✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ طوطی عزیز ✨
برادرم طوطی عزیزی داشت که به او دل بسته بود. روز عید فطر که همه به شادی دور سفره صبحانه جمع شده بودیم ٬ پنجره ای از سر غفلت باز مانده بود و طوطی که بیرون از قفس بود، پرزد و رفت.
در لحظه ای حال خوش جمع تبدیل به پریشانی، حسرت و اندوه شد. خدا را به هزار رنگ و حالت و صورت می توان شناخت، یکی همین دگرگونی ناگهانی احوال خلق؛ مستند و سرخوش، قهقهه می زنند، اما معلوم نیست فرصت بیابند که آن نفس را به خنده تمام کنند یا همان دم اندوهی بر ایشان نازل شود.
مثل جمع شاد ما که به بال زدن یک پرنده، اندوهگین شد.
پرهام می خواست دایی اش را دلداری دهد. این دایی برایش خیلی عزیز است. تمام بعدازظهر سعی کرد لبخند به لبش بیاورد. اول حرف هایی که از شبکه پویا یاد گرفته بود برایش گفت:
«دایی! پرنده رو نباید توی قفس بذاریم، باید آزاد باشه تا بتونه پرواز کنه،توی طبیعت.»
اما پرهام نمی دانست که پرنده به کمند مِهر پیش دایی مانده بود و اسیر قفس نبود، که اگر بود، فرصت پرواز از پنجره را نمی یافت. وقتی هم که پر زد،ندانست چه می کند، هنگامی که می رفت، نمی دانست کجا می رود، اگر می دانست، شاید ترجیح می داد نزد آنکه اهلی اش کرده، بماند.
شاید هم باز ترجیح می داد به دیدن و تجربه کردن دنیای بزرگ خطر کند.
نمی دانم!
پسرک در تلاش مستمر خود برای تسکین بخشیدن به دایی اش، دست ها را دور گردن او حلقه کرد و همه مهربانی را به کلامش ریخت:
«دایی! توی قرآن نوشته اگه چیزی تون گم شد خیلی ناراحت نشید، اگه طوطی رفت، من و رها که هستیم!»
من هنوز آموزش مذهبی برای پرهام شروع نکرده ام، اما یک بار که قرآن به دست داشتم، از من پرسید که در قرآن چه نوشته؟
من به آیه مقابل چشمانم نگاه کردم که پناه روزهای بی قراری ام بود:
«لکيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ»
با خود فکر کردم اگر از همه قرآن بخواهم یک آیه به پسرم یاد دهم همین است که بدآنچه به دست می آورید، چندان دل خوش نکنید و بر آنچه از دست می دهید، چندان غصه نخورید...
به پرهام نگاه کردم که صبح همان روز داغدار ترکیدن بادکنکش شده بود. گفتم:
«نوشته اگه چیزی رو گم کردید یا از دست دادید، خیلی ناراحت نشید! مثلا اگه بادکنکتون ترکید، می تونید ناراحت بشید ولی نه خیلی زیاد.»
_«چرا خیلی ناراحت نشیم؟»
+«چون بالاخره بادکنک می ترکه. می دونم که دوستش داری ولی بالاخره می ترکه. برای همین نباید خیلی زیاد ناراحت بشی.»
حالا، اندوه دایی، پرهام را یاد داغ بادکنک انداخته بود. می خواست ریسمانی بیابد برای عبور از این گردنه، به قرآن متوسل شده بود و برای دایی اش از بی قراری و بی اعتباری دنیا می گفت. من به حرف هایش گوش می دادم، به توضیحاتش درباره اینکه دنیا نوبتی است، یک روز نوبت شادی و یک روز نوبت غم، هیچ کدام دیری نمی پاید و می گذرد!
از صمیم قلب آرزو کردم این حکمت با جان پسرم آمیخته شود، اینکه یگانه پایداری جهان، ناپایداری آن است
بادکنک ها می ترکند، طوطی ها پر می زنند، آن ها که به ایشان دل بسته ایم، می روند و خلاصه اینکه هیچ چیز در زندگی نمی ماند
آدم ها دل می بندند، از دست می دهند و رنج می کشند. چاره چیست؟
باید یقین آورد به اینکه هیچ چیز را نمی توانیم نگاه داریم و هرچه بیشتر چنگ بزنیم، دردناک تر از دست می دهیم.
اما؛ می توانیم امید ببندیم.
برای زیستن، امید لازم داریم، برای تحمل ازدست دادن های کوچک، محتاج امید های بزرگ تریم.
مگر همه آن کشیش هایی که بر سر محتضران حاضر می شدند، پیام آور امید نبودند؟ امیدی بزرگ که زهر مرگ را می گیرد؟
مگر نه آن است که گِل آدمی را با امید سرشته اند، حتی اگر یقینی نباشد
آدمی است و امیدهایش، از امید به بادکنک تا اهلی کردن طوطی و عشق...
تا امید به مرگ، امید به جاودانه شدن در آغوشی که ترس از دست دادنش، وصال را ملتهب نمی سازد.
می توان از امید زمزمه ای ساخت که هرگز خاموش نشود، حتی در ازدست دادن. آدمی است و زندگی،آدمی است و دلبستگی، آدمی است و فقدان
و آدمی است و امید.
دلهایتان پرامید به روزهای روشن❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#حکایت
✅معامله خانه، خریدار جعفر صادق فروشنده همسایه
✍استاد انصاریان:
امام صادق(ع) به کارگرِ خانه فرمودند: این همسایهٔ دیوار به دیوار ما می خواهد خانه خود را بفروشد، صدایش کن تا بیاید. امام به او فرمودند: شنیدم می خواهی خانه ات را بفروشی! عرض کرد: بله یابن رسول الله. گفت: چند؟ گفت: کارشناس ها خانهٔ من را چهل هزار درهم قیمت کرده اند.امام فرمودند: چند گفته ای؟ گفت: صدهزار درهم! فرمودند: بی انصافی نیست؟ گفت: نه یابن رسول الله، عین انصاف است؛ خانهٔ من دیوار به دیوار امام صادق است و شصت هزار درهم هم قیمت همسایگی امام صادق را به من بدهید؛ وگرنه چهل هزار درهم می ارزد. امام فرمودند: خب خانه ات را به من بفروش. گفت: پول نمی خواهم و کلیدش را الآن می آورم.
فرمودند: نه، ما با مردم حساب و معامله بی پولی نداریم، چند؟ گفت: همان چهل هزار درهم. فرمودند: همان قیمتی که با همسایه ات گذاشتی، صدهزار درهم به من بفروش. غلام، کاغذ بیاور! نوشتند: خریدار، امام صادق و فروشنده، فلان کس؛ قیمت هم صدهزار درهم. فرمودند: امضا کن! علت این هم که می خواهم بفروشم، بدهکار هستم. فرمودند: مشکلی نیست، امضا کن. سپس امضا کرد، امام صادق هم امضا کردند و فرمودند: این هم پول خانه، بعد نوشتند: جعفر صادق این خانه را به این شخص واگذار کرد گفت: آقا، برای چه خانه را دوباره به نام من کردی؟
💥فرمودند: ما بی تفاوت نسبت به شما شیعیانمان باشیم؟ شما به خاطر همسایگی من، شصت هزار درهم خانه را بالاتر گفتی و من جواب این محبت تو را ندهم؟ هم پول ها برای تو و هم خانه برای تو.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ نشتیفان ✨
روستایی جنوب خراسان هست به نام نشتیفان
روایتی هست که میگه نشتیفان مختصر شدهی کلمات نیش و طوفانه.
سرزمین بادهای تند و عقربهای سمی و البته دوتار و مقامهایی پر سوز و پر گداز
توفان های این روستا از خودش آسیابهایی رو به جا گذاشته که بیشتر از هزار و هفتصد سال قدمت دارن.
آسبادهای نشتیفان. من نه کاری با نیش دارم و نه توفان و نه دوتار و نه حتی آسبادها!
قصهی من قصهی پیرمردیه که مسئول این آسبادها بود. اولین بار که ما رو دید و چشمش به دوربین افتاد از من پرسید:«سی کن ، تو عکس میندازی؟» گفتم:«بله.»
اومد سمتمون و دست دوستم رو گرفت و با خودش کشان کشان برد! کنار یکی از آسباد ها وایستاد و به محمد دستور داد که ژست بگیره:« تو ایجا وایستا.» و به من دستور داد عکس بگیرم:«تو بیگیر»
اینطوری به ما فهموند که رییس کیه و حتی اگر خفنترین دوربین دنیا هم دستت باشه اینجا فقط یک نفر میدونه چجوری میشه یک عکس خوب انداخت!
برامون از این گفت که این آسباد ها رو سالهاست میشناسه و آسیاب کردن گندم با این آسبادها فقط و فقط کار خودشه!
برامون از قصههای پیامبر و معجزاتشون گفت و آخر رو کرد به من گفت: «ببین صاحب این آسیابا همین پیر مرده و بعد از مو هم یک خانومیه از ایتالیاییه!»
برق از سرم پرید و پرسیدم:«یک خانوم ایتالیایی؟»
شنیدی میگن عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند؟
کاشف به عمل اومد که سال گذشته یک خانوم توریست ایتالیایی از منطقه دیدن میکردن و پیرمرد دامن از کف میده و عاشق میشه!
همونطور که به ما دستور عکاسی داده بود به خانوم ایتالیایی هم دستور گفتن شهادتین رو داده بود و معتقد بود خانوم ایتالیایی رو مسلمان هم کرده!
در قبال این عشق قول آسبادهای میراث فرهنگی رو به خانوم ایتالیایی داده بود! با خودم فکر کردم عجب وصلتی بشه این وصلت! برج پیزا از تو ....آسبادهای نشتیفان از من!
سهیل سرگلزایی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزیین گوشی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┅─✵💚✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساختنی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ششم 🌹🌹
🍎 سمیه تا مدتها ،
🍎 در فکر ماجرای جسارت آن مرد راننده ،
🍎 مزاحمت آقایان در خیابان ،
🍎 تکه پرانی ها ، شماره دادن ها ،
🍎 جسارت و بی احترامی ها ،
🍎 و نگاه های جنسی مردان هوس باز ، بود .
🍎 فکر کردن به این همه بی حرمتی ها ،
👈 خیلی آزارش می داد .
🍎 سمیه از این وضع خسته شده بود .
🍎 از اینکه مردم به جنسیت ، پوست ، مو و لباس او نگاه کنند ، راضی نبود .
🍎 از اینکه مردم به حریم خصوصیش تجاوز کنند ، متنفر بود .
🍎 همیشه در این فکر بود که چکار کند که انسانیتش دیده شود نه جنسیت زنانه اش ، نه برجستگی اندامش و نه چیز دیگر .
🍎 پس از مدتها فکر کردن ، یک روز تصمیم گرفت موهای خود را بپوشاند .
🍎 و با موی پوشیده و لباس سنگین و بلند ، از خانه بیرون برود .
🍎 اما هر وقت می خواست ، این تصمیمش را عملی کند ؛ خجالت از مردم او را منصرف می کرد .
🍎 همیشه با خودش درگیر بود .
🍎 گاهی در تنهایی خودش با خودش حرف می زد و می گفت :
🌷 من باید موهایم را بپوشانم
🌷 لباسهای سنگین بپوشم
🌷 نه نمیشه ، آخه مردم چی میگن
🌷 مطمئناً منو مسخره می کنن
🌷 اصلا من چکار مردم دارم ،
🌷 به مردم چه ربطی داره
👈 که من چی بپوشم چی نپوشم
🌷 مگه من ، برای مردم دارم زندگی می کنم
🌷 ای خدا چکار کنم ، خسته شدم .
🌷 سمیه ، تا کی میخوای
👈 برای رضایت این و آن تلاش کنی
🌷 بابا برای خودت زندگی کن
🌷 اگه میخوای در اجتماع موفق باشی ،
🌷 باید کاری کنی که به چشم یک انسان ،
👈 به تو نگاه کنند ،
🌷 نه یک عروسک ،
🌷 نه یک وسیله برای لذت بردن مردان .
🍎 بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودش ،
🍎 آخر تصمیم خود را عملی کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت هفتم 🌹🌹
🍎 با اینکه مردم ،
🍎 از تغییر و تحول ناگهانی سمیه ،
👈 در شگفت بودند ؛
🍎 اما به انتخاب تیپ جدیدش احترام گذاشتند
🍎 و عده ای از پسرا هم بودند
🍎 که از حجاب داشتن سمیه ، ناراضی بودند
🍎 و حتی حجابش را مسخره می کردند .
🍎 و آنها کسانی بودند
👈 که به زنان ، نگاه ابزاری داشتند .
🍎 و معتقد بودند که زنان ،
👈 باید در خدمت شهوت مردان باشند .
🍎 اما در کل ، احترام سمیه بیشتر شد .
🍎 و گاهی مردان به احترامش تعظیم می کردند
🍎 سمیه در حجاب و چادر ،
🍎 هم احساس امنیت جسمی داشت
🍎 و هم آرامش روحی و روانی او ،
👈 بیشتر شد .
🍎 خیلی از دوستان و غریبه ها ،
🍎 از تیپ جدید سمیه خوششان آمد .
🍎 بعضی از دختران دانشگاه ،
🍎 که درد سمیه را داشتند ؛
🍎 و مدام مورد اذیت و آزار ،
🍎 و مزاحمت پسران بی غیرت بودند ؛
🍎 از دیدن امنیت بیشتر سمیه در حجاب ،
🍎 تشویق شدند تا با حجاب بیشتری ،
🍎 در دانشگاه حضور یابند .
