رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهفتادوسوم
دکتر:میخوای بکش... میخوای نکش... مهم نیس... من فقط این کارو برا این کردم که جونه یه ادمیزاد از دستت در امان باشه...
ارباب این مستبعد بودنتو تموم کن... اینایی هم که زیره دستته تو هستن جون دارن.. ادمن...
_شاعره خوبی میشدی اما حیف که دکتری!!! نمیکشمت نترس... اما... همه ی وسایالتو از اینجا جم.میکنی و میری.. میری و دیگه
هیچ وقت برنمیگردی روستا... دیگه هیچ وقتم سراغه ارام ونمیاری....
این تنبیه حتی از مرگم بدتر بود... اگر واقعا ارام رو دوست داشت واقعا این جزا از همه چیز براش سخت تر و سنگین تر بود.
)سوگل(
یک هفته مونده بود که زایمان بکنم، یک هفته مونده بود... هم خوشحال بودم.... هم ناراحت... خوشحال از اینکه بعد از نه ماه بچم
بدنیا میاد و انتظارم باالخر تموم میشه.... نارحت بودم... چون بعد از این یه هفته معلوم نبود باهام چیکار میکردن!!!
معلوم نبود میکشتنم!!! یا اینکه امیر عباس و ازم میگرفتن...
ارباب دکترو از روستا بیرون کرده بود... هر چقدر که ارام بهش اسرار کرد بازم بیرونش کرد... حاال میخواست با من چیکار کنه
رو.... نمیدونستم...
بی بی اومد تو اتاق.
بی بی:ااااوه، سوگل اینجا چه خبره؟!!!! اینجا چرا انقدر تاریکه!!! مادر تو اخر افسوردی میگیری...
_نه بی بی جون... حالم خوبه...شما نگران نباش.
بی بی:چه خوبی؟؟!!! االن دو هفتس اومدی، زوره ارباب نباشه یه قاشق غذا نمیخوری... به فکره خودت نیستی به فکره اون بچه
باش...
به ارومی و با خیاله راحت دستی به شکمم کشیدم.
_اینو میگی؟؟؟!!! اینو!!! بی بی پسره من که فکر نمیخواد!!! یه بابا داره که همیشه کنارش هست... امیر عباسه من ارباب زادسااا...
بی بی:امیر عباس؟؟!!!!
_اوهوم.... بی بی همیشه اسمه امیر عباسو دوست داشتم، همیشه به خودم میگفتم اگه یه روزی بچه دار شم حتما اسمشو میزارم امیر
عباس.... اما.... من کجا و اسم گذاشتن کجا؟؟!!!! ارباب خودش یه اسمی روش میذاره.... اما تازمانی که من زنده باشم اسمه این بچه
برا من همیشه امیر عباسه....
بی بی شرو کرد به دلداری دادنم، این کاره همیشه گیه ی این دو هفته ی ارام و بی بی و زهرا بود... اما چیکار کنم.... دله من اروم
نمیشد.... اصلا اروم نمیشد....
عصر بود و من تنها تو تراسه اتاقه ارباب نشسته بودم.... از ظهر یکمی دل درد داشتم اما خیلی کم بود... همچنان دل درد داشتم...
حتی دردش از ظهر هم بیشتر شده بود اما هنوز به کسی چیزه نگفته بودم، تو دلم میگفتم شاید بهتر شم.... شرو کردم به حرف زدن با
امیر عباس.
_ارووووم... اروووم باش امیرم.... صبر کن...چیزی نمونده، صبر کن تا چن روزه دیگه بدنیا میای گل پسرم... پسره قشنگم... گله
نازم... ارباب زادم.... گفتم ارباب زاده!!!! اره مامانی.... اره گلم... تو ارباب زاده ای... پسره ارباب سالار.... مرده بدی نیست
دورت بگردم... بجز مامانت بده کسی رو نمیخواد... یه موقه اینایی رو که دارم بهش میگم و به کسی نگیااااا.... من بابا اربابتو دوس
دارم... کمم نه هاااا خیلی دوسش دارم... بهم بدی کرده... خیلیم بدی کرده.... اما من خیلی دوسش دارم.
داشتم با امیر عباس حرف میزدم که دره اتاق باز شد و بعدشم صدای ارباب اومد.
ارباب:کیان.... مواظب باش.... حطا نکن ... الان میام..
ارباب با کلافگی حرف میزد.... با درد از جام بلند شدم و رفتم اتاق... ارباب داشت اسلحشو میذاشت پشته کمرش... دردم بیشتر شده
بود.
_چیشده؟!!! اتفاقی افتاده؟؟؟
ارباب:نه... چیزی نشده.. هر صدایی که شنیدی از اتاق بیرون نیا.
این ینی حتما یه اتفاقی افتاده... دلشوره گرفتم... دردم هر لحظه بیشتر میشد... میترسیدم.... نکنه اتفاقی برا ارباب بیوفته...
_ارباب نرین...
ارباب برگشت سمتم
ارباب:چیزی نیست... میرم و برمیگردم... توام فقط رو تخت دراز میکشی و هیچ جایی نمیری.
درد دیگه امانمو بریده بود...ارباب داشت از در میرفت بیرون که دیگه طاقت نیوردم و جیغ کشیدم.
_ایییییییییییی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدو هفتادوچهارم
باالخره چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد. سهراب اومده بود جلوو این سری محکم تر و پرقدرت تر....
کیان خبر داده بود تو یه جا نزدیکه روستا جم شدن، قرار شد بریم و تا بیشتر خطرناک نشده، گروهشو منحل کنیم.
رفته بودم تواتاق و داشتم اصلحه رو برمیداشتم که سوگل از تراس اومد تو...
رنگ و روش پریده بود اما چون عجله داشتم زیاد دقت نکردم.
یه زره گیر داد که فوری پیچوندمشو از اتاق زدم بیرون خواستم از پله برم پایین که صدا جیغه سوگلو شنیدم.
سوگل:اییییییییییی
بادو رفتم سمته اتاق و درو باضرب باز گردم.
سوگل نشسته بود کفه اتاق و دستشم رو شکمش گذاشته بود و داشت گریه میکرد.
نشستم کنارش... بچه... وای
_چته؟؟؟ چته سوگل....
با گریه و هق هق گفت....
سوگل:دلم.... ارباب دلم خیلی درد میکنه... دیگه ضربه نمیزنه... ارباب...
و دوباره گریه کرد.
_خیله خب...اروم باش، اروم باش
سوگل:نمیتونم...از صبه درد دارم... هی تحمل کردم...هی تحمل کردم...گفتم خوب میشم اما نشدم... ارباب خیلی درد دارم.
قلبم تند تند میزد...اگه اتفاقی برا شون می افتاد؟؟؟!!!
_از دستت میگرم سعی کن اروم بلند شی... االن میریم بیمارستان...تو فقط اروم و عمیق نفس بکش باشه؟؟؟؟
سوگل گریه میکرد و با سر حرفمو قبول کرد، از درد داشت میلرزید. داشتم میسوختم... سوگل داشت درد میکشید و من نمیتونستم
کاری بکنم....
بایه دست سوگلو گرفته بودمو با یه دستم خواستم درو باز کنم که تلفنم زنگ خورد... از جیبم دراوردم و به صفحش نگاه کردم.
کیان بود ...منتظره من بودن.. باید بهش میگفتم که نمیتونستم برم.
_الو کیان....
کیان:ارباب....ارباب... اصلا از عمارت خارج نشین... سهرابه پدر...سهراب از لونش در اومده و اومده تو روستا...هدفش
عمارته...نیاین ارباب.
گوشی رو قط کرد..... نمیرفتم!!! از عمارت چطور بیرون نمیرفتم؟؟!!!! سوگل داشت درد میکشید!!! باید یه کاری میکردم.
