eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
که پادشاه را مجذوب خود کرده بود پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را فردا اعدام کنید نجار آن شب نتوانست بخوابد . همسر نجار گفت : مانند هر شب بخواب پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد صبح صدای پای سربازان را شنيد. چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم . با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند. دو سرباز با تعجب گفتند : پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی . چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت فکر زيادی انسان را خسته می کند . درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن یا خواب می مانی یا از زندگی عقب در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش ❣️http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گفته‌اند که مدتي بود بهلول هیچ نمی‌خندید. انگار دردي عظیم از درون او را مي‌گزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابی‌ای مي‌ایستد و به لاشه‌های بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره می‌نگرد. به این طرف و آن طرف قصابی می‌رود و باز بر می‌گردد. ناگهان قهقة بلند سر‌می‌دهد و شاد و خندان راه خود را در پیش می‌گیرد. خبر به سلطان می‌برند که بهلول خندید. سلطان او را طلب می‌کند و از سِرّ خنده‌اش می‌پرسد. بهلول جواب می‌دهد که من همیشه گمان می‌كردم چون برادر تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
▫️مهمان باغ کسی بودیم. همراه حاج شیخ عباس قمی. دیدیم که شروع به نوشتن کرد، بعد از سلام و احوالپرسی! گفتند: امروز، روز تفریح است. تألیف را کنار بگذارید. صاحب مفاتیح الجنان فرمود: روا نیست! سهم امام خوردن و تلف کردن عمر به تفریح! میزبان گفت: سهم امام نیست، مال شخصی است، این میوه ها و غذاها! امروز را مهمان سفره و باغ منید! استراحت کنید! فرمود: نامردی نیست؟ بعد عمری کار نکنم برای مولا، چون مهمان سفره دیگری بوده ام؟! عمر، از خدا بگیرم و برای حجّت او کار نکنم؟! ترک نخواهم کرد، هیچ وقت وهیچ کجا، خدمت به امام زمانم را! 📚 به نقل از آیت‌الله میرزا حسنعلی مروارید، از علمای نامدار مشهد. ✅ تعجیل در ظهور مظلوم‌ترین امام، مهدی (عج): با ذکر فرج http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار ✨ 💖 حکایت اول: 🌷از کاسبی پرسیدند: 🌷چگونه در این کوچه پرت و بی عابر 🌷کسب روزی میکنی؟ 🌷گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا 🌷در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! 🌷چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟ 💚حکایت دوم: 🌼پسری با اخلاق و نیک سیرت، 🌼اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... 🌼پدر دختر گفت: 🌼تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، 🌼پس من به تو دختر نمیدهم...!! 🌼پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری 🌼همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج 🌼موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: 🌼ان شاءالله خدا او را هدایت میکند...! 🌼دختر گفت: 🌼پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، 🌼با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!... ❤️حکایت سوم: 🌸از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده‌ای؟ 🌸گفت: آری... 🌸مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ 🌸یکی را شب برایم ذبح کرد... 🌸از طعم جگرش تعریف کردم... صبح فردا 🌸جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...! 🌸گفتند: تو چه کردی؟ 🌸گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... 🌸گفتند: پس تو بخشنده تری...! 🌸گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!! 🌸اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!! 💜حکایت چهارم: 🌺عارفی راگفتند: 🌺خداوند را چگونه میبینی؟! 🌺گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد 🌺اما دستم را میگیرد.... باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃❤
🍃🌼 ڪاش هر روز صبح یادمان مے افتاد ڪہ چہ قدر دوستمان دارے و برایمان دعا مے ڪنے... #سلام_امام_زمانم "دوسـ❤️ـٺٺ دارم" و براے ظهورتــ دعا مے کنم! 💖 #اللهم_عجل_لولیکـ_الفرج 💖 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤ 🌺🍃 🌺🍃"خداوندا!من از تو هدایت و تقوا و عفت و بی نیازی و عمل به آنچه را که تو دوست می داری و بدان رضایت می دهی، می خواهم. 🌺🍃پروردگارا! ازتو مسألت دارم که ما را قدرتی دهی تا ضعف و نیستی مان را بهبود بخشیم،و ازصبر و علمت بهره ای دهی تا جهلمان را درمان کنیم . 🌺🍃خداوندگارا ! بر محمد و آل محمد درود فرست، و ما را بر شکر و ذکر و فرمانبرداری و عبادتت یاری فرما،به رحمتت سوگند ای مهربانترین مهربانان." التماس دعا... 🌺🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤
🌹پنجشنبه است شاخه گلي بفرستيم 🌱براي آنهايي كه در بين ما نيستند 🌹ولي دعاهاشون هنوز كارگشاست 🌱يادشون هميشه با ماست 🌹و جاشون بين ما خاليه 🌱شاخه گلی به زيبايی يك فاتحه🌱 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸 🌹 بی پناهم، هر کجا رفتم جوابم کرده‌اند پس پناهم را به دربار خراسان می‌برم جام جانان را همیشه با وضو سر میکشم نام سلطان را فقط با چشم گریان می‌برم کربلا میخواهم و با صد امید و آرزو حاجتم را محضر آقا رضاجان می‌برم با توسل بر غم زهرا به مشهد می‌روم با توسل راه در دربار سلطان می‌برم 🌹 أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا 🌹به حق امام رضا (ع)حاجتتون روا 🌹روزتون امام رضایی، التــــماس دعــــا 🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
🌸✨داستان زیبای شخصی که فقط یک روز زندگی کرد✨🌸 دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن" لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...' خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن' او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم' آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما.... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! ' زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد⁉️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 حورا با ناراحتی و عصبانیت وارد دانشگاه شد در حالی که از رفتار خودش کاملا پشیمان بود. مهرزاد که تقصیری نداشت فقط نمی توانست حرفش را راحت بزند. حرف نگفته اش، حورا را کاملا پریشان کرده بود. کاش می گفت..کاش... امتحان آن روز هم به خوبی برگزار شد اما حورا بیشتر حواسش به مهرزاد و مسئله ای بود که نتوانسته بود بگوید. بعد از تمام شدن امتحان منتظر هدی ماند تا با او حرف بزند. _به به حورا خانم چه عجب منتظر ما موندین! _هدی بریم سلف باهات حرف دارم. هدی بدون حرفی دست دوستش را گرفت و با هم راهی سلف دانشگاه شدند. دو لیوان شیر کاکائو و کیک گرفت و به سمت میزی برد که حورا پشتش نشسته بود. چادرش را کمی بالا کشید تا راحت بتواند بنشیند. _خب بگو منتظرم. _هدی من..میخوام خیلی چیزا رو بهت بگم. وقت داری؟ _آره حتما من برای بهترین دوستم همیشه وقت دارم. حورا لبخندی زد و شروع کرد به تعریف گذشته تلخش. _وقتی پامو تو اون خونه گذاشتم که چند روز قبلش مادر و پدرم تو یک تصادف فوت کرده بودند و وصیت کرده بودند من پیش داییم بمونم. مادرم خواهری نداشت و عمو و عمه هام خارج از ایران بودند و سالی یک بار هم نمیومدند ایران. داییم بهم قول داد ازم مراقبت میکنه و نمیزاره کمبودی حس کنم. منم خام حرفاش شدم و باهاش رفتم. از روزی که رفتم تو اون خونه آزار و اذیتا شروع شد. هربار که از زن دایی کتک میخوردم یا حرفی بهم میزد که اشکمو در میاورد به یاد حرف داییم میفتادم که می گفت ‌‌"دایی جان خیالت راحت باشه. خونه ما رو مثل خونه خودت بدون و احساس غریبگی نکن. من مثل پدرت و زنداییت مثل مادرت میمونه. هر کم و کسری داشتی بگو من برات فراهم میکنم. غصه هیچی هم نخور من مثل کوه پشتتم" اما.. اما با حرفای زنش پشتمو به راحتی خالی کرد. هر بار که میخواستم شکایت رفتار مریم خانم یا دخترش رو بکنم قدرت حرف زدن ازم گرفته می شد. فکر میکردم همینکه منو تو خونشون جا دادن و گذاشتن درس بخونم خیلی محبت بهم کردن. اما نمی دونستم که قضیه اونجوری که فکر میکنم نیست. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳 از زن داییم میشنیدم که میگفت:رضا این دخترو چرا مفت و مجانی نگه دلشتی تو این خونه؟ از باباش که نه ارثی رسیده به ما نه پول و پله ای. ولش کن بره با همون خانواده پدریش زندگی کنه که معلوم نیست کدوم گورین. اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد:خیلی بهم بد کردن. زخم زبونای زن دایی و دستور و فرمایشای دخترش روانیم کرده بود تا اینکه.. تو۱۶سالگی فهمیدم مهرزاد.. عاشقمه. _چطور فهمیدی؟ _من که۱۶سالم بود اون۱۹ساله بود. تو اوج بچگیش اومد پیشم و وقتی تو حیاط داشتم درس میخوندم گفت دوسم داره و یک روز از دست مادرش نجاتم میده. _الان چی؟ _نمیدونم هدی امروز منو سوار ماشینش کرد و هی میخواست چیزی بگه اما نمیتونست. _دیوونه حتما میخواسته بگه دوست داره. _نمیتونه هدی. _وا چرا؟ _چون مادرش نمیزاره.. از طرفی من اصلا با اون جور در نمیام.. از طرف دیگه هم که من دوسش ندارم. من تو این سال ها فقط عاشق و دل باخته یک نفر بودم. هدی با ذوق از او پرسید:ای ناقلا کی هست؟ _کسی که هر جا بودم باهام بوده و تنها نذاشته..کسی که هنوزم باهامه و شبا باهاش خلوت میکنم.. خدا.. اون تنها یار و همدم من تو این سالهای سخت بوده. _حورا جان خدا که آره اما تو باید یک کسی رو داشته باشی رو زمین که بتونی باهاش حرف بزنی؟درد و دل کنی؟ _فعلا نیازی نیست. _ممنون که باهام دردو دل کردی اما اینو یادت نره تو میتونی مهرزاد رو عوض کنی البته اگه زن دایی فولاد زره ات بزاره. _بیخیال هدی من تاحالا پشت سرش غیبت نکردم اینا رو هم فقط محض درد و دل بهت گفتم. به کسی نگو. هدی دستش را آرام فشار داد و گفت:حتما عزیزم مطمئن باش. _خب من دیگه برم تا صدای زنداییم بلند نشده. با هم که خداحافظی کردند، حورا زیر لب زمزمه کرد:گذشته خوبی نداشتم.. همیشه با یاد آوریش عذاب می کشم. "ما همیشه با عشق فریب می خوریم، زخمی می شویم و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود، اما باز هم عشق می ورزیم؛ و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم، به گذشته نگاه می کنیم و به خودمان می گوییم: من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم." 🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662