eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═✾🍀🌼🍀✾═┅┄ 📌وقتی خدابخواهد اینچنین میشود... «نحن نقص علیک احسن القصص بما اوحینا الیک...» (یوسف / ۳) «ما بهترین سرگذشتها را از طریق این قرآن که به تو وحی کردیم، بر تو بازگو می کنیم...» به سرنوشت یوسف علیه السلام نگاه کن... خداوند متعال اورا از دامان مهر ومحبت خاص پدرش جدا کرد و به چاه انداخت سپس اورا ازهمان چاه به قصر عزیز مصر فرستاد و اما بعد ازهمان قصر دوباره به جایی بدتر ازچاه رهسپار شد,او راهی زندان شد واینبار او از زندان به مقام عزیز مصر رسید تا به همه ی ثابت شود وقتی خداوند متعال بخواهد همه چیز ممکن است تا بدانیم که راه رسیدن از به و از به به تار مویی بند است وهمه ی راههای رسیدن به عزت تنها در تا به یادداشته باشیم که هرآنچه که ازبلا ومصیبت به ما میرسد وما آن را شر میدانیم شاید سبب رسیدن به بزرگترین نعمت وخیر زندگیمان باشد 😊خدایی که میشناسیم حکمتش همه را شگفت زده میکند فقط کمی صبر میخواهد وایمان 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 زیبا _و_آموزنده 👈 عذاب را از این قبرستان بردارید علامه نورى نوشته: مردى صالح بود که همیشه در اندیشه آخرت شبها در مقبره بیرون شهر معروف به «مزار» كه جمعى از صُلحا در آن دفن شده بودند، به سر می برد. او همسایه اى داشت كه دوران خردسالى را با هم گذرانده بودند و در بزرگى گمركچى شده بود، پس از مرگ، او را در آن گورستان كه نزدیك منزل آن مرد صالح بود به خاك سپردند. بیش از یك ماه از مرگ گمركچى نگذشته بود كه مرد صالح او را در خواب می بیند كه او حال خوشى دارد و از نعمتهاى الهى بر خوردار است! به او می گوید: من از آغاز و انجام و درون و بیرون تو باخبرم، تو كسى نبودى كه درونت خوب باشد و كار زشتت حمل بر صحت شود،...كارت عذاب آور بود و بس، پس از كجا به این مقام رسیدى؟ گفت: آرى! چنان است كه گفتى، من از لحظه مرگ تا دیروز در سختترین عذاب بودم، اما دیروز، همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفته و در اینجا (اشاره به جایى كرده كه پنجاه قدم از گورش دورتر بوده) به خاكش سپردند، دیشب سه مرتبه امام حسین علیه السلام به دیدنش آمدند. بار سوم فرمودند: عذاب را از این گورستان بردارند، لذا من آسایش قرار گرفتم. مرد صالح از خواب بیدار شده و در بازار آهنگران به جستجوى استاد اشرف می رود، او را یافته و از حال همسرش می پرسد، استاد اشرف می گوید: دیروز از دنیا رفته و در فلان مكان به خاكش سپردیم. مرد صالح می پرسد: به زیارت امام حسین علیه السلام رفته بود؟ می گوید: نه. می پرسد: ذكر مصیبت او می كرد؟ جواب می دهد: نه. سؤال می كند روضه خوانى داشت؟ می گوید: نه، از این سؤالات چه مقصودى دارى؟ مرد صالح خوابش را نقل می كند و می گوید: می خواهم بدانم میان او و امام حسین علیه السلام چه رابطه اى بوده؟ استاد اشرف پاسخ می دهد: زیارت عاشورا می خواند. 