📕#حکایت
حسين_قلى_خان_چوپان_به_مقام_ملک_التجار_رسيد
پسر چوپانى بود که يک گاو داشت. هر روز گوسفندهاى مردم را مىچراند پسر و مادر از شير گاو معاش مىکردند.
يک روز شخصى به پسر چوپان رسيد و گفت: حسينقلي. گفت: بله. گفت: اگر تو مشتلق بدهى خوابى را که ديشب ديدم و مربوط به تو است برايت مىگويم. حسينقلى گفت: چه بدهم؟ گفت: يک گاو بده. حسينقلى قبول کرد. گفت: من خواب ديدم که تو پسر شاه شدهاى و دختر ملک تجار را گرفتي. مرد اين را گفت و گاو حسينقلى را برداشت و رفت.
عصر که شد چوپان گوسفندهاى مردم را به خانههاى آنها برد اما خودش جرأت نکرد بدون گاو وارد خانه شود، مانده بود که جواب مادر خود را چه بدهد. در اين موقع يک قافله از راه رسيد. يک نفر از حسين قلى پرسيد: نوکر سراغ نداري؟ حسينقلى گفت: خودم. تاجر او را همراه خود کرد و راه افتادند تا رسيدند به خانهٔ تاجر. حسينقلى از همان روز در خانهٔ تاجر مشغول بهکار شد و چون خيلى زرنگ بود و همه کارها را خوب انجام مىداد خودش را توى دل تاجر و زن و دختر او جا کرد. سر کچل حسين قلى را دوا زدند و بعد از مدتى زلفهاى او درآمد. لباسهاى خوب هم مىدادند مىپوشيد.
دختر تاجر عقد کردهٔ پسر وزير بود. عيد نوروز دختر يک تنپوش ترمه کشميرى مرواريد دوزى شده تهيه کرد و توى بقچه گذاشت و به دست حسين قلى داد تا براى پسر وزير ببرد. پسر وزير تنپوش را به حسينقلى بخشيد.
شب عروسى رسيد. قرار شد حسين قلى آينه را جلوى دختر بگيرد. حسينقلى تنپوش را به تن کرد و جلوى عروس آينه را گرفت. شاه او را ديد خيلى خوشش آمد. گفت: به خدا بايد اين پسر را امشب داماد کنم. یا دختر خودم را به او مىدهم يا همين دختر را که امشب عروسى آنها است. فرستاد دنبال پدرِعروس و پدرِداماد. آنها آمدند دستور داد داماد و قاضى را هم خبر کنند. آنها هم آمدند شاه به وزير گفت: اين دختر را طلاق بدهيد و به عقد حسين قلى درآوريد من دخترم را به پسرت مىدهم. پدرِ دختر گفت: قربان اين يک آدم دهاتى است. شاه گفت: از امروز پسر من است و تو دخترت را به پسر پادشاه مىدهي. تاجر قبول کرد دختر را به عقد حسين قلى درآوردند. شاه حسين قلى را پيش خودش نگهداشت.
مدت دو سال گذشت. حسينقلى صاحب بچه شد. روزى تاجر رفت پيش پادشاه و عرض کرد: اگر اجازه بدهيد حسين قلى پيش ما بيايد و راه رسم بازار را ياد بگيرد چون من پسرى ندارم تا جانشين من بشود. پادشاه قبول کرد. اما گفت حسين قلى هر روز صبح بايد به ديدن او برود.
يک شب حسين قلى مادرش را در خواب ديد که وضع فلاکت بارى دارد. فرستاد دنبال مادر خود و او را آوردند. حسينقلى ماجراى خود را براى او تعريف کرد. مدتى گذشت و تاجر مرحوم شد. حينقلى بهجاى ملکالتجار، نشست پشت صندوق تجارتخانه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مشاوره_خیانت💜🖤
داستانی بر اساس واقعیت زندگی یه خانم درتهران!
