💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_سـوم
✍تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون می پرم:وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم امی بینی تو رو خداهی من می گفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها،نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی خبر بودیم!وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می اندازم و می گویم:گیج شدم بخدا،نمی دونم خودمم
آخه اسمتم یجوری که آدم نمی تونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم های درشت شده نگاهم می کند تو که نبودی؟
در اوج تعجب خنده ام می گیرد و می گویم چی میگی فرشته؟
آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود
می زند زیر خنده و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می آید و نمی آید زهرا خانم یاعلی می گوید و بلند می شود،هول می شوم و دستش را می گیرم و می پرسم:
نمی خواین باقی حرفتون رو بگید
کدوم حرف؟
اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین
می نشیند اما دستم را رها نمی کند و می گوید:یه بار تو زندگی از روی نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت،سال ها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت،نه خدا کریمه اما من توی خجالت عذاب وجدانم مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارمو توان،هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز می کردکی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا می کنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو می کرد می خواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده می گفت دخترعمته،لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی،افتاده بوده روی گوشیش کور از خدا چی می خواد نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،از اشک های مردونه و یواشکی پدرت و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش از سرزنش کردن های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش از بهانه گرفتن های داداش کوچکترت و جون به لب شدن پسری که می گفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر می کنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده از غم و غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط.
عرق شرم نه فقط روی پیشانی ام که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم می کند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره مانده ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده،نه
پناه جان؟اشک های هول شده ام تند و تند راه باز می کنند و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:کور گره افتاده
چیزی نمی گوید و ادامه می دهم:
ستار العیوب نبود مگه؟
و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند و می گوید:هست،اما کو عیبی هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله
بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم و سکوتی عمیق.میشه برم بالا هر وقت خوب شدی بروخوبم اما اگه بمونم نه
انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسدسرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند و دستمالی روی جای سوزنش می گذاردبلند می شوم و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده و نیست در را که می بندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله می پیچد.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/jo
🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_سوم
تک تک جمله هایی که مهرزاد زمزمه می کرد درون مغزش وول می خورد. کاش می توانست او را آرام کند.
کاش می توانست تسکینی برای قلب عاشقش باشد.
کاش راه چاره ای داشت برای حال خرابش.
آن شب آنقدر به خود پیچید و قدم زد که سرگیجه گرفت و نشست. برای اولین بار بود که مهرزاد را این گونه می دید.
آنقدر آشفته و پریشان بود که سیگار هم دردش را دوا نمی کرد.
نیمه های شب صدای در امد و بعد هم صدای سرو صدای آقا رضا و مریم خانم.
_معلوم هست کجایی تو؟ ساعت۲شب موقع خونه اومدنه؟
مریم خانم جیغ و داد کنان گفت:من از دست شما بچه ها چی بکشم؟! چقدر منو عذاب میدین آخه شما. من چه گناهی کردم شما بچه ها گیرم اومدین که هرکدومتون یه بدبختی و دردسری واسه من دارین؟
این چه ریخت و قیافه ایه اخه؟ چرا انقدر پریشونی؟
آقا رضا گفت:مه..مهرزاد تو.. تو مست کردی؟
_ن..نه
_ بوی گند الکل دهنت همه جا رو پر کرده پسر. خجالت بکش حیا کن این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟
من نون حلال آوردم سر سفره که شما اینجوری بار بیاین؟
حورا یاد وقتی افتاد که دایی اش همینطور پول به پای خانواده اش می ریخت. سالی سه چهار بار سفر خارج و اروپا بعدشم بریز و بپاش ها و مهمونی های انچنانی..
اگر این ها حرام نبود پس چه بود؟
چند سالی می شد که دیگر از این خبر ها نبود و آقا رضا ورشکست شده بود.
_بابا بسه نصیحت حوصله هیچی ندارم داغونم. بزارین برم کله مرگمو بزارم.
_کجا؟ باید بگی کجا بودی.
_قبرستون.. خیالتون راحت شد؟
انگار مهرزاد رفت اما صدای مریم خانم و اقا رضا می امد.
_این.. این پاکت سیگار از جیب مهرزاد افتاد رضا. این داره چی کار می کنه با خودش؟نگرانشم رضا یه کاری بکن. ببرش سر کار.
_چی میگی مریم؟ مگه نشنیدی رئیس گفت نیارش شرکت؟
_خب من چه غلطی کنم با بچه های نفهمت؟ اون از مونا اینم از این پسرت که معلوم نیست چه غلطی می کنه و کجا میره.
