رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوهشتم
_ای خدا!!!!چرا من هر نقشه ای میکشم جور درنمیاد
زهرا:باز دوباره چه نقشه ای کشیده بودی
_گفتم اگه بشه یه جوری از اینجا بپیچیم بریم روستا یه گشتی بزنیم اخه اصلا من روستا رو ندیدم
زهرا:اره تو ندیدی هیف که ندیدی اما نمیتونیم بریم بیرون که
بی حال دوباره رو تخت دراز کشیدم به سقف نگاه میکردم که زهرا یه هو بلند شد رو تخت نشست
زهرا:پیدا کردم
با بی حالی رو بهش کردم
_چی پیدا کردی
زهرا:مگه نمیخوای از عمارت بری بیرون روستا رو ببینی
فوری از جام بلند شدم
_اره نگو که یه راهی بلدی
زهرا سرش رو تکون داد
زهرا:یه راهی هست اما نمیدونم جواب میده یا نه
_چی یه موقع نفهمن
زهرا:این الان به ذهنت رسیده نفهمن
_خب اون موقع یه چیزی به فکرمیکنم میبینم اگه بفهمن بیچاره ایم
زهرا:خب چی کار کنیم مگه ما ادم نیستیم مام دل داریم دیگه
از زهرا تعجب کردم که با این همه ترس یه بار با من هم فکر شده بود
زهرا:چیه چرا اون جوری نیگا میکنی
_اخه خیلی ترسویی بد الان میگی از عمارت بریم بیرون
زهرا:گمشو توام اخه با خودم حساب کردم دیدم اگه طبق نقشه ای که کشیدیم پیش بره کسی نمیفهمه تو عمارت نیستیم
_حالا نقشه چیه
زهرا:تو انباریه اشپز خونه یه در هس که به سمت درختای حیاط باز میشه. البته اون در همیشه بستس و کلیدشم دسته بی بیه.
_کدوم در من که ندیدم!!!!؟
زهرا:چون ازش استفاده ای نمیشه رودره پرده زدن دیده نمیشه
_خب عقله کل تو حیاط پره محافظه میبیننمون که!
زهرا:دارم میگم درش سمته درخته باز میشه اونجا تو روز هیچ محافظی نداره فقط شبا محافظ داره فوری میریم سمته درختا و تا
کسی ندیده میپریم اونوره دیوار
_خدا کنه به همین اسونیی که تو میگی باشه
زهرا:دقت کنیمو حساب شده حرکت کنیم به همین اسونیه که گفتم
از جامون بلند شدیمو لباسامونو عوض کردیم.
زهرا:فقط بی صدا حرکت کن تا اگه کسی تو عمارت بود زود بیایم پایین.
_زهرا من خیلی هیجان دارم
زهرا:من بیشتر
ازاتاق اومدیم بیرون.زهرا رفت تو اتاقه بی بی و منم پشت سرش رفتم. از تو یه صندوقچه قدیمی دوتا کلید برداشت.
_زهرا یه موقه تو نبوده ما بی بی برنگرده ببینه ما نیستیم
زهرا:نه بی بی هر وقت بره جایی تا3_2ساعت بر میگرده اگه برنگرده دیگه اخره شب برمیگرده
_خدارو شکر
زهرا:بیا بریم کلیدا رو پیدا کردم.
از اتاقه بی بی اومدیم بیرونو اروم رفتیم طبقه ی بالا.
زهرا خیلی اروم گف:تو وایسا من برم یه نگا بندازم ببینم کسی هس یانه
_باشه
زهرا رفت سروگوشی اب داد و برگشت
زهرا:بدو که کسی تو عمارت نیس
با دو رفتیم تو اشپزخونه.زهرا پرده گوشه اشپز خونه رو زد کنارو.کلید اولو انداخت،تا درو باز کنه
_زهرا یه وقت کیان نفهمه؟
زهرا:نه،اولا که خودش گف تا فردا صب از اتاقتون نیاین بیرون،بدشم وقته سر کشی از روستا فقط صبحاس الان از افراده ارباب
و کسی که مارو بشناسه تو روستا نیس.
_تو چقدر اطلاعات داری
زهرا:پس چی تمومه عمرمو اینجا گذرو ندما
_باشه بابا حالا انگار ملکه اینجا بوده. وا کن درو الان یکی میاد میبینتمون.
زهرا:باشه حولم نکن
کلید اول درو باز نکرد
_بمیری این که باز نشد
زهرا:دو دقه خف شو خب
کلید دومو انداخت که این دفه خدارو شکر در باز شد. در و که باز کردیم دقیقا سه متر جلو تر میخورد به درختا.
زهرا:3گفتم تا درختا میدویی ها
_باشه
با زهرا از اشپز خونه دراومدیم بیرو نو درو بستیم و خودمونو چسبوندیم به در تا دیده نشیم
بدوووو…:زهرا
با هر چی توان بود دوییدیم سمت درختا و خودمونو پرت کردیم بینه درختا.
دستمو گذاشتم رو قلبمو خودمو چسبوندم به یه درختی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستونهم
زهرا:خداروشکر ندیدنمون
_خداروشکر
زهرا:الان باید بریم بالای دیوار
دیواره بلندی نبود اما خب هر چی بود ما قدمون نمیرسید به بالا و دیوارم جای دست نداشت.
_چه جوری بریم بالا جای دس نداره که
زهرا:دو سه تا تنه درخت میزاریم زیره پامونو میریم بالا
به گفته ی زهرا گشتیم دنباله 3تا تنه ی تقریبا صاف که رو هم وایسن.
بد از پیدا کردنه تنه ها گذاشتیم رو هم و اول زهرارفت بالا و بد من البته با هزار زور و بد بختی.
از رو دیوار پریدیم پاین.
زهرا:خوبی؟پات چیزیش نشد؟؟
از جام بلند شدم.
_نه...اخییی بالاخره از عمارت اومدیم بیرون.
زهرا:اول بذار از عمارت فاصله بگیریم بد با خیاله راحت حرف بزن.
_خب حالا توام نزنی تو ذقه من نمیشه.
زهرا خندید و را افتاد.
بد از نیم ساعت را رفتن رسیدیم روستا.)عمارت داخله روستا نبود (
زهرا:حالا بگو اخیش فقط تا قبل از تاریک شدنه هوا باید برگردیم
_چه عجله ایه میریم حالا د
زهرا:نه،هوا که تاریک بشه محافظا میان دیگه نمیتونیم بریم عمارت.
_بهتر به من که باشه دیگه نمیخوام برم اونجا.
زهرا فوری برگشت سمتم
زهرا:اگه با این هدف اومدی اینجا من میدونم تو
_چرا؟؟مگه بده از اون زندان ازاد شیم؟؟'!! تو خودتم دوس داری اونجا باشیااا
زهرا:اولا من خودم اینجور زندگی رو انتخاب کردم چون چاره ی دیگه ای نداشتم،دوما تو یه درصد فک کن دیگه نخوای
برگردی عمارت ارباب سالار زیره سنگم باشی پیدات میکنه و میکشتت. چرت نمیگم دیدم که دارم میگم.
_خب بابا توام من فقط اومدم اینجا یه گشتی بزنم همین...
زهرا:پس با حرفات منو نترسون
خندیدمو بینیشو کشیدم
_باشه ترسو خانم
تقریبا یه ساعتی بود داشتیم تو روستامیچرخیدیم.روستای خیلی سبز ارومی بود
مردمش همه سرشون تو کار خودشون بود و یه چیز عجیب که همه از ارباب راضی بودن!!!!
_زهرا این مردم از همین ارباب سالار تعریف میکنن؟؟
زهرا:اره دیگه مگه ارباب دیگه ای هم هست
_اخه ارباب کجا و خوبی کجا؟؟؟
زهرا:ارباب درسته خیلی سخت گیره و مغروره اما ادم خوبیه
_من که باور نمیکنم ارباب سالار بتونه خوب باشه
زهرا:جهنم
_میمون
داشتیم از کنار یه نون وایی میگذشتیم که زهرا گفت
زهرا:وایی من دارم از بوی این نونا مست میشم تو وایستا من برم ۶ تا نون بخرم بیام نونای اینجا خیلی خوش مزس
_باش زود برگرد
زهرا:فقط تورو خدا این چند دیقه فضولیت گل نکنه جایی بری
_باشه،برو
منتظر زهرا بودم که یکی با ضرب کیفشو زد به دستمو رفت.
