〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_بیستم
❈◉🍁🌹
فردای اون روز وقته رفتن به مدرسه اصلا دنبال سحر نرفتم .
خودم تنهایی راهی مدرسه شدم
تو کلاس نشسته بودم و یه کتاب باز کردم و خودمو مشغول کردم
اون روز سه زنگم با یه دبیر کار داشتیم که بخاطر مشکلی نیومده بود مدیرم بهمون اجازه نداد بریم خونه باید تا اخر زنگ تو مدرسه می موندیم .
زینب با خنده اومد کنارمو دستشو گذاشت رو شونم و نشست.
با همون لبخند و مهربونیه همیشگیش بهم سلام داد
😊😊😊😊😊
وگفت:
چطوری خانم درس خون ...
سرمو بالا گرفتم و جواب سلامشو دادم
گفتم نمیخونم فقط دارم نگاه میکنم ..
زینب- چته دختر... چرا اخمات تو همه
کی کشتیاتو غرق کرده برم حالیش کنم
🛥🛥🛥🛥🛥🛥
با شوخی زینب یه لبخند کوچولو زدم
☺️☺️☺️☺️
زینب- آهاان حالا شد
فرزانه تا حالا کسی بهت گفته بود که با اخم خیلی خیلی زشت میشی😁😁
پس خواهرجون همیشه بخند تا دنیا به روت بخنده تازه خوشگلم میشی
دوتایی زدیم زیر خنده 😂😂😂
که سحر وارد کلاس شد
با دیدن ما حسابی پکر شد
اما من هیچ توجهی بهش نکردم
اومدو نشست پیشم ...بازم بهش محل نذاشتم
سرشو خم کردو یه نگاه به صورتم انداخت و گفت :
اهای منو میبینی یا اگه خیلی ریزم عینک و ذره بین بدم خدمتت...
🤓🤓🤓🤓🤓
رومو برگردوندم ... کتابمو بست و با تندی گفت چته توووو...
دوباره با بی اعتنایی بهش از جام بلند شدم
تا خواستم از کلاس برم بیرون
که دیدم سحر پرید به زینب ....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
❈◉🍁🌹
d❣〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار ازجهنم 🔥
#قسمت_دهم : ✍کابوس های شبانه
.
❤️بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم … دستبند به دست، زنجیر شده به تخت … هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم … چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم … تمام صورتم کبودی و ورم بود … یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن … .
💙همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن … اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم … .
هنوز حالم خوب نبود … سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد … سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد … مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود … .
💚برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم … می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم … بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین … شد پرستارم … .
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد … توی سالن غذاخوری از همهمه … با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم … من حالم اصلا خوب نبود … جسمی یا روحی …
💛بدتر از همه شب ها بود …
سخت خوابم می برد … تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد … تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه … دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم
💜نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن … چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود … .
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت …
❤️ همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد … اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم …
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود
✍ادامه دارد..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_یازدهم: ✍اولین شب آرامش
.
❤️من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ … جا خورد … این اولین جمله من بهش بود …
💙نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … .
موضوعش چیه؟ … .
قرآنه … .
بلند بخون … .
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه … .
مهم نیست. زیادی ساکته …
💜همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
💚گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …
✍ادامه دارد.....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_دوازدهم :✍ من و حنیف
❤️.صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد … از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود … ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟
💚… نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد …
💜وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .
💙توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش …
💛مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌱
#نمازشبــــ💟
🌷قال الامام الصّادق عليه السلام🌷
🍀 ما من عَمَلٍ حَسَنٍ يَعْمَلُهُ العَبْدُ إِلّا ولَهُ ثوابٌ في القرآنِ إلا صلاةَ اللّيل؛ فَإِنَّ الله لم يُبَيّن ثوابها لِعظَمِ خَطَرِها عِنْدَهُ ...🍀
🍃 امام صادق عليه السلام فرمود: 🍃
🍂✨هر كار نيكي كه بنده انجام مي دهد، در قرآن برايش ثوابي ذكر شده است مگر #نمازشب كه از بس نزد خدا پراهميّت است ثواب آن را معلوم نكرده است ...🍂✨
«بحار الانوار، ج8، ص126»
#التماسدعاۍفرج 🙏🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥️
🌸🌱🍁
🌺🌼☘🍁
✨🌿🍂🌸🍃🍂🍀
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
حضرت موسي عليه السلام در حالي كه به بررسي اعمال بندگان الهي مشغول بود، نزد عابدترين مردم رفت. شب كه فرا رسيد، عابد درخت اناري را كه در كنارش بود تكان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسي كرد و گفت:
اي بنده خدا تو كيستي؟ تو بايد بنده صالح خدا باشي؟ زيرا كه من مدتها در اينجا مشغول عبادت هستم و در اين درخت تاكنون بيشتر از يك عدد انار نديده ام و اگر تو بنده صالح نبودي، اين انار دومي موجود نمي شد!
موسي عليه السلام گفت:
من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. چون صبح شد حضرت موسي عليه السلام پرسيد:
آيا كسي را مي شناسي كه عبادت او از تو بيشتر باشد؟
عابد جواب داد: آري! فلان شخص.
نام و نشان او را گفت. موسي عليه السلام به نزد وي رفت و ديد عبادت او خيلي زياد است. شب كه شد براي آن مرد دو گرده نان و ظرف آبي آوردند. عابد به موسي عليه السلام گفت:
بنده خدا تو كيستي؟ تو بنده صالح هستي! چون مدتهاست من در اينجا مشغول عبادت هستم و هر روز يك عدد نان برايم مي آمد و اگر تو بنده صالحي نبودي اين نان دومي نمي آمد و اين، به خاطر شماست. معلوم مي شود تو بنده صالح خدايي.
حضرت موسي عليه السلام باز فرمود:
من مردي هستم در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم!
سپس از او پرسيد:
آيا عابدتر از خود، كسي را سراغ داري؟
گفت:
آري! فلان آهنگر يا (دهقان) در فلان شهر است كه عبادت او از من بيشتر است.
حضرت موسي با همان نشان پيش آن مرد رفت، ديد وي عبادت معمولي دارد، ولي مرتب در ذكر خداست.
وقت نماز كه فرا رسيد، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، ديد در آمدش دو برابر شده، روي به حضرت موسي نمود و گفت:
تو بنده صالحي هستي! زيرا من مدتها در اينجا هستم و درآمدم هميشه به يك اندازه معين بوده و امشب دو برابر است. بگو ببينم تو كيستي؟
حضرت موسي همان پاسخ را گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم.
سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتي را صدقه داد و قسمتي را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خريد و با حضرت موسي عليه السلام با هم خوردند. در اين هنگام موسي عليه السلام خنديد.
مرد پرسيد:
چرا خنديدي؟
موسي عليه السلام پاسخ داد:
مرا راهنمايي كردند عابدترين انسان را ببينم، حقيقتا او را عابدترين انسان يافتم. او نيز ديگري را به من نشان داد، ديدم عبادت او بيشتر از اولي است. دومي نيز شما را معرفي كرد و من فكر كردم عبادت تو بيشتر از آنان است ولي عبادت تو مانند آنان نيست!
مرد: بلي! درست است، من مثل آنان عبادت ندارم، چون من بنده كسي هستم، آزاد نيستم، مگر نديدي من خدا را ذكر مي گفتم. وقت نماز كه رسيد تنها نمازم را خواندم، اگر بخواهم بيشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولايم ضرر مي زنم و به كارهاي مردم نيز زيان مي رسد.
سپس از موسي پرسيد:
مي خواهي به وطن خود بروي؟
موسي عليه السلام پاسخ داد: بلي!
مرد در اين وقت قطعه ابري را كه از بالاي سرش مي گذشت صدا زد، پايين بيا! ابر آمد و پرسيد:
كجا مي روي؟
ابر: به سرزمين موسي بن عمران.
مرد: اين آقا را هم با احترام به سرزمين موسي بن عمران برسان.
هنگامي كه حضرت موسي به وطن بازگشت عرض كرد:
با خدايا! اين مرد چگونه به آن مقام والا نايل گشته است؟
خداوند فرمود:
(ان عبدي هذا يصبر علي بلائي و يرضي بقضايي و يشكر نعمائي):
اين بنده ام بر بلاي من شكيبا، به مقدراتم راضي و بر نعمتهايم سپاسگزار است.
#بحارالانوارج69ص223
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷به رسم ادبــ🍃
روز خود را با #سلام به تو آغاز میکنم
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
👌در زمان موسي خشكسالي پيش آمد!
آهوان در دشت،
خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن!
موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود!
خداوند فرمود:
موعد آن نرسيده،
موسي هم براي آهوان جواب رد آورد!
تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود،
به دوستان خود گفت:
اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست!
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد،
اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد!
شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم،
تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست!
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!
موسي معترض پروردگار شد،
خداوند به او فرمود:
همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود!
هیچوقت از درگاه حق نا امید نشو،
لحظه ی آخر شاید نتیجه عوض شه!
«توکلت به خدا🙏
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .
سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاچتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد .......
#كشف_الاسرار
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕داستانی زیبا و #پندآموز
مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.
و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است.
اول از *نگهبان* شروع کرد
پس گفت: انتخاب کنید?
نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را میگیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.
بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار میکرد، سوال کرد.
گفت اختیار کن?
کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا مال را انتخاب میکنم.
بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید.
پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.
و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا اینکه غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.
پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا اینکه مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم
چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است*
قرآن را گرفت و بعد از اینکه قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: *به زودی این مرد غنی را وارث میشود*
پس آن مرد ثروتمند گفت:
*هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد
پس #الله او را #ناامید_نمیکند.*
پس گمان شما به پروردگار جهانیان چگونه است?
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662