🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت پانزدهم 🌹🌹
🍎 شیدا ، از دیدن سمیه ،
🍎 هم تعجب کرد هم ترسید .
🍎 با سرعت سمیه را ، به اتاق خودش برد
🍎 در اتاقش را قفل کرد .
🍎 و به سمیه گفت :
🎀 تو اینجا چکار می کنی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 اومدم ببینمت و باهات حرف بزنم
🍎 شیدا با عصبانیت گفت :
🎀 لازم نکرده
🎀 چرا اومدی اینجا ؟
🎀 خانواده ام نمی دونن که من اخراج شدم
🎀 نمی دونن من معتاد شدم .
🎀 تو دانشگاه آبروم رفت .
🎀 اینجا هم میخوای آبروی منو ببری ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه نه شیدا ، اشتباه می کنی .
🌷 من نمی خوام آبروی تو رو ببرم
🌷 من می خوام کمکت کنم
🌷 و همچنین ازت کمک بگیرم
👈 من به کمکت احتیاج دارم .
🍎 شیدا گفت :
🎀 نه کمک تو رو می خوام
🎀 و نه بهت کمک می کنم
🎀 فقط خواهش می کنم
🎀 از خونه ما برو و دیگه سمت من نیا
🍎 سمیه گفت :
🌷 باشه من میرم ، قول میدم ؛
🌷 فقط بهم بگو ، از کی مواد می گرفتی ؟!
🍎 شیدا گفت :
🎀 نمی خوام بگم ، برو بیرون لطفا
🍎 سمیه گفت :
🌷 شیدا لجبازی نکن
🌷 هر روز چندتا جوون مثل تو ،
🌷 دختر و پسر ، دارن معتاد میشن ،
🌷 از دانشگاه اخراج میشن ، بدبخت میشن ،
🌷 و تو باید اونا رو نجات بدی .
🌷 تو فقط بهم بگو ، از کی مواد می گیری ؟
🌷 چندتا مواد فروش تو دانشگاه و اطراف دانشگاه می شناسی ؟
🌷 اونا رو بهم معرفی کن ، اسماشونو بگو .
🍎 شیدا ، حاضر نشد با سمیه همکاری کند .
🍎 و با احترام ، سمیه را از خونه بیرون کرد .
🍎 بعد از نماز صبح ،
🍎 چادر و پوشیه پوشید ؛
🍎 و به طرف دانشگاه حرکت کرد .
🍎 کنار یکی از قلیان خانه ها ایستاد .
🍎 پس از کمی مکث ،
🍎 وارد قلیان خانه شد و در را بست .
🍎 صاحب قلیان خانه ، با دیدن سمیه ترسید .
🍎 سمیه گفت :
🌷 من باهات کاری ندارم
🌷 فقط می خوام بدونم اینجا کی مواد می فروشه ؟
🍎 صاحب قلیانی ، گفت :
⚜ بهت نمیاد ، مواد مصرف کنی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 فقط اسم می خوام ،
🌷 بهم بگین کی مواد می فروشه ؟
🍎 مرد کمی مکث کرد و گفت :
⚜ برای چی می خوای ؟
⚜ برای خریدن مواد یا انتقام ؟
⚜ معتادی یا پلیس ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 هیچ کدوم
🌷 فقط می خوام انتقام جوونایی که معتاد شدن رو بگیرم .
🍎 مرد خیالش راحت شد .
🍎 به طرف سمیه رفت .
🍎 به سمیه اشاره کرد که بنشیند .
🍎 اول خودش روی صندلی نشست و گفت :
⚜ بفرمائید بنشینید .
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه ممنون ، ایستاده راحت ترم
🍎 قلیانی گفت :
⚜ نمی دونم کی هستی ، چی هستی ،
⚜ و نمی دونم چه نیت و قصد و غرضی داری
⚜ ولی به عنوان یک برادر ، به شما میگم
⚜ که دنبال این چیزا نرو .
⚜ این بازی ، خیلی خیلی خطرناکه .
⚜ خودتو گرفتار نکن .
🍎 سمیه گفت :
🌷 آقای محترم ! لطفا بهم بگین ؛
🌷 اینجا کی مواد می فروشه ؟!
🍎 آقاهه گفت :
⚜ نگو کی ، بگو کیا ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت شانزدهم 🌹🌹
🍎 آقاهه گفت :
⚜ نگو کی ، بگو کیا .
🍎 سمیه با تعجب گفت :
🌷 منظورتون چیه ؟
🍎 صاحب قلیانی گفت :
⚜ توی این پارک و خیابونای مجاور دانشگاه ،
👈 دست کم صدتا قلیان سرا هست .
⚜ و حداقل یک چهارم آنها ، غرق در فسادند .
⚜ من نمی دونم شما دنبال چی هستی ؟
⚜ ولی از چادر و پوشیه تون معلومه
⚜ که خیلی با شرافت و با فرهنگ و با شخصیتی
⚜ شما از مواد فروش سوال کردی
⚜ اما باید بدونی
⚜ که فسادهای دیگری هم هست ،
⚜ و ذهنتو محدود به مواد نکن .
⚜ که اگر میدونستی ،
⚜ هیچ وقت پاتو در این دانشگاه نمیذاشتی .
🍎 سمیه گفت :
🌷 مثل چی ؟!
🍎 مرد گفت :
⚜ مثل قرصهای روان گردان ،
⚜ پارتی ، جشن های مختلط ،
⚜ اردوهای مختلط ،
⚜ خانه های فساد ، شراب خواری و...
🍎 سمیه با تعجب گفت :
🌷 شما مطمئنی ؟
🍎 قلیانی گفت :
⚜ بله خواهر من ؛
⚜ شما هنوز نمی دانی
⚜ چه بلاهایی سر جوونای مردم آوردن .
🍎 سمیه گفت :
🌷 چرا به پلیس خبر نمیدین
🌷 چرا به مسئولین دانشگاه نگفتید .
🍎 مرد لبخند تلخی زد و گفت :
⚜ چی میگی حاج خانم
⚜ همه می دونن
🍎 سمیه گفت :
🌷 پس چرا کاری نمی کنن ؟
🍎 مرد گفت :
⚜ نمی دونم شاید نمی خوان کاری کنن
⚜ شاید می خوان کار کنند و نمی ذارن
⚜ حالا کی و چرا ، نمی دونم
⚜ از کجا خط می گیرن ، نمی دونم
⚜ کی پشت این پرده است ،
👈 باز هم نمی دونم .
⚜ ولی اینو می دونم
⚜ خیلی از بیگانگان ، اشرار ،
⚜ دشمنان این مرز و بوم ،
⚜ دشمنان اسلام ،
⚜ و مخالفین پیشرفت ایران ،
⚜ از سال ۹۲ تاکنون ،
⚜ در آموزش و پرورش ، دانشگاه ها
⚜ و فرهنگ سراها ، نفوذ کردند .
⚜ دقیقا یک سال بعدش ،
👈 رهبرمون نسبت به نفوذ هشدار دادند .
⚜ و تا مدتها ، در هر سخنرانی ای ،
⚜ مسئله نفوذ رو تکرار می کردند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت هفدهم 🌹🌹
🍎 سمیه گفت :
🌷 لطفا چندتا اسم بهم بده
🌷 بهم بگو باید دنبال کیا بگردم ؟
🍎 مرد گفت :
⚜ خانم محترم ! خطرناکه .
⚜ اینا مثل زنبورای یک کندو می مونن
⚜ به هر کدومشون دست بزنی ،
👈 بقیه میان دنبالت .
🍎 سمیه با جدیّت گفت :
🌷 خواهش می کنم بفرمائید
🍎 مرد کمی مکث کرد .
🍎 لبانش را گاز گرفت
🍎 سرش را به چپ و راست چرخاند .
🍎 و در حال فکر کردن بود .
🍎 سپس به سمیه رو کرد و گفت :
⚜ باشه میگم ، ولی اگر گیر افتادی ،
⚜ منو نمی شناسی
⚜ و هیچ اسمی از من نمی بری
⚜ نمی خوام به خطر بیفتم
⚜ چون من مثل تو قوی نیستم
🍎 سمیه گفت :
🌷 باشه قول میدم
🍎 صاحب قلیان سرا گفت :
⚜ زنگنه ، سمیر زنگنه ؛
⚜ دانشجوی پایه چهار دانشکده ادبیات
⚜ همه دانشجویانی که ،
⚜ در دانشگاه مواد می فروشن ،
⚜ موادشونو از همین زنگنه می گیرند .
🍎 سمیه تشکر کرد و بیرون رفت .
🍎 پوشیه اش را در آورد ؛
🍎 و به داخل دانشگاه رفت .
🍎 دانشگاه خلوت بود .
🍎 گوشه ای نشست و دفتری در آورد
🍎 و نقشه ای برای مبارزه با موادفروشان و فاسدان ، طراحی کرد .
🍎 یکی یکی دانشجویان و اساتید ،
👈 وارد دانشگاه می شوند .
🍎 از دور متوجه شد
🍎 که مرضیه با یک پسر دیگر ،
🍎 وارد دانشگاه شد .
🍎 با دقت که نگاه کرد متوجه داریوش شد .
🍎 سمیه ، از اینکه ببیند
🍎 دختری با پسر غریبه ،
🍎 ارتباط و خوش و بش داشته باشد ؛
👈 به شدت ناراحت می شود .
🍎 بخاطر همین ؛
🍎 به سرعت به طرف مرضیه رفت .
🍎 مرضیه به سمیه سلام کرد .
🍎 اما سمیه ، بدون جواب سلام ،
🍎 دست مرضیه را گرفت ؛
🍎 و او را به گوشه ای برد و گفت :
🌷 مرضیه تو داری چکار می کنی ؟
🌷 چرا با این کثافت می گردی ؟
🌷 تو می دونی اون کیه ؟
🌷 اون همونیه که شیدا رو معتاد کرد .
🌷 اون یه احمقه ، کثافته
🌷 اون یه دختر باز و هوس بازه
🌷 اصلاً آدم درستی نیست دختر .
🌷 باهاش نگرد ، ولش کن .
🍎 مرضیه لبخندی زد و گفت :
🌟 چرا شلوغش می کنی سمیه
🌟 من که کاری باهاش ندارم
🌟 اون خودش سر راه منو دید
🌟 و گفت که چندتا سوال دارم
🌟 منم جوابش و دادم همین .
🌟 به خدا هیچ رابطه ای با هم نداریم .
🍎 سمیه ، خیلی نگران مرضیه بود .
🍎 اما مرضیه نگران خودش نبود .
🍎 او دختری بود
🍎 که زود با همه صمیمی می شود
🍎 و همچنین خیلی راحت ،
🍎 به هر کسی اعتماد می کند .
🍎 و همین امر ،
👈 باعث نابودی او در آینده می شود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕊
📙#حکایتی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد.
تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایههایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
«خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد،
اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
باز رو كرد به خدا و گفت:
«ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم!»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند.
وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میكرد كه:
«خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!!»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
«های های خدا!
گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟»
هرکه را باشد طمع اَلکَن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر،
همچنان باشد که موی اندر بصر!
جز مگر مستی که از حق پر بوَد
گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود
📔#برگرفته_از_مثنوی_معنوی
🍂
🎀 خدا ناظر بر اعمال ماست 🎀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ «این نیز بگذرد...» ✨
در زمانهای قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی میکرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت. روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آنها گفت:
«احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه میکنم مرا غمگین سازد.»
وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. آنها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و به نزد اهل معرفتی رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند.
این مرد از قبل چنین انگشتری را همراه خود داشت. او تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آنها گفت:
«انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس میکند دیگر نمیتواند هیچ چیز را تحمل کند میتواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود.
به هیچوجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد. این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظهای بسیار مناسب نیاز است.»
وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور اطاعت کرد.
چندی گذشت و کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پیروز شد.
لحظات بسیاری از ناامیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است.
دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد. دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او میتوانست صدای پای اسبهای دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک میشدند.
ناگهان متوجه شد جادهای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی میشود.
دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیکتر میشد. او نه میتوانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت. پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود. ناگهان بیاد انگشتر خویش افتاد. انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند:
«این نیز بگذرد...»
ناگهان آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. «این نیز بگذرد» و البته چنین هم شد. دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت. پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسبها را میشنید که از او دور میشدند.
او از خستگی مفرط به خواب رفت...
پادشاه در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خوردهاش را گرد آورد. به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد.
حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند. همه جا صدای شادی و پایکوبی میآمد. پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمیگنجید ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند:
«این نیز بگذرد...»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌷یک داستان واقعی عبرت آموز🌷
نوع جارو كردنش كمى ناشيانه بود؛ تا حالا، در طى صدها روز ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست؛ بنا بر شمّ پليسيم، رفتم تو نخش؛
كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مخم.
در كيوسک رو باز كردم و صداش كردم «عزيز، خوبى؟ يه لحظه تشريف بيار». خيلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش، خيلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سركار. مشكلى پيش اومده؟»
از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر مي شد؛ به ذهنم رسيد دعوتش كنم داخل. لحنمو كمى دوستانه تر كردم: «خسته نباشى، بيا داخل يه چايى با هم بزنيم».
بعد تكه پاره كردن يه چندتا تعارف، اومد داخل و نشست. اون يكى هدفون هم از گوشش درآورد. دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه مي رفت تو يقه ش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو مي شد.
پرسيدم «چى گوش ميدى؟» گفت: «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه». كنجكاوتر شدم: «انگليسى؟! موضوعش چيه؟» گردنشو كج كرد و گفت: «در زمينه اقتصادسنجى».
شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد!
«فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچه چيزى رو مى خونى؟». با يه حالت نيم خنده تو چهره ش گفت: «چيه؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه؟ ... به خاطر شغلمه».
استكانى رو كه داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف كردم و با حالت متعجب تر پرسيدم: «متوجه نميشم، اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطي به كار شما داره؟».
نگاشو يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد
و گفت: *«من استاد هستم تو دانشگاه».*
قبل از اينكه بخوام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد: «من پدرم پاكبان اين منطقه است. «آقاى عزيزى».
در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خيلى تعريف كرده جناب حيدرى پور.
من دكتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره. هرچى بش ميگيم زير بار نمى ره بازخريد شه؛ ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه استراحت كنه. هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند».
چند لحظه سكوت فضاى كيوسك رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش كردم و گفتم درود به شرفت مرد، قدر باباتم بدون، خيلى آدم درست و مهربونيه.
بر اساس داستانى واقعى،
به قلم على رضوى پور، روانشناس و مربى زندگى🌸🍏🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تا آخر بخوانید؛ محاله تاثیر نپذیرید💦☂💦
هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم،میگفت:
چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه !
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
تااینکه روزخوشی فرارسید؛چون می بایست درشرکت بزرگی برای کارمصاحبه بدم
باخودگفتم اگرقبول شدم،این خونه کسل کننده و پُراز توبیخ رو، رو ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول دادوبالبخندگفت:فرزندم!
۱_مُرَتب و منظم باش؛
۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش
۳_مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم ازنصیحت دست بردار نیست واین لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
باسرعت به شرکت رویایی ام رفتم،به در شرکت رسیدم،باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی نبود،فقط چندتابلو راهنمابود!
به محض ورود،دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..
اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودترازمن برای همان کار آمدن ومنتظرند نوبتشون برسه
چهره ولباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛خصوصاً اونایی که ازمدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
باخودم گفتم:اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن،مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
*اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارداتاق مصاحبه شدم،دیدم۳نفرنشستن وبه من نگاه میکنند
یکیشون گفت:کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظه ای فکر کردم،داره مسخره م میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
بادوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی ازدرب ورود تااینجا، نقصها رو اصلاح کنی..
درآن لحظه همه چی ازذهنم پاک شد، کار،مصاحبه،شغل و..
هیچ چیزجزصورت پدرم راندیدم،کسیکه ظاهرش سختگیر،امادرونش پرازمحبت بودوآینده نگری..
عزیز!در ماوراء نصایح وتوبیخهای پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن راخواهی فهمید...
*اما شاید دیگر او کنارت نباشد..🌸🍏🌸🍏🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀در روزگار گذشته بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد که چهار همسر داشت.❤️❤️❤️❤️
🍀 همسر چهارم برایش بسیار عزیز بود.او همیشه بهترین لباس ها و غذاها را برایش فراهم می کرد و اجازه نمی داد کمبودی احساس کند یا ناراحتی ای برایش به وجود بیاید.
🍀همسر سوم هم برایش بسیار محبوب بود. بازرگان دوست داشت جلوی دوستان و آشنایان با همسر سومش باشد و به خاطر داشتن چنین همسر زیبایی به دیگران فخر بفروشد. بازرگان به او افتخار می کرد.
🍀همسر دوم نیز برای بازرگان دوست داشتنی بود. او زن بسیار دلسوزی بود و در تمام سختی ها و مشکلات در کنار شوهرش بود. بازرگان همیشه با همسر دومش مشورت و درد دل می کرد و می دانست که در هر مشکلی می تواند روی او حساب کند.
🍀ولی بازرگان همسر اولش را دوست نداشت. هر چند همسر اول از سایرین وفادارتر بود و در ثروتمند شدن و موفقیت بازرگان سهم زیادی داشت ولی چندان مورد توجه شوهرش نبود. با این همه او بازرگان را از صمیم قلب دوست داشت.
🍀سالها گذشت و روزی بازرگان مریض شد. دیگر امیدی به بهبود او نبود و بازرگان می دانست که باید در انتظار مرگ باشد. به زندگی مجلل خود فکر می کرد و با خود می گفت: «چهار همسر داشتم که همیشه در کنارم بودند و نمی گذاشتند تنهایی را حس کنم. اما حالا باید تنها بمیرم. چقدر تنها خواهم شد.»
🍀همسر چهارمش را صدا کرد و به او گفت: «همیشه تو را بسیار دوست داشتم و بهترین ها را برایت فراهم کردم. آیا حاضری با من بمیری و در جهان پس از مرگ هم همراه و همسر من باشی » همسر چهارم پاسخ داد: «هرگز!» و فوراً از اتاق خارج شد.جواب منفی او مانند خنجری به قلب بازرگان فرو رفت.
