📕حکایت پندآموز
#توبه فضيل عياض
فضيل گرچه در ابتداى كار راهزن بود
و همراه با نوچه هاى خود، راه را بر كاروانها و قافله هاى تجارتى مى بست
و اموال آنان را به غارت مى برد،
ولى داراى مروت و همتى بلند بود،
اگر در قافله ها زنى وجود داشت،
كالاى او را نمى برد و كسى كه سرمايه اش اندك بود،
از سرقت مال او چشم مى پوشيد،
و براى آنان كه مال و اموالشان را مى ربود،
دستمايه اى ناچيز باقى مى گذاشت،
در برابر عبادت حق تكبر نداشت،
از نماز و روزه غافل نبود،
🔶سبب #توبه اش را چنين گفته اند:
عاشق زنى بود ولى به او دست نمى يافت،
گاه به گاه نزديك ديوار خانه ى آن زن مى رفت
و در هوس او گريه مى كرد و ناله مى زد،
شبى قافله اى از آن ناحيه مى گذشت،
در ميان كاروان يكى قرآن مى خواند،
اين آيه به گوش فضيل رسيد:👇
«أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ» .
🔶آيا براى آنان كه ايمان آورده اند
وقت آن نرسيده كه دلهايشان براى ياد خدا خاشع شود؟
فضيل با شنيدن اين آيه از ديوار فرو افتاد و گفت:
خداوندا! چرا وقت آن شده و بلكه از وقت هم گذشته،
سراسيمه و متحير، گريان و نالان،
شرمسار و بيقرار، روى به ويرانه نهاد.
جماعتى از كاروانيان در ويرانه بودند، مى گفتند:
بار كنيم و برويم، يكى گفت الآن وقت رفتن نيست
كه فضيل سر راه است،
او راه را بر ما مى بندد و اموالمان را به غارت مى برد،
🔶فضيل فرياد زد كه اى كاروانيان!
بشارت باد شما را كه اين دزد خطرناك و اين راهزن آلوده توبه كرد!
او پس از #توبه همه روز به دنبال صاحبان اموال غارت شده مى رفت و از آنان حلاليت مى طلبيد ،
او بعد از مدتى از عارفان واقعى شد
و به تربيت مردم برخاست
و كلماتى حكيمانه از خود به يادگار گذاشت.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
🍀هنگام اذان است،لحظه اجابت دعاست🍀
🌹یاالله💫بی اولادان را اولاد صالح نصیب بگردان،،
🌹یاالله💫همنشین صالح نصیبمان کن!
🌹یاالله💫مارا از شر بدیها ، کذب و دروغ ، تهمت حفاظت بفرما
🌹یاالله💫دیدارت را نصیبمان کن.
🌹یاالله💫ما را در دنیاواخرت ، خوشبختی و سعادت عطا بفرما،،
🌹یاالله💫جنت الفردوس را نصیبمان بگردان،،
🌹یاالله💫فقر و اعتیاد و فساد را از خانه و خانواده های ما دور بگردان،،
🌹یاالله💫کینه ها را از دلهایمان بیرون کن،یاالله از غیبت حفاظتمان کن
🌹یاالله💫همه بیماران چه در تخت بیمارستان و چه در منازل هستن ، شفای عاجل و کامل نصیبشان بگردان،،
🌹یاالله💫تا از ما راضی نشدهای ، موت مان مده
🌹یاالله💫ما را از عذاب قبر نجات ده،
🌹یاالله💫روزی حلال نصیبمان بگردان
🌹یاالله💫تمام سنتهای نبی کریم را در زندگی و وجودمان جاری بگردان
🌹یاالله💫زندگی پر خیر و برکت ، نصیبمان بگردان،،
🌹یاالله💫توفیق خدمت صادقانه به والدین نصیبمان فرما،
🌹یاالله💫غم وغصه و پریشانی را از خانه های ما بدور گردان،،
🌹یاالله💫حساب و کتاب را بر ما آسان بگیر.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آمين يا رب العالمين.. التماس دعا..،
عاقبت همگیتون بخیر انشالله🙏
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙⛈💙⛈💙⛈💙⛈💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۵٢ ঊঈ═┅─╯قسمت آخر
خدایـا به هر آنـکه دوسـت میـداری بیـاموز که #عشـق💘
از زندگی کردن برتر است👌
و به هر آنکه دوسـت تر میداری بچشان که #دوسـت_داشتـن☺ از #عشـق هم برتر است👌
روز عقد کنان سهیل و اتوسا فرا رسید🎊
اتوسا چادر سفیدی روی خود انداخته بود سهیل کت و شلوار اسپورت و با ته ریشی که داشت چهره او را دوچندان جذاب کرده بود...
عاقد برای بار سوم بود که می پرسید
دوشیزه مکرمه خانم آتوسا جوادی ایا بنده وکیلم....
اتوسا داشت در دلش سوره کوثر میخواند چشمانش را باز کرد و گفت:
با اجازه بزرگترها بله
صدای کل و شادی بلند شد🎉🎊🎈🎊🎈
***
سهیل در حوزه روانشناسی خیلی حرفیه ایی شده بود استادان او همگی اینده ایی خوب را برای سهیل پیش بینی میکردند...
سهیل در زندگی خود همه گمشده هایش را پیدا کرده بود...
برادر نداشته اش را پیدا کرده بود... عشق گمشده اش را پیدا کرده بود... تنها چیزی که دوست داشت پیدا کند پدر و مادرش بود...
***
کنـار آشنائـی تـو آشیـانـه میـکنم
فضـای آشیـانه را پـر از تـرانه میـکنم
کسـی سئـوال میـکند بـه خاطر چـه زنـده ایـی؟
و من برای زندگی، #تو را بهانه می کنم
⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐
سال ۱٣٩٧
در یکی از روز ها سهیل در مطب روانشناسی خود نشسته بود... مردی حدود ۵۰ ساله وارد مطب شد
سهیل گفت:
_سلام پدر جان بفرمایید
_سلام آقای دکتر ممنون
_از هر جایی که می بینید راحتین صحبت کنید
_ببینید دکتر منو همسرم همش داریم با یه پسر خیالی صحبت میکنیم غذا میخوریم قوم و خویش ها بخاطر این کار ما رو مسخره میکنن دیگه خودمم مرز واقعیت و خیال رو نمیتونم تشخیص بدم... الان احساس میکنم نکنه شما هم وجود ندارین یعنی دارم با یه دکتر خیالی حرف میزنم...
_پدر جان از کی اینجوری شدین؟
_ 30 سال پیش البته اون موقع مثل حالا اینجوری شدید نشده بود... روانکاوی کردند هیپنوتیزم درمانی کردن اما فایده نداشت تا اینکه یکی از دوستام ادرس مطب شما رو بهم داد. گفت روانشناس خوبیه تو کارش وارده من از اصفهان اومدم اینجا...
دلشوره عجیبی به دل سهیل افتاد...
#پایان
یازده و هشت دقیقه صبح
٨٩/۱۰/٢٩
✍نوشته#محمدجواد
💙❤💙❤💙❤💙❤💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙♻💙♻💙♻💙♻💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۵۱ ঊঈ═┅─╯
صبح روز بعد پسر جوانی وارد مغازه شد. به طرف سهیل امد و کنایه گفت:
_شنیدم دیشب رفته بودی خواستگاری؟ بهت جواب رد دادن!! ببین پسر خوشکل اون دختر سهم منه اگه یه باره دیگه در خونه شون ببینمت روزگارتو سیاه میکنم..
_اصلا تو کی هستی؟
_من پسر عموشم
بعد سریع از مغازه بیرون رفت... درگیری عشق و عاشقی کم بود حالا رقیب عشقی هم توی این هیری بیری پیدا شده بود.
اما سهیل هیچ اهمیتی به صحبت های آن پسر نداد.او به همراه ارشیا به طرف خانه اتوسا حرکت کردند تا از پدر اتوسا اجازه بگیرند یک شب دیگر به خواستگاری بیایند. اما باز هم پدر اتوسا جواب منفی داد در همین لحظه سینا پسر عموی اتوسا با اسلحه خود به طرف سهیل شلیک کرد...
پدر اتوسا داد زد:
_پسره احمق این چه کاری بود کردی؟
سینا فرار کرد ارشیا به دنبالش دوید اما سینا سوار موتورش شد و رفت... برگشت به سمت سهیل او را در آغوش گرفت
_سهیل جان داداش😭😭 طاقت بیار
اتوسا گریان خودش را به سهیل رساند به سر و صورت خودش میزد و جیغ می کشید... تازه پدر اتوسا پی به عشق اتوسا و سهیل برده بود. پشیمان بود... سریع ماشینش را روشن کرد و سهیل را در ماشین گذاشتند و با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردند...
پرستاران سهیل را خیلی زود به اطاق عمل منتقل کردند... اتوسا از حال رفت...
ریحانه خانم اقا حمید و سایه با رنگ روی سفید و توأم با ترس در بیمارستان دنبال سهیل میگشتند و تا ارشیا را دیدند جرعت نمیکردند سئوال کنند. سایه با ترس از ارشیا پرسید:
_ارشیا من جرعت نمیکنم بپرسم فقط بگو حال سهیل خوبه یا نه؟
_😭
اقا حمید گفت:
_حرف بزن ارشیا
_😭بردنش اطاق عمل
پدر اتوسا به طرف اقا حمید امد سرش را پایین انداخته بود و با شرمندگی گفت:
_منو ببخشید من نمیدونستم به خدا اون پسره احمق این کارو میکنه... من باهاتون میام خودمم ازش شکایت میکنم... به خداوندی خدا من امروز پی بردم به عشق و این دوتا جوون... یه نیروی خیلی عجیبی داشت...😭
پدر اتوسا به پای حمید افتاد حمید دست او را گرفت و بلند کرد و روی صندلی نشاند...
_الان تنها کاری که باید بکنیم اینه همگی امن یجیب بخونیم... یا من اسمه دوا...
ساعتی بعد دکتر به همراه پرستاران از اطاق عمل بیرون امد همگی به طرف دکتر رفتند. پدر اتوسا از همه پیش دستی کرد و گفت:
_اقای دکتر حال مریضمون چی شده؟
_شکر خدا خطر رفع شده اما باید یه چن ساعتی استراحت کنه چون خون زیادی ازش رفته باید بهش خون بدیم و گفتم چن تا سرم تقویتی بهش بزنن بعد میتونید برید ببینیدش
بعد از اینکه همه خیالشان راحت شد شکر خدا را بجا اوردند و به طرف اتوسا رفتند اتوسا بیدار شد پدرش او را در اغوش گرفت و خبر سلامتی سهیل را به او داد.
***
سهیل را مرخص کردند. او تصمیم گرفت رضایت بدهد و سینا ازاد شود... اما بابت جرمی که سینا انجام داده بود چون جنبه عمومی داشت قاضی چند ماه برایش حبس صادر کرد...
✍نوشته#محمدجواد
💙♻💙♻💙♻💙♻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با عرض سلام و وقت به خیر امیدوارم این رمان مورد پسند دوستان قرار گرفته باشه التماس دعا یا علی✋
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
🍃ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم ، خدایا به داده و نداده ات شکر .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خواندن چندین بار این متن زیبا خالی از لطف نیست ....
🔻مردی نزد امیرالمومنین (ع) آمده و گفت: از هفتاد فرسنگ دور به اینجا آمده ام تا هفت سوال از شما بپرسم:
➊چه چیز «از آسمان عظیم تر» است؟
➋چه چیز «از زمین پهناورتر» است؟
➌چه چیز «از کودک یتیم ناتوان تر» است؟
➍ چه چیز «از آتش داغ تر» است؟
➎ چه چیز «از زمهریر سردتر» است؟
➏ چه چیز «از دریا بی نیازتر» است؟
➐ چه چیز «از سنگ سخت تر» است؟
💠امام علے علیه السلام فرمودند :
➊ «تهمت به ناحق» از آسمان عظیم ترست.
➋ «حق» از زمین وسیع تر است.
➌ «سخن چینی» شخص تمام ازکودک یتیم ضعیف تر است.
➍ «آز و طمع» از آتش داغ تر است.
➎ «حاجت بردن به نزد بخیل» از زمهریر سردتر است.
➏ بدن شخص با «قناعت» از دریا بی نیازتر است.
➐ «قلب کافر» از سنگ سخت تر است.
📗جامع الاخبار، فصل 5،
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_کوتاه
مرد و زن نشسته اند دور سفره. مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمک است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندی می زند و می گوید: "چقدر تشنه ام !"
زن بی معطلی بلند می شود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه می رود. سوراخ های نمكدان سر سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن آب فقط به اندازه پاشیدن نمک توی كاسه زن فرصت هست برای مرد.
زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند. مرد تشكر می كند، صدایش را صاف می كند و می گوید: " می دونستی كتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟"
و سوپ بی نمكش را می خورد؛ با رضایت و زن سوپ با نمكش را می خورد؛ با لبخند!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#داستان_نمک_گیر_شدن_دزد
او "دزدى ماهر" بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهایشان گفتند:
چرا ما همیشه با "فقرا و آدمهایى معمولى" سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به "خزانه سلطان" بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.
آنها ...
تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام "بهترین راه ممکن" را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه "مملو از پول و جواهرات قیمتى" و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام "طلاجات و عتیقه جات" در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به.........
ادامه داستان زندگی متحول شده یکی از بزرگان تاریخ را اینجا دنبال کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سهشنبه 29 آبانماه بخیر🌹
🌺صبحتون با طراوت
🌼و چون صدای
🌸بارش باران گوشنواز
🌺دلتون شاد
🌼زندگيتون شیرین
🌸دنیای زیباتون غرق در
🌺خوشی و آرامش
🌼آغاز صبحتون زیبا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#روح_مادر_صالحه_ای_که_دختر
#بی_بندوبارش_را_هدایت_کرد
صاحب کتاب «سرگذشت ارواح» می نویسد:
یکی از ائمه جواعت تهران شبی در عالم خواب می بیند زنی را که نمی شناسد نزد او آمده می گوید: من زن صالحه ای می باشم و از دنیا رفته ام و این منزل و قصر عالی مال من است ولی می خواهند مرا به خاطر دختر بی بند و باری که دارم برای شکنجه و عذاب ببرند زیرا او بی حجاب و بی توجه به وظائف دینی خود است و این تقصیر من بوده که او را خوب تربیت نکرده و بی توجه به او بوده ام لذا از شما تقاضا دارم که پیام مرا به او برسانید و حال مرا به او بگوئید و برای آنکه او باور کند، من به شما نشانی می دهم که او اطلاع ندارد و آن این است که من فلان مبلغ پول در فلان محل از منزل گذاشته ام و فلانی هم همین مبلغ پول را از من طلب دارد، آن پول را بردارند و به او بدهند و شماره تلفن منزل ما هم این است...
آن عالم گفت: من از خواب بیدار شدم و شماره تلفن و مبلغ پول را که هنوز فراموش نکرده بودم یادداشت نمودم و فوراً به همان منزل با همان شماره، تلفن زدم دیدم صدای گریه و عراداری بلند است. من دختر صاحب خانه را پشت تلفن خواستم و تمام جریان را به او گفتم و به او تذکر دادم که من به هیچ وجه با شما آشنائی نداشتم و بخصوص که از طلبکار و مقدار پول و محل پول که ممکن نبود اطلاعی داشته باشم.
بنابر این شما به خاطر نجات مادرتان و نجات خودتان کوشش کنید که به دستورات اسلام عمل نمائید.
آن دختر اول از من تقاضا کرد که اجازه بدهم، او ببیند آن نشانی درست است یا نه، لذا گوشی تلفن را نگه داشتم. او رفت و دید دقیقاً همان مبلغ پول در همان محل بدون کم و زیاد گذاشته شده است. آن دختر برگشت و در پشت تلفن به من گفت: آقا مطلب شما درست است، می خواهید آدرس بدهید تا این پول را برای شما بیاورم.
گفتیم: من احتیاج به آن پول ندارم، شما آن را به طلبکاری که در خواب مادرتان نامش را ذکر کرده بدهید و به وصیت او عمل کنید، او قبول کرد. من از او خداحافظی کردم، پس از مدتی باز همان خانم متوفا را در خواب دیدم که از من تشکر می کرد و می گفت: بحمد الله دخترم با تذکرات شما صالحه شده و توبه کرده است 2 .
2. سرگذشت ارواح، به نقل عالم عجیب ارواح، ص130.
#روح_مادر_صالحه_ای_که_دختر
#بی_بندوبارش_را_هدایت_کرد 👆👆
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود. کودک همچنان مردد بود و ادامه داد: اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری ندارم. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
💭 کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟
و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .
💭 کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی می کنند؛ چه کسی از من محافظت خواهد کرد.
خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود. کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد، اگر چه من همیشه در کنار تو هستم.
💭 در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک می دانست که بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیئت ندارد ولی می توانی او را «مـــادر» صدا کنی ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مامان ها و خانم های محترم حتما بخونیید!!!
مادری می خواست چهار فرزند کوچکش زودتر بخوابند تا برای جشن روز عید فردا، صبح زود بیدار باشند. به ذهنش آمد که داروی سرفه و شربت به آنها بدهد تا زودتر بخوابند. آن دارو را در شیر بچه ها ریخت و به همه آنها یک استکان داد و آنها نیز آشامیدند. پدر از کار رسید و جرعه ای از شیر را نوشید که شکمش درد گرفت،یک دفعه به یاد بچه هایش افتاد. از زن پرسید آيا بچه ها هم از این شیر نوشیده اند؟؟؟ گفت: بله ، مرد فورا نزد بچه هایش رفت.... هرچه خواست بیدارشان کندولی بیدار نشدن . از بیمارستان آمبولانس خواست اما دیگر دیر شده بود....
بعد از بررسی معلوم شد که با افزودن داروی سرفه به شیر، شیر به ماده ای کشنده تبدیل میشود، بعد از این جریان ناگوار تا به امروز مادر در حالتی روانی قرار دارد و دیگران برایش تاسف می خورند که با ناخواسته ،دستان مادری خودش فرزندانش را به کشتن داد.
نکته خیلی مهم : از اضافه کردن هر نوع دارویی به نوشیدنیهای اطفال بپرهیزید چون برخی از آنها به سمی کشنده تبدیل میشوند. این ماجرا را به دیگران، به ویژه مادران بفرستید 🙏🏻
اگر کسی دگزا متازون تزریق کنه بدنش تا "شش ماه" کلسیم جذب نمیکنه!
کافیه یه نفر در سال دو بار دگزا متازون تزریق کنه
این یعنی پوکی استخوان در جوانی!!!!
ولی دکترهای ایرانی بدون توجه به عوارض بالای این دارو حتی در بیماریهای ساده مثل سرماخوردگی هم این دارو را تجویز میکنن! برا نوزادان سیستم ایمنی بدن نوزاد از بین میره ....
اگه میشه اطلاع رسانی کنید تو گروهایی که هستین
عزیزان ب فکر سلامتی خودتون باشید 👌🏻
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭐️💛⭐️💛⭐️💛⭐️
💛⭐️💛⭐️💛
⭐️💛⭐️
💛
#داستان
سیری در ملکوت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
جابر بن یزید جعفی می گوید:
از امام باقر (ع) پرسیدم: مراد از ملکوت آسمان و زمین که به حضرت ابراهیم خلیل اللَّه (ع)، ارائه نمودند چیست؟ همان واقعه ای که خداوند متعال در قرآن شریف آن را یادآور شده و می فرماید: «وَ کذلِک نُری ابْراهیمَ مَلَکوتَ السَّمواتِ وَالاْرْضِ»[1]؛ «و این چنین ملکوت آسمان ها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم.» پس دیدم که دست مبارک خود را به جانب آسمان برداشت و به من فرمود: نگاه کن تا چه می بینی؟ من نوری دیدم که از دست آن حضرت به آسمان متصل شده بود، چنانکه چشم ها خیره می شد. آنگاه به من فرمود: ابراهیم (ع) ملکوت آسمان و زمین را چنین دید. امام باقر (ع) در این لحظه دست مرا گرفته و به درون خانه برد. لباس خود را عوض کرده و فرمود: چشم برهم بگذار! بعد از لحظاتی گفت: می دانی در کجا هستیم؟ گفتم: خیر. فرمود: در آن ظلماتی هستیم که ذوالقرنین به آن جا گذر کرده بود. گفتم: اجازه می دهید که چشم هایم را باز کنم. فرمود: باز کن امّا هیچ نخواهی دید. چون چشم گشودم در چنان تاریکی بودم که زیر پایم را نمی دیدم.
اندکی رفتیم باز هم فرمود: جابر! می دانی در کجائی؟ گفتم: خیر. امام فرمود: بر سر چشمه ای که خضر از آن آب حیات خورده بود، قرار داری.
آن حضرت همچنان مرا از عالمی به عالم دیگر می برد تا به پنج عالم رسیدیم. فرمود: ابراهیم (ع) ملکوت آسمان ها را این چنین [که تو ملکوت زمین] را دیدی مشاهده کرد. . او ملکوت آسمان ها را دید که دوازده عالم است و هر امامی که از ما از دنیا برود، در یکی از این عالم ها ساکن می شود تا آنکه وقت ظهور قائم آل محمد (ص) فرا رسد. امام باقر (ع) دوباره فرمود: چشم بر هم بگذار و بعد از لحظه ای فرمود: چشم بگشا! چون چشم گشودم خود را در خانه آن حضرت دیدم. آن بزرگوار لباس قبلی خود را پوشید و به مجلس قبلی برگشتیم. من عرض کردم: فدایت شوم چه قدر از روز گذشته؟ فرمود: سه ساعت.[2]
پی نوشت ها
[1] انعام، 75.
[2] حديقة الشيعه، مقدس اردبيلى، ص 531 و اثبات الهداة، ج 3، ص 48
منبع : پاک نیا، عبدالکریم؛ امام محمد باقر علیه السلام سرچشمه دانش، ص: 55
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 #داستان_کوتاه
#داستان هنده همسر یزید، کنیز حضرت زینب (س)
🔰 زن یزید که سالهاى پیش در خانه عبدالله بن جعفر زیر دست حضرت زینب (س) کامل تربیت شده بود، روزگار او را به شام خراب انداخته و از جایى خبر ندارد. یک وقت بر سر زبانها افتاد که جماعتى از اسیران خارجى به شام آمده اند. این زن از یزید درخواست کرد به دیدار آنها برود یزید گفت شب برو.
🌙 چون شب فرا رسید، بوی خوش غذایی که زن شامی با خود آورده بود کودکان را وادار کرد تا دور او جمع شوند، سینی پر از غذا برای خرابه نشینان... اما هیچ کدام دست به سوی غذا نمیبردند.... خانم ام کلثوم (س) گفتند صدقه بر ما حرام است. زینب (س) بلند شد و به پیشواز زن آمد و فرمود: زن! مگر نمیدانی این گونه صدقات بر ما حرام است. برای چه این طعام را آوردهای؟ زن گفت: به خدا قسم این صدقه نیست. بلکه نذر است که بر من اجرای آن لازم است و برای هر اسیر و غریب طعامی به رسم هدیه میبرم.
🔻 زن این پا وآن پا کرد و با شرم گفت: من در ایام کودکی در شهر رسول خدا (ص) بودم و به مرضی دچار شدم که طبیبان و پزشکان از معالجه من عاجز شدند. چون پدر و مادرم دوستدار اهل بیت (ص) بودند مرا برای شفا به خانه امیرالمومنین ؏ بردند و از فاطمه زهرا (س) طلب شفا کردند.
✨ در آن زمان حسین ؏ به خانه آمد. علی ؏ فرمود: ای فرزندم! دست بر سر این دختر بگذار و از خدا شفای او را بخواه! حسین ؏ چنین کرد و از برکت مولایم شفا پیدا کردم. تا کنون هیچ مریضی در من راه نیافته است... گردش روزگار مرا به این سرزمین کشانده است و از مولای خویش دور مانده ام.
💠 نذر کردم هرگاه اسیر یا غریبی را ببینم تا حدی که امکان دارد به او احسان نمایم. برای سلامتی آقایم حسین ؏، تا شاید بار دیگر به زیارت او نائل شوم و جمال ایشان را دیدار نمایم.
🏴 فرمان داد تا تختی در خرابه نصب کردند. بر تخت قرار گرفت و حال رقت بار آن اسیران او را کاملا متأثر گردانید و سؤال کرد: اى زن اسیر، شما از اهل کدام دیارید؟
حضرت زینب (س) فرمود: از اهل مدینه.
آن زن گفت: عرب همهی شهرها را مدینه گوید؛ شما از کدام مدینه هستید؟ فرمود: از مدینه رسول خدا (ص) آن زن از تخت فرود آمد و به روى خاک نشست.
حضرت زینب (س) سبب را سؤال کرد
💠 گفت: به پاس احترام مدینه رسول خدا (ص) اى زن اسیر، تو را به خدا قسم مىدهم آیا هیچ در محله بنى هاشم آمد و شد داشتهاى؟
حضرت زینب (س) فرمود: من در محله بنى هاشم بزرگ شدهام.
آن زن گفت: اى زن اسیر، قلب مرا مضطرب کردى. تو را به خدا قسم مىدهم، آیا هیچ در خانه آقایم امیرالمؤمنین ؏ عبور نموده و هیچ بىبى من حضرت زینب (س) را زیارت کردهاى؟
✨ حضرت زینب (س) دیگر نتوانست خوددارى بنماید، صداى شیون او بلند شد فرمود: حق دارى زینب را نمىشناسى... من زینبم
⁉️ زن گفت: اگر تو زینبی پس حسینت کو؟
حضرت زینب (س) فرمود: ای زن، از حسین پرسش مىکنى؟! این سر که در خانه یزید منصوب است از آن حسین ؏ است. آن زن از شنیدن این کلمات دنیا در نظرش تیره و تار گردید و آتش در دلش افتاد. مانند شخص دیوانه، نعره زنان، به بارگاه یزید دوید.
فریاد زد: اى پسر معاویه ، سر پسر دختر پیغمبر (ص) را در خانه من نصب کردهاى با اینکه ودیعه رسول خداست...
🏴 واحسیناه، واغریباه، وامظلوماه، واقتیل اولاد الادعیاء، والله یعز على رسول الله و على امیرالمؤمنین
🔥 یزید یک باره دست و پاى خود را گم کرد، دید فرزندان و غلامان و حتى عیالات او بر او شوریدند. از آن پس چنان دنیا بر او تنگ شد و زندگى بر او ناگوار افتاد که مىرفت در خانه تاریک و لطمه به صورت مىزد ....
🔥 یزید چارهاى جز این ندید که خط سیر خود را نسبت به اهل بیت عوض کند، لذا به عیال خود گفت: برو آنان را از خرابه به منزلى نیکو ببر. آن زن به سرعت، با چشم گریان شیون کنان، آمد زیر بغل حضرت زینب (س) را گرفت و گفت : اى سیده من، کاش از هر دو چشم کور مىشدم و تو را به این حال نمىدیدم. اهل بیت ؏ را برداشت و به خانه برد و فریاد کشید: اى زنان مروانیه، اى بنات سفیانیه، مبادا دیگر خنده کنید! مبادا دیگر شادى بکنید! به خدا قسم اینها خارجى نیستند، این جماعت اسیران ذریه رسول خدا و فرزندان فاطمه زهرا و على مرتضى على ؏ و آل یس و طه مىباشند
📚 ریاحین الشریعه، ج ۳، ص ۱۹۱
••●✦✧✦✧✦●••
زینب اسیر نیستــــ
دو عــالــم ...
اسیـــــر اوستــــ
#الهی_بحق_زینب_الکبری
#عجل_لولیک_الفرج
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
━━━ ━━━ ━━━ ━━━
💖🌸💖🌸💖🌸💖🌸💖#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتیک🍃
نویسنده: #سیینباا☺
با صدای جیغ من زود تر از همه علی، داداش بزرگم پرید تو اتاق و پشت سرش مامان بابا..
اونقدر خوشحال بودم که نمیفهمیدم الان ساعت یک بعد از نصف شبه و ممکنه همسایه ها خواب باشن..
دوباره جیغ زدم و پریدم بغل علی..
-علییییییی رتبه م شده ۹۰۰ واااایییی باورم نمیشههههه
صدای ″خداروشکر″ گفتن مامان رو شنیدم..
برگشتم سمت مامان بابا..
با شادی نگاهم میکردن..
_تبریک میگم گل دختر بابا، برای من مایه ی افتخاری!
+مهندس کی بودیم ما بابا؟!
باز از من تعریف کردن و علی خان حسودیشون شد و مدرک مهندسیشونو به رخ کشیدن😅
مامان بغلم کردم و صورتم رو بوسید!
_دیدی مامان جان، انقد استرس داشتی؟! منکه دلم روشن بود دختر درسخونم بلاخره خانوم وکیل میشه😍
+خب مامان، درد و بلات بخوره تو فرق سر من، حالا ۹۰۰ رشته ی انسانی هم انقده ذوق داره؟!
والا ما ریاضی بودیم شدیم ۱۰۰۰ ..
علیِ بی مزه بعدهم هرهر به حرف خودش خندید..
زدم پس کله ش و با حرص گفتم؛ هوووی غولچه ی بی مخ حسود خیلیم خوبه..
برای اولین بار بود که باهام کل کل نکرد و خیلی زود کوتاه اومد؛ دستشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت؛ تبریک میگم خواهریم :) بازم موفق بشی الهی..
اونقد ذوق زده شدم، که دوباره پریدم بغلش و از ته قلب بهش گفتم″دوسِت دارم کله گنده″
با خنده از اتاقم رفت بیرون!
فورا سجاده م رو پهن کردم و سجده ی شکر به جا آووردم!
″ممنونم خدا که انقدر خوبی″
با اون شرایط سختی که سال آخر دبیرستان، گریبان گیر خودم و خانواده م شده بود...
از ورشکستگی شرکت بابا و خونه نشین شدنش، تا نارسایی قلبی که شده بود بلای جون خودم و هرلحظه ممکن بود نیاز به عمل قلب باز داشته باشم..
از غصه خوردنای مامان و شبانه روز کارکردنای علی..
همه و همه باعث ذهن مشغولیم شده بود و دلیل بر عقب افتادنم از درس و کنکور..
اما خداروشکر، تیز هوشی و استعداد و بختی که باهام یار بود، نتیجه داد و شد؛
#اولینرتبهبرترروستامون ؛ خانومِ ″سُها درویشان پور″
اونشب با فکربه دانشگاه های خوبه کشور؛ با فکر به اینکه قرار بشم خانوم وکیل و یک عمر خوب زندگی کنم خوابم برد..
غافل از اینکه چرخ گردون چه پیشامد ها که برای دل کوچَک من نداشت..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --
💖🌸💖🌸💖🌸💖🌸💖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗🍃
🍃
💟🌺💟🌺💟🌺💟🌺💟#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتدو🍃
نویسنده: #سیینباا☺
صبح با صدای ″پروانه″ دختر داییم که یه سال ازم بزرگتر بود و سال پیش این موقع ها کنکور داده بود و الان ترم دو پرستاری میخوند، از خواب بیدارم شدم..
+الهیییییی عزیززززم مبارکت باشههه😍
همونطور که صورتم رو میبوسید از خودم دورش کردم!
و خواب آلوده گفتم؛ پروانهههه من هنوز صورتمو نشستم روانی!
خندید و دوباره بغلم کرد؛ همینجوری خوبه فداتشم که خانوم وکیل مایی!
خندیم به صورت مهربونش!
علی حق داره که خاطرخواه چشمای به رنگ شب تو شده از بس دلش پاک و مهربونه..
پروانه بلند شد؛
من میرم بیرون آماده شو بیا که برات برنامه داریم سُها خانوم😉
چشمک زد و تو هوا برام بوسه فرستاد و رفت بیرون..
بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، دستی به موهام کشیدم و رفتم بیرون..
دایی و زن دایی نشسته بودن روی زمین.. مبل نداشتیم یعنی توی روستا رسم نبود کسی مبل داشته باشه..
+سلام دایی جون! سلام زن داییم!
با لبخند بلند شدن و هرکدوم صورتم رو بوسه بارون کردن!
+ماشاءلله خانوم وکیل دایی!
_خسته نباشی دختر گلم میدونستم افتخار میاری برامون! چشم حسودات کور :)
میدونستم زن دایی منظورش به فامیلاییه که تو روزای سختمون تنهامون گذاشتن، انتظاری نداشتیم؛ داداشم عین کوه پشت بابام بود ولی حداقل تنهامون نمیذاشتن..
از عمه و عمو تا خانواده ی خاله و بقیه ی دایی ها..
بیخیال خدا پشتمون باشه:)
این چند سال تنها کسایی که برامون مونده بودن؛ همین دایی و زن دایی ماه م بودن که یک لحظه هم از دلگرمی دادن دریغ نکرد و پا به پای ما تو مشکلمون شریک بودن..
