eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📣📣📣در چهار دهم رمضان المعظم سال ۶۷ پس از هجرت چه اتفاقی افتاد⁉️‼️ امروز چهاردم رمضان العظیم سالگرد کشته شدن 🌱🌱🌱🌱🌱 مختار بن ابي عبيده ثقفي، پنج‏ سال پس از حادثه کربلا و يک سال پس از نهضت ‏توابين، در سال ۶۶ هجري در کوفه قيام کرد. ✔️هدف نهضت او خونخواهي امام حسين‏ «علیه السلام‏» و انتقام از قاتلان شهداي کربلا و جنايتکاران حادثه عاشورا بود. 💯قيام او و خونخواهي ‏اش ‏موجب خرسندي ائمه علیهم السلام بود. از امام باقر «علیه السلام‏» روايت ‏شده که: «لا تسبوا المختار فانه قد قتل ‏قتلتنا و طلب بثارنا». مختار را ناسزا نگوييد، چرا که او قاتلان ما را کشت و به خونخواهي ‏ما برخاست. خلاصه‏ اي از قيام او (طبق مقتل نفس المهموم) چنين است: مختار، در 14 ربيع الاول سال ۶۶ در کوفه قيام کرد و عبدالله بن مطيع را که کارگزار عبدالله بن زبير بود بيرون نمود. آغاز قيامشان با شعار «يا منصور امت‏» و «يا لثارات ‏الحسين‏» بود. درگيرهاي سختي در محله‏ ها و ميدانهاي کوفه پيش آمد. گروههايي کشته و گروههايي تسليم شدند و مختار وارد قصر شد و فردايش براي مردم سخنراني کرد، اشراف کوفه با او بيعت کردند. مختار پس از استيلا بر اوضاع، 👏👏👏يکايک قاتلان امام حسين‏ «علیه السلام‏» را دستگير مي‏کرد و مي‏کشت. نيروهايي هم به اطراف مي‏فرستاد تا هم بر آن مناطق استيلا يابد و هم جنايتکاران را گرفته و به کيفر رسانند. مدتها اين تحرکات و دستگيريها و نبرد با مقاومت کنندگان از طرفداران بني اميه لعنة الله علیهم اجمعین ادامه داشت. مختار موفق شد ملعوناني چون 👈 عمر سعد، شمر، ابن زياد، خولي، سنان، حرمله، حکيم بن طفيل، منقذ بن مره، زيد بن رقاد، زياد بن مالک، مالک بن بشر، عبدالله بن اسيد، عمرو بن حجاج علیهم‌ العنة والعذاب و بسياري از کسان را که در کربلا دستشان به خون شهدا آلوده بودرا از دم تيغ بگذراند و پيکرشان را بسوزاند و يا در مقابل سگها بيندازد.[2] مختار، سر «ابن زياد» را به مدينه نزد محمد حنفيه فرستاد، او هم آن ‏سر را پيش امام سجاد «ع‏لیه السلام» آورد. آن حضرت مشغول غذا خوردن بود. با ديدن اين صحنه، سجده شکر به جاي آورد و فرمود: «الحمد لله الذي ادرک لي ثاري من عدوي و جزي الله ‏المختار خيرا...».[3] خدا را شکر که انتقام مرا از دشمنم گرفت. خداوند به مختار جزاي نيک دهد. 🌺مختار، هجده ماه حکومت کرد (تا 14 رمضان سال 67) و در سن 67سالگي در درگيري با سپاهيان عبدالله بن زبير لعنة الله علیهمابه به شهادت رسيد. رضوان خدا به روان پاکش باد و سلام خدا بر ارباب بی کفن حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام 🌴🌺🌴🌺🌴🌺🌴🌺🌴🌺 📚پی نوشتها:  [1] بحار الانوار، ج 45، ص 343.  [2] بر گرفته و تلخيص شده از: در کربلا چه گذشت (ترجمه نفس المهموم)، ص 776 به بعد.  [3] معالي السبطين، ج 2، ص 260.  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس ✍استاد طَیب (از شاگردان حاج اسماعیل دولابی) میگوید: شاید سال شصت و شش بود، یکی از سفرهای حجّی که خدا توفیق داده بود و با تعدادی از رفقا در محضر ایشان (حاج اسماعیل دولابی) مشرّف بودیم. بزرگواری هم که ایشان هم به رحمت خدا رفت و آدم با فضیلتی بود، خدمت حاج آقا عرض کرد وقتی به مسجد الحرام رفتم، به خدا عرض کردم خدایا جدا مکن؛ ما را هم قاطی بندگانت بخر! بعد اشاره کرد و گفت میوه فروش ها در هم می فروشند، خریدار هم در هم می خرد، تو هم ما را در هم و یک جا بخر؛ ما پوسیده ها و لک دارها را دور نریز! حاج اسماعیل دولابی فرمودند نه، خدا این کار را نمی کند ... اتّفاقاً خدا آن لک دارها و لِهیده ها را می خرد! کسانی که احساس می کنند نتوانستند در پیشگاه خدا عمل به درد بخوری انجام دهند! خود را دست خالی و سرشکسته می بینند؛ خود را بندگان بد و پست و معصیت کاری می‌شمارند؛ اتّفاقاً خدا خریدار اینهاست و اینها را جدا می کند. 🌷در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس  🌷بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطر جوشاندن چندباره آب: با جوشاندن چندباره آب،موادمعدنی مانند نمک کلسیم،نیتریت و آرسنیک در آن انباشته میشود که میتواند به سنگ کلیه و سنگ صفرا منجر شود کتری یا سماور را حتما خالی کنید❌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه گردنبند قشنگ با وسایل ساده 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
عجیب مرد جوان در مورد همسرش شیما اوایل سال جاری مرد جوانی به پلیس مراجعه کرد و مدعی شد همسرش شیما با فردی غریبه رابطه داردو به او خیانت کرده است .ماموران با توجه به شکایت این مرد دختر جوان و پسر جوان را بازداشت کردند .شیما به پلیس گفت به همسرش خیانت نکرده و او اشتباه میکند اما مرد جوان با مدارکی که در دست داشت همه رو شوکه کرد برای ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/819331137Ccc66733c46
ناگهان جیغ مادرم سکوت خانه را شکست.سراسیمه به طرف اتاقش می دویدم که زن دایی و خاله و ناهید و مادرش در حالی که زیر بغل مادرم را گرفته بودند،بیرون آمدند.او را در کنار حوض نشاندیم و به صورتش آب زدیم.مرا که دید،با صدایی که از ته گلویش خارج می شد،گفت:»فکر کردم فقط من خوابم نمی بره،تو هم بیداری مادر؟« او را دلداری دادم و گفتم:»مشکله مادر،اما باید صبر داشت.باید تحمل کرد.« چند لحظه به من خیره شد.دیگر اشکی در چشمانش نمانده بود.به نشانه تأسف سرش را تکان داد و نگاهی به من انداخت و از ته دل آهی کشید.چشمانش را روی هم گذاشت و ساکت شد.خیلی ترسیدم.زن دایی شانه هایش را مالید و خاله مرتب به صورتش آب می زد.بالاخره حالش بهتر شد.وقتی او را به داخل ساختمان بردند،ناهید با بغض و گریه گفت:»به خاطر اتفاقی که افتاده،خیلی متأسفم.دلم نمی خواست تو رو در این همه غم و ماتم ببینم.« از حال و هوای گذشته که به او اهمیت نمی دادم،بیرون آمده بودم.برای اولین بار به او لبخند زدم.دلم نمی خواست رفتار صمیمی اش را بدون جواب بگذارم. گفتم:»خیلی ممنون.شاید شکستن دل تو باعث شد گرفتار چنین مصیبتی بشم.«یک مرتبه قطرات اشک روی گونه اش غلتید با صدایی گرفته گفت:»من هرگز راضی به مرگ عمو نبودم.اصلا هم از تو ناراحت نیستم.« گفتم:»شاید سرنوشت چنین می خواسته،نمی دونم.به هر حال،پدرم رو از دست دادم و از این به بعد خودم را در اختیار سرنوشت می ذارم تا ببینم خدا چی می خواد.« چنان احساس تنهایی می کردم که بدم نمی آمد با ناهید به درد دل بنشینم ولی در آن وقت شب،آن ها تنها،صحیح نبود. ناهید بار دیگر خودش را در غم من شریک دانست و برخلاف میلش خداحافظی کرد.من هم به اتاقم رفتم. روز بعد،در یک فرصت مناسب جواب نامه سیما را نوشتم: این نامه را در پایان روزی می نویسم که غروبش به طرز وحشتناکی دلگیر و آهنگ طپش قلب محزونم،غم انگیز تر از غروب است.از این که با نامه ام تو را ناراحت می کنم،متأسفم چاره ای نیست باید حقیقت را گفت. کسی که به وجودش افتخار می کردم و به پشتیبانی او به خودم جرأت دادم عاشق شوم از دنیا رفت.بله .به همین راحتی که می گویم پدرم مرد.احساس می کنم سرتاسر وجودم زندان دور افتاده ای از مشتی امید وا خورده شده است.کاش می توانستم هنگام نوشتن این نامه بلافاصله پس از نامه تو کلمه ای دیگر اضافه کنم.کلمه ای که همه احساس من در آن خلاصه شود.دریغا که نمی توانم. دیگر پس از این واقعه که شالوده زندگی ما به هم ریخت،توانستن مطرح نیست.برای نخستین بار بگذار خواستن منهای توانستن باشد. به هر حال،دست طبیعت پدرم را از من گرفت و بهشت پرگل امیدم،آرزویم،اندیشه ام و احساسم زیر ابر سیاهی مدفون شد و من مانند شیئی کوچک و سبک،خودم را در اختیار امواج پر تلاطم سرنوشت گذاشتم تا ببینم خدا چه می خواهد. با این که به اندازه همه جهان دوستت دارم و هیچ وقت فراموشت نمی کنم،در صورت امکان مرا فراموش کن... بعد از نوشتن نامه،آن را مرور کردم.بوی بی وفایی می داد،یک لحظه پشیمان شدم؛خواستم تغییری در آن بدهم و حرف آخر را نزنم.به خودم گفتم:بالاخره هر چه زودتر باید متوجه شود و بیش از این به من دل نبندد. همان روز نامه را پست کردم. ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به قول دایی نصرالله یکی از خصلت های خوب انسان،انعطاف پذیری در برابر مشکالت و اتفاقات پیش بینی نشده است. کم کم داشتیم به آن وضع عادت می کردیم و با حال و روزی که اوایل مرگ پدرم داشتیم و گمان می کردیم ادامه زندگی امکان ندارد،فاصله می گرفتیم.مادرم خاطرات گذشته را با آب و تاب برای آنهایی که هر ورز به دیدنش می آمدند،تعریف می کرد و ترگل و آویشن تقریباً آرام شده بودند.دوستان جمشید او را تنها نمی گذاشتند؛یا او را همراه خود می بردند یا در خانه ما می ماندند. گاهی که مادر اثری از پدر می دید،گریه سر می داد و ما را هم به گریه می انداخت.دو روز به چهلم پدرم مانده بود.آن روز غیر از مسیب که همیشه آنجا زندگی می کرد،همه خویشان و آشنایان به خانه هایشان رفته بودند.مادرم وسایل به هم ریخته را با کم حوصلگی مرتب می کرد.با این که ریش سفیدان و بزرگترهای فامیل،همه لباسها و لوازم شخصی او را به فقرا بخشیده بودند تا اثری از او در خانه نباشد، از آن می ترسیدم مبادا لباسی از او جا مانده باشد و باز مادر شیون و واویلا راه بیندازد.آن روز جمشید به خانه دوستش رفته بود.ترگل به مادرم کمک می کرد و آویشن با عروسکش بازی می کرد که ناگهان زنگ در خانه به صدا در آمد.در آن وقت که ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود،صدای زنگ دور از انتظار نبود،چون هر لحظه منتظر مهمان بودیم. مسیب در را باز کرد.ناگهان صدای خانم سرهنگ و سیما را شنیدم.خیال کردم اشتباه می کنم اما واقعیت داشت،خودشان بودند.تا آمدم به خود بجنبم،سیما و مادرش در آستانه در ورودی ساختمان ظاهر شدند.اصلا انتظار دیدن آنها را نداشتم.با دیدن سیما،مرگ پدرم و همه آنچه در ذهنم پرورانده و برایش نوشته بودم،از خاطر بردم یکباره به هیجان آمده و شور و شوقی دوباره یافتم.هنوز باور نمی کردم آن که سر تا پا مشکی پوشیده و در چشمان من خیره شده،سیماست.با حالتی حزن انگیز به من و مادرم تسلیت گفت.بعد از مرگ پدر،تنها تسلیتی که چون مرحمی شفابخش زخم دلم را التیام بخشید،تسلیت سیما بود.انگار آب سرد روی کوهی از آتش ریخته باشند.مادرم با خوشرویی آنها را پذیرفت و به اتاق پذیرایی راهنمایی شان کرد.خانم سرهنگ بی اندازه متاثر بود.می گفت از روزی که خبر را شنیده اند گویی یکی از خویشان نزدیک خود را از دست داده اند.از جانب سرهنگ هم معذرت خواست که نتوانست برای عرض تسلیت بیاید.مادرم در قالب داستانی غم انگیز از آخرین شب پدرم حرف زد که چقدر بگو و بخند داشت.سیما خودش را در غم ما شریک دانست.مادرم گرچه از سیما دلخور بود،اما مرگ پدر او را نسبت به همه چیز بی تفاوت کرده بود می گفت دنیا ارزش این همه اختالف و بگو مگو ندارد.همه باید به آرزویشان برسند. سیما و مادرش او را دلداری دادند. سعی داشتند به او روحیه بدهند و به ادامه زندگی امیدوارش کنند. شب دایی نصرالله و زن دایی به خانه آمدند.سیما و مادرش را به آنها معرفی کردیم.زن دایی وقتی سیما را دید سلیقه مرا پسندید و حق را به من داد و گفت هر کس دیگر هم جای من بود،اگر گوشه چشمی از سیما می دید،امکان نداشت اسیر زیبایی او نشود.امیدوار بود سیرت سیما هم مثل صورتش زیبا باشد.دایی نصرالله از خانواده سیما به خاطر زحمتی که کشیده بودند،تشکر کرد. آن شب آنقدر از این طرف و آن طرف برایمان مهمان آمد که من فرصت فکر کردن نداشتم.بعد از ظهر روز بعد،با سیما به پارک جوان آباد شیراز رفتیم.دیگر ترس و واهمه نداشتم،چون مادرم در حال و هوای خودش بود و خانم سرهنگ هم همه چیز را درباره ما می دانست. ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
من و سیما هر دو در لباس سیاه،شانه به شانه هم،قدم می زدیم همراه با سوز و گداز از زمانی یاد می کردیم که پدرم زنده بود.وقتی گفتم درباره او با پدرم صحبت کردم و چیزی نمانده بود به اتفاق به تهران بیاییم،اشک در چشمانش حلقه زد.مرا دلداری داد و گفت طبیعت همیشه به خوبان رشک می ورزد. کم کم صحبت خودمان به میان آمد؛»نامه ات رو که خواندم چیزی نمانده بود قلبم بترکه« چیزی نداشتم بگویم. پرسید:»مگه فوت عزیزان باعث می شه قلب و احساس هم از بین بره؟!« گفتم:»نمی دونم،برای من دیگه همه چیز تموم شده.« گفت:»یعنی عشق و دوست داشتن باید با حوادث ناگوار نابود شه؟« گفتم:»کاش سر راهم سبز نمی شدی!« با لبخندی تمسخر آمیز گفت:»اون روز که زیر درخت سیب تو چشمام نگاه کردی و با صداقت گفتی خصلت یه عشایر وفا به عهده،فکر کردم هیچ اتفاقی تو زندگی،هر قدر غم انگیز باشه،نمی تونه تو را از تصمیمت منصرف کنه.« من ساکت بودم.روی یکی از نیمکت های چوبی پارک نشستیم.سیما بعد از آهی عمیق گفت:»تو یکی از کتابا درباره خصلت بعضی از مردا مطلبی نوشته بود که باور کردنش مشکل بود ام حالا می بینم...« نگاهی به من انداخت و ادامه داد:»نوشته بود:مردها در چارچوب عشق به وسعت غیر قابل تصوری نامردند.برای اثبات کمال نامردی آنان همین بس که تنها در مقابل قلب عاشق و فریب خوردۀ یک زن احساس می کنند مردند.تا هنگامی که قلب زن تسلیم نشده،پست تر و سمج تر از یک سگ ولگرد،عاجزتر و تو سری خورده تر از یک اسیر،گداتر از همه گدایان سامره،پوزه بر خاک و دست تمنا به پیش،گدایی عشق می کنند.اما به محض این که خاطرشان در تسلیم قلب زن راحت شد،یکباره به یادشان می افتد خدا مردشان آفریده و آن وقت کمال مردانگی را در نهایت نامردی در شکنجه دادن و به زنجیر کشیدن قلب یک زن اسیر جستجو می کنند.« گفتم:»نه سیما،من هدفم این نبود و نیست که تو رو ناراحت کنم،من نامرد نیستم و همان طور که گفتم،تو رو به اندازه دنیا دوست دارم و بعد از مرگ پدرم،تنها کسی که به من آرامش داد،تو بودی و تنها کسی که وجودش منو از اون همه ماتم بیرون آورد،تو بودی و هستی.« با صدایی گرفته و همراه با بغض گفت:»پس چرا تو نامه ات صحبت از بی وفایی و فراموشی کرده بودی؟« گفتم:»تو بحران روحی بدی قرار گرفته بودم و اختیار از دستم خارج شده بود.« از این که باعث رنجش خاطرش شده بودم،معذرت خواستم.بار دیگر به هم قول دادیم برای همیشه شریک غم و شادی یکدیگر باشیم و وجودمان،روحمان،خاطرات گذشته و حوادث آینده همه و همه متعلق به یکدیگر باشد و تمام دنیا را از درون چشمان یکدیگر ببینیم. نزدیک غروب بود که از پارک بیرون آمدیم.قدم زنان به سمت خانه رفتیم.در کنار او احساس آرامش می کردم. از آینده و از دانشکده حرف می زدیم.سیما پیشنهاد کرد مادر را به تهران ببریم تا از حال و هوای پدرم بیرون بیاید.می گفت:»حالا که دیگه مادرت به کسی وابسته نیست،تهران رو برای زندگی انتخاب کنین،اونجا برای تحصیل بچه ها بهتره...« پیشنهاد سیما مرا به فکر وا داشت.می گفت با پول و سرمایه ای که برایمان مانده،می توانیم در تهران زندگی راحتی داشته باشیم.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به خانه رسیدیم.اتومبیل فروغ الملک قوامی روبروی خانه ما پارک شده بود.با عجله داخل شدم.او و برادرش محمد قلی خان همان روز از لندن برگشته بودند و به محض اطلاع،به دیدن ما آمده بودند.به من تسلیت گفتند و دلداری ام دادند و ضمن تعریف از پدرم که مرد بسیار مرد خوبی بود ادعا کردند،هر کاری از دستشان بربیاید،کوتاهی نمی کنند. مراسم شب چهلم پدرم را در مسجد محل برگزار کردیم و پس از آن به گورستان رفتیم.حضور سیما و مادرش،همه را کنجکاو کرده بود.ناهید و مادرش با دیدن آنان به شگفت آمدند؛تعادلشان به هم خورده بود.با انعطافی که از من سراغ داشتند و اتفاقی که افتاده بود،هرگز فکر نمی کردند بار دیگر روی خوش به آن ها نشان بدهیم.صورت زیبای سیما در لباس اغلب زن ها را به تحسین وا داشته بود.