من ۱۹سالمه وشوهرم ۲۹سالشه۳ساله ازدواج کردیم یه ماه پیش چندین بارمکالمه های شوهرم روبایکی دیگه توگوشیش دیدم. اوایل شک نکردم اما ازخط های مختلف بهش زنگ میزدن ازشوهرم پرسیدم کیه گفت نمیشناسم وجلوی من جواب نمیدادمن شماره های ناشناس روگرفتم توگوشیم ذخیره کردم توتلگرام وایموکه بازکردم دیدم یکی ازاقوام شوهرمه که سه روزبعدمن عروسی کرده بودمنم وقتی طرفوشناختم حرفی نزدم وانمودکردم چیزی نمیدونم وشوهرمو گوشیشو زیر نظر داشتم هر پیامی که اون خانوم میفرستاد با گوشی خودم عکس میگرفتم مدرک جمع میکردم حتی از زمان مکالمشون هم عکس میگرفتم تو گوشیم قسمت یادداشتها ذخیره میزاشتم که کسی نبینه تا اینکه یه روز اون زنه یه پیام فرستاد بی تو نمیتونم...
برای خواندن ادامه این داستان و مشاوره خانم دکتر کلیک کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#سوال_وجواب زن و شوهری رو اینجا بخونید☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میوه_آرایی
آموزش تزئین سیب* آناناس و...
🍎🍎🍎
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺
رمان #ارباب_سالار
قسمت هفتادوپنجم
شبی که فهمید پدرش چه قانونه کثیفی روگذاشته عمارتو رو سرش گذاشته بود داد و بیداد میکرد. رفته بود اتاقه اردلان خان و هر چی
از دهنش میومد بهش میگفت. و همه ی حرفاشو با یه جمله تموم کرد، داد زد و گفت
ازت متنفرم اردلان خان، تو از امشب به بد هیچ کاره ی این روستایی و خودتو میکشی کنار، تو قاتله بابا اربابم بودی تووووو.
اردالن خان به هیچ وجه راضی نمیشد از ریاسته روستا کناره گیری کنه،سالارم مجبور شد به زور و اتحاده مردم ریاستو از اردلان
خان بگیره.
اول از همه ارام خانمو فرستاد المان تا از همه ی این قضیه ها دور بمونه بعد به سهراب هشدار داد اگر میخواد جایگاهش عوض نشه
کاریو که میگه رو انجام بده و هیچ دخالتی نکنه. سهرابم درسته به ارباب حسادت میکرد اما چون کاری از دستش برنمیومد سکوت
رو انتخاب کرد.
خدا بیامورزه اقا منصورو تو همه ی کارا کمکه سالار بود.
بعد از کنار کشیدنه کامله اردلان خان سالار دستور داد که همه ی مردمو جم کنن تو میدونه روستا و یه عمارت دیگه جلوی عمارت
بسازن بزرگ تر از این عمارت. نمیدونستم عمارتو میخواد چیکار، وقتی ازش پرسیدم گفت از این عمارت متنفرم وقتی اون عمارت
ساخته شه همه از این عمارت میریم و این عمارت متروکه میمونه.
با تعجب گفتم چرا متروکه ارباب اینو هم خراب کنین که گفت این عمارت یادگاره بابا اربابه نمیتونم خرابشکنم.
خلاصه مردم جم شدن میدون و ارباب شرو کرد به صحبت کردن، گفت از این به بد من اربابه روستام و همه باید از قوانینه من
اطاعت کنن.
بی بی خندید و ادامه داد.
سالار اولین چیزی رو که گفت این بود که هم جنس بازی باید ریشه کن بشه، دیگه تو این روستا هیچ هم جنس بازی رو نمیبینم و اگر
ببینم تو همین میدون گردن میزنم.
و ادامه داد: از این به بعد کسی حق نداره به ناموسه کسی نگاهه چپ بندازه، هر کسی به هرچیزی که داره باید قانع باشه و دزدی
نکنه که اگه بکنه اعدام میشه، عروس،عروس دامادش هست و دیگه عمارت نمیاد...
همه ی قانوناشو گفت وگفت، و اخرشم گفت هر کس خواس میمونه و هر کس نخواست میره.
روزها میگذشت عمارت ساخته سد و ما از اون عمارت اومدیم اینجا و از اون به بد دیگه هیچ کس حق نداشت بره اون عمارت.
کم کم قانونای ارباب سلاربرا همه جا افتاده بود. همه راضی بودن نه تنها کسی از اینجا نمیرفت حتی اونایی هم که رفته بودن
برمیگشتن.
