🌷🌷🌷
فشار قبر چیست؟
بخونید خیلی جالبه
استادالهی قمشه اي، فیلسوف بزرگ جهانی اینگونه می گوید:
که مرگ واقعی چگونه است وفشار قبر چیست؟
آیا فشار قبر واقعیت دارد؟
استادالهی قمشه اي
جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ قطعی ، در کسری از ثانیه انجام میشود . این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند . یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد . یه حس سبک شدن و معلق بودن .
بعد از مرگ اولین اتفاقی که می افتد این است که روح ما که بخشی از آن هاله ذهن است و در واقع آرشیو اطلاعات زندگی دنیوی اوست شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر بصورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود . شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است . زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست . این ما هستیم که هر دقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم . اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است .
با مرور زندگی ، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود، وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد . برخی از این وابستگی ها در زمان حیات حتی فراموش شده بود ولی در این مرحله دوباره خودنمایی میکند .میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است .
روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند . این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی . مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود . ولی به هرحال وابستگی ست .
این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت هادی یا راهنما جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد . یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد . یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد . اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد . چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند . به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد . فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است.
این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود . چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند . پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد . این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد .
یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد .
بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود .
وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد . بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست . گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند .
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ...
بگذار و بگذر
ببین و دل مبند
چشم بینداز و دل مباز
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده، نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنید"
ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم. ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...
لطفاً این متن رو دقیق بخونید چون ارزش هر کلمه معادل دنیایی فهم و شعور هست.
مطالب زیبا👈http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
#داستانک_معنوی
داستان قابل تامل داوود و حزقیل ع
حضرت داود ع هنگامی که زبور را تلاوت میکرد، کوهها و سنگها و پرندگان، پاسخ وی را میدادند.
روزی آن حضرت به کوهی رسید که پیامبر عابدی به نام حزقیل ع در آنجا بود، چون آوای کوهها و آواز درندگان و پرندگان را شنید، دانست که وی داود ع است.
حضرت داود به حزقیل ع گفت: «ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کردهاى؟»حزقیل ع گفت: نه.
داود ع گفت: آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟ حزقیل گفت: نه.
داود گفت: آیا دل به دنیا دادهای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشتهاى؟ حزقیل گفت: آرى، گاهی بر دلم راه یافته است
داود علیهالسلام گفت: وقتی چنین حالتی پیدا میشود چه میکنى؟
🔴حزقیل علیهالسلام گفت: «من به این درّه میروم و از آنچه در آن است عبرت میگیرم».
🔥حضرت داود ع به آن درّه رفت و به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوانهای پوسیدهای بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشتهای داشت، داود ع آن را خواند، و دید که بر آن نوشته شده است:
🔥من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر ساختم و بسیار فساد کردم آخر کارم این شد که:
خاک شد بسترم
و سنگ شد بالِشم
و کرمها و مارها همسایگانم هستند!
پس هر که مرا بنگرد،
به دنیا فریفته نشود.
📚امالى صدوق ص 61.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
📒حڪایتی از شیـخ رجبـعلی خیـاط📒
💠یڪی از شـاگردان مرحوم شیخ رجبعلی خیاط
می گفت : بعد از فوت مرحوم شیـخ ، ایشان را
در خـواب دیدم ، از او سوال کردم در چه حالی ؟
🔸گفت : فلانی من ضرر ڪردم
با تعجب گفتم : تو ضرر کردی، چرا !؟
💠فـرمود : زیرا خیلی از بلاها ڪه بر من نازل
می شد با توسل آن ها را دفـع میڪردم ، ای
کاش حرفی نمیزدم چون الان می بینم برای
آنهایی که در دنیا بلاها را تحمل می ڪنند ،
در اینجا چه پاداشی می دهنـد !
📚 کرامات معنوی : ص ۷۲
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#فوروارد_فراموش_نشه💯
تاکسی🚕
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🌸🍃🍃
#قدری_تفکر
توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد. یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: «آقا ابراهیم، قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.»
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش. همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: «شما چی میخواین مادر جان؟»
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: «لطفاً به اندازه همین پول گوشت بدین آقا.»
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت: «پونصد تومان! این فقط آشغال گوشت میشه مادر جان.»
پیرزن یه فکری کرد و گفت: «بده مادر، اشکالی نداره، ممنون.»
قصاب آشغال گوشت های اون آقا رو کند و گذاشت برای اون خانم. اون آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد رو به خانم پیر کرد و گفت: «مادر جان اینا رو واسه سگتون میخواین؟»
خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به اون آقا کرد و گفت: «سگ؟!»
آقای جوان گفت: «بله، آخه سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره، سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟!»
خانم پیر با بغض و خجالت گفت: «میخوره دیگه مادر، شکم گرسنه سنگم میخوره.»
آقای جوان گفت: «نژادش چیه مادر؟»
خانم پیر گفت: «بهش میگن توله سگ دو پا. اینا رو برای بچه هام میخوام آبگوشت بار بذارم، خیلی وقته گوشت نخوردن!»
با شنیدن این جمله اون جوون رنگش عوض شد. یه تیکه از گوشت های فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشت های اون خانم پیر. خانم پیر بهش گفت: «شما مگه اینارو برای سگتون نگرفته بودین؟»
جوون گفت: «چرا مادر.»
خانم پیر گفت: «بچه های من غذای سگ نمیخورن مادر.»
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و آشغال گوشت هاش رو برداشت و رفت.
🍃🍂
اگر مستضعفی ديدی ،
ولي از نان امروزت
به او چيزی نبخشيدی ،
به انسان بودنت شک کن!
اگر چادر به سر داری ،
ولي از زير آن چادر
به يک ديوانه خنديدی
به انسان بودنت شک کن!
اگر قاری قرآنی ،
ولي در درکِ آياتش
دچارِ شک و ترديدی ،
به انسان بودنت شک کن!
اگر گفتی خدