°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_بیستم داستان : ✍انتخاب
.
❤️برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم … .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید …
💙توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم … اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم … اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر …
💚اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم … .
💛من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم … .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد …
💜– تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم
✍ادامه دارد......
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
💐به نام خداوند رحمتگر مهربان
✨قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ﴿۱﴾
💐بگو پناه مى برم به پروردگار مردم (۱)
✨مَلِكِ النَّاسِ ﴿۲﴾
💐پادشاه مردم (۲)
✨إِلَهِ النَّاسِ ﴿۳﴾
💐معبود مردم (۳)
✨مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ ﴿۴﴾
💐از شر وسوسه گر نهانى (۴)
✨الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ ﴿۵﴾
💐آن كس كه در سينه هاى مردم وسوسه مى كند (۵)
✨مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ ﴿۶﴾
💐چه از جن و چه از انس (۶)
📚 سوره مبارکه الناس
✍آیات ۱ تا ۶
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🙏 پروردگارا 🙏
صبح آمده است و آوازی آشنادر گوشم می نوازد، زندگی آغاز شد و برخیز.
امروز میخواهم ، با یک لبخند به کل هستی، سلامی بفرستم ، به نشانه عشق و زندگی. من عاشق زندگی ام.
دستم را در دستان گرمت میگذارم و یقین دارم که سرنوشت را در دست میگیرم و تک تک معجزه های تو از هر طریقی به من میرسد...
ای که دست عطایت ، از هر دستی گشاده تر ست، تو راشکر میکنم و تنها به تو نیازمندم.
🙏. آمین 🙏
🌹. سلام صبح بخیر. 🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مرد فقیری از خدا سوال کرد:
چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد:
چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد گفت:
من چیزی ندارم که ببخشم؟
خدا پاسخ داد:
دارایی هایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی لبخند برآن داشته باشی!
یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!
یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی
و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!
ما فقیر نیستیم! فقط باید به داراییهایمان بیشتر توجه کنیم ...
↯↯↯
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☀️ سفارشات کوتاه پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به أمیر مؤمنان علی (علیه السّلام)
ای علی:
🍃مؤمن حقیقی سه نشانه دارد: روزه، نماز، أدای زکات.
🍃و شخص ظاهر_ساز را نیز سه نشانه است:
در حضور چابلوسی، در پشت سر بدگوئی، و در مصیبت سرزنش کند.
🍃 و ستمکار را سه ویژگی است:
زیر دستش را سرکوب کند، و بالادست خویش را نافرمانی، و همنوعان ستمکارش را یاری نماید.
🍃و ریاکار را سه نشانه است:
نزد مردم سرحال، و به وقت تنهائی بیحوصله، و در همه کار خوش دارد از او تعریف شود.
🍃و منافق را سه علامت است:
اگر سخن گوید دروغ است، و چنانچه مورد اعتماد و امانت داری واقع شود خیانت کند، و به هنگام وعده زیر قول خود زند.
🍃تنبل را سه نشانه است:
در انجام امور سستی کند تا به تقصیر و عقب ماندگی افتد، و کوتاهی کند آنقدر که به تباهی کشاند، و تلف کند تا گناهکار شود.
🍃عاقل را نشاید که برای غیر سه مورد سفر کند:
بهبود وضع زندگی، قدمی برداشتن برای روز جزا، و بردن لذّتی در غیر حرام.
ای علی
🍃 هیچ فقری سختتر از نادانی
🍃 و هیچ ثروتی سودمندتر از خرد
🍃 و هیچ تنهائی هولناکتر از تکبّر نیست
🍃 و هیچ عملی چون عاقبت اندیشی
🍃 و هیچ پرهیزی چون خویشتن داری
🍃 و هیچ افتخار خانوادگی همچون خوش أخلاقی نیست
🍃 و به تحقیق دروغ، بلای گفتار
🍃 و فراموشی، بلای دانش
🍃 و منّت گذاشتن، بلای بخشش است.
📚تحف العقول
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهلم
✍از همان لحظه ی اولی که وارد می شوم زیبایی خانه دلم را می برد.فرش های دست بافت و پرده های سرتاسری و مبل های نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون،شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و ...همه جا هستند.انقدر همه چیز با ظرافت و زیباست که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار می مانم.باورم نمی شود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانه های سنتی پیدا می شود.