ارباب سالار به هر چی که گفته بود عمل کرد گفته بود اگر دوباره هم جنس بازی ببینم گردن میزنم که میزد، گفته بود اعدام میکنم
میکرد، گفته بود زندان میندازم مینداخت.
درسته کاراش همش خشن بود اما اگه احساساتی برخورد میکرد روستا و مردم نابود میشدن.
روستا شد پر از عدالت و خوشی. همه از ارباب راضی بودن هیچ کی ناراضی نبود.
ارباب خیلی کاراکرد،از خودش گذشت تا روستا شد روستا.
البته سهراب خیلی نافرمانی میکرد خیلی اذیت میکرد اما ارباب چشم پوشی میکرد.
اما چهارسال پیش کاری کرد که دیگه ارباب مجبور شد که بکشدش اما سهراب فرار کرد.
ارباب یه دوس دختر داش اسمش محیا بود.
ارباب احساساتی نیست، دوس دخترم زیاد داشت اما محیا براش یه چیزه دیگه بود اولین دختری بود که یک سال با ارباب دوست بود،
میدونستم که محیا اربابو دوست داره اما ارباب و نمیدونستم و هنوزم نفهمیدم ارباب محیارو دوست داشت یا نداشت؟؟!!!!
محیا یه ۱_3 ماهی بود که اینجا زندگی میکرد، با سهراب زیاد گرم گرفته بود واربابم اصلا از این مسئله خوشش نمیومد و به محیا
گفته بود که ازش فاصله بگیره که محیا گوش نکرد.
یه روز ارباب برا سرکشی از روستا میره و وقتی که برمیگرده و میره اتاقه محیا اونو با سهراب تو یه وضعیته خیلی بد میبینه و
فورا دستور میده هر دوتاشون از عمارتو روستا برن بیرون.
محیا خیلی التماس کرد اما ارباب گوشش بدهکار نبود.و فقط یک کلمه میگفت باید بری، اما سهراب بایه پوزخند داشت اربابو نگاه
میکرد اربابم دیگه نتونست تحمل کنه و از عمارت رفت بیرون و گفت وقتی که برگردم هیچ کدومتونو نمیخوام ببینم.
محیا با گریه از عمارت رفت اما سهراب نرفت و موند شب دیر وقت بود و ارباب هنوز نیومده بود دلم مثله سیر و سرکه میجوشید و
تو راهرو قدم میردم که بالاخره ارباب اومد و یه راست رفت سمته اتاقه محیا و با دیدنه جای خالیش رفت سمته اتاقه سهراب و همین
که درو باز کرد چشماش از تعجب چهار تا شد سهراب نرفته بود و با دوستش به اسمه فرهاد برهنه تو اتاق بودن، ارباب خییییلی
عصبانی شده بود رفت سمتشونو زد زیره گوششون و زنگ زد تا بیان ببرنشونو گردنشونو بزنن.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هفتادو ششم
فرهاد و سهراب التماس میکردن اما ارباب هیچ توجهی بهشون نکرد و گفت باید جزاتونو ببینین.
خلاصه موقه گردن زدن سهراب فرار میکنه اما فرهاد نمیتونه و میمیره.
اربابم خیلی دنباله سهراب گشت تا خوده امروز که خودش اومد تو عمارت.
بی بی:خوب دیگه اینم قصه ی ارباب سالار بود نوه ی عزیزه من. حالا فهمیدی که چرا ارباب مجبوره خشن باشه.قبول دارم
مغروره اما اگه خرابکاریای اردلان خان نبود ارباب مجبور نبود انقدر خشونت نشون بده.
فهمیدم چرا انقدر بی بی اربابو دوست داره چون ارباب نوه ی بی بیه.
دوتا سوال خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.
_بی بی دوتا سوال دارم. اولیش اینه که اصلان خان دیگه هیچ وقت برنگشت اینجا؟؟؟
دومیشم اینکه شما گفتین ملوک السلطنه ازدواج کرده و از اونجایی که دختره اربابه باید با ادمی ازدواج میکرده که وضعه مالیه خوبی
داشته باشه. اما این برام سواله که چرا ملوک السلطنه انجاس یا اگرم شوهرش فوت کرده چرا خونه و زندگی یا بچه ای نداره؟؟!!!!
بی بی:جوابه اولین سوالت:اصلان خان دیگه روی برگشتو نداشت مخصوصا که پری با یه بچه ولش کرده بود و رفته بود،
بخاطره همین اصلان خان هیچ وقت برنگشت.
اما سواله دومت، ملوک اسلطنه بد از فوته ارباب اردشیر طلاق گرفتن و برگشتن عمارت.
_اها، دلم سوخت
بی بی از جاش بلند شد.
بی بی:اخ...خشک شدم از بس نشستم...میرم اشپز خونه، توام یکم دیگه حتما بیا... نگا نگا از بس حرف زدم شده عصر
و بعد از اتاق رفت بیرون.
باورم نمیشد یه دختر میتونست چند تا زندگی رو نابود کنه!!!!
اول زندگی و احساسه اردلان خانو، بعد زندگیه اصلان خانو که با یه بچه ولش کرد و رفت، زندگیه ارباب اردشیرو، زندگیه دوتا
دخترای معصومه ارباب اردشیر، زندگیه زنایی که اردلان خان بد بختشون کرده بود و در اخر زندگیه ارباب سالارو بکل عوض
کرده بود.
ارباب رفته بود که دیگه برنگرده، رفته بود تا زندگیه دیگه ای بدونه پدر بزرگش بسازه اما با اشتباهاته اردلان خان مجبور میشه
برگرده.
از حق نگذریم ارباب خیلی بزرگیا کرده بود، با حرفایی که بی بی زد خودشو زندگیشو فدای این روستا کرده بود.
حالا فهمیدم اون روزی که رفتیم روستا مردم چرا انقدر از ارباب تعریف میکرد، ارباب زندگیو روستای اونارو از کثیفیو نجاست و
ناامنی خارج کرده بود.
واقعا که این مردم هر چی داشتن از ارباب سالار داشتن.
ارباب واقعا ارزشه بزرگی و احترام رو داشت.
بعد از حرفای بی بی دیدم خیلی به ارباب عوض شد.
دلم براش میسوخت،همیشه تنها بود، سعی کرده بود یه تنه از پسه مشکلات به این سختی بربیاد. انقدام بد نبود چون اگه بد بود دستور
قتله محیا و سهراب رو هم بعد از اون شب و خیانته محیا میداد اما ارباب از اونا گذشت و فقط گفت که برن.
محیا چقدر وقیح و پررو بود که بازم برا ارباب نامه نوشته بود و گفته بود که پاکم!!!!!!
نمیدونم چرا دیگه هیچ تنفری نسبت به ارباب نداشتم. تازه خیلی جاها بهش حقم میدادم.
چم شده بود!!!؟؟؟چرا دیگه از ارباب متنفر نبودم؟؟؟مگه ارباب با من بد رفتاری نمیکرد؟؟؟!!مگه منو به فلک نکشید؟؟؟مگه منو
نیوورد تا براش خدمتکاری کنم؟؟؟
تو دلم یه صدایی گفت خدمتکار شدی چون بابات داره تاوانه کارشو میبینه، فلک شدی چون بدونه اجازه از عمارت رفتی بیرون.
سرمو تکون دادم تا بیشتر فکر نکنم... کم کم داشتم عقلمم از دست میدادم.
داشتم میرفتم سمته اشپز خونه که با ارباب روبه رو شدم، منتظر شدم اول ارباب بره بعد من اما ارباب اومد جلو وایساد.
ارباب:کجا بودی؟؟؟
_اتاقم ارباب.
ارباب:چیزایی رو که امروز تو اتاقم شنیدی رو به کسی نمیگی تاکید میکنم به هیچ کس.
دیر گفتی ارباب به بی بی گفتم.
ارباب:شنیدی چی گفتم دیگه؟؟؟
_بله،چشم ارباب.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هفتادوهفتم
داشت از کنارم رد میشد که فوری گفتم.
_ارباااااب.
ارباب همونجوری که پشتش به من بود وایساد.
ارباب:بگو
_ارباب میدونم فضولیه اما میشه بپرسم با سهراب چیکار کردین؟؟؟؟؟
ارباب برگشت سمتم و با تعجب نگاهم کرد.
ارباب:نشنیدم یه بار دیگه بگو.
خدا خفت کنه سوگل تو چیکار داری اخه نگا چجوری داره نگا میکنی.خو چیزی نگفتم که داری با چشمات قورتم میدی.