زن دایی که نسبت به بقیه از شعور و طرز فکر بالاتری برخوردار بود و خودش را اجتماعی تر از دیگران می دانست،می گفت:»کسی نبود که با دیدن سیما انگشت به دهان نگیرد و به زیبایی او آفرین نگوید. بعد از مراسم،طبق معمول،اغلب کسانی که شرکت کرده بودند،شام به خانه ما آمدند،غیر از ناهید و مادرش که بین راه با قهر و غیظ به خانه شان برگشته بودند.کاظم خان از همسرش و ناهید ناراحت بود.می گفت نمی داند چرا یک مرتبه غیبشان زده است.مادرم از رفتار آنها خوشش نیامد،و معتقد بود در این اوضاع و احوال قهر و غیظ معنی ندارد.آن شب هم مثل شب هفت آن قدر مهمان داشتیم که حتی فرصت پیدا نکردم سیما را ببینم. فردای آن شب بار دیگر من و سیما تنها شدیم.قرار بود صبح روز بعد شیراز را ترک کنند.من هم مدارکی که باید به دانشگاه ارائه می شد،به سیما دادم به من اطمینان داد از هرجهت بابت دانشگاه خاطر جمع باشم.می گفت پدرش آن قدر نفوذ دارد که این کارها برایش به راحتی آب خوردن است. غروب آن روز من و سیما به پشت بام رفتیم.به یاد دو ماه پیش افتادم که برای اولین بار با او روی همان پشت بام صحبت کردم و پدرم هنوز زنده بود غمی در دلم نداشتم.اشک در چشمانم حلقه زد.سیما که متأثر شده بود گفت:»هرگز طاقت ندارم ناراحتی و گریه تو را ببینم.« پسر مسیب،عبدالحسن،که بیش از پانزده سال نداشت و برای کمک به پدرش،از آبادی شان آمده بود برای جمع کردن باقی مانده های انگور به پشت بام آمد.ما را که دید،تعجب کرد.می خواست برگردد که او را صدا زدم و گفتم هر کاری دارد،انجام دهد. از بالای پشت بام گلوله گداخته خورشید را می دیدیم که آهسته آهسته در پس کوه ها فرو می رفت.کبوترها یکی پس از دیگری روی گنبد ها می نشستند و ما محو تماشای آن همه زیبایی بودیم.به سیاهی لباس همه عزاداران،به عظمت مردان یکرنگ،به زمین و زمان،به طبیعت،به همۀ انسان های امیدواری که اجل مهلتشان نمی دهد و به روح پدرم قسم خوردیم تا آخر عمر به یکدیگر وفادار بمانیم. آن شب دایی نصرالله و زن دائی را به زور نگه داشتیم.آن ها چهل شب با ما بودند و نگذاشته بودند تنها بمانیم.من از آنها خواهش کردم یک شب دیگر هم با ما باشند.وجود دایی نصرالله باعث می شد مادرم حرفی نزند که باعث دلخوری شود.از موضوعات مختلف صحبت شد.موضوع مهاجرت به تهران را مطرح کردیم.مادر می گفت:»اگه همه تهرون رو به من بدن حاضر نیستم شیراز رو که وجب به وجبش از پدرت خاطره دارم،ترک کنم.بوی بهادرخان رو همیشه تو فضای این خونه حس می کنم،چطور می تونم به تهرون بیام اگرم یکی از افراد خانوادۀ ما هم تهرون برای زندگی دائمی انتخاب کنه،به ایل و قوم و خویشش خیانت کرده و روح بهادرخان رو آزرده.«..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سابیدن پوست سبز گردو، در کمتر از ۵ دقیقه دندانهای شما را سفید میکند، ۲ دقیقه آن را روی دندان بسابید و سپس خوب بشویید، بدون شک تٵثیر آن شما را شگفت زده میکند! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر جایی نیاز به دستگاه آبمیوه گیری داشتید به کمک بطری آب معدنی میتوانید این مشکل را حل کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