خداروشکر که یکمی از مشکلات حل شد و بابا دوباره تونست شروع کنه..
+خب سُها خانوم پاشید با علی و پروانه یه سر برید دم در مدرسه تون و بیاین!
تعجب کردم! چی میگفت دایی!
هرچی که بود، آماده شدیم رفتیم!
+علی خب چرا تو این گرما بریم اونجا اخه!؟
قبل از علی، پروانه دستمو گرفت و کشید؛
_بریم دیگه عه بی ذوق!
نزدیکای مدرسه بودیم که علی از پشت چشمامو گرفت!
+عههه خب چیکار میکنی!
_هیس! عه برو جلو آروم آروم، عه یواش😃
خندم گرفته بود.. دیوونه ها معلوم نبود چشون شده بود..
بلاخره وایسادیم!
و علی آروم دستاشو برداشت!
+خب سها خانوم بالارو نگاه کنید!
سردر مدرسه رو نگاه کردم! یه بنر زده بودن!
شروع کردم به خوندنش!
_خانوم سها درویشان پور موفقیت شمارا در کسب رتبه ی ۹۰۰ استانی در رشته انسانی تبریک عرض جیییییغغغغ یوهووو هورااااا
پریدم بغل پروانه و شادی میکردم!
+واییییی چه خووووبهههه😍
_حالا خوبه نمیخواست بیادا
+علیییی خداروشکررررر
_اره عزیزم خداروشکر:)
از طرف دایی و مامان بابا و مدرسه برام بنر زده بودن و موفقیتم رو تبریک گفته بودن!
چه افتخاری از این بالاتر!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💟🌺💟🌺💟🌺💟🌺💟#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜✨✨💕
✨💜💕
✨💕
💕
💞💥💞💥💞💥💞💥#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتسه🍃
نویسنده: #سیینباا☺
+خب سها برای انتخاب رشته میخوای چیکار کنی؟!
چند روز گذشته بود و من همچنان سردرگم و کلافه بودم برای انتخاب رشته م!
علی و پروانه سعی میکردن کمکم کنن اما تصمیم آخر بر عهده ی خودم بود!
_داداشی یه اولویت بندی کردم خودت ببین!
علی برگه رو از دستم گرفت و نگاهش کرد..
+اوممم بح بح وکالت تهران که شده اولویتتون خانوم!
_یعنی میگی قبول نمیشم؟!
+نمیدونم عزیزم توکل بخدا!!
بعد از اینکه تایید علی و مامان بابا رو گرفتم خودم رفتم کافی نت که کد هارو بدم وارد کنه!
وارد که شدم نگاهم گره خورد تو چشمای ″حسام″..
مسئول کافی نت بود، یه پسر امروزی اما نه جلف، توی روستا به خوشتیپی و خوشکلی معروف بود؛ البته بین بچهای دبیرستان، که همیشه براش غش و ضعف میرفتن!
منڪر این نمیشم که تمام گزینه های مناسب برای ازدواج رو داشت؛ هم خوب بود و هم وضع مالیش خوب بود و اینکه تک فرزند بود، هردختری دوست داشت همسرش بشه، اما هیچوقت نشده بود بهش فکر کنم!
اما یه بار علی بهم گفت که درباره من زیاد سوال پرسیده و متحرمانه درخواست خواستگاری داده که علی بهش گفته بود من کنکور دارم و اون سال بیخیال شده بود..
+سلام خانوم درویشان پور؛ تبریک میگم موفقیتتون رو ، ان شاءالله تو مراحل بالاتر!
دستی به مانتوی مشکیم کشیدم و آروم زیرلب گفتم؛ ممنونم از لطفتون!
+درخدمتم امری بود؟!
برگه رو گرفتم سمتش و گفتم؛ اومدم این کدا رو برام وارد کنید!
خودم یکم استرس داشتم؛ علی هم که میدونید این روزا بیشتر شرکتشونه!
-بله چشم خودم میام براتون وارد میکنم!
بفرمایید اینطرف بشینید!
خودش رفت پشت میز کامپوترش نشست و یه صندلی هم کشید کنارش و اشاره کرد بشینم!
یکم با کامپیوترش کار کرد انگاری رفت توصفحه ی انتخاب رشته!
+خب شما بگین من وارد کنم فقط دقت کنید جا به جا نگین!
زیرلب بسم اللهی گفتم و شروع کردم به گفتن کدا..
و حسام با آرامش وارد کرد!
تموم که شد؛ قبل از اینکه تایید رو بزنه برگشت سمتمو گفت؛
سها خانوم؟ کنکورتون تموم شده، شما....
نذاشتم ادامه بده و گفتم؛ میشه تایید رو بزنید!
+بله چشم!
وقتی دکمه ی تایید رو زد؛ متوجه شدم که صلواتی فرستاد..
شروع کرد به خوندن رشته و شهرهایی که زده بودم.
همه چی درست بود تا یهو مکث کرد!
+سُها خانوم؟!
شما تبریز رو هم زده بودین؟!
ته دلم خالی شد و انگاری یهوپشتم خالی شد!
دستمو گرفتم به میز و گفتم؛ نه فقط اطراف خودمون!
صدای یا امام رضا گفتن حسام تایید شد بر اینکه یه کد رو جا به جا گفتم و مطمینا اون شده شهر تبریز که حداقل دو روز از ما فاصله داشت..
نمیدونم اما؛ مدار روزگار اونقدر میچرخه که آدم رو جایی قرار بده که سرنوشتش رقم خورده!
درسته یک ماه تمام حسام میومد و عذر خواهی میکرد
درسته یک ماه تمام اشک ریختم و اشک ریختم
درسته یک ماه تمام بابا مخالف بود و علی تلاش کرد راضیشون کنه؛
اما بالاخره چرخ روزگار سر جای خودش قرار گرفت و من رو راهیِ رشته ی ″حقوق دانشگاه شهر تبریز″ کرد؛ و چه بد دردی بود ″خانوم وکیل″ نشدن!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💥💞💥💞💥💞💥💞💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌐💠🌐💠🌐💠🌐💠🌐#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتچهار🍃
نویسنده: #سیینباا☺
بابا مامان و دایی تا آخرین لحظه هم ناراضی بودن و علی سعی میکرد جو رو جوری نشون بده که همه راضین؛ نگاه نگران مامان، سکوت نرگبار بابا و نگاه های پر حسرت دایی همش داشت میگفت رضایت به رفتنت به شهری که دور از شهر خودمون فاصله داشت رو نداریم!
نیم ساعت دیگه قطار حرکت میکرد و من هنوز تو خونه بودم!
باید میرفتم برای ثبتنام و شروع کلاسایی که از سوم مهر ماه بود!
نگاهم افتاد به پروانه که با حرص ناخوناشو میجوید!
مثل علی موافق رفتنم بود..
+خب علی پاشو ببرش دیگه!
علی هم از خدا خواسته فورا بلند شد و رو به من گفت؛ سها جان پاشو داداشی!
دلم به رفتن نبود.. نگاهمو سوق دادم سمت بابا نمیدونم چرا و چجوری زیرلب گفت؛ پاشو بابا.
اشکم جاری شد.. بلند شدم رفتم سمتش همونطور که نشسته بود از ته دل بغلش کردم و زار زار گریه کردم..
چقد بد بود که دیگه حوصله سال دوم رو نداشتم..
و بدتر از اونکه هیچ علاقه ای به رشته م نداشتم..
به هرصورتی بود مامان بابا راهیم کردن!
قرار بود علی تا تبریز باهام بیاد و بعد از ثبتنام من برگرده!
+سها بسه دیگه فین فین ت رو مخمه!
تو قطار بودیم و تقریبا نصف راه رو رفته بودیم..
_چشم!
انگاری دلش به رحم اومد که برگشت سمتم و گفت؛ مگه من مردم که انقد گریه میکنی اخه؟!
عزیز من سها جان میری یه ترم میگذرونی بعد ان شاءالله انتقالی میگیری برمیگردی همینجا خب؟! تو یه ترم بخون عقب نیوفتی! رشته تم خوبه ان شاءالله ارشد میری وکالت میخونی باشه خواهرم؟! حله است؟؟
خندیدم به طرز حرف حرف زدنش «دیوونه»
بالاخره رسیدیم دم در دانشگاه!
کوله م رو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم؛ یعنی باید برم اینجا؟!
علی عصبانی شد و مچم رو گرفت و بردم سمت داخل؛ بله دقیقا همینجا😐
خندم گرفت انگاری بچهایی که روز اول مدرسه شون بود!
رفتیم باهم کارای ثبتنامم رو انجام دادم وسایلی که نیاز داشتم رو برام تهیه کرد وقتی مطمین شد تو خوابگاه جام مناسبه و مشکلی ندارم ازم خواست شب رو بریم بیرون خوشبگذرونیم!
+سها جان خواهری، خیلی مراقب خودت باش عزیزم باشه؟؟! تو گلی، تا این سن روی چشمای منو مامان بابا بزرگ شدی؛ گل بمون پاک بمون باشه داداشی؟! نذا هیچکی دخترونه های شادتو خراب کنه باشه؟! خیلی مراقب قلب کوچیکت باش... میدونم که مراقبی جان دلم :)
دلم طاقت نیاوورد اینهمه مهربونی و دلواپسیشو، اینهمه اعتمادی که بهم داشت رو..
رفتم توی بغلش و از ته دل ازش خواستم برای خوب موندنم دعا کنه، دعا کنه سهای خوبشون بمونم!
بعد از خداحافظیِ پر آه و ناله ام با علی رفتم خوابگاه!
مسئول خوابگاه میگفت؛ اتاق چهار نفریه و اون سه نفر دیگه هنوز نیومده بودن..
یعنی باید تنهایی میخوابیدم!
تا نیمه های شب به خانواده م فکر کردم؛ مامان بابایی که نگرانم بودن، علی که عین کوه پشتم بود؛ خودم که بی پناه ترین آدم روی زمین بودم این روزا..
خوابیدم و به خدا توکل کردم!
چرخ گردون دست اونه و هرطور خاطرخواهش باشه میچرخونه!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌐💠🌐💠🌐💠🌐💠#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💕💥💕💥💕💥💕💥#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۵🍃
نویسنده: #سیینباا☺
صبح برای نماز که بیدار شدم خوابم نبرد.. پیام دادم علی ببینم رسیده یانه! آخه با هواپیما رفته بود که خسته نشه! انگاری اونم بیدار بود که فورا جواب داد؛ رسیدم خواهری جات خوبه؟!
دوباره اشک چشمام جوشید و دلم آغوش خانواده م رو خواست، چقدر احساس غربت میکردم!
آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم!
یه دختر سبزه رو با چشمای درشت مشکیِ مشکی! اجزای صورتم ترکیب بانمکی بود نه خاص شاید معمولی که زیباترینش چشمای مشکیم بود که بقول پروانه ″پاچه میگرفت″
مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودم و مانتوی مشکی ساده!
ترجیح دادم همونطور که تو روستا معمولی میگشتم، اینجا هم معمولی دیده بشم..
کوله پشتی خاکستری رنگم رو انداختم روی دوشم و کفشای اسپرت خاکستریمم پوشیدم!
همینکه پامو گذاشتم بیرون سرمای بد هوا باعث شد برگردم داخل خوابگاه..
چرا فکر کردم اینجا هم مثل مهرماهِ شهر خودمون گرمه و غیر قابل تحمل؟!
برگشتم بین لباسام جستجو کردم ولی لباس گرم نیاوورده بودم جز یه رو پوش ساده ، بازم بهتر از هیچی بود!
همونو پوشیدم!
رفتم و قسمت اداری دانشگاه و دنبال کلاس ۱۰۳ گشتم؛ هشت تا ده کلاس مبانی حقوق بود!
کلاس رو پیدا کردم آروم در رو باز کردم رفتم داخل؛
سه تا دختر و چهارتا پسر نشسته بودن که با ورودم نگاهشون برگشت سمتم!
چند لحظه همه شون مکث کردن که با صدای سلام یکی از دخترا بقیه هم سلام کردن؛ بعد از معرفی فهمیدم اسم اون دختری که سلام داد سحره که اتفاقا تا پایان کلاس رابطه م باهاش جور تر شد و خیلی زود صمیمی شدیم..
سحر میگفت اهل تبریزه و نامزد داره یعنی عقدیه :)
و چند وقت دیگه عروس میشه😍
اون روز بقیه ی کلاسا برگزار نشد و من بیشتر وقتم رو با سحر گذروندم!
دختر شاد و پر از انرژی بود، که به راحتی تونست منو از حال و هوای غم دوری از خانواده در بیاره که پایان روز با خوردن نسکافه از کافه ی دانشگاه از همدیگه خداحافظی کردیم و اون رفت خونشون و منم رفتم خوابگاه!
سه نفر دیگه که هم اتاقیم بودن از راه رسیده بودن و داشتن وسایلاشون رو میچیدن!
باهمدیگه اشنا شدیم! زهرا زینب و سارا که زهرا همکلاسی خودم بود یه دختر آروم و صبور که مهربونی از چهره ش میبارید و به شدت دوست داشتنی!
شب دوم خوابگاه هم با دورهم نشستن کنار بچهایی که مثل خودم ترم یک و جدید الورود بودن گذشت!
درسخون بودم و از همون ابتدا تمام کتاب های مورد نیازم رو تهیه کردم و استارت درس خوندن رو زدم!
دوستداشتم حالا که به خواست خدا و خیلی اتفاقی تو این رشته قرار گرفتم، حداقل نفر برتر بمونم تا بتونم به راحتی انتقالی بگیرم برای شهرمون و ارشد بدون کنکور قبول بشم!
با فکر به اینکه ترم بعد در کنار خانواده م درس میخونم و این غم غربت و دوری و دلشوره های مامانم تموممیشه؛ اونقدر تلاش که نفر اول کلاس موندم!
اونقدر فعال بودم و سر هرکلاسی که اساتید سها درویشانپور از زبونشون نمی افتاد ..
تمام امتحانات میانترمم رو با موفقیت پاس کردم ..
حالا دیگه برای همه ی بچها شناخته شده بودم..
همه از زرنگ بودنم تعریف میکردن و هربار که امتحان میدادیم همه منتظر بودن نفر اول من باشم..
علی بهم امیدواری میداد که با این موفقیت ها ان شاءالله انتقالیم درست میشه و میتونم برگردم شهر خودمون البته مرکز استانمون که نزدیک روستای خودمون بود..
روز آخر قبل از فرجه ها بود با سحر و زهرا توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و توی اون هوای سرد قهوه ی داغ میخوردیم و هرکی میگفت که قراره این چند روز چیکار کنه و از برنامه های درسیشون میگفتن!
وسط حرفامون سحر بلند شد و با گفتن ببخشید رفت سمت یه آقایی، نمیدونم شاید همسرش بود ولی وقتی برگشت، گفت یکی از اساتیده همینجاست که میشد ″داییِ سحر″ که من فقط متوجه قد بلندش شدم!
عجیب بود که سحر با این پرحرفیش نشده بود چیزی از داییِ استادش بگه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💕💥💕💥💕💥💕💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
༻﷽༺
#یا_امام_رئوف_ع🌺🍃
قرار ما حرم توسٺ یا امام رضا(ع)
امید ما ڪرم توسٺ یا امام رضا(ع)
خوشا بہ حال دل عاشقے ڪه در هر حال
ڪبوتر حرم توسٺ یا امام رضا(ع)
#السلام_علیک_یاضامن_آهو🌹🍃
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🍃☘🍃☘
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒خدای خوبم🍃
🍒امروز 🍃
🍒دعایی از 🍃
🍒اعماق🍃
🍒وجودمان🍃
🍒مهربانا❣🍃
🍒شاد کن 🍃
🍒دلی را که🍃
🍒گرفته و🍃
🍒دلتنگه🍃 🍃
🍒بی نیازکن🍃
🍒کسی راکه🍃
🍒بدرگاهت🍃
🍒نیازمنده🍃
🍒امیدوارکن🍃
🍒کسی راکه🍃
🍒به آستانت🍃
🍒ناامیداست🍃
🍒بگیردستانی🍃
🍒که اکنون به🍃
🍒سوی تو 🍃
🍒بلند است🍃
🍒 مستجاب کن🍃
🍒امروزدعای🍃
🍒کسی روکه🍃
🍒صدایت🍃
🍒 میزند🍃
🍒حامی اون🍃
🍒دلی باش که
🍒تنهاشده 🍃
🍒پروردگارا !🍃
🍒امروزو🍃
🍒همیشه🍃
🍒سلامتی و🍃
🍒شادی🍃
🍒را مهمان🍃
🍒 دائمی🍃
🍒دلهایمان 🍃
🍒گردان 🍃
الهی آمین.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☔️☔️☔️🕊
مردم هرچه میخواهندبگویند
فقط رضایت امام زمانم مهم است...😍
در یكى از روزها، عدّه اى از دوستان امام رضا علیه السلام در منزل آن حضرت گرد یكدیگر جمع شده بودند و یونس بن عبدالرّحمن نیز كه از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصیّت هاى ارزنده بود، در جمع ایشان حضور داشت.
هنگامى كه آنان مشغول صحبت و مذاكره بودند، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند.
امام علیه السلام، به یونس فرمود: داخل اتاق برو و مواظب باش هیچ گونه عكس العملى از خود نشان ندهى؛ مگر آن كه به تو اجازه داده شود.
آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر علیه یونس، به سخن چینى و ناسزاگوئى آغاز كردند.
در این بین حضرت رضا علیه السلام سر مبارك خود را پائین انداخته بود و هیچ سخنى نمى فرمود؛ و نیز عكس العملى ننمود تا آن كه بلند شدند و ضمن خداحافظى از نزد حضرت خارج گشتند.
بعد از آن، حضرت اجازه فرمود تا یونس از اتاق بیرون آید. یونس با حالتى غمگین و چشمى گریان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت: یا بن رسول اللّه ! من فدایت گردم. من با چنین افرادى معاشرت دارم، در حالى كه نمى دانستم درباره من چنین خواهند گفت و چنین نسبت هائى را به من مى دهند.
امام رضا علیه السلام با ملاطفت، یونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
اى یونس ! غمگین مباش، مردم هر چه مى خواهند بگویند، این گونه مسائل و صحبت ها اهمیّتى ندارد، زمانى كه امامِ تو از تو راضى و خوشنود باشد هیچ جاى نگرانى و ناراحتى وجود ندارد.
اى یونس ! سعى كن، همیشه با مردم به مقدار كمال و معرفت آن ها سخن بگوئى و معارف الهى را براى آن ها بیان نمائى و از طرح و بیان آن مطالب و مسائلى كه نمى فهمند و درك نمى كنند، خوددارى كن.کاری نکن در عرش به خدا نسبت دروغ بدهند.!
اى یونس ! هنگامى كه تو دُرّ گرانبهائى را در دست خویش دارى و مردم بگویند كه سنگ یا كلوخى در دست تو است و یا آن كه سنگى در دست تو باشد و مردم بگویند كه درّ گرانبهائى در دست دارى، چنین گفتارى چه تاثیرى در اعتقادات و افكار تو خواهد داشت؟ و آیا از چنین افكار و گفتار مردم، سود و یا زیانى بر تو وارد مى شود؟!
یونس با فرمایشات حضرت آرامش یافت و اظهار داشت: خیر، سخنان ایشان هیچ اهمیّتى برایم ندارد.
امام رضا علیه السلام مجدّدا او را مخاطب قرار داد و فرمود:
اى یونس، بنابر این چنانچه راه صحیح را شناخته، همچنین حقیقت را درك كرده باشى و نیز امامت از تو راضى باشد، نباید افكار و گفتار مردم در روحیّه، اعتقادات و افكار تو كمترین تاثیرى داشته باشد؛ مردم هر چه مى خواهند، بگویند.
📚بحارالا نوار: ج 2، ص 65، ح 5، به نقل از كتاب رجال كشّى.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662