🍀سپس همسر سومش را صدا کرد و گفت: «یادت می آید که چقدر به بودن در کنار تو افتخار می کردم آیا حاضری با من بمیری و در جهان پس از مرگ همراه و همسر من باشی » همسر سوم پاسخ داد: «چرا باید با تو بمیرم زندگی بسیار لذتبخش است. من هم منتظرم تا تو زودتر بمیری و دوباره با فرد دیگری ازدواج کنم!»قلب بازرگان شکست.
🍀سپس همسر دوم را صدا کرد و به او گفت: «تو در همه سختی ها و مشکلات در کنار من بودی. آیا حاضری در جهان پس از مرگ هم در کنارم باشی »
🍀همسر دوم پاسخ داد: «خیلی متأسفم که بیمار شدی و زندگی ات رو به پایان است. ولی این بار نمی توانم کمکت کنم. تنها می توانم در مراسم تشییع جنازه شرکت کنم و تا قبرستان همراهیت کنم. بعد از آن تنها خواهی بود.»
🍀بازرگان به شدت تنها و غمگین شده بود. ناگهان صدایی آمد: «من حاضرم با تو این دنیا را ترک کنم و همسر و همنشین تو در جهان پس از مرگ باشم» بازرگان خوب نگاه کرد.
🍀همسر اول را در گوشه اتاق دید. رنگ صورت همسر اولش زرد بود و به دلیل بی توجهی های او بسیار ضعیف و پریشان به نظر می آمد.
🍀بازرگان با خود گفت: «ای کاش در طول زندگیم به او بیشتر رسیدگی می کردم، زیرا او همسفر ابدی ام خواهد بود.
🍀در واقع همه ما، مانند بازرگان چهار همسر داریم:
🍀همسر چهارم، جسم ما است. بهترین خوراکی ها و لباس ها را برایش فراهم می کنیم ولی او بعد از مرگ از بین می رود و ما را همراهی نمی کند.
🍀همسر سوم اموال و دارایی های ما هستند. به آنها افتخار می کنیم و دوست داریم با آنها به بقیه پز بدهیم ولی بعد از مرگ آنها به دیگران به ارث می رسند.
🍀همسر دوم اقوام و آشنایان ما هستند. هر چقدر هم دلسوز و مهربان باشند، نهایتاً تا مراسم تدفین ما را همراهی می کنند.
🍀همسر اول ما روحمان است. معمولاً به او توجهی نمی کنیم و آن را به حال خود رها می کنیم. ترجیح می دهیم همیشه به فکر رسیدگی به جسم، دارایی ها یا نزدیکانمان باشیم تا به فکر رشد و بالندگی روحمان.
روح ما همسفر و همنشین ابدی ما است. چقدر خوب است که در طول زندگی بیشتر از همه به او توجه کنیم، او را پرورش دهیم و قوی کنیم تا در پایان زندگی احساس ضعف و تنهایی نداشته باشیم💦🍏💦🍏💦
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 نقاشی آسان😍
#ایده #هنر #خلاقیت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوروارد یادت نره💋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کارت پستال😍
#ایده #هنر #خلاقیت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوروارد یادت نره💋
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳
خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! روی کلمە ادامە داستان بازشود کلیک کنید👇
☑️👈ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده جالب آرایشی 🌹🌹🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😍فوروارد یادتون نره 😘
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ایده برای قاب گوشی شما (قسمت دوم )🌹🌹🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😍فوروارد یادتون نره 😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی روزم را با نام تو آغاز میکنم با تو که بهترین اغازگری،با تو که مهربانترین مهربانانی ومن ناچیز چشم به سوی تو
در انتظار رحمتت نشستہ ام🌸
💜بدهی ڪریمی
🌸ندهی حڪیمی
💜بخوانی شاکرم
🌸بـرانی صابـرم
💜الهی به امید تو
🌸برای شروع یک روز عالی
#خدایــــا_به_امیــــد_تو💕
سلام و صبح زیباتون بخیر💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت هجدهم 🌹🌹
🍎 سمیه ، به فکر بر چیده شدن فساد ،
👈 از دانشگاه و جامعه بود .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 همیشه فکرش مشغول بود .
🍎 و همچنین در ذهن خودش ،
👈 در حال چیدن نقشه بود .
🍎 نه در کلاس ، حواسش جمع بود ؛
🍎 نه در حیاط دانشگاه ؛
🍎 نه در خانه و خیابان .
🍎 از دانشجویان و اساتید ،
🍎 آمار زنگنه را گرفت .
🍎 از دوستانش ، نشانی خانه زنگنه را گرفت ؟
🍎 و اینکه با چه کسانی در ارتباط است .
🍎 کجا می رود ، چکار می کند ،
🍎 چه ساعت هایی کلاس دارد
🍎 چه ساعتی وارد دانشگاه می شود
🍎 چه ساعتی از دانشگاه خارج می شود
🍎 از چه مسیرهایی در تردد است
🍎 ماشینش را کجا پارک می کند و...
🍎 بعد از چند روز ،
🍎 در کوچه ای که در آن ،
🍎 ماشین زنگنه پارک شده بود ،
👈 ایستاد ، و منتظر آمدن او شد .
🍎 زنگنه به طرف ماشینش آمد
🍎 دزدگیر ماشین را زد
🍎 و دستش را به طرف درب ماشین برد
🍎 که سمیه از پشت صدایش زد و گفت :
🌷 آقای زنگنه ؟!
🍎 زنگنه، رویش را به عقب برگرداند
🍎 خانمی را دید
🍎 که سر تا پایش سیاه بود ،
🍎 چادر و پوشیه ، پوشیده بود .
🔥 زنگنه گفت : بله امرتون
🌷 سمیه گفت :
🌷 شما توی دانشگاه ، مواد می فروشید ؟
🍎 زنگنه برآشفته می شود و می گوید :
🔥 به قیافه ام میاد از این غلطا بکنم .
🍎 سمیه دوباره با جدیت گفت :
🌷 شما مواد فروشی ؟!
🔥 زنگنه گفت :
🔥 شما ماموری یا فضولی ؟!
🌷 سمیه گفت :
🌷 جواب منو بده .
🔥 زنگنه گفت :
🔥 خانم محترم !
🔥 لطفا بفرمائید مزاحم نشین
🍎 سمیه پایش را بلند کرد
🍎 و لگدی به شکم زنگنه زد .
🍎 سپس همان پایش را ،
🍎 روی گردن زنگنه گذاشت .
🍎 و با عصبانیت گفت :
🌷 از کی مواد می گیری
🌷 و به دست کی می رسونی ؟
🔥 زنگنه با ترس گفت :
🔥 تو همون خانمی هستی
🔥 که به قلیان سراها حمله کردی ؟
🌷 سمیه گفت :
🌷 اگر بهم اطلاعات ندی ،
🌷 بلائی بدتر از اونا سرت میارم
🔥 زنگنه گفت :
🔥 چقدر پول می خوای ؟
🔥 هر چی میخوای بهت میدم
🔥 بیا این سوئیچ ، ماشینم رو بردار و برو
🍎 سمیه ، با پایش ،
🍎 گلوی زنگنه را فشار داد و گفت :
🌷 برای کیا کار می کنی ؟
🌷 و کیا برای تو کار می کنن ؟
🔥 زنگنه گفت :
🔥 از من هیچی گیرت نمیاد
🔥 من فقط یه واسطه ام
🔥 باور کن هیچ کاره ام
🔥 هیچ اطلاعاتی ندارم تا بهت بدم
🌷 سمیه گفت :
🌷 چندتا اسم بهم بده ؟
🔥 زنگنه گفت :
🔥 من فقط می تونم
🔥 اسم خرده فروش ها رو بهت بدم
🔥 چون بالادستی هام رو نمی شناسم
🍎 سمیه ، نام خرده فروش ها رو گرفت
🍎 و گفت :
🌷 وای به حالت اگه دروغ گفته باشی
🍎 سپس با دستش ،
🍎 ضربه ای به رگ گردن زنگنه زد .
🍎 و او را بیهوش کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت نوزدهم 🌹🌹
🍎 چندتا از دانشجویان ،
🍎 در حال گذشتن از همان کوچه ای بودند که ماشین زنگنه در آن پارک بود .
🍎 که ناگهان متوجه شدند ،
🍎 زنگنه با طناب به ماشینش بسته شده .
🍎 سمیه ، دوتا طناب داشت
🍎 یک طناب را ،
👈 روی دست راست زنگنه بست
🍎 و طناب دوم را ، به دست چپش بست .
🍎 و سر هر دو طناب را ،
🍎 از شیشه ماشین به درون ماشین برد
🍎 و به همدیگر گره زد .
🍎 دانشجویان ، از دیدن زنگنه ،
🍎 آن هم دست بسته روی ماشینش ،
🍎 خیلی تعجب کردند .
🍎 یک کاغذ بزرگ نیز ،
🍎 روی سینه زنگنه زنگنه بود ؛
🍎 که روی آن نوشته بودند :
🔥 من مواد فروش و نامرد هستم .
🍎 دانشجویان ، از زنگنه عکس گرفتند
🍎 و به سرعت ،
🍎 آنها را در فضای مجازی پخش کردند .
🍎 آبروی زنگنه در دانشگاه رفت .
🍎 و به شدت در فکر انتقام بر آمد .
🍎 سمیه ، به دانشگاه برگشت .
🍎 وضو گرفت و به نمازخانه رفت .
🍎 مشغول خواندن نماز ظهر شد .
🍎 بعد از نماز ، به فکر فرو رفت .
🍎 دنبال نقشه و راهی بود
🍎 تا آن خرده فروش هایی که ،
🍎 زنگنه ، نامشان را برد ،
👈 به چنگ آورده و تنبیه کند .
🍎 شروع به تحقیق کردن نمود .
🍎 یکی از کسانی که ،
🍎 نامش به عنوان خرده فروش ،
🍎 به سمیه داده شد ، داریوش بود .
🍎 سمیه می خواست از داریوش شروع کند
🍎 اما تصمیم گرفت
🍎 با انداختن ترس بر دل او ،
🍎 از او انتقام بگیرد .
🍎 به خاطر همین ؛ از نیما شروع کرد .
🍎 بعد از نماز صبح ،
🍎 به طرف خانه نیما رفت .
🍎 و سر کوچه آنها ایستاد .
🍎 و منتظر بیرون آمدنش شد .
🍎 نیما بیرون آمد و به طرف دانشگاه رفت .
🍎 به کوچه روبروی دانشگاه که رسید
🍎 نزدیکش شد و گفت :
🌷 آقا نیما ؟!
🍎 نیما رویش را برگرداند و گفت : بله
🍎 نیما ، سمیه را که دید ، ترسید .
🍎 و با ترس و وحشت گفت :
🔥 شما کی هستید ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 چرا مواد می فروشی ؟
🌷 چرا جوونای مردم و معتاد می کنی ؟
🌷 چرا زندگی مردم و تباه می کنی ؟
🍎 نیما ، کوله پشتی خود را زمین گذاشت
🍎 و آستینش را بالا زد .
🍎 و آماده مبارزه با سمیه شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ مرد ساده ✨
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.
دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد.
دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت:
عمو جان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
رعیت گفت چند می خری؟ گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی؟!
رعیت گفت: قربان من با این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست، عتیقه است...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت بیستم 🌹🌹
🍎 چندتا از دانشجویان ،
🍎 که در حال گذر از کوچه بودند ،
🍎 متوجه نیما شدند
🍎 که بیهوش ، کنار دکه فلافل فروشی افتاده
🍎 و دستانش بسته شده
🍎 و کاغذی روی سینه اش که نوشته :
🔥 من مواد فروشم 🔥
🍎 تک تک مواد فروشان ،
🍎 به دست سمیه تنبیه شدند .
🍎 و آبروی همه آنها در دانشگاه رفت .
🍎 هر کدام را در جایی ادب کرد .
👈 یکی را در کلاس خالی گیر آورد و کتک زد
👈 یکی را در سرویس بهداشتی
👈 یکی را در کتابخانه
👈 یکی را در کارگاه علوم و...
🍎 سمیه موفق شد ؛
🍎 تا ترس و وحشت زیادی در دانشگاه ،
🍎 بین مواد فروشان و فاسدان بیاندازد .
🍎 دیگر کسی جرات نمی کرد ، مواد بفروشد .
🍎 هر روز ، یکی از مواد فروشان رسوا می شد .
🍎 و علاوه بر تنبیه ،
🍎 اطلاعات جدیدی از آنان کسب می کرد .
🍎 همچنین فهمید
🍎 که پای دوتا از اساتید ،
🍎 و یکی از مسئولین دانشگاه ،
🍎 در این ماجرا هست .
🍎 اما هنوز نام آنها را نمی داند .
🍎 رئیس مواد فروشان ،
🍎 شخصی به نام کامبیز بود .
🍎 به شدت از این اتفاقات عصبانی بود .
🍎 و چند نفر را مامور کرد ،
🍎 تا آن دختر پوشیه پوش را پیدا کنند .
🍎 و به بدترین حالت ، مجازاتش نمایند .
🍎 و دستور داد که همه مواد فروشان ،
🍎 کارشان را تعطیل کنند ؛
🍎 و به جای مواد فروشی ،
👈 به دنبال آن دختر مزاحم بگردند .
🍎 بعد از نماز صبح ،
🍎 سمیه با خود فکر می کرد .
🍎 که فقط داریوش مانده بود .
🍎 که هم باید تنبیه شود
🍎 و هم اطلاعاتی در مورد نام اساتید
🍎 و مسئولینی که در این فساد ، دست داشتند ،
🍎 از او بگیرد .
🍎 سمیه به دانشگاه رفت .
🍎 و داریوش را زیر نظر گرفت .
🍎 داریوش ، بعد از اتمام کلاسش ،
🍎 در حال صحبت کردن با دوستانش ،
🍎 از کلاس خارج شد .
🍎 کنار درب دانشگاه ، از دوستانش جدا شد .
🍎 سمیه به دنبال داریوش رفت .
🍎 در یکی از کوچه های خلوت ،
🍎 پوشیه را زد ؛
🍎 سرعتش را بیشتر کرد ؛
🍎 و جلوی داریوش ایستاد .
🍎 و گفت : آقا داریوش ؟!
🍎 داریوش ،
🍎 از دیدن دختر پوشیه پوش جا خورد
🍎 و با ترس و وحشت گفت :
🔥 بله چی می خوای ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 هم می خوام اَدَبت کنم
🌷 تا دیگه جوونای مردم و بدبخت نکنی
🌷 و هم ازت اسم می خوام
🌷 نام چندتا مواد فروش بهم بده
🌷 اسم اونی که ازش مواد می گیری
🌷 اسم بالادستتو می خوام .
🍎 داریوش کمی مکث کرد
🍎 سپس لبخندی زد و گفت :
🔥 بدجور تو تله افتادی دختر پوشیه پوش
🍎 سمیه به پشت سرش نگاه کرد .
🍎 سه نفر به طرفش می آمدند .
🍎 سه نفر دیگر نیز از پشت داریوش آمدند .
🍎 و چهار نفر دیگر ،
🍎 از بالای پشت بام خانه ها به پایین پریدند .
🍎 سمیه بین یازده نفر ، محاصره شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این عالیه 😂👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ایده جالب و کاربردی 🌹🌹🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😍فوروارد یادتون نره 😘
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و یکم 🌹🌹
🍎 سمیه خودش را ،
🍎 بین یازده نفر محاصره دید .
🍎 بعضی از آنها ، موادفروشانی بودند
🍎 که قبلا توسط سمیه ،
👈 کتک خورده و رسوا شدند .
🍎 اما سمیه بدون اینکه بترسد
🍎 چرخی زد
🍎 و نگاهی به جنایت کاران و اطرافش انداخت .
🍎 یکی گفت :
🔥 پس تو بودی که کار و کاسبی ما رو به هم زدی
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 با زبون خوش ، با میای
🔥 نه جیغ میزنی نه کاری می کنی
🔥 فهمیدی ؟
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 خاک تو سر ما ، که نتونستیم
🔥 از پس این دختر خانوم بربیاییم .
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 چطوره به رئیس بگیم ،
🔥 این خانم و هم بیاره تو گروهمون
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 اگه رئیس اجازه بده ،
🔥 من حاضرم باهاش ازدواج کنم .
🍎 یکی دیگه خندید و گفت :
🔥 این همه دختر ، چرا با این ؟
🍎 گفت : چون همه چی تمومه
🔥 هم حجابش کامله
🔥 هم تو این گرمای خوزستان ،
🔥 پوشیه و دستکش و جوراب پوشیده
🔥 اونم با عشق نه با اجبار
🔥 هم شجاعت و غیرت داره
🔥 که تنهایی با ما در افتاده
🔥 هم پایبند اعتقاداتشه
🔥 هم خیلی با کلاسه نه قرتی و هرزه
🔥 کجا چنین دختری پیدا میشه ؟
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 آره والله ، راست گفتی
🔥 اصلا اگه با هم ازدواج کنید ،
🔥 گروه خوب و موفقی می شید .
🍎 سمیه با صبر و حوصله ،
🍎 هم به حرف های آنان گوش می داد
🍎 هم به اطرافش نگاه می کرد .
🍎 و در ذهنش چنین می گفت :
🌷 سمت چپم ، دوتا جاکولری هست
🌷 سمت راست ، چندتا پایه برق
🌷 یکی از دیوارها ، کوتاهه
🌷 اگه نیاز به فرار باشه
🌷 می تونم با کمک جاکولری ،
🌷 روی دیوار کوتاه بپرم .
🌷 و از دیوار به پشت بوم برم .
🌷 و از اونجا ، می تونم برم کوچه پشتی
🌷 اگر قراره دعوا کنم
🌷 بعضی از اون یازده نفر ،
🌷 چون قبلا باهاشون درگیر شدم ؛
🌷 پس از من می ترسند
🌷 باید دعوارو از اون جدیدترها شروع کنم
🍎 تا اینکه یکی دیگه از آنان گفت :
🔥 هی خانم تصمیمتو بگیر
🔥 با زبون خوش میای یا جنازتو ببریم ؟
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و دوم 🌹🌹
🍎 سمیه گفت :
🌷 شما یازده نفرید و من یک نفرم
🌷 شما یازده پسرید و من یک دخترم
🌷 به نظر شما ،
👈 این مبارزه جوانمردانه است ؟
🌷 چطوره مثل مرد ،
🌷 بیایید و یک به یک مبارزه کنیم .
