eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.6هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚یک درس 📚یک تجربه یک انگلیسی تصمیم گرفت که براي کشف معدن الماس به آفریقا برود. تمام دارایی خود را فروخت و رفت. زمینی خرید که کلبه اي در آن بود و فقط به جستجوي الماس پرداخت. درنهایت نتوانست چیزي پیدا کند، پس زمین و کلبه خود را براي فروش گذاشت. شخصی براي خرید آن ها آمد. اسم او کیمبرلی بود. آن ها بر روي سنگی در حیاط خانه نشستند و قرارداد را امضا کردند و صاحب قبلی رفت. وقتی او رفت، کیمبرلی کاملا اتفاقی آن سنگ را تکان داد و زیرش الماسی دید؛ و این گونه بود که معادن الماس کیمبرلی کشف شدند. الماس ها همان جایی بودند که آن مرد قبلی زندگی می کرد. او دنبال الماس همه جا را گشت به غیراز خانه خودش را. این یک داستان واقعی است. +هر چه که به دنبالش هستی در درون خود توست از درون خودت غافل نشو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📙 عشق❤ روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟» ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.» پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست. غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.» غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.» غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.» عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.» عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟» علم پاسخ داد: « زمان» عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟» علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هفت یا هشت سالم بودم، برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل باسفارش مادرم رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش ... میوه وسبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادادرای از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم. خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود ... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم ازکاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد. پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره. گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه ازجلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه. دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری! مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من! ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه!؟! بخدا هنوزم بعد ۶۱ سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روان‌شناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟ ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه ...! "پرویز پرستویی" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 🌼🍃روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی می‌کرد. 🌼🍃حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه می‌بینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد. روزی حضرت حق جل‌جلاله به او فرمود: «فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.» 🌼🍃صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت: «این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بی‌‌چون‌وچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.» جبرییل نازل شد، در حالی‌که مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن. 🌼🍃داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد. در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند. مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بی‌دینی و بی‌عدالتی متهم کردند. 🌼🍃داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشک‌ها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند. ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمره‌ای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود. 🌼🍃ای داود (ع) دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمی‌خواستم در بین مردم به بی‌دینی و ناعدالتی متهم شوی. چنان‌چه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بی‌خبر هستند و علم ندارند مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کنند و از من دور می‌شوند. در حالی‌که اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمی‌کنند و مرا دوست می‌دارند. 🌼🍃ای داود خواستم بدانی این انسان با جهل خود چه ظلمی در حق من روا می‌دارد و از نادانی، مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کند، مگر کسانی که مرا به توحید راستین شناخته و باور کرده‌اند. نزد من محبوب‌ترین بنده کسی است که مرا به جمیع صفات توحید بشناسد و یقین بر پاکی من کند.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بخوانید💥 🎈عاقبت عشق خياباني💥 همه خواهران و برادرانم ازدواج کرده بودند. من آخرين فرزند خانواده بودم و سال آخر دبيرستان را مي گذراندم. پدر و مادر پيرم سعي مي کردند آنچه را که دوست دارم برايم فراهم کنند. در واقع آنها هيچ کاري به کارم نداشتند و مرا آزاد گذاشته بودند. آن روزها خودم را براي کنکور آماده مي کردم که يک روز مردي به ظاهر آرام و با شخصيت که سر راهم ايستاده بود توجهم را به خود جلب کرد. رفت و آمدهاي آن مرد ۳۲ ساله در مسير مدرسه باعث آشنايي من و او شد. آن مرد همواره مرا نصيحت و به ادامه تحصيل تشويق مي کرد حرف هاي او باعث مي شد اعتماد من به او بيشتر شود. ديدارهاي مخفيانه من و جمشيد از دو سال قبل ادامه داشت که با گذر زمان متوجه شدم به او علاقه مندم. شدت اين علاقه به حدي بود که اگر يک روز او را نمي ديدم آن روز مانند ديوانه ها کلافه مي شدم. ارتباط پنهاني من و جمشيد به جايي رسيد که من در نبود همسر و فرزندش به خانه او مي رفتم. يک روز که او مثل هميشه مرا نصيحت مي کرد گفت تو کمي چاق هستي و بايد خودت را لاغر کني تا مورد توجه ديگران قرار بگيري! در اين هنگام او مقداري پودر سفيد رنگ به من داد تا با استعمال آن لاغر شوم من هم که از چاق بودن خود ناراحت بودم پيشنهادش را پذيرفتم اما پس از مدتي به خودم آمدم که ديگر معتاد شده بودم تازه فهميدم که پودرهاي سفيد موادمخدر😱 صنعتي (شيشه) بوده است که من وابستگي شديدي به آن پيدا کرده بودم. اين موضوع موجب سوءاستفاده هرچه بيشتر جمشيد شد و من مجبور بودم براي تامين موادمخدر هر روز نزد او بروم.😔 اين ارتباط حدود ۲ سال طول کشيد تا اين که سه ماه قبل متوجه شدم باردار شده ام آن روز دوست داشتم زمين دهان باز کند و مرا درخود فرو ببرد. نمي دانستم با اين آبروريزي بزرگ چه کنم مي ترسيدم که ديگران از ارتباط مخفيانه و آشنايي خياباني من و جمشيد مطلع شوند به همين خاطر تصميم احمقانه ديگري گرفتم و از خانه فرار کردم. اما هنگامي که در جست وجوي مکاني براي زندگي بودم توسط ماموران دستگير شدم يک عشق دروغين و خياباني مرا به گرداب فلاکت و نابودي کشاند و اگرچه جمشيد هم دستگير شد اما مي خواهم بگويم هيچ ثروتي بالاتر از پاکدامني نيست. 🍒داستان های عبرت آموز و واقعی در کانال داستان و پند🍓🍓 ‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔞 رابطه‌ی پنهانی پسر با زن عمو!!! 🔞 امیر که امسال دانشگاه قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره. عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده. شب که میرسه خونه عموش، زنگ خونه رو میزنه وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش زیاد به استقبالش میاد، فرید که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زن‌عمو شربت براش میاره کنارش میشینه و در زن عمو کمال تعجب شروع می‌کنه به…😱 👇 🔞👈 ادامه این ماجرای واقعی باز شود:: 📕✅برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
تجربه گرانترین چیز در دنیاست چون برای به دست آوردنش باید از دست داد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدو شانزدهم _خوبم بی بی ،یکم سرم گیج میره. بی بی:میخوای یه قرصی چیزی بهت بدم؟؟؟ _نه بی بی یکم بگذره خوب میشم. اما از صبح تا حالا بدتر میشدم که بهتر نمیشدم. مهین اومد تو اشپز خونه و گفت که دکتر اومده پاشدم رفتم ورودی. _سلام، خوش اومدین دکتر. دکتر:ممنون. ارباب تو اتاقشون هستن؟؟ _بله،بفرمایید با دکتر رفتیم اتاقه ارباب. در زدم و بعد از اجازه رفتیم تو. دکتر:سالم ارباب،خوبین؟ ایشاال که دیگه درد ندارین؟؟؟ ارباب:نه دکتر بهترم. دکتر:خوبه، لطف کنین بشینین رویه صندلی تا بخیه هارو بکشم. ارباب نشست رو صندلی و دکتر رفت نزدیکش. شنیده بودم موقه بخیه کشیدن طرف خیلی درد میکشه، نه دلم میومد،نه دوست نداشتم درد کشیدنه اربابه مغرورمو ببینم. _ارباب اگه اجازه بدین میتونم برم؟؟؟ دکتر:با اجازه ارباب، اما اگه بشه، بمونن تا کمکم کنن. ارباب سری تکون داد و گفت بمون. رفتم نزدیک، اما همین که دکتر باند و باز کرد و خواست بخیه رو بکشه حالت تهو بدی بهم دست داد که نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم دستشویی ارباب اونم بدونه اجازه!!!!! از صبح چیزه زیادی نخورده بودم اما هر چی که خورده بودمو اوردم باالا فوری دست و صورتمو شستمو اومدم بیرون. دکتر:خوبین؟؟؟ ارباب اما مشکوک نگاهم میکرد که دلیلشو نفهمیدم. ارباب:چته؟؟؟چرا از صبح تا حالا رنگو رو نداری؟؟؟!!! _چیزی نیست ارباب.... ارباب:امید وارم. دکتر بخیه ارباب وکشید و رفت، چون حالم خراب بود ارباب اجازه داد که بیام بیرون، قرص خورده بودم بهتر بودم و نشسته بودم تو اشپز خونه. بی بی:سوگل... بهتر شدی؟؟؟ _اره بی بی بهترم ممنون. بی بی دیگه چیزی نگفت. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدو هفدهم بیکار نشسته بودم تو اشپزخونه که ارام اومد تو. ارام:تو اینجایی؟؟؟؟!!!! _اره، بیکار بودم. ارام:خب میومدی اتاقه من دیگه. منم که میدونی صب تا شب الافم. _یکمی سر درد داشتم قرص خوردم، منتظر بودم بهتر بشم بیام اتاقت. ارام:چرا؟؟؟چیشده مگه؟؟؟ میخوای بریم دکتر؟؟؟ _نه بابا، دکتر نیازی نیست، سرم درد میکرد قرص خوردم بهتر شدم. ارام:خب پس، حالا بیا بریم. راستی کاری که نداری؟؟؟ _نه کاری ندارم. داشتیم با ارام از اشپز خونه میرفتیم بیرون که زهرا اروم گفت. زهرا:خدا محبتتونو زیاد کنه. ارام با تعجب برگشت سمته زهرا. ارام:مرسی بعد باهم از اشپزخونه اومدیم بیرون. ارام:این چش بود؟؟؟چرا اینجوری حرف زد؟؟؟!!! من کاره بدی کردم؟؟؟؟؟!!!! _نه، زهرا یه کمی از صبه قاطیه ارام شونه ای باالا انداخت و چیزی نگفت. رفتیم تو اتاقه ارام و نشستیم. ارام:چیکار کنیم؟؟من حوصلم خیلی سر رفته _نمیدونم، ای کاش میشد بریم بیرونه عمارت، اما حیف که ارباب نمیذاره. ارام:خب من میرم باهاش حرف میزنم، ایشالا اونم قبول میکنه. _وااااای، نه تورو خدا من غلط کردم گفتم، اصلا زر زدم، بلوف زدم، چرت گفتم، هر چیزی رم که من گفتم تو نباید هوووووپ انجامش بدی که!!!! ارام خندید. ارام:خیله خب بابا توام، نزفتم که. _اره نرو که اگه بری ارباب حسابی حالتو میگیره و منم که هیچی فاتحهههه ارام:گمشو زبونتو گاز بگیر بیشووور. _راس میگم دیگه، ارباب و نمیشناسی!!!!! ارام:باشه بابا، خب حالاچیکار کنیم؟؟؟؟!!!!.......... ام....ام.... اها فیلم بذارم ببینیم ؟؟؟ _چه فیلمی؟!!!! ارام: سینمایی نیست سریاله، قشنگه 7فصلشو دارم _خب اسمش چیه؟؟؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهجدهم ارام: ون پایر دایرز، هم فیلمه عشقیه هم هیجانیه هم یه ریزه ترسناکه هم جا....... _ ااااااای نگودیگه، یه فصلشو دیدم، چیه هی این اونو خون اشام میکنه، اون اینو خون اشام میکنه، خوشم نمیاد. ارام:بی سلیقه، فیلم به این قشنگی _اره خیلی قشنگه من کله فیلمو به عشقه دیمن نگا میکردم که اونم خوشم نیومد دیگه نگا نکردم. ارام:اخی، دییییمن!!!راستی، تو این فیلمو چجوری تو روستا پیدا کردی؟؟؟!!!!! _نه تو روستا پیدا نکردم پسر خالم این فیلمرو داشت خیلیم تعریفشو میکرد دیگه منم گرفتم دیدم ارام:پسر خالت!!! نگفته بودی پسر خاله داری!!!! وای سوتی داده بودم. _عه نگفته بودم!!!!! عب نداره حالا گفتم دیگه پسر خاله دارم. ارام دهن باز کرد که چیزی بگه که گوشی زنگ خورد. _اخ ارباب کارم داره من رفتم. فوری از اتاق دراومدم بیرونو رفتم اتاقه ارباب. پشته در وایسادمو در زدم، بعد از اجازه وارد شدم. ارباب نشسته بود پشته میز و یه سری هم برگه رو میزش بود. این اولین باری بود که میدیدم ارباب تو اتاقش کار میکنه نه اتاقه کارش!!! ارباب:میبینم که بهتر شدی. _بله ارباب بهترم، قرص خوردم حالم بهتر شد. ارباب اشاره کرد که برم جلو منم رفتم کنارش. _امری داشتین ارباب؟؟؟!!!! ارباب یکمی صندلیشو از میز فاصله داد و از دستم گرفتو منو کشید و نشوند رو پاش. دلم هری ریخت پایین. یه حسه دلنشینی بود، اما نمیدونم چرا انقدر خجالت میکشیدم. خواستم بلندشم که ارباب نذاشت. ارباب:بشین. _اخه... اینجوری نمیشه که..... ارباب:میگم بشین بشین. چیزی نگفتم و به ارباب نگاه نکردم از خجالت به هر طرف نگاه میکرد بجز ارباب. ارباب:صبح وقتی حالت بد شد یه حدسایی زدم اما از اونجایی که حالت خوبه انگار حدسم غلط بوده. _حدسایی؟!!!! چه حدسایی ارباب؟!!! ارباب:گفتم که فقط یه حدس بوده چیزه خاصی نیس، ینی نباشه بهتره. داشتم فکر میکردم که ببینم منظورش از یه حدسایی چیه!!!! ارباب:جوجه نمیخواد زیادی فکر کنی _اخه باید بفهمم منظورتون از حدس چیه!!! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا