♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_یکم
وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدوار بود که پدرش سرنوشت دخترش را خراب نکند.
آن روز چند مراجعه کننده دیگر هم داشت و هرکدام مشکلاتی داشتند و حورا با حوصله حرف های آن ها را گوش می کرد و راه هایی پیش پایشان می گذاشت .
او از این کار لذت می برد.
وقتی کاش تمام شذ از منشی خداحافظی کرد و از مرکز مشاوره خارج شد.
مهرزاد در مغازه کار میکرد و خودش را مشغول کرده بود تا کمتر به حورا فکر کند. حسابی جا افتاده بود و کارش گرفته بود ولی تنها مشکلی که داشت این بود که وجود امیر مهدی آزارش میداد.
زیاد با امیر مهدی هم صحبت نمی شد و حاضر نبود او را ببیند .
مهرزاد او را به خاطر ابراز علاقه اش به حوراگناهکار می دانست.
همیشه حورا را برای خود می دانست و حال نمی توانست باور کند کسی جز او حورا را دوست دارد.
دلش می خواست راهی پیدا کند و با او صحبت کند اما چگونه ؟
وقتی حورا اصلا چشم دیدن اورا نداشت این کار ممکن نبود.
آنچنان درفکر بود که متوجه آمدن امیر رضا نشد.
_داداش کجا سیر میکنی ؟؟
_سلام.
شرمنده داداش متوجهت نشدم
_دشمنت شرمنده خسته نباشی. اگر می خوای بری می تونی بری.
_فدات ممنون.
بفرما اینم کلید امری نیست؟
_از کارت راضی هستی مهرزاد؟
_ انقدری که میتونم بابتش تا صبح ازت تشکر کنم.
_ قربانت داداش این چه حرفیه کاری نکردم. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. راستی فردا حرم ساعت۳منتظرتم.
_ حرم واسه چی؟
_خیر سرم میخوام دوماد بشما.
_ آها پاک فراموش کرده بودم باشه حتما میام.
_پس منتظرتم الانم برو به امید خدا شبت بخیر
مهرزاد سوار ماشینش شد و به طرف خانه حرکت کرد.
به خانه رسید. کلید را درون در چرخاند و وارد شد.
از آن طرف هورا درون حیاط بود و سرش به طرف در چرخید .
مهرزاد را دید که وارد حیاط شد .چادرش را روی سرش درست کرد و به گلهای باغچه زل زد
مهرزاد جلو امد .
_سلام.
حورا با صدای ارامی جواب داد
_خوبی؟
_خیلی ممنون.
#نویسنده_زهرا_بانو
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁
🔥🌻🔥🌻🔥🌻🔥🌻🔥
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_یکم
❈◉🍁🌹
من برگشتم سرجام نشستم پشت سرم زینب اینا اومدن و هردو روبه مهمونا ایستادن ...
زن عمو ـ به به اینم از عروس و داماد .... ماشاالله چقدر بهم میان ...
معصومه خانم ـ خب بچه ها چرا ایستادین بیاین بشینین
زینب یه نگاهی به محسن انداخت و بعد رو به همه گفت
منو اقا محسن حرفامونو زدیم
دوست داریم شما هم حرفای مارو بدونین ...
معصومه خانم یه لبخندی زدو
گفت دخترم نیازی به دونستن ما نیست که اون حرفا یه چیزی بین خودتونه که رد و بدل شده...
نه مامان جان اتفاقا حرفای ما طوری بود که حتما شماها باید در جریان باشین ...
اقا محسن میشه شما ادامه بدین...
بله حتما...
همگی شما از دوستی منو عباس خبر داشتین ... ما مثل برادر بودیم ...نمیخوام زیاد موضوع رو کشش بدم سریع میرم سر اصل مطلب راستش عباس قبل شهادت ،کلامی به من وصیتی کرد و منم بهش قول دادم که حتما بهش عمل کنم ....
همه با تعجب پرسیدن چه وصیتی؟؟
احمد اقا ـ پسرم پس چرا تاحالا بهمون چیزی نگفتی؟؟
راستش عموجان منتظر بودم تا وقتش برسه که امشب یه بهونه ای شد تا همتون رو در جریان بزارم ..
عباس خیلی نگران همسرش بود و ازم خواست که با فرزانه خانم ازدواج کنم و مراقبشون باشن...
با این حرف محسن همه خشکشون زد...
منم سرمو انداخته بودم پایین...
زن عمو ـ چی میگی پسرم حالت خوبه...
بله مادر جان خیلی خوبم الان که همه جریان و میدونن سبک شدم ...
من همین جا از پدرو مادر عباس معذرت میخوام که شب خاستگاری دخترشون این حرف و زدم راستش چاره ای نداشتم من اصلا قصدمسخره کردن شمارو نداشتم فقط مراسم امشب یه دفعه ای شد و من قبلش بی خبر بودم...
زینب حرف محسن و قطع کرد
اقا محسن ما کاملا روی مردانگی و غیرت شما شناخت داریم و خوشحالیم که به وصیت برادرم عمل میکنین ...
بابا... مامان... ازتون خواهش میکنم بیاین همگی این شب عباس و خوشحال کنیم ...
احمداقاـ پسرم این وصیت فقط کلامی بود یعنی روی کاغذ نوشته نشده...
عموجان به من به صورت کلامی گفته شده اما اصل وصیت دست فرزانه خانمه...
زینب ـ اقا محسن راست میگن
مامان همون نامه ای که دست من بود وصیت داداشم به فرزانه بود... زینب رو به فرزانه کردو گفت:
ابجی چرا ساکتی توهم یه چیزی بگوو .... بگوو که همه چی راسته...
من در حالی که سرم پایین بود اروم گفتم بله همه چی درسته
رفتم تو اتاق و از داخل کیفم وصیت و اوردم و دادم دست احمد اقا....
احمد اقا عینکشو به چشمش زدو با صدای بلند شروع کرد به خوندن....
همه با گریه و ناراحتی گوش میدادن ... وصیت که تموم شد
احمد اقا روبه عموم گفت اقا ناصر اگه موافق باشین این وصیت اجرا بشه چون انجامش واجبه....
عمو ـ بله باید به خواسته اون مرحوم عمل بشه ...
معصومه خانم بلند شد چادری رو که خانواده محسن برای زینب اورده بودن رو روی سرمن انداخت رومو بوسید و گفت مبارکه دخترم...
همه از ته دل راضی بودن
اما من به همه گفتم که نمیشه این وسط موضوعی هست که همه بی خبرین شاید با شنیدنش اقا محسن قبول نکنن
بازم همه متعجب شدن ...
عمو ـ چی دخترم بگوو تا بدونیم...
من ... من راستش باردارم ...
الان نزدیکه ۳ماهه که بچه عباس و باردارم...
معصومه خانم ـ دخترم پس چرا به ما چیزی نگفتی ؟؟.
مامانـ حاج خانم فرزانه هم همین تازگیا متوجه این موضوع شد و میخواست بعد جریان خاستگاری بهتون بگه ...
معصومه خانم و زینب اومدن
سمتمو بغلم کردن و گریه میکردن خدایا شکرت یه یادگار از پسرم برامون مونده...
نگاهمو سمت محسن چرخوندمو گفتم خب اقا محسن شنیدین من الان بچه دارم پس بهتره زندگیتوو به پای من خراب نکنین ....
شما حسن نیتتونو پیش ما ثابت کردین ....
بهتره برین دنبال زندگیتون شما هیچ دینی به گردن ما ندارین...
این حرف و زدمو از اتاق خارج شدم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🔥🌻🔥🌻🔥🌻🔥🌻🔥
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_یـکمــ
✍حس کردم دقیق زدم وسط خال می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه
- در عین اینکه پیشنهاد خوبیه فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه
ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد
- من بیست ساله مرتضی رو می شناسم فوق العاده قبولش دارم نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای سکوت کرد ...
- به نظر حرف تون اما داره
چند لحظه بهم نگاه کرد
- ولی تو به درد اونجا نمی خوری نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است فکر می کنید کجا جای منه؟
- فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ ناخودآگاه خنده ام گرفت
- رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم نون گندم هم خوردیم
بلند خندید اون رو که می گفتی صفر کیلومتری این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی
حالا مرد و مردونه ... صادقانه می پرسم جواب بده وضع مالیت چطوره؟
چند لحظه جدی بهش نگاه کردم مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد شرایط و موقعیت چیزهایی رو که ممکن بود ندونم و اونقدر که حس کردم الان می سوزه داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم
- بستگی داره به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه یا چیزی که من اهلش نباشم .
لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد
- پس اینطوری می پرسم حاضری یه موقعیت عالی کاری رو فدای کار فی سبیل الله کنی؟
نگاهم جدی تر از قبل شد
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه بله هستم دستم به دهنم می رسه به داشته هامم راضیم ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها فقط یه اسم رو یدک نکشه موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه من رو رسوند در خونه یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم
- شنبه ساعت 4 بیا اینجا بیا کار و موقعیت رو ببین بچه ها رو ببین خوشت اومد، قدمت روی چشم خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم
شنبه، ساعت 4 پام رو که گذاشتم آقای علمیرادی هم بود تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد
- رو هوا زدیش؟ خندید
- تو که خودت هم اینجایی به چی اعتراض می کنی؟
آقای افخم حق داشت اون محیط و فعالیتش و آدم هاش بیشتر با روحیه من جور بود علی الخصوص که اونجا هم می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها روزی 300 تا 400 صفحه کتاب می خوندم و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید نشست تهران و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم کارت ها که تقسیم شد تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک
- خدایا رحم کن من قد و قواره این عناوین نیستم
وارد سالن که شدم جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن و من هنوز 23 نشده بودم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