eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴📔 آوار سقفهای اعتماد بر سرمان !!! بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر برد. . به گردن گوسفند زنگوله ای آویز کرد و با طنابی گردن آن را به دم خرش بست و حرکت کرد. . بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و گوسفند را بردند. . بعد از چند قدمی یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : چرا زنگوله به دم خر بستی ، کدام عاقل این کار را میکند؟ . روستایی ساده پیاده شد و دید آن مرد درست می گوید و گفت : من زنگوله را به گردن گوسفندم بسته بودم. . دزد گفت : ای وااای ... درست میگویی ، گوسفندی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد ، خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت. . مرد روستایی پس از تشکر ، خر را به دزد سپرد و به دنبال گوسفند رفت ، اما مدتی بعد خسته و نا امید به جایی که خرش را به دزد داده بود برگشت ، اما اثری از خر و آن مرد ندید ، پس با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد. . او در مسیر روستا چند نفری را در حال استراحت در کنار چاهی دید و داستانش را برای آنها بازگو کرد. . یکی از آنها گفت : ما نیز چند نفر تاجریم و تمام سکه های ما در کیسه ای بود که افتاد در چاه ، . آن یکی گفت : چنانچه شنا بلد باشی ، در چاه بروی و کیسه را بیرون بیاوری ، ما هم در عوض پول گوسفند و خرت را به تو می دهیم. . روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان سپرد و به ته چاه رفت. . او بعد از جستجوی فراوان از چاه بیرون آمد اما ، نه اثری از دزدان بود و نه از لباسهایش. . بدین ترتیب مرد ساده اندیش ، هم گوسفندش را از دست داد ، هم خرش و هم لباسهایش را !!! . . حکایت مردم ایرانه همیشه گول میخورن😏 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌@dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
📚 روزی تاجری از شهری رد میشود وبسیار خسته هست او در یک غذا خوری کوچک می ایستد وغذایی میل میکند ویک مرغ بریان میخورد اما وقتی میخواهد پول را حساب کند میبیند مهماندار نیست و بیرون رفته است . سال بعد که از آنجا رد میشود به مهماندار میگوید که من سال قبل یک مرغ بریان خورده ام وامسال هم همان غذا را میخواهم . مهماندار میگوید :(قیمت مرغ100درهم است) تاجر عصبانی میشود ومیگوید:(چرا 100درهم من که یک مرغ بریان خورده ام )؟؟؟؟ مهماندار میگوید : اگر شما آن مرغ را نمی خوردید ،امسال 50جوجه داشت وهرجوجه30جوجه دیگر هم داشت پس باید مبلغ همه را بپردازید . تاجر که خیلی عصبانی شد گفت من یک قاضی میشناسم که خیلی عادل و باهوش است من میروم واورا می آورم .بعد چند ساعت به پیش بهلول می آید وداستان را برایش تعریف میکند .بهلول میگوید بلند شو تا برویم . در بین راه بهلول به تاجر میگوید شما بروید به غذا خوری وبگویید که قاضی تا نیم ساعت دیگر خدمت میرسد. بعد یک ونیم ساعت بهلول وارد غذا خوری میشود تاجر میگوید بلند شوید قاضی وارد میشود. بهلول وقتی وارد غذا خوری شد گفت:(من بخاطر اینکه دیر رسیدم مجبور شدم که چند کیلو گندم را سرخ کنم وبدهم به مردم تا برایم بکارند) همه با تعجب به بهلول نگاه کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟؟؟ بهلول گفت :(پس چرا مهماندار میگوید که از مرغ بریان شده جوجه به دست می آید؟؟؟) مهماندار خیلی شرمنده شد وگفت ای بهلول من را ببخش. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌@dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
