eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✍در خانه ماندن هم پول می‌خواهد! این روزها هر کسی که تریبون دارد به مردم توصیه می‌کند که در خانه بمانید. راست هم می‌گویند، در خانه ماندن یعنی در امان بودن از کرونا اما همین در خانه ماندن خرج دارد. آدمی که در خانه نشسته است، دوست دارد بخورد. دوست دارد ببیند. دوست دارد بازی کند. آدمی که در خانه نشسته است نگران حوصله‌اش است که سر نرود. حالا به نظر شما کارگر روزمزد یا دستفروش گوشه خیابان با این خانه نشینی چه باید بکند؟ تورم و گرانی آنقدر بود و هست که نمی‌شود تصور کرد آنها برای روز مبادا پول ذخیره کرده باشند که البته شرایط معیشتی کاری کرده است که برای این افراد هر روز، روز مباداست. در خانه ماندن هم پول می‌خواهد! آنها نه برای خرید تنقلات، نه برای خرید بسته اینترنتی، نه برای خرید بازی رایانه‌ای بلکه برای شام شب‌شان مجبور هستند به خیابان بروند تا حداقل شکم زن و بچه‌شان را سیر کنند. بله، برای آنهایی که حقوق‌شان ماهیانه می‌رسد یا آنهایی که ذخیره‌ای دارند، ماندن درخانه فقط حوصله سر رفتن دارد اما برای آنهایی که نان‌شان روزانه می‌رسد، خجالت و شرمندگی از روی زن و فرزند دارد. وقتی می‌گوییم همه در خانه بمانند باید اسباب در خانه ماندن آنها را فراهم کنیم. برای عده‌ای که دست‌شان به دهن‌شان می‌رسد، وسایل سرگرمی و برای آنهایی که مشکلات اقتصادی دارند اسباب زندگی. باور کنیم، کارگر روزمزدی که مجبور است از خانه بیرون بیاید اگر مطمئن باشد در دوران کرونا از او حمایت می‌شود و کمک‌های بلاعوض دولت به سمت آنها روانه می‌شود، از خانه بیرون نمی‌آید. تازه تصور کنید که این کارگر یا دستفروش، وام هم با درصدهای فضایی گرفته باشد. با عقب افتادن اقساط، بانک است که آبرویی برای آدم نمی‌گذارد و به زمین و زمان فحش می‌دهد. الان هم که معلوم نیست بالاخره چه وام‌‌گیرندگانی می‌توانند در این مدت بدهی‌های خود را پرداخت نکنند. دولت، کمیته امداد و همه نهادهای حمایتی باید به صحنه بیایند و دست این خانواده‌ها را بگیرند. یارانه کفاف زندگی آنها در این روزها را نمی‌دهد. به لطف کرونا هم که قیمت‌ها حسابی گران شده است و مثلا برای یک کیلو پیاز باید حدود 9 هزار تومان پرداخت کرد. اگر می‌خواهیم مردم به خیابان نیایند تا زمانی که شر کرونا از سر کشور کم شود، باید شرایط این بیرون نیامدن را فراهم کنیم. آنهایی که باید تعطیل شوند، تعطیل شوند. آنهایی که باید سبد حمایتی بگیرند، بگیرند. شهرهایی که باید قرنطینه شوند، قرنطینه شوند. خدا را شکر که نوروز در راه است و بالاخره تلویزیون برنامه‌های سرگرم کننده پخش می‌کند و مردم می‌توانند بخشی از وقت خود را پای فیلم‌ها و سریال‌های جدید آن سپری کنند. اگر سبدهای حمایتی هم به موقع دست آنهایی که باید برسد، می‌تواند امید داشت مردم بیشتری در خانه بمانند تا باهم شکست کرونا را ببینم. مشکلات اقتصادی برای برخی خانواده‌های ایرانی دردآورتر و کشنده تر از کروناست. ✍مصطفی داننده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 👇 💠سقّا و خرش در زمان های قدیم سقای فقیری زندگی می کرد که خر لاغری داشت. سقای تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار پادشاه)، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟ سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم. میرآخور گفت: اگر می خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد. سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد. میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ گاه مزه ی جو و یونجه ی تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب های سالم و با نشاط را دید. با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب ها، همیشه اینجا می ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم. سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه اش تاسف می خورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسب ها دارم؟ چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شده ام؟ در حالی که این اسب ها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟! مرد سقّا و خرش خر همین طور با خود از این حرف ها می زد و حسرت می خورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسب ها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند. فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسب ها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسب ها زخمی شده و تیر خورده اند و عده ای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آن ها بیرون می کشند تا آن ها را پس از بهبودی دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده نمایند. خر وقتی این صحنه های وحشتناک را دید و شیهه های دردناک اسبان را شنید، با خود گفت: درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بی پولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانه ای که داشتم، راضیم! زندگی آرام و راحت این اسب ها، فقط ظاهر گول زننده ای دارد، بی خود نیست که به آن ها یونجه تازه می دهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسب های بیچاره است. من دوست دارم هر چه زودتر به نزد صاحب خود باز گردم. این را گفت و در گوشه ای از طویله منتظر ماند تا هر چه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد. ✍مثنوی معنوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚⚫️باز شدن غل و زنجیر از دست و پا امام موسی کاظم ع البزاز نقل کرده است: هارون الرشید، امام کاظم علیه السلام را به زندان بغداد برد و تصمیم گرفت که ایشان را به شهادت برساند. دو شب پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام، مسیب که از یاران وفادار حضرت بود، نگهبانی زندان را بر عهده داشت. راوی می گوید: شبی امام به مسیب فرمود: امشب می خواهم از زندان بیرون بروم و باید به جانشین پس از خود وصیت کنم و ارث و میراث امامت را به ایشان تحویل دهم، سپس به زندان باز خواهم گشت. مسیب عرض کرد: سرورم چگونه در را برای شما باز کنم در حالی که نگهبانان نزدیک در ایستاده اند؟ امام فرمود: نترس، سپس با انگشت خویش به دیوارها و قصرها اشاره کرد و به اذن خداوند تمام آنها با زمین یکسان شدند. سپس به مسیب فرمود در این جا بمان تا زمانی که من بازگردم مسیب عرض کرد سرورم چگونه این غل و زنجیرها را از شما باز کنم؟ ناگهان دید که امام علیه السلام برخاست و تمام غل و زنجیرها از ایشان باز شد و یک قدم برداشت و از نظرم پنهان شد. مسیب می گوید من همچنان ایستاده بودم؛ ساعتی نگذشته بود که ناگهان قصرها و دیوارها روی زمین سجده کردند. همان وقت سرورم به زندان بازگشت و آن غل و زنجیرها را روی گردن و دست و پای خویش قرار داد... عرض کردم: ای سرورم در این ساعت به کجا رفتید؟ فرمود: از تمام فرشتگان، انسان ها و اجنه که از دوستان شیعیان ما هستند دیدن کردم و در مورد حجت خدا پس از خودم به آنها سفارش کردم و بازگشتم. (بحرانی، 1389: 49 ـ 50) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📕 وصدای الاغ می گویند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد و به در خانه ی بهلول که رسید، پای الاغ لنگید و الاغ زمین خورد و بار بر زمین ماند. مرد در خانه ی بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمین نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پیش تر خیانت دیده بود در امانت، یا بر فرض از الاغش بار زیاد کشیده بودند. گفت: الاغ ندارم و در همان لحظه صدای عر عر الاغش از طویله آمد. مرد گفت: صدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنین دروغ می گویی؟ بهلول گفت: رفیق! ما پنجاه سال است که همدیگر را می شناسیم. تو به حرف من گوش نمی دهی. به صدای عر عر الاغم گوش می دهی احمق! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
دلم يک عيد قديمی ميخواهد! آخرين روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر كوچه بيايد. برايم پيراهنی سفيد با آستين های پف و سارافون جين خريده باشند و كفشهای بندی قرمز كه دلم برايش غنج برود و كتاب قصه ی "دخترك دريا" با جلد شميز... پدر بزرگم زنده باشد و سنگك بدست وارد خانه مان شود و پشت سرش "مير يوسف" با خنچه ای بر سرش از عيدی های رنگارنگ ما.... دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد بنفشه ها و اطلسی ها و "نيّر" صداكردنِ عاشقانه ی پدرم را... دلم تماشا ميخواهد! وقتی دقت ظريف گره كراواتش را در گوشه ای از آينه تماشا ميكردم. دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد. دلم يک عيد قديمی ميخواهد يک عيد واقعی..... كه در آن تمام مردم شهر، بی وقفه شاد باشند، نه كسی عزادار آخرين پرواز باشد نه بيم بيماری، تن شهر را بلرزاند عيدی كه دنيا ما را قرنطيه نكند دلم، يک عيد قديمی ميخواهد.. بدون ماسک، بدون احتكار، بدون اينهمه رنج و دلهره.. لطفا همه رعایت کنیم تا زودتر این مشکل برطرف بشه ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸داستان امشب 📝 روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت❗️ سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید❓چه توصیه ای برای آن دختر داشتید❓اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد: 1⃣دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. 2⃣هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. 3⃣یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد. لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید⁉️ ✨و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم❗️ اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود. 💥در کمترین زمان بهترین راه را انتخاب کنید هر شب با یک داستان جالب مهمان ما باشید🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرسبزترین بهار💖 تقدیم تو باد آواے خوش🌸 هزارتقدیم تو باد گویندلحظه ایست روییدن عشـ❤️ـق آن لحظـــــہ هزار بار تقدیم تو باد صبح زیباتون بخیر💜 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند. از او علت را جویا شد، همسرش گفت گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند وقتی بی‌حجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد! مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد. پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت! شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت... به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛ از گنجینه پادشاه دزدی شده! در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد.مرد پرسید او کیست؟ گفتند: این شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود! آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید. او به پادشاه گفت؛ شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است! شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد پادشاه از مرد پرسید: چطور فهمیدی که او دزد است؟ مرد گفت: «تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم!» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 تغییر دید! روزی مرد نابینایی روی پله‌های ساختمانی نشسته و تابلویی را در کنار ظرفی قرار داده بود؛ روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم، لطفا کمک کنید.» شخصی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل ظرف مرد نابینا بود. او چند سکه داخل ظرف انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و متن دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و رفت. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و دید که ظرف مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است. مرد نابینا از صدای قدم‌ها او را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید بر روی آن چه نوشته است؟ وی جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم، که؛ امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚اجازه ندارم بپرسم؛ خدایا چرا من! آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟" آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت: در تمام دنیا هر سال بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند. حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می‌کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند. و دو نفر به مسابقات نهایی. وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟" و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟" 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚کینه پیازی! روزي حکيمي به شاگردانش گفت: فردا هر کدام يک کيسه بياوريد و در آن به تعداد آدمهايي که دوستشان نداريد و از آنها بدتان مي آيد پياز قرار دهيد روز بعد همه همين کار را انجام دادند و حکيم گفت: هر جا که ميرويد اين کيسه را با خود حمل کنيد، شاگردان بعد از چند هفته خسته شدند و به حکيم شکايت بردند که: پياز ها سنگین است و گنديده و بوي تعفن گرفته است و ما را اذيت ميکند حکيم گفت: اين شبيه وضعيتي است که شما کينه ديگران را در دل نگه داريد، اين کينه قلب و دل شما را فاسد می‌کند و بيشتر از همه خودتان را اذيت خواهد کرد، پس ببخشيد و بگذريد تا آزار نبينيد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚همیشه راه دیگری هست! هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شدآنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورینی را انتخاب