالا و دیوارم جای دست نداشت.
_چه جوری بریم بالا جای دس نداره که
زهرا:دو سه تا تنه درخت میزاریم زیره پامونو میریم بالا
به گفته ی زهرا گشتیم دنباله 3تا تنه ی تقریبا صاف که رو هم وایسن.
بد از پیدا کردنه تنه ها گذاشتیم رو هم و اول زهرارفت بالا و بد من البته با هزار زور و بد بختی.
از رو دیوار پریدیم پاین.
زهرا:خوبی؟پات چیزیش نشد؟؟
از جام بلند شدم.
_نه...اخییی بالاخره از عمارت اومدیم بیرون.
زهرا:اول بذار از عمارت فاصله بگیریم بد با خیاله راحت حرف بزن.
_خب حالا توام نزنی تو ذقه من نمیشه.
زهرا خندید و را افتاد.
بد از نیم ساعت را رفتن رسیدیم روستا.)عمارت داخله روستا نبود (
زهرا:حالا بگو اخیش فقط تا قبل از تاریک شدنه هوا باید برگردیم
_چه عجله ایه میریم حالا د
زهرا:نه،هوا که تاریک بشه محافظا میان دیگه نمیتونیم بریم عمارت.
_بهتر به من که باشه دیگه نمیخوام برم اونجا.
زهرا فوری برگشت سمتم
زهرا:اگه با این هدف اومدی اینجا من میدونم تو
_چرا؟؟مگه بده از اون زندان ازاد شیم؟؟'!! تو خودتم دوس داری اونجا باشیااا
زهرا:اولا من خودم اینجور زندگی رو انتخاب کردم چون چاره ی دیگه ای نداشتم،دوما تو یه درصد فک کن دیگه نخوای
برگردی عمارت ارباب سالار زیره سنگم باشی پیدات میکنه و میکشتت. چرت نمیگم دیدم که دارم میگم.
_خب بابا توام من فقط اومدم اینجا یه گشتی بزنم همین...
زهرا:پس با حرفات منو نترسون
خندیدمو بینیشو کشیدم
_باشه ترسو خانم
تقریبا یه ساعتی بود داشتیم تو روستامیچرخیدیم.روستای خیلی سبز ارومی بود
مردمش همه سرشون تو کار خودشون بود و یه چیز عجیب که همه از ارباب راضی بودن!!!!
_زهرا این مردم از همین ارباب سالار تعریف میکنن؟؟
زهرا:اره دیگه مگه ارباب دیگه ای هم هست
_اخه ارباب کجا و خوبی کجا؟؟؟
زهرا:ارباب درسته خیلی سخت گیره و مغروره اما ادم خوبیه
_من که باور نمیکنم ارباب سالار بتونه خوب باشه
زهرا:جهنم
_میمون
داشتیم از کنار یه نون وایی میگذشتیم که زهرا گفت
زهرا:وایی من دارم از بوی این نونا مست میشم تو وایستا من برم ۶ تا نون بخرم بیام نونای اینجا خیلی خوش مزس
_باش زود برگرد
زهرا:فقط تورو خدا این چند دیقه فضولیت گل نکنه جایی بری
_باشه،برو
منتظر زهرا بودم که یکی با ضرب کیفشو زد به دستمو رفت.
_هوووو...چته...دیوانه دستم قط شد
یه مرد بود که انگار عجله ام داشت،راهه رفترو برگشت
مرد:شرمنده...دستتون طوری شد؟...عجله داشتم
_عجله داری که داری...مواظب باش
مرد:خانم اگه طوری نشده من برم
_خجالتم خوب چیزیه والا زدی حالا طلب کارم هستی؟؟
مرد:باشه...باشه...عذر میخوام
بد رفت
بلد داد زدم:مردکه گاااااو
زهرا که تازه از نونوایی در اومده بود اومد سمتم
زهرا:وای...چی شده؟؟ چته چرا داد میزنی؟؟؟
_هیچی بابا،یه مرده همچین کیفشو زد به دستم که گفتم الانه که دستم قط شه،بهش میگم چته مواظب باش میگه معذرت میخوامو رفت.
زهرا:عجب ادمی بوده ها
_ادم نبود که گااااو بود
زهرا:بیخیال بابا حالا چیزی نشده که!! بیا این نونو بخور ببین چی هس
نونو ازش گرفتمو یه گاز ازش زدم واقعا نونه خوش مزه ای بود.
_خوش مزس
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندهای خانه تکانی
فورواردکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#نامهیجنجالیپدر
پسری قبل از #ازدواج باباش بهش یک نامه داد و گفت شب #عروسی اینو به خانومت بده و خود هیچوقت اینو نخون! بابای اون پسر مُرد؛ پسر از یک #دختر_ثروتمند_خواستگاری کرد و شب عروسی طبق وصیت پدر نامه رو به دختر داد و وقتی که #دختر اونو خواند یک کشیده به پسره زد و گفت الان منو طلاق بده!
از یک دختره فقیر خواستگاری کرد و نامه به دختر داد اونم کشیده زد و #طلاق خواست!
از فامیل خواستگاری کرد از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن #نامه بود هوش از سر پسر پراند،نمیتوانست باور کند...
برای خواندن نامهیجنجالیپدر لطفا در کانال زیر عضو شوید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
رمان #ارباب_سالار
قسمت سی ام
زهرا:اره. من عاشقشم. حیف که یکمی بیشتر نمیتونیم بخریم ببریم عمارت برا بی بی
_اوهوم
بد خوردنه نونا رفتیم سمته عمارتو به همون بد بختیی که اومده بودیم بیرون رفتیم تو. زود رفتیم تو اشپز خونه و زهرا درو دوباره
قفل کرد و پردرو درست کرد.
میخواستیم بریم طبقه پایین که یکی اومد تو عمارت. بازهرا بدو رفتیم پشته یکی از مبلا قایم شدیم.
زهرا:یا خدا بد بخت شدیم کیانه
_ای خدا بگم چی کارش کنه خب چی میخواد تو عمارت
زهرا:چمیدونم
بی صدا منتظر موندیم تا کیان از عمارت بره بیرون.
کال تو اون مدتی که کیان تو عمارت بود ختم قران کردیم از بس که صلوات فرستادیم.
کیان بالاخره بد ده دیقه رفت بیرون. نفهمیدیم بد رفته کیان چه جوری خودمونو رسوندیم به اتاق.
همین که رفتیم تواتاق خودمونو پرت کردیم رو تختا.
زهرا:وااای...یه ان گفتم کیان فهمید بد بخت شدیم
_فک کن اگه میفهمید!!!!!
زهرا:خدارو شکر که نفهمید.
_بی بی هنوز نیومده؟؟
زهرا:نوچ
_نمیدونی کی میاد؟؟
زهرا:گفتم که اخره شب میاد
_نمیدونی کجا رفته؟
زهرا:چقدر سوالای تکراری میپرسی!!صبم همین سواال رو پرسیدی
_وا...خب دوباره پرسیدم توام جواب دادی نمردی ک
…
زهرا:سوگل چه روزه خوبی بودا
_اره،خیلی خوب بود اما حیف که دفه دومی نداره.
زهرا:هر چیزی یه بار امتحان کردنش خوبه
_اگه میشد هفته ای یه بار بریم بیرونه عمارت خیلی خوب میشد.هم روحیمون عوض میشد،هم یه دو ساعت از این عمارت خلاص
میشدیم
زهرا ساکت شد
_زهرا با تواما
زهرا:راستش ما دوهفته ای یه بار۶ساعت مرخصی داریم.
_اها.یادم نبود خدمتکاری شما با خدمتکاریه من فرق داره من یه خدمتکاره اسیرم
زهرا:نگران نباش بد یه مدت به توام اجازه بیرون رفتن میده
_بد چن وقت؟یه سال؟؟؟دو سال؟؟؟ زهرا من تو این عمارت نمیتونم نفس بکشم. دارم خفه میشم هر چقدر خودمو سرگرم میکنم تا یاد
مامانمینا نیوفتم نمیشه زهرا.
زهرا از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و بغلم کرد
زهرا:اروم باش عزیزم...اروم باش،بالاخره ارباب یه روری راضی میشه بری خونوادتو ببینی...تو فقط صبور باش
_دلت خوشه ها...کی میذاره؟!!!! ارباب،اربابه کینه ای!!!!!!
زهرا بازم ساکت شد. حرفی نداشت برا گفتن. من همیشه اسر این عمارتو ارباب میمونم.
صبح زهرا از خواب بیدارم کرد
زهرا:سوگل پاشو،پاشو دوباره ظهر میریم کیان بهمون گیر میده پاشو دیگه الان بی بی هم اومده
از جام با خوابالودگی بلند شدم
_هنوز خوابم میاد
زهرا:یه مدت ارباب نبوده بهمون ساخته ها ساعت 9 هنوز هم من خوابم میاد هم تو فکر کن ارباب بیاد میخوایم ساعت۲ از خواب
بلندشیم اون موقع چی کار میخوایم بکنیم؟؟؟؟
_ایشالا که نیاد
زهرا:توام که بجز نفرین و ناله کار دیگه بلد نیستی....
_بلد بودم اینجا چی کار میکردم
داشتم حاضر میشدم که یه دفعه ای یاد کلیدایی که از اتاق بی بی برداشته بودیم افتادم.
_وای زهرا کلیدا رو نذاشتیم سر جاشون بی بی بفهمه بد بختیم
زهرا:ظهر بخیر دیشب که خوابیدی بردم گذاشتم سر جاش خوابم که خواب نیست خرسم اینجوری نمیخوابه
یه قیافه حق به جناب گرفت
_قیافه رو نگا حالا یه بار کاری رو درست و به موقع انجام دادی
زهرا بالشته رو تختشو برداشت و انداخت طرفم
زهرا:عوضی اگه یادم نبود که الان بد بخت بودی
جاخالی دادم
_اوووووووو خیل خب بابا چرا وحشی میشی حالا
خواست دوباره بالشتشو پرت کنه که از اتاق رفتم بیرون و بدو رفتم آشپزخونه
بی بی:چته دختر
با نفس.....نفس گفتم
_از.....دسته.....زهرا....فرار کردم
بی بی:باز دوباره صبح شد شما دوتا افتادین به جون هم
زهرا که تازه اومده بود تو آشپزخونه با عصبانیت گفت
زهرا:بی بی اخه نمیدونی که چقدر پروئه
بی بی:توام که چقدر مظلومی
زهرا:عه بی بی یه بار شد از منم طرفدارای کنی؟؟؟
بی بی:طرفدارای نا حق نمیکنم
زهرا:اصلا مگه میدونین چی شده
بی بی:بفرمائید ببینم چی شده
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت سیویکم
زهرا:چی میخواستی بشه پرو بازی در میاره
_عه چرا دروغ میگی
بی بی خندید و گفت
بی بی:خیل خب بشینین صبحونه بیارم بخورید
تازه یادم افتاده بود که بی بی دیروز نبود نشستم رو به بی بی گفتم
_بی بی دیروز کجا بودین
بی بی:چه عجب یکی پرسید
زهرا:میخواستم بپرسم اما انقدر که این سوگل خود شیرنه زود تر پرسید
_خود شیرین خودتیا میمون
بی بی:وای.......دوباره شرو نکنین.....من یه دوستی دارم ناخوشه رفتم به اون سر بزنم که یکمی حالش بدشد مجبور شدم بیشتر
بمونم پیشش
زهرا:کی بی بی؟؟؟؟
بی بی:بتول
زهرا:الهی حالا حالش چطوره؟؟؟
بی بی:میخوای چه طور باشه ما ها دیگه پیر شدیم ما در کل هممون یه جوری باید از این دنیا بریم بتول بنده خدا هم الان چند ساله که
این طوریه اون اینجوری و با این مریضی میمیره منم.......
