eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
👌 داستان کوتاه پند آموز 🔶 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید،،، دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری،،؟؟ ▪️پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند، ▫️دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام، شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم،، و در خدمتش باشم،، ▪️مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست، 🔵 آن دو باز چشمان منند، که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم،، 🔵 آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند، 🔵 آن دوعقاب نیز، دستان منند، که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم، 🔵 آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی ازاو، سر بزند، 🔵 شیر، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا،،کارهای شروری از وی سرزند، 🔵 و آن بیمار، جسم وجان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد، ✨این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🌿🌺🌿🌺🌿
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید : چه کسی متوجه نشده است ؟ سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند.... معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد . تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند. معلم به یکی از سه دانش آموز گفت : پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن ! دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟ معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم! دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد . نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت : خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب به دست شما بزنم . از معلم اصرار و از دانش آموز انکار ! دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند . و اما نتیجه ...... این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم! اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند .... مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 در كتابی كه فیلسوف بزرگ، عارف عامل، علامه طباطبائی صاحب تفسیر المیزان مقدمه‌ای بر آن نگاشته بود خواندم: عباس صفوی در شهر اصفهان از همسر خود سخت عصبانی شده و خشمگین می‌شود، در پی غضب او، دخترش از خانه خارج شده و شب برنمی‌گردد، خبر بازنگشتن دختر که به شاه می‌رسد، بر ناموس خود كه از زیبائی خیره كننده‌ای بهره داشت سخت به وحشت می‌افتد، ماموران تجسّس در تمام شهر به تكاپو افتاده ولی او را نمى‌یابند. دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب می‌شود و از اتفاق به در حجره محمدباقر استرآبادی كه طلبه‌ای جوان و فاضل بود می‌رود، در حجره را می‌زند، محمدباقر در را باز می‌كند، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او می‌گوید از بزرگ زادگان شهرم و خانواده‌ام صاحب قدرت، اگر در برابر بودنم مقاومت كنی ترا به سیاست سختی دچار می‌كنم . طلبه جوان از ترس او را جا می‌دهد، دختر غذا می‌طلبد، طلبه می‌گوید جز نان خشك و ماست چیزی ندارم، می‌گوید بیاور . غذا می‌خورد و می‌خوابد. وسوسه به طلبه جوان حمله می‌كند، ولی او با پناه بردن به حق تعالی، دفع وسوسه می‌كند، آتش غریزه شعله می‌كشد، او آتش غریزه را با گرفتن تك تك انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش می‌كند، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه می‌افتد، احتمال بودن دختر را در آنجا نمی‌دادند، ولى دختر از حجره بیرون آمد، چون او را یافتند با صاحب حجره به عالی قاپو منتقل كردند . عباس صفوی از محمدباقر سئوال می‌كند دیشب، در برخورد با این چهره زیبا چه كردی؟ وی انگشتان سوخته را نشان می‌دهد، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم می‌گیرد، چون از سلامت فرزندش مطلع می‌شود، بسیار خوشحال می‌شود، به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را می‌دهد، دختر نیز که از شدت پاكی آن جوانمرد بهت زده بود، قبول می‌كند. بزرگان را می‌خوانند و عقد دختر را براى طلبه فقیر مازندرانی می‌بندند و از آن به بعد است كه او مشهور به میرداماد می‌شود و چیزی نمی‌گذرد كه اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ هم چون ملا صدرای شیرازی صاحب اسفار و كتب علمی دیگر تربیت می‌كند . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚داستان مرد ادارى و همكارش‏ يكى از رفقايمان نقل مى‏كرد كه روز اول ماه رمضان بود، روزه گرفتيم رفتيم اداره و تازه با يك آقايى به اصطلاح هم ميز و آشنا شده بوديم. او هم روزه مى‏گرفت. بعد از يكى دو ساعت آن رفيقم گفت: فلانى! من مى‏خواهم يك تذكرى به شما بدهم. گفتم: بفرماييد. گفت: من خيلى از شما معذرت مى‏خواهم كه اين تذكر را مى‏دهم ولى خوب لازم مى‏دانم كه اين تذكر را بدهم، از اخلاق بد خودم است، چه عرض كنم. من يك چنين اخلاق بدى دارم كه در ماه رمضان كه روزه مى‏گيرم عصبانى مى‏شوم، خيلى هم عصبانى مى‏شوم. وقتى هم كه عصبانى مى‏شوم ديگر هرچه به دهانم مى‏آيد مى‏گويم، حرف بد مى‏گويم، فحش مى‏دهم، توهين مى‏كنم. ممكن است در اين ماه رمضان به جنابعالى جسارتى بكنم. خواهش مى‏كنم اگر چنين شد، ديگر روزه است، اخلاق من است، خيلى ببخشيد.  اين آقاى رفيق ما گفت: گفتيم عجب كارى شد! اين مرد روز اول ماه رمضان آمد با ما اتمام حجت كرد. حالا ما يك ماه رمضان تمام بايد از او فحش بشنويم، چون روز اول ماه رمضان گفته اخلاق من اين است. گفت: من هم گفتم كه عجب تذكر بجايى دادى! اتفاقاً اخلاق من هم همين‏طور است و بلكه بدتر، در حال روزه عصبانى مى‏شوم، يك وقت مى‏بينى كه اين دوات را برداشتم و پراندم به سرت. گفت: عجب! خيلى اخلاق بدى است. پس خوب است هر دومان مواظب باشيم. شهید این داستان را در تبیین معیار کار اخلاقی از نظر راسل بیان کرده است که معتقد هستند اخلاق را باید رعایت کرد تا دچار عکس العمل های منفی آن نشویم. 📚مجموعه‏ آثاراستادشهيدمطهرى ج‏22 / 484 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚داستانهای رمضان سالى رفته بوديم نجف آباد اصفهان، ماه رمضان‏ بود، چون تعطيل بود و دوستان ما آنجا بودند به آنجا رفته بوديم. يادم هست كه آمدم از عرض خيابان رد بشوم، وسط خيابان كه رسيدم يك باباى دهاتى آمد جلوى مرا گرفت، گفت: آقا مسأله‏اى دارم، مسأله مرا جواب بدهيد. گفتم: بگو. گفت: غسل جنابت به تن تعلق مى‏گيرد يا به جون؟ گفتم: من معناى اين حرف را نمى‏فهمم. غسل جنابت مثل هر غسلى از يك جهت به روح آدم مربوط است چون نيت مى‏خواهد، و از جهت ديگر به تن آدم، چون انسان تنش را بايد بشويد. مقصودت اين است؟ گفت: نه، جواب درست بايد بدهى. غسل جنابت به تن تعلق مى‏گيرد يا به جون؟ گفتم: من نمى‏دانم. گفت: پس اين عمامه را چرا سرت هشته‏اى‏ ؟. «وَ ما انَا مِنَ الْمُتَكَلِّفينَ‏» من متكلّف نيستم. پيغمبر چنين سخنى مى‏گويد. 📚مجموعه‏ آثاراستادشهيدمطهرى : ج‏16: صفحه 152 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚زن پیروز بر شیطان در زمان حضرت عیسی (ع) زنی بود که شیطان نمی توانست به  هیچ عنوان فریبش دهد. روزی این زن در حال پختن نان بود که وقت نماز شد. دست از کار کشید و مشغول نماز شد.۱ در این هنگام شیطان کودک این زن را وسوسه کرد که به سمت آتش  برود.رفت و به درون تنور افتاد. بعد شیطان وسوسه کنان  به طرف زن  رفت که بچه ات بدرون تنور افتاد نمازت را بشکن.  زیرا میدانست این  از آن نمازهایی است که فایده دارد.( نمازهایی که فایده ندارد شیطان آب وضوی آن را هم می آورد) اما این زن توجهی به وسوسه شیطان نکرد. حال معنوی زن طوری شد که نماز را نشکست. شوهر آمد دید که صدای بچه از درون تنور می آید. و زن در حال خواندن  نمازاست. بچه سالم است و نمی سوزد. دست به درون تنور برد و بچه را درآورد. مرد این ماجرا را  نزد حضرت عیسی تعریف کرد. حضرت عیسی به خانه آنها آمد و از زن پرسید تو چه کردی که به این مقام رسیدی؟ زن پاسخ داد: ۱- همیشه کار آخرت را بر دنیا ترجیح می دادم. ۲- از وقتی خود را شناختم بی وضو نبودم ۳- همیشه نماز خود را در اول وقت می خواندم ۴- اگر کسی بر من ستم می کرد یا دشنامم می داد او را به خدا وا می گذاشتم و کینه او را به دل نمی گرفتم. ۵- در کارهایم به قضای الهی راضیم 6- سا‍ئل را از در خانه ام مأيوس نمی كنم . 7- نماز شب را ترك نمی نمايم حضرت عیسی فرمود اگر  این زن ، مرد می بود پیامبر می شد چون  کارهایی می کند که فقط پیامبران می کنند.و بر چنین کسی شیطان  سلطه ندارد. 📚-منبع :عرفان اسلامي ، ص300؛ شيطان در كمينگاه ، ص 233  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ 📚‍ 🤔🤔🤔 ✍ بوقش را زدند مراد از عبارت بالا كه غالباً از باب طنز و تعریض و كنایه گفته می شود این است كه فلانی روی در نقاب كشید و از دار دنیا رفت . آورده اند كه ... در قروت و اعصار گذشته كه وسایل و امكانات عصر حاضر فراهم نبود بوق در غالب امور و شئون اجتماعی مورد كمال ضرورت و احتیاج بوده از آن تقریباً در همه جا استفاده می كرده اند . فی المثل وسیله ارتباطی و مراصلاتی بوده ، یعنی در شاهراههای ایران ، هر چند كیلومتر به چند كیلومتر بوق زنها و شیپورچی ها ، اخبار و اطلاعات مهم و فوری را به صورت رمز به طرف مقابل اطلاع می دادند و آن هم به دیگری می گفت تا در ظرف چند ساعت آن خبر به مقصد می رسید . در جمع آوری سپاهیان و تشویق و تحریض آنان به حمله و تعرض به كار می رفت تا خوف و هراس در قلوب آنان راه نیابد و شجاعانه بر دشمن بتازند . در جشنها و عروسیها به همراه ساز و دهل و كرنا به صدا می آمد و بر رونق و نشاط جشن می افزود . آسیابانها به وسیله بوق و آهنگ مخصوصی آمادگی آسیا را به روستائیان و كشاورزان اعلام می داشتند تا گندمهای خودشان را به سر آسیا ببرند و آرد كنند . بالاخره بوق درباره مردگان و اموات نیز به كار می رفت . توضیح آنكه اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت ، با آهنگ مخصوصی كه می توان آن را به آهنگ عزا تعبیر كرد بوق می زدند تا سكنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شركت كنند ، دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیاناً افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا كنایه جواب می داد ، بوقش را زدند ، یعنی از این دنیا رفت و روی در نقاب خاك كشید . این عبارت رفته رفته بصورت ضرب المثل درآمد و اكنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به كار می رود ، بلكه درباره افرادی كه از مشاغل حساس بركنار شده باشند نیز ، مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد . فی المثل می گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر كاره ای نیست و از گردونه خارج شده است . ✍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔞داستان واقعی عبرت آموز خیانت با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم . خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم . اواخر کار بودیم که ناگهان.....⁉️ 🚫ادامه این داستان درکانال زیر سنجاق شده 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 ☝️ 😍 خانما دقت کنید هر مدلی برای هر جایی مناسب نیست ☺️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🌸 خلاقیت با کنف کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوچهلوسوم با دکتر رفتیم عمارت. کله راهو کیان سوال پرسیده بود و دکترم به همشون تک تک جواب داده بود. اما با همه ی اینا از روبرو شدن با ارباب میترسیدم،میترسیدم ارباب از رنگ پریدگیه منو استرس بیش از اندازه ی ارام از همچی با خبرشه، اونوقت نه تنها من که هم دکتر هم ارام بخاطره من به خطر میوفتادن، البته بیشتره استرسم برا دکتر بود و خودم. رسیدیم به عمارت و از ماشین پیاده شدیم. ارام از دستم گرفت. ارام:سوگل چرا انقدر یخی؟؟؟!!!! _ارام دارم از دلهره و استرس پس میوفتم، همش میترسم ارباب بفهمه. ارام:من خودم از تو بدترم اما باید خودمونو کنترل کنیم. با نزدیک شدنه کیان بهمون حرفمونو قطع کردیم. وارده عمارت شدیم، ارباب تو سالن نشسته بود، رفتیم حضورش. دستو پام مثله بید میلرزید، بی نهایت ترسیده بودم. رسیدیم سالن، ارباب نشسته بود رو مبله روبروی ورودی سالن و داشت روزنامه میخوند. کیان:سالم ارباب، اوامر انجام شد. ارباب سرشو اورد بالاو بدونه هیچ سلام و احوال پرسی رو به دکتر پرسید. ارباب:میشنوم دکتر... دکتر:ارباب بااجازتون، منتظر شدیم تا جوابه ازمایش بیاد و از اونجاییم که با ازمایشگاهی اشنا بودم زود تر جوابو گرفتم و همون طور که گفته بودم چیزیشون نیست و این حالت تهو ها همه برا استرسه. دوباره حالم خراب شده بود، اما بازم جلو خودمو گرفتم. ارباب سرشو تکون داد. ارباب:میتونی بری. دکتر با اجازه ای گفت و رفت. موندنم دیگه بیشتر از اون جایز نبود، برگشتم که از سالن برم بیرون که صدای ارباب دراومد. ارباب:کجا؟؟؟؟ ازش دلگیر بودم، دلم شکسته بود،ارباب لایقه دوست داشتن من نبود، ارباب بد بود، حداقل برای من بد شده بود، دیگه وقتی تو چشماش نگاه میکردم اون اربابه مقتدر و عدالت طلب و نمیدیدم، دیگه اون ارباب و نمیدیدم. بین عقل و دلم گیر افتاده بودم. عقلم میگفت متنفر باش... متنفر باش از این مردی که نابرابر انتقام گرفت، متنفر باش از مردی که متجاوز بود، متنفر باش از مردی که داشته هاتو ازت گرفت. اما دلم..... سازه مخالف میزد، زبون نفهم شده بود، میگفت:عاشق باش،عاشقه این مرده مغرور باش، عاشقه پدره بچت باش، عاشقه مردی باش که خودشو برا این روستا و مردمش فدا کرد.... ارباب:نشنیدی چی گفتم؟؟؟؟؟ اخر عقلم برنده شد، من به زودی از پیشه این مرد میرفتم، باید میرفتم که اگه نمیرفتم من و بچمو نابود میکرد. باسردی برگشتم سمتش. _دارم میرم به جهنمی که برام ساختین. ارام:سوگلللللل ارباب:ارام ساکت باش. ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوچهلوچهارم بعد رو کرد به من ارباب:چیه زبون باز کردی؟؟؟!!!!قبل از این که بدونی کی هستی زبونت بجز کلمه چشم رو چیزه دیگه ای نمیچرخید.االن فکر کردی چون نوه ی اصلان خانی چیزی عوض میشه؟!!!! نه هیچ فرقی نداره، تو تا اخره عمرت یه خدمتکار میمونی، چشمت به مال و منال اینجا نباشه..... مثله مادر بزرگت... پوزخند زدم. _مادر بزرگم احمق بوده، این عمارت و همه ی داراییتون ارزونیه خودتون، مگه تو با این همه دارایی و ارباب بودن چی شدی و کجا رو گرفتی که من بخوام همونجاها رو فتح کنم؟!!!!! مگه این عمارت بجز بدبختیو نا امنی چیزه دیگه ای بهت داده؟؟؟؟!!!! این عمارت و همه ی داشته هات بجز اینکه قلبتو از سنگ کرده هیچ کاره دیگه ای نکرده اررررررباب. ازت متنفر امید وارم هیچ وقت یه روز خوب خوش نبینی جمله ی اخرمو از ته دل نگفتم اصلا گفتنش دسته خودم نبود اما گفته بودمو چقدر هم از گفتنش پشیمون بودم. برگشتم که برم اما نیمه های راه دستم کشیده شد. برگشتم عقب....ارباب بود. ارباب:میدونی این عمارت به من چی داده؟؟؟؟ به من قدرت داده، شوکت داده، بزرگی داده، میتونم باهمه ی اینا زندگیه هر کسی رو که خواستم پوچ کنم، نمونش تو و خونوادت. باحرفاش بغض کردم. _اون بالا خدایی هست اینو فراموش نکن. ارباب زل زد تو چشمام و بعد از چند ثانیه به حرف اومد. ارباب:تو دستای من بغض نکن. 5روز از زمانی که از دکتر برگشتم میگذره، برگشتم سره کارم، حالم روز به روز بدتر میشد همش میووردم بالا مخصوصا موقعی که میرفتم حموم و برا ارباب اماده کنم انقدر حالم خراب میشد که حد نداشت. صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفته بودم که حالمو انقدر بد نشون بدم که ارباب خودش بفرستتم دکتر. رفتم اتاقه ارباب و با کماله تعجب ارباب بیدار بود. _سلان ارباب. با اجازه میرم حمومو اماده کنم. ارباب دستی به گردنش کشید. ارباب: اول بیا گردنمو ماساژ بعد برو حموم و اماده کن. رفتم جلو و رفتم روتخت تا برم پشتش و گردنشو ماساژ بدم، اما همین که نزدیکش شدمو خواستم ماساژ و شرو کنم معدم جوری ریخت بهم که تا بحال اونجوری نشده بودم. از رو تخت اومد پایین وبا دو رفتم تو روشویی و هر چی که طی این یه هفته خورده بودمو اووردم بالا، حالم واقعا بد شده بود جوری که نمیتونستم از جام حرکت کنم اما بزور خودمو رسوندم به بیرون از روشویی. ارباب:سوگل دیگه دارم عصبانی میشم تو هر صبح نمیتونی بیرون از اتاقه من خودتو خالی کنی که تا پات میرسه اینجا شرو میکنی به عق زدن؟؟؟؟ بی حال نشستم زمین. _شرمنده ارباب حالم خیلی بده. حالم بد بود اما خودمم از رو قصد پیاز داغشو بیشتر میکردم. ارباب:به من ربطی نداره، مگه این دکتر به تو دارویی چیزی نداده؟؟؟ خب میمیری اونا رو مصرف کنی؟؟؟ _خیر ارباب، گفتن اگه دوباره این حالتارو داشتین بیاین مطب تا اونجا بهتون دارو بدم. ارباب نگاهم کرد. ارباب:پس کرم داری نمیری اینجوری صبح به صبح روزه منو گند میزنی!!! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوچهلوپنجم _اخه.... ارباب:تمومش کن سوگل... پاشو برو حاضر شو تا یه ربع دیگه جلو ورودی باش تا با کیان بری. به ارباب نگاه کردم.... ینی بعد از رفتنم دلم برا این مرده مغرور تنگ میشد؟؟؟ دلم هواشومیکرد؟؟؟ ارباب:برو دیگه. از جام بلند شدم دلم رفتن نمیخواست، اما همین که یاده بچه میوفتادم همه چیز از یادم میرفت. برا اخرین بار به ارباب نگاه کردم و از اتاق دراومدم بیرون. پشته دره اتاق تکیه دادام. _میدونم دلم یه روزی برات تنگ میشه، اما جز رفتن چاره ی دیگه ای ندارم، مجبورم برم،مجبوووور..... از دره اتاق جدا شدم و تا قبل از دیر شدن رفتم اتاق که با زهرا رو برو شدم. زهرا و بی بی زیاد کمکم کرده بودن اما با پنهون کاریه زهرا و طرفداریه بی بی از ارباب خیییلی بد ناراحتم کرده بودن. رفتم جلو و زهرا رو بغل کردم. _دلمو بد شکستی اما میبخشمت زهرا منو از خودش جدا کرد. زهرا:راس میگی؟؟؟ واقعا منو بخشیدی؟؟! سرمو تکون دادم که زهرا سفت بغلم کرد. زهرا:خیلی دوست دارم سوگل، مرسی که بخشیدیم، ینی از این به بعد میشیم مثله قبل؟؟؟؟ نباید زهرا میدونست که اگه میدونست همه چیزو خراب میکرد. _اره،راستی زهرا به بی بی هم از طرفه من بگو حلالم کنه. زهرا:واا چرا من بگم تو میبینیش خودت بهش میگی دیگه. داشتم سوتی میدادم. _اخه تو زود تر میبینیش، میخواستم تو بهش بگی. زهرا:دیوونه،باشه میگم...من دیگه رفتم حالا تا بعد. و از اتاق رفت بیرون. فوری رفتم سمته کمد نباید زیادی کشش میدادم چیزه خاصیم نمیتونستم با خودم بردارم فقط شناسناممو برداشتمو یه مقدار پول که از خونه بابا اورده بودمو هنوز بهشون دست نزده بودم. لباسامو هم عوض کردمو رفتم جلو ورودیه عمارت، بجز کیان ارامم اونجا بود. ارام:بازم داری میری دکتر؟؟؟؟ _اره حالم دوباره خراب شد. ارام اومد نزدیک و بغلم کرد. داشت چیکار میکرد!!!! کیان ممکن بود بفهمه. ارام:الهی فدات شم که انقدر درد میکشی... ایشالا این سری که از دکتر برگشتی دیگه حالت بد نشه و دکتر رفتنی نشی. و بعد اروم گفت. ارام:خیلی مواظب خودت و ارباب زادم باش. ازم جداشد. _ممنون ارام جان. کیان:تموم نشد. ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان فسمت صدوچهلوششم _چرا بریم اقا. برا اخرین بار به ارام نگاه کردم که اونم چشماشو بست. با کیان از اوعمارت خارج شدیم. رسیده بودیم مطب. ترس تمامه جونمو گرفته بود و همین باعثه سر گیجم شده بود کیان بدونه نوبت وارده اتاقه دکتر شدو منم پشتش رفتم تو. دکتر داشت مریضی رو معاینه میکرد که با دیدنه ما دست از معاینه کشید. دکتر:سلام اقا کیان، خدا بد نده از این طرفا..... کیان:طبقه معمول این)به من اشاره کرد( مریضه. دکتر اون مریضو فرستاد بیرون و به من گفت بشینم تا معاینم کنه. کیان:دکتر من همین بیرون نشستم اگه به چیزی احتیاج داشتین خبرم کنین. دکتر:چشم. دکتر یه نسخه داد دستم و گفت بده دسته کیان تا بره بخره توام برو بیرون و به محض رفتنه کیان میری دستشویی اونجا کناره پریزه برق یه مشمبا مشکی هست که توش چادره اونو میپوشی و میری از مطلب بیرون، مطب و که دور بزنی یه اتاقکه کوچیک هست که درشو باز گذاشتم میری توشو درو از تو قفل میکنی منم بعد از دوسه ساعت میام و از اونجا میریم خونه من، فقط من دو بار اروم در میزنم هر کسی بجز من در زد به هیچ عنوان درو باز نمیکنی. با ترس و نگرانی نسخه رو گرفتم و خواستم از در برم بیرون که دکتر صدام کرد. دکتر:سوگل خانم، داروخونه کناره مطبه و کیان خیلی زود برمیگرده، سرعته عملت باید خیلی زیاد باشه. ترسیده بودم و با استرس سری تکون دادم و از اتاقه دکتر دراومدم بیرون. رفتم سمته کیان و نسخه رو دادم دستش. _دکتر گفتن باید این نسخه رو تهیه کنین. کیان سرد نگاهی بهم انداخت و نسخه رو از دستم گرفت. کیان:همینجا میمونی تا من برم نسخه رو بگیرمو برگردم. _چشم. کیان از جاش بلند شدو از دره مطب رفت بیرون. هر چی توان داشتم و جم کردمو با دو رفتم داخله دستشویی نیازی نبود زیاد چشم بچرخونم نشونه هایی که دکتر داده بود خیلی واضح بود، سریع چادرو سر کردمو از دستشویی خارج شدم، از دره مطب رفتم بیرون که کیانو دیدم که داشت نزدیکه مطب میشد. از ترس دستو پام شل شده بود اما نباید خودمو میباختم. فوری از کنارش رد شدم، خدارو شکر ندیدتم. رفتم پشته مطب و گشتم دنباله اون اتاقک. بعد از پیدا کردنه اتاقک درو باز کردم رفتم تو، به گفته ی دکتر یه اتاقکه کوچیک بود و توشم پر از ظرف و ظروف بود. چشمامو بستمو و نفسمو فوت کردم بیرون. _خدایا شکرت، خدای مهربونم شکرت که تونستم راحت و بدونه دردسر بیام بیرون. با خودم ذکر میگفتمو از خدا کمک میخواستم تا راحت بتونم از این روستا برن. سه ساعتی از موندنم تو اتاقک گذشته بود که دو تا ضربه ی اروم به در خورد. دکتر بود. درو باز کردمو دکتر اومد تو..... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوچهلوهفتم ارباب به ساعتم نگاه کردم. چهار یاعت بود که از کیان خبری نبود، بالا اوردنای سوگل برام سوال شده بود، میگفتن از استرسه اما نمیتونستم قبول کنم از یه طرفم به دکتر اعتماد داشتم. برگرده اگه بازم به همون روال بخواد پیش بره حتما باید ببرمش تا ازمایشه حاملگی بده. روزنامه ای که رومیز بود و برداشتمو بازش کردم تا بخونمش اما با صدای کیان منصرف شدم. کیان:اجازه ی ورود هست ارباب؟؟؟؟ _بیا تو کیان. کیان اومد تو اما سوگل همراهش نبود، جدیدا زیادی سرپیچی میکرد باید تنبیهش میکردم. _میشنوم کیان. کیان این پا و اون پا کرد. کیان:ارباب....چیزه.... کیان هیچ وقت من من نمیکرد،اما حاالا... _حرفتو بزن کیام میدونی از من من کردن بیزارم. کیان:شرمنده ارباب اما.....سوگل خانم نیست. _چیییی!!!! چی میگی کیان؟؟؟!!!! کیان:ارباب واقعا نفهمیدم چیشد چند دیقه رفتم دارو بگیرمو برگردم که دیدم سوگل خانم نیست، اطرافه مطبو هو گشتیم اما نیست اب شده رفته زمین. تازه ذهنم جا افتاده بود که کیان داره چی میگه!!! سوگل فرار کرده!!!!! سوگل نبود!!!!! چشمامو بستم. _کیان، میری شده وجب به وجبه روستارو میگردی دونه دونه سوراخارو نگاه میکنی، کیان من نیست نمیفهمم تا یک ساعته دیگه سوگل و پیدا میکنی و میاری اینجا. کیان:اما ارباب... داد زدم. _ساکت کیان، تا یک ساعن _ساکت کیان، تا یک ساعت دیگه سوگل جلو چشمامه کیااااان،بروووو کیان چشمی گفت و رفت. بیش از نهایت عصبانی بودم، سوگل نبود!!!! خدا کنه که فقط از اونجا دور شده باشه و از رو قصد نباشه، وااای که سوگل،واااای که میکشمت اگه فکره فرارم کرده باشی. تو اون یه ساعت گوشم به گوشیم بود تا ببینم کیان کی زنگ میزنه اما کیان زنگ نزد، گوشیمو برداشتم تا بهش زنگ بزنم که خودش وارده سالن شد. کیان:شرمنده ارباب هر جا رو گشتم نبودن. امپر چسبونده بودم اگه بجز کیان هر کس دیگه ای بود گردنشو میزدم امااا کیان بود.... رفتم نزدیک و یکی زدم تو گوشش، تا بحال اینکارو نکرده بودم، اما نتونسته بود گندی که زده بودو تمیز کنه و اینو اصلا از کیان انتظار نداشتم. _از جلو چشمم دور شو که نبینمت کیان که اگه چشمم بهت بیوفته نابودت میکنم. کیان رفت بیرون. پیدات میکنم سوگل.... پیدات میکنم. سوگل _دکتر چی شد؟؟؟ کیان چیزی نفهمید؟؟؟ ادامه دارد‌.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸 خلاقیت با ساخت 😍😃👌 کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔞داستان واقعی عبرت آموز خیانت با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم . خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم . اواخر کار بودیم که ناگهان.....⁉️ 🚫ادامه این داستان درکانال زیر سنجاق شده 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چرا قبرحضرت اباالفضل(ع)ڪوچك است 🕯در زمان مرحوم علامه ي بحرالعلوم قدس سره، قبر مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خراب شد. به علامه ي بحرالعلوم خبر دادند که قبر مقدس حضرت عباس عليه السلام دارد خراب مي شود علامه بحرالعلوم دستور داد تا قبر شريف آن حضرت، ترميم و تعمير شود. ▪️بنابر اين شد که در روز معيني مرحوم علامه به اتفاق استاد بنا، به سرداب مقدس بروند و قبر را تجديد بنا کنند.در روز مقرر، مرحوم علامه همراه با استاد بنا، در سرداب و زيرزمين مطهر وارد شدند، معمار نگاهي به قبر و نگاهي به علامه کرد و گفت: آقا اجازه مي فرماييد که سؤالي بکنم؟ علامه فرمود: بپرس؟ 🕯استاد بنا گفت: «ما تا حالا خوانده و شنيده بوديم که حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اندامي موزون و رشيد و قدي بلند و چهار شانه داشته اند. به گونه اي که وقتي سوار بر اسب مي شده اند، زانوهايشان در برابر گوشهاي اسب قرار مي گرفته است. پس بنابراين بايد قبر مقدس آن حضرت هم بزرگ و طولاني باشد! ولي من مي بينم که صورت قبر ايشان کوچک است؟!» ▪️آيا شنيده هاي من دروغ است؟ يا کوچکي قبر علت ديگري دارد؟! علامه بحرالعلوم به جاي جواب دادن، سر به ديوار گذاشتند و سخت گريه کردند. گريه ي طولاني علامه، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت: آقاي من! چرا گريان و اندوهناک شديد و سرشک غم از ديدگان فرومي ريزيد؟! مگر من چه گفتم؟ آيا از سؤالي که من کردم، تأثر در شما ايجاد شده است؟ 🕯علامه فرمودند: استاد بنا! پرسش تو دل مرا به درد آورد. چون شنيده هاي تو درست و صحيح است، اما من به ياد مصائب و دردهاي وارد شده، بر عمويم عباس عليه السلام افتادم. ▪️آري حضرت عباس عليه السلام، اندامي رشيد و قد و قامتي بلند داشتند. ولي به قدري ضربت شمشير و تيرها و گرزها و نيزه ها، بر بدن نازنين او وارد کردند، که بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشيد به قطعات خونين تبديل شد. 🕯آيا انتظار داري که بدن پاره پاره ي حضرت عباس عليه السلام که توسط امام سجاد عليه السلام جمع آوري و دفن شد، قبر بزرگتر از اين قبر داشته باشد؟  📓کرامات العباسيه ص 78 به نقل از شخصيت حضرت ابوالفضل عليه‏السلام ص 124 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌷🌷🌷 داستان کوتاه ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﻞ ﺯﺩﻥ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺣﻼﻝ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻓﺖ : ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﭘﺪﺭﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﻡ ، ﭘﺴﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺯﻧﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺟﻨﺎﻗﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﺪﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻫﻤﺶ ﻃﻌﻨﻪ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺑﺮﻭ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺧﺎﻧﻪ، ﮐﺎﺭ، ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺁﺑﺮﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻬﻤﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻗﺪﺭ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🌿🌺🌿🌺🌿
🔻داستان کوتاه😁👇 🔸یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه باز غیییییژ ازش جلو زد! 🔸دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! 🔸طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار‌ اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟! موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه : داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت😰😂 ♦️نتیجه اخلاقی❗️ اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند، ببینید کش شلوارشان به چه کسی گیر کرده است😉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🌿🌺🌿🌺🌿
📚روزه دارى زنان آزاده در زندان بعثيون خانم فاطمه ناهيدى آزاده سرافراز كه سالها در زندانهاى مخوف بعثيون در اسارت به سر برده است مى گويد: اولين ماه مبارك رمضانى كه در اسارت بودم، به همراه سه تن از خواهران از سلولهاى سرخ ـ البشير ـ الرشيد ـ به سلوهاى سفيد كه شرايط بهترى از جهت فضا و نور داشت منتقل شديم. شب قدر بود، و امكاناتمان بيشتر از يك كاسه پلاستيكى غذا، يك ليوان آب و دو پتو نبود كه در اختيار هر كدام از ما گذاشته بودند. آن شب خيلى دلم گرفته بود. ياد شب قدر سال گذشته افتادم كه همراه با برادرم مراسم باشكوهى را برگزار كرديم. حالت خاصى بهم دست داده بود، فكر مى كردم ديوارهاى زندان آنقدر تنگ و فشرده شده اند كه صداى شكستن استخوانهايم را حس مى كردم. در همين حال و هوا بودم كه يكى از خواهران بى مقدمه پرسيد: "با اين مداد چكار مى شود كرد؟" (ظاهراً هنگاميكه ما را براى بازجويى برده بودند اين خواهر از زير چشم بند، مداد شكسته بدون نوكى را از گوشه ديوار پيدا مى كند و بدون آنكه نظر سربازان را به خود جلب كند مداد را در جيبش پنهان مى كند) از آن جايى كه لطف خدا شامل حال ما بود با ديدن اين صحنه، نورى در قلب ما ايجاد شد كه احساس دلتنگى را برطرف كرد. تنها كارى كه آن لحظه انجام داديم، با دندان و ناخن به جاى تراش، نوك مداد را تا حدودى تيز كرديم و به روى تكه كاغذى كه از قبل در سلول مخفى كرده بوديم، سوره مباركه قدر را نوشتيم و آن تكه كاغذ را با همان شرايط به عنوان قرآن بر سر گذاشتيم و آن شب را تا صبح به احياء گذرانديم." 📚كيهان، شماره 16142، ص 12. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌  
📚دماغ زن مرده روزه خوار را شكستند!! مرحوم حاجى نورى از قول يكى از علماى نجف نقل مى كند پدر و مادرم در اصفهان بودند و به من نامه مى نوشتند; ولى مدتى بود كه نامه آنها نمى آمد. در خواب ديدم جنازه مادرم را مى آوردند در حالى كه بينى او شكسته بود و خون مى آمد و نيز او را مى زنند: رفتم گفتم: مگر چه كرده است؟ گفتند: ما مأمور عذاب او هستيم. من وحشتزده از خواب بيدار شدم. طولى نكشيد كه به من خبر رسيد كه جنازه اش را به كربلا آورده اند و براى نماز و دفنش بيا. من رفتم تا او را از تابوت درآورم; سر تابوت را كه باز كردم ديدم كفن مادرم خونين است چونكه دماغ او شكسته بود. از آن كسى كه مأمور حمل جنازه بود علّت را پرسيدم، او عذر آورد كه تقصير من نبود چون كه چند جنازه را با هم مى آوردم; در فلان منزل كه پياده شديم جنازه ها را روى هم گذاشته بوديم، قاطرها با هم نزاع كردند و به تابوتها خودند تابوت مادر تو افتاد; براى همين دماغش شكست. وقتى آن را ديدم متوجه شدم كه تعبير همان خواب است و فهميدم كه بقيه خوابم نيز صحيح است و مادرم الآن در عالم برزخ در عذاب است و به فكر عذاب قبرش افتادم. به حرم حضرت ابوالفضل العباس7 آمدم و متوسّل شدم به آن حضرت به طور جدّى از آقا خواستم مادرم را شفاعت كن و عهد كردم كه براى قضاى نماز و روزه هاى او نايب بگيرم. يكى دو ماه براى نماز و روزه هاى مادرم نايب گرفتم، ولى بعدها فراموش كردم. پس از دو ماه در عالم رؤيا همان قضيه را دوباره ديدم. گفتم: مگر قمر بنى هاشم شفاعت نكرد؟ گفتند: تو به عهد خود وفا نكردى از خواب بيدار شدم و نماز و روزه هايش را بجا آوردم. اف بدان مردى كه سازد اختيار         از براى خويش همسر بى نماز زندگى دشوار باشد بر زنى         باشدش در دهر شوهر بى نماز هيچ مى دانى نمى بايست داد         بر كسى گر خواست دختر بى نماز 📚 دستغيب، عبدالحسين، داستانهاى پراكنده، ج 3، ص 140.  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!👌 در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری. او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید! همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد. روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!! 🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری.لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد. یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم. برای شروع همین متن را برای دیگرانی که دوستشان داریم بفرستیم💐🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اینجا ووهان است. شهری که در آن ویروس کرونا متولد و در تمام دنیا گسترش پیدا کرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت صدوچهلوهشتم دکتر:خیلی دنبالت گشتن، اما خدارو شکر پیدات نکردن. _اگه ارباب بفهمه شما..... دکتر:سوگل خانم دیگه حرفه ارباب و نزنیم. الانم از اینجا بریم بهتره. چادر و بیشتر به خودم بیچیدمو از تو اتاقک دراومدیم بیرون. دکتر:من دراو اون ماشینی که جلو مطبه رو باز گذاشتم برو عقبه ماشین بشین. از دکتر جداشدم و به گفته ی دکتر سواره ماشین شدم خدارو شکر کسی ندیدتم. بعد من دکتر سواره ماشین شد و ماشین و روشن کرد تا بریم،اما بلند گفت. دکتر:کیان... سوگل خانم بخواب. خوابیدم جلوی صندلیای عقبه ماشین. دعا دعا میکردم که چیزی نفهمیده باشه. کیان:دکتر، سوگلو ندیدی؟؟ دکتر:اقاکیان من که گفتم فقط تو مطب همراهه شما دیدمشون، بعد از اون دیگه ندیدمشون، چیزی شده؟؟؟ جایی رفتن؟؟؟!! کیان:فرار کرده دختره ی احمق!!!! فکر کرده میتونه از دسته ارباب فرار کنه، شده خونه به خونه میگردم اما پیداش میکنم. دکتر:به امیده خدابزودی پیداش میکنین، با اجازتون من یکمی عجله دارم باید برم. کیان:اگه این دختررو دیدی به من خبر بده. دکتر:چشم. بعد از چند لحظه ماشین حرکت کرد. نمیدونستم باید از اون زیر بیام بیرون یانه!!! اما منتظر شدم تا خوده دکتر بگه تا بیام بیرون. دکتر:سوگل خانم تا نگفتم بالا نیاین. همون جا منتظر موندم، ترسیده بودم، احساسه خطر میکردم، توقع نداشتم ارباب به این سرعت خبر دار بشه و دستور جست و جو بده، اما ارباب و دسته کم گرفته بودم. اگه پیدام میکرد...اگه دستوره کشتنمو میداد...اگه ...اگه... دکتر:میتونین بیاین بالا. زمانی که رو صندلی نشستم فهمیدم داریم از روستا خارج میشیم،ترسم بیشتر شد. _کجا میریم دکتر؟؟؟ مگه شما نگفتین یه مدتی میریم خونه شما تا ابا از اسیاب بیوفته و من برم یزد. دکتر:نگران نباشین، روستا امن نیست سوگل خانم، همین امروز مفرستمتون یزد. _امروز؟؟؟!!!! دکتر:میدونم ترسیدین،اما باور کنین برا ترسیدن هیچ دلیلی نیست، شما امروز میری یزد وخونه ی مادر بزرگم همییین، اصلا منفی نکنین. حرفای دکتر خوب بود قشنگ بود اما ترسه تودلم و اصلا کم نمیکرد...... خدایا من کسی رو ندارم....تو کمکم کن.....تو یاریم کن.... تو سنگه صبورم باش....خدایا من همه ی توکلم به توئه تنهام نذار...... ارباب گوشی رو برداشتم، قبل از اینکه بیشتر دیر شه باید پیداش میکردم. شماره داریوشو گرفتم. ادامه دارد.. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662