به به چه دعای قشنگی 😍 تقدیم به شما دوستان مثل گل 🌹 🙏 خدایا کمک کن در آخرین روزها و شب های سال، دلهایمان مهربانتر از همیشه و دست هایمان بخشاینده تر از هر زمانِ دیگری،دست گیرِ افتاده ای باشد،نگاه هایمان یاری رسان بغضی نیمه جان و آغوشمان شانه ای برای دردهای بی کسی باشد. 🙏 خدایا کمک کن در آخرین روزها و شب های سال، آنچنان یکرنگ و یکدل باشیم که آغاز سال مان آمیخته با عشق،محبت و مهربانی باشد. 🙏 خدایا، دراین روزهای نزدیک سال نو، روزی مان را وسعت بده و برکتش را زیاد کن خدایا یاريمان کن در راه خیر وکمک به دیگران پیش قدم باشیم 1399 🎊 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔 @dastanvpand
مجردها هر کس قصد ازدواج داره، بهترین موقع الانه. نه شامی، نه ناهاری، نه تالاری، نه کارت عروسی، نه فیلمبرداری، نه بازار و خریدی، نه آرایشگاهی، خلاصه هیچی نمی‌خواد.😂 انگار زنت قهر کرده رفته خونه‌ی باباش می‌ری میاریش ...😂👌 مبارکه ان شا الله ...👏🌹 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان شنیدنی و واقعی ابو علی سینا در زمان های قدیم یک از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ ادامه داستان در لینک زیر 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
رمان قسمت چهلوچهارم لینک قسمت 43❤️ https://eitaa.com/Dastanvpand/23304 بی بی:زهرا برو مهینو صدا بزن. زهرا:با مهین چیکار داری بی بی؟؟!! بی بی:میخوام کارای سوگل و بهش یاد بده. زهرا:باشه الان میرم دنبالش. بعد از اشپز خونه رفت بیرون. عصبانی بودم،از دسته خودم،از دسته ارباب، من چرا انقدر بدبختم...ارباب چی میخواد از بابا...واااای که چقدر دلم برا باباینا تنگ شده بود. داشتم فکر میکردم که مهین اومد تو اشپز خونه. مهین:چیه بی بی کارم داری؟؟ بی بی:ارباب دستور داده که از این به بد تو بیای جای سوگل و سوگلم بره جای تو. مهین با ناباوری به بی بی نگاه کرد. مهین:داری دروغ میگی بی بی، داری شوخی میکنی. بی بی:من کی با تو شوخی کردم؟؟؟؟!!!! مهن با نفرت به من نگا کرد. مهین:اخر کرمه خودتو ریختی،اخر منو از کارم بیکار کردی. به حده کافی عصبانی بودم اینم بد تر رفته بود رو اعصابم. _مهین همین جوریش اعصاب ندارم، زیاد حرف بزنی پامیشم میزنم تو گوشتااا. فکر میکنی از این جهنمی که توش افتادم خیلی راضیم؟؟؟!!!! مهین:تو غلط میکنی،بله که راضیی. بی بی:مهین تمومش کن، صدات نکردم بیای داد و بیداد کنی،صدات کردم بیای کاراتو یاده سوگل بدی. مهین:به من چه بره خودش یاد بگیره. بی بی:اینم دستوره اربابه مهین دوس نداری که به ارباب بگم داری از دستورش سرپیچی میکنی؟؟!!! مهین اومد سمتمو چپ چپ نگاهم کرد و یه گوشیه ساده رو گذاشت رو میز. مهین:این گوشی رو میبینی؟ارباب هر وقت کارت داشته باشه زنگ میزنه به این. فکر نکن زنگ میزنه دل و قلوه میده،اصلا باهات حرف نمیزنه،به محضه این که این که زنگ خورد باید بری اتاقه ارباب یا جایی که ارباب اونجاس. تمیز کردنه اتاق و اتاق کاره ارباب فقط مختصه توئه و هیچ کس حق وارد شدن به این اتاقارو نداره و اگر چیزی کم و زیاد بشه تو مقصری. و بعد کناره گوشی یه کلید گذاشت. مهین:ارباب همیشه هفته صبح دوش میگیرن باید هم حمومو اماده کنی هم حوله و لباساشو پشته دره حموم بذاری. منضورم از اماده کردنه حموم اینه که وانشو پره اب کنی.