_هوووو...چته...دیوانه دستم قط شد
یه مرد بود که انگار عجله ام داشت،راهه رفترو برگشت
مرد:شرمنده...دستتون طوری شد؟...عجله داشتم
_عجله داری که داری...مواظب باش
مرد:خانم اگه طوری نشده من برم
_خجالتم خوب چیزیه والا زدی حالا طلب کارم هستی؟؟
مرد:باشه...باشه...عذر میخوام
بد رفت
بلد داد زدم:مردکه گاااااو
زهرا که تازه از نونوایی در اومده بود اومد سمتم
زهرا:وای...چی شده؟؟ چته چرا داد میزنی؟؟؟
_هیچی بابا،یه مرده همچین کیفشو زد به دستم که گفتم الانه که دستم قط شه،بهش میگم چته مواظب باش میگه معذرت میخوامو رفت.
زهرا:عجب ادمی بوده ها
_ادم نبود که گااااو بود
زهرا:بیخیال بابا حالا چیزی نشده که!! بیا این نونو بخور ببین چی هس
نونو ازش گرفتمو یه گاز ازش زدم واقعا نونه خوش مزه ای بود.
_خوش مزس
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندهای خانه تکانی
فورواردکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#نامهیجنجالیپدر
پسری قبل از #ازدواج باباش بهش یک نامه داد و گفت شب #عروسی اینو به خانومت بده و خود هیچوقت اینو نخون! بابای اون پسر مُرد؛ پسر از یک #دختر_ثروتمند_خواستگاری کرد و شب عروسی طبق وصیت پدر نامه رو به دختر داد و وقتی که #دختر اونو خواند یک کشیده به پسره زد و گفت الان منو طلاق بده!
از یک دختره فقیر خواستگاری کرد و نامه به دختر داد اونم کشیده زد و #طلاق خواست!
از فامیل خواستگاری کرد از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن #نامه بود هوش از سر پسر پراند،نمیتوانست باور کند...
برای خواندن نامهیجنجالیپدر لطفا در کانال زیر عضو شوید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
رمان #ارباب_سالار
قسمت سی ام
زهرا:اره. من عاشقشم. حیف که یکمی بیشتر نمیتونیم بخریم ببریم عمارت برا بی بی
_اوهوم
بد خوردنه نونا رفتیم سمته عمارتو به همون بد بختیی که اومده بودیم بیرون رفتیم تو. زود رفتیم تو اشپز خونه و زهرا درو دوباره
قفل کرد و پردرو درست کرد.
میخواستیم بریم طبقه پایین که یکی اومد تو عمارت. بازهرا بدو رفتیم پشته یکی از مبلا قایم شدیم.
زهرا:یا خدا بد بخت شدیم کیانه
_ای خدا بگم چی کارش کنه خب چی میخواد تو عمارت
زهرا:چمیدونم
بی صدا منتظر موندیم تا کیان از عمارت بره بیرون.
کال تو اون مدتی که کیان تو عمارت بود ختم قران کردیم از بس که صلوات فرستادیم.
کیان بالاخره بد ده دیقه رفت بیرون. نفهمیدیم بد رفته کیان چه جوری خودمونو رسوندیم به اتاق.
همین که رفتیم تواتاق خودمونو پرت کردیم رو تختا.
زهرا:وااای...یه ان گفتم کیان فهمید بد بخت شدیم
_فک کن اگه میفهمید!!!!!
زهرا:خدارو شکر که نفهمید.
