eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت صدوهفتادوسوم دکتر:میخوای بکش... میخوای نکش... مهم نیس... من فقط این کارو برا این کردم که جونه یه ادمیزاد از دستت در امان باشه... ارباب این مستبعد بودنتو تموم کن... اینایی هم که زیره دستته تو هستن جون دارن.. ادمن... _شاعره خوبی میشدی اما حیف که دکتری!!! نمیکشمت نترس... اما... همه ی وسایالتو از اینجا جم.میکنی و میری.. میری و دیگه هیچ وقت برنمیگردی روستا... دیگه هیچ وقتم سراغه ارام ونمیاری.... این تنبیه حتی از مرگم بدتر بود... اگر واقعا ارام رو دوست داشت واقعا این جزا از همه چیز براش سخت تر و سنگین تر بود. )سوگل( یک هفته مونده بود که زایمان بکنم، یک هفته مونده بود... هم خوشحال بودم.... هم ناراحت... خوشحال از اینکه بعد از نه ماه بچم بدنیا میاد و انتظارم باالخر تموم میشه.... نارحت بودم... چون بعد از این یه هفته معلوم نبود باهام چیکار میکردن!!! معلوم نبود میکشتنم!!! یا اینکه امیر عباس و ازم میگرفتن... ارباب دکترو از روستا بیرون کرده بود... هر چقدر که ارام بهش اسرار کرد بازم بیرونش کرد... حاال میخواست با من چیکار کنه رو.... نمیدونستم... بی بی اومد تو اتاق. بی بی:ااااوه، سوگل اینجا چه خبره؟!!!! اینجا چرا انقدر تاریکه!!! مادر تو اخر افسوردی میگیری... _نه بی بی جون... حالم خوبه...شما نگران نباش. بی بی:چه خوبی؟؟!!! االن دو هفتس اومدی، زوره ارباب نباشه یه قاشق غذا نمیخوری... به فکره خودت نیستی به فکره اون بچه باش... به ارومی و با خیاله راحت دستی به شکمم کشیدم. _اینو میگی؟؟؟!!! اینو!!! بی بی پسره من که فکر نمیخواد!!! یه بابا داره که همیشه کنارش هست... امیر عباسه من ارباب زادسااا... بی بی:امیر عباس؟؟!!!! _اوهوم.... بی بی همیشه اسمه امیر عباسو دوست داشتم، همیشه به خودم میگفتم اگه یه روزی بچه دار شم حتما اسمشو میزارم امیر عباس.... اما.... من کجا و اسم گذاشتن کجا؟؟!!!! ارباب خودش یه اسمی روش میذاره.... اما تازمانی که من زنده باشم اسمه این بچه برا من همیشه امیر عباسه.... بی بی شرو کرد به دلداری دادنم، این کاره همیشه گیه ی این دو هفته ی ارام و بی بی و زهرا بود... اما چیکار کنم.... دله من اروم نمیشد.... اصلا اروم نمیشد.... عصر بود و من تنها تو تراسه اتاقه ارباب نشسته بودم.... از ظهر یکمی دل درد داشتم اما خیلی کم بود... همچنان دل درد داشتم... حتی دردش از ظهر هم بیشتر شده بود اما هنوز به کسی چیزه نگفته بودم، تو دلم میگفتم شاید بهتر شم.... شرو کردم به حرف زدن با امیر عباس. _ارووووم... اروووم باش امیرم.... صبر کن...چیزی نمونده، صبر کن تا چن روزه دیگه بدنیا میای گل پسرم... پسره قشنگم... گله نازم... ارباب زادم.... گفتم ارباب زاده!!!! اره مامانی.... اره گلم... تو ارباب زاده ای... پسره ارباب سالار.... مرده بدی نیست دورت بگردم... بجز مامانت بده کسی رو نمیخواد... یه موقه اینایی رو که دارم بهش میگم و به کسی نگیااااا.... من بابا اربابتو دوس دارم... کمم نه هاااا خیلی دوسش دارم... بهم بدی کرده... خیلیم بدی کرده.... اما من خیلی دوسش دارم. داشتم با امیر عباس حرف میزدم که دره اتاق باز شد و بعدشم صدای ارباب اومد. ارباب:کیان.... مواظب باش.... حطا نکن ... الان میام.. ارباب با کلافگی حرف میزد.... با درد از جام بلند شدم و رفتم اتاق... ارباب داشت اسلحشو میذاشت پشته کمرش... دردم بیشتر شده بود. _چیشده؟!!! اتفاقی افتاده؟؟؟ ارباب:نه... چیزی نشده.. هر صدایی که شنیدی از اتاق بیرون نیا. این ینی حتما یه اتفاقی افتاده... دلشوره گرفتم... دردم هر لحظه بیشتر میشد... میترسیدم.... نکنه اتفاقی برا ارباب بیوفته... _ارباب نرین... ارباب برگشت سمتم ارباب:چیزی نیست... میرم و برمیگردم... توام فقط رو تخت دراز میکشی و هیچ جایی نمیری. درد دیگه امانمو بریده بود...ارباب داشت از در میرفت بیرون که دیگه طاقت نیوردم و جیغ کشیدم. _ایییییییییییی ادامه دارد..... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدو هفتادوچهارم باالخره چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد. سهراب اومده بود جلوو این سری محکم تر و پرقدرت تر.... کیان خبر داده بود تو یه جا نزدیکه روستا جم شدن، قرار شد بریم و تا بیشتر خطرناک نشده، گروهشو منحل کنیم. رفته بودم تواتاق و داشتم اصلحه رو برمیداشتم که سوگل از تراس اومد تو... رنگ و روش پریده بود اما چون عجله داشتم زیاد دقت نکردم. یه زره گیر داد که فوری پیچوندمشو از اتاق زدم بیرون خواستم از پله برم پایین که صدا جیغه سوگلو شنیدم. سوگل:اییییییییییی بادو رفتم سمته اتاق و درو باضرب باز گردم. سوگل نشسته بود کفه اتاق و دستشم رو شکمش گذاشته بود و داشت گریه میکرد. نشستم کنارش... بچه... وای _چته؟؟؟ چته سوگل.... با گریه و هق هق گفت.... سوگل:دلم.... ارباب دلم خیلی درد میکنه... دیگه ضربه نمیزنه... ارباب... و دوباره گریه کرد. _خیله خب...اروم باش، اروم باش سوگل:نمیتونم...از صبه درد دارم... هی تحمل کردم...هی تحمل کردم...گفتم خوب میشم اما نشدم... ارباب خیلی درد دارم. قلبم تند تند میزد...اگه اتفاقی برا شون می افتاد؟؟؟!!! _از دستت میگرم سعی کن اروم بلند شی... االن میریم بیمارستان...تو فقط اروم و عمیق نفس بکش باشه؟؟؟؟ سوگل گریه میکرد و با سر حرفمو قبول کرد، از درد داشت میلرزید. داشتم میسوختم... سوگل داشت درد میکشید و من نمیتونستم کاری بکنم.... بایه دست سوگلو گرفته بودمو با یه دستم خواستم درو باز کنم که تلفنم زنگ خورد... از جیبم دراوردم و به صفحش نگاه کردم. کیان بود ...منتظره من بودن.. باید بهش میگفتم که نمیتونستم برم. _الو کیان.... کیان:ارباب....ارباب... اصلا از عمارت خارج نشین... سهرابه پدر...سهراب از لونش در اومده و اومده تو روستا...هدفش عمارته...نیاین ارباب. گوشی رو قط کرد..... نمیرفتم!!! از عمارت چطور بیرون نمیرفتم؟؟!!!! سوگل داشت درد میکشید!!! باید یه کاری میکردم. به سوگل نگاه کردم دستش همچنان رو شکمش بود و از درد عرق کرده بود و داشت لباشو گاز میگرفت ... میرفتم بیرون ریسک بود...نمیرفتمم سوگل از دست میرفت. سوگل:اخخخخخخ برگردوندمش رو تخت. _سوگل همینجا بشین تا برگردم. سوگل:ارباب... این..این ...درده زایمانه باید برم بیمارستان... _نمیشه... سوگل...نمیشه دیگه بیشتر از اون تو اتاق نموندم و اومدم بیرون و یه راست رفتم سمته اتاقه ملوک و درو باز کردم رو تخت دراز کشیده بود. _ملوک سوگل...سوگل درد داره.. میگه نمیتونه تحمل کنه ملوک السلطنه:خب ببرتش بیمارستان.... _ملوک اینارو میدونم، نمیتونم... ملوک:چرا؟؟؟؟ ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهفتادوپنجم _اه... ملوک نمیتونم... نمیخوام بلایی سره بچه بیاد. ملوک:خاتون...خاتون میتونه بچه... دیگه نذاشتم حرفشو ادامه بده و از اتاق رفتم بیرون و سراغه خاتون. تو اشپز خونه بود. _خاتون...خاتون.. سوگل.. سوگل وقتشه میخواد زایمان کنه...ملوک میگه تو میتونی کمکش کنی بچه رو بدنیا بیاره. خاتون:ارباب بیمارس.... _اه خاتون کشش نده میگم بیا اتاق کمکش کن. خاتون یه سری دستور داد و که چه چیزایی بیارن تو اتاق و با من اومد اتاق. سوگل تا فهمید از بیمارستان خبری نیست ترسید و راضی نمیشد، اما تا دوتا داد زدم سرش راضی شد. خاتون منو از در فرستاد بیرونو خودشم کارشو شرو کرد. ارام و ملوک کنارم بیرونه اتاق وایساده بودن... نگران بودم...کله راهرو رو میرفتم و میومدم... سوگل جیغ میکشید ومن سرعته پاهامو بیشتر میکردم... سوگل جیغ میکشید و من عصبانی تر میشدم. حدوده یک ساعت بود که خاتون رفته بود تو اتاق و سوگل جیغ میکشید که یه دفه صدای جیغه سوگل قط شد و صدای گریه ی یه بچه بلند شد.. زایمانه طبیعی، بستگی به طبیعته بدنه انسان داره و هیچ زمانه مشخصی هم نداره )سوگل( باالخره بدنیا اومد... بالاخره امیر عباسم بدنیا اومد... درد زیاد کشیدم... اما می ارزید... همه ی دنیام به داشتنه امیر عباس می ارزید... این که فقط جونم بود... بی بی:بدنیا اومد... سوگل بدنیا اومد... مبارکت باشه... صدای گریه ی امیر عباسم کله اتاق رو گرفته بود... بیحال بودم... دوست داشتم از جام بلند شم و برم بغلش کنم تا دیگه گریه نکنه...اما.... بی بی امیر عباسمو گرفت جلو چشمام. خاتون:ببین... هزار ماشاهللا... میبینی ارباب زاده رو... میبینی وارثه سپهر تاجارو... زهرا مواظبه سوگل باش من برم بچه رو به ارباب نشون بدم... و از دره اتاق رفت بیرون...و دله منم همراهش رفت. فشاره زیادی رو تحمل کرده بودمو و همه جارو تار میدیدم حالم بد بود و خیلی تشنم بود. _زهرا... تشنمه...ااااب دیگه چیزی نفهمیدم و چشمامو بستم. )ارباب( خواستم برم تو که در باز شد و خاتون با یه بچه که خونی بود و یه پارچه هم درش پیچیده بود اومد بیرونو بچه رو گرفت سمتم. خاتون:چشمتون روشن ارباب... بفرمایید اینم ارباب زادتون... سالمه سالم...یه پسره کاکل زری.... بچه رو از دستش گرفتم...بچه اروم بود و چشماشم بسته بود...پسر بود...پسره من... از گوشت و پوسته من بود... هدیه ای از طرفه خدا بود... روشنایی بود...جانشینه من بود... بچه ی منو سوگل بود... سوگل.... سوگللل... ارام:ارباب... پسرتو میدی؟؟؟ بعد از بیرون کردنه سامیار از روستا بهم نمیگفت داداش، میگفت ارباب... بچه رو دادم دستش و برگشتم سمته خاتون تا از سوگل بپرسم که زهرا هراسون از اتاق اومد بیرون. زهرا:بی بی...بی بی.. سوگل...سوگلل از هوش رفت... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ آموزشی ❣ میکاپ ابرو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهفتادوششم از هوش رفت!!! چطور از هوش رفت!؟؟؟؟ _چی؟؟؟!!!! خاتونو کنار زدم و رفتم تو... سوگل رو تخت بود و تختم خونی بود... ترسیدم... از این که برم جلو خیلی ترسیدم... ترسیدم برم جلو و دستمو بذارم رو نبضش... ترسیدم که دیگه نبضش نزنه... ترسیدم که دیگه چشماشو باز نکنه... خاتون:ارباب... _خاتون اینجا چخبره؟؟؟!!! چرا تخت خونیه؟؟؟!!! خاتون چیزی نگفت و رفت جلو و نزدیکه سوگل شد. ارام:خاتون... خاتون چی شده؟؟؟!! سوگل چشه؟؟؟!!! خوبه؟؟؟ خاتون دسته سوگل و گرفت و نبضشو گرفت... بعدشم گذاشت رو نبضه گردنش. خاتون:چیزی نشده...نگران نباشین از هوش رفته... _از هوش رفته؟؟؟؟!!!! خاتون چیکارش کردی که از هوش رفته؟؟؟!!! خاتون میکشمت اگه اتفاقی براش بیوفته. خاتون:نگران نباشین ارباب... فشاره زیادی رو تحمل کرده... برا همون ضعف کرده.... رفتم جلو و به صورته غرقه عرقش نگاه کردم... دلم برای مظلومیتش سوخت... درد زیاد کشیده بود و مسببه همه ی ایناهم من بودم... _سوگل و از این اتاق میبرم اتاق روبرویی و شماهم اینجارو جم کنین تا دوباره برش گردونم تو همین اتاق برگشتم سمته ارام... _بچه رو هم با دقت...خاتون دارم میگم بااااادقت تمیزش میکنین و میارینش پیشه سوگل... میخوام بیدار که شد بچه کنارش باشه. بعد از به هوش اومدنش خیلی چیزا عوض میشد... خیلی چیزا )ارباب( سوگلو برده بودم تو اتاق رو به رویی، نشستم کنارش و نگاهش کردم. اروم و منظم نفس میکشید. _بهوش بیاسوگل... بهوش بیا... میخوام همه ی اشتباهاته گذشتمو جبران کنم... نه میکشمت نه از عمارت بیرونت میکنم... دیگه زور و اجباری تو کار نیست... نه هیچی رو بهت تحمیل نمیکنم... اگه خواستی میتونی بری... میتونی قبولم نکنی... میتونی پسم بزنی... میتونی هر کاری که دلت خواست باهام بکنی... اما باالخره حرفه دلموبهت میزنم... از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون...باید میرفتم میدیدم خاتون بابچه چیکار کرد... داشتم از راه پله میرفتم پایین که دیدم ملوک السلطنه پایینه پله ها منتظرم وایساده. ملوک السلطنه:خیره ارباب... دختره موندگاره؟؟؟ میدونستم ملوک اول و اخر قراره با موندن سوگل مخالفت کنه... الان میفهمید خیلی بهتر بود.... _دختره نه ملوک... سوگل. ملوک السلطنه:عه!!! حالا شده سوگل... قبال طرز تفکرتون جوره دیگه ای بود ارباااااب. _ملوک سوگل از این به بعد به عنوانه مادره بچه ی من تو عمارت زندگی میکنه...عینه خانمه عمارت... دیگه دوس ندارم کسی اذیتش کنه... تا الانم عذاب زیاد کشیده اما از این به بعد دیگه قرار نیست باهاش بد رفتار بشه چون به زودی زنم میشه. ملوک:چیییی؟؟!!!!!! ارباب شما چی میگین!!! مثله این که یادتون رفته این دختره کیه و ریشش ماله.... ارباب، ما این دختررو اورده بودیم تا حمید و عذاب بدیم... این یه اشتباهه که بخواد بشه زنه عقدیه شما!!!!! ارباب این نوه ی پریه.... دشمنه ما... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهفتادوهفتم _تمومش کن ملوک. از کنارش رد شدم، که از استینه لباسم گرفت. ملوک:دل باختی ارباب... دل باختی... نتونستی انتقاممونو ازشون بگیری... _نه سوگل،نه حمید هیچ ارتباطی با این موضوع نداشتن ملوک، اشتباه کردم که اونارو وارده این انتقامه مسخره کردم. ملوک:دیگه محکم نیستی ارباب... بقوله ارباب اردشیر"اربابی که احساس قاطیه کارش بکنه ارباب نیست." تو دیگه اربابه سابق نیستی... دیگه نم.... _تو هرجوری که دوست داری فکر کن، برام مهم نیست. خاتونو صدا کردم. _خاتون.... خاتووووون... خاتون:جانم اربابم. _خاتون بچه کجاس؟؟؟ خاتون:ارباب تمیز شستیمش دادیم به ارام خانم، ایشونم لباساشونو پوشوندن و دارن بهشون شیره خشک میدن. _چرا شیرخشک؟؟؟؟ خاتون:همشگی نیست ارباب الان چون سوگل خانم بیهوشن بهشون دادیم. _خوبه، بگویه گوشه از اتاقه منومهین تمیز کنه و وسایلای بچه رو اونجا بچینه. خاتون:چشم. رفتم سمته اتاقه ارام. میخواستم زود تر به مهین بگم اماهم زایمانه سوگل زود اتفاق افتاده بود هم خودم فراموش کرده بودم. )سوگل( چشمامو باز کردم. تنها رو تخت خوابیده بودم، از جام بلند شدم...تو اتاقه ارباب نبودم...از رو تخت پریدم پایین، نکنه ارباب منو از عمارت بیرون کرده...نکنه حتی نذاشته یه بار بچمو بغل بگیرم...نکنه ... دره اتاق و باز کردم و هراسون به این طرف و اون طرف نگاه کردم. _ارباب...ارام...زهرااااا... بی بی... ارباااااب. اشکم در اومده بود، تاریک بود و جایی رو نمیتونستم ببینم...نشستم زمین _نامرد...اربابه نامرد... حتی نذاشتی بچمو یه بار بغل بگیرم... چرااااا...خدا اخه چراااا... من دیگه چقدر قراره بدبختی بکشم... من دیگه چقدر قراره سختی بکشم...خداااا میبینی منو؟؟؟!!! صدای بی بی اومد. بی بی:سوگلللل...چرا اینجا نشستی؟؟؟ خوبی؟؟؟ جاییت درد میکنه؟؟ چرا گریه میکنی!؟؟!!! پاشو...پاشو بریم تو اتاق... _بی بی ...بی بی دیدی بدبخت شدم، بی بی دیدی ارباب حتی اجازه نداد بچمو بغل کنم...بی بی دیدی... بی بی چرا من انقدر سیاه بختم؟؟؟!!! بی بی گذاشتتم رو تخت و رفت برقارو روشن کرد. بی بی:چی میگی سوگل؟؟؟!!! زیادی بهت فشار اومده داری هذیون میگی!!! بچت دسته ارامه و منتظر بودیم بهوش بیای تا بیاریمش پیشه تو. انگار دنیارو دادن بهم. _راس میگی بی بی؟؟!!!! ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهفتادوهشتم بی:وا دروغم چیه؟؟؟!!!! _بی بی پس میری بیاریش؟؟؟ بی بی:اره مادر الان میرم میارمش. بی بی رفت تاامیر عباسمو بیاره... دل تو دلم نبود... ازخوشحالی نمیتونستم یجابشینم... درست حسابی هم نمیتونستم راه برم اما بازم لنگون لنگون داشتم راه میرفتم... _چرا نیومد؟؟؟!!ینی اتفاقی برت بچم افتاده؟؟؟!!! ینی مشکلی پیش اومده!!! داشتم لبمو میجوییدم و حرص میخوردم که در باز شد و بی بی بایه بچه ی ریزه میزه اومد تو بغلش اومد تو اتاق. بی بی با صدای اروم. بی بی:بیا مامانش... بیا که کوچولوتو اوردم... رفتم جلو و اروم از بغله بی بی گرفتمش. وقتی اومد بغلم یه تکونه کوچلو خورد اما بعد اروم شد. بوی خوبی میداد... بوی زندگی... بی بی:نگاش کن عینه خودته... _راس میگی بی بی؟؟؟'!!! میبینی چقدر خوشگل خوابیده؟؟ خاتون سری به تایید تکون داد. بی بی:من دیگه برم سره کارم وتو رو با بچه ی گلت تنها بزارم. رفت. اروم رفتم نشستم رو تخت. _ای جانم...عزیزم...دوردونم.. یکی یدونم...امیر عباسم...خوش اومدی مامانم...خوش اومدی گله قشنگم...صفا اوردی نازدونم... اروم از صورتش بوسیدم، چه لذتی داشت بوسیدنه صورتش... چقدر خوب و شیرین بود...داشتم به صورته غرقه تو خوابش نگاه میکردم که بیدارشد یه زره دستو پاشو تکون داد و چشماشم باز کرد و زود بست و شرو کرد به گریه کردن... از جام بلند شدم و شرو کردم اروم اروم تکونش دادن تا بخوابه... _جانم...جانم پسرم...جانم گلم...بیدارت کردم؟؟؟؟...غلط کردم...بخواب مامانم بخواب گله قشنگم.. هر چقدر تکونش میدادم ساکت نمیشد... یه دفه یادم افتاد که نکنه گشنش باشه!!! اروم نشستم رو تخت و شرو کردم به شیر دادن بهش... بلد نبودم ولی یه چیزایی از این و اون یاد گرفته بودم اما بازم سختم بود... بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و امیرو گذاشتم رو تخت وخودمم کنارش دراز کشیدم. انقدر قوربون صدقش رفتمو نگاهش کردم که خودمم خوابم برد. با بالا پایین شدنه تخت چشمانو باز کردم. امیرعباس سره جاش نبود...سرمو برگردوندم تا ببینم امیر کجاس که یه مرده سیاه پوش یه دستمالی رو گرفت جلو بینیمو دیگه چیزی نفهمیدم..... )ارباب( از سوگل و بچم که مطمئن شدم، زنگ زدم به کیان که ببینم روستا و عمارت تو چه وضعیتیه تا ببینم میتونم از عمارت برم بیرون یانه؟؟؟؟!!! _الو...کیان... بگو. کیان:سلام ارباب...چشمتون روشن...شنیدم ارباب زاده بدنیا اومدن. _ممنون...وضعیتو بگو کیان... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بـــــچه قــــــورباغه🐸 و کــــــرم🐛 آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... ...و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.. بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم» کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..» بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت:«تو زیر قولت زدی» بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم... ...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم. ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.» بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه ی آخر است که می بخشمت.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.» بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.» «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.» کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود... اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند. آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...» ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد. و حالا قورباغه آنجا منتظر است... ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند.... ...نمی داند که کجا رفته. 📚جی آنه ویلیس ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا پفک دوست دارند 👆👆ببینید و کمتر بخورید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهفتادونهم کیان:همه جاتو امانه ارباب...البته تا یک ساعته پیش همین جوری از همه جا وارده روستا میشدن...اما الان تقریبا یک ساعتی هست که دیگه همه چی ارومه... فکر کنم سهراب فهمید نمیتونه با مادر بیوفته کشید عقب. یه جای قضیه بو میداد سهراب ادمی نبود که به همین راحتی عقب بکشه... این کارش ناراحت کننده بود. _نه کیان... سهراب زرنگ تر از این حرفاس... اون بی برنامه جلو نمیاد... همه ی اینارو از قبل برنامه ریزی کرده... اما این عقب نشینی کردنه یه هوییش برام عجیبه.... بگو کجایین میخوام بیام اونجا. کیان ادرسه جایی رو که بودنو گفت، از عمارت خارج شدم، جلو در به محافظا عمارتو سپردمو رفتم.... رسیدم جایی که کیان گفته بود... تقریبا یه جا اخره روستا بود...جای خوبی هم بود... وارد که شدم، برا هزارمین بار از داشتنه کیان به خودم بالیدم... مثله همیشه مورده اعتماد ترین افرادا رو جمع کرده بود.... عالی بود عالی همه سلام کردن...از همه برا کارایی که انجام میدادن توضیح خواستم...هر کدوم یه منطقه ای رو زیره نظر داشتن... هر کی این عقب نشینیه سهراب و یه جور میدونست اما نظره یکدومشون ذهنمو مشغول کرد. شاهینی...یکی از کار کشته ترین و سن بالاترین افرادم بود و البته مطمئن ترینش شاهینی:ارباب نظره همه محترمه... صد البته که نظره شما همیشه نظره درستی بوده اما به نظره من سهراب داره یه کارایی میکنه... اون میدونه الان همه جا زیره کنترله شماس و هر کاره اشتباهش مواجه میشه با نابودیش... همه ی ما سهراب و میشناسیم خیییلی زرنگه...همیشه از جایی ضربه میزنه که به ذهنه هیچ کس نمیرسه.... به نظرم اون این حرکتو کرده تا هواسه شمارو پرت کنه و به هدفش برسه... ما هر کدوم یه منطقه ای رو زیره نظر داریم... درسته قدرت داره اما نه انقدری که بخواد با ما مقابله کنه... زورم نداره مستقیم بیاد سمته عمارت... اون میخواد کاری کنه که شمارو تنها بکشه خارج از روستا و شمارو مجبور کنه که همه چی رو واگذار کنید بهش.... _حرفات بد نیست شاهینی... اما نمیتونه من و بکشونه... من انقدرام سست نیستم. شاهینی:نظرمو گفتم ارباب... تصمیم باشماس. بعد از شاهینی بقیه نظراتشونو گفتن اما ذهنه من هنوز درگیره حرفای شاهینی بود. منظورش این بود که سهراب میخواد دست بذاره رو نقطه ضعفم، اما نقطه ضعفم چی میتونست باشه چیییی؟؟؟!!!! بد تو فکر بودم که یه دفه یاده حرفه کیان افتادم. کیان:چشمتون روشن ارباب شنیدم ارباب زاده بدنیا اومده... اره... این بود... نقطه ضعفم بچم بود... پسرم بود... کیان فهمیده بود بعید نمیدونستم که سهرابم فهمیده باشه. ازجام بلند شدم. کیان:ارباب... اتفاقی افتاده!!!! _کیان... کیان... سهراب... سهرابه پست فطرت دست رو بد چیزیم کیان... پسرم...پسرم ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهشتادم )سوگل( چشمامو که باز کردم چیزی اطرافم نبود،یکم نور تواتاق افتاده بود، اتاق اصال برام اشنا نبود....اصلا تو عمارت از این اتاقا نداشتیم..... صبر کن ببینم...من که تو اتاق خواب بودم...امیر عباس کنارم خواب بود.... از خواب که بیدار شدم امیر کنارم نبود....مرده سیاه پوش... دسمال.... _وااای....وااای...امیرم... امیر عباسم.... بالاخره ارباب کاره خودشو کرد...بالاخره بچمو گرفت.... رفتم سمته درو محکم زدم بهش. _باز کنین...باز کنین این درووو.... ارباب.... ارباب سالار.... گریم گرفته بود...نشستم جلودرو اروم اروم گریه کردم. _چیکار کنم....حالا دیگه چیکار کنم؟؟؟؟!!!! دوباره زدم به در. _اررررباب...اربابه سنگ دل... اربابه مغرور... باز کن این درووو...ارباب... اربابه با انصاف... این انصاف نیست... من تازه زایمان کردم... من تازه مادر شدم...هنوز از بچم سیر نشدم... هنوز سیر نگاهش نکردم.... ارباب پسرم شیر میخواد... ارباب منم دل دارم...کی انتقامت تموم میشه؟؟؟!!!! کی منم به چشمه زن نگاه میکنی؟!! کی به منم رحم میکنی؟؟؟!!! کی به منم نگاه میکنی.... چرا انقدر بی رحمی... چرا به من رحم نمیکنی... دوباره محکم زدم به در. _تو رو خدا... تورو خدا این درو باز کنین... ارباب خواهش میکنم... خواهش میکنم بذارین یه بار دیگه بچمو ببینم.... هیچ صدایی نبود...هیچ صدایی... نشستم پشته درو گریه کردم... کی این بدبختیام تموم میشه... کی میمیرم... چرا ارباب نمیکشتم...چرا از این همه غم و غصه نمیمیرم راحت شم... من چه گناهی به درگاهه خدا کردم که انقدر عذاب میکشم... مگه من ازارم به کی رسیده بود... مگه من به کی ظلم کرده بودم که اینهمه ظلم میدیم... چرا انقدر بدبختم که باید دقیقا عاشقه کسی بشم که حاظره منو بکشه... اونم بخاطره انتقامی که حتی من یه گوشه ی کوچیکشم نبودم... داشتم خودمو تکون میدادم و گریه میکردم که یه صدایی شنیدم... یه صدای پا که داشت نزدیک میشد... از جام پریدم و شرو کردم با گریه به در زدن. _کسی اونجا نیست؟؟؟!!! اهایییی... یکی این دره واموندرو باز کنه.... دستگیره ی در چرخید، از در فاصله گرفتم که در باز شد و یه مرده قد بلند و چارشونه اومد تو. ترسیدمو خودم و کشیدم عقب. مرد:چته؟؟؟!!!چیه همه جارو گذاشتی رو سرت!!!! _شما کیین؟؟!!از من چی میخواین؟؟؟ اربا... مرد:اه...خفه شو دیگه... هی ارباب...ارباب...راه بیوفت بریم ببینم اقا کارت داره. اقا؟؟؟؟ اقا کیه دیگه؟؟!!! _اقا کیه؟؟؟ از بازوم گرفت و کشید و گفت حرف بی حرف راه بیوفت ببینم. بازومو ول کرد و با یه دسمال چشممو بست و از دستم کشید و بردتم. میترسیدم، این کارا چی بود!!! چرا مرده گفت اقا؟؟ مگه همه به ارباب، ارباب نمیگفتن؟؟؟!!! بعد از چند دیقه مرده وایساد و منم کنارش نگه داشت. صدای در زدنشو شنیدم و بعدم صدای همون مرد. مرد:اقا اجازه هست بیام تو؟؟؟!!!!! یه صدایی اومد، یه صدا که خیلی برام اشنا بود اما یادم نمیومد صاحب صدا کی بود؟!!! صاحب صدا:بیا تو. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهشتادویکم مرد درو باز کرد و منو با خودش کشید تو. مرد:بفرمایید اقا طبقه خواستتون صحیح و سالم اوردمش. مرد اشنا:کارت خوب بود برو. دیگه صدای مرد نیومد، باشنیدنه بسته شدنه در چشم بند و از چشمم باز کردم. نور چشمم و زد... اول چیزی رو ندیدم اما همین که چشمم به نور عادت کرد به مردی که جلوم وایساده بود نگاه کردم. این.... این.... سهراب بود. _تووووو سهراب:سلاااام برگه برندم... سلام نقطه ضعفه اربااااااب ساالار )ارباب( با سرعت رفتم سمته ماشین و سوار شدم و بی توجه به دادای کیان که پشتم بود یه راست رفتم سمته عمارت.... تو دلم اشوووب بود... به حرفای شاهینی که فکر میکردم، بدتر میشدم.... گوشیمو از جیبم دراوردم و به یکی از محافظا زنگ زدم. _الوووو عماد....عماد عمارت تو چه وضعیه؟؟؟!!! عماد:سلام ارباب... زیره سایتون، ارومه، ارومه همه جا ساکتو بی خطره. _عماد خوب گوش کن، همه ی محافظارو خبر کن هوشیار باشن.... تا نگفتم چشم از عمارت برنمیدارین. عماد:اتفاقی افتاده ارباب؟؟؟؟!!! _سوال نکن عماد، فقط هرچی رو که گفتم انجام بده، خودمم دارم میام عمارت. گوشی رو قط کردم و انداختم روصندلیه کناریم و به زنگ زدنای پشته همه کیانم توجه نکردم و پامو محکم رو گاز فشار دادم تا زودتر به عمارت برسم. عماد گفته بود عمارت ارومه، قطعا دله منم باید اروم میشد...اما نمیشد... دلنگران بودم... سهراب تیز بود...خیلی تیز بود... امکانشو داشت بی سرو صدا وارده عمارت بشه و من از همین میترسیدم... میترسیدم که اینهمه ساده گرفتنش کار دستم بده... بالاخره رسیدم عمارت. ظاهرا بیش از حده معمول ساکت بود اما من بازم خوووف داشتم... خوووف از یه ادمه خوفناک. رفتم تو و به محافظا دستوراته لازم و دادم و رفتم تو عمارت. _خاتون... خاتووون... خاتون از طبقه ی پایین اومد بالا و با تعجب نگاهم کرد. خاتون به ساعت نگاه کرد. خاتون:تو این ساعت خیره ارباب، امری داشتین؟؟؟؟!!!! _بچم کجاس؟؟؟!!! خاتون:پیشه ارام خانم خوابیدن ارباب. یه راست رفتم سمته اتاقه ارام، خاتونم پشتم با عجله راه میومد. باید میرفتم، باید میرفتم و از سالم بودنه بچم مطمئن میشدم. دره اتاقه ارام و باز کردم خاتون راست میگفت.... پسرم اروم و بی صدا کناره ارام خوابیده بود... درو بستمو ازاتاق خارج شدم... خدارو شکر که سالم بود. _چرا پیشه ارام خوابیده؟؟؟ مگه سوگل هنوز بیهوش نیومده؟؟!!!! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏴 اعمال شب ماه مبارک رمضان 🏴 شب ، اول شبهای است و شب قدر همان شبی است که در تمام سال شبی به خوبی و فضیلت آن نمی رسد و عمل در آن بهتر است از عمل در هزار ماه و در آن شب (شب قدر) امور سال می شود و ملائکه و روح که اعظم ملائکه است در آن شب به اذن پروردگار به زمین نازل می شوند و به خدمت (عج) مشرف می شوند و آنچه برای هر کس مقدر شده است بر حضرت (عج) عرض می کنند ... 👈 اعمال مشترک شبهای قدر و : 1️⃣ اول: غسل (مقارن غروب آفتاب، که بهتر است نماز شام را با غسل خواند) 2️⃣ دوم: نماز دو رکعت نماز است که در هر رکعت بعد از حمد هفت مرتبه توحید بخواند و بعد از فراغ هفتاد مرتبه اَستَغفُرِاللهَ وَ اَتوبُ اِلَیهِ . 3️⃣ سوم: دعا و ذکر خداوند قرآن مجید را بگشاید و بگذارد در مقابل خود و بگوید: (اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُِکَ بِکِتابِکَ المُنزَلِ وَ ما فیهِ اسمُکَ الاَکبَرُ و اَسماؤُکَ الحُسنی وَ یُخافُ وَ یُرجی اَن تَجعَلَنی مِن عُتَقائِکَ مِنَ النّار) پس هر حاجت که دارد بخواند... 4️⃣ چهارم: قرآن بر سر گذاشتن مصحف شریف را بگیرد و بر سر بگذارد و بگوید: اَللّهمَّ بِحَقِّ هذاالقُرآنِ وَ بِحَقِّ مَن اَرسَلتَه بِه وَ بِحَقِ کُلِّ مومنٍ مَدَحتَه ُ فیهِ وَ بِحَقِّکَ عَلَیهِم فلا اَحَدَ اَعرَفُبِ بِحَقِّکَ مِنکَ ده مرتبه بگوید: بِکَ یا الله ده مرتبه: بِمُحَمَّدٍ ده مرتبه: بِعلیٍّ ده مرتبه: بِفاطِمَةَ ده مرتبه: بِالحَسَنِ ده مرتبه: بِالحُسَین ِ ده مرتبه: بِعلیّ بنِ الحُسین ده مرتبه: بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ ده مرتبه: بِجَعفَر بنِ مُحَمَّدٍ ده مرتبه: بِموُسی بنِ جَعفَر ٍ ده مرتبه: بِعَلِیِّ بْنِ مُوسَى ده مرتبه: بِمُحَمَّدٍ بنِ عَلِیِّ ده مرتبه: بِعَلیِّ بنِ محمد ده مرتبه: بِالْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ ده مرتبه: بِالحُجَّةِ پس هر حاجتی داری طلب کن. 5️⃣ پنجم: زیارت امام حسین (ع) در شبهای قدر زیارت امام حسین (ع) است؛ که در خبر است که چون شب قدر میشود منادی از آسمان هفتم ندا میکند که حق تعالی آمرزید هر کسی را که به زیارت قبر امام حسین (ع) آمده. 6️⃣ ششم: احیا و شب زنده داری احیا داشتن این شبها است که در روایت آمده هر کس احیا کند شب قدر را گناهان او آمرزیده شود هر چند به عدد ستارگان آسمان و سنگینی کوهها و کیل دریاها باشد. 7️⃣ هفتم: دعای شب نوزدهم اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ.... 8️⃣ صد مرتبه اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَاَتوبُ اِلَیه 9️⃣ صد مرتبه اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ 🔟 قرائت دعای و دعای فرج و سلامتی حضرت حجت بن الحسن (عج) 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢ایده های خانه داری😍 اگه بین سرامیکهاتون سیاه و کثیف شده این ترفند هم زیباش میکنه هم تمیز با استفاده از مصالح بندکشی کمی رنگ طلایی و اکلیل 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍🔻عجیب ترین طلاق سال😳😟 🌺 تا آخربخوانید 💢شنبه گذشته مردی بە دادگاە مراجعه کرد و دادخواست طلاق خود را به قاضی ارائه داد و بیان کرد که پس از گذشت 1سال از زندگی مشترک، هنوز همسرش اجازه خرید خانه را به او نمی‌دهد وهنگامی که علت را ازش میپرسد زن تفره میرود،اما پس از مدتی و با نصب دوربین مرد متوجه میشود که همسرش هرشب ساعت3:17دقیقه بامداد به زیر زمین میرود و وقتی مرد به زیر زمین مراجعه میکند درکمال تعجب میبیند که همسرش در زیرزمین..... 😳 ادامه این داستان عجیب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک صبح پر از ترانه تقدیم شما شور خوش جاودانه تقدیم شما یک سفرہ مهیا شدہ از عشق و غزل با خندہ های عاشقانه تقدیم شما صبحتون بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚عذاب عجیب ابن ملجم نقل شده است که: ابوالقاسم محمد که به ابن رقا مشهور است، نقل نموده است که: در مسجدالحرام و مقام حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) راهبی را دیدم که جمع کثیری به دورش حلقه زده بودند، وسبب اسلام اوردن خودرابیان میکرد. وچنین میگفت که، من درصومعه ی خودنشسته بودم روزی دیدم مرغی بزرگ ازهوا پایین آمدوبرسرسنگی که کناردریابود نشست وربع جسد کسی را قی کرد() وسپس پروازنموده وبعداز دقایقی آمدوربع دیگری را قی کرد. وهمچنین کرد تااینکه تمامی جسدشخص نامعلوم راقی کردوپرواز کرد. سپس اعضای قی شده بهم نزدیک شده وبه یکدیگر چسبیدندوشخصی کریه المنظر()تشکیل شودوبرخاست وبه هرطرف نگاه کرد. من درتعجب فرو رفته بودم که به یکباره دیدم بازهمان مرغ ازهوابه زیرآمدویک ربع بدن آن شخص راازبدنش جدانموده وفروبرد وسپس به پرواز درآمده ورفت. وبعدازلحظاتی آمدوربع دیگررابردوبه همان طریق می آمدتااینکه تمامی اعضای اورافروبرده وازنظرم غایب شد. ومن متفکر بودم وحسرت می خوردم که چراازآن شخص نپرسیدم که توکیستی واین چه حالتی است؟ امادرروزی دیگر بازهمان ماجرا درهمان وقت روی دادوچون دیدم اوزنده شده وایستادنزداورفتم وپرسیدم: توکیستی؟ اماجواب نداد. به اون گفتم به خق کسی که تورا خلق کرده است بگو توچه کسی هستی ونامت چیست؟ چه کرده ای که چنین درعذابی؟ گفت: من هستم کشنده ی حضرت علی ابن ابی طالب(ع) ازآن روز خدای تعالی این مرغ رابرمن موکل کرده است که هرروز به جزای آن عمل، مرابه این نحوی که دیدی میکشدوزنده میکند، دراین حال بودیم که مرغ سررسیدوبه همان صورت قبل ربعی ازبدنش را بلعید وپرواز نمود، وماجرایش همچنان تکرار میشد. من دراحوال علی بن ابی طالب تحقیق وجستجو نمودم. گفتند اوپسرعموی رسول خدا(صلی الله علیه وآله) ووصی اوبود ومن به این سبب ایمان آوردم. 📚مردگان زنده شده اثرستارپورابراهیمی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔 روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟ خداوند فرمود: ای موسی! می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد. آنگاه خداوند فرمود: ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت و مشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندم ها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای. خداوند فرمود: پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روح های پاک هست، روح های تیره و سیاه هم هست. همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمت های نهان الهی آشکار شود. ✨ خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن. 📔 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔 🚩 پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟» پزشک لبخندی زد و گفت: «متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.» پدر با عصبانیت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟» پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «من جوابی را که در قرآن گفته شده می گویم؛ از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم. شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.» پدر زمزمه کرد: «نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.» عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد و گفت: «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.» و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: «اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.» پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: «چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟» پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: «پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.» هرگز زود کسی را قضاوت نکنید چون شما نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 📕 🍃پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند". 🍃تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. 🍃تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". 🍃شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... 🍃آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. 🍃آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. 🍃آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟" 🍃پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. 🍃پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!! 👌راز شاد زیستن تنها در قناعت است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚این متن تلنگری است برای کسانی که در هنوز هم در جهالت و تفرقه اندازی بین مذهب بسر می برند ✍دکترخلیل رفاهی در کتاب گردش ایام میگوید: زمانی درقم طلبه بودم بعلت خامی و بی ارتباطی با جامعه معتقد بودم، فقط کسی که در قم باشد وروحانی،بافضیلت است اما وقتی در دوره ای که دانشگاه تهران بودم بااشخاص با فضیلت روبه روشدم فهمیدم که درخارج ازقم ودرافراد غیر روحانی افراد ارزشمندوجود دارد، اما.... ! باز شیعه بودن را شرط اصلی میدانستم بعد باسفر به کشورهای عربی فهمیدم که بین سایر فرقه اسلامی هم انسان ارزشمند یافت میشود پس ازسفربه اروپابه این نکته واقف شدم که دربین سایرادیان نیز انسان ارزشمند هست ولی در ژاپن حادثه ای برایم رخ داد که فهمیدم فضیلت وانسانیت به زبان و مکان و نژاد و مذهب و رنگ نیست برای غذا به رستورانی بزرگ وشلوغ در توكيو رفتم وبه جاهای دیگر سری زدم چند ساعت بعد ناگهان یادم آمد که ساکم راکه تمام زندگیم داخل آن بود درآن رستوران جا گذاشته ام با عجله رفتم وبا کمال ناباوری دیدم ساکم همانجاست و پیرمردی کنار آن نشسته او گفت: وقتی دیدم ساکت را فراموش کردی با اینکه وقت دندانپزشکی داشتم ماندم تا برگردی از او تشکر کردم ولی او به دین اعتقادی نداشت. 👌او فقط یک انسان بود . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚علی علیه السلام و ابن ملجم   نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد و از ایشان، اسبِ قرمزِ خوش‌ رنگی خواست. حضرت هم به او هدیه داد، بی‌ چشم داشت و کریمانه. وقتی سوار بر آن اسب شد و رفت، امیرمؤمنان این شعر را خواند: «أُریدُ حیاتَهُ و یُریدُ قَتلی، عذیرَکَ مِن خلیلِکَ مِن مُرادِ» یعنی «من برای او حیات و سلامتی را آرزومندم، اما او قصد کشتن مرا دارد». کسی را از قبیله مراد بیاورید که عذر مرا (در اینکه به بدخواه خود محبت می‌ کنم) بپذیرد. سپس رو به دوستان خود فرمود به خدا قسم که این مرد قاتل من است! مردم بارها دیده بودند درستی پیش‌ بینی‌ هایش را، با تعجب پرسیدند پس چرا او را نمی‌ کشی؟ پاسخ داد پس چه کسی مرا بکشد؟ او که دست رد به سینه قاتلش نزد، چگونه ممکن است محبان امیدوارش را ناامید کند؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⭕️میدونستید نامه معروف "چاری چاپلین به دخترش" ساخته و پرداخته یک روزنامه نویس ایرانی بوده و واقعیت نداشته؟😐 ماجرا به سال های دهه پنجاه در تحریریه مجله «روشنفکر» برمی گردد. فرج اله صبا یکی از روزنامه‌نگاران دهه پنجاه می‌گوید: «سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد. به هر حال می‌خواستیم طبع آزمایی کنیم. این شد که در ستونی، هر هفته، نامه هایی فانتزی به چاپ می رسید. آن بالا هم سرکلیشه فانتزی تکلیف همه چیز را روشن می کرد. بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده. یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا این قدر تکراری اند؟» گفتند: «اگر زرنگی خودت بنویس! خب، ما هم سردبیر بودیم. به رگ غیرت مان برخورد و قبول کردیم. رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به مجله ای که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود. همان جا در دم در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم. از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار می‌آورد که زود باش باید صفحه ها را ببندیم. آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه “فانتزی” از بالای ستون افتاد. همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال شد.» بعد از چاپ این نامه است که مصیبت شروع شد: «آن را نوار کردند، در مراسم مختلف دکلمه اش می کردند، در رادیو و تلویزیون صد بار آن را خواندند، جلوی دانشگاه آن را می فروختند، هر چقدر که ما فریاد کشیدیم آقا جان این نامه را چاپلین ننوشته کسی گوش نکرد. بدتر آنکه به زبان ترکی استانبولی، آلمانی و انگلیسی هم منتشر شد. حتی در چند جلسه که خودم نیز حضور داشتم باز این نامه را خواندند و وقتی گفتم این نامه جعلی است و زاییده تخیل من است، ریشخندم کردند که چه می گویی؟ ما نسخه انگلیسی اش را هم دیده ایم!» این نامه حتی در کتاب «مساله حجاب» استاد شهید مرتضی مطهری یا یکی از آثار استاد محمد رضا حکیمی مورد استناد قرار گرفته و آن قدر شهرت یافت که برخی از مغازه داران نیز آن را در معرض دید مشتریان خود قرار داده اند و هنوز هم دیده می شود. متنی اخلاقی که نگاه شرقی در آن کاملا هویداست. فرج الله صبا توضیح داد از مشاهده عکس مشهور «ولگرد» - چارلی در کنار یک دختربچه- این ایده به ذهن او آمد و در شماره بعد هم قصد توضیح داشته ولی به سفر می رود و تکذیب های بعدی کارگر نمی افتد و بعدتر از تکرار تکذیب های خود خسته شد و دیگر پی گیری نکرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