eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون می پرم:وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم امی بینی تو رو خداهی من می گفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها،نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی خبر بودیم!وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می اندازم و می گویم:گیج شدم بخدا،نمی دونم خودمم آخه اسمتم یجوری که آدم نمی تونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم های درشت شده نگاهم می کند تو که نبودی؟ در اوج تعجب خنده ام می گیرد و می گویم چی میگی فرشته؟ آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود می زند زیر خنده و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می آید و نمی آید زهرا خانم یاعلی می گوید و بلند می شود،هول می شوم و دستش را می گیرم و می پرسم: نمی خواین باقی حرفتون رو بگید کدوم حرف؟ اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین می نشیند اما دستم را رها نمی کند و می گوید:یه بار تو زندگی از روی نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت،سال ها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت،نه خدا کریمه اما من توی خجالت عذاب وجدانم مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارمو توان،هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز می کردکی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا می کنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو می کرد می خواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده می گفت دخترعمته،لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی،افتاده بوده روی گوشیش کور از خدا چی می خواد نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،از اشک های مردونه و یواشکی پدرت و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش از سرزنش کردن های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش از بهانه گرفتن های داداش کوچکترت و جون به لب شدن پسری که می گفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر می کنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده از غم و غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط. عرق شرم نه فقط روی پیشانی ام که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم می کند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره مانده ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده،نه پناه جان؟اشک های هول شده ام تند و تند راه باز می کنند و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:کور گره افتاده چیزی نمی گوید و ادامه می دهم: ستار العیوب نبود مگه؟ و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند و می گوید:هست،اما کو عیبی هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم و سکوتی عمیق.میشه برم بالا هر وقت خوب شدی بروخوبم اما اگه بمونم نه انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسدسرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند و دستمالی روی جای سوزنش می گذاردبلند می شوم و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده و نیست در را که می بندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله می پیچد. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/jo
✨﷽✨ 💠▫️داستان مرد یهودی و همسایه مسلمان 🌺✨مسلمان فقیری در کنار یهودی ثروتمندی خانه داشت. یهودی ثروتمند بسیار خسیس بود. در خانه اش ، نخل های زیادی داشت که یکی از نخل ها از اسمان به خانه این مرد فقیر رفته و شاخه ریخته بود. یهودی گاهی که بالای درخت می رفت و خرما می چید، برخی که زمین می افتادند مانع از خوردن کودکان مسلمان فقیر می شد. گاهی هم پایین رفته و حتی از دهان کودکان خرما را بیرون می کشید. 🌺✨مسلمان نزد نبی مکرم (ص )آمده و شکوه نمود. پیامبر یهودی را به حضور خواستند و از او خواستند در مقابل بخشش این نخل به مرد مسلمان، پیامبر نخل بزرگی را برای او در بهشت تضمین کنند. یهودی گفت: من نخل های زیادی دارم ولی به این نخل علاقه خاصی دارم و نمی توانم. شخصی از رسول خدا سوال کرد، اگر آن نخل را من صاحب شوم، آن نخل بهشتی را برای من تضمین می کنید؟ فرمودند : بلی . 🌺✨این مرد ، در برابر چهل نخل این نخل را خرید، تا آیات سوره ((والیل)) نازل شدند. که از آیات( ۴ ) الی ( ۷ ) خداوند متعال اسرار عجیبی از سعادت را به وضوح بر بشر فاش می کند. 🌺✨در این آیات ( نقل به تفسیر ) می فرماید که، شما برای رسیدن به من و حقیقت ، راه های زیادی پیش رو دارید. نماز خواندن، روزه گرفتن، اعتکاف و... اما اگر طالب هستید من شما را به سرعت و آسان ترین راه هدایت کنم، سه عمل از شما می خواهم. نخست این که به فقرا بدهید دوم از گناه دوری کنید و سوم به من و پیامبر و روز معاد و وعده های من ایمان داشته باشید. 🌺✨یعنی با رعایت این سه شرط ، انسان در راه مستقیم قرار می گیرد و طبق آیه بعد در صورت عدم رعایت این سه شرط ، و خساست در این حالت انجام عمل نیک برای بشر سنگین و سخت می شود. اگر ریالی ببخشد خوابش نمی برد و انگار از جان می کند نه از مال. 👇 💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✨✨ 📕حکایتی زیبا و آموزنده گويند؛ روزي "پادشاهي،" سه وزیر خود را فراخواند و از آنها درخواست کرد، كه "کار عجیبی" انجام دهند! از هر "وزیر" خواست تا كيسه ای برداشته و به "باغ قصر" برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با "میوه ها و محصولات" تازه پر کنند. همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس "کمکی نگیرند" و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.  "وزراء" از "دستور شاه" تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند!! "وزیر اول" که به دنبال "راضی کردن" شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد. اما "وزیر دوم" با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و "خوب و بد" را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود. و "وزیر سوم" که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با "علف و برگ درخت و خاشاک" پر نمود. روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که "پر کرده اند" بیاورند. وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را "جداگانه با کیسه اش" به مدت "سه ماه" زندانی کنند!! ضمنا در "زندانی دور،" که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ "آب و غذایی" هم به آنها نرساند. وزیر اول پیوسته از "میوه های خوبی" که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید... اما وزیر دوم، این سه ماه را با "سختی و گرسنگی" و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد... و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از "گرسنگی مرد." " برای یعنی : همون لحظه‌ای که نیت کردیم پاسخش را از خدا گرفتیم. منتظر پاسخ از بنده اش نباشیم." * . * 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.» در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟» ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.» ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.» گاهی ، در واقع است! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 دختر یتیم! دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكندهمين گريه بود ، مدت طويلى گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دختر بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى بهش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند، مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند... شوهر رفت و در پشت خانه ي مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاري و اذيت و آزارم را بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من راضي هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراض باشى، چه كسى از من راضى باشد، شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر خود قرار دارد... شوهر داشت در پشت خانه مى گريست، درب اتاق را تق تق زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و برد خانه اش همه را خواست و قضيه را برايشان تعريف كردو مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دختر در خواب ديد، كسى بهش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، يك بار به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى و تمام مشكلاتت حل شد، هميشه شكاياتت را به الله متعال بكن... در نشر اين مطلب زيبا همه را شریک سازید تا دیگران نیز مستفیذ شوند.🌹 داستان و مط❤️الب زیبا 👇 💟 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 :✍ انتخاببچه ها حواسشون به ما بود 💐… با دیدن این صحنه دویدن جلو … صورتش رو چرخوند طرف شون … برید بیرون، قاطی نشید … یه کم به هم نگاه کردن … مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟… دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … . 💐زل زد توی چشم هام … تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی … درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛ نه … هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه … بدون عقل … بدون اختیار … اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ … 💐هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … . من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم … ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه … و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست … 💐مکث عمیقی کرد … حالا انتخاب تو چیه؟ … یقه اش رو ول کردم … خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت … به سلامت … 💐من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل … برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولا شدم روی تخت … تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم … به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت … اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم … اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم … اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … . 💐همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم … . تو واقعا زنده ای؟ … پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ … چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ … جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم … اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده … اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم … ✍ادامه دارد... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
@Del_bespar ↫ ○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 فرار از جهنم📝 : ✍خدا نیامد 💐اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه… نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و … مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم … 💐یک هفته … ۱۰ روز … و یک ماه گذشت … اما از خدا خبری نشد … هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم … برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم … 💐اون شب برگشتم خونه … چشمم به Mp3 player افتاد … تمام مدت این یه ماه روی دراور بود … چند لحظه بهش نگاه کردم … نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ … حرف های یک خدای مرده … 💐با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله … نهار نخورده بودم … برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم … بعد هم رفتم بار … اعصابم خورد بود … 💐حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده … انگار یکی بهم خیانت کرده بود … بی حوصله، تنها و عصبی بودم … تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم … انگار رفته بودم سر نقطه اول … 💐دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم … چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم … بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم … دیگه چیزی رو به خاطر ندارم … . 💐اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود … سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد … کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد … سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، 💐یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم… اومدم به خودم تکانی بدم که … دستم به تخت دستبند زده شده بود … . اوه نه استنلی … این امکان نداره … دوباره … بی رمق افتادم روی تخت … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم … ✍ادامه دارد... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺قرار دل: به رسم هرشب🌺 بسم الله الرحمن الرحيم اِلهي عَظُمَ الْبَلااءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 🌷💐🌺🌷💐🌺🌷 🌺وبراي سلامتي محبوب🌺 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا . *اللهم عجل لولیک الفرج* 🌷💐🌺🌷💐🌺🌷 ❤️اللّهمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و أبیها و بَعْلِِها وَبَنیها و السِّرِّ الْمُسْتَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما أحاطَ بِهِ عِلْمُک. ❤️اللهمَّ صلٍّ علی مُحَمّد و آل مُحَمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌹❤️💐🌹❤️💐🌹
✨خـــــدایا ✨دراین لحظات شب ✨دلهای دوستانم را ✨سرشاراز نور وشادی کن ✨ وآنچه را که به بهترین بندگانت ✨عطا میفرمایی ✨به آنها نیز عطا فرما ✨شب زیباتون بخیر #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌿السلام عليكم🌿🌹 المخلصون نادرون في هذا الزمن إن وجدناهم في حياتنا ثراء لا يقدر بمال . معادنهم أصيله تشع بالمحبة والتسامح ... وان قصرنا بحقهم لايتغيرون. دعواتي لكم بتمام العافية . ونفوس سعيدة راضية . وصدور من الهم خاليه . وقلوب بحب الله صافية. وخلود في جنان قطوفها دانية ... وان ينوركم بنور القرآن ... ويزيدكم عافية واطمئنان ... ويهبكم شفاعة حبيب الرحمن 🌹وصل اللهم وسلم على نبينا محمد🌹 🌹صباح الخير🌹
🌷به رسم ادبــ🍃 روز خود را با به تو آغاز میکنم روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🔴گلايه اى از زبان چادر "ميراث حضرت فاطمه (س)🔴 ▫️بسم رب فاطمه زهرا(س) ▪️سلام, نام من چادر است نام مادرم حجاب و پدرم عفاف است..... ▪️روزگارم بد است و از همه شما دلگیرم ▫️شما از من که میراث خانمی پهلو شکسته هستم..... ▫️خوب محفاظت نکردید ، هیچ وقت یادم نمیرود، ▪️از کوچه تا بین در و دیوار همیشه همراهش بودم..... ▪️وقتی زمین خورد ، خاکی شدم... ▫️وقتی سیلی خورد ، در صورتش بودم ، ▫️وقتی بین در و دیوار محسنش سقط شد،.... ▪️خونی شدم... خوب میدانم چه دردی کشید تا من را برای شما به ارث بگذارد،و شما با من چکار کردید!!! ▪️شما کار را به جایی رساندید که میخواهند مرا با زور و بگیر و ببندبه دیگران غالب کنند.... ▫️و من خوب میدانم چرا کارم به اینجا کشیده شده ▫️شنیدم که میگفتید اگر میخواهی کسی را خراب کنی.... ▪️از او بد دفاع کن و شما با من همین کار را کردید، اگر شمایی که خود را وارثان من میدانید... ▪️درست رفتار میکردید و حرمتم را حفظ میکردید وضعیت من اینگونه نبود ▫️ عده ای مرا تبدیل به استتاری برای گناهانتان کردید.... ▫️تا بگویند فلانی زیر چادر هر کاری میکند و باعث شدید قداستم کمرنگ شود... ▪️مرا وسیله تکبر و فخر فروشی و خود برتر بینی کردید ▪️مرا تبدیل به شنلی کردید تا در میان سیاهی من.... ▫️رنگی بودن کفش و جوراب ها و مانتوهای رنگارنگتان و آرایش های غلیظتان بیشتر جلوه کند... ▫️به من خیانت کردید.... ▪️و از میان من دست های عریان و موهایتان را بیرون گذاشتید مرا به هر جایی بردید.. ▪️از شانه به شانه ی نامحرم... ▫️در تاکسی و دانشگاه و میان پسر ها تا کافی شاپ و محیط های فاسدتر... ▫️هنر پیشه هایتان مرا فقط... ▪️برای فیلم بازی کردن خواستند و شما هم با من فیلم بازی کردید... ▪️تا در نقش دختری معصوم باشید... ▫️به من تهمت بیماری و نفرس زدند به سیاهی رنگم ایراد گرفتند... ▫️و شما سعی کردید مرا عوض کنید... ▪️عده ای از شما در کمال بی شرمی به من مدل دادید،... ▪️تقصیر خودتان را گردن من انداختید و شکل مرا عوض کردید تا مثلا محبوب تر شوم... ▫️مرا تبدیل به چادر های براق و لبنانی... ▫️و ملی و اندامی کردید .. ▪️شما به میراث فرهنگیتان دست نمیزنید و آن را تغییر نمیدهید اما در من!!!... ▪️که میراثی گرانبهاتر بودم دست بردید و هویتم را از من گرفتید ... ▫️به من خیانت کردید و من را که قرار بود جلوی زینت ها را بگیرم تبدیل به زینت کردید ، ▫️از زیر من روسری های رنگارنگ بیرون زدید... ▪️و یادتان رفت برای چه چیز آمده ام و اگر قرار بود زیبا باشم زیبا به شما میرسیدم.... ▪️شکایت شما را خواهم کرد... ▫️به شما توصیه میکنم به جای عوض کردن و مدل دادن به من خودتان را عوض کنید... ▫️به جای اینکه مرا به شوی لباس بکشانید نگاهی به خودتان بیندازید شاید ایراد از خودتان باشد... 🔴به خدا قسم شکایت شما را پیش صاحبم حضرت فاطمه زهرا(س) خواهم کرد...🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662