📗 ، ص 40 ✍ اسماعیل محمدى 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک عقرب جان زائران حسینی(ع) را در مسیر کربلا نجات داد. تسنیم: یک عقرب جان زایران حسینی(ع) را در مسیر کربلا نجات داد. به گزارش خبرگزاری المدینة نیوز، زائران ایرانی که امسال در مسیر عشق حسینی حرکت می کردند، گزارش دادند: یک زن که به نظر می رسید خسته است، برای استراحت وارد یکی از خیمه ها شد و در خواب عمیقی و طولانی فرو رفت. طولانی شدن خواب این زن باعث شد تا دیگران را متوجه خودش کنند، به همین دلیل به سمت زن آمدند و او را صدا زدند اما جوابی نداد و اینگونه متوجه شدند که وی مرده است و در کنارش عقربی را پیدا کردند که آن نیز مرده است و متوجه شدند که این زن توسط نیش عقرب مرده است. زنان وقتی تلاش می کردند که جسد وی را به خیمه کناری ببرند، احساس کردند که جسم عجیبی در وسط بدن زن است وقتی لباس وی را کنار زدند کمربندی انفجاری را دیدند که به دور کمرش بسته شده بود. پس از کشف کمربند انفجاری، نیروهای امنیتی خود را به محل رساندند و به راحتی و بدون هیچ تلفاتی آن را خنثی کردند. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 کپی بدون لینک حرام است
داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی" 👨💼پدرم گفت: معلومه، «پول» گفتم: نه، جور در نمیاد مادرم گفت: پس بنویس «طلا» گفتم: نه، بازم نمیشه. 👰تازه عروس مجلس گفت: «عشق»، گفتم : اینم نمیشه. 💁♂دامادمان گفت: «وام»، گفتم: نه. 👮♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»، گفتم: نُچ. 👵مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال، ▪️پابرهنه میگوید «کفش» ▪️نابینا می گوید «نور» ▪️ناشنوا میگوید «صدا» ▪️لال میگوید «حرف» و... ♦️اما هیچ کدام جواب کاملی نبود 💐 جواب«فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود... اللهم عجل لولیک الفرج...♦️♦️♦️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔰مکاشفه ای بسیار زیبا و قابل تامل🔰 ✅علامه تهرانی از قول آقای بیاتی می نویسد: ⚜️⚜️ در زمان حیات مرحوم آیت الله انصاری و پس از رحلت استاد عظیم آیت الله قاضی(ره) یکی از شاگردان مرحوم قاضی به من معرفی شد؛ولی او را نشناختم و سپس معلوم شد او حضرت عارف کامل حاج سید هاشم حداد است...مرحوم آیت الله انصاری (ره) به من دستوری داده بودند که باید روزها آن را در خلوت انجام دهم.من روزها آن را در خلوت انجام میدادم تا روز جمعه ای که برای به جا آوردن آن محل خلوتی پیدا نکردم چرا که در هر جای خلوت احتمال تردد و آمدن افراد بود.میدانستم که یک شبستان در مسجد پیغمبر متروک است-مسجد پیغمبر یکی از مساجد همدان و در مقابل سرای قلمدانی است-به آن مسجد رفتم و در شبستان متروک را گشودم.دیدم روی حصیر ها به قدری خاک جمع شده است که در حال راه رفتن گرد و خاک بر می خیزد.داخل شبستان شدم و در را از پشت کولون کردم و با خیال راحت در یک زاویه ی بسیار تاریک مسجد که از در شبستان دور بود نشستم و مشغول انجام دادن آن دستور شدم.آن دستور مدتش یک اربعین بود و چند روزی بیشتر نمانده بود که پایان پذیرد. در حال انجام آن عمل مکاشفه ای رخ داد که خود را بر روی کره زمین احساس کردم و تمام نیم کره جنوبی و نیم کره شمالی آن را میدیدم و بر آن سیطره داشتم.در محور کره از قطب شمالی ستونی از نور بود،بسیار عجیب و زلال و درخشان و آرام بخش که آن عبارت بود از ولایت کلیه. و باید تمام مردم کره خود را بدان برسانند.بسیاری از افراد روی زمین در ظلمت به سر می بردند و در نیم کره جنوبی دور از شعاع آن محور نورانی زندگی می کردند و آنها اکثریت اهل جهان را تشکیل داده بودند. آنها هر چه حرکت می کردند در ظلمات بود چنان تاریکی آنها را فرا گرفته بود که هیچ چیز را نمی شناختند.بعضی چون میخواستند به جلو بیایند دورتر میشدند.برخی از آنها چنان در تعفن غوطه ور بودند که انسان قدرت تماشای آنها را نداشت. عجیب اینجاست که آنها هم همگی خواستار نور بودند و می خواستند خود را به محور برسانند.... 💠http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
تشرف در جمکران و پول با برکت! از قول فرزند مرحوم حاج ابوالقاسم پاینده نقل می کنند : « مرحوم والد گفتند: من نذر کرده بودم چهل شب جمعه یا چهارشنبه ( تردید از گوینده ) بخاطر جنبه اقتصادی و آفاتی که به زراعت رسیده بود و... به مسجد جمکران مشرف شوم. سی و نه شب رفتم. شب جمعه یا چهارشنبه آخر بود که به مسجد رفتم و اعمال مسجد و نماز حضرت ولی عصر علیه السلام را خوانده و بیرون آمدم. هوس چای کردم؛ گشتم تا آشنایی پیدا کنم و یک چای بخورم. به عده ای از آشنایان که اسباب چای داشتند برخورد کردم، لکن آب نداشتند. ظرف آب را گرفتم تا بروم به آب انبار نزدیک مسجد و آب بیاورم. نصف پله ها را رفتم، وسط آنجا چراغی نصب کرده بودند یک وقت متوجه شدم آقایی دارد بالا می آید. سلام کردم با محبت جواب داد و از من احوالپرسی کرد مثل کسی که سالهاست با من رفیق و آشناست. فرمودند: مسجد آمدی؟ گفتم: آری. پرسید: چند هفته است؟ گفتم هفته چهلم است. پرسید: حاجتی داری؟ گفتم: آری. فرمود: برآورده شده؟ گفتم: نه. فرمود: از کدام راه می آیی؟ عرض کردم: از جاده قدیم (آسیاب لتون). فرمودند: « بین باغ آقا و آسیاب دو سه پل است شما وقتی از پل اول که بالا می روی شیخ محمد تقی بافقی را می بینی که می آید در حالی که عبایش را زیر بغل گذاشته و سنگها را از جاده به کنار می ریزد این برخورد را به او بگو و سلام مرا به او برسان و بگو از آنچه ما نزد تو داریم یک مقدار به تو بدهد. » وقت بازگشت من از همان راه که برمی گشتم در همان مکان به شیخ محمد تقی بافقی برخورد نمودم دیدم که عبا را زیر بغل گذاشته و خم می شد سنگها را از جاده به کناری می ریخت چون به او برخورد کردم و جریان را تعریف نمودم و گفتم: آقا تو را سلام رسانید. نشست و خیلی گریه کرد. و بعد گفت: آقا دیگر چه فرمود؟ گفتم: فرمود از آنچه که از ما نزد شماست مقداری به من بدهید. کیسه ای درآورد و مقداری پول خرد که داخل کیسه بود کف دست ریخت و چند قرانی به من داد و گفت: دیگر آقا مطلبی نفرمود. گفتم: نه گفت: خداوند به شما خیر و برکت دهد و رفت. بعد از این جریان پدرم می گفت: من وضعم خوب شد و اوضاع کارم روبراه شد.» 💠http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌹حکایات معنوی🌹 روزی امام حسین ( ع ) از جایی عبور می‌کرد؛ جوانی را دید که به سگی غذا می‌دهد ، به او فرمود : به چه انگیزه این گونه به سگ مهربانی می‌کنی؟ آن جوان در پاسخ عرض کرد : من غمگین هستم، می‌خواهم با خشنود کردن این حیوان غم و اندوه من مبدل به خشنودی گردد. اندوه من به این دلیل است که غلام یک یهودی هستم و می‌خواهم از او جدا شوم. امام حسین (ع) با آن غلام نزد صاحب یهودی غلام رفتند؛ در ادامه حضرت دویست دینار به وی داد تا غلام را خریداری کرده و آزاد سازد. یهودی گفت : این غلام را به خاطر قدم مبارک شما که به در خانه ما آمدید به شما بخشیدم و این بوستان را نیز به غلام بخشیدم، آن پول نیز مال خودتان باشد. امام حسین (ع) همان لحظه غلام را آزاد کرد و همه آن بوستان و پول را به او بخشید. وقتی که همسر یهودی، این بزرگواری را از امام حسین (ع) دید گفت: من مسلمان شدم و مهریه‌ام را به شوهرم بخشیدم. در ادامه شوهرش نیز گفت: من هم مسلمان شدم و خانه خود را به همسرم بخشیدم... مناقب ال ابیطالب ، ج 4 ، ص 75 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
همه بخونید ملا وارد شهری شد و سراغ مسجد را گرفت به او گفتند که دراین شهر مسجدی وجود ندارد ! ملا گفت مگر شما خدا پرست نیستید؟گفتند آری هستیم پرسید مگر عبادت خدا را بجا نمی آورید؟ گفتند آری خدا را عبادت میکنیم ملا گفت اگر مسجد و یا عبادتگاهی ندارید پس چگونه خداوند را عبادت میکنید؟ شخصی به وی گفت فردا صبح به میدان شهر بیا تا به تو نشان دهم چگونه خدا را عبادت میکنیم. ملا فردا صبح اول وقت به میدان شهر رفت و آن شخص او را با خود به محل کارش برد و مشغول کار شد و از ملا نیز خواست که به او کمک کند. ملا از آنجا که به کار کردن عادت نداشت خیلی زود خسته شد و دست از کار کشید و به کناری نشست. هنگام ناهار که شد مرد مقدار کمی به او غذا داد و خود نیز مشغول خوردن غذا شد ملا گفت که این مقدار غذا خیلی کم است و او را سیر نمیکند.. مرد پاسخ داد چون تو خیلی زود خسته شدی و کاری انجام ندادی همین مقدار غذا بیشتر به تو تعلق نمیگیرد و پس از خوردن ناهار و کمی استراحت دوباره مشغول به کار شد و در غروب هم دست از کار کشید و یک سکه به ملا داد و گفت دستمزد یک روز کار ۱۵ سکه است چون تو خیلی کم کار کردی یک سکه بیشتر حق تو نیست و سپس ملا و آن مرد به سمت میدان شهر حرکت کردند.. در میدان شهر که تعدادی از مردم نیز جمع بودند ملا پرسید پس عبادت خداوند چه شد؟ آن مرد به او پاسخ داد ما کار کردن را عبادت خداوند میدانیم بنابراین سعی میکنیم کار خود را به بهترین شکل انجام دهیم.. مثلا شخصی که بنا است و کارش ساختن خانه برای مردم است چون کارش را عبادت میداند سعی میکند این کار را به بهترین شکل انجام دهد و یا کسی که شغلش خرید و فروش است تلاش میکند که بهترین اجناس را به مردم بفروشد و خلاصه هرکس به بهترین شکل کار خودش را انجام میدهد. ملا فریاد کشید پس جهان آخرت چه؟شما برای ثواب و آن دنیای خود چه میکنید؟ شخصی که اتفاقأ فرد فاضل و دانشمندی هم نبود وکسی بود مانند بقیه مردم در پاسخ به ملا گفت تو خود کار این دنیایت را به درستی و خوبی انجام نمیدهی ، آن وقت ادعای جهان آخرت و دنیایی دیگر را داری؟ و این طور بود که آن ملا سرافکنده و شرمسار آن شهر و دیار را ترک کرد ودیگر هیچ وقت به آنجا برنگشت. و چه زیبا گفت آن معلم اخلاق سعدی شیرین سخن : عبادت بجز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست. . 🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 یه هفته گذشت عباس بهم زنگ زد برای یه سری اموزش ها تو نجف بودن ... شنیدن صداش ارومم کرد با خونسردی باهاش حرف زدم دیگه گریه ای نبود اخر حرفا بهش گفتم عباس خیالت راحت من بالاخره معنی صبرو فهمیدم ... زیاد نمیتونست حرف بزنه فقط یک کلام گفت احسنت خیلی خوشحالم کردی خانمی تقریبا یه ماهی از رفتنش میگذشت .... هوا ابری بود ... از پنجره بیرون و نگاه میکردم زینب بیا ببین اسمون چه جوری شده !!، زینب ـ اره خیلی گرفته است فرزانهـ دقیقا مثل من ...منم دلم یه جوری شده زینب ... تلفن خونه زنگ خورد گوشی رو برداشتم احمد اقا بود سلام باباجون ... خوب هستین ممنون شکر ماهم خوبیم ... چشم میایم ....خدانگدار ... زینب ـ بابا بود؟ چی میگفت؟ هیچی گفت برا شام بیاید اینجا زینب ـ باشه پس بیا اماده بشیم زود بریم به مامان هم کمک کنیم ... رفتیم خونه مامان و عمو اینا هم بودن محسنم که اونجا بود ... سلام چییی شددده ... محسن خوش اومدی ... کی اومدی عباس کجاست ... نکنه اون مونده .. امان از دسته عباس ... ترسید بیاد نزارم دیگه بره 😄😄😄 محسن ـ فرزانه ... عباس قراره فردا بیاد دیگه هم نمیره برای همیشه میاد ... همه ساکت بودن و اشفته چیییییی...وای خداجونم ..مامان شنیدی عباسم داره میاد پسر عمو با خبرت خیلی خوشحالم کردی ... پس طاقت دوری نداشت ... همه زدن زیر گریه ... اروم نگاهشون کردم ... مگه اومدن عباس گریه داره ... نکنه اشکه شوقه... محسن ـ فرزانه عباس شهید شده ...😢😢😢 چییی....عباس ... عباس من شهید شده ... تو که گفتی داره فردا میاد ؟؟؟ محسن ـ اره داره میاد اما میارنش دارن پیکر شهیدشو میارن 😭😭 شرمنده دختر عموو که زیر قولم زدم ...نتونستم مراقبش باشم ... واقعا شکه شده بودم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم فقط ماتم برده بود که چجوری داشتن گریه میکردن ... خدایااا من چم شده چرا ناله و شیون نمیکنم چرااااا؟؟!!! بدونه اینکه چیزی بگم اروم از اتاق رفتم بیرون ... وضو گرفتم ... شروع کردم به نماز خوندن ... رو به قبله در حالی که تسبیح دستم بود زیر لب ذکر میگفتم همه نگرانم بودن از طرفیم تعجب کرده بودن که چرا چنین رفتاری از خودم نشون دادن ... چرا گریه نمیکردم .... انقدر رو به قبله ذکر گفتمو و نمازو قران خوندم که صبح شد... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌻🌻 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ♥⛈♥⛈♥⛈♥⛈♥ ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 پرچم و پارچه مشکی به درو دیوار خونه کشیدن... خونه قل قله شده بود اما من از اتاق تکوون نمیخوردم مردا رفتن تا پیکر عباسو بیارن ...... کسی روش نمی شد بیاد تو اتاق ... از حال من میترسیدن .. صدای صلوات و گریه بلند شد عباس و اوردن ... پیکر بی جان عباس و وسط خونه گذاشتن ... همه دوره تابوتو گرفتن و گریه میکردن... یه حال و هوای سوزناکی فضای خونه رو گرفته بود... مهمونا در عجب بودن که چرا هنوز من نیومده بودم ... زینب و مامان بلند شدن تا بیان دنبال من ... که در اتاق و بازکردم اومدم بیرون... با همون مانتوی بلند مشکی که دیروز تنم کرده بودم اما چیزی که همه رو حیران کرده بود روسریه سفیدی بود که سرم کرده بودم اروم نزدیک تابوت شدمو نشستم خونه ساکت شد اما پچ پچ ها شروع شد یه سری میگفتن نگاه کن تورو خدا... خجالت نمیکشه ... شوهرش مرده سفید پوشیده... این چه وضعشه ...پارچه ی سفیدو زدم کنار... گفتم : ای جانم نگاه کنید عباسم و چقدر قشنگ خوابیده اون خنده ای که همیشه رو لباش بود موقع خوابم هست... عباسم خوش اومدی اقایی صدای گریه ها بلند شد همه به حرفام گوش میکردن و گریه میکردن ... با لبخندی که به عباس میزدم گفتم میدونید ارزوی عباس چی بود... شهااااادت.... همش بهم میگفت خانمم دعام کن به ارزوم برسم شهید بشم منم گفتم عباس جان پس تو هم برای من یه دعایی کن از خدا بخواه اگه قرار شد شهید بشی منم با خودت ببری ... پس چی شد این رسمش نبود اقای من عباس نگاه کن ... ببین امروز روسریموو با کفنت ست کردم ... دیگه وقتش بود که پیکر عباس و برای خاک سپاری به مزار شهدا ببرن خم شدمو پیشونیشو بوسیدم پارچه رو اروم کشیدم رو صورتش مامان و زینب دستمو گرفتن بلندم کردن ... از پنجره کبوتر سفیدی داخل خونه شد و روی تابوت نشست مردها تابوت و بلند کردن از خونه خارج شدنی مداح روضه حضرت عباس ع میخوند و جمعیت سینه میزدن ... اصلا یه قطره اشکم از چشمام نریخت همش چشمم به کبوتر بود ...🕊🕊🕊🕊🕊🕊 تو مزار شهدا پاهام بی حس شده بود به زور قدم بر میداشتم پیکر عباس و بلند کردن و داخل قبر گذاشتن کبوتر بالای سر جمعیت می چرخید رفتم جلو گفتم بزارید برای اخرین بار نگاهش کنم خیلی سخت بود که چهره ی زیبای عباس زیر خلوارها خاک سرد دفن شد خاکسپاری تموم شد نشستم سر مزارش مشت مشت خاک بر میداشتم و دوباره میریختم زمین ای خاک یادت باشه چجوری بین من و عباسم فاصله انداختی ... کبوتر نشست رو مزار عباس و خیره شد به من عجیب بود چقدر نگاهش اشناست این زبون بسته انگار میخواست چیزی بگه ... گرفتمش نزدیک صورتم بردم تو چشای کبوتر خیره شدم ... یه دفعه بغضم ترکید گفتم نکنه عباس خودتی ... اینو که گفتم کبوتر از دستم پرید با گریه گفتم عباس برگرررررد سرمو گذاشتم روی خاک و های های گریه می کردم همه میگفتن گریه کن نریز تو خودت بزار بغض گلوت بترکه دیگه مرگ عباس و باور کرده بودم... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ♥⛈♥⛈♥⛈♥⛈♥ ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🎀🌸🎀🌸🎀🌸🎀🌸🎀 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 اوایل شهادت عباس خیلی برام سخت گذشت اما دیگه وقتش بود درسی رو که از صبر گرفته بودمو نشون بدم اینقدری فکرم مشغول بود که یادم رفته بود از محسن جریان شهادت عباس و بپرسم اونروز رفتم خونه عمو اینا محسنم هنوز نرفته بود سوریه... خونه عمو نشسته بودم زن عمو برام شربت اورد خوش اومدی فرزانه جان ممنون زن عمو جون زن عمو ـ حالت چطوره عزیزم چیکارا میکنی؟؟ هی شکر خدا بد نیستم منم دارم سعی میکنم روزای بدون عباس و یه جوری بگذرونم سخته هنوز عادت نکردم به نبودنش اما چه میشه کرد منم مثل بقیه همسرای مدافعین به غیر از صبوری و دعا برای دیگر مدافعا کاری ازم بر نمیاد... درسته دخترم هیچی مثل صبوری تو روح اون مرحوم و شاد نمیکنه زن عمو خیلی طول میکشه اقا محسن بیاد ؟؟؟ نه دخترم الانه که پیداش بشه بعد گذشت یک ربع از حرفای زن عمو یکی کلید به در انداخت و وارد خونه شد محسن بود من از جام بلند شدمو سلام کردم محسنم جواب داد و خوش امد گفت زن عمو ـ محسن جان پسرم فرزانه بخاطر یه موضوعی اینجا اومده و باهات کار داره بیا یه لحظه بشین ... چشم مادر اومد و نشست در حالیکه سرش پایین بود ازم پرسید بفرمایید دختر عمو من گوش میدم ... راستشو بخواین اقا محسن من تو این مدت انقدر فکرم بهم ریخته بود که اصلا از شما علت شهادت عباس و نپرسیدم میشه بهم بگین خیلی برام مهمه که بدونم همسرم چه جوری شهید شده درسته ، راستشو بخواین اونجا عباس به شما فکر میکرد همیشه براتون دعا میکرد چون میدونست شما خیلی بهش وابسته هستین از خدا براتون صبوری میخواست این شده بود دعای هروزش سرنماز برای شما. تو یکی از عملیات در یکی از قسمت های استان حلب ما با نیروها درگیر بودیم تو یکی از خونه های مخروب اونجا متوجه چندتا کودک شدیم که بی حال روی زمین افتاده بودن .. لبانشون ترک خورده بودو دهنشون از خشکی بهم چسبیده به زور اب زمزمه میکردن ماهم اون لحظه ابی همراهمون نداشتیم اون سمت میدان جنگ یه منبه اب بود عباس قمقمه های خالی مارو گرفت و بست به کمرش گفت میرم از اونجا براشون اب میارم گفتم نه خطرناکه نرو عباس مخالفت های من فایده ای نداشت فقط گفت هوامو داشته باشید و سریع دویید صداش کردم برگرد توجه نکرد با بچه ها یه جوری حواس دشمنو پرت کردیم عباس که قمقمه هارو پر کرده بود میخواست برگرده ... محسن بین حرفاش سکوت کرد منم که اروم اروم اشک میریختم با صدای لرزون گفتم لطفا ادامه بدین محسنم که بغض گرفته بود گفت: موقع برگشتش دشمنا متوجهش شدن همه جهت اسلحه هاشونو به سمت عباس چرخوندن داد زدم عبااااااس ما تا میتونستیم به سمت دشمن شلیک کردیم اما فایده نداشت چندتا تیر به عباس زدن عباس روی زمین افتاد و ظرف های اب هم روی زمین غلط میخوردن زد زیر گریه و گفت عباس مثل سقا شده بود رفت اب بیاره اما بر نگشت 😭😭😭😭😭 عباس شکوه اسمشو به هممون نشون داد هرکسی نمیتونه عباس وار رفتار کنه 😭😭😭😭 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌸🎀🌸🎀🌸🎀🌸🎀🌸 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 محسن نمیخواست تو حضور من گریه کنه یه بهونه پیدا کردو گفت: شرمنده من با اجازتون مرخص میشم باید تا جایی برم کار دارم بلند شدو رفت بیرون اشکام رو گونه هام سر میخورد و میریخت رو چادرم به زن عمو گفتم : هرچی فکر میکنم هنوز عباس و خوب نشناخته بودم عباس تو چه گوهری بودی فقط حیف زن عمو سعادتشو نداشتم بیشتر پیش این شیرمرد زندگی کنم زن عمو اهی کشید و گفت چی میگی دخترم تو خیلی خوشانسی که همسر همچین مردی شدی همیشه شجاعتش مهره افتخاری روی پیشونیه توعه حرفای زن عمو بهم حس غرور میداد ... خب زن عمو ببخش مزاحم شدم شمارو هم ناراحت کردم دیگه باید برم کجااا خب بمون شام یه لقمه نون وپنیری دور هم میخوریم ممنون زن عمو جون اخه به زینب قول دادم باهم بریم بیرون ... باشه عزیزم هر طور راحتی بهمون زیاد سر بزن خوشحال میشیم ..ـ باشه حتما شماهم بیاین اونطرفا به عموهم سلام برسونید خدانگهدار بزرگیتو میرسونم دخترم برو به سلامت... قرار بود با زینب برای فرزندان یه سری از مدافعین که باهاشون دیدار داشتیم یه چیزایی بخریم که خوشحال بشن ... وارد یه مغازه شدیم و چندتا اسباب بازی و کتاب داستان و مداد رنگی و دفتر خریدیم اوردیم خونه با سلیقه کادو پیچ کردیم ... نوبت به نوبت به خونه ها سر میزدیم و به بچه ها کادو میدادیم واای که چقدر لذت بخش بود اون لحظه ای که بچه ها با لبخندون و چشمانی که از خوشحالی برق میزد کادو رو از دستمون میگرفتن ... به اخرین خونه رسیدیم در زدیم یه پسر بچه ۴ـ۵ساله درو باز کرد اومد جلوی در سلام داد بعد صدای مادرش اومد که پسرم کیه پشت در...؟؟؟ یه نگاه به پشته سرش انداخت مامان دوتا خانم هستن ... مامانش اومد جلو در سلام احوال پرسی کردیم مارو شناخت اخه با ایشونم دیدار داشتیم نشسم رو پاهامو به پسره گفتم کوچولو اسمت چیه .. بالحن بچگونش گفت اسمم محمده... با لبخند گفتم ای جانم چه اسم قشنگی داری اقا محمد .. کادو رو از زینب گرفتمو دادم دستش خوشحال شدو گفت اینو بابام فرستاده یه دفعه بغضم گرفت و حاله هممون گرفته شد ... گرفتمش بغلم و با بغض گفتم اره خاله جوون این و بابات فرستاده ... پسره گفت پس چرا خودش نیومد رو به مامانشم کردو ناراحت گفت مامان چرا بابا نیومده مگه باهام قهره ...؟؟ من که قول دادم پسره خوبی باشم ..😢😢 مامانش یه دستی رو موهاش کشیدو گفت نه پسرم چرا قهره کنه فقط خیلی کار داشت از خاله ها خواست که کادوتو بیارن من دیگه نتونستم طاقت بیارم خدا خافظی کردم فرزانه هم پشت سرم اومد .... فرزانه ـ چقدر سخته با یه بچه بیوه شدن چجوری میخواد به پسرش بگه باباش شهید شده خدایااا هنوز نمیدونه باباش مرده 😭😭😭😭 تو کوچه به دیوار تکیه دادمو نشستم غم خودمو یادم رفته بود اما با دیدن این صحنه بدجوری بهم ریختم حالم که بهتر شد پاشدیم رفتیم خونه ... دو روز دیگه چهلم عباس بود قرار شد یه مراسم مختصر قران خوانی براش بگیریم و بجای هزینه اضافی که اکثرن تو مراسم ختم میزارن ما اونو به یه خیریه کمک کنیم و همین کارو هم کردیم ... شب بعد از تموم شدن مراسم که همه جمع بودن اعلام کردم که میخوام برم مشهد ... اونجا تقاضایه خادمی بدم و همونجا بمونم .... از مامانمم خواستم که همراهم بیاد .... مامان هم قبول کرد خانواده عباس هیچ مخالفتی نکردن ... به کمک یکی از دوستان بسیجی زینب که اهل مشهد اما ساکن تهران بود یه خونه ی نقلی جور کردیم. 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662