زهرا پرید وسط حرفش
زهرا:خدا نکنه بی بی این چه حرفیه
_زبونتونو گاز بگیرین شما حالا حالاها مهمون ما هستی
بی بی:عمر دست خداس مادر جون
_ای بابا بی بی بیین اول صبحی چه حرفایی داری میزنی
زهرا:راس میگه بی بی بلد نیسی خوش حرف بزنی؟؟؟
بی:چشم،چشم،چشم،خوشم حرف میزنم حالا که خبر خوش میخواین بزار بگم ارباب فردا میاد
زهرا:بی بی این خبر خوشه؟؟؟
_تازه داشتیم زندگی میکردیما از فردا دوباره بر میگرده
بی بی:آهای دوباره شرو کردین جای شادی تونه
زهرا:داریم شادی میکنم دیگه معلوم نیست
بی بی:از دست شما دوتا بیاید صبحونتونو بخورید پاشید که میخوایم عمارت و تمیز کنیم میدونین که ارباب اصلا از کثیفی خوشش
نمیاد
_بله میدونیم
بعد از خوردن صبحونه شرو کردیم به تمیز کردن عمارت که بعد از چند ساعت کاره عمارت تموم شد مونده بود که اتاق ارباب که
اونم بی بی گفته بود به جز مهین کسی حق نداره بره داخل اتاق
عصر بود که مهین و کبری هم اومدن کبری که خوش بحالش کاری برای انجام دادن نداشت اما مهین از زمان اومدنش رفت اتاق
ارباب تا اونجا رو تمیز کنه ای که دلم خنک شد هیچ وقت حتی موقع بیکاریش هیچ کاری رو انجام نمیداد مگر اینکه دیگه بی بی
انقدر بهش چشم غره میرفت تا یکمی سبزی چیزی پاک میکرد وگرنه اصلا دست به سیاه و سفید نمیزد
اما حالا تنها داشت اتاق ارباب و تمیز میکرد و حرص میخورد مخصوصا که ما بیکار بودیم داشتیم تو آشپزخونه چایی میخوردیم
زهرا:چیه چرا کبکت خروس میخونه از صبح تا حالا مثل سگ پاچه همرو میگرفتی
_از حرص خوردن مهین خوشحالم
زهرا:خاک توسره عقدیت کنم برا این انقدر خوشحالی
_اوهوم
طرفای ظهر بود ارباب سالار اومد. همه جلو در ردیف شده بودیم،مثله اولین روزی که اومده بودم عمارت.
بی بی میگف این یه رسمه هر وقت ارباب، مسافرت میره موقه برگشتن باید همه خدمه جلو در برن استقبالش.
همه چیز زوری، استقبال رفتنم زوری!!!!
زهرا کنارم بود.
زهرا:چرا اونجوری واسادی خالت نمیادا ارباب داره میاد. راست وایسا تا بی بی گیر نداده.
_ای مرده شوره اربابم بردم خو خوابم میاد ۸صبحم موقه اومدنه!!دوساعت دیگه میومد میمرد؟؟!!!
زهرا:چشم، ارباب که اومد حتما بهش میگم شما فرمودین از این به بد ساعت ۱۱ بیاین عمارت تا مزاحمه خوابه سوگل خانم،ملکه
عمارت نشین.
_حتما بگو. اینم بگو که این ملکه چقد ازش متنفره
زهرا:چشششششم
داشتم به زهرا میخندیدم که ارباب اومد تو. داشتم به ارباب با اون همه عظمت نگا میکردم که پشتش یه دختره هم اومد تو!!!!
دختره خیلی افاده ای بود و خیلیم بااااز.
مثله اینکه همه میشناختن.
دوباره همه باهم به ارباب خوشامد گفتن و منم همراهیشون کردم.
بی بی روبه همون دختره:خوش امدید مهشید خانم
مهشید با کلی نازو ادا اول یه نگاهی به ارباب کردو تابی به سرو گردنش داد.
مهشید:ممنون خاتون.
ارباب:اتاقه مهمونو برا مهشید اماده کنین.
مهشیدقبل از اینکه کسی چیزی بگه با نارضایتی و البته با هزار جور ناز
مهشید:عزیزم به اتاقه مهمون نیازی نیس.
ارباب اخم وپررنگی کرد و به مهشید نگا کرد.
ارباب:اتاقه مهمونو حاضر کنین.
خاتون:چشم ارباب.... جسارتا سرماخوردین یکمی صداتون گرفته.
مهشید:یکمی صداش گرفته خاتون احتمالا سرما خورده براش سوپ درست کنین.
بی بی:چشم.
ارباب داشت میرفت سمته پله ها که مهشید فوری رفت سمتش و اویزونه بازوش شد
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#حرف_حساب
میدانید چرا داستان چوپان دروغگو از ڪتابها حذف شد؟
چون دیگر فقط چوپانها دروغ نمی گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولتمردان و قضات هم دروغگو شده اند.
میدانید چرا حسنک ڪجایی حذف شد؟
چون حسنک به حیوانات آب و غذا و نان میداد، اما الان همه نان مردم را بریده و آجر میڪنند.
میدانید چرا تصمیم ڪبرا حذف شد؟
چون الان هر تصمیمی گرفته میشود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز ڪنند بزرگترین ضرر است، چون از آنطرف قبض های حامل های انرژی هزار برابر می شود.
میدانید چرا ڪودک فداڪار یا داستان پترس حذف شد؟
چون حتی مسئولان هم فداڪاری نمی ڪنند، تا به پستی میرسند اختلاس میڪنند.
میدانید چرا قصه ریزعلی حذف شد؟
چون الان بیمه ها سنگ روی ریل میریزند تا قطاری از ریل خارج شده و بتوانند میلیاردها تومان از ڪنار آن بدزدند.
میدانید چرا ...
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
📚#داستان_کوتاه
👌بسیار آموزنده و خواندنی
دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟
صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم.
کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟
مادر گفت: دارد نردبان می سازد!
ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد، دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد!
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ عاشقانه....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴روزی مردی هوسران تصمیم گرفت زن دوم بگیرد😱
مرد هوسران و بداخلاقی میخواست زن دوم بگیرد از این رو مدام همسرش را اذیت میکرد؛ مدام بهانه گیری میکرد گاه با داد و بیداد گاه با کتک
از قضا همسرش به زور راضی شد تا با او به مراسم خواستگاری بیاید😱
تا شاید از زندگی جهنمی که مرد برایش ساخته بود خلاصی یابد!
روز خاستگاری فرارسید همه چیز مرتب بنظر میرسید و مرد بسیار خوشحال؛
وقتی که مادر عروس درمجلس از همسر اول پرسید آیا او به این وصلت از صمیم قلب رضایت دارد؟
همسر اول از کیفش شیشه ای سرکه درآورد و گفت ...........😱😱
👈ادامه این داستان
جنجالی و پرماجرا در لینک زیر 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
نگذاریم گوشهایمان
گواه چیزی باشد که چشمهایمان ندیده
نگذاریم زبانمان چیزی را بگوید که
قلبمان باور نکرده
صادقانه زندگی کنیم
@Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هنری
سبد خوشگل و دوست داشتنی مناسب هفت سین
فورواردکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت سیودوم
مهشید:سالار...عزیزم... کی بریم روستا
ارباب بازوشو از دسته مهشید کشید بیرون
ارباب:مهشید حدتو بدون من اربابم...مواظبه حرف زدنت باش
مهشید:چشم...ارباب.
ارباب از پله ها رفت بالا و مهشید باعصبانیت پشتش رفت.
همه رفتن سره کارشون.مام رفتیم تو اشپزخونه.
تو اشپز خونه از زهرا پرسیدم که این مهشید کیه؟!
_زهرا... مهشید کیه؟؟
زهرا:دافه ارباب
_هااااا!!!واقعا!!
زهرا:اوهوم
بی بی:داف چیه زهرا؟
زهرا سرشو خوردو گف چجوری بگم بفهمی بی بی.
_بی بی به دوس دختره کارای خاک بر سری میگن داااف
بی بی اول یکمی فک کرد و بد مثله اینکه فهمید.
بی بی:اینارو شما از کجا یاد میگیرین این حرفا مناسبه سنه شما نیس. اصلا شما از کجا میدونین؟؟!''
زهرا:دروغ میگم بی بی؟
بی بی زیره لب استغفرا... گفت و رفت سمته گاز
بی بی:جای اینکه این حرفارو بزنین بیاین کمک برا ناهار.
بی بی داشت ناهار ودرست میکرد و کبری هم داشت سبزی برا سوپ خورد میکرد منو زهرام داشتیم سالاد درست میکردیم و مهینم
رفته بود اتاقه ارباب.
مهین که از اتاقه ارباب برگشت پکر بود.
مهین:این دختره چقدر پرو و بی شخصیته
کبری:چرا؟؟
مهین:نمیدونی چیکار میکرد تو اتاقه ارباب اولا که یه لباس پوسیده بود که اگه نپوشیده بود خیلی بهتر بود، بعدشم نمیدونی چقد ناز
برا اربابم میومد رفتم تو نمدونی با چه صحنه ای روبرو...
بی بی:بسه دیگه،تو خدمتکاره مخصوصه اربابی باید امینه ارباب باشی نباید راجبه ارباب به کسی چیزی بگی.
مهین:اینارو میدونم اما این دختره...
بی بی:بسه مهین
مهین با عصبانیت رفت رو صندلی نشست و زیره لبس غر غر کرد.
اروم رو به زهرا
_زهرا این مهین چرا انقد داره حرص میخوره؟؟
_تو چرا انقد گیجی،هنوز نفهمیدی چشمش رو اربابه؟
_ینی چی؟؟؟
زهرا:بنی اینکه خیلی سی میکنه با ارباب رو هم بریزه اما نمیشه.
_نهههه
زهرا:اررررره
ظهر برا ناهار میزو چیده بودم که مهشید اومد سره میز.
مهشید:ارباب هنوز نیمدن؟؟
_خیر
انگار کوره خو نمیبینی نیس سره میز؟؟!!!
مهشید:تو جدیدی؟؟
_بله
یکمی براندازم کرد.
مهشید:کی استخدامت کرده؟؟تو خیلی بچه ای! ارباب اصلا این اجازه رو نمیده که یه بچه تو سنه تو که هیچیم بلد نیست،اینجا
استخدام بشه ، مگه این عمارت بچه بازیه؟؟!!
وا دختره روانیه!! بذا یه حالی ازت بگیرم.
_شاید شما درست میگین،ولی خوده ارباب استخدامم کردن.
مهشید با تعجب نگام کرد.
مهشید:ارباب استخدامت کرده؟!!! منو مسخره کردی دختره بیشعور!؟!؟
بابا این دختره یه تختش کمه!
_نه خانم.
تو همین حین ارباب اومد تو سالن و نشست سره میز. مهشید دیگه چیزی نگفتو من شرو کردم به غذا کشیدن.
مهشید:عزیزم...ینی ارباب تا اونجایی که بیاد دارم گفته بودین بچه ای رو تو عمارت برا خدمتکاری نمیارین.
ارباب سرش رو تکون داد. مهشید با اخم نگام کرد.
مهشید:پس این دختره ی خیره چی میگه که ارباب خودش استخدامم کرده؟
ارباب سرش رو بالا اورد و یه نگاهی به من کرد و به برگشت سمته مهشید.
ارباب:تو بیاد داری که من بچه استخدام نمیکنم،اما بیاد نداری هیچ کس حق نداره تو کارای من دخالت کنه؟؟ به یاد نداری من چقدر
بدم میاد یکی سره میزه غذا صبت کنه؟؟
مهشید لبخنده مسخره ای زد.
مهشید:میدونم عشقم فقط میخواستم دروغه این دختر رو در بیارم.
اووووق...عشقم!!!! حالمو بهم زدی نکبت.
ارباب:کسی اینجا جرئته درغ گفتن به ارباب و نزدیکای ارباب و نداره. اینم دروغ نگفته من استخدامش کردم.
مهشید:اها ببیخشید.
خوبت شد؟ همینو میخواستی؟حالا کنف شدی؟ دختره ی میمون بااون صداش.
بعد ناهار دختره انقد اویزونه ارباب شدو عزیزمو عشقم را انداخت تا ارباب و خر کرد تا برن تو روستا بچرخن.
وقتی برگشتن دیگه موقه شام بود.ارباب اصلا چیزی سر میز نخورد،مثله اینکه حالش بد بود. اما دختره عین گاو داش میخورد!!!!
بعد شام جفتشونم رفتن تو اتاقاشون .
بی بی داشت مربای سیب درست میکرد و من وزهرام داشتیم مثلا کمکش میکردیم.
اما بدتر کاراش رو عقب مینداختیم. ساعت۱۲ بود که دیگه همه چیزو جم و جور کردیم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت سیوسوم
بی بی:برین بخوابین دیگه من اینارو میشورم.
زهرا:من دیگه دارم بیهوش میشم از بس که خشته ام.و خوابم میاد. من رفتم بخوابم.
بی بی:خب وایسا با سوگل برو
زهرا:تاسوگل بخواد اینجا رو جارو بزنه طول میکشه و تا اون موقه من هفتاد تا پادشاهو خواب دیدم.خودش کارش تموم میشه میاد
دیگه. شب بخییییر.
بعدم رفت.
بی بی:چقدر این دختر تنبله.
_نه بی بی تنبل نیس،کاراش سخته و زیاد خسته میشه. اونی که تنبله کبری ست. که هیچ وقت بجز اشپزی کاره دیگه ای نمیکنه.
بی بی:مادر وظیفش فقط اشپزیه و اینجا هر کس وظیفه خودشو انجام میده.
بی بی رفت سمته ظرف شویی و میخواست ظرفا رو بشوره.
_بی بی شما بیا برو بخواب من خودم میشورم.
بی بی:نه توام خسته ای،چیزی نیس اینارو خودم میشورم میرم میخوابم.
_نه بی بی خسته نیستم اینجا رو جارو بزنم میرم ظرفارو میشورم به قوله خودت چیزی نیس که دو تا ظرفه شما برو بخواب.
بی بی که انگار از خداش بود از جلو ظرف شویی رف کنار
بی بی:پیرشی دخترم.پس شبت بخیر
_شب بخیر.
بنده خدا با اون سنش زیادی کار میکرد حق داشت که خسته بشه.
بد از جارو زدن ظرفا رو هم شستم و میخواستم برم بخوابم که مهین اومد تو اشپز خونه.
مهین:تو هنوز اینجایی؟؟
_دیگه داشتم میرفتم بخوابم.
مهین:حاال که نخوابیدی یکمی سوپ برا ارباب داغ کن،سوپ میخوان منم برم لباسامو عوض کنم وضعیته لباسام مناسب نیس.
بعدش از اشپزخونه رفت بیرونو اجازه ی حرف زدنم به من نداد.
عوضییییی،ببینی رفت چی بپوشه و چقدر بماله که اربابو خر کنه. عجب ادمیه این مهیناا خجالتم نمیکشه.
همین جوری که داشتم غر میزدم،ظرفه سوپو از یخچال در اوردمو یکمیشو ریختم تو یه قابلمه کوچیکو خواستم داغش کنم که یه
فکری زد به سرم.
_ارباب اماده باش میخوام امشب بفرستمت هواااا
نمک و فلفل و برداشتم یه عالمه ریختم تو قابلمه و زود همش زدم تا مهین نیاد بفهمه.
بد از اینکه کارم تموم شد مهین اومد تو اشپز خونه.
مهین:داغ کردی؟؟
برگشتم طرفش که فکم چسبید زمین.این مهین بود!!!!!
یه کیلو ارایش کرده بود بایه لباسه خیلی جذب و یه عالمه هم عطر به خودش زده بود.
مهین:چیه؟چته؟؟
_هیچی،داری میری عروسی؟؟
مهین: به تو چه؟؟ کارتو کردی حالا برو بخواب.
از کنارش رد شدم و نوچ نوچی کردمو رفتم بیرون از اشپز خونه.
همین که از آشپزخونه اومدم دیدم ارباب داره میاد سمت آشپزخونه و سرشم پایینه فوری خودمو پشت گلدون بزرگه کنار آشپزخونه
قایم شدم تا ارباب نبینتم
ارباب رفت تو آشپزخونه صدا ها شونو میشنیدم
ارباب:مهین.....
مثل اینکه تازه چشمش به مهین افتاده بود و دیده چه کرده مهین خانم مهین لولو تبدیل شده بود به هلوووو
ارباب:این چه وضعیه!!!!
_اخ....ارباب زد تو حالش بنده خدا انقدر مالیده بود تا به چشم بیاد توام که......
مهین با دستپاچگی گفت
مهین:ام....خب ارباب .....شما وقتی زنگ زدی دیگه از ساعت ۱۲گذشته بود منم دیگه از اون ساعت ازادم و بعضی وقتا تو آزادی
خودم لباسایی که دوست دارم.....