من میدونم همش زیر سر اون حورا نمک به حرومه.
_مریم بس کن دیگه. از بین بچه هات مارال خوب دراومده که اونم واسه خاطر اینه که با حورا رفت و آمد می کنه.
یکم بفهم لطفا.
#نویسنده_زهرا بانو
🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🎀🌸🎀🌸🎀🌸🎀🌸🎀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_سوم
❈◉🍁🌹
اوایل شهادت عباس خیلی برام سخت گذشت اما دیگه وقتش
بود درسی رو که از صبر گرفته بودمو نشون بدم
اینقدری فکرم مشغول بود که یادم رفته بود از محسن جریان شهادت عباس و بپرسم
اونروز رفتم خونه عمو اینا
محسنم هنوز نرفته بود سوریه...
خونه عمو نشسته بودم زن عمو برام شربت اورد
خوش اومدی فرزانه جان
ممنون زن عمو جون
زن عمو ـ حالت چطوره عزیزم چیکارا میکنی؟؟
هی شکر خدا بد نیستم منم دارم سعی میکنم روزای بدون عباس و یه جوری بگذرونم
سخته هنوز عادت نکردم به نبودنش اما چه میشه کرد
منم مثل بقیه همسرای مدافعین به غیر از صبوری و دعا برای دیگر مدافعا کاری ازم بر
نمیاد...
درسته دخترم هیچی مثل صبوری تو روح اون مرحوم و شاد نمیکنه
زن عمو خیلی طول میکشه اقا محسن بیاد ؟؟؟
نه دخترم الانه که پیداش بشه
بعد گذشت یک ربع از حرفای زن عمو یکی کلید به در انداخت و وارد خونه شد
محسن بود من از جام بلند شدمو سلام کردم
محسنم جواب داد و خوش امد گفت
زن عمو ـ محسن جان پسرم فرزانه بخاطر یه موضوعی اینجا اومده و باهات کار داره
بیا یه لحظه بشین ...
چشم مادر
اومد و نشست
در حالیکه سرش پایین بود ازم پرسید بفرمایید دختر عمو من گوش میدم ...
راستشو بخواین اقا محسن من تو این مدت انقدر فکرم بهم ریخته بود که اصلا از شما علت شهادت عباس و نپرسیدم
میشه بهم بگین خیلی برام مهمه که بدونم همسرم چه جوری شهید شده
درسته ، راستشو بخواین اونجا عباس به شما فکر میکرد همیشه براتون دعا میکرد چون میدونست شما خیلی بهش وابسته هستین از خدا براتون صبوری میخواست
این شده بود دعای هروزش سرنماز برای شما.
تو یکی از عملیات در یکی از قسمت های استان حلب ما با نیروها درگیر بودیم
تو یکی از خونه های مخروب اونجا متوجه چندتا کودک شدیم که بی حال روی زمین افتاده بودن ..
لبانشون ترک خورده بودو دهنشون از خشکی بهم چسبیده به زور اب زمزمه میکردن
ماهم اون لحظه ابی همراهمون نداشتیم
اون سمت میدان جنگ یه منبه اب بود
عباس قمقمه های خالی مارو گرفت و بست به کمرش
گفت میرم از اونجا براشون اب میارم
گفتم نه خطرناکه نرو عباس
مخالفت های من فایده ای نداشت فقط گفت هوامو داشته باشید و سریع دویید
صداش کردم برگرد توجه نکرد با بچه ها یه جوری حواس دشمنو پرت کردیم
عباس که قمقمه هارو پر کرده بود میخواست برگرده ...