اخره شب ساعت یازده و نیم دوازده هم ماساژشون میدیو دیگه کارت تموم میشه. راستی تمیز کردنه اتاق و اتو کردنه لباس و شستنشون کاره هر روزته. بی بی:مطمعنی همه چیزو گفتی؟؟؟ مهین:اره همرو گفتم. یه گوشه نشسته بودم داشتم به اینده نا معلومم فکر میکردم. یه دفه گوشیی که مهین داده بود زنگ خورد. از جام بلند شدمو رفتم ببینم این از خدا بی خبر چیکارم ثاره. این موقه مطمئن بودم که ارباب تو سالن نیست. رفتم طبقه سوم و پشته دره اتاقه کارش وایسادمو در زدم. ارباب:بیا تو ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت چهلوپنجم رفتم تو و ساکت صبر کردم ببینم چه دستوری داره. ارباب:مهین بهت نگفته وارده اتاق که میشی اول یه تعظیم کن و بد بپرس که چی کار دارم؟؟؟ دیگه نمیتونستم تحمل کنم. _نخیر نگفته،میگفتم تعظیم نمیکردم. ارباب خیلی اروم و با ارامش اومد جلو و دستشو گذاشت رو ارنجم و اروم فشار داد. ارباب:دختره سرکشی هستی،اما اینجا هیچ کس حقه سرکشی رو نداره اونم برا من...اربااااااب، مواظبه رفتارت نیستی جوجه و این اصال به مزاجم خوش نمیاد. بد فشاره دستشو زیاد و زیادتر کرد فشار انقدر زیاد بود که میگفتم الانه که استخونه دستم زیره انگشتاش خورد بشه. ارباب داد زد. ازباب:بهت میگم تعظیم کن پس باید تعظیم کنی،میگم بخواب باید بخوابی...میگم پاشو باید پاشی...میگم بمیر باید بمیری. هر چی من میگمو باید انجام بدی و وااااای که اگه انجام ندی وااااای که اگه از دستوراتم سرپیچی کنی، لهت میکنم،لهتون میکنم،کاری میکنم که مرغای اسمون براتو ختمه قران بگیرن. از این مرد باید میترسیدم، نباید میترسیدم؟؟؟ این مرد یه هیوال بود یه دییییو. ارباب:شیر فهم شد یانه؟؟؟ دستم داشت له میشد. _بله ارباب شیر فهم شد. ارباب:خوبه. پس برو بیرون دوباره بیاتو. داشتم له شدنمو باچشمام میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم. تصمیم گرفته بودم به حرفاش و دستوراتش گوش بدم. چاره ی دیگه ای نداشتم. از در رفتم بیرونو درو بستم و دوباره در زدم. ارباب:بیاتو. رفتم تو و تعظیم کردم.البته تا کمر خم نشدم یکمی سرمو بالا پایین کردم. _امرتون ارباب. ارباب پوزخندی زد و رفت نشست پشته میزش. ارباب:یه کت و شلواره مشکی گذاشتم رو دسته ی تختم اونو میشوری و تا فردا اتوش میکنی. فردا میخوامشون. _چشم ارباب. ارباب:میتونی بری. از اتاق اومدم بیرونو درو پشته سرم بستم. به در تکیه دادم و یه نفسه عمیق کشیدم. _اماده باش سوگل از این بدتراش سرت میاد. رفتم تو اتاقش برا اولین بار. اتاقه بزرگی بود کله اتاق ترکیبی از رنگای مشکی و خاکستری بود. وارده اتاق که میشدی یه پوستره بزرگ از عکسه خودش بود. سمته چپه اتاق یه تراس بود و سمته راسته اتاقم یه تخته خوابه دونفره کناره دره ورودی هم یه LED بود و رو برو شم یه دس مبل، ته اتاق هم سرویس بهداشتی بود. حیفه این اتاق که صاحبش اربابه!!!! بالای LEDیه تابلو بود که خیلی توجهمو جلب کرد. یه تابلوکه عکسه یه گرگ بود و روش نوشته شده بود: گرگ باش...... مثله گرگ مغرور باش.... میخوای خنجر بزنی از رو به رو بزن..... تعصب داشته باش..... حتی به شیرم رحم نکن..... رو در رو حق بگیر..... دشمن را بدر..... در برابره سگانه ولگرد بی تفاوت باش.... مثله گرگ باش... بی اعتما، بی اعتنا،یکتا..... همیشه با گله باش..... اما تنها.... واقعانم شبیه گرگی،زبون نفهمو درنده. بیخیاله تابلو شدم تا کمتر حرص بخورم کت شلوارو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. دیگه ساعت ۱۲شب بود و از بس بالا پایین رفته بودم خسته شده بودم. عوضی از قصد این همه بالا پایینم میکرد. خسته نشسته بودم رو صندلی و منتظر بودم ببینم دیگه چه امری داره؟!!! زهرا:سوگل من دیگه دارم میرم بخوابم تو نمیای؟؟؟ _نه بابا،حالا منتظرم ببینم دیگه چه امره دیگه ای داره. زهرا:باش،پس من میرم بخوابم. _برو شب بخیر. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت چهلوششم زهرا:شبه توام بخیر. زهرا تازه رفته بود که گوشی زنگ خورد. با بی حالی بلند شدم و رفتم سمته اتاقش. در زدمو منتظر شدم تا اجازه بده برم تو. ارباب:بیا تو. _امرتون ارباب؟؟ ارباب:میخوام بخوابم. جهنم،حتما میخوای برات لالایی بگم؟؟!!!بکپ دیگه. _شب بخیر خوب بخوابین. ارباب:منو مسخره کردی؟؟؟ میگم میخوام بخوابم. _خب من الان دقیقا نمیفهمم باید چیکار کنم!!! ارباب:نمیدونی باید ماساژم بدی؟؟؟ وای یادم رفته بود. _اها،چشم. رفتم سمتش. دیگه خیلی وقت بود تو این عمارت محرم نامحرمی رو فراموش کرده بودم. تو عمارت همه محرمه ارباب بودن. یه محرمیته اجباری. خدایاااا منو ببخش. _کجا رو باید ماساژ بدم؟؟؟ با تموم شدنه حرفم یکمی لباش کش اومد. پوزخند نبود. لبخندم نبود. یه چیزی بینه این دوتا بود. اما مگه چی گفتم که لباشو برا من کش میده؟؟!!!! ارباب:جا برا ماساژ دادن که زیاد هس...اما تو لایقه ماساژ نیستی. وا ینی چی پس اگه لایق ماساژ دادن نیستم پ چرا میگه ماساژ بده. عجب خنگیه هاااا. _ارباب خب وقتی لایقه ماساژ نیستم برا چی اینجام؟؟!!! ارباب:نگفتم ماساژ نده گفتم لایق نیستی هر جایی رو ماساژ بدی. یکمی فکر کردم که یدفه فهمیدم چی میگه. خاک تو سره بیشعوره منحرفت. اخم کردم و چیزی نگفتم. ارباب:بیا روتخت برو پشتمو ماساژ بده. _چشم. داشتم میرفتم رو تخت که دیدم داره تیشرتشو در میاره. زود چشمامو بستمو پشتمو کردم به ارباب. ارباب:چته؟؟میگم برو پشستمو ماساژ بده. _اخه ارباب شما چیزی تنتون نیست. ارباب:این امل بازیا رو بذار کنار و بیا برو پشت ماساژ بده. خدا از رو زمین برت داره ارباب که همین نصفه دینمونم داری ازمون میگیری. ارباب:داری استخاره میگیری؟؟بیادیگه. برگشتم پشتو بدونه اینکه نگاش کنم رفتم پشتش. اما مگه میشد نگا نکنم؟؟ تا حالا بالا تنه یه مردو لخت ندیده بودم. ینی بالا تنه ی همه ی مردا انقدر جذابه؟!!!! بسه سوگل ادم باش.نفسمو فوت کردم بیرونو شرو کردم به ماساژ دادن. دستم داشت میلرزید. ارباب:داری ناز میکنی؟؟ میگم ماساژ بده...محکم تر. محکمتر ماساژ دادم که دیگه ساکت شد. نیم ساعت بود داشتم ماساژ میدادم،دیگه دست برام نمونده بود. که باالاخره رضایت داد. ارباب:بسه دیگه. پاشو برو میخوام بخوابم. از تخت رفتم پایین و خواستم اجازه بگیرم برم که تا عضله های جلو وشکمشو دیدم کلا سست شدم. خدایا من امشب میمیرم. فوری خودمو جم و جور کردمو یه با اجازه ای گفتم و از اتاق در اومدم بیرون. باید محکم تر باشم من هر شب قراره این صحنه رو ببینم نباید انقدر سست باشم. صبح که از خواب بیدار شدم زهرا هم بیدار شده بود خدا بگم ذلیلت کنه ارباب دیشب همش خوابه بدن برهنتو دیدم اخه نمیگی من سنم کمه دوتا زدم تو صورتم تا این چرت و پرتا از سرم بپره خاکه دو عالم تو سرت کنن که انقدر کم جنبه ای زهرا:واااا خل شدی اوله صبحی؟؟چته؟؟چرا میزنی تو صورتت؟؟ _هیچی بابا از بس هیز و بیجنبه ام زهرا:ها!!!برای چی؟؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
3.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط اون پسره که خانمش رو برداشت و در رفت...!!!😳😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا