🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#داستان_پندآموز
فرشته ایی پیر، ماموریتی در زمین بر عهده داشت٬ فرشته ایی جوان نیز با او همراه شد. آنها برای گذراندن شب٬ در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. رفتار خانواده نامناسب بود. آنها دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند٬ بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. فرشته جوان که از رفتار نامناسب صاحبان خانه خشمگین بود، از تعمیر آن دیوار شگفت زده شد ولی فرشته پیر پاسخ داد :«همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.»
شب بعد٬ این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر٬ زن و مرد فقیر٬ رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد٬ فرشتگان٬ زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود٬ در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: «چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی٬ اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.»
فرشته پیر پاسخ داد: «وقتی در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم٬ دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند٬ شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم٬ فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادام. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.»
افسوس که ما دیر می فهمیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🆔 @Dastanvpand 🆗
#داستان_پندآموز
📘📙داستانی تکان دهنده وعبرت انگیز واقعی ارسالی از طرف یکی از محبوبان خوب کانال ✍
💯 دختر دانشجویی در بیست سالگی ازخانواده ای متواضع وبااخلاق بزرگوارانه که برفضیلتهاتربیت شده بوداو ماننددیگر دختران برای خود رویاهایی داشت ولذتهای زندگی اورافریفت روزی یکی ازدوستان ناباب که مدتی اورازیرنظرداشت سرراهش راگرفت
دختراوراشناخت 😳 این گرگ بشرگونه بامهربانی بااوسخن میگفت وزیباترین سخنانی راکه شاعران دنیاسروده اند به اوتقدیم کردباسخنان شیرین که درنهان مملواززهربودبااوسخن میگفت وازسرانگشت تاناخن پایش اورامیستود😱تا انجاکه دل این دخترپاک به اومشغول شدوبرای دیدارش ثانیه شماری مینمودوخودش رامعطرمیکرد سرانجام ب روزبد یمن-البته فقط برای اوفرا رسید جوان درکمینش بودتااینکه دروازه ی جهنم برایشان گشوده شود وهردومرتکب زنا شدن 😢 دخترپس ازان کلی شرافت وعفت حفظ شده اش راازدست داد خانواده اش ازاین ماجرااطلاعی نداشتن روزهاگدشت واین گرگ بشرگونه دست ازدیدارش کشید اوبه خواسته اش رسیده بود ودرپی شکارصیدهای دیگری بوداین دخترتبدیل به پارجه کهنه شدن غذا میخورد و نه چیزی مینوشید زندکی اینده اش رارهاکرددیگرچیزی جز بازگردادن انچه ازاوگرفته شده بود یاحداقل خواستگاری ان گرگ ازاو برایش اهمیتی نداشت چندماه ازاین ماجراگذشت اعلایم بارداری براوپدیدارشد 😢😱 و ترسید وزمین جلوچشمش تیره شد چون خانواده اش درماه 4و5 این امرراملاحضه خواهندکرد اودرپی تعقیب این گرگ ویلگردد ازگوشه ای به گوشهای بودتاب اوخبردهد توله اش رادرشکم دارداین گرگ ویلگردازاوفرارمیکردومیگفت: "شایداین بچه ازمن نباشدشایدازمرد دیگری باشد😔این بیچاره به دنبالش راه می افتاد وبه اومتوسل میشودوشب وروزرهایش نمیکردد ازاومیخواست پیش ازاینکه رسواشود بااوازدواج کندازبس که اصرارکرد جوان به فکردیگری افتاد اینکه چگونه ازتعقیبش خلاص شوداندیشه ای بس خطرناک به ذهنش خطورکرد که تنهافکرکردن به ان او را به جهنم می انداخت اوبه دنبال دوستانش که ازهمین نوع بوده اند فرستاد و به انان خبردادکه ازانان میخواهد درساعت4 فردا در استراحت گاه حاضرشون چون برایشان دختری خواهد اورد تابه اوتجاوز کنند😱😱😨😰وچیزی ازاوبجانگذارند انان به خوشحالی پذیرفتن او بلافاصله به ان دخترفریب خورده تماس گرفت ومیخواهم ساعت 4 به استراحت گاه بیایی مادرم میخواهد پیشش از خواستگاری باتواشنا شود دخترازشادی نتوانست خودش را کنترل کندوگفت:خداراشکرکه اوراهدایت کرده وبلاخره این رسوایی پوشیده وپنهان خواهد شدروزبعدساعت 4 برادردختراحساس بیماری ودرد درناحیه شکم کرداومجبورشداو را به بیمارستان ببرد تا حالش بدترنشوداومابین دو اتش گرفتاربود اوبه خواهرپسردوست داشتنیش زنگ زد درحالی که خواهراو ازاین موضوع چیزی نمیدانست به اوگفت:برادر ومادرت دراستراحت گاه منتظرامدن من هستن لطفا بجای من برو و به انان بگو بنابه دلایل استراری نمیتوانم بیایم خواهرپسرکه اورا از دوران دانشگاه میشناخت به اوگفت:حتما خواهر به این گمان که مادروبرادرش دراستراحتگاه هستن به انجارفت وبه محض واردشدن دختر آن درندگان ب اوهجوم بردن وپاکی عفتش رادریدن👀😱😮 پس ازگذشت چندساعت گرگ بزرگ که منتظربود دوستانش کارش راانجام دهند به انجا رفت گفت چه اتفاقی افتاده گفتن:همان که خواستی انجام شداوبالبخندگفت ازشمامتشکرم خندهایش در ودیواراستراحتگاه را لرزندان او ب سمت اتاقی که جنایت دران صورت گرفته بود رفت بااین گمان که اودختری راکه شرافتش راازاوگرفته بودخواهد دید تاب اوبگوید اکنون چند جوان ب اوتجاوز کرده اند وهرگزنمیتواند ازوی خواستگاری نمایداوهمچنان ب سمت اتاق رفت درحالی که لبخندبرلب داشت دررابازکرددراین هنگام خواهرش رادرحالت اسف باردید شکه شد وهیچ چیزی نگفت بلکه سکوت مرد وتمام استراحتگاه راسکوت فراگرفت بلافاصله به سمت ماشینش رفت وتفنگش رابرداشت خود رابایک گلوله کشت و به جهنم فرستاد 👹 وچه بدفرجامی است!!
😏اکنون ایا کسی درس عبرت میگیرد.
@Dastanvpand
🔥🔥🔥🔥🔥🔥
📚#داستان_پندآموز👇
🌿زني كه خواست با پسر خود ازدواج كند😳🤭
اميرالمومنين عليهالسلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردي را بر در مسجد ميبيني با هم نزاع ميكنند آنان را به نزد من بياور، وشاء مي گويد بر در مسجد رفتم ديدم زن و مردي با هم مخاصمه ميكنند، نزديك رفتم و به آنان گفتم اميرالمومنين شما را ميطلبد، پس همگي به نزد آن حضرت رفتيم.
علي عليهالسلام به جوان فرمود: با اين زن چكار داري؟
جوان: يا اميرالمومنين! من اين زن را با پرداخت مهريهاي به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزديك شوم، خون ديد و من در كار خود حيران شدم. اميرالمومنين عليهالسلام به جوان فرمود: اين زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهي شد.
مردم از شنيدن اين سخن در اضطراب و تعجب شدند.
علي عليهالسلام به زن فرمود: مرا ميشناسي؟
زن: نامتان را شنيده، ولي تاكنون شما را نديده بودم.
علي عليهالسلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نيستي؟
زن: آري، بخدا سوگند.
حضرت امير: آيا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهاني بطور عقد غير دائم، ازدواج نكردي و پس از چندي پسر زاييدي و چون از عشيره و بستگانت بيم داشتي طفل را در آغوش كشيده و شبانه از منزل بيرون شدي و در محل خلوتي فرزند را بر زمين گذارده و در برابرش ايستاده و عشق و علاقهات نسبت به او در هيجان بود،
دوباره برگشتي و فرزند را بغل كردي و باز به زمين گذاردي و طفل، گريه ميكرد و تو ترس رسوايي داشتي، سگهاي ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشويش و ناراحتي ميرفتي و بر ميگشتي، تا اين كه سگي بالاي سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقهاي كه به فرزند داشتي سنگي به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستي، كودك صيحه زد و تو ميترسيدي صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتي و اضطراب خاطر و تشويش فراوان داشتي، در اين هنگام دست به دعا برداشته و گفتي: بار خدايا! اي نگهدارنده وديعهها.
زن گفت: بله، بخدا سوگند همين بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسي در شگفتم.
پس اميرالمومنين عليهالسلام رو به جوان كرد و فرمود: پيشانيت را باز كن، و چو ن باز كرد آن حضرت جاي شكستگي پيشاني جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: اين جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزديك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودي فرزندت را حفظ كند، او را برايت نگهداشت، پس شكر و سپاس خداي را به جاي بياور.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#داستان_پندآموز
🌼🍃روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی میکرد.
🌼🍃حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه میبینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد.
روزی حضرت حق جلجلاله به او فرمود:
«فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.»
🌼🍃صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت:
«این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بیچونوچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.»
جبرییل نازل شد، در حالیکه مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن.
🌼🍃داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد.
در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند.
مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بیدینی و بیعدالتی متهم کردند.
🌼🍃داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشکها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند.
ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمرهای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود.
🌼🍃ای داود (ع) دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمیخواستم در بین مردم به بیدینی و ناعدالتی متهم شوی. چنانچه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بیخبر هستند و علم ندارند مرا به بیعدالتی متهم میکنند و از من دور میشوند. در حالیکه اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمیکنند و مرا دوست میدارند.
🌼🍃ای داود خواستم بدانی این انسان با جهل خود چه ظلمی در حق من روا میدارد و از نادانی، مرا به بیعدالتی متهم میکند، مگر کسانی که مرا به توحید راستین شناخته و باور کردهاند. نزد من محبوبترین بنده کسی است که مرا به جمیع صفات توحید بشناسد و یقین بر پاکی من کند.»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
در شهر خوی (یکی از شهرستانهای آذربایجان غربی)یکی از اولیاالله به نام «ابراهیم خلیل حقیری خویی» بود که در سال 53 از دنیا رفته و در محوطه امامزاده سید بهلول مدفون میباشد. پدر حقیر و اهالی محل او را میشناختند و بر کرامات او ایمان و اذعان دارند. یکی از خاطرات ایشان را که میتواند پیام اخلاقی خوبی داشته باشد، به نقل از یکی از دوستان ایشان نقل میکنیم.
در سال 47 مردم محل برای شب قدر در مسجد امام صادق (ع) جمع شده بودند. آن زمان مسجد چون برق نبود، مردم فانوس خود به مسجد میبردند و در مسجد میگذاشتند و بعد هر کسی فانوس خود برداشته و به خانه خود بر میگشت.
ایشان میگفت: من و چند نفر، مرحوم ابراهیم خلیل را تا دم در منزلش بدرقه میکردیم.
آن شب پس از آنکه ابراهیم خلیل به خانه خود رفت بعد از دقایقی بیرون آمد و بعد دوباره به خانه برگشت و این حرکت او رازی برای ما ماند.
بعد از فوت ایشان، مردی راز آن شب را فاش کرد، گفت: آن شب من برای دزدی برنج از مغازه او وارد خانه او شدم. (مغازههای قدیمی دربی به خانه داشتند) گاری کوچکی در انتهای کوچه گذاشته بودم و وقتی آن شب وارد خانه شد مرا دید و من پشت پرده پشت درب رفتم. گفت: پسرم صحبت نکن تا از صدایت نشناسمت، بیرون نرو (دزدی تو لو میرود و دستگیرت میکنند) تا داخل کوچه را ببینم. و آن شب او بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود رفتهاید.
گفت: پسرم گاری را بردار من هم از پشت گاری هل میدهم. فقط تا جلوی درب خانهتان نروی، سر کوچهتان نگهدار تا من خانه شما را نشناسم و با تو میآیم تا کسی نگوید دزدی کردهای.
وقتی سرکوچه رسیدیم ابراهیم خلیل گریه میکرد و میگفت: مرا حلال کن پسرم مقصر منم که باید میدانستم شما در همسایگی من برنج ندارید و خودم میدادم تا دست به دزدی نزنی. ببر که تو بار گناهان مرا در آن دنیا کم کردی، حلالت باد. هر وقت نداشتی نترس مغازه من بیا و نگران نباش که من بشناسمت، افراد زیادی میآیند و رایگان وسایل میبرند...
آن روز آن دزد خودش گفت: من آبروی خود را میبرم و دزدی خود را میگویم ولی میخواهم همه بدانند که حاج ابراهیم خلیل نور خدا بود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️ #داستان_پندآموز
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند.
صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی پذیرفت.
برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد.
صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#داستان_پندآموز
✍آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانوادهای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقهمند شد و دختر مورد علاقهاش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود.
اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایدهای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود.
متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد.
من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخالهاش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت 15 سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.
از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم... ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم ... ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم.
تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم.
سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم.
زن 65 ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و 2 دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.
@Dastan1224