ارباب:خیله خب حوصلمو سر بردی سوپو بیار همینجا میخورم
مهین:نه ارباب شما بفرمائید تو اتاقتون من میارم تو اتاق
ارباب:مهین وقتی میگم اینجا ینی همین جا سوپو بیار بخورم
مهین:چشم ارباب
_دمت گرم ارباب حال کردم
نمیدیدم مهین الان داره چی کار میکنه و تو چه وضعیته ولی میدونستم که عصبانیه از این که نقشه هاش نقش بر اب شده .گوشامو تیز
کردم تا ببینم ارباب با خوردن سوپ چی میگه!!!
ارباب:فقط زیاد نزن
دیوانه فلفلو میخوای چیکار اون خودش پره فلفله.
مهین:بفرمائید ارباب
دلم قیلی ویلی میرفت.الانه که بخوره، الانه که بسوزه...
....،۱،۲
ارباب:اخ...
بلند داد زد مهین این چیه؟؟؟؟
مهین:چشه مگه ارباب؟؟
ارباب:چشه!!!ینو بخور تا بگم چشه. ورداشتی پره فلفلش کردی.این سوپه یا شوربا
مهین:ارباب من که یکمی فلفل رختم
بینشون سکوت بود میدونستم الان از بینی ارباب داره اتیش میباره نمیتونستم از خوشحالی سرپا وایسم هم خندم گرفته بود که یه دفه
صدای بلندی اومد فکر کنم ارباب زد تو گوش مهین
ارباب:اینو همین الان تا اخرش میخوری این سیلی رو هم زدم تا بار اخرت باشه وقتی نمیدونی یه غذا چقدر نمک و فلفل داره و چقدر
باید بهش اضافه کنی حالا هم بشین و تا اخر این سوپ رو بخور
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔✍#طنز😉
آخوندی می میرد و به جهان آخرت میرود.
در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد، سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.
از یکی از فرشتگان می پرسد
این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟»
فرشته پاسخ می دهد:
این ساعت ها، ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود.
آخوند گفت چه جالب اون ساعت کیه؟! فرشته پاسخ داد: «مادر ترزا، او حتی یک دروغ هم نگفته بنابر این ساعتش اصلاً حرکت نکرده»
آخوند دوباره گفت وای باور کردنی نیست، خوب اون یکی ساعت کیه؟ فرشته پاسخ داد: «ساعت ادیسون (مخترع برق ) عقربه اش دوبار تکان خورد»
آخوند گفت خیلی جالبه، راستی ساعت من کجاست؟
فرشته پاسخ داد: «آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن بعنوان پنکه سقفی استفاده می کنند»!!!!!!😂😂
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌺
✅یک قرار ملی: "عید ما، بعد از شکست کرونا"
🔹چند روز دیگر عید نوروز از راه می رسد و ایران، هنوز درگیر بیماری فراگیر و مرگبار کروناست. نگرانی جدی این است که بخشی از مردم در روزهای عید قرنطینه خانگی را رعایت نکنند و به دید و بازدید بروند و ناگهان با انفجار اتمی کرونا مواجه شویم؛ آنگاه دیگر حتی امکانات پزشکی کشور نیز جوابگو نخواهد شد و آخرین نوروز قرن جای، به یک فاجعه انسانی تبدیل می شود.
🔹پیشنهاد می کنیم این عید را از طریق تلفن و اینترنت با همدیگر در تماس باشیم و به دیدار کسانی که دوست شان داریم نرویم تا آنها را در معرض ویروس کرونا قرار ندهیم. بدانیم که این عید بر خلاف همه هزاره های گذشته، دوست داشتن در ندیدن است و عید دیدنی یک ظلم بزرگ.
🔹"عید ما بعد از شکست کرونا" ؛ این را شعار خود قرار دهیم و یک قرار ملی بگذاریم که عید امسال را موکول کنیم به زمانی که ویروس کرونا در کشورمان از بین رفته است. آن وقت، لباس نو و آجیل و شیرینی می خریم و به دید و بازدید می رویم تا سنت زیبا و ایرانی عید نوروز را ولو با تاخیر به جا بیاوریم.
🔹امسال در روزهای عید، دور هم بودن در خانه را تجربه می کنیم و "حول حالنا الی احسن الحال" را به نیت ریشه کنی بیماری کرونا و بهبود حال همه مبتلایان زمزمه کنیم.
👈👈لطفا اگر موافق این قرار ملی هستید، به همه بفرستید: "عید ما، بعد از شکست کرونا"
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌺🌿
🌸داستان امشب
📝 روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت❗️
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید❓چه توصیه ای برای آن دختر داشتید❓اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1⃣دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2⃣هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3⃣یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید.
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید⁉️
✨و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم❗️ اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
💥در کمترین زمان بهترین راه را انتخاب کنید
هر شب با یک داستان جالب مهمان ما باشید🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴روزی مردی هوسران تصمیم گرفت زن دوم بگیرد😱
مرد هوسران و بداخلاقی میخواست زن دوم بگیرد از این رو مدام همسرش را اذیت میکرد؛ مدام بهانه گیری میکرد گاه با داد و بیداد گاه با کتک
از قضا همسرش به زور راضی شد تا با او به مراسم خواستگاری بیاید😱
تا شاید از زندگی جهنمی که مرد برایش ساخته بود خلاصی یابد!
روز خاستگاری فرارسید همه چیز مرتب بنظر میرسید و مرد بسیار خوشحال؛
وقتی که مادر عروس درمجلس از همسر اول پرسید آیا او به این وصلت از صمیم قلب رضایت دارد؟
همسر اول از کیفش شیشه ای سرکه درآورد و گفت ...........😱😱
👈ادامه این داستان
جنجالی و پرماجرا در لینک زیر 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت سیوچهارم
مهین:ارباب.....
ارباب:حرف نزن بخور سوپو
مهین:چشم ارباب
بعد از چند دقیقه دوباره صدای ارباب اومد
ارباب:اب بی اب بدون اب میخوری سوپو
مهین:ارباب این خیلی تنده
ارباب:بخور
دوباره سکوت
ارباب:بسه
صدای صندلی اومد بعدشم صدای شیر اب
ارباب:امیدوارم این تنبیه یادت نره این هم یادت باشه که با درست کردنه صورتت عین زنای خراب نمیتونی منو سمت خودت
بکشونی من ارباب سالار هیچ وقت خودمو انقدر حقیر و خار نمیشم که بیام با توی خدمتکار رو هم بریزم دیگه این حرکتو نکن مهین
دفه بعد انقدر معمولی با این قضیه برخورد نمیکنم.
_فکم افتاد پایین بابا تو دیگه کی هستی رسما شخصیت مهینو قهوه ای کرد
ارباب از آشپزخونه اومد بیرون زود خودمو بین گلدون قایم کردم بعد رفتن ارباب با احتیاط از پشت گلدون دراودم و یه نگاهی به
آشپزخونه کردم مهین پشتش به در ورودی آشپزخونه بود و داشت گریه میکرد فوری از جلو آشپزخونه گذشتم و رفتم طبقه پایین دلم
برا مهین میسوخت اخه ارباب خیلی حالشو گرفته بود اما وقتی صورت ارباب و موقع خوردن سوپ تصور میکردم خندم میگرفت
رفتم اتاق زهرا خواب بود یادم باشه به زهرا تعریف کنم با خوشحالی و البته کمی پشیمونی بخاطر مهین خوابم برد
صبح قضیه رو برا زهرا تعریف کردم انقدر خندید که نگو
_زهرمار حالا چرا انقدر میخندی
زهرا:چهره ی ارباب و وقتی سوپو مزه کرده رو تصور میکنم نمیتونم نخندم
_اره ....فقط دلم برا مهین خیلی سوخت
زهرا:حقش بود دختره ی بیشعور اصلا حال کردم ارباب اونجوری قهوه ایش کرد هم با سوپ خوروندن بهش هم که بهش گفت که
خر نیستم فهمیدم برا من انقدر مالیدی
_اما خب بازم گناه داشت
زهرا:برو بابا بازم خندید
_ خب بابا حاال توام الان میمیری از خنده پاشو بریم بیرون الان که بی بی مارو بکشه بخاطر اینکه دیر رفتیم
زهرا از جاش بلند شد و با هم رفتیم آشپزخونه
تو آشپزخونه همه مشغول بودن حتی مهین
رو به بی بی گفتم
_اینجا چه خبره؟؟
بی بی:ارباب مهمون دارن چند تا مهمون مهم
تقربیا ساعت یازده صبح بود که بی بی با استرس اومد تو اشپز خونه
بی بی:کبری دست بجنبون،الانه که مهمونای ارباب برسنو تو هنوز شیرینیارو نچیدی.
کبری:خب بی بی چی کار کنم؟؟مگه چند تا دست دارم هم ناهار درست کنم،هم دسر،هم شیرینی؟؟؟
بی بی:خوبه خوبه اعتراض نداریم هاااا
کبری:چشم بی بی اعتراضم نمیکنم.
بی بی:مهین تو چیکار کردی کاره ماستا و سالادا تموم شد؟؟
مهین مشغوله تزیینه سالاد بود.
مهین:کاره ماستا تموم شده کاره سالادام که این اخریشه.
بی بی:زهرا تو چیکار کردی دستماال رو درست کردی؟؟
زهرا:بله بی بی تموم شد.
بی بی:تو چی سوگل، ظرقارو شستی؟؟
_تموم شده بی بی
بی بی:خیله خب، برو ظرفای پذیرایی زود بچین تو سالن الانه که مهمونای ارباب برسن.
_چشم
ظرفارو چیدم تو سینی و بردم سالن تا بچینم. داشتم ظرفای پذیرایی رو رو میزای عسلی میچیدم که ارباب و کیان اومدن تو سالن.
ارباب کت و شلواره رسمیی پوشیده بودتازه گیا ته ریشم میذاشت که از حق نگذریم جذاب ترش میکرد. با کت و شلوار اوبهت و
غرورش دوبرابر شده بود.ترسیدم بیشتر از این انالیزش کنم تایه موقه به منم یه چیز بگه. پس دوباره مشغول چیدن شدم.
ارباب:کیان همه چیز امادس؟؟؟
کیان:بله ارباب
ارباب:مشهید و کجا بردین؟؟
کیان:با یکی از بچه ها فرستادمش کلوپه اسب سواریو سپردم تا اخره شب برش نگردونه.
ارباب:خوبه نمیخوام به هیچ عنوان با مایکل رو به رو بشه.
کیان:چشم ارباب
ارباب رو یکی از مبلا نشست
ارباب:خودتم با اومدنه اونا همین جا باش.
کیان:به روی چشم ارباب.
تلفنه کیان زنگ خوردو کیان جواب داد و بد چند ثانیه تلفونو قط کرد.
کیلن:اومدن ارباب.
ارباب:وقت شناسه.برو بیارشون.
کیان.با اجازه ای گفت و رفت. خیلی دوست داشتم وروده مایکل و روبه رو شدنش با ارباب و ببینم تا جاهایی فهمیده بودم که مایکل
یکی از روقبای اربابه واین قرار خیلییی برا ارباب مهمه.
اما اگه بیشتر از این تو سالن میموندم ارباب قاطی میکرد و یه چی میگفت.
بد تموم شدنه کارم با اجازه ای گفتمو از دره سالن اومدم بیرون و گوشه ای وایسادم تا فالگوشی کنم واگه کسی اومد نبنتم . البته تو این
مدت از بس که فالگوشی کرده بودم حرفه ای قایم میشدم و تا الانم کسی ندیده بودتم.
بد از نیم ساعت کیان و چن نفر دیگه اومدن.
کیان :ارباب اجازه هست؟؟
ارباب:بیا تو
کیان:بفرمایید.
بد از این که رفتن تو زود خودمو به در رسوندم تا حرفاشونو بهتر بشنوم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت سیوپنجم
میدونستم کسی اینورا از بیرون نمیاد ارباب این جوری
دستور داده بود البته فقط بجز کسی که پذیرای میکنه که اونم خودم بودم.
بد چن دیقه صدای یه مرد اومد.
مرد:پس سالار تویی...ببخشید همه بهت چی میگن...اها ارباب سالار...با کارایی که انجام دادیو تعریفایی که ازت شنیدم فکر
میکردم سن بالاتر باشی.
ارباب:بزرگی به سن نیست مایکل،بزرگی به عقل و تجربس. درست شنیدی من سالارم...ارباب سالار...نوه ی ارباب
اردشیر،پسره بزرگه اصلان خان.
مایکل:اصلا شبیه بابات نیستی. اما برعکس با پدربزرگت مو نمیزنی.
ارباب:میتونی بشینی مایکل.
مایکل:خب...سالار...
ارباب:سالار نه ارباب سالار.
مایکل:بچه تمومش کن این بچه بازی رو هر چی من هیچی نمیگم تو بدترش میکنی.
کیان:اقا لطفا تو صحبت کردنتون دقت کنین. طبق خواهشه شما این قرار گذاشته شده نه ارباب،اینجا فقط قانون و خواسته های
ایشون اجرا میشه، قبل از اومدنتون به سالن هم گفتم ارباب فقط اربابن و ارباب خطاب میشن.
مایکل:داری به من توهین میکنی سالار..ارباب...و من سخت میتومم اینو تحمل کنم.
ارباب:برا اومدنت من نه پیغامی دادم نه خواهشی کردم تو خودت خواستی.
مایکل:میدونی چقدر محتاجتم برا همین این کارارو میکنی ارباب.
ارباب:اینو هم خوب میدونم که ارباب اردشیرو تو کشیدیش پایین.
مایکل:این حرفا ماله گذشته و گذشته هم گذشته،من الان اینجام با یه قراره کاریه توووووپ،اگه قبولش کنی هم من میرم باال هم تو.
ارباب:من به حده کافی بالا هستم مایکل.
مایکل:کی از بالا تر رفتن بدش میاد؟؟؟
ارباب:قطعا کسی بدش نمیاد برا همین به حضور خواستمت تا ببینم این کاری که میگی چی هست.
مایکل:خوشت میاد ارباب.
گوشامو تیز کردم تا ببینم این کاره چی هس که دستی به شونم خورد........
باترس و استرس برگشتم سمته کسی که دستشو زده بود به شونم.
با دیدنه زهرا میخواستم تیکه تیکش کنم
_روانی داشتم از ترس سکته میکردم.
زهرا:حقته،بیشعور تو اینجا چی کار میکنی؟!! نمیگی یکی میاد میبینتت میره به ارباب میگه،ارباب نابودت میکنه.
_برو گمشو بابا کر بودی ارباب گف کسی این طرف نیاد؟؟
زهرا:ذلیل شده حالا اگه یکی از تو میومد چی؟؟!! اون وقت چه خاکی تو سرت میریختی؟؟ سوگل از این کارات دس بردار.
_ااااای...زهرا بسه انقد پیره زن بازی در نیار.
زهرا:جهنم.هر غلطی میکنی بکن،االنم بی بی گفته بیا شربتا و شیرینیارو ببر برا پذیرایی.
بازهرا را افتادیم رفتیم سمته اشپزخونه.
_زهرااایی چقولی نکنی پیشه بی بیااا
زهرایکی زد توسرم
زهرا:عوضی من کی چقولیه تورو به بی بی کردم؟!؟!؟!؟
_گفتم که ینی بدونی. منم که نیته بدی نداشتم میخواستم ببینم این مایکل کیه؟!!
زهرا:مگه بهت نگفتم یکی از رقیبای اربابه.
_گفتی اما میخواستم بدونم دوتا رقیب چی کار میتونن باهم داشته باشن؟؟!!!!
با عصبانیت برگشتم طرفش
_نخیر همین که میخواستن راجبه کارشون حرف بزنن توئه گوریل اومدی نذاشتی بفهمم.
زهرا:سوگل خیییلی جدی دارم میگم دیگه فالگوش وانیسا.
سرم رو به معنبه باشه تکون دادم و رفتم تو اشپزخونه و شربت و شیرینیرو بردم تو سالن.
اول در زدمو.منتظره اجازه ورود بودم که کیان درو باز کرد.
کیان:بیا تو.
رفتم تو و یکی یکی شربتا وشیرینیا رو تارف کردم. جلو یه مرده میانسال خم شدمو خواستم شربت و شیرینی بهش تارف کنم که یه
نگاهه هیزی بهم کرد که میخواستم خفش کنم. نگاهش انقدر بد و هیز بود که میخواستم زمین دهن باز کنه و من از خجالت برم توش.
همون مرد:ارباب...اون موقه هاهم که میومدم تو عمارتتون خدمتکارای قشنگو حرف گوش کنی داشتین که البته این از سلیقه ی
خوبه پدر بزرگت بود. الانم فرقی نکرده. گفتم که با پدربزرگت مو نمیزنی.
بد اروم گفت:این عمارتو این خدمتکارو...ادم نمیخواد از اینجا دل بکنه.
ارباب:مایکل شنیدم چی گفتی. حواست باشه کجایی و کجا نشستی.
پس این مایکل بود.
مایکل:میدونم ارباب... میدونم.
ارباب:پس مراقبه رفتارت باش.
بد به من با غیظ نگا کرد
ارباب:میتونی بری.
ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662