به سوگل نگاه کردم دستش همچنان رو شکمش بود و از درد عرق کرده بود و داشت لباشو گاز میگرفت ... میرفتم بیرون ریسک
بود...نمیرفتمم سوگل از دست میرفت.
سوگل:اخخخخخخ
برگردوندمش رو تخت.
_سوگل همینجا بشین تا برگردم.
سوگل:ارباب... این..این ...درده زایمانه باید برم بیمارستان...
_نمیشه... سوگل...نمیشه
دیگه بیشتر از اون تو اتاق نموندم و اومدم بیرون و یه راست رفتم سمته اتاقه ملوک و درو باز کردم رو تخت دراز کشیده بود.
_ملوک سوگل...سوگل درد داره.. میگه نمیتونه تحمل کنه
ملوک السلطنه:خب ببرتش بیمارستان....
_ملوک اینارو میدونم، نمیتونم...
ملوک:چرا؟؟؟؟
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهفتادوپنجم
_اه... ملوک نمیتونم... نمیخوام بلایی سره بچه بیاد.
ملوک:خاتون...خاتون میتونه بچه...
دیگه نذاشتم حرفشو ادامه بده و از اتاق رفتم بیرون و سراغه خاتون.
تو اشپز خونه بود.
_خاتون...خاتون.. سوگل.. سوگل وقتشه میخواد زایمان کنه...ملوک میگه تو میتونی کمکش کنی بچه رو بدنیا بیاره.
خاتون:ارباب بیمارس....
_اه خاتون کشش نده میگم بیا اتاق کمکش کن.
خاتون یه سری دستور داد و که چه چیزایی بیارن تو اتاق و با من اومد اتاق.
سوگل تا فهمید از بیمارستان خبری نیست ترسید و راضی نمیشد، اما تا دوتا داد زدم سرش راضی شد.
خاتون منو از در فرستاد بیرونو خودشم کارشو شرو کرد.
ارام و ملوک کنارم بیرونه اتاق وایساده بودن...
نگران بودم...کله راهرو رو میرفتم و میومدم...
سوگل جیغ میکشید ومن سرعته پاهامو بیشتر میکردم... سوگل جیغ میکشید و من عصبانی تر میشدم.
حدوده یک ساعت بود که خاتون رفته بود تو اتاق و سوگل جیغ میکشید که یه دفه صدای جیغه سوگل قط شد و صدای گریه ی یه بچه
بلند شد..
زایمانه طبیعی، بستگی به طبیعته بدنه انسان داره و هیچ زمانه مشخصی هم نداره
)سوگل(
باالخره بدنیا اومد... بالاخره امیر عباسم بدنیا اومد... درد زیاد کشیدم... اما می ارزید... همه ی دنیام به داشتنه امیر عباس می
ارزید... این که فقط جونم بود...
بی بی:بدنیا اومد... سوگل بدنیا اومد... مبارکت باشه...
صدای گریه ی امیر عباسم کله اتاق رو گرفته بود... بیحال بودم... دوست داشتم از جام بلند شم و برم بغلش کنم تا دیگه گریه
نکنه...اما....
بی بی امیر عباسمو گرفت جلو چشمام.
خاتون:ببین... هزار ماشاهللا... میبینی ارباب زاده رو... میبینی وارثه سپهر تاجارو... زهرا مواظبه سوگل باش من برم بچه رو به
ارباب نشون بدم...
و از دره اتاق رفت بیرون...و دله منم همراهش رفت.
فشاره زیادی رو تحمل کرده بودمو و همه جارو تار میدیدم حالم بد بود و خیلی تشنم بود.
_زهرا... تشنمه...ااااب
دیگه چیزی نفهمیدم و چشمامو بستم.
)ارباب(
خواستم برم تو که در باز شد و خاتون با یه بچه که خونی بود و یه پارچه هم درش پیچیده بود اومد بیرونو بچه رو گرفت سمتم.
خاتون:چشمتون روشن ارباب... بفرمایید اینم ارباب زادتون... سالمه سالم...یه پسره کاکل زری....
بچه رو از دستش گرفتم...بچه اروم بود و چشماشم بسته بود...پسر بود...پسره من... از گوشت و پوسته من بود... هدیه ای از طرفه
خدا بود... روشنایی بود...جانشینه من بود... بچه ی منو سوگل بود... سوگل.... سوگللل...
ارام:ارباب... پسرتو میدی؟؟؟
بعد از بیرون کردنه سامیار از روستا بهم نمیگفت داداش، میگفت ارباب...
بچه رو دادم دستش و برگشتم سمته خاتون تا از سوگل بپرسم که زهرا هراسون از اتاق اومد بیرون.
زهرا:بی بی...بی بی.. سوگل...سوگلل از هوش رفت...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ آموزشی ❣
میکاپ ابرو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهفتادوششم
از هوش رفت!!! چطور از هوش رفت!؟؟؟؟
_چی؟؟؟!!!!
خاتونو کنار زدم و رفتم تو... سوگل رو تخت بود و تختم خونی بود... ترسیدم... از این که برم جلو خیلی ترسیدم... ترسیدم برم جلو
و دستمو بذارم رو نبضش... ترسیدم که دیگه نبضش نزنه... ترسیدم که دیگه چشماشو باز نکنه...
خاتون:ارباب...
_خاتون اینجا چخبره؟؟؟!!! چرا تخت خونیه؟؟؟!!!
خاتون چیزی نگفت و رفت جلو و نزدیکه سوگل شد.
ارام:خاتون... خاتون چی شده؟؟؟!! سوگل چشه؟؟؟!!! خوبه؟؟؟
خاتون دسته سوگل و گرفت و نبضشو گرفت... بعدشم گذاشت رو نبضه گردنش.
خاتون:چیزی نشده...نگران نباشین از هوش رفته...
_از هوش رفته؟؟؟؟!!!! خاتون چیکارش کردی که از هوش رفته؟؟؟!!! خاتون میکشمت اگه اتفاقی براش بیوفته.
خاتون:نگران نباشین ارباب... فشاره زیادی رو تحمل کرده... برا همون ضعف کرده....
رفتم جلو و به صورته غرقه عرقش نگاه کردم... دلم برای مظلومیتش سوخت... درد زیاد کشیده بود و مسببه همه ی ایناهم من
بودم...
_سوگل و از این اتاق میبرم اتاق روبرویی و شماهم اینجارو جم کنین تا دوباره برش گردونم تو همین اتاق
برگشتم سمته ارام...
_بچه رو هم با دقت...خاتون دارم میگم بااااادقت تمیزش میکنین و میارینش پیشه سوگل... میخوام بیدار که شد بچه کنارش باشه.
بعد از به هوش اومدنش خیلی چیزا عوض میشد... خیلی چیزا
)ارباب(
سوگلو برده بودم تو اتاق رو به رویی، نشستم کنارش و نگاهش کردم.
اروم و منظم نفس میکشید.
_بهوش بیاسوگل... بهوش بیا... میخوام همه ی اشتباهاته گذشتمو جبران کنم... نه میکشمت نه از عمارت بیرونت میکنم... دیگه زور
و اجباری تو کار نیست... نه هیچی رو بهت تحمیل نمیکنم... اگه خواستی میتونی بری... میتونی قبولم نکنی... میتونی پسم بزنی...
میتونی هر کاری که دلت خواست باهام بکنی... اما باالخره حرفه دلموبهت میزنم...
از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون...باید میرفتم میدیدم خاتون بابچه چیکار کرد...
داشتم از راه پله میرفتم پایین که دیدم ملوک السلطنه پایینه پله ها منتظرم وایساده.
ملوک السلطنه:خیره ارباب... دختره موندگاره؟؟؟
میدونستم ملوک اول و اخر قراره با موندن سوگل مخالفت کنه... الان میفهمید خیلی بهتر بود....
_دختره نه ملوک... سوگل.
ملوک السلطنه:عه!!! حالا شده سوگل... قبال طرز تفکرتون جوره دیگه ای بود ارباااااب.
_ملوک سوگل از این به بعد به عنوانه مادره بچه ی من تو عمارت زندگی میکنه...عینه خانمه عمارت... دیگه دوس ندارم کسی
اذیتش کنه... تا الانم عذاب زیاد کشیده اما از این به بعد دیگه قرار نیست باهاش بد رفتار بشه چون به زودی زنم میشه.
ملوک:چیییی؟؟!!!!!! ارباب شما چی میگین!!! مثله این که یادتون رفته این دختره کیه و ریشش ماله.... ارباب، ما این دختررو
اورده بودیم تا حمید و عذاب بدیم... این یه اشتباهه که بخواد بشه زنه عقدیه شما!!!!! ارباب این نوه ی پریه.... دشمنه ما...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهفتادوهفتم
_تمومش کن ملوک.
از کنارش رد شدم، که از استینه لباسم گرفت.
ملوک:دل باختی ارباب... دل باختی... نتونستی انتقاممونو ازشون بگیری...
_نه سوگل،نه حمید هیچ ارتباطی با این موضوع نداشتن ملوک، اشتباه کردم که اونارو وارده این انتقامه مسخره کردم.
ملوک:دیگه محکم نیستی ارباب... بقوله ارباب اردشیر"اربابی که احساس قاطیه کارش بکنه ارباب نیست." تو دیگه اربابه سابق
نیستی... دیگه نم....
_تو هرجوری که دوست داری فکر کن، برام مهم نیست.
خاتونو صدا کردم.
_خاتون.... خاتووووون...
خاتون:جانم اربابم.
_خاتون بچه کجاس؟؟؟
خاتون:ارباب تمیز شستیمش دادیم به ارام خانم، ایشونم لباساشونو پوشوندن و دارن بهشون شیره خشک میدن.
_چرا شیرخشک؟؟؟؟
خاتون:همشگی نیست ارباب الان چون سوگل خانم بیهوشن بهشون دادیم.
_خوبه، بگویه گوشه از اتاقه منومهین تمیز کنه و وسایلای بچه رو اونجا بچینه.
خاتون:چشم.
رفتم سمته اتاقه ارام. میخواستم زود تر به مهین بگم اماهم زایمانه سوگل زود اتفاق افتاده بود هم خودم فراموش کرده بودم.
)سوگل(
چشمامو باز کردم. تنها رو تخت خوابیده بودم، از جام بلند شدم...تو اتاقه ارباب نبودم...از رو تخت پریدم پایین، نکنه ارباب منو از
عمارت بیرون کرده...نکنه حتی نذاشته یه بار بچمو بغل بگیرم...نکنه ...
دره اتاق و باز کردم و هراسون به این طرف و اون طرف نگاه کردم.
_ارباب...ارام...زهرااااا... بی بی... ارباااااب.
اشکم در اومده بود، تاریک بود و جایی رو نمیتونستم ببینم...نشستم زمین
_نامرد...اربابه نامرد... حتی نذاشتی بچمو یه بار بغل بگیرم... چرااااا...خدا اخه چراااا... من دیگه چقدر قراره بدبختی بکشم... من
دیگه چقدر قراره سختی بکشم...خداااا میبینی منو؟؟؟!!!
صدای بی بی اومد.
بی بی:سوگلللل...چرا اینجا نشستی؟؟؟ خوبی؟؟؟ جاییت درد میکنه؟؟ چرا گریه میکنی!؟؟!!! پاشو...پاشو بریم تو اتاق...
_بی بی ...بی بی دیدی بدبخت شدم، بی بی دیدی ارباب حتی اجازه نداد بچمو بغل کنم...بی بی دیدی... بی بی چرا من انقدر سیاه
بختم؟؟؟!!!
بی بی گذاشتتم رو تخت و رفت برقارو روشن کرد.