_بی بی هنوز نیومده؟؟
زهرا:نوچ
_نمیدونی کی میاد؟؟
زهرا:گفتم که اخره شب میاد
_نمیدونی کجا رفته؟
زهرا:چقدر سوالای تکراری میپرسی!!صبم همین سواال رو پرسیدی
_وا...خب دوباره پرسیدم توام جواب دادی نمردی ک
…
زهرا:سوگل چه روزه خوبی بودا
_اره،خیلی خوب بود اما حیف که دفه دومی نداره.
زهرا:هر چیزی یه بار امتحان کردنش خوبه
_اگه میشد هفته ای یه بار بریم بیرونه عمارت خیلی خوب میشد.هم روحیمون عوض میشد،هم یه دو ساعت از این عمارت خلاص
میشدیم
زهرا ساکت شد
_زهرا با تواما
زهرا:راستش ما دوهفته ای یه بار۶ساعت مرخصی داریم.
_اها.یادم نبود خدمتکاری شما با خدمتکاریه من فرق داره من یه خدمتکاره اسیرم
زهرا:نگران نباش بد یه مدت به توام اجازه بیرون رفتن میده
_بد چن وقت؟یه سال؟؟؟دو سال؟؟؟ زهرا من تو این عمارت نمیتونم نفس بکشم. دارم خفه میشم هر چقدر خودمو سرگرم میکنم تا یاد
مامانمینا نیوفتم نمیشه زهرا.
زهرا از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و بغلم کرد
زهرا:اروم باش عزیزم...اروم باش،بالاخره ارباب یه روری راضی میشه بری خونوادتو ببینی...تو فقط صبور باش
_دلت خوشه ها...کی میذاره؟!!!! ارباب،اربابه کینه ای!!!!!!
زهرا بازم ساکت شد. حرفی نداشت برا گفتن. من همیشه اسر این عمارتو ارباب میمونم.
صبح زهرا از خواب بیدارم کرد
زهرا:سوگل پاشو،پاشو دوباره ظهر میریم کیان بهمون گیر میده پاشو دیگه الان بی بی هم اومده
از جام با خوابالودگی بلند شدم
_هنوز خوابم میاد
زهرا:یه مدت ارباب نبوده بهمون ساخته ها ساعت 9 هنوز هم من خوابم میاد هم تو فکر کن ارباب بیاد میخوایم ساعت۲ از خواب
بلندشیم اون موقع چی کار میخوایم بکنیم؟؟؟؟
_ایشالا که نیاد
زهرا:توام که بجز نفرین و ناله کار دیگه بلد نیستی....
_بلد بودم اینجا چی کار میکردم
داشتم حاضر میشدم که یه دفعه ای یاد کلیدایی که از اتاق بی بی برداشته بودیم افتادم.
_وای زهرا کلیدا رو نذاشتیم سر جاشون بی بی بفهمه بد بختیم
زهرا:ظهر بخیر دیشب که خوابیدی بردم گذاشتم سر جاش خوابم که خواب نیست خرسم اینجوری نمیخوابه
یه قیافه حق به جناب گرفت
_قیافه رو نگا حالا یه بار کاری رو درست و به موقع انجام دادی
زهرا بالشته رو تختشو برداشت و انداخت طرفم
زهرا:عوضی اگه یادم نبود که الان بد بخت بودی
جاخالی دادم
_اوووووووو خیل خب بابا چرا وحشی میشی حالا
خواست دوباره بالشتشو پرت کنه که از اتاق رفتم بیرون و بدو رفتم آشپزخونه
بی بی:چته دختر
با نفس.....نفس گفتم
_از.....دسته.....زهرا....فرار کردم
بی بی:باز دوباره صبح شد شما دوتا افتادین به جون هم
زهرا که تازه اومده بود تو آشپزخونه با عصبانیت گفت
زهرا:بی بی اخه نمیدونی که چقدر پروئه
بی بی:توام که چقدر مظلومی
زهرا:عه بی بی یه بار شد از منم طرفدارای کنی؟؟؟
بی بی:طرفدارای نا حق نمیکنم
زهرا:اصلا مگه میدونین چی شده
بی بی:بفرمائید ببینم چی شده
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت سیویکم
زهرا:چی میخواستی بشه پرو بازی در میاره
_عه چرا دروغ میگی
بی بی خندید و گفت
بی بی:خیل خب بشینین صبحونه بیارم بخورید
تازه یادم افتاده بود که بی بی دیروز نبود نشستم رو به بی بی گفتم
_بی بی دیروز کجا بودین
بی بی:چه عجب یکی پرسید
زهرا:میخواستم بپرسم اما انقدر که این سوگل خود شیرنه زود تر پرسید
_خود شیرین خودتیا میمون
بی بی:وای.......دوباره شرو نکنین.....من یه دوستی دارم ناخوشه رفتم به اون سر بزنم که یکمی حالش بدشد مجبور شدم بیشتر
بمونم پیشش
زهرا:کی بی بی؟؟؟؟
بی بی:بتول
زهرا:الهی حالا حالش چطوره؟؟؟
بی بی:میخوای چه طور باشه ما ها دیگه پیر شدیم ما در کل هممون یه جوری باید از این دنیا بریم بتول بنده خدا هم الان چند ساله که
این طوریه اون اینجوری و با این مریضی میمیره منم.......
