eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوپنجاهوششم ملوک السلطنه نشست. ملوک السلطنه:مهمه ارباب....خیلی مهمه ... راجبه ارامه. _میشنوم ملوک. ملوک السلطنه:ما و طایفه ما گذشته و ذهنیته خوبی از عشق نداره ارباب.... عشقه اردلان سوزوند همه ی خانوادرو و اینو تو بهتر از همه میدونی. _اصله قضیه رو میخوام بشنوم ملوک. ملوک السلطنه:ارام عاشق شده .... اصل قضیه اینه.... اخمام رفت تو هم...عاشق شده؟؟؟!!!! _عاشق شده؟!!!!عاشقه کی؟؟؟؟ مگه نگفته بودم بازی گوشی تو عمارت ممنوع... ملوک السلطنه:نه ارباب زود قضاوت نکن، ارام بازی گوشی نکرده، حتی راجبه این عشق چیزی هم به من نگفته اما منم ادمم و یه زمانی همین نگاهی که ارام داشته رو منم داشتم، همین خوشحالیایی که ارام کرده رو منم کردم..... دستمو بردم بالا _ملوک من از مقدمه چینی بدم میاد و توهم اینو خوب میدونی،این ادم کیه. ملوک السلطنه:از گفتنه حرفام پشیمونم نکن ارباب، اگه از جفت طرف مطمئن نبودم که حرفشونو پیش کشیدم، الانم اگه میگم فقط میخوام راجبش تحقیق کنی تا ببینی کیه و از چه خانواده ایه.... _کیه ملوک... ملوک السلطنه:دکتر. دکترو تو ذهنم انالیز کردم... ملوک السلطنه:ارباب بازم تکرار میکنم من از جفتشون مطمئنم. ارام بزرگ شده و هر دختری باید یه روزی ازدواج کنه. بنظرم دکتر مناسبه ارام باشه. _فکر میکنم بهش ملوک. ملوک السلطنه از جاش بلند شد و رفت. )ارباب( به حرفای ملوک فکر کردم. راست میگفت، هر دختری باید یه روزی ازدواج میکرد و مخالفت من احمقانه بود، باید درمورده دکتر تحقیق میکردم دوست نداشتم این کارو بسپارم دسته کیان میخواستم خودم شخصا تحقیق کنم وببینم این دکتر واقعا ارزشه ارامه منو داره یانه!!!! از جام بلند شدمو دره کمد و باز کردمو یه بلیز و شلواره معمولی تنم کردمو یه کلاه هم برداشتم تا بذارم سرم، هویتم پنهان میموند بهتر بود. کلاه از دستم افتاد و افتاد کفه کمد، خم شدم تا کلاه و بردارم اما چشمم افتاد به یه مچ بند، از کفه کمد برش داشتم. یه مچ بنده بافته شده از جنسه مو بود. رنگه مو برام خیییلی اشنا بود. _ماله کیه؟؟؟!!!! خیره ی مچ بند بودم رنگش برا اشنا بود....... یادم اومد .... این موها...این رنگ...فقط میتونست برا اون دختره سرکش باشه... این مچ بند ماله سوگل بوده... سوگل مچ بند رو انداختم دستم... لبخندی زدم، شاید این مچ بند بتونه کمی عصابه منو اروم کنه.... شاید.... بدونه اینکه کسی متوجه بشه، بی ماشین از عمارت خارج شدم و رفتم روستا.... اولین جایی که رفتم محله زندگیش بود و نامحسوس شرو کردم به پرس وجو راجبه دکتر که فهمیده بودم اسمش سامیاره.... خوب بود تا الان که خیلی خوب بود همه ازش راضی بودنو این دل نا ارومه منو اروم میکرد. هدفه بعدیم مطب بود، مطب و اطراف مطبو هم رفتم و پرس وجو کردم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوپنجاهوهفتم کلا تحقیقم موفقیت امیز بود، ادمه خوبی بود، ارامو تحسین کردم بابته این انتخابه خوبش، اما همین تحقیقه ساده و کوچیک دلمو راضی نمیکرد، باید بیشترو عمیق تر تحقیق میکردم.... گوشی رو در اوردم و زنگ زدم به کیان. _تا نیم ساعت دیگه عمارت باش تو سالن منتظرتم. _چشم ارباب. رفتم عمارت و نشستم تو سالن تا کیان بیاد. کیان سره نیم ساعت جلوم وایساده بود. از حق نمیگذرم بهتر از کیان پیدا نمیشد اما با اون تا اشتباهش دلسردم کرده بود. کیان:گوش به امرم ارباب. _میخوام راجبه این دکتره روستا،برام یه شناسنامه بسازی، میخوام بدونم زاده کیه کجا زندگی میکنه چیکارستو اینا همه ی اینا تا شب حاضر باشه و کفه دستم باشه. کیان:چشم ارباب. _کیان، از سهراب حرفی نمیزنم اما میخوام هواست بهش باشه، نمیخوام به هیچ عنوان تو روستا پیداش بشه. کیان:هواسم هست ارباب. _امیدوارم. کیان با اجازه ای گفت و بعد هم رفت. از جام بلند شدمو رفتم تو اتاقم ودراز کشیدم رو تختم، خواستم دستمو بذارم رو چشمم که چشمم افتاد به مچ بند و یاده صاحبش افتادم. _کجایی سوگل؟؟؟!!! چرا هر چقدر که میگردم احساس میکنم دیگه قرار نیست پیدات کنم؟!!! چرا انقدر بی قرارتم؟؟؟!!!! چرا نمیتونم یه لحظه ام بهت فکر نکنم؟!!!! از جام بلند شدنو تو اینه به خودم نگاه کردم. _چیهههه؟!!!! میگفتی کسی رو در حده خودت نمیبینی که بخوای دل بسته بشی، وابسته بشی.... پس حالا چته؟؟؟ چه مرگته؟؟؟ دل دادی؟؟؟!!! به کی؟؟؟ به نوه ی کی؟؟؟ پری!!!! اورده بودیش نابودش کنی!!!! احمق!!!! حالا کی نبود شد؟؟؟!!!! کییییی!!!!! نگا کن.... بدبخت نگا کن..... شب و روزت شده سوگل.... سوگلی که تا بود زجرش دادی اما حالا..... نابود نکردی سالار....نابود شدی.... دل دادی سالار...به اون دختره چشم رنگی دل دادی... . )ارباب( کیان اومد تو. کیان:سلام ارباب به گفته ی شما تار و پوده دکترو زیرو رو کردم. _خب؟؟؟ کیان؛ اهله یزد بودنو اونجا زندگی میکرده، تو کله دنیا یه مادر بزرگ داره که با اون زندگی میکرد قبل از اینکه بیاد اینجا و پدر مادرش هم فوت شده و الانم تنها زندگی میکنه. _ادرسه خونه یزدشو داری؟؟؟؟ کیان:بله ارباب. پوشه ای رو گذاشت رو میز و گفت. کیان:همه ی اینایی که گفتم خلاصه ی چیزایی بود که از دکتر فهمیدم، همه چیز واو به واو تو ای پوشه هست، اگر هم لازم میدونین امر کنین که برم یزد تا..... _نیازی نیست، میتونی بری. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدو پنجاهوهشتم کیان با اجازه ای گفت و رفت. پوشه رو از رو میز برداشتم و ورق زدم، کارشو خوب انجام داده بود بی نقصه، بی نقص... همون طور که گفته بود یه ادرسی تو پوشه بود، احتمالا ادرسه همون جایی بود که تا زمانی که تو یزد بوده اونجا زندگی میکرده..... کاره اخرمم رفتن به یزد بود و تحقیقه نهایی. باید میرفتم و بیشتر مطمئن میشدم..... )سوگل( اخرین روزای هشت ماهگیم بود، هوای گرمه یزد بیش از نهایت اذیتم میکرد، ومن فقط خدا خدا میکردم که این یک ماهم به زودی و بدونه هیچ مشکلی تموم شه. تازگیا نفس تنگیم بیشتر شده بود که هیچ یه دلشوره ی خاصی هم داشتم که مادر جون میگفت دلیلش ماله نزدیک شدن به ماه های اخره بارداریته. داشتم از شرکت برمیگشتم خونه و تو دلم به این حسامه عوضی هم بدو بیراه میگفتم. کفتاره عوضییی، نه حالیش نمیشه، از اون روز تا حالا اصلا نه مهلش دادم نه باهاش حرف زدم اما اون بیشرم، با کماله پررویی تو شرکت زل میزد بهم و زیره لب میگفت باالخره راضی میشی. امروز تو شرکتم همین کارو کرد و یکی از همکاراهم دید. انقدر از دستش عصبانی بودم که میخواستم تیکه تیکش کنم. از یه طرف اذیتای حسام و از یه طرفم دل تنگیه بیش از اندازم برا ارباب خیلی عصبیم کرده بود، اکثره اوقاتم یا گریه میکردم یا تو خودم بودم و به امیر عباسم زیاد توجه نمیکردم. تو همین فکرا بودم که راننده گفت خانم رسیدین... از ماشین پیاده شدمو رفتم خونه. مادرجون:سالم سوگلم، اومدی مادر؟؟؟ _سالم،بله مادرجون. مادر جون:بیا بشین تا برات یه شربته دبش بیارم تا هم جیگره تو حال بیاد هم او فندوق کوچولت. با همون لباسا رفتم و زیره کولر نشستم. مادر جون با شربت اومد و کنارم نشست. مادر جون:بیا مادر، بخور تا گرم نشده.....راستی یه خبر دارم برات دسته اوله دسته اول. شربتو برداشتم. _ایشالا که خیره. مادر جون:خیره مادر اونم چه خیری... برات خواستگار اومده. _چیییی!؟؟ خواستگااار!!!!!! )ارباب( کیان و ملوک السلطنه رو خواسته بودم اتاقم. تصمیم گرفته بودم برم یزد، باید با جفتشونم صحبت میکردم. در زده شد. _بیا تو. کیان و ملوک باهم اومدن تو. ملوک السلطنه:کاری داشتین ارباب؟؟؟ _بشین ملوک، تو هم کیان. جفتشونم نشستن. _کیان برا یه مدت میخوام برم یزد، عمارت و روستا تحویله تو، کیاااان میدونی سهراب از زندان فرار کرده، میدونی عینه یه گرگ زخمیه و هر لحظه امکانه حمله کردنش هست، میخوام تو این مدتی که نیستم شیش دنگه هواست اینجا باشه، نمیخوام تو نبودم اتفاقی بیوفته، همیشه محافظا تو نبودم ۶برابر میشدن، این دفه میخوام ۱۰برابر بشه. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوپنجاهونهم کیان:امر،امره شماس ارباب اما جسارته، با چند برابر شدنه محافظا سهراب میفهمه که میدونیم از زندان فرار کرده. _میدونم، خودم میخوام بفهمه که میدونم توزندان نیست....دیگه سفارش نمیکنم کیان همه ی هواست باید اینجا باشه. منم زیاد موندنی نیستم، تا ۶روز دیگه برمیگردم. کیان:چشم ارباب. _میتونی بری کیان. کیان:خاطر جم باشین ارباب. با اجازه. بعد از رفتنه کیان برگشتم سمته ملوک السلطنه. _راجبه دکتر تحقیق کردم، تا اینجا که همه چیز خوب بوده، از اینجا به بعدشم به برگشتنم از یزد بستگی داره. ملوک السلطنه:چرا یزد؟؟؟ _قبلا اونجا زندگی میکرده، میخوام مطمئن بشم كه تمیزه. ملوک السلطنه سرش رو تکون داد. _میتونی بری. ملوک السلطنه هم از جاش بلند شد و رفت. به ساکی که مهین برای رفتنم اماده کرده بود نگاهی انداختم، فردا عازم بودم. _امیدوارم تو یزدم ازت تعریفای خوبی بشنوم سامیار خان..... )سوگل( _خواستگار؟؟؟!!! خواستگار چیه مادر جون؟؟؟!!!! شما دیگه چرا!!!!! مادر جون من باردارم، الان چه خواستگاری؟؟!!!! شما مطمئنی برا من اومدن؟؟؟!!!! مادر جون:درسته پیر شدم، اما اینقد چروک نشدم که دیگه نفهمم و نشنوم ..... _مادر جون، این حرفا چیه اخه میزنی؟؟؟ مادر جون:سوگل جان منم مثله تو تعجب کردم، اما مادره پسره گفت پسرش یه دل نه صد دل عاشقت شده و هم میدونه که الان بارداری و هم که شوهر داشتی. _ببخشیدا.... اما این ادم عاشق نشده، عقلشو از دست داده کی عاشقه یه زنه حامله میشه؟؟؟!!!! مادر جون:وااا چرا نباید عاشقه یه زنه بار دارشد؟؟؟ اشکالش چیه؟؟؟؟!!!! _بخطر اینکه...بخاطره اینکه....اصلا ولش کن مادر جون، من ازدواج بکن نیستم. _چرااا، چرا ازدواج بکن نیستی؟؟؟!! مگه بده ادم با همکاره خودش بخواد ازدواج کنه؟؟؟ _همکارم!؟!!!!!! مادر جون:اره دیگه، مادره پسره گفت باهم، هم کارن، اقای....اقای چی بود؟؟؟؟!!!! ...... اها حسام محسنی. اخ که میخواست برم این حسام و از دو طرف بگرم و نصفش کنم. اشغاله عوضییییییی )ارباب( بدونه همراه و محافظی اومدم یزد، حوصله ی همراه و نداشتم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوشصتم ساعت ۰شب بود که رسیدم یزد و یه راست رفتم یه هتل و یه دوش گرفتم. یزد بی نهایت گرم بود و منم اصلا طاقته گرما رو نداشتم، اگه میخواستم چند روز اینجا بمونم، کلا نظرم برگشت، فردا همه ی کارا رو باید انجام میدادمو برمیگشتم. دراز کشیدم رو تخت، بازم چشمم افتاد به مچ بنده دستم. اووووووف.... ینی الان کجایی؟؟؟!!! دلم برا ماساژاش و گرمای دسته ظریفش رو تنم تنگ شده بود، اما چه کنم که نبود، نبوووود. صبح از جام بلند شدمو یه راست رفتم سراغه ادرسی که کیان پیدا کرده بود. خونه ی کوچیکی بود.اما منتطقش بد نبود، یه منطقه ی ساکت و اروم بود. خیره ی دره خونه بودم که در باز شدو یه پیره زن از خونه اومد بیرون..... فکر کنم این همون مادر بزرگ و تنها فامیله دکتر باشه، چهره ی ارومی داشت....مثله خوده سامیار.... رفتم جلو، میخواستم طرزه برخوردشو ببینم. _ببخشین. پیرزن:بله اسمه یه کوچه ای رو که تو راه اومدن دیده بودم و گفتم و پرسیدم میدونه اون کوچه کجاس یانه. پیرزن:شرمنده پسرم اما من نمیدونم این کوچه ای که شما میگین کجاس. _ممنون.... پیرزن از لحنه خشکم تعجب کرد اما چیزی نگفت و رفت. خوب بود، زنه متشخصی بود. حداقل بعد از اینهمه سر و کله زدن با مردمه روستا مردم شناسی رو خوب یاد گرفته بودم. شرو کردم به پرس و جو اکثرا سامیارو نمیشناختن، یه دو سه نفر میشناختنش که اوناهم تاییدش کردن. دیگه کارم تموم شده بود و میخواستم برگردم که زنی دره خونه روبرویی رو باز کرد و اومد بیرون. این باید گزینه خوبی باشه. رفتم جلو.... _ببخشید. زن:بله. با منین؟؟؟ _بله میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟؟؟!!! زن:بفرمایید امرتون. و با خیرگی نگاهم کرد، از نگاهش خوشم نیومد. _میخواستم از خانمی که تو خونه روبروییتون زندگی میکنه چندتا سوال بپرسم. زن نوعه نگاهش عوض شدو پرسید. زن:راجبه خانم فرخی)مادر بزرگه سامیار(؟؟؟ _بله. زن:حتما شماهم اومدین برا امره خیر!!! من نمیفهمم یه زنه باردار چطور میتونه خواستگار داشته باشه!!!!! _بله؟؟؟ زن:مگه شما نیومدین راجبه همین خانمی که چند ماهیه تو خونه خانم فرخی زندگی میکنه بپرسی؟؟؟ زنه باردار؟؟؟!!!! کیان راجبه زنه باردار چیزی نگفته بود!!!! این زنه خودشم میگفت چند ماهه اینجاس، مگه کیان نگفت اینا بجز هم کسی رو ندارن؟!!!!پس این چی میگفت؟؟!!!! باید سردر میووردم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 🌺صبـح عالـی‌تـون متـعـالـی 🌺روزتـــون خـوش و خــرم 🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چهـــــار ترفند مفید با لاک پاک کن 👌 1- پاک کردن لکه چسب مایع 2- پاک کردن لکه جوهر و ماژیک 3- جداکردن برچسب از روی شیشه و فلز 4- از بین بردن آثار چای و قهوه روی لیوان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 عالمی که از همسرش کتک می‌خورد! 🔸مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگ‌ترین فقیهان جهان تشیع بوده است. ایشان در نجف می‌زیسته و شاگردان بسیاری تربیت کرده‌است. آن زمان شایع شده بود از همسرش کتک میخورد! وقتی از او دراین باره پرسیدند گفت: "بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قوی‌البنیه هم هست، گاهی که عصبانی می‌شود، حسابی مرا می‌زند. من هم زورم به او نمی‌رسد!" 🔹وقتی پرسیدند چرا طلاقش نمی‌دهید گفت: "این زن در این خانه برای من از اعظم نعمت‌های خداست چون وقتی بیرون می‌آیم و در صحن امیرالمومنین می‌ایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز می‌خوانند، مردم در برابر من تعظیم می‌کنند. گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمی‌دارد.... همان وقت می‌آیم در خانه کتک می‌خورم، هوایم بیرون می‌رود! این چوب الهی است، این باید باشد!" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚حکایتی زیبا و خواندنی درویشی تهی‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟» درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟» کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه می‌خواهی؟» درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.» چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیان خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت: «نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.» ✔️هر روز با بهترین و همراه ما باشید😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚داستان قتل نفس محترمه در بنى اسرائيل اين داستان با تكيه بر روايات و تاريخ به این صورت نقل شده است: يكى از ثروتمندان بنى اسرائيل كه صاحب ثروت فراوان و انبوه بود، وارث برى جز پسرى عموى خود نداشت عمرش طولانى شد، پسر عمو هر چه انتظار مرگ او را كشيد كه پس از مرگش به ثروتش برسد خبرى نشد، لذا نقشه كشيد او را به قتل برساند، و نهايتاً به دور از چشم مردم او را كشت و جنازه اش را در ميان راه گذاشت، و با ناله و فرياد به نزد موسى آمد كه نزديك مرا كشته اند. قاتل با مراجعه به عموى خويش از دخترش خواستگارى مى كند عمو به او پاسخ منفى مى دهد، و دخترش را به جوانى پاك و نيك سيرت عقد مى بندد، جوان شكست خورده تصميم به كشتن عمو مى گيرد و او را از پاى درمى آورد، آنگاه شكايت واقعه را نزد موسى مى برد و از او مى خواهد كه قاتل عمويش را پيدا كند. از آنجا كه قتل نفس در بنى اسرائيل بسيار سنگين بود و مجهول بودن قاتل سبب شد كه هر قبيله اى ماجراى قتل را به عهده قبيله ديگر بيندازد و مسئله را از خود دفع كند زمينه نزاع و خون ريزى گسترده فراهم شد، لذا نزد موسى آمدند و از آن پيامبر بزرگ حكميت در آن وضع مبهم را درخواست كردند كه حضر حق فرمان ذبح گاوى را به آنان داد، و آنان هم با سئوالات بيجا و غير منطقى و بهانه تراشى هاى غير معقول برنامه را به گاوى منحصر و گران قميت رسانيدند و گرچه به فرموده قرآن مجيد ميلى به كشتن گاو نداشتند، ولى ناچاراً براى دفع فتنه عظيم ميان دوازده قبيله بنى اسرائيل تن به اجراى فرمان دادند. عياشى در تفسيرش از حضرت رضا (ع) روايت مى كند كه در جستجوى گاو مورد نظر برآمدند و آن را نزد جوانى از بنى اسرائيل يافتند و از او خواستند كه گاوش را به آنان بفروشد و او هم به قيمت پر كردن طلا در پوستش اعلام فروش كرد! خريداران كه چاره اى جز خريد نداشتند و براى دفع فتنه عظيم بايد به اين خريد تن مى دادند نزد موسى آمدند و از قيمت سنگين گاو شكايت كردند، موسى به آنان گفت: چاره و گريزى نيست آن را بخريد. عده اى از رسول اسلام درباره اين خريد و فروش و به ويژه قيمت سنگين پرسيدند حضرت فرمود: جوانى بنى اسرائيل نسبت به پدرش بسيار نيكوكار بود، جنسى را خريد كه براى او سود فراوان داشت نزد پدر آمد تا كليد صندوق پول را از او بگيرد و به فروشنده جنس بپردازد، ولى پدر را در حالى كه كليد زير سرش بود در خواب خوش يافت، از اين كه او را بيدار كند كراهت داشت، خريد آن جنس پرسود را رها كرد، هنگامى كه پدر بيدار شد ماجرا برايش گفت، پدر او را مورد نوازش و تمجيد و تحسين قرار داد و گاو مورد نظر را به او بخشيد و گفت اين به جاى سودى كه از دستت رفت آنگاه پيامبر فرمود: «انظروا الى البر ما بلغ باهله:»  با دقت عقلى به نيكى بنگريد كه اهلش را به كجا مى رساند و با او چه مى كند؟!! 📚منبع : پایگاه عرفان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔞🔞حڪایت دوقاضی شهوتران و اجبار زن زیبا به گناه پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت ڪه بامرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله ای داشت. روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند ڪه احوال زن او را بپرسند. روزی چشمشان به آن زن افتاد و او را تڪلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم ڪه مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار ڪند. زن گفت هر چه خواهید بڪنید... ادامه این داستان جذاب و خواندنی در لینڪ زیر🔰 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 ڪپی بنر حرام 🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚داستان قتل نفس محترمه در بنى اسرائيل اين داستان با تكيه بر روايات و تاريخ به این صورت نقل شده است: يكى از ثروتمندان بنى اسرائيل كه صاحب ثروت فراوان و انبوه بود، وارث برى جز پسرى عموى خود نداشت عمرش طولانى شد، پسر عمو هر چه انتظار مرگ او را كشيد كه پس از مرگش به ثروتش برسد خبرى نشد، لذا نقشه كشيد او را به قتل برساند، و نهايتاً به دور از چشم مردم او را كشت و جنازه اش را در ميان راه گذاشت، و با ناله و فرياد به نزد موسى آمد كه نزديك مرا كشته اند. قاتل با مراجعه به عموى خويش از دخترش خواستگارى مى كند عمو به او پاسخ منفى مى دهد، و دخترش را به جوانى پاك و نيك سيرت عقد مى بندد، جوان شكست خورده تصميم به كشتن عمو مى گيرد و او را از پاى درمى آورد، آنگاه شكايت واقعه را نزد موسى مى برد و از او مى خواهد كه قاتل عمويش را پيدا كند. از آنجا كه قتل نفس در بنى اسرائيل بسيار سنگين بود و مجهول بودن قاتل سبب شد كه هر قبيله اى ماجراى قتل را به عهده قبيله ديگر بيندازد و مسئله را از خود دفع كند زمينه نزاع و خون ريزى گسترده فراهم شد، لذا نزد موسى آمدند و از آن پيامبر بزرگ حكميت در آن وضع مبهم را درخواست كردند كه حضر حق فرمان ذبح گاوى را به آنان داد، و آنان هم با سئوالات بيجا و غير منطقى و بهانه تراشى هاى غير معقول برنامه را به گاوى منحصر و گران قميت رسانيدند و گرچه به فرموده قرآن مجيد ميلى به كشتن گاو نداشتند، ولى ناچاراً براى دفع فتنه عظيم ميان دوازده قبيله بنى اسرائيل تن به اجراى فرمان دادند. عياشى در تفسيرش از حضرت رضا (ع) روايت مى كند كه در جستجوى گاو مورد نظر برآمدند و آن را نزد جوانى از بنى اسرائيل يافتند و از او خواستند كه گاوش را به آنان بفروشد و او هم به قيمت پر كردن طلا در پوستش اعلام فروش كرد! خريداران كه چاره اى جز خريد نداشتند و براى دفع فتنه عظيم بايد به اين خريد تن مى دادند نزد موسى آمدند و از قيمت سنگين گاو شكايت كردند، موسى به آنان گفت: چاره و گريزى نيست آن را بخريد. عده اى از رسول اسلام درباره اين خريد و فروش و به ويژه قيمت سنگين پرسيدند حضرت فرمود: جوانى بنى اسرائيل نسبت به پدرش بسيار نيكوكار بود، جنسى را خريد كه براى او سود فراوان داشت نزد پدر آمد تا كليد صندوق پول را از او بگيرد و به فروشنده جنس بپردازد، ولى پدر را در حالى كه كليد زير سرش بود در خواب خوش يافت، از اين كه او را بيدار كند كراهت داشت، خريد آن جنس پرسود را رها كرد، هنگامى كه پدر بيدار شد ماجرا برايش گفت، پدر او را مورد نوازش و تمجيد و تحسين قرار داد و گاو مورد نظر را به او بخشيد و گفت اين به جاى سودى كه از دستت رفت آنگاه پيامبر فرمود: «انظروا الى البر ما بلغ باهله:»  با دقت عقلى به نيكى بنگريد كه اهلش را به كجا مى رساند و با او چه مى كند؟!! 📚منبع : پایگاه عرفان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 شخصی به نام جعفری نقل می کند: حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحمن می بینم؟ گفتم: او دایی من است. حضرت فرمود: او درباره خداوند حرفهای نادرست می گوید و به جسم بودن خدا قایل است. بنابراین، یا با او همنشین باش ما را ترک کن! یا با ما همنشین باش از او دوری کن! زیرا هم با ما همنشین باشی، هم با او ممکن نیست. چه اینکه او دارای عقیده فاسد است. عرض کردم: او هر چه می خواهد بگوید وقتی که من به گفته او معتقد نباشم، در من چه تأثیری می تواند بگذارد. امام علیه السلام فرمود: آیا نمی ترسی که بر او عذابی نازل شود، هر دو یکجا گرفتار شوید؟ سپس حضرت داستان جوانی را تعریف کرد که خودش از پیروان موسی علیه السلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود: آن گاه که سپاه فرعون (در کنار رود نیل) به موسی و پیروان او رسید. آن جوان از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کرده به موسی ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه کج خود با فرعون ادامه داد. جریان را به موسی علیه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند که آیا او اهل رحمت است یا عذاب؟ حضرت فرمود: جوان مشمول رحمت الهی است چون در عقیده پدر نبود ولی هنگامی که عذاب نازل گردد، نزدیکان گناهکاران نیز گرفتار می شوند. آتش بدی بدکاران، خوبان را هم به کام خود فرو می برد. ۴۵ص۳۵۰ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 حکایت کوتاه از امام باقر علیه السلام نقل شده است: روزى حضرت داوود(ع)نشسته بود و جوانى ژوليده با ظاهرى فقيرانه كه خيلى نزد آن حضرت مى آمد نيز در محضر آن حضرت حاضر بود. در اين هنگام فرشته مرگ وارد شد و نگاه تندى به آن جوان كرد و بر وى خيره شد. داوود(ع) دلیل این کارش را پرسید فرشته مرگ گفت: من مامورم هفت روز ديگر جان اين جوان را در همين جا بگيرم. داوود پيغمبر(ع ) از اين سخن، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او كرد و فرمود: اى جوان! زن گرفته اى؟ پاسخ داد: نه ، هنوز ازدواج نكرده ام داوود به او فرمود: به نزد فلان مرد كه يكى از بزرگان بنى اسرائيل است برو و از طرف من به او بگو كه داوود به تو دستور داده كه دخترت را به همسرى من درآور و همين امشب نزد آن دختر مى روى و خرج ازدواج تو نيز هر چه مى شود بردار و هم چنان نزد همسرت باش تا هفت روز ديگر و پس از هفت روز همين جا نزد من بيا. جوان به دنبال ماموريت رفت و پيغام حضرت داوود(ع) را به آن مرد بنى اسرائيلى رسانيد و او نيز دخترش را به آن جوان داد و همان شب ، عروسى انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت روز نزد حضرت داوود بازگشت داوود از وى پرسيد: در این هفت روز وضع تو چگونه بود؟پاسخ داد: هيچ گاه در خوشى و نعمتى مانند اين چند روز نبوده ام. داوود فرمود: اكنون نزد من بنشين جوان نشست، و داوود چشم به راه آمدن فرشته مرگ بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد و جان اين جوان را بگيرد. اما مدتى گذشت و فرشته مرگ نيامد، از اين رو به جوان رو كرد و فرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا. جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داوود بازگشت و هم چنان نشست و خبرى از فرشته مرگ نشد و همين طور هفته سوم تا اين كه فرشته مرگ به نزد داوود آمد. داوود بدو فرمود: مگر تو نگفتى كه من مأمورم تا هفت روز ديگر جان اين جوان را بگيرم ؟ پاسخ داد: آرى فرمود: تاكنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است ؟ فرشته مرگ گفت : اى داود! چون تو بر اين جوان رحم كردى ، خداوند نيز او را مورد مهر خويش قرار داد و سى سال بر عمرش افزود. 📚 داستانهای بحار الانوار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آن را بست. چون گرگ‌های گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشه ای برای آزادی گوسفندان از آغل پیدا کنند. سرانجام گرگ‌ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند. گرگ‌ها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند. گوسفندان هم وقتی صدای گرگ‌ها را شنیدند کہ بخاطر آزادے آنها چقدر محزون زوزه میکشند، احساس هویت کردند و با آنان همصدا شدند. با تشویق گرگها آنقدر خود را به در و دیوار زدند تا بالاخره راهی باز شد و همگی با سرعت تمام بہ صحرا گریختند و از آزادی‌شان شروع به لذت بردن کردند گوسفندان به صحرا گریختند و گرگ‌ها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب می‌کرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد. گرگ‌ها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاده بود و شبی اشتها آور برای گرگ‌های به کمین نشسته ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است ... یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت : آقا اجازه یک با یک برابر نیست ... معلم که بهش بر خورده بود گفت : بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست ... اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت !!! دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت : آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه ؛ شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه .... چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم ...؟؟؟ محسن مثل من هشت سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم ...؟؟؟ شایان مثل من هشت سالشه چرا اون هر 3 ماه یک بار کفش میخره و اما من 3 سال یه کفش و میپوشم ...؟ حمید مثل من هشت سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و ...؟؟؟ معلم اشک هاش و پاک کرد و رفت پای تخته و تخته رو پاک کرد و نوشت : " یک با یک برابر نیست ... " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌷🌷🌷 داستان کوتاه روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ... 🔸اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود. 🔸راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. 🔸بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست 👌🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚داستان واقعی💯 ♨️خیانت زن به همسرنابینایش🔞 از همان دوران کودکی علاقه عجیبی به نقاشی داشتم همیشه بهترین نقاشی کلاس از آن من بود و از آمیختن رنگ‌های زیبا به یکدیگر لذت می‌بردم به طوری که آرزو داشتم روزی نقاش بزرگی شوم، ولی ۱۱ سال بیشتر نداشتم که با از دست دادن پدرم نقاشی‌های من نیز رنگ سیاهی به خود گرفت. احساس می‌کردم باید مرد خانه و تکیه گاه خواهرانم باشم، اما شانه‌های کوچکم نمی‌توانست بار سنگین این مسئولیت را به دوش بکشد از آن روز به بعد مادرم با کارگری در خانه‌های مردم هزینه‌های زندگی را تامین می‌کرد و من برای تحقق بخشیدن به آرزویم درس می‌خواندم تا این که در سال آخر مقطع متوسطه و در یک شب سرد زمستانی جوان موتورسواری همه آرزوهایم را سوزاند. آن شب قصد عبور از عرض خیابان را داشتم که بر اثر برخورد با موتورسیکلت بینایی چشمانم را از دست دادم. راکب موتورسیکلت بیمه نداشت و از وضعیت مالی خوبی نیز برخوردار نبود مدتی بعد با دریافت مبلغ ناچیزی برای هزینه‌های درمانم رضایت دادم تا از زندان آزاد شود. مادرم تصمیم گرفت تا خانه پدری را برای درمان چشمانم بفروشد، ولی من ترجیح دادم نابینا باشم تا مادرم آواره و سرگردان نشود. وقتی به سن ۳۰ سالگی رسیدم تصمیم به ازدواج گرفتم یکی از همسایگان، دختری را معرفی کرد که در دوران عقد از همسرش جدا شده بود «فریده» وقتی با من همکلام شد گفت: دو سال از من بزرگ‌تر است و به دلیل اختلافات شدید خانوادگی از همسرش طلاق گرفته است. خیلی زود زندگی مشترک من و فریده در یک خانه کوچک اجاره‌ای درحالی شروع شد که مراکز امدادی دولتی و خیران مخارج زندگی ما را تامین می‌کردند و مادرم نیز با اجاره دادن طبقه بالای منزل پدری ام روزگار می‌گذراند. هنوز چند ماه بیشتر از ازدواجم نگذشته بود که فهمیدم فریده ۱۲ سال از من بزرگ‌تر است و در آغاز زندگی به من دروغ گفته بود با این حال این موضوع را نا دیده گرفتم و گذشت کردم، اما همسرم مدام مرا تحقیر و سرزنش می‌کرد. او در هر مجلس خانوادگی نابینایی مرا دستاویزی برای خردکردن شخصیت من قرار می‌داد و از این که با یک جوان نابینا ازدواج کرده است تاسف می‌خورد. در این میان یکی از بستگان همسرم که وضعیت مالی مناسبی داشت گاهی به خانواده ام کمک مالی می‌کرد یا برای دو فرزند خردسالم هدایایی می‌خرید، اما وقتی متوجه ارتباطات نامتعارف تلفنی همسرم با آن مرد به ظاهر خیر شدم که او به راحتی به منزل ما رفت و آمد می‌کرد و همسرم نیز به بهانه‌های مختلف مرا به بیرون از منزل می‌فرستاد وقتی فرزندانم از روابط سخیف و زشت آن مرد با همسرم برایم سخن گفتند دیگر نتوانستم موضوع را تحمل کنم تا این که وقتی آن مرد به منزلمان آمده بود به بهانه خروج از منزل در گوشه‌ای پنهان شدم تا این که آن چه را نباید می‌دیدم با گوش هایم شنیدم...... مرد ۳۴ ساله درحالی که دست پسر سه ساله‌اش را گرفته بود وارد کلانتری شد و با بیان این که این همه زشتی و پلیدی در دنیا ارزش دیدن ندارد! دادخواست شکایت از همسرش را روی میز گذاشت و سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری تشریح کرد.. پس از دستگیری و اعتراف زن میانسال به رابطه نامتعارف با آن مرد به ظاهر خیر، این پرونده به مراجع قضایی ارسال شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚مى خواهم در حال روزه از دنيا بروم نفيسه همسر اسحاق بن جعفر الصادق محدّث قمى"ره" در سفينة البحار مى نويسد: "هِىَ السَّيِّدَةُ الْجَليلَةُ الَّتى وَرَدْت رِواياتٌ فى مَدْحِها". او زنى صاحب جلالت و فضيلت است كه در مدحش روايات زيادى وارد شده است، او دختر حسن بن زيد بن الحسن المجتبى عليهم السلام است، وقتى كه اين عليا مخدّره در مصر وفات نمود، همسرش اسحاق مؤتمن فرزند حضرت صادق ع تصميم گرفت او را به مدينه برده تا در قبرستان بقيع دفن نمايد، مردم مصر با اصرار زياد خواهش كردند و مال زيادى به اسحاق دادند كه نفيسه خاتون را در مصر دفن كن، تا مردم مصر به وجود نفيسه تبّرك جويند و كسب رحمت و بركت نمايند، جناب اسحاق راضى نشد و قبول نكرد، آن شب در خواب پيامبر  را ديد كه حضرت فرمود: "يا اسحاق لا تعارض اهل مصر فى نفيسة فانّ الرّحمة تتنزّل عليهم ببركتها" "اى اسحاق معارض اهل مصر نشو، در حق نفيسه، (يعنى بپذير خواسته هاى مردم مصر را) به حقيقت به بركت وجود نفيسه رحمت در مردم مصر نازل مى گردد." مرحوم محدّث قمى(قدس سره) به دنباله جريان مى نويسد: حكايت شده از شعرانى، به اينكه شيخ ابوالمواهب شاذلى "كه از بزرگان علم و عمل بود" خواب ديد پيامبر را، كه حضرت فرمود: يا محمّد "شاذلى": "اذا كان لك الى الله حاجة فانذر لنفيسة الطّاهرة و لو بدرهم يقضى الله تعالى حاجتك". حضرت فرمود: اى محمد "ابوالمواهب شاذلى" اگر براى تو حاجتى بوده باشد، سپس نذر كن براى نفيسه طاهره، اگر چه با يك درهم باشد، خداوند حاجتت را برآورده خواهد نمود. سپس محدث قمى مى نويسد: در كتاب اسعاف الراغبين است، كه جناب نفيسه خاتون قبرش را با دست مباركش حفر نمود، و در ميان قبر وارد مى شد، مى خواند، و در داخل قبر شش هزار ختم قرآن كرد، و اين عليا مخدّره در مصر در ماه مبارك رمضان سنه 208 هجرى، از دنيا رفت. وقتى محتضر شد و حالت مرگ او فرا رسيد، روزه بود، او را الزام كردند و گفتند روزه خود را افطار كنيد، فرمود: "واعجبا! انّى منذ ثلثين سنة اسأل الله تعالى ان القاه و انا صائمة افطر الان، هذا لا يكون، ثمّ فرئت سورة الانعام فلمّا وصلت الى قوله تعالى (لهم دار السّلام عند ربّهم) ماتت". يعنى: من سى سال است از خداوند مى خواهم كه او را با روزه ملاقات نمايم، كه شما مى گوئيد الان افطار كنم، خير، اين كار شدنى نيست، خداوند دعايم را مستجاب نموده. سپس مشغول به قرائت سوره مباركه انعام شد، تا وقتى رسيد به آيه شريفه "لهم دارالسلام" براى آنان در نزد پروردگارشان دارالسلام "بهشت" اتس. اين موقع روحش از قفس عاريت سينه به روح و ريحان بهشت و فردوس برين پرواز نمود.(1) 📚 سفينة البحار، ج 2، ص 604. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📘حکایت کنیزک و الاغ بیچاره در مثنوی در دفتر ششم مثنوی معنوی ، داستان خاتون و کنیزک خالی از لطف نیست. داستان چنین است که خاتون، کنیزی دارد که در پنهان با خر او شهوت می راند و روال کار، به این صورت بوده است که کنیزک در انبار خانه، کدویی را در قضیب خر میکرد تا از اندازه‌ای معین دخول ننماید خاتون که متوجه لاغر شدن روز به روز خرش می شود در پی علت آن بر می آید تا اینکه روزی بر حسب تصادف، از پشت در انباری صحنه جماع خر و کنیزک را می‌بیند اما در این میان متوجه کدو بر قضیب خر نمی گردد و تنها جماع کنیزک و خر را می‌نگرد پس خود نیز دچار شهوت می‌شود و به بهانه‌ای کنیزک را از خانه بیرون می‌فرستد تا با خر خود آن نماید که کنیزک می‌نمود.اما از آنجا که در این کار همچون کنیزک علم کامل نداشت از کدو بهره‌ای نمی‌جوید و با اولین تماس خر، خاتون  هلاک می‌شود و روده‌های خاتون از شدت عمل بیرون می‌ریزد و حال اما پیام مولانا از بیان این داستان چه می تواند باشد؟ این داستان نیز همچون دیگر داستانهای مثنوی سرشار از نکات زیبا و در خور شنیدن است. در حقیقت مولوی می خواهد انسان را از خطراتی که علم ناقص می تواند داشته باشد آگاه سازد و اینکه انسان یا نباید حقیقتی را بداند و یا آنکه آنرا بطور کامل بیاموزد که در غیر اینصورت چونان خاتون باید به هلاکت خویش تن در دهد. خاتون،اگر چه صحنه‌ی جماع خر و کنیزک را مشاهده نمود اما بدلیل توجه نکردن به جزئیات نتوانست بر عمل ،وقوف کامل یابد و در واقع به علم ناقصی از آن دست یافت که سرانجام به هلاکت او انجامید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌برخی لحظه ها هستند که ✨آرزو✨ میکنی ای کاش میتونستی زندگی را در آنها متوقف کنی... آرزو میکنم زندگیتون سراسر از این لحظه های قشنگ باشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آرزو دارم در این عصر زیبا 🌸عمرت باعزت و طلایی 🌷دلت خالی ازغم و محنت 🌸لبت همیشه خندان 🌷عصرت شیرین و 🌸دلچسب باشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوشصتویکم _بله، میخواستم لطف کنین و هر چی راجبشون میدونین بهم بگین. زن:والاچیزه خاصی که نمیدونم، اما این دختره معلوم نیست کیه و چه نسبتی با خانم فرخی داره؟!!! تا اون جایی که من میدونم خانم فرخی بجز نوشون کسی رو نداره اما این دختره یه چند ماهی هست که اومده داره با خانم فرخی زندگی میکنه و هر کسی هم از خانم فرخی میپرسه این کیه میگه جای دخترمه. زنه پر چونه ای بود اما ناخواسته جوابه سوالامو داده بود. زنه باردار.... به دکتر ربطی نداشته، پس به منم ربطی نداره، بیخیال راه افتادم و رفتم سمته ماشینم. )سوگل( درد داشتمو حوصله ی موندن سره کارو نداشتم مرخصی گرفتمو رفتم سمته خونه. دردم عادی بود اما دلم خونه رو میخواست...... )ارباب( جلوی ماشین وایسادم در ماشین باز کنم که صدای بلند یه اشنا نظرمو جلب کرد. صدا: اقای محسنی لطفا دیگه مزاحم نشین، سری بعد مطمئن باشین پلیسو خبر میکنم. نفهمیدم.... نشنیدم مرد چی گفت محوه صدای زنه بودم.... صدا بی نهایت اشنابود. همون صدایی بود که هفت ماهه تمام دنبالش بودم، همون صدایی بود که هفت ماه خواب و خوراک و ازم گرفته بود، صدای سوگل بود، سوگلی که نافرمانی کرد و فرار کرد، سوگلی که رفت و بارفتنش نابودم کرد..... اما حالا..... اینجا..... صداش..... برگشتم طرفه صدا... شاید اشتباه شنیده بودم. رفتم نزدیک، نزدیکه خونه مادر بزرگه سامیار بودن... رفتم نزدیک تر اما هنوز صورته صاحبه صدا معلوم نبود. مرد:چراااا؟؟!!! من چیم کمه؟؟ من که گفتم نه با مطلقه بودنه شما نه با باردار بودنتون مشکل ندارم؟؟ میگفت بار دار!!! مطلقه!!!! اما سوگل نه بار دار بود نه مطلقه!!!! این سوگل نبود. بیخود دلتو صابون زدی.... خواستم برگردم اما باشنیدنه صدای زن منصرف شدم. زن:نه نمیفهمی؟؟؟ میگم نه. دیگه تحمل نکردم و رفتم جلو. مرد:منم گفتم شما رو راضی میکنم. زن:شما خیلی غلط می.... دیدمش....انگار که خواب بود... سوگل بود.... شک نداشتم که سوگل بود....اونم زل زده بود به من... چشماش از تعجب گرد شده بود... شکم به یقین تبدیل شد... سوگل بود... خوده، خوده سوگل بود با صورته پوف کرده.... مرد:خانم پناهی.... سوگل به خودش اومد، با ترس به من نگاه کرد. سوگل:من...من باید برم. مرد برگشت سمته من چون پشتش به من بود. این کی بود؟؟؟!!!!! سوگل داشت از کنارم اروم رد میشد که از بازوش گرفتم. _کجا؟؟؟؟ مرد:هووووو داری چه غلطی میکنی دستت و بنداز. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوشصتو دوم مثله همیشه خونسرد اما خشن نگاهش کردم. _از جلو چشمام برو تا... سوگل شرو کرد تکون خوردن تا دستشو از دستم ازاد کنه. سوگل:اقا ولم کن، این چه کاریه!!!! ول کنین دستمو. داشت سوگل بودنشو انکار میکرد و این منو عصبی میکرد. _سوگل یه کلمه دیگه حرف بزنی هم تو رو هم این ...... صدای مادر بزرگه سامیار اومد. مادر بزرگ:اینجا چه خبره؟؟؟ ول کن دسته بچمو.... روبه سوگل _برمیگردیم روستا.... سوگل:روستا؟؟؟ روستا کجاس دیگه!!!! اقا اشتباه گرفتین. _ این هفت ماه بهت ساخته... فراموش کردی کیم؟؟؟!!! یاد اوری کنم؟؟ مرد:مگه با تو نیستم میگم ولش کن. _دیگه داری زیادی وق وق میکنی؟؟؟ مرد:من وق وق میکنم؟؟؟! خواست بیاد جلو که دیدم مادر بزرگه سامیار شرو کرد به جیغ و داد کردن. مادر بزرگ:یاحسین.... وای....سوگل... سوگل مادر خوبی؟؟ چت شد؟؟ چشمم افتا به سوگل که دیدم دستشو گذاشته رو شکمه بزرگشو خم شده روش.... تازه یاده حرفه مرد افتادم... مشکلی با بارداریت ندارم!!!!! سوگل بار دار بود... باردار!!!!!!! )سوگل( از ماشین پیاده شدم و پیچیدم سمته خونه. نزدیکه خونه بودم که حسام جلوم وایساد، به خونش تشنه بودم. عوضیییی اخم کردم. _بازم شما؟؟؟!!! اقای محسنی مگه من جوابه شمارو ندادم؟؟!! شما چرا نمیفهمی؟؟؟!!! حسام:خانم پناهی، باور کنین که دسته خودم نیست، شما حتی قبول نمیکنین با من صحبت کنین. _اخه من نمیدونم باید چه صحبتی با شما بکنم؟؟؟!!! من با شما صحبتی ندارم!!! کسی صحبت میکنه که دلیل داشته باشه، من وقتی جوابم نه چه صحبتی باشما بکنم؟؟؟ حسام:هر جوابی یه دلیلی داره، خب دلیله شما برا جوابه رد چیه؟!!!! _ای خداااا، اقای محسنی، حتما یه دلیلی داره دیگه ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوشصتوسوم حسام:خب دلیلش چیه؟؟؟ _من به شما عالقه ای ندارم. حسام:شما به من اجازه ی نزدیک شدن بده من قول میدم شما به من عالقه مند بشین. واااای این چه نفهمی بود!!! بابا وقتی نمیخوامت ینی نمیخوام دیگه. صدام و بردم بالا. _اقای محسنی لطفا دیگه مزاحم نشین،سری بعد مطمئن باشین پلیسو خبر میکنم. حسام:شما هر کسی رو که دلت خواستو خبر کن. _هللا اکبر، من به چه زبونی باید به شما بگم که به شما هیچ عالقه ای ندارم. حسام:چرااا؟؟ من چیم کمه؟؟؟ من که گفتن نه با مطلقه بودنه شما نه با بار دار بودنتون مشکل ندارم. _نه نمیفهمی؟؟؟؟ میگم نه. حسام:منم گفتم شما رو راضی میکنم. عصبانی شدم. _شما خیلی غلط می.... لال شدم... همه ی بدنم شرو کرد به لرزیدن.... چی میدیدم؟؟؟ ارباب بود؟؟؟!!! ارباب سالار.... اینجا چیکار میکرد؟؟؟ پیدام کرده بود؟؟؟ بدبخت شدم.... حسام:خانم پناهی... به خودم اومدم، باترس به ارباب نگاه کردم. _من... من باید برم باید میرفتم باید فرار میکردم، باید از ارباب تا میتونستم دور میشدم، دلتنگ بوم، اما بچم... امیرم..... اروم خواستم از کنارش رد شم که از بازوم گرفت. ارباب:کجا؟؟؟؟ حسام:هوووو داری چه غلطی میکنی؟؟؟ دستتو بنداز. ارباب:از جلو چشمام برو تا... شرو کردم دستمو تکون دادن تا از دستش دربیارم. باید جوری برخورد میکردم که فکر کنه اشتباه گرفته. _اقا ولم کن، این چه کاریه!!! ول کنین دستمو. ارباب:سوگل یه کلمه دیگه حرف بزنی هم تو رو هم این..... خدارو شکر مادر جون اومد. خدایا شکرت. مادر جون:اینجا چه خبره؟؟؟ ول کن دسته بچمو... ارباب نگاهم کرد. ارباب:برمیگردیم روستا... _روستا؟؟؟ روستا کجاس؟؟؟ اقا اشتباه گرفتین. ارباب با پوزخند گفت. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوشصتوچهارم خیره به سوگل بودم که روی تخت خوابیده بود باردار بود ینی ازدواج کرده بود؟؟؟؟!!! کی؟؟؟ همش هفت ماه بود که از عمارته من فرار کرده بود؟؟ کی ازدواج کرد؟؟؟!!! کی بار دار شد؟؟!!! شاید همین پسره که بیرون بود شوهرش بود؟؟؟؟ اما نه اگه شوهرشه چرا فامیلیشو صدا میکرد؟؟؟ اصلا سوگل به چه حقی ازدواج کرده بود؟؟؟ با مادر بزرگه سامیار چه نسبتی داشت؟؟؟ همسایشون از یه زنه باردار حرف میزد که چند ماه با اونا زندگی میکرده!!! اون زن سوگله...... مادر بزرگ:الهی بمیرم برات مادر....تو که امروز خوب بودی... چیزیت نبود.... برگشت سمته من. مادر بزرگ:خدا ازت نگذره، از جفتتونم نگذره... اصلا تو کیی ها؟؟؟؟ بعد شرو کردبا خودش صحبت کردن. مادر بزرگ:چند بار به این پسره و مادرش گفتم نمیخواد...دختره پسرتو نمیخواد.... ببین با بچم چیکار کردن.... اخرانداختنش گوشه ی بیمارستان.... هرچی فکر میکردم به جایی نمیرسیدم. عصبی داشتم اتاق و رژه میرفتم، منتظر بودم به هوش بیاد تا تک تک جوابه سواالمو بده، باید میداد. مادر بزرگ:چیه...چرا نمیری برو دیگه.... _خانم محترم، لطفا مراقبه صحبت کردنتون باشین. خواست چیزی بگه که دکتر اومد تو. مادر بزرگ:وااای بالاخره اومدین..... دکتر:مادر جان اروم تر دخترتون خوابن. مادر بزرگ:شرمنده، ببخشید، خیلی نگرانشم دکتر. دکتر:نگران نباشین، اصلا جای نگرانی نیست حالتاش طبیعیه..... اولین بارش بود؟؟؟ مادر بزرگ:والا من که نمیدونم، تازمانی که تو خونه بود که انجوری نشده بود، اما سره کارشو نمیدونم....تازگیا میگفت دلم همش شور میزنه، منم گفتم چون رفتی تو نه ماه ماله اونه. دکتر لبخند زد و زیره لبش یه چیزی گفت اما من متعجب به دهنش چشم دوخته بودم. گفت نه ماهشه؟؟؟؟!!!! ینی سوگل وقتی از عمارت فرار کرد باردار بود؟؟؟!!!! ینی بچه مال من بود!!! بچه ی من!!!!! _شما مطمئنی نه ماهشه؟؟؟؟ مادر بزرگ:به تو چه؟!؟! تو چرا نمیری؟؟؟ دادزدم. _وقتی سوال میپرسم جواب میخوام، مطمئنی نه ماهشه؟؟؟ دکتر:اقای محترم، لطفا رعایت کنین اینجا بیمارستانه. _سوال پرسیدم جواب میخوام. دکتر:بله ایشون نه ماهشونه... به مرحله ی جنون رسیدم.... من بچه داشتمو سوگل نگفته بود.... بچه داشتم و از من فرار کرده بود.... اخ که سوگل.... تو فقط بهوش بیاااا. برگشتم سمته سوگل که دیدم چشماش بازه، پس بهوش اومده بود. رفتم جلو، که مادر بزرگه سامیار جلوم وایساد. مادر بزرگ:اجازه نمیدم یه قدم نزدیکش بشی. از بینه دندونام غریدم. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662