ملائکه در #شب_قدر کجا نازل میشوند؟
همیشه فکر میکردم شب قدر یعنی شب نزول قرآن . ارزش شب قدر را به نزول قران میدانستم اما یک شب قدر حرفهایی را از یک استاد یاد گرفتم که همه چیز را در ذهنم به هم ریخت .
سوره قدر را تفسیر میکرد میگفت :
آیا نزول قرآن شب قدر را شب قدر کرده ؟ یا اینکه شب قدر شب قدر بوده و قرآن در آن نازل شده است ؟ مثل کسی که ازدواج خود را که یک کار مهمی است در یک وقت با برکتی قرار میدهد برکت ان وقت به ازدواج نیست . نزول قران یک کار مهم و بزرگی است اما در شب قدر اتفاق افتاده….
انا انزلناه فی لیلة القدر .
یعنی اول شب شب قدر بوده و بعد قرآن در آن نازل شده . دلیل بهتر آیات بعدی است که شروع میکند به توضیح چیستی شب قدر .
لیلة القدر خیر من الف شهر
تنزل الملائکة و الروح فیها باذن ربهم
من کل امر
سلام هی حتی مطلع الفجر .
«انزلناه» فعل ماضی است یعنی نازل کردیم و تمام شد . اما در معرفی شب قدر میگوید «تنزل» فعل مضارع است یعنی هنوز نازل میکنیم یک عملی در این شب هر سال تکرار میشود و در توضیح عظمت این شب این عمل را بیان میکنند .
«الملائکه» یعنی «کل ملائکه» این الف و لام در زبان عربی معنای «کل »میدهد . «الروح» همان رئیس ملائکه است در ان شب همه اینها متوجه زمین اند و فرود میآیند .چه واقعه ای رخ میدهد ؟ چه شده که همه دارودسته خدا در صحنه عالم متوجه زمین اند ؟
هر سال ؟ همه ؟ از تمام آسمانها؟ به سوی زمین ؟
یعنی هر خبری هست اینجاست و در عوالم بالا خبری نیست !
سوال اینجاست که اینها کجا نازل میشوند؟ منزل علیه کیست؟ به کجا میایند ؟
برای پاسخ خوب است اول بپرسیم اینها برای چه میآیند ؟
«من کل امر .»
یعنی چه ؟
یعنی برای تصمیم گیری برای همه چیز . این امر امر تکوینی است یعنی هر موجودی .
از این جا باید فهمید کجا میآیند؟
«من کل امر .»
«امر» چیست ؟
این امر دو جای دیگر در قرآن آمده:
یکی «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون»
و دیگری «ائمة یهدون بامرنا .»
علامه طباطبایی از اولی این را استفاده میکند که معنای این «امر» هر شیئی است که وجود داشته باشد امر تکوینی . و از آن استفاده میکند که آیه «ائمة یهدون بامرنا» فصل امامت را بیان میکند یعنی وجه تمایز ائمه را نشان میدهد که آنها هدایت تکوینی میکنند همه موجودات عالم را .
و در شب قدر تکلیف کل امر است که مشخص میشود . ....
عزیزان ! آن رئیس حقیقی و ذاتی عالم آن خدای لا یزال همه را به سراغ فرمانده زمینی و خلیفه خود میفرستد همه متوجه *ولی عصر* ارواحنا فداه هستند. اوست که قرار است همه تصمیمات منجز و معلق عالم یعنی قضا و قدر به دست او برسد . شب شب اوست. یعنی چی ؟
یعنی رفیق من! اگر تا به صبح مناجات کنی و قران سر بگیری اما از او غافل باشی بیراهه میروی .
هیچ عملی بی رنگ فریاد درونی «یا صاحب الزمان» فایده ای ندارد بقیه همه بیراهه رفتن است .
مردم! بدانید باید به چه چیز بچسبید . کدام ریسمان را چنگ بزنید .
بعد با بیانی طعنه آمیز گفت : همه میایند پایین تو میخواهی تنها بروی بالا؟!
این ایام همه عطش دارند اما نمی دانند کدام حلقه را باید بگیرند . آن حلقه گم شده تو امام است چه بفهمی چه نفهمی .
یک عده خوابند و اصلا در حرکت نیستند یک عده اما در حرکتند ولی جهت را نمی دانند . راه اینجاست و بقیه راهها مسدود است .
شاید حسابی در کار بوده که شهادت مرد ولایت و امامت علی مظهر خلافت خدا در این شب ها رخ میدهد .
استاد میگفت :
حقیقت دین معرفت امام است معرفت امام و حجت خدا . شب قدر شب تجلی خلافت خلیفة الله است . خلافت او در این شب تجلی میکند . تمام گردانندگان عالم هستی «من کل امر » بر او نازل میشوند . بله حالا آن گردانندگان تحفه قران را پیش پیامبر آوردند جبرئیل دست خالی نیامد آن تحفه را هم آورد و البته
این اهمیت و ارزش قران را می رساند .
نکند همه عالم از دیو و دد تا فرشته و جبرئیل متوجه او باشند و من و تو متوجه جای دیگر !
معقول نیست خلف است محال است سلام کنی و او جواب ندهد .
در تاریخ سراغ نداری سائلی دست پیش امام دراز کند و دست خالی برگردد زبان حال و قال شما این باشد :
_..... یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الکیل و تصدق علینا ان الله یجزی المتصدقین ....._
🤲 اَللّٰهُمَّـ ؏َجِّلْ لِوَلیِّڪَ الْفَرَج 🤲
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
راستگوئی!
روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند
که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می
کند.دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.اما تصمیم گرفت که در
میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به
هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد
بود. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان
نرویید. روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از
اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدکمتکار همسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را
انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی
همسری من می کند، گل صداقت.
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش گلسر یا گیره مو
#کسب #درامد #درمنزل
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┅─✵💚✵─┅┄
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طراحی ناخن❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┅─✵💚✵─┅┄
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهشتادودوم
خاتون:چرا ارباب، پسرتونو دیدن حتی شیرم بهش دادن... اما چون خوابشون برده بود بچه رو اوردم کناره ارام خانم.
_این بار اشکال نداره اما دفعه ی دیگه از کناره سوگل جداش نکن...
خاتون:چشم ارباب.
_کاره اتاق به کجا رسید تموم نشد؟؟؟؟
خاتون:فردا دیگه تموم میشه ارباب...
سری تکون دادم و با خیاله راحت از کناره خاتون گذشتم...
رفتم سمته اتاقی که سوگل توش خوابیده بود و اروم درو باز کردم و رفتم تو اتاق... رفتم جلو نزدیکه تخت.
تخت خالی بود... کسی توش نخوابیده بود... فوری چراغارو روشن کرده بودم... تخت بهم ریخته بود اما خبری از سوگل نبود!!!!
شروکردم اتاق و گشتن.... اما نبود که نبود....
همه ی عمارت و گشته بودم تا شاید پیداش کنم همه رو از خواب بیدار کردم تا ببینم شاید یکی شون دیده باشدش اما... دریغ از یه
نفر...
دوباره حرفای شاهینی تو ذهنم چرخید....
_نه... نه سهراب... نهههههههه
)سوگل(
نمیفهمیدم چی میگه...برگه برنده ینی چی!!!!نقطه ضعف چیه دیگه؟؟؟؟!!!!
تازه یادم افتاد این احمق فکر میکرد که من دوس دختره اربابم.... ادم یه تحقیق میکنه بد یه کاریو انجام میده....
واااای امیر عباس... امیر عباسمو چیکار کرده؟؟؟!!!!
_تو عمرم ادم به احمق بودنه تو ندیدم... من تو اون عمارت فقط و فقط یه خدمتکارم همین و بس.... بگو با پسرم چیکار کردی؟!!!!
بده بچمو ما بریم... مطمئن باش با نگه داشتنه ما اینجا به هیچی نمیرسی... ما برا ارباب پشیزی ارزش نداریم....
سهراب اومد جلو و دستشو اروم کشید رو صورتم.
سهراب:اخی... کوچولو... همیشه گفتم سالار خوش سلیقه بوده و هست... انتخاباش همیشه اس بوده... اگه همون روز تو عمارت
میدونستم خدمتکاری نمیذاشتم تو عمارت بمونی... تو لایق بهترینایی...
دستش داشت میرفت پایین تر که دستشو پس زدم.
_ولم کن... دستتو بکش.
پوزخندی زد.
سهراب:میدونم کیی و از کجا به کجا رسیدی... میدونم نوه ی پریی و اون بچه ای هم که داری میگی بچه ی تو و سالاره... اما
متاسفانه بچه رو نتونستم با خودم بیارم... یه جورایی بچت شانس اورد....
_ببند...ببند اون دهنه کثیفتووو...خفه شو... مگه نمیدونی من برا انتقام اینجام و ارباب ازم متنفره!!!! تو احمقی سهراب یه احمقه به
تمام معنا....
خدارو هزار بار شکر کردم که بچم به دسته این بی صفت نیوفتاده وگرنه الان معلوم نبود چه بلایی سرش میوورد.
سهراب اول خندید بعد قهقه زد.
سهراب:من سهرااابم... سهرااااب ... الکی حرکتی نمیکنم... تا مطمئن نباشم کاریو انجام نمیدم... سالار میاد... اربابت میاد...
بخاطره پس گرفتنه توام میاد... میاد و خودش با دستای خودش اون عمارت و روستا رو تحویله من میده... من پسره اردلان خااااان...
نه...سالار لایقه اون عمارت و اربابی نیست... سالار فقط یه رعیت زاده ی حروم زادس...
دیگه نتونستم حرفاشو تحمل کنم... ارباب هر چی بود به اندازه ی سهراب بد و عوضی نبود...ارباب برگشته بود و همه ی خطاهای
اردلان خان و درست کرده بود اما سهراب میخواست دوباره حکومته اردلان خانو از سر بگیره...
_اونی که حروم زادس تویی نه ارباب... اون هیچی بجز صلاح مردم و نمیخواد... اما تو کثیفی... عینه اردلان خاااان...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهشتادوسوم
اومد جلو و محکم زد تو گوشم....
سهراب:خفه شو دهنتو ببیند... حیف که فعال نیازت دارم وگرنه جنازتو باید از این در میبردن بیرون....
وبعد داد زد.
سهراب:نصرت... نصرت
یه مرد اومد تو...
نصرت:امر بفرمایید اقا...
سهراب:مواظبه این دختره سلیطه باش میخوام زنگ بزنم ساالاااار، براش برنامه ها دارم...
_کور خوندی... ارباب و دسته کم گرفتی... ارباب بیدی نیست که با این بادا بلرزه... امیدوارم به زودی شکستتو ببینم که اونم زیاد
دور نیست.
سهراب:نصرت اینو خفه کن تا بلند نشدم خفش کنم.
نصرت با اون دستای پهنش جلو دهنمو گرفت.
نصرت:اقا جسارته اما منم فکر نکنم ارباب بخاطره یه دختر همه چیزشو تسلیم کنه...
سهراب:صبر کن نصرت... صبر کن
)ارباب(
مثله اسپنده رو اتیش بودم، اروم و قرار نداشتم... سهراب برده بودتش... سهراب تازه عروسمو برده بود... مادره بچمو برده بود...
ارامشمو برده بود... تازگیا بد به این دختر وابسته شده بودم... اما سهراب با زیرکی ازم گرفته بودتش... فکره کارایی که میتونست
باهاش بکنه رو که میکردم دیوونه میشدم... سوگل فقط مال من بود... سوگل من بود... زنه من بود... عشقه من بود... اره عشقم
بود... چیزی که همیشه از مبتلا شدن بهش میترسیدم... اما حالا با سلول سلولم بند خورده بود.... سهراب برده بودتش... شاهینی
خوب گفت که سهراب از جایی ضربه میزنه که به ذهنه هیچ کس نمیرسه...
همه ی محافظارو جم کرده بودم... دوس داشتم همشونو باهم یه جا بکشم... بی لیاقت بودن... بی لیاقت.
داد زدم.
_کدوم گوری بودین... کدوم گوری بودین که نفهمیدین تو این عمارته خراب شده کی وارد میشه و کی خارج میشه؟؟؟!!!! کدوم
گوری بودین وقتی زنه منو از این عمارت بردن هاااا....
از هیچ کس صدایی در نیومد. این سری بلند تر داد زدم.
_چراااااهمتون لال مونی گرفتین هاااا؟؟؟!!! وااااای بحالتون اگه بلایی سرش بیاد... همتونو یکی یکی میکشم.
عماد:ارباب میدونم مقصر مابودیم... اما باور کنین اصلا نفهمیدیم چطور اومدنو چطور رفتن...
_این چرت و پرتا منو توجیه نمیکنه عماد... اگه سالم برش گردوندم همه اخراجین اگه که.... همه تونو از دم میکشم... یکی،یکی.
عصبانی رفتم داخله عمارت.
کیان:ارباب به خودتون مسلط باشین... سوگل خانمو...
داد زدم.
_چه مسلطی هاااا... میگم سهراب دزدیتتش سهراااااب...
گوشیم زنگ خورد.
از جیبم درش اوردم شاید یکی باشه که از سوگل خبری داشته باشه.
بدونه نگاه کردن به شمارش جواب دادم.
_الوووو
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهشتادوچهارم
صدای سهراب پیچید تو مغزم.
سهراب:سلااااام داداش بزرگه.... ارباب سالار... چطوری داداش خوبی؟؟؟
_سهراب... وای که سهراب میکشمن اگه بالیی سره سوگل بیاری.
سهراب:وای...وای نگو که دارم از ترس میمیرم ارباب... راستی این سوگل مگه خدمتکاره شما نیس!!!!!؟؟؟ پس چرا انقدر براش
جلز و ولیز میکنی براش!!!!! اما خدایی از حق نگذریم خیلی دهن پر کنه... ادم دلش نمیاد فقط نگاهش کنه... بهت حق میدم که ازش
بچه دارشی....
داد زدم.
_خفه شو... خفه شو عوضی... دستت بهش بخوره خونت حالله... سهراب منو سگ نکن تا از هستی محوت کنم... ول کن سوگل و
تو دردت بامنه با اون چیکار داری؟؟؟!!!!
سهراب:اخ داداش انقدر سرد حرف نزن... من میترسم
بعد جدی شد.
سهراب:همش تا ظهره فردا وقته فکر کردن داری... اگه این دختترو رو میخوای باید خودتو تسلیمه من بکنی و پاتو از همه چی
بکشی عقب... اما اگه جوابت منفی بود دختررو میکشم و جنازشو میذارم جلو درتون... بیشتر از این از دستم برنمیاد... پس خوب
فکراتو بکن...
تلفوتو قط کرد.
تو یه کلمه دیوونه شدم... تو یه کلمه نابود شدم... عمارتو میخواست... روستا رو میخواست... میخواست دوباره روستارو پر از لجن
کنه...
کیان:اتفاقی افتاده ارباب!!!!؟!
_سهراب بود... کله روستا و عمارتو میخواد تا سوگل و بهم برگردونه....
کیان: احمقه... خیلی احمقه... نمیدونه شما هیچ وقت یه همچین کاریو نمیکنین!!!!
نگاهش کردم... میکردم... بخاطره سوگل میکردم...بخاطره ارباب زادم... بخاطره خودم... به خاطره عشقم....
_هر کاریو که بگه میکنم... فقط سوگل و برگردونه کافیه...
کیان:شما چی میگین ارباب... روستا به فلاکت میوفته ارباب...
_فقط سوگل ازاد شه، این ملک و مال و منال و اینارو نمیخوام
)سوگل(
دوباره انداخته بودنم تو همون اتاق.
سهراب تا امروز ظهر به ارباب مهلت داده بود... تا امروز...
دلم میگفت ارباب نمیاد... چرا بیاد... من کیش بودم... من چیش بودم... مگه این نبود که من نوی پری ام... پس سهراااب چی
میگفت... چی میگفت... میگفت ارباب میاد... میاد و منو نجات میده...منوووو...سوگلوووو
اشکامو پاک کردم و شرو کردم به خودم دل داری دادن...
_عب نداره سوگل... شاید تقدیرت همینه... اره تقدیرت مرگه... تو زندگیه بدونه امیر عباس و میخوای چیکار... اصلا مگه میتونی
بدونه امیر عباس زندگی کنی... مگه ارباب نمیخواست بکشتت... مگه فرقی بینه ارباب و سهراب بود....بود؟؟؟!!!
اره بود... خیلی هم فرق بود... ارباب، ارباب بود...اربابه قلبم بود...اربابه دلم بود...اربابه زندگیم بود... اما سهراب...
در باز شدو نصرت اومد تو اتاق.
نصرت یه چشم بندیو انداخت جلو پام.
نصرت:اینو ببند رو چشماتو پاشو راه بیوفت.
مقابله باهاشون فایده ای نداشت، چشم بند و بستم و از جام بلند شدم.
نصرت از دستم گرفت و کشید. فکر میکردم مثل دیروز میبرتم تو اتاق اما خلاف فکرم سواره ماشین شدم و ماشین حرکت کرد....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهشتادوپنجم
)ارباب(
منتظره سهراب نشسته بودم... از تصمیمم همه باخبر شده بودن... ارام موافق بود اما ملوک السلطنه و کیان مخالفت میکردن.....
برام نه مخالفتشون... نه موافقتشون مهم نبود... برای من فقط و فقط بودنه سوگل مهم بود که نمیدونستم الان کجاست و اون سهرابه
عوضی داره باهاش چیکار میکنه....
ملوک السلطنه:ارباب... یکمی بیشتر فکر کنین، زندگیه یه دختر ارزشه اینو نداره که زندگیه یه روستا رو به باد بدین... ارباب
منطقی فکر کنین... شما اربابین نباید انقدر احساساتی با این جریان برخورد کنین....
_ساکت ملوک، من تصمیممو گرفتم... بیشتر از این رو عصابه من راه نرو....
ملوک السلطنه:اربا...
داد زدم
_میگم تمومش کن...
کیان:ارباب... این روستا اگه بیوفته دسته سهراب نابود میشه... تخریب میشه...ارباب...
_به مردم اعلام کن از این به بعد دیگه من ارباب نیستم هر کی خواست بمونه هر کی خواست بره...
ملوک السلطنه:باشه... باشه ارباب تو نخوا... تو گند بزن به همه چی ماهم که مجبوریم فقط اطاعت کنیم... کیان بیا بریم.
با خارج شدنه کیان و ملوک سرمو چسبوندم به تاجه مبل... من همه ی اینا رو میدونستم... اما دیگه بیشتر از این توانه ظلم کردن به
سوگلو نداشتم....
گوشیم زنگ خور .... جواب دادم...
سهراب:سلاااام داداش سالار... فکراتو کردی؟؟؟!!!!
_اره... تو سوگل و ازاد کن... هر کاری بخوای میکنم....
سهراب:عاقلی داداشم... خیلی عاقلی... بهترین انتخابو کردی... بیا خودت لیلی تو بگیر... و یه برگه هایی هم هست که خودت باید
امضا کنی... میدونی که برا انتقاله اربابی به من باید....
_کجا بیام سهراب؟؟؟؟
سهراب:بیا جنگله سرو... جنگله اردلان خان... پاتوقه همیشگیه من و بابا اردلان... میدونی کجاس که... فقط... تنهای تنها باید
بیای... بدونه همراه...فقط خودت.
_باشه... تا نیم ساعته دیگه اونجام.
بدونه اسلحه راه افتادم، سواره یکی از ماشینا شدم تا برم که کیان جلومو گرفت.
کیان:ارباب... نرین... این یه تلس...
_برو کنار کیان دیرمه... باید برم.
کیان:حداقل بذارین منم بیام...
_نه کیان باید تنهابرم.
کیان:حداقل بگین کجا میرین؟؟؟؟؟
_جنگله سرو.
دیگه اجازه ی سوال بیشتر بهش ندادم و راه افتادم.
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهشتادوششم
سوگل
ماشین از حرکت واساد.
نصرت:میتونی چشم بندتو باز کنی...
چشم بندمو باز کردم... هنوز تو ماشین بودیم.
نصرت:دستاتو بیار جلو.
دستامو بردم جلو که با یه دستبند بستشون.
_این کارا برا چیه؟؟؟!!! منو کجا دارین میبرین؟؟؟ اینجا کجاس؟؟؟!!!!
نصرت:حرف نزن... فقط دنبال من راه بیوفت.
از ماشین پیاده شد، منم پشته سرش رفتم پایین.
دونفر دیگه هم پشتمون را افتادن... رفته رفته، رفتیم تو یه جنگل... ترسیده بودم... ما اینجا چیکار داشتیم چرا منو اورده بودن
اینجا!!!!
بعد از نیم ساعت راه رفتن به یه جایی رسیدم... یه جایی بود تقریبا وسطه جنگل که اندازه ی یه دایره ی بزرگ، هیچ اثری از درخت
نبود... اما اطرافش پر بودن از دارو درخت... یه الاچیق هم کناره همون زمینه دایره شکل بود... جای عجیب و ترسناکی بود.
سهراب:اینجارو نگا... مهره ی اصلیمم که اومد.
منظورش کی بود؟؟؟ من!!!!!
_منو چرا اوردی اینجا؟؟؟!!! از من چی میخوای؟؟؟؟
سهراب اومد جلو و از بازوم گرفت.
سهراب:از تو چیزی نمیخوام عزیزم... از اونی که میخوام تو راهه داره میاد.
_رواااانی.... یا بکشتم، یا ازادم کن... من که دارم میگم ارباب نمیاد... پس این بازیا چیه؟؟؟!!! این فیلم سینمایی چیه؟؟؟؟!!!
سهراب:به وقتش عزیزم همه چیز به وقتش... فیلم سینمایی هم هنوز شرو نشده... منتظرم ساالر بیاد بعد شروعش میکنم... یه فیلم
سینمایی درامه.... دراااام...
_چی داری میگی؟؟؟
سهراب:اه چقدر حرف میزنی... نصرت دهنه اینو ببند.
خواستم مخالفت کنم که با بسته شدنه دهنم نتونستم.
سهراب:نصرت... همه چیز طبقه برنامس دیگه؟؟؟؟!!! نمیخوام چیزی خراب بشه.
نصرت:همه چیز مطابقه خواسته ی شماس اقا. همه جا محاصرس
سهراب:خوبه... بیا سالار... بیا که امروز اخرین روزه زندگیته.
چیییی؟؟؟!!! اخرین روزه زندگیته ینی چی؟؟؟؟!! ارباب واقعا داشت میومد!!! واقعاااااا!!!!
سهراب:مطمئن شدین كه تنها و بدونه محافظ داره میاد؟؟؟؟
نصرت:بله، حتی کیانم با خودش نیوورده... تنهای تنهاس.
سهراب:خوبه....
بعد به من نگاه کرد.
سهراب:عشقت کورش کرده... کورش کرده که چشم بسته داره میاد تو دهنه شیییییر.
تقلا میکردم که دهنم و باز کنم.
این به خودش میگفت شیر!!!! این یه لاشخور بیشتر نبود... فقط یه لاشخور بود.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان دختر زیبا و پیرمرد حیله گر عیاش
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد عیاش گفت:...
ادامه این داستان بازشو
ڪپی بنر حرام🚫
🌸🍃🌸🍃
گفتگوى جبرئيل با آدم عليهالسلام
در روايت آمده:
آدم و حوا عليهماالسلام وقتى كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند، حضرت آدم عليهالسلام بر كوه صفا در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفى الله (برگزيده خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوا عليهاالسلام بر روى كوه مَروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعنى زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود.
آدم عليهالسلام چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم عليهالسلام آمد و گفت: اى آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟! آدم گفت: آرى، خداوند اين گونه به من عنايتها نمود.
جبرئيل گفت: خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخورى، چرا از آن خوردى؟ آدم عليهالسلام گفت: اى جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت: از اين درخت بخورم. من تصور نمىكردم و گمان نمىبردم موجودى كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662