محسن بین حرفاش سکوت کرد
منم که اروم اروم اشک میریختم با صدای لرزون گفتم لطفا ادامه بدین
محسنم که بغض گرفته بود گفت:
موقع برگشتش دشمنا متوجهش شدن همه جهت اسلحه هاشونو به سمت عباس چرخوندن داد زدم عبااااااس
ما تا میتونستیم به سمت دشمن شلیک کردیم اما فایده نداشت چندتا تیر به عباس زدن
عباس روی زمین افتاد و ظرف های اب هم روی زمین غلط میخوردن
زد زیر گریه و گفت عباس مثل سقا شده بود رفت اب بیاره اما بر نگشت 😭😭😭😭😭
عباس شکوه اسمشو به هممون نشون داد
هرکسی نمیتونه عباس وار رفتار کنه 😭😭😭😭
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌸🎀🌸🎀🌸🎀🌸🎀🌸
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_سـوم
✍تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون می پرم:وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم امی بینی تو رو خداهی من می گفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها،نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی خبر بودیم!وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می اندازم و می گویم:گیج شدم بخدا،نمی دونم خودمم
آخه اسمتم یجوری که آدم نمی تونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم های درشت شده نگاهم می کند تو که نبودی؟
در اوج تعجب خنده ام می گیرد و می گویم چی میگی فرشته؟
آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود
می زند زیر خنده و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می آید و نمی آید زهرا خانم یاعلی می گوید و بلند می شود،هول می شوم و دستش را می گیرم و می پرسم:
نمی خواین باقی حرفتون رو بگید
کدوم حرف؟
اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین
می نشیند اما دستم را رها نمی کند و می گوید:یه بار تو زندگی از روی نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت،سال ها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت،نه خدا کریمه اما من توی خجالت عذاب وجدانم مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارمو توان،هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز می کردکی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا می کنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو می کرد می خواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده می گفت دخترعمته،لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی،افتاده بوده روی گوشیش کور از خدا چی می خواد نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،از اشک های مردونه و یواشکی پدرت و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش از سرزنش کردن های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش از بهانه گرفتن های داداش کوچکترت و جون به لب شدن پسری که می گفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر می کنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده از غم و غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط.
عرق شرم نه فقط روی پیشانی ام که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم می کند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره مانده ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده،نه
پناه جان؟اشک های هول شده ام تند و تند راه باز می کنند و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:کور گره افتاده
چیزی نمی گوید و ادامه می دهم:
ستار العیوب نبود مگه؟
و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند و می گوید:هست،اما کو عیبی هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله
بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم و سکوتی عمیق.میشه برم بالا هر وقت خوب شدی بروخوبم اما اگه بمونم نه
انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسدسرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند و دستمالی روی جای سوزنش می گذاردبلند می شوم و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده و نیست در را که می بندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله می پیچد.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/jo
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_پنجاه_و_دوم: ✍
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_پنجاه_و_سوم: ✍خواستگاری
💐خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند … از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … .
💐بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم …
– حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند … حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری … .
💐سرم رو پایین انداختم … خجالت می کشیدم … شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم … تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید
نفس عمیقی کشیدم … خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن …
💐توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم … قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود … با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود …
💐هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … .
– توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … .
همه وجودم گُر گرفت … .
💐– مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … .
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنـجـاه_و_سـوم
✍ نمیدانم چقدرگذشت چند ساعت؟ یا چند روز؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم و صدایی که آشنا بود آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خداباز هم قرآن میخواند قرآنی که در نا خودآگاهم،نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست
در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود حسام قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش
باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد صدایم پر خش بود و مشت شده دا دانیال کجاست؟
تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید راستی چشمانش چه رنگی بود؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت الحمدالله به هوش اومدین دیگه نگرانمون کرده بودین مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره نه تیپی نه قیافه ایی نه هنری از همه مهمتر، نه عقلی
دوست داشتم بخندم دانیال من همه چیز داشت.تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا
صندلی اش را به سمت پنجره هل داد پرده را کنار زد ایران نیست
نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم اما اصلا نگران نباشید جاش امنه من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم
مردی چاق و میانسال وارد اتاق داشت آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟
حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد عه نبینم عصبانی باشیا موز بخور حرص نخور لاغر میشی، میمونی رو دستمون
این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟
پرستار سری تکان دادبیا برو بچه سید مادرت در به در داره دنبالت میگرده آخه مریضم انقدر سِرتِق؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه
حسام خندید آمینشو بلند بگو سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد سارا خانووم الان تازه بهوش اومدین فردا با اجازه پزشکتون میامو کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم فعلا یا علی
نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت
دو پرستارزن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پـنـجاه_و_سـومــ
✍حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم
نیم ساعت به زمان همیشگی بین خواب و بیداری ... این جملات توی گوشم پیچید ...
بلند شدم و نشستم قلبم آرام بود و این آغاز نبرد ما بود
با اینکه شاگرد اول بودم اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم ... تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم حتی توی راه رفت و آمد کتاب رو جلوتر می خوندم
با مقوای نازک کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم
هر مبحثی رو که می دیدم توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود
کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش ... ردیف و گروهش عدد اتمی و جرمی و حفظ کردم
توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * ... می تونستم توی 30 ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم
هر سوالی که می داد ... در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد مال من بود علی الخصوص استوکیومتری های چند خطیش رو
من مخ ریاضی بودم به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود ذهنی ... تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم بعد از نوشتن سوال هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد ...