زهرا پرید وسط حرفش
زهرا:خدا نکنه بی بی این چه حرفیه
_زبونتونو گاز بگیرین شما حالا حالاها مهمون ما هستی
بی بی:عمر دست خداس مادر جون
_ای بابا بی بی بیین اول صبحی چه حرفایی داری میزنی
زهرا:راس میگه بی بی بلد نیسی خوش حرف بزنی؟؟؟
بی:چشم،چشم،چشم،خوشم حرف میزنم حالا که خبر خوش میخواین بزار بگم ارباب فردا میاد
زهرا:بی بی این خبر خوشه؟؟؟
_تازه داشتیم زندگی میکردیما از فردا دوباره بر میگرده
بی بی:آهای دوباره شرو کردین جای شادی تونه
زهرا:داریم شادی میکنم دیگه معلوم نیست
بی بی:از دست شما دوتا بیاید صبحونتونو بخورید پاشید که میخوایم عمارت و تمیز کنیم میدونین که ارباب اصلا از کثیفی خوشش
نمیاد
_بله میدونیم
بعد از خوردن صبحونه شرو کردیم به تمیز کردن عمارت که بعد از چند ساعت کاره عمارت تموم شد مونده بود که اتاق ارباب که
اونم بی بی گفته بود به جز مهین کسی حق نداره بره داخل اتاق
عصر بود که مهین و کبری هم اومدن کبری که خوش بحالش کاری برای انجام دادن نداشت اما مهین از زمان اومدنش رفت اتاق
ارباب تا اونجا رو تمیز کنه ای که دلم خنک شد هیچ وقت حتی موقع بیکاریش هیچ کاری رو انجام نمیداد مگر اینکه دیگه بی بی
انقدر بهش چشم غره میرفت تا یکمی سبزی چیزی پاک میکرد وگرنه اصلا دست به سیاه و سفید نمیزد
اما حالا تنها داشت اتاق ارباب و تمیز میکرد و حرص میخورد مخصوصا که ما بیکار بودیم داشتیم تو آشپزخونه چایی میخوردیم
زهرا:چیه چرا کبکت خروس میخونه از صبح تا حالا مثل سگ پاچه همرو میگرفتی
_از حرص خوردن مهین خوشحالم
زهرا:خاک توسره عقدیت کنم برا این انقدر خوشحالی
_اوهوم
طرفای ظهر بود ارباب سالار اومد. همه جلو در ردیف شده بودیم،مثله اولین روزی که اومده بودم عمارت.
بی بی میگف این یه رسمه هر وقت ارباب، مسافرت میره موقه برگشتن باید همه خدمه جلو در برن استقبالش.
همه چیز زوری، استقبال رفتنم زوری!!!!
زهرا کنارم بود.
زهرا:چرا اونجوری واسادی خالت نمیادا ارباب داره میاد. راست وایسا تا بی بی گیر نداده.
_ای مرده شوره اربابم بردم خو خوابم میاد ۸صبحم موقه اومدنه!!دوساعت دیگه میومد میمرد؟؟!!!
زهرا:چشم، ارباب که اومد حتما بهش میگم شما فرمودین از این به بد ساعت ۱۱ بیاین عمارت تا مزاحمه خوابه سوگل خانم،ملکه
عمارت نشین.
_حتما بگو. اینم بگو که این ملکه چقد ازش متنفره
زهرا:چشششششم
داشتم به زهرا میخندیدم که ارباب اومد تو. داشتم به ارباب با اون همه عظمت نگا میکردم که پشتش یه دختره هم اومد تو!!!!
دختره خیلی افاده ای بود و خیلیم بااااز.
مثله اینکه همه میشناختن.
دوباره همه باهم به ارباب خوشامد گفتن و منم همراهیشون کردم.
بی بی روبه همون دختره:خوش امدید مهشید خانم
مهشید با کلی نازو ادا اول یه نگاهی به ارباب کردو تابی به سرو گردنش داد.
مهشید:ممنون خاتون.
ارباب:اتاقه مهمونو برا مهشید اماده کنین.
مهشیدقبل از اینکه کسی چیزی بگه با نارضایتی و البته با هزار جور ناز
مهشید:عزیزم به اتاقه مهمون نیازی نیس.
ارباب اخم وپررنگی کرد و به مهشید نگا کرد.
ارباب:اتاقه مهمونو حاضر کنین.
خاتون:چشم ارباب.... جسارتا سرماخوردین یکمی صداتون گرفته.
مهشید:یکمی صداش گرفته خاتون احتمالا سرما خورده براش سوپ درست کنین.
بی بی:چشم.
ارباب داشت میرفت سمته پله ها که مهشید فوری رفت سمتش و اویزونه بازوش شد
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#حرف_حساب
میدانید چرا داستان چوپان دروغگو از ڪتابها حذف شد؟
چون دیگر فقط چوپانها دروغ نمی گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولتمردان و قضات هم دروغگو شده اند.
میدانید چرا حسنک ڪجایی حذف شد؟
چون حسنک به حیوانات آب و غذا و نان میداد، اما الان همه نان مردم را بریده و آجر میڪنند.
میدانید چرا تصمیم ڪبرا حذف شد؟
چون الان هر تصمیمی گرفته میشود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز ڪنند بزرگترین ضرر است، چون از آنطرف قبض های حامل های انرژی هزار برابر می شود.
میدانید چرا ڪودک فداڪار یا داستان پترس حذف شد؟
چون حتی مسئولان هم فداڪاری نمی ڪنند، تا به پستی میرسند اختلاس میڪنند.
میدانید چرا قصه ریزعلی حذف شد؟
چون الان بیمه ها سنگ روی ریل میریزند تا قطاری از ریل خارج شده و بتوانند میلیاردها تومان از ڪنار آن بدزدند.
میدانید چرا ...
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
📚#داستان_کوتاه
👌بسیار آموزنده و خواندنی
دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟
صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم.
کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟
مادر گفت: دارد نردبان می سازد!
ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد، دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد!
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ عاشقانه....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴روزی مردی هوسران تصمیم گرفت زن دوم بگیرد😱
مرد هوسران و بداخلاقی میخواست زن دوم بگیرد از این رو مدام همسرش را اذیت میکرد؛ مدام بهانه گیری میکرد گاه با داد و بیداد گاه با کتک
از قضا همسرش به زور راضی شد تا با او به مراسم خواستگاری بیاید😱
تا شاید از زندگی جهنمی که مرد برایش ساخته بود خلاصی یابد!
روز خاستگاری فرارسید همه چیز مرتب بنظر میرسید و مرد بسیار خوشحال؛
وقتی که مادر عروس درمجلس از همسر اول پرسید آیا او به این وصلت از صمیم قلب رضایت دارد؟
همسر اول از کیفش شیشه ای سرکه درآورد و گفت ...........😱😱
👈ادامه این داستان
جنجالی و پرماجرا در لینک زیر 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6