ارباب:گفتم نشنیدم یه بار دیگه تکرار کن.
_گفتم که ارباب فضولیه.
ارباب ابروهاشو داد بالا.
ارباب:میدونی فضولیه اما به خودت جسارت دادی و پرسیدی.
_شرمنده ارباب دیگه چیزی که به من مربوط نیست و نمیپرسم.
خواستم برم تا بیشتر از این ضایع نشدم که از بازوم گرفت.
ارباب:اونایی که از من نافرمانی میکنن حتما جزاشونو میبینن، گفته بودم گردن بزنن پس گردن...
به صورتم چنگ انداختم و باتعجب گفتم
_خاک بر سرم گردنشو زدین؟!!!!
نمیدونم قیافم چه شکلی شده بود که ارباب لباش کش اومد اما فوری شسته دشتشو کشید کناره لبش و بازومو ول کرد.
ارباب:جزای کارشو دید، به کسی لطفه اضافی ندارم که بکنم
بعد رفت.
واقعا گردن زده بودنش!!!! این بیرحمانه ترین قانونه ارباب بود.
تو اشپزخونه نشسته بودم و داشتم به سهراب فکر میکردم که زهرا اومد کنارم نشست.
زهرا:حالت خوبه سوگلی؟!!!
_خوبم.
زهرا:این جوری به نظر نمیرسه. خیلی تو فکری
_زهرا توام رفتی میدون؟؟
زهرا:میدونه روستا؟؟؟!!! نه برای چی؟؟
_سهرابو قرار بود اونجا گردن بزنن دیگه.
زهرا:سهرابو!!!!گردن بزنن؟؟!!
_ای بابا تو که کلا خوابی.
زهرا:خودت خوابی، ارباب خیلی وقته که دیگه گردنه کسی رو نمیزنه و دیگه هم نمیزنه اما بجاش تیر بارون میکنه. سهرابم با دار
و دستش تحویله پلیس داد.
با تعجب داشتم نگاش میکردم که زهرا یکی زد پسه گردنم
زهرا:چته خوب؟؟
_ارباب خودش گفت گردن زده
زهرا:خواسته بترسونتت حتما.
دستمو گذاشتم رو قلبمو نفسمو فوت کردم بیرون.
_خدا بگم چیکارت کنه از بس که به گردن زدنو اینا فکر کردم و تصورش کردم داشتم میمردم از ترس.
زهرا خندید و از کنارم بلند شدو رفت سره کارش.
از ته دل خوشحال بودم که ارباب دیگه گردن نمیزنه از ذوقو و خوشحالی نمیونستم روپام بند شم.
مهین:چیه کبکت خروس میخونه؟؟
با اخم گفتم
_به تو چه فضولی؟؟؟
تا بی بی رو دیدم با دو رفتم کنارشو به مهینم محل ندادم.
_بی بی زهرا میگفت ارباب سهرابو گردن نزده و تحویله پلیس داده. راسته؟؟؟
بی بی:اره ارباب گفت انقدر کثیفی که دوس ندارم دستم با خونه کثیفت کثیف تر بشه و برا اولین بار کارشو به پلیس واگذار کرد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آرایشی
یه روش جالب برای فر کردن مو با سیخ چوبی
👱♀👱♀👱♀
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🛀#داستان_حمام_رفتن_خانم !
💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه !
شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 .....
خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷حکایت _زیباکنیز زیبارو👰
اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماهها در خانه بود، همه میدیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت.
ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد.
پسر ارباب به پدر گفت: «پدر میخواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آنها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من بهجای او بودم، اگر پول را نمیدزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی میکردم. در این حالت هر دو دیوانهایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و همخوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانتداری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمیکنم و جواب ارباب را با خیانت نمیدهم، چون اگر چنین کنم مردهام و مرده از لذت بینصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 مجلس میهمانی بود
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد..
و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت...
💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده...
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود.
مواظب قضاوتهایمان باشیم....
چه زيبا گفتند:
برای ڪسی ڪه میفهمد
هیچ توضیحے لازم نیست
و
برای ڪسی ڪه نمیفهمد
هر توضیحے اضافه است
آنانکه می فهمند عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند
🌹مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید
مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662