کم کم داشت عصبی می شد رسما بچه ها برای درس شیمی دور من جمع می شدند هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد
بارها از در کلاس که وارد می شد من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها درس جلسات قبل رو تکرار می کردم تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم
توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در ...
- مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکال شون با تو باشه گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی قیافه اش دیدنی بود ... داشت چشم هاش از حدقه در می اومد ...
خبر به بچه های پایه اول که رسید صدای درخواست اونها هم بلند شد
درگیریش با من علنی شده بود فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه بعضی ها هم می گفتن
- تدریس تو بهتره داره از حسادت بهت می ترکه ...
کار به آوردن سوال های المپیاد کشیده بود سوال ها رو که می نوشت اکثرا همون اول قلم ها رو می گذاشتن زمین اما اون روز با همه روزها فرق داشت
این سوال سال * المپیاد کشور *
با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد
- جزء سخت ترین سوال ها بوده میگن عده کمی تونستن حلش کنن
نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم به تخته گره خورده بود خدایا ... این یکی دیگه خیلی سخته به دادم برس ...
آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما
و بچه ها باهاش هم صدا شدن هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد...
- بیخیال شو مهران ... عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده
بین سر و صدای بچه ها یهو یه نکته توی سرم جرقه زد...
- آقا اصلا غیر از اورانیوم ... عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن ... عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟ ...
میگم احتمالا طراح سوال موقع طرح این ... مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات آقا یه زبون به برگه اش می زدید می دید مزه شراب میده یا نه؟
جملاتی که با حرف اشکان شرترین بچه کلاس کامل شد ...
- شایدم اونی که پای تخته نوشته دیشب زیادی خورده بوده
و همه زدن زیر خنده برای اولین بار سر کلاس ... با حرف هایی که خودش می زد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد مسخره اش کردن جذبه و هیبتش شکست کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن
از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود ... و قبح شراب خوردن ریخته بود ناراحت بودم ... اما این اولین قدم در شکست اون بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_سوم
به روایت امیر حسین
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺸﺪ . ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺎﺑﻨﺪﻡ ﮐﻨﻪ .
ﺑﺎﺑﺎ _ ﺍﻣﯿﺮ ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺴﺠﺪ . ﻣﯿﺮﯼ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﺮﺝ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ .
_ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﺠﺎ؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﯼ
_ ﭼﺸﻢ
.
.
.
ﻭﺍﯼ ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﺍﺧﻪ ؟ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ .
_ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ : ﺑﻠﻪ؟
_ ﻣﯿﺸﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﺎﺟﺪﯼ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺍﻻﻥ ﺻﺪﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﻣﻤﻨﻮﻥ
.
.
.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﻭﺍﯾﺴﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﮐﺒﺮﯼ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﺮﺳﻮﻧﯿﻤﺶ .
_ ﭼﺸﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﻠﻄﺎﻧﯽ ، ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯼ؟
_ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ؟ ﻣﻦ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﺮﻡ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﯾﻌﻨﯽ ..…
ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺟﻮﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﺎﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ :ﺳﻼﻡ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﺎﺟﺪﯼ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺍﮐﺒﺮﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻧﻤﯿﺎﺭﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻡ
_ ﺑﺮﻳﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺎﺷﺎﻻ ﻣﺎﺷﺎﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﻮﺩ، ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ .
_ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺭﻩ . ﺑﺮﯾﻢ ﺣﺎﻻ؟
ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ : ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ؟
_ ﺍﻻﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ . ﺍﻻﻥ
ﺑﻌﺪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻣﺴﺠﺪ . ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻬﻢ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺳﻤﺖ .
ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺗﺮ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ .
_ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻮﺑﯿﺪ؟
ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ .
ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺮﺩﻭﻣﻮﻥ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ ﺷﺪ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ ، ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪﻧﺶ ﻧﺸﺪﻩ .
_ ﺷﻤﺎ .… ﺷﻤﺎ ..…
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ؛ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺪ ﻧﺒﻮﺩ .
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻧﻪ . ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ …… ﯾﻌﻨﯽ ..…
ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺎﻟﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﯾﻊ ﭼﺸﻢ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺵ ﺷﺪﻡ ﺍﻭﻝ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ .
_ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﺪ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭﻫﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
_ ﮐﺠﺎ ﺑﺒﺮﻡ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
_ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺍﻫﺮﻣﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩﻥ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﮕﯿﻦ ﮐﺠﺎ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻣﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
_ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﯾﻢ .
ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﺪ .
_ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮﺩ .……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