فرشته با دست به پهلویم می زند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم می کند می دهم و می گویم:
_سلام
+سلام،خوش اومدی عزیزم
_مرسی
فرشته شروع می کند به معرفی کردن
+ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان
شیدا را با کنجکاوی برانداز می کنم.چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش می آید اولین ویژگی خاص بودنش است.با مهربانی خوش آمد می گوید و تعارفم می کنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد.تعجب می کنم که چرا فرشته نگفته بود "داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست"!
کار دنیا برعکس شده...حتما شهاب الدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا می گذارد.زیر نگاه های سنگین و لبخند های یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد می شوم و کنار فرشته می نشینم.
نگاهم که به محتویات سفره می خورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا می خواند،پرتم می کند به چند سال پیش.به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه.ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دسته ی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیه ی کارش را بکند؛رو به بابا و با استیصال گفت:
_آخه صابر جان مگه من حرف بدی می زنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا
با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم.چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد.صدای بابا بلند شد:
+افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت
_ده ساله نذر دارما
+حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته می کنم
بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد!از آن روز حداقل چهار سال می گذرد.یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند.قطره های خوشبویی که روی صورتم پاشیده می شود به زمان حال برم می گرداند.
شیدا با لبخند ببخشیدی می گوید و گلاب پاش را نشانم می دهد.من هم بیخودی می خندم!
احساس می کنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم تشخص دارد...فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند:
_حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که
با دست می زنم به کمرش تا دعای خیر همیشگی اش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی می خندیم،خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان می کند و با مهربانی سر تکان می دهد.
انگار دیوانه شده ام!منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین می بینم!
هرکاری می کنم دعایی به ذهنم نمی رسد،فقط سلامتی پدرم را می خواهم و بس...
خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم مراسم تمام می شود و زن ها یک به یک خداحافظی می کنند.عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل می نشینم که شیرین می گوید:
+فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا
_چه خبره مگه؟
+شام دیگه
زهرا خانم می گوید:
_نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم
+ا چرا زنعمو؟!
_ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم حالا
مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد می گوید:
+تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان
_آخه
شیدا با ذوق می گوید:
+وقتی زنعمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله!من خودم زنگ می زنم به عمو
می گوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من می زند و می خندد..
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_یکم
✍زهرا خانوم به من اشاره ای می کند.کنارش می نشینم می گوید:
_دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر می کنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان
چقدر من گیج و حواس پرت شده ام! سریع بلند می شوم و می گویم:
+نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن ...
دستم را می گیرد و می کشد .دوباره می نشینم .در چشم های قهوه ای رنگش خیره می شوم و
می گویم :
_جانم ؟
+نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره.فقط می خوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر
فرشته بلند می گوید:
_تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه...ایش
و شیدا ادامه می دهد:
+افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره
توی دلم فکر می کنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است! و جواب می دهم:
_این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول می کشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفته ام .
دوست دارم ببینم مذهبی های تهرانی چجوری عاشق می شوند اصلا!شاید هم می خواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم.
شیرین نزدیکم می آید،یک چادر تا کرده را کنارم می گذارد و می گوید:
+اینم چادر برای اینکه راحت باشین،می ذارم اینجا اگر دوست داشتین بپوشین
_مرسی
و مثل نسیم می گذرد .
افسانه!یاد اجبار کردن های تو هم بخیر یاد چغلی کردن های ریز ریزت پیش بابا و سرکشی های اجباری تر من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها...
انقدر طرح گل های مخمل روی چادر قشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه بر می دارمش.چیزی می افتد کنار پایم.
یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل دار
هیچ وقت ساق دستم نکردم!نگاه می کنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..
یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده ...
زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می اندازد و می گوید:
+عمو اینان
فقط من هستم که همچنان بی حرکت و هنوز سر جایم نشسته ام!
صدای یاالله گفتن ها را می شنوم.چشمم می افتد به زهرا خانوم...لبخند می زند و چشم هایش را جوری با اطمینان باز و بسته می کند که انگار از دل مرددم باخبر است!
در برابر او و مادر بودنش مطیعم!دارایی های تازه ام را بر می دارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست می دوم.
خودم هم از رفتارم تعجب می کنم!
عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی موجه و خوش تیپ هستند.
فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه ی روسری اش را درست می کند.می گوید:بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زنعمو خانم ما!
این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری...
شالم را باز می کنم،موهای به هر سو سرک کشیده ام را جمع می کنم و توی کش جا می دهم.دوباره شالم را روی سرم می اندازم اما کمی جلوتر می کشم.ساق ها را دستم می کنم و ساعت مچی ام را روی ساق می بندم.صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشه ی این اتاق مانده ام!به آینه نگاه می کنم،چادر را سرم می کنم و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل می زنم.
شبیه رویای همیشگی بابا شده ام!حس سبکی می کنم،امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر می کند.
در باز می شود و سر فرشته مثل اردک فضول ها می آید تو.
+کجایی پس تو؟واااای چقدر ناز شدی دختر
_من که کاری نکردم
+فکر می کنی!فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟
_چیکار کنم
شالم را می گیرد و گوشه اش را مثل روسری ها مثلثی تا می زند و خودش سرم می کند.گیره ای که به روسری خودش هست را در می آورد و به شال من می زند.
+حالا درست شد.ببین
_خودت چی؟
+گیره دارم تو کیفم
_وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟
+آره،دیدی چه ناز شدی؟
لبخند می زنم به این چهره ی جدید و راسخ تر از قبل،عزم بیرون رفتن می کنم.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
⚜صلوات بر حضرت سید الشهدا (علیه السلام)♦️
♦️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ .
🍃پروردگارا درود فرست بر محمد و آل محمد.
♦️و صَلِّ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ الرَّشِيدِ.
🍃و درود و رحمت فرست بر حسين مظلوم شهيد شجاع.
♦️قتِيلِ الْعَبَرَاتِ وَ أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ.
🍃كشته اشك چشم خلق و اسير محنتها.
♦️صلاَةً نَامِيَةً زَاكِيَةً مُبَارَكَةً.
🍃رحمت و درودى بر آن حضرت فرست كه دايم در افزايش و نیکو و با بركت باشد.
♦️يصْعَدُ أَوَّلُهَا وَ لاَ يَنْفَدُ آخِرُهَا أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلاَدِ أَنْبِيَائِكَ الْمُرْسَلِينَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ
🍃كه اول آن درود به آسمان صعود كند و انتها نداشته تا ابد باقى باشد. نيكوترين درود و رحمتى كه بر يكى از فرزندان پيغمبران مرسلت فرستى اى پروردگار عالمیان.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💯http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻#دسته_گل
🔸روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود.
🔹مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید.
🔸قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده ای.
🔹 آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️این 15 مورد زندگی شمارا نابود میکند
۱. وقتی نمیبخشید زندگیتان را نابود میکنید
نباید زندگی را خیلی جدی بگیرید. خیلی وقتها دیگران ناراحتتان میکنند و خیلی وقتها هم شما دیگران را ناراحت میکنید. کینه به دل گرفتن و عصبانی بودن کورتان میکند و نمیگذارد چیزهایی که واقعاً در زندگی مهم هستند را ببینید.
۲. وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید زندگیتان را نابود میکنید
گاهی اوقات به این دلیل در کاری میمانید که میخواهید آخر هر ماه درآمدی داشته باشید. اما چرا باید خوشبختیتان را به خطر بیندازید و به جای اینکه نگران الان باشید به آینده فکر نکنید که آزاد و شاد خواهید بود؟
۳. وقتی اینکه دیگران چه فکر میکنند برایتان مهم است زندگیتان را نابود میکنید
مطمئناً نمیتوانید همه آدمها را راضی نگه دارید. اینکه حرف و فکر دیگران برایتان مهم باشد فقط خالیتان میکند چون آنها همیشه ناامیدتان میکنند.
۴. وقتی وقتتان را تلف میکنید زندگیتان را نابود میکنید
سعی نکنید منتظر بنشینید تا همه چیز در شرایط عالی قرار گیرد تا وارد عمل شوید. بلند شوید و هر کاری که برای عالی کردن زندگیتان لازم است را انجام دهید.
۵. وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید زندگیتان را نابود میکنید
بدن شما وسیلهتان به سمت موفقیت است. درست رفتار کردن با بدنتان، خوب غذا خوردن و داشتن سبک زندگی سالم نه تنها سلامت شما را در آینده تضمین میکند بلکه اعتمادبهنفستان را هم بالاتر میبرد.
۶. وقتی از همه چیز شکایت میکنید زندگیتان را نابود میکنید
زندگی کردن با شکایت شما را به هیچ کجا نمیرساند فقط ناامید، خسته و عصبانیتان میکند.
۷. وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید زندگیتان را نابود میکنید
گذشته قابل تغییر نیست. از آن درس بگیرید و بعد بگذرید. زندگی کردن با افسوس و پشیمانی فقط انرژی مثبتتان را گرفته و باعث میشود امکانات دیگری که پیش رویتان قرار گرفته را نبینید.
۸. وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب میکنید زندگیتان را نابود میکنید
هیچچیز مخربتر از زندگی کردن با کسی که تحسینتان نمیکند و موجب خوشحالیتان نیست، نخواهد بود.
۹. وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید زندگیتان را نابود میکنید
همه ما آدمهای خاصی هستیم چرا باید خودمان را با کسانی مقایسه کنیم که جای ما نیستند؟
۱۰. وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد زندگیتان را نابود میکنید
پول برایتان آزادی میآورد اما چیزهای سادهای در زندگی هستند که شادتان میکنند و به هیچ پولی هم نیاز ندارند. اینکه همه توجه زندگیتان را صرف ثروت کنید خستهتان میکند.
۱۱. وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید زندگیتان را نابود میکنید
شکرگزاری یعنی قدر چیزهایی که دارید را بدانید. اگر برای داشتههایتان شکرکزار باشید به آرامش درونی خواهید رسید.
۱۲. وقتی در روابط اشتباه میمانید زندگیتان را نابود میکنید
داشتن دوستهای بد واقعاً بد است اما بودن در رابطه با دوستانی که ارزشفردی شما را پایین میآورند نابودتان خواهد کرد.
۱۳. وقتی بدبین و منفیگرا هستید زندگیتان را نابود میکنید
باید همیشه خوشبین باشید که اوضاع بهتر میشود. نمیتوانید همیشه منفی فکر کنید و هر اتفاق خوبی هم که برایتان میافتد را هم محکوم کنید.
۱۴. وقتی با یک دروغ زندگی میکنید زندگیتان را نابود میکنید
خیلیها زندگی را پیش میبرند که متعلق به آنها نیست. آنها مدام تظاهر میکنند و زندگی دروغی دارند. باید درمورد آنکه واقعاً هستید صادق باشید و طبق همان زندگی کنید.
۱۵. وقتی درمورد همه چیز نگرانید زندگیتان را نابود میکنید
سعی کنید نگران چیزهایی که اهمیتی در کل زندگیتان ندارند، نباشید.به هرحال شما مسئول مشکلات کل دنیا نیستید
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁
🔥🌻🔥🌻🔥🌻🔥🌻🔥
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_یکم
❈◉🍁🌹
من برگشتم سرجام نشستم پشت سرم زینب اینا اومدن و هردو روبه مهمونا ایستادن ...
زن عمو ـ به به اینم از عروس و داماد .... ماشاالله چقدر بهم میان ...
معصومه خانم ـ خب بچه ها چرا ایستادین بیاین بشینین
زینب یه نگاهی به محسن انداخت و بعد رو به همه گفت
منو اقا محسن حرفامونو زدیم
دوست داریم شما هم حرفای مارو بدونین ...
معصومه خانم یه لبخندی زدو
گفت دخترم نیازی به دونستن ما نیست که اون حرفا یه چیزی بین خودتونه که رد و بدل شده...
نه مامان جان اتفاقا حرفای ما طوری بود که حتما شماها باید در جریان باشین ...
اقا محسن میشه شما ادامه بدین...
بله حتما...
همگی شما از دوستی منو عباس خبر داشتین ... ما مثل برادر بودیم ...نمیخوام زیاد موضوع رو کشش بدم سریع میرم سر اصل مطلب راستش عباس قبل شهادت ،کلامی به من وصیتی کرد و منم بهش قول دادم که حتما بهش عمل کنم ....
همه با تعجب پرسیدن چه وصیتی؟؟
احمد اقا ـ پسرم پس چرا تاحالا بهمون چیزی نگفتی؟؟
راستش عموجان منتظر بودم تا وقتش برسه که امشب یه بهونه ای شد تا همتون رو در جریان بزارم ..
عباس خیلی نگران همسرش بود و ازم خواست که با فرزانه خانم ازدواج کنم و مراقبشون باشن...
با این حرف محسن همه خشکشون زد...
منم سرمو انداخته بودم پایین...
زن عمو ـ چی میگی پسرم حالت خوبه...
بله مادر جان خیلی خوبم الان که همه جریان و میدونن سبک شدم ...
من همین جا از پدرو مادر عباس معذرت میخوام که شب خاستگاری دخترشون این حرف و زدم راستش چاره ای نداشتم من اصلا قصدمسخره کردن شمارو نداشتم فقط مراسم امشب یه دفعه ای شد و من قبلش بی خبر بودم...
زینب حرف محسن و قطع کرد
اقا محسن ما کاملا روی مردانگی و غیرت شما شناخت داریم و خوشحالیم که به وصیت برادرم عمل میکنین ...
بابا... مامان... ازتون خواهش میکنم بیاین همگی این شب عباس و خوشحال کنیم ...
احمداقاـ پسرم این وصیت فقط کلامی بود یعنی روی کاغذ نوشته نشده...
عموجان به من به صورت کلامی گفته شده اما اصل وصیت دست فرزانه خانمه...
زینب ـ اقا محسن راست میگن
مامان همون نامه ای که دست من بود وصیت داداشم به فرزانه بود... زینب رو به فرزانه کردو گفت:
ابجی چرا ساکتی توهم یه چیزی بگوو .... بگوو که همه چی راسته...
من در حالی که سرم پایین بود اروم گفتم بله همه چی درسته
رفتم تو اتاق و از داخل کیفم وصیت و اوردم و دادم دست احمد اقا....
احمد اقا عینکشو به چشمش زدو با صدای بلند شروع کرد به خوندن....
همه با گریه و ناراحتی گوش میدادن ... وصیت که تموم شد
احمد اقا روبه عموم گفت اقا ناصر اگه موافق باشین این وصیت اجرا بشه چون انجامش واجبه....
عمو ـ بله باید به خواسته اون مرحوم عمل بشه ...
معصومه خانم بلند شد چادری رو که خانواده محسن برای زینب اورده بودن رو روی سرمن انداخت رومو بوسید و گفت مبارکه دخترم...
همه از ته دل راضی بودن
اما من به همه گفتم که نمیشه این وسط موضوعی هست که همه بی خبرین شاید با شنیدنش اقا محسن قبول نکنن
بازم همه متعجب شدن ...
عمو ـ چی دخترم بگوو تا بدونیم...
من ... من راستش باردارم ...
الان نزدیکه ۳ماهه که بچه عباس و باردارم...
معصومه خانم ـ دخترم پس چرا به ما چیزی نگفتی ؟؟.
مامانـ حاج خانم فرزانه هم همین تازگیا متوجه این موضوع شد و میخواست بعد جریان خاستگاری بهتون بگه ...
معصومه خانم و زینب اومدن
سمتمو بغلم کردن و گریه میکردن خدایا شکرت یه یادگار از پسرم برامون مونده...
نگاهمو سمت محسن چرخوندمو گفتم خب اقا محسن شنیدین من الان بچه دارم پس بهتره زندگیتوو به پای من خراب نکنین ....
شما حسن نیتتونو پیش ما ثابت کردین ....
بهتره برین دنبال زندگیتون شما هیچ دینی به گردن ما ندارین...
این حرف و زدمو از اتاق خارج شدم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🔥🌻🔥🌻🔥🌻🔥🌻🔥
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662