کردند تحقیقات مدتها طول کشید، چند میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می‌نوشت زیر آب کار می‌کرد، روی هر سطحی حتی کریستال می‌نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه سانتیگراد از کار نمی‌افتاد. روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚معجون آرامش روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند. چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان. بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم! گفت: معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد. گفتند: آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید گفت: نخست اعتماد بر خدای است، دوم آنچه مقدر است بودنی است، سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست چهارم اگر صبر نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم، پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد. ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 مرا محکم بگیر! زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می‌راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: 'یواشتر برو من می‌ترسم' مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: 'خواهش می‌کنم، من خیلی میترسم.' مردجوان: 'خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!' زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟' مرد جوان: 'مرا محکم بگیر' زن جوان: خوب، حالا میشه یواشتر؟' مرد جوان: 'باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه. روز بعد روزنامه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 💎پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود. حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند. هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم. تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم. كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم. اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم. پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند. پرنده ات را آزاد کن 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚فرصتی از دل یک آسیب در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. " مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند. مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستم این کار را بکنم؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚👇 "حسنى_خیلی_جالبه " زن و مردى بودند که از مال دنيا بى‌نياز بودند. يک روز زن به مرد گفت: برو توى بازار و يک نوکر پيدا کن و بياور تا هم کارهايمان را انجام بدهد و هم وقتى تو نيستى همدم من باشد. مرد به بازار رفت و يک نوکر سياه‌چهره پيدا کرد. اسم او حسنى بود. حسنى وقتى به خانهٔ ارباب خود آمد و چشم او به چهرهٔ زيباى زن او افتاد يک دل نه صد دل عاشق او شد و از خدا خواست که او را به وصال زن برساند. چند روزى حسنى کارها را به‌خوبى انجام داد و زن و مرد از دست او راضى بودند. روزى زن و مرد مى‌خواستند به گردش بروند. زن به حسنى گفت: تا ما برمى‌گرديم تو خانه را جارو کن، جورى که اگر روغن بريزى بشود دوباره آن را جمع کرد. حسنى شروع کرد به رفت و روب وقتى خوب همه‌جا را جارو کرد يک ظرف روغن آورد آن را توى خانه خالى کرد و دوباره روغن را جمع کرد. وقتى زن و مرد به خانه آمدند ديدند همه‌جا چرب است. زن گفت: چرا اين‌کار را کردي؟ حسنى گفت: شما دستور داديد، من هم همان‌کار را کردم. چند روزى گذاشت. کار رسيدگى به خر و گاو و گوسفندهاى ارباب هم با حسنى بود. روزى حسنى فراموش کرد کاه حيوان‌ها را بدهد. خر شروع کرد به عرعر و گاو هم ما...ما مى‌کرد. زن از سر و صدا عصبانى شد و گفت: برو اينها را خفه کن نگذار سر و صدا کنند. حسنى هم طنابى برداشت و برد دور گردن حيوان‌ها انداخت و همه آنها را خفه کرد، بعد سرهاى آنها را توى آخور گذاشت و برگشت. بعد از مدتى زن ديد هيچ صدائى از حيوان‌ها درنمى‌آيد رفت نگاه کرد و ديد همه آنها خفه شده‌اند. به حسنى گفت: چرا آنها را خفه کرده‌اي؟ حسنى گفت: شما گفتيد آنها را خفه کن. من هم دستور شما را اجراء کردم. مرد و زن از کارهاى حسنى به تنگ آمده بودند. يک روز زن به حسنى گفت: برو دانهٔ مرغ‌ها را بده تا صداى آنها درنيايد.. حسنى هم رفت و سر مرغ و خروس‌ها را بريد و نوکشان را گذاشت روى دانه‌ها و برگشت وقتى زن متوجه کار حسنى شد و از او پرسيد که اين چه‌کارى است که کرده‌اي؟ حسنى گفت: من دستور شما را انجام دادم. يک روز بچه‌هاى زن داشتند گريه مى‌کردند. زن بچه‌ها را به حسنى سپرد تا چيزى به آنها بدهد بخورند و گريه نکنند. حسنى هم يک ديگ آب‌جوش درست کرد و بچه‌ها را گذاشت توى ديگ بعد از مدتى حسنى ديد بچه‌ها مرده‌اند. آنها را کنار ديوار نشاند و کمى گندم برشته جلوى آنها گذاشت. هرکسى نگاه مى‌کرد خيال مى‌کرد که بچه‌ها کنار ديوار نشسته‌اند و گندم برشته مى‌خورند. وقتى زن سراغ بچه‌ها رفت ديد مرده‌اند. به حسنى بد و بيراه گفت و شب که شوهر آمد ماجرا را براى او تعريف کرد آنها تصميم گرفتند حسنى را بگذارند و از آن ديار فرار کنند. حسنى از پشت در حرف‌هاشان را شنيد و نيمه‌شب که مرد و زن بار سفر بستند، سايه‌ به‌ سايه آنها رفت. رفتند و رفتند تا به کنار دريا رسيدند. زن و مرد تصميم گرفتند آنجا استراحت کنند. وقتى شام را آماده کردند. مرد خنديد و گفت: امشب جاى حسنى خالى است. در اين موقع حسنى جلو آمد و گفت: نه خالى نيست. من سايه‌ به‌ سايه شما آمدم. بعد از شام، جا انداختند بخوابند. حسنى کمى دورتر از آنها خود را به خواب زد. شنيد که مرد به زن گفت: وقتى حسنى خوب خوابش برد، او را توى دريا مى‌اندازيم تا از شر او راحت شويم. خوابيدند. مرد خُرخُرش به هوا بلند شد. حسنى برخاست و جاى خودش را با مرد عوض کرد. بعد هم زن را بيدار کرد و گفت: بلند شو حسنى را به دريا بيندازيم. دست و پاى مرد را گرفتند و او را توى دريا انداختند و کنار هم خوابيدند. صبح که زن بلند شد ديد حسنى کنار او خوابيده. گفت: خانه‌ات خراب تو پهلوى من بودي؟ حسن گفت: بله جسد شوهرت هم توى دريا است حالا زن من مى‌شوي؟ زن ناچار قبول کرد و زن حسنى شد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕 حسين‌_قلى_خان_چوپان_به_مقام_ملک‌_التجار_رسيد پسر چوپانى بود که يک گاو داشت. هر روز گوسفندهاى مردم را مى‌چراند پسر و مادر از شير گاو معاش مى‌کردند. يک روز شخصى به پسر چوپان رسيد و گفت: حسين‌قلي. گفت: بله. گفت: اگر تو مشتلق بدهى خوابى را که ديشب ديدم و مربوط به تو است برايت مى‌گويم. حسين‌قلى گفت: چه بدهم؟ گفت: يک گاو بده. حسين‌قلى قبول کرد. گفت: من خواب ديدم که تو پسر شاه شده‌اى و دختر ملک‌ تجار را گرفتي. مرد اين را گفت و گاو حسين‌قلى را برداشت و رفت. عصر که شد چوپان گوسفندهاى مردم را به خانه‌هاى آنها برد اما خودش جرأت نکرد بدون گاو وارد خانه شود، مانده بود که جواب مادر خود را چه بدهد. در اين موقع يک قافله از راه رسيد. يک نفر از حسين‌ قلى پرسيد: نوکر سراغ نداري؟ حسين‌قلى گفت: خودم. تاجر او را همراه خود کرد و راه افتادند تا رسيدند به خانهٔ تاجر. حسين‌قلى از همان روز در خانهٔ تاجر مشغول به‌کار شد و چون خيلى زرنگ بود و همه کارها را خوب انجام مى‌داد خودش را توى دل تاجر و زن و دختر او جا کرد. سر کچل حسين‌ قلى را دوا زدند و بعد از مدتى زلف‌هاى او درآمد. لباس‌هاى خوب هم مى‌دادند مى‌پوشيد. دختر تاجر عقد کردهٔ پسر وزير بود. عيد نوروز دختر يک تن‌پوش ترمه کشميرى مرواريد دوزى شده تهيه کرد و توى بقچه گذاشت و به دست حسين‌ قلى داد تا براى پسر وزير ببرد. پسر وزير تن‌پوش را به حسين‌قلى بخشيد. شب عروسى رسيد. قرار شد حسين‌ قلى آينه را جلوى دختر بگيرد. حسين‌قلى تن‌پوش را به تن کرد و جلوى عروس آينه را گرفت. شاه او را ديد خيلى خوشش آمد. گفت: به خدا بايد اين پسر را امشب داماد کنم. یا دختر خودم را به او مى‌دهم يا همين دختر را که امشب عروسى‌ آنها است. فرستاد دنبال پدرِعروس و پدرِداماد. آنها آمدند دستور داد داماد و قاضى را هم خبر کنند. آنها هم آمدند شاه به وزير گفت: اين دختر را طلاق بدهيد و به عقد حسين‌ قلى درآوريد من دخترم را به پسرت مى‌دهم. پدرِ دختر گفت: قربان اين يک آدم دهاتى است. شاه گفت: از امروز پسر من است و تو دخترت را به پسر پادشاه مى‌دهي. تاجر قبول کرد دختر را به عقد حسين‌ قلى درآوردند. شاه حسين‌ قلى را پيش خودش نگهداشت. مدت دو سال گذشت. حسين‌قلى صاحب بچه‌ شد. روزى تاجر رفت پيش پادشاه و عرض کرد: اگر اجازه بدهيد حسين‌ قلى پيش ما بيايد و راه رسم بازار را ياد بگيرد چون من پسرى ندارم تا جانشين من بشود. پادشاه قبول کرد. اما گفت حسين‌ قلى هر روز صبح بايد به ديدن او برود. يک شب حسين‌ قلى مادرش را در خواب ديد که وضع فلاکت بارى دارد. فرستاد دنبال مادر خود و او را آوردند. حسين‌قلى ماجراى خود را براى او تعريف کرد. مدتى گذشت و تاجر مرحوم شد. حين‌قلى به‌جاى ملک‌التجار، نشست پشت صندوق تجارتخانه. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜🖤 داستانی بر اساس واقعیت زندگی یه خانم درتهران! من ۱۹سالمه وشوهرم ۲۹سالشه۳ساله ازدواج کردیم یه ماه پیش چندین بارمکالمه های شوهرم روبایکی دیگه توگوشیش دیدم. اوایل شک نکردم اما ازخط های مختلف بهش زنگ میزدن ازشوهرم پرسیدم کیه گفت نمیشناسم وجلوی من جواب نمیدادمن شماره های ناشناس روگرفتم توگوشیم ذخیره کردم توتلگرام وایموکه بازکردم دیدم یکی ازاقوام شوهرمه که سه روزبعدمن عروسی کرده بودمنم وقتی طرفوشناختم حرفی نزدم وانمودکردم چیزی نمیدونم وشوهرمو گوشیشو زیر نظر داشتم هر پیامی که اون خانوم میفرستاد با گوشی خودم عکس میگرفتم مدرک جمع میکردم حتی از زمان مکالمشون هم عکس میگرفتم تو گوشیم قسمت یادداشتها ذخیره میزاشتم که کسی نبینه تا اینکه یه روز اون زنه یه پیام فرستاد بی تو نمیتونم... برای خواندن ادامه این داستان و مشاوره خانم دکتر کلیک کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 زن و شوهری رو اینجا بخونید☝️
رمان قسمت هفتادوپنجم شبی که فهمید پدرش چه قانونه کثیفی روگذاشته عمارتو رو سرش گذاشته بود داد و بیداد میکرد. رفته بود اتاقه اردلان خان و هر چی از دهنش میومد بهش میگفت. و همه ی حرفاشو با یه جمله تموم کرد، داد زد و گفت ازت متنفرم اردلان خان، تو از امشب به بد هیچ کاره ی این روستایی و خودتو میکشی کنار، تو قاتله بابا اربابم بودی تووووو. اردالن خان به هیچ وجه راضی نمیشد از ریاسته روستا کناره گیری کنه،سالارم مجبور شد به زور و اتحاده مردم ریاستو از اردلان خان بگیره. اول از همه ارام خانمو فرستاد المان تا از همه ی این قضیه ها دور بمونه بعد به سهراب هشدار داد اگر میخواد جایگاهش عوض نشه کاریو که میگه رو انجام بده و هیچ دخالتی نکنه. سهرابم درسته به ارباب حسادت میکرد اما چون کاری از دستش برنمیومد سکوت رو انتخاب کرد. خدا بیامورزه اقا منصورو تو همه ی کارا کمکه سالار بود. بعد از کنار کشیدنه کامله اردلان خان سالار دستور داد که همه ی مردمو جم کنن تو میدونه روستا و یه عمارت دیگه جلوی عمارت بسازن بزرگ تر از این عمارت. نمیدونستم عمارتو میخواد چیکار، وقتی ازش پرسیدم گفت از این عمارت متنفرم وقتی اون عمارت ساخته شه همه از این عمارت میریم و این عمارت متروکه میمونه. با تعجب گفتم چرا متروکه ارباب اینو هم خراب کنین که گفت این عمارت یادگاره بابا اربابه نمیتونم خرابشکنم. خلاصه مردم جم شدن میدون و ارباب شرو کرد به صحبت کردن، گفت از این به بد من اربابه روستام و همه باید از قوانینه من اطاعت کنن. بی بی خندید و ادامه داد. سالار اولین چیزی رو که گفت این بود که هم جنس بازی باید ریشه کن بشه، دیگه تو این روستا هیچ هم جنس بازی رو نمیبینم و اگر ببینم تو همین میدون گردن میزنم. و ادامه داد: از این به بعد کسی حق نداره به ناموسه کسی نگاهه چپ بندازه، هر کسی به هرچیزی که داره باید قانع باشه و دزدی نکنه که اگه بکنه اعدام میشه، عروس،عروس دامادش هست و دیگه عمارت نمیاد... همه ی قانوناشو گفت وگفت، و اخرشم گفت هر کس خواس میمونه و هر کس نخواست میره. روزها میگذشت عمارت ساخته سد و ما از اون عمارت اومدیم اینجا و از اون به بد دیگه هیچ کس حق نداشت بره اون عمارت. کم کم قانونای ارباب سلاربرا همه جا افتاده بود. همه راضی بودن نه تنها کسی از اینجا نمیرفت حتی اونایی هم که رفته بودن برمیگشتن. ارباب سالار به هر چی که گفته بود عمل کرد گفته بود اگر دوباره هم جنس بازی ببینم گردن میزنم که میزد، گفته بود اعدام میکنم میکرد، گفته بود زندان میندازم مینداخت. درسته کاراش همش خشن بود اما اگه احساساتی برخورد میکرد روستا و مردم نابود میشدن. روستا شد پر از عدالت و خوشی. همه از ارباب راضی بودن هیچ کی ناراضی نبود. ارباب خیلی کاراکرد،از خودش گذشت تا روستا شد روستا. البته سهراب خیلی نافرمانی میکرد خیلی اذیت میکرد اما ارباب چشم پوشی میکرد. اما چهارسال پیش کاری کرد که دیگه ارباب مجبور شد که بکشدش اما سهراب فرار کرد. ارباب یه دوس دختر داش اسمش محیا بود. ارباب احساساتی نیست، دوس دخترم زیاد داشت اما محیا براش یه چیزه دیگه بود اولین دختری بود که یک سال با ارباب دوست بود، میدونستم که محیا اربابو دوست داره اما ارباب و نمیدونستم و هنوزم نفهمیدم ارباب محیارو دوست داشت یا نداشت؟؟!!!! محیا یه ۱_3 ماهی بود که اینجا زندگی میکرد، با سهراب زیاد گرم گرفته بود واربابم اصلا از این مسئله خوشش نمیومد و به محیا گفته بود که ازش فاصله بگیره که محیا گوش نکرد. یه روز ارباب برا سرکشی از روستا میره و وقتی که برمیگرده و میره اتاقه محیا اونو با سهراب تو یه وضعیته خیلی بد میبینه و فورا دستور میده هر دوتاشون از عمارتو روستا برن بیرون. محیا خیلی التماس کرد اما ارباب گوشش بدهکار نبود.و فقط یک کلمه میگفت باید بری، اما سهراب بایه پوزخند داشت اربابو نگاه میکرد اربابم دیگه نتونست تحمل کنه و از عمارت رفت بیرون و گفت وقتی که برگردم هیچ کدومتونو نمیخوام ببینم. محیا با گریه از عمارت رفت اما سهراب نرفت و موند شب دیر وقت بود و ارباب هنوز نیومده بود دلم مثله سیر و سرکه میجوشید و تو راهرو قدم میردم که بالاخره ارباب اومد و یه راست رفت سمته اتاقه محیا و با دیدنه جای خالیش رفت سمته اتاقه سهراب و همین که درو باز کرد چشماش از تعجب چهار تا شد سهراب نرفته بود و با دوستش به اسمه فرهاد برهنه تو اتاق بودن، ارباب خییییلی عصبانی شده بود رفت سمتشونو زد زیره گوششون و زنگ زد تا بیان ببرنشونو گردنشونو بزنن. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هفتادو ششم فرهاد و سهراب التماس میکردن اما ارباب هیچ توجهی بهشون نکرد و گفت باید جزاتونو ببینین. خلاصه موقه گردن زدن سهراب فرار میکنه اما فرهاد نمیتونه و میمیره. اربابم خیلی دنباله سهراب گشت تا خوده امروز که خودش اومد تو عمارت. بی بی:خوب دیگه اینم قصه ی ارباب سالار بود نوه ی عزیزه من. حالا فهمیدی که چرا ارباب مجبوره خشن باشه.قبول دارم مغروره اما اگه خرابکاریای اردلان خان نبود ارباب مجبور نبود انقدر خشونت نشون بده. فهمیدم چرا انقدر بی بی اربابو دوست داره چون ارباب نوه ی بی بیه. دوتا سوال خیلی ذهنمو مشغول کرده بود. _بی بی دوتا سوال دارم. اولیش اینه که اصلان خان دیگه هیچ وقت برنگشت اینجا؟؟؟ دومیشم اینکه شما گفتین ملوک السلطنه ازدواج کرده و از اونجایی که دختره اربابه باید با ادمی ازدواج میکرده که وضعه مالیه خوبی داشته باشه. اما این برام سواله که چرا ملوک السلطنه انجاس یا اگرم شوهرش فوت کرده چرا خونه و زندگی یا بچه ای نداره؟؟!!!! بی بی:جوابه اولین سوالت:اصلان خان دیگه روی برگشتو نداشت مخصوصا که پری با یه بچه ولش کرده بود و رفته بود، بخاطره همین اصلان خان هیچ وقت برنگشت. اما سواله دومت، ملوک اسلطنه بد از فوته ارباب اردشیر طلاق گرفتن و برگشتن عمارت. _اها، دلم سوخت بی بی از جاش بلند شد. بی بی:اخ...خشک شدم از بس نشستم...میرم اشپز خونه، توام یکم دیگه حتما بیا... نگا نگا از بس حرف زدم شده عصر و بعد از اتاق رفت بیرون. باورم نمیشد یه دختر میتونست چند تا زندگی رو نابود کنه!!!! اول زندگی و احساسه اردلان خانو، بعد زندگیه اصلان خانو که با یه بچه ولش کرد و رفت، زندگیه ارباب اردشیرو، زندگیه دوتا دخترای معصومه ارباب اردشیر، زندگیه زنایی که اردلان خان بد بختشون کرده بود و در اخر زندگیه ارباب سالارو بکل عوض کرده بود. ارباب رفته بود که دیگه برنگرده، رفته بود تا زندگیه دیگه ای بدونه پدر بزرگش بسازه اما با اشتباهاته اردلان خان مجبور میشه برگرده. از حق نگذریم ارباب خیلی بزرگیا کرده بود، با حرفایی که بی بی زد خودشو زندگیشو فدای این روستا کرده بود. حالا فهمیدم اون روزی که رفتیم روستا مردم چرا انقدر از ارباب تعریف میکرد، ارباب زندگیو روستای اونارو از کثیفیو نجاست و ناامنی خارج کرده بود. واقعا که این مردم هر چی داشتن از ارباب سالار داشتن. ارباب واقعا ارزشه بزرگی و احترام رو داشت. بعد از حرفای بی بی دیدم خیلی به ارباب عوض شد. دلم براش میسوخت،همیشه تنها بود، سعی کرده بود یه تنه از پسه مشکلات به این سختی بربیاد. انقدام بد نبود چون اگه بد بود دستور قتله محیا و سهراب رو هم بعد از اون شب و خیانته محیا میداد اما ارباب از اونا گذشت و فقط گفت که برن. محیا چقدر وقیح و پررو بود که بازم برا ارباب نامه نوشته بود و گفته بود که پاکم!!!!!! نمیدونم چرا دیگه هیچ تنفری نسبت به ارباب نداشتم. تازه خیلی جاها بهش حقم میدادم. چم شده بود!!!؟؟؟چرا دیگه از ارباب متنفر نبودم؟؟؟مگه ارباب با من بد رفتاری نمیکرد؟؟؟!!مگه منو به فلک نکشید؟؟؟مگه منو نیوورد تا براش خدمتکاری کنم؟؟؟ تو دلم یه صدایی گفت خدمتکار شدی چون بابات داره تاوانه کارشو میبینه، فلک شدی چون بدونه اجازه از عمارت رفتی بیرون. سرمو تکون دادم تا بیشتر فکر نکنم... کم کم داشتم عقلمم از دست میدادم. داشتم میرفتم سمته اشپز خونه که با ارباب روبه رو شدم، منتظر شدم اول ارباب بره بعد من اما ارباب اومد جلو وایساد. ارباب:کجا بودی؟؟؟ _اتاقم ارباب. ارباب:چیزایی رو که امروز تو اتاقم شنیدی رو به کسی نمیگی تاکید میکنم به هیچ کس. دیر گفتی ارباب به بی بی گفتم. ارباب:شنیدی چی گفتم دیگه؟؟؟ _بله،چشم ارباب. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هفتادوهفتم داشت از کنارم رد میشد که فوری گفتم. _ارباااااب. ارباب همونجوری که پشتش به من بود وایساد. ارباب:بگو _ارباب میدونم فضولیه اما میشه بپرسم با سهراب چیکار کردین؟؟؟؟؟ ارباب برگشت سمتم و با تعجب نگاهم کرد. ارباب:نشنیدم یه بار دیگه بگو. خدا خفت کنه سوگل تو چیکار داری اخه نگا چجوری داره نگا میکنی.خو چیزی نگفتم که داری با چشمات قورتم میدی. ارباب:گفتم نشنیدم یه بار دیگه تکرار کن. _گفتم که ارباب فضولیه. ارباب ابروهاشو داد بالا. ارباب:میدونی فضولیه اما به خودت جسارت دادی و پرسیدی. _شرمنده ارباب دیگه چیزی که به من مربوط نیست و نمیپرسم. خواستم برم تا بیشتر از این ضایع نشدم که از بازوم گرفت. ارباب:اونایی که از من نافرمانی میکنن حتما جزاشونو میبینن، گفته بودم گردن بزنن پس گردن... به صورتم چنگ انداختم و باتعجب گفتم _خاک بر سرم گردنشو زدین؟!!!! نمیدونم قیافم چه شکلی شده بود که ارباب لباش کش اومد اما فوری شسته دشتشو کشید کناره لبش و بازومو ول کرد. ارباب:جزای کارشو دید، به کسی لطفه اضافی ندارم که بکنم بعد رفت. واقعا گردن زده بودنش!!!! این بیرحمانه ترین قانونه ارباب بود. تو اشپزخونه نشسته بودم و داشتم به سهراب فکر میکردم که زهرا اومد کنارم نشست. زهرا:حالت خوبه سوگلی؟!!! _خوبم. زهرا:این جوری به نظر نمیرسه. خیلی تو فکری _زهرا توام رفتی میدون؟؟ زهرا:میدونه روستا؟؟؟!!! نه برای چی؟؟ _سهرابو قرار بود اونجا گردن بزنن دیگه. زهرا:سهرابو!!!!گردن بزنن؟؟!! _ای بابا تو که کلا خوابی. زهرا:خودت خوابی، ارباب خیلی وقته که دیگه گردنه کسی رو نمیزنه و دیگه هم نمیزنه اما بجاش تیر بارون میکنه. سهرابم با دار و دستش تحویله پلیس داد. با تعجب داشتم نگاش میکردم که زهرا یکی زد پسه گردنم زهرا:چته خوب؟؟ _ارباب خودش گفت گردن زده زهرا:خواسته بترسونتت حتما. دستمو گذاشتم رو قلبمو نفسمو فوت کردم بیرون. _خدا بگم چیکارت کنه از بس که به گردن زدنو اینا فکر کردم و تصورش کردم داشتم میمردم از ترس. زهرا خندید و از کنارم بلند شدو رفت سره کارش. از ته دل خوشحال بودم که ارباب دیگه گردن نمیزنه از ذوقو و خوشحالی نمیونستم روپام بند شم. مهین:چیه کبکت خروس میخونه؟؟ با اخم گفتم _به تو چه فضولی؟؟؟ تا بی بی رو دیدم با دو رفتم کنارشو به مهینم محل ندادم. _بی بی زهرا میگفت ارباب سهرابو گردن نزده و تحویله پلیس داده. راسته؟؟؟ بی بی:اره ارباب گفت انقدر کثیفی که دوس ندارم دستم با خونه کثیفت کثیف تر بشه و برا اولین بار کارشو به پلیس واگذار کرد. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🛀 ! 💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه ! شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 ..... خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷 داستان کوتاه پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌷حکایت _زیباکنیز زیبارو👰 اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماه‌ها در خانه بود، همه می‌دیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت. ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد. پسر ارباب به پدر گفت: «پدر می‌خواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آن‌ها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من به‌جای او بودم، اگر پول را نمی‌دزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی می‌کردم. در این حالت هر دو دیوانه‌ایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و هم‌خوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانت‌داری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمی‌کنم و جواب ارباب را با خیانت نمی‌دهم، چون اگر چنین کنم مرده‌ام و مرده از لذت بی‌نصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 مجلس میهمانی بود پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد.. و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت... 💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده... به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! 💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود. مواظب قضاوتهایمان باشیم.... چه زيبا گفتند: برای ڪسی ڪه میفهمد هیچ توضیحے لازم نیست و برای ڪسی ڪه نمیفهمد هر توضیحے اضافه است آنانکه می فهمند عذاب میکِشند و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند 🌹مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