🍎 سمیه ، با یکی از دوستانش ،
🍎 در حال قدم زدن بودند .
🍎 که ناگهان چشمش ،
🍎 به یک آقای سر به زیر و نجیب افتاد .
🍎 سمیه به دوستش مرضیه گفت :
🌷 مرضیه این کیه !؟
🌟 مرضیه گفت :
🌟 این پسره رو می گی ، که سر به زیره ؟!
🌷 سمیه گفت : بله
🌟 مرضیه گفت : زیاد نمی شناسمش ؛
🌟 ولی خیلی درس می خونه .
🌟 نمره هاش هم عالی اند .
🌟 همیشه لبخند رو لباشه .
🌟 پسر پاک و نجیبیه .
🌟 اهل دختر بازی و مهمانی و
🌟 پارتی و این مسخره بازیا نیست .
☺️ خیلی هم مودبه
🌟 یک جوری با دخترا حرف می زنه
🌟 انگار داره با یه پادشاه حرف می زنه .
🌷 سمیه گفت :
🌷 ماشالله خوب ازش اطلاعات داری ،
🌷 پس چرا میگی نمی شناسم .
🌟 مرضیه گفت :
🌟 آخه چند بار برای گرفتن جزوه ،
🌟 پیشش رفتم ، اصلا نگام نکرد
🌟 من تعجب کردم
🌟 نه نگاه کرد ، نه متلک انداخت ،
🌟 نه گرم گرفت ، نه پارک دعوتم کرد
🌟 نه رستورانی نه تولدی ، هیچ ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت نهم 🌹🌹
🍎 سمیه و مرضیه وارد کلاس شدند .
🍎 آن پسرهایی که متلک پراندند
🍎 و مورد ملامت سمیه قرار گرفتند ،
🍎 تا آخر کلاس ساکت و بی صدا نشستند
🍎 و خودشان را جمع و جور کردند .
🍎 استاد وارد کلاس شد .
🍎 امروز قرار بود
🍎 یکی از دانشجوها کنفرانس دهد .
🍎 استاد ، نام َسمیه را خواند .
🍎 سمیه هم با چادر زیبایش ،
👈 در محل کنفرانس ایستاد .
🍎 استاد از دیدن سمیه در چادر ،
🍎 هم شگفت زده شد
🍎 هم لبخند رضایت بر او زد .
🍎 سمیه کنفرانس خود را ارائه نمود .
🍎 وقتی کنفرانس تمام شد ، همه دانشجوها برایش دست زدند .
🍎 و استاد با لبخند او را تحسین نمود .
🍎 سمیه سر جای خود نشست
🍎 و استاد خیلی از کنفرانس سمیه تعریف کرد .
🍎 و چندتا اشکال نیز گرفت .
🍎 سمیه خیلی خوشحال بود
🍎 که توانست با حجابش ،
👈 انسانیت و علم و عقلش را ،
🍎 به دیگران ثابت کند .
🍎 بعد از کلاس ، پسران و دختران ،
🍎 از سمیه بابت کنفرانس زیبایش ،
🍎 تشکر و تعریف کردند .
🍎 مرضیه به سمیه گفت :
🌟 سمیه جان !
🌟 چادر ، زرنگتر کرده ها
🌟 از موقعی که چادر پوشیدی ،
🌟 خیلی تغییر کردی .
🌟 مودب شدی ، زرنگ شدی ،
🌟 محبوب شدی ، محجوب شدی ...
🍎 مرضیه در حال صحبت کردن بود
🍎 که متوجه شد ؛
🍎 سمیه حواسش جای دیگر است
🍎 و به یک نقطه خیره شده بود .
🍎 مرضیه گفت :
🌟 فهمیدی چی گفتم سمیه ؟!
🍎 سمیه هیچ پاسخی نداد
🍎 دوباره مرضیه گفت :
🌟 حواست کجاست دختر ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت دهم 🌹🌹
🍎 مرضیه ، نگاه سمیه را تعقیب کرد .
🍎 سمیه داشت به دختری که در پارک دانشگاه بود نگاه می کرد .
🍎 مرضیه گفت :
🌟 چیز مهمی اونجا می بینی ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 اون دختره ، شیداست .
🌷 مدتیه می بینمش که با اون پسره داریوش ، می گرده
🍎 مرضیه گفت :
🌟 ولش کن بابا
🌟 به ما چه ربطی داره
🍎 سمیه گفت :
🌷 یعنی چی ولش کن
🌷 باید بفهمه کبوتر با کبوتر ، باز با باز ، یعنی چی
🌷 باید بفهمه که با هر کس و ناکسی ، نباید بگرده
🌷 اون پسره ، خطرناکه
🍎 سمیه چادرش رو محکم گرفت
🍎 و به سمت شیدا رفت .
🍎 با شیدا صحبت کرد
🍎 نصیحت کرد
🍎 ولی فایده ای نداشت .
🍎 شیدا ، دختری مغرور بود
🍎 و به حرف هیچ کسی گوش نمی دهد .
🍎 چند روز بعد
🍎 سمیه با چهار نفر از دخترای دانشگاه ،
🍎 مشغول مباحثه علمی و دینی بودند
🍎 که شیدا با گریه و زاری ،
🍎 از کنارشان گذشت .
🍎 دخترا با تعجب به هم نگاه می کردند
🍎 مرضیه گفت :
🌟 چش بود این دختره ؟
🍎 ارغوان گفت : نمی دونم
🍎 سمیه بلند شد و به طرف شیدا رفت .
🍎 سمیه شیدا را گرفت
🍎 و علت گریه هایش را پرسید .
🍎 شیدا بدون جواب ، از کنار سمیه رفت
🍎 و به مسیرش ادامه داد .
🍎 سمیه باز دنبالش رفت
🍎 اما هر چی از شیدا پرسید که چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟
👈 شیدا هیچ جوابی نداد و رفت .
🍎 سمیه به طرف دفتر مدیریت رفت
🍎 و علت گریه شیدا را جویا شد
🍎 دفتر دار مدیر ، آقای جهانگیری گفت :
🔮 شیدا از دانشگاه اخراج شد .
🍎 سمیه با تعجب گفت :
🌷 اخراج شد ؟!
🌷 یعنی چی اخراج شد ؟!
🌷 چرا اخراج شد ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عطر رو به کجا باید بزنیم تا همیشه خوشبو باشیم؟
یاد بگیرید، الکی دوش نگیرید👌😄
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 باکس جالب😍
#ایده #هنر #خلاقیت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوروارد یادت نره💋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی بسیار زیبا و کاربردی با کاغذ رنگی🌹🌹🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😍فوروارد یادتون نره 😘
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️❤️❤️❤️
#آموزنده
داستان طلاق تلــخ
🔻ساعت1نصفه شب بود که گوشیه زنم زنگ خورد،،تا گوشیو جواب دادم طرف قطع کرد،،یکم مشکوک شدم،،شب بعد دوباره یه اس ام اس اومد که فردا ساعت3عصر بیا سر قرار بهت احتیاج دارم،،ازعصبانیت داشتم میمرد..
ساعت 3عصر شدو منم رفتم ببینم زنم با کی قرار گذاشته..
رفتم و دیدم جلوی سینما با یه آقایی داره حرف میزنه..حس کردم دنیا رو سرم خراب شد..
خودمو کنترل کردم ولی باخودم گفتم طلاقش میدم حتما..
وقتی اومد خونه دید عصبانیم و گفت چی شده و بی درنگ گفتم فردا میریم محضر و طلاق..خلاصه چشممو رو گریه و التماسش بستم و با بی رحمی طلاقش دادم...
1ماه از طلاقم گذشت دیدم زنگ خونم به صدا دراومد..
رفتم درو باز کردم دیدم همون آقایی ک جلو سینما با خانومم بوددست یه دختر کوچولوم گرفته با گل و شیرینی اومده...
تعجب کردم..
یه دفعه ب دخترش گفت ایشون همسره اون خانومیه ک یکسال خرجمونو میده و کمک کرد داروهای گرونتو بخریم...یهو انگار دنیا ویران شد رو سرم و فهمیدم چی ب سره همسره بیگناهم آوردم....درسته با خواهش و تمنا همسرمو برگردوندم و زندگیم درست شد ولی دلش شکست...
◀️عزیزان موقع عصبانیت هیچوقت تصمیم گیری نکنیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در زمانهای دور پادشاهی بددل و حسود عفت ملکه اش را قفل کرده بود! به این ترتیب که ملکه اش را مجبور کرده بود همیشه شورتی از اهن بپوشد چنان که امن باشد تا کسی نتواند به جزء خودش با ملکه همبستر شود!
کلید قفل این شورت اهنی نیز برگردن پادشاه بود.پادشاه مشاوری داشت که امین و متعمد او محسوب میشد غافل از اینکه او و ملکه جوان وزیبا تا سرحدجنون عاشق هم بودند...
مشاور بارها سعی کرده بود تا کلید را بدزدد، اما موفق نشده بود.تا اینکه شبی شاه در یک شب زنده داری با مشاور اعظم خود بسیار مست کرد و بیهوش شد مشاور که بهترین فرصت را به دست اورده بود با اندکی تقلا کلید قفل عفت ملکه را از گردن پادشاه باز کرد و اهسته به سمت اتاق خصوصی پادشاه و ملکه حرکت کرد.وقتی به اتاق رسید ملکه را از خواب بیدار کرد. ملکه که هراسان شده بود متعجب پرسید:چگونه توانستی چنین کاری بکنی؟اگر پادشاه متوجه شود چه؟
مشاور گفت:پادشاه به قدری مست است که تابعداز سپیده ی صبح نیز هشیار نخواهد شد.سپس سعی کرد تا قفل عفت را باز کند
اما هرکاری کرد نتوانست.کلید در قفل عفت ملکه نمیچرخید.ملکه از او خواست که دستش را از بالا وارد شرت اهنی بکند و با فشار به جلو کلید را در قفل بچرخاند.مشاور چنین کرد اما دستش آنجا گیر کرد!
حالا نه تنها قفل باز نشده بود که دست مشاور هم در کمربند ملکه گیرکرده بود! زمان میگذشت و آنها هراسان بودند چون تنها تا مراسم صبحگاه زمانی باقی نمانده بود.و ملکه هنوز آماده ی شرکت در مراسم نبود.
هردو میدانستند که اگر موفق نشوند دست مشاور را از درون کمربند بیرون اورند، سزایشان مرگ است.بالاخره ملکه تصمیم گرفت دامن بسیار توپر و بلندی بپوشد بلکه مشاور در زیر ان پنهان شود تا مراسم صبحگاه بگذرد...
به این ترتیب در مراسم صبگاه حاظر شدند.پادشاه هم که هنوز مست بود از راه رسید.پس از پایان مراسم پادشاه که شادو خوشحال بود به ملکه اش گفت که تصمیم دارد تا شب با او خلوت کند ملکه هم که دوباره مضطرب شده بود تنها لبخندی از رضایت زد.بعداز مراسم ملکه و مشاور تنها شدند اما هرچه کردند دست مشاور از قفل و کمربند آزاد نشد.
شب رسید و پادشاه با چهره ای برافروخته وارد اتاق خواب شد...
پادشاه فریاد زد: کلید نیست ملکه هراسان پرسید کدام کلید؟ پادشاه با غضب به او نگاه کرد و گفت کلید کمربند!
هم کلید نیست وهم مشاور اعظم!ملکه که دیگر رنگی بر صورت نداشت و کار خود را پایان یافته میدید تصمیم گرفت تا واقعیت را بگوید!او میدانست پادشاه کینه جو است و حتما جان او را خواهد گرفت تمام تقصیر را به گردن مشاور که هنوز زیر لباس ملکه پنهان شده بود انداخت!
ملکه گفت:دیشب مشاور به اتاق آمده و خواست که تعرض کند و مرا تهدید به مرگ کرد و میبینید که به دام افتاد
پادشاه که خون جلوی چشمانش را گرفته بود بی انکه اجازه سخن گفتن به مشاور را بدهد شمشیر کشید و در سینه مشاور نشاند!ملکه که تصور میکرد جان سالم به در برده به پای پادشاه افتاد اما پادشاه میدانست که ملکه دروغ میگوید، پس به نگهبان دستور داد تا او راهم به جرم خیانت به شاه از قصر بیرون رانند...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 داستان 🍃🌺
مرد تاجرى در شهر كوفه ورشكست شد و مقدار زيادى بدهكار گرديد، به طورى كه از ترس طلبكاران در خانهاش پنهان شد و از خانه بيرون نيامد
تا اينكه شبى از خانه خارج گرديد و براى مناجات به مسجد رفت و مشغول نماز و راز و نياز به درگاه خداوند بی نياز شد
و در دعاهايش از خداوند خواست كه فرجى بنمايد و قرضهایش را اداء فرمايد
در همان زمان بازرگان ثروتمندى در خانهاش خوابيده بود
در خواب به او گفتند: اكنون مردى خداوند را میخواند و اداى دين خود را میطلبد
برخيز و قرض او را ادا كن
بازرگان ثروتمند بيدار شد وضو گرفت
و دو ركعت نماز خواند و دوباره خوابيد
باز در خواب همان ندا را شنيد تا اينكه در مرتبه سوم برخاست و هزار دینار با خود برداشت و سوار شتر شد و به طرف آن مسجد رفت
ناگاه داخل مسجد صداى گريه و زارى شنيد، نزد تاجر ورشكسته رفت و گفت:
اى بنده خدا دعايت مستجاب شد
هزار دينار پول را به او داد و گفت:
با اين پول قرضهایت را بپرداز
و مخارج زن و بچههایت را تأمين كن
و هرگاه اين پول تمام شد و باز محتاج شدى اسم من فلان و خانهام در فلان محله است
به من مراجعه كن تا دوباره به تو پول بدهم
تاجر ورشكسته گفت:
اين پول را از تو میپذیریم زيرا میدانم
بخشش پروردگارم است
ولى اگر دوباره محتاج شدم نزد تو نمیآيم
بازرگان پرسيد:
پس به چه كسى مراجعه میكنى؟
تاجر ورشكسته گفت:
به همان كسى كه امشب از او خواستم
و او تو را فرستاد تا كارم را درست كنى
باز هم اگر محتاج شوم از او کمک میخواهم كه بخشنده ترين بخشندگان است و هيچگاه بندگان خود را از ياد نمیبرد
اگر محتاج شوم باز هم از خدايم كه به من نزدیک است و دعايم را مستجاب میكند، میخواهم كه تو و امثال تو را بفرستد و كارم را اصلاح کند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 دکوپاژ شیشه سس😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوروارد یادت نره💋
🌸🍃🌸🍃
آیا واقعا تر و خشک با هم می سوزند؟
استاد ما مرحوم آقای برهان می فرمود: اینکه می گویند :«آتش که بیاید ترو خشک با هم می سوزد» درست نیست.
چرا که چوب تر اول مدتی کنار چوب خشک می ماند و خشک می شود و بعد می سوزد.
در یک شهری که عده ای به گناه مشغول هستند اگر خوبان نهی از منکر نکنند مومنین هم مثل فاسقین می شوند و عذاب که بیاید هر دو را می گیرد.
چنانکه پیامبر(صل الله علیه و آله و سلم) فرمود:
خداوند همه مردم را بخاطر عمل عده ای خاص (کم) عذاب نمی کند.
مگر اینکه گناه را پشت (گوششان) بیاندازند و بتوانند نهی از منکر کنند و نکنند پس وقتی اینگونه شد خدا همه را عذاب می کند...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تزیینی😍
#ایده #هنر #خلاقیت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوروارد یادت نره💋
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت یازدهم 🌹🌹
🍎 سمیه با تعجب گفت :
🌷 اخراج شد ؟!
🌷 یعنی چی اخراج شد ؟!
🌷 چرا اخراج شد ؟!
🍎 دفتردار گفت :
🔮 معتاد از آب دراومده ،
🔮 نباید اینجا بمونه
🍎 سمیه بُهت زده شد .
🍎 اشک در چشمانش حلقه زد .
🍎 و با ناراحتی گفت :
🌷 یعنی چی معتاد شده ؟!
🌷 اون که پاک بود
🌷 زرنگ کلاس بود
🌷 اصلاً دنبال این چیزا نبود
🔮 دفتردار گفت : خیلی متاسفم
🍎 سمیه با ناراحتی گفت :
🌷 متاسفین ؟ فقط همین ؟
🌷 جوون مردم بدبخت شده
🌷 و شما عین خیالتون نیست
🔮 دفتر دار گفت :
🔮 کمکی از دست ما بر نمیاد .
🍎 سمیه گفت :
🌷 کمکی از دست تون بر نمیاد یا خودتون نمی خواین کمک کنین ؟!
🌷 یه دختر در دانشگاه شما معتاد شده ،
🌷 اونوقت شما می گین نمی تونین کمکش کنید
🌷 مگه روز اولی که دانشگاه اومد ؛
🌷 معتاد بود ؟
🔮 دفتردار ، با حالتی طلبکارانه گفت :
🔮 تقصیر ما چیه ؟!
🔮 ما که نمی تونیم برای تک تک دانشجوهامون ، مراقب بذاریم
🔮 ما که نمی تونیم دنبالشون بیفتیم
🔮 و تعقیبشون کنیم .
🔮 کجا میرن ، کجا میان ، چکار می کنند ؛
🔮 به ما هیچ ربطی نداره .
.
🍎 سمیه گفت :
🌷 فکر نمی کنید ، آزادی بیش از حد دانشگاه ، اونو معتاد کرده ؟
🌷 فکر نمی کنید که به جای اخراج کردنش ، باید کمکش کنید ؟
🔮 دفتردار گفت :
🔮 چی میگین خانم سیاحی ؟!
🔮 مگه اینجا کمپ ترک اعتیاده ؟!
🔮 اگه بمونه اینجا ، همه رو معتاد می کنه .
🍎 سمیه با عصبانیت و فریاد گفت :
🌷 پس اینجا چیه ؟!
🌷 معتادخونه است ؟!
🌷 آقای جهانگیری !
🌷 به جای اینکه منتظر بمونید تا جونای مردم معتاد بشن و اخراجشون کنید
🌷 لطفا با قهوه خونه ها و قلیان سراها و خونه های فسادی که دور تا دور دانشگاه وجود داره ، برخورد کنید
🌷 زورتون را بزنید تا قلیان سراها رو جمع کنید
🌷 همه تلاشتان را بکنید
🌷 تا مواد فروش ها رو پیدا کنید .
🔮 دفتردار گفت :
🔮 خانم سیاحی !
🔮 اولا شما حق ندارید به من امر و نهی کنید
🔮 دوما من که پلیس نیستم
🔮 کار من که تعقیب و گریز نیست
🍎 سمیه گفت :
🌷 بله می دونم ،
🌷 کار شما فقط اخراج کردن و تحقیر کردن این جووناست .
🌷 آقای جهانگیری !
🌷 همه این دختر و پسرا ،
🌷 پیش شما امانت اند .
🌷 مردم به شما اعتماد کردند
🌷 و بچه هاشون رو ، دست شما سپردند .
🌷 اینه امانت داری شما ؟
🌷 اینه جواب اعتماد مردم به شما ؟
🌷 اینه مراقبت شما از جوونای مردم ؟
🔮 جهانگیری با عصبانیت گفت :
🔮 لطفا برو بیرون خانم سیاحی
🍎 سمیه با عصبانیت به جهانگیری زُل زد .
🍎 جهانگیری از طرز نگاهش ترسید ،
🍎 آب دهانش را بلعید .
🍎 سمیه ، آرام آرام به عقب رفت .
🍎 از اتاق خارج شد .
🍎 و به طرف داریوش دوید .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت دوازدهم 🌹🌹
🍎 سمیه با سرعت ،
🍎 از کنار مرضیه و دوستانش گذشت .
🍎 مرضیه با دیدن حال آشفته سمیه ،
🍎 از بچه ها خداحافظی کرد
🍎 و به دنبال سمیه رفت .
🍎 داریوش ، در حال صحبت کردن با رفقایش بود .
🍎 سمیه رسید و پشت شهرام ایستاد .
🍎 رفقای داریوش متوجه خشم سمیه شدند .
🍎 از چهره عصبانی او ترسیدند
🍎 و به داریوش اشاره کردند
🍎 که یک کسی پشت سرت باهات کار دارد .
🍎 داریوش برگشت و سمیه را دید .
🍎 داریوش با خنده گفت :
🔥 سمیه خانم شمایی؟!
🍎 سمیه با لحنی تند گفت :
🌷 چه بلائی سر شیدا آوردی ؟!
🍎 داریوش با تعجب گفت :
🔥 شیدا کیه ؟ کدوم شیدا ؟!
🍎 سمیه ، دستش را مشت کرد
🍎 و با گریه و عصبانیت ،
🍎 به صورت داریوش ، مشت زد .
🍎 و با گریه گفت :
🌷 همون دختر بدبختی که معتادش کردی
🌷 همون دختری که به خاطر تو ،
🌷 جوونیش تباه شد .
🌷 همون دختر بدبختی که به خاطر تو ،
🌷 از دانشگاه اخراج شد .
🍎 داریوش سرش را بالا گرفت و گفت :
🔥 اولا ؛ اون دختر رو نمی شناسم .
🔥 دوما ؛ منو زدی ،
🔥 اما مطمئن باش یه روز حالتو می گیرم
🔥 ولی چون دختری ، الآن نمی زنمت .
🔥 سوما ؛ از تو شکایت می کنم .
🍎 سمیه با عصبانیت نگاه می کرد .
🍎 مرضیه سر رسید و به سمیه گفت :
🌟 بیا بریم سمیه
🌟 با اینا دهن به دهن نشو
🍎 مرضیه ، سمیه را می کشاند .
🍎 ولی سمیه با چشمانی پر از خشم ،
🍎 به داریوش خیره شده بود .
🍎 سمیه ، تمام شب بیدار بود و گریه می کرد .
🍎 فکر معتاد شدن شیدا ،
🍎 او را خیلی ناراحت و بی تاب کرده بود .
🍎 همه شب را به فکر چاره و انتقام بود .
🍎 بعد از خواندن نماز صبح ؛
🍎 لباس خود را پوشید
🍎 و به طرف خانه حاج آقای سعادتی رفت .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
امروز جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۹
۶ شوال ۱۴۴۱
۲۹ می ۲۰۲۰
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662