بی بی:چی میگی سوگل؟؟؟!!! زیادی بهت فشار اومده داری هذیون میگی!!! بچت دسته ارامه و منتظر بودیم بهوش بیای تا
بیاریمش پیشه تو.
انگار دنیارو دادن بهم.
_راس میگی بی بی؟؟!!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهفتادوهشتم
بی:وا دروغم چیه؟؟؟!!!!
_بی بی پس میری بیاریش؟؟؟
بی بی:اره مادر الان میرم میارمش.
بی بی رفت تاامیر عباسمو بیاره... دل تو دلم نبود...
ازخوشحالی نمیتونستم یجابشینم... درست حسابی هم نمیتونستم راه برم اما بازم لنگون لنگون داشتم راه میرفتم...
_چرا نیومد؟؟؟!!ینی اتفاقی برت بچم افتاده؟؟؟!!! ینی مشکلی پیش اومده!!!
داشتم لبمو میجوییدم و حرص میخوردم که در باز شد و بی بی بایه بچه ی ریزه میزه اومد تو بغلش اومد تو اتاق.
بی بی با صدای اروم.
بی بی:بیا مامانش... بیا که کوچولوتو اوردم...
رفتم جلو و اروم از بغله بی بی گرفتمش.
وقتی اومد بغلم یه تکونه کوچلو خورد اما بعد اروم شد.
بوی خوبی میداد... بوی زندگی...
بی بی:نگاش کن عینه خودته...
_راس میگی بی بی؟؟؟'!!! میبینی چقدر خوشگل خوابیده؟؟
خاتون سری به تایید تکون داد.
بی بی:من دیگه برم سره کارم وتو رو با بچه ی گلت تنها بزارم.
رفت.
اروم رفتم نشستم رو تخت.
_ای جانم...عزیزم...دوردونم.. یکی یدونم...امیر عباسم...خوش اومدی مامانم...خوش اومدی گله قشنگم...صفا اوردی نازدونم...
اروم از صورتش بوسیدم، چه لذتی داشت بوسیدنه صورتش... چقدر خوب و شیرین بود...داشتم به صورته غرقه تو خوابش نگاه
میکردم که بیدارشد
یه زره دستو پاشو تکون داد و چشماشم باز کرد و زود بست و شرو کرد به گریه کردن...
از جام بلند شدم و شرو کردم اروم اروم تکونش دادن تا بخوابه...
_جانم...جانم پسرم...جانم گلم...بیدارت کردم؟؟؟؟...غلط کردم...بخواب مامانم بخواب گله قشنگم..
هر چقدر تکونش میدادم ساکت نمیشد... یه دفه یادم افتاد که نکنه گشنش باشه!!!
اروم نشستم رو تخت و شرو کردم به شیر دادن بهش... بلد نبودم ولی یه چیزایی از این و اون یاد گرفته بودم اما بازم سختم بود...
بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و امیرو گذاشتم رو تخت وخودمم کنارش دراز کشیدم.
انقدر قوربون صدقش رفتمو نگاهش کردم که خودمم خوابم برد.
با بالا پایین شدنه تخت چشمانو باز کردم. امیرعباس سره جاش نبود...سرمو برگردوندم تا ببینم امیر کجاس که یه مرده سیاه پوش یه
دستمالی رو گرفت جلو بینیمو دیگه چیزی نفهمیدم.....
)ارباب(
از سوگل و بچم که مطمئن شدم، زنگ زدم به کیان که ببینم روستا و عمارت تو چه وضعیتیه تا ببینم میتونم از عمارت برم بیرون
یانه؟؟؟؟!!!
_الو...کیان... بگو.
کیان:سلام ارباب...چشمتون روشن...شنیدم ارباب زاده بدنیا اومدن.
_ممنون...وضعیتو بگو کیان...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بـــــچه قــــــورباغه🐸 و کــــــرم🐛
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...
...و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،
و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»
بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»
بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...
...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.
قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»
بچه قورباغه گفت قول می دهم.
ولی مثل عوض شدن فصل ها،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را...
این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل دنیا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
او دم نداشت.
کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی،
کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود،
درخت ها عوض شده بودند
همه چیز عوض شده بود...
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد.
بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد،
یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....
...نمی داند که کجا رفته.
📚جی آنه ویلیس
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیا پفک دوست دارند 👆👆ببینید و کمتر بخورید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهفتادونهم
کیان:همه جاتو امانه ارباب...البته تا یک ساعته پیش همین جوری از همه جا وارده روستا میشدن...اما الان تقریبا یک ساعتی
هست که دیگه همه چی ارومه... فکر کنم سهراب فهمید نمیتونه با مادر بیوفته کشید عقب.
یه جای قضیه بو میداد سهراب ادمی نبود که به همین راحتی عقب بکشه... این کارش ناراحت کننده بود.
_نه کیان... سهراب زرنگ تر از این حرفاس... اون بی برنامه جلو نمیاد... همه ی اینارو از قبل برنامه ریزی کرده... اما این عقب
نشینی کردنه یه هوییش برام عجیبه.... بگو کجایین میخوام بیام اونجا.
کیان ادرسه جایی رو که بودنو گفت، از عمارت خارج شدم، جلو در به محافظا عمارتو سپردمو رفتم....
رسیدم جایی که کیان گفته بود... تقریبا یه جا اخره روستا بود...جای خوبی هم بود... وارد که شدم، برا هزارمین بار از داشتنه کیان
به خودم بالیدم... مثله همیشه مورده اعتماد ترین افرادا رو جمع کرده بود.... عالی بود عالی
همه سلام کردن...از همه برا کارایی که انجام میدادن توضیح خواستم...هر کدوم یه منطقه ای رو زیره نظر داشتن...
هر کی این عقب نشینیه سهراب و یه جور میدونست اما نظره یکدومشون ذهنمو مشغول کرد.
شاهینی...یکی از کار کشته ترین و سن بالاترین افرادم بود و البته مطمئن ترینش
شاهینی:ارباب نظره همه محترمه... صد البته که نظره شما همیشه نظره درستی بوده اما به نظره من سهراب داره یه کارایی
میکنه... اون میدونه الان همه جا زیره کنترله شماس و هر کاره اشتباهش مواجه میشه با نابودیش... همه ی ما سهراب و میشناسیم
خیییلی زرنگه...همیشه از جایی ضربه میزنه که به ذهنه هیچ کس نمیرسه.... به نظرم اون این حرکتو کرده تا هواسه شمارو پرت
کنه و به هدفش برسه... ما هر کدوم یه منطقه ای رو زیره نظر داریم... درسته قدرت داره اما نه انقدری که بخواد با ما مقابله کنه...
زورم نداره مستقیم بیاد سمته عمارت... اون میخواد کاری کنه که شمارو تنها بکشه خارج از روستا و شمارو مجبور کنه که همه چی
رو واگذار کنید بهش....
_حرفات بد نیست شاهینی... اما نمیتونه من و بکشونه... من انقدرام سست نیستم.
شاهینی:نظرمو گفتم ارباب... تصمیم باشماس.
بعد از شاهینی بقیه نظراتشونو گفتن اما ذهنه من هنوز درگیره حرفای شاهینی بود.
منظورش این بود که سهراب میخواد دست بذاره رو نقطه ضعفم، اما نقطه ضعفم چی میتونست باشه چیییی؟؟؟!!!!
بد تو فکر بودم که یه دفه یاده حرفه کیان افتادم.
کیان:چشمتون روشن ارباب شنیدم ارباب زاده بدنیا اومده...
اره... این بود... نقطه ضعفم بچم بود... پسرم بود... کیان فهمیده بود بعید نمیدونستم که سهرابم فهمیده باشه.
ازجام بلند شدم.
کیان:ارباب... اتفاقی افتاده!!!!
_کیان... کیان... سهراب... سهرابه پست فطرت دست رو بد چیزیم کیان... پسرم...پسرم
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662