🍎 نیما گفت :
🔥 نه قبول نکنید ، اون خیلی قویه
🍎 داریوش خندید و گفت :
🔥 هی دختر ! چی میگی ؟
🔥 مردی و مردونگی دیگه چیه ؟
🔥 ما اگه مرد بودیم ،
🔥 که به شهر و کشور و مردم و خانواده هامون خیانت نمی کردیم .
🔥 اگه غیرت داشتیم
🔥 این همه جوون و دختر و پسر ،
🔥 و این همه خانواده رو ،
🔥 با اعتیاد ، آتیش نمی زدیم .
🔥 تو کار ما ، همه چی تعطیله :
👈 ناموس
👈 غیرت
👈 وطن
👈 خانواده ...
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 چی داری می گی داریوش
🔥 شاید تو بی ناموس و بی غیرت باشی
🔥 ولی من نیستم
🔥 اگه اومدم تو این کار ،
👈 چون به پول نیاز دارم
👈 چون بیکارم
👈 چون مجبورم
👈 چون زن و بچه دارم
👈 چون شرکتهای ما ، تبعیض قائل میشن
👈 و بیشتر غیر بومی استخدام می کنن
🔥 من اگه کار آبرومندانه داشتم ،
🔥 یک لحظه هم اینجا نمی موندم
🍎 نیما گفت :
🔥 خب راست میگه داریوش
🔥 این چه حرفی بود که زدی ؟
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 بسه دیگه بچه ها ؛ دختره رو بگیرید .
🍎 می خواستند به سمیه حمله کنند
🍎 که یک پسری رسید و گفت :
🌸 بهتر نیست با یکی هم قد و قواره خودتون مبارزه کنید ؟!.
🍎 همه به آن پسر نگاه کردند
🍎 سمیه هم با دقت به پسره نگاه کرد
🍎 همان پسری که در دانشگاه دیده بود
🍎 همان دانشجوی با حیا و سر به زیر
🍎 داریوش گفت :
🔥 محمودی ، تو اینجا چکار می کنی ؟
🍎 یکی از جنایت کاران به داریوش گفت :
🔥 می شناسیش ؟!
🍎 داریوش گفت :
🔥 آره اون همکلاسیمه ،
🔥 ولی نمی دونم اینجا چکار می کنه
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 پس هر دوتاشونو بزنیم
🍎 ناگهان چند نفر دیگر ، آمدند ؛
🍎 و پشت محمودی ایستادند .
🍎 محمودی دستش رو بالا برد و گفت :
🌸 بچه ها ، ادبشون کنید .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و سوم 🌹🌹
🍎 محمودی و دوستانش ،
🍎 به طرف جنایت کاران حمله ور شدند .
🍎 دو گروه با هم درگیر شدند .
🍎 سمیه با اولین مشتش به داریوش ،
🍎 شروع کننده دعوا شد .
🍎 سپس سر دو نفر دیگر را به هم کوبید .
🍎 سپس پرید و با ضربه پایش ،
🍎 به زیر چانه دیگری زد ؛
🍎 و او را نقش زمین کرد .
🍎 یک نفر از جلو و یکی دیگر از پشت ،
👈 به طرف سمیه حمله کردند .
🍎 سمیه ، روی شانه یکی از آنها پرید
🍎 و او را به طرف نفر دومی انداخت .
🍎 و خودش نیز ، روی جاکولری قرار گرفت .
🍎 و شاهد مبارزه دو گروه شد .
🍎 یک نفر هم از دوستان محمودی ،
🍎 روی پشت بام رفته
👈 و فقط عکس می گرفت .
🍎 سمیه به او گفت :
🌷 شما نمی خوای به دوستات کمک کنی ؟
🍎 پسره لبخندی زد و گفت :
🌟 کمک من با همین رسانه است ،
🌟 جنگ من ، جنگ رسانه است .
🍎 دعوای سختی بین طرفین درگرفت .
🍎 جنایتکاران ، همه تلاش خود را کردند
🍎 تا دوربین عکاسی و سمیه را بگیرند
🍎 و با خود ببرند .
🍎 امّا محمودی و دوستان با غیرتش ،
🍎 اجازه ندادند تا کسی
👈 به عکاس و سمیه دست بزند .
🍎 مواد فروشان ، وقتی دیدند
🍎 که از پس محمودی و دوستانش بر نمی آیند ؛
🍎 مجبور شدند پا به فرار بگذارند .
🍎 سمیه نیز از محمودی تشکر کرد
🍎 و قصد رفتن نمود که محمودی گفت :
🌸 خانم سیاحی با شما کار دارم .
🍎 سمیه با تعجب برگشت و گفت :
🌷 شما مگه منو می شناسین ؟
🌸 محمودی گفت : بله کاملا
🍎 سمیه گفت :
🌷 چه مدته که منو می شناسین ؟!
🍎 محمودی گفت :
🌸 اون فعلا مهم نیست
🌸 کی وقت دارید با هم صحبت کنیم ؟
🍎 سمیه گفت : در مورد چی ؟!
🍎 محمودی گفت :
🌸 هم در مورد مبارزه با مفسدین
🌸 و هم در مورد دوستتون مرضیه خانم
🍎 سمیه گفت :
🌷 مگه مرضیه چی شده ؟
🍎 محمودی سرش را پایین انداخت
🍎 و با ناراحتی و بُغض گفت :
🌸 متاسفانه اونم معتاد شده .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳
خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! روی کلمە ادامە داستان بازشود کلیک کنید👇
☑️👈ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و چهارم 🌹🌹
🍎 سمیه از شنیدن این حرف ، شوکه شد
🍎 احساس کرد ، دنیا دور او می چرخد
🍎 اشک از چشمانش سرازیر شد .
🍎 از شدت ناراحتی و عصبانیت ،
🍎 چشمانش سرخ شدند .
🍎 بدون خداحافظی به طرف دانشگاه رفت .
🍎 و در طول مسیر ، خودش را ملامت می کرد
🍎 که چرا حواسش به دوستش نبود
🍎 که چرا از بهترین دوستش غافل شده بود
🍎 سمیه آنقدر مشغول مبارزه شده بود ،
🍎 که از اطرافیان و دوستانش خبری نداشت .
🍎 با ناراحتی وارد دانشگاه شد .
🍎 و سراغ مرضیه را گرفت .
🍎 اما کسی از او خبری نداشت .
🍎 کلاس به کلاس ، دنبالش گشت .
🍎 اما پیدایش نکرد .
🍎 با گریه و عصبانیت در کلاس داد زد :
🌷 مرضیه ... مرضیه کجایی ؟
🍎 ارغوان ، در بیرون کلاس بود ،
🍎 که صدای سمیه را شنید .
🍎 وارد کلاس شد و گفت :
🌟 چی شده سمیه ؟
🍎 سمیه با ناراحتی گفت :
🌷 مرضیه تا امروز صبح ، دانشگاه بود ،
🌷 اما الآن ، هیچ کس نمی دونه کجاست .
🌟 ارغوان گفت : من می دونم
🌷 سمیه گفت : کجاست ؟
🍎 ارغوان سرش را پایین انداخت
🍎 و با ناراحتی گفت : اخراجش کردند .
🍎 سمیه ، گریه کنان ،
🍎 به طرف خانه مرضیه رفت .
🍎 سراغ مرضیه را گرفت اما آنجا نبود .
🍎 منتظرش ماند اما نیامد .
🍎 تا چند روز از مرضیه خبری نشد
🍎 پدر و مادر مرضیه نیز نگرانش شدند .
🍎 به پلیس اطلاع دادند .
🍎 بعد از چند روز ،
🍎 یکی از دختران دانشگاه ،
🍎 پیش سمیه آمد و گفت :
🔥 سمیه خانم شمایی ؟
🌷 سمیه گفت : بله خودمم
🍎 دختره گفت :
🔥 شما همونی هستی
🔥 که دنبال مرضیه خانم می گشتی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 بله خودمم ، می دونی کجاست ؟
🌷 ازش خبری داری ؟
🍎 دختره گفت :
🔥 چند دقیقه پیش ،
🔥 تو پارک راه آهن دیدمش .
🍎 سمیه ، با عجله ،
🍎 به طرف پارک راه آهن رفت .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و ششم 🌹🌹
🍎 افراد کامبیز ، سمیه را گرفتند
🍎 او را به خانه ای در منطقه کیانپارس بردند .
🍎 پوشیه او را برداشته ،
🍎 و داخل یک اتاق زندانی کردند .
🍎 یک ساعت بعد ؛
🍎 کامبیز که بیرون بود ، وارد خانه شد .
🍎 یکی از همکارانش به او گفت :
🔥 قربان ! دختره رو گرفتیم
🍎 با هم به طرف اتاقی که سمیه در آن بود ، رفتند .
🍎 دستور داد درو باز کنند و سمیه را بیاورند
🍎 سمیه را بیرون آوردند .
🍎 آرامش خاصی ، وجودش را گرفته بود .
🍎 کامبیز گفت :
🔥 پس اون دختری که شهر و بهم ریخته
🔥 و کار و کاسبی مارو تعطیل کرده ، تویی
🔥 خیلی دلم می خواد بکشمت
🔥 ولی ترجیح میدم زجر بکشی
🔥 تا دیگه هوس پلیس بازی و بتمن بازی نکنی
🔥 تا یاد بگیری اینجور کارا ،
🔥 در حد و اندازه تو نیست .
🍎 کامبیز رو کرد به افرادش و گفت :
🔥 لُختِش کنید
🍎 سمیه از شنیدن این حرف جا خورد
🍎 و با صدای بلند و عصبانیت گفت :
🌷 نه ...
🌷 به خدا قسم هر کی بهم دست بزنه
🌷 جونشو می گیرم
🍎 سپس رو کرد به کامبیز و گفت :
🌷 خیلی ادعای مردی می کنی
🌷 زورت به یک دختر دست بسته می رسه
🌷 اگه مردی ( که مطمئنم نیستی )
🌷 دستام و باز کن
🌷 و بیا تن به تن با هم مبارزه کنیم .
🌷 با فروش مواد به جوونا و بدبخت کردن اونا ، بی غیرتی خودتو ثابت کردی
🌷 و حالا با این حرف کثیفت ،
🌷 می خوای بی ناموسی و بی شرفی خودتو به همه ثابت کنی ؟!
🌷 اگر خواهر و مادر و زن و دخترت ،
🌷 تو موقعیت من بیفتن ،
🌷 دوست داشتی چنین بلائی سرشون بیاد ؟!
🍎 کامبیز از حرف خودش پشیمون شد
🍎 پس از کمی مکث ، به افرادش گفت :
🔥 باشه ... ، بکشیدش
🍎 ناگهان صدای آژیر پلیس از بیرون آمد
🍎 و پس از آن ، صدای بلندگو ؛
🍎 که می گفت :
🚔 این خونه توسط پلیس محاصره شده
🚔 دستاتونو بذارید رو سرتون و بیایید بیرون
🍎 افراد کامبیز ،
🍎 به سرعت به طرف پنجره ها رفته
🍎 و شروع به تیراندازی کردند .
🍎 عده ای هم به پشت بام رفته ،
🍎 و با پلیس درگیر شدند .
🍎 هر دو گروه ، تیراندازی می کردند .
🍎 کامبیز نیز با عصبانیت ،
🍎 به طرف سمیه رفت .
🍎 به او سیلی محکمی زد و گفت :
🔥 ای لعنتی !
🔥 تو همه کارای منو بهم ریختی
🍎 سمیه که دستانش به پشت بسته بودند
🍎 با لگد پا ،
🍎 اول به پای چپ کامبیز زد .
🍎 بعد به پای راست او لگد زد .
🍎 کامبیز از روی درد ،
🍎 کمی به طرف سمیه خم شد .
🍎 سمیه با سرش ،
🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد .
🍎 و او را گیج کرد .
🍎 سپس با پا به شکم او لگد زد .
🍎 و بدون اینکه مهلتی به او بدهد
🍎 پرید و با هر دو پایش ،
🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد .
🍎 و او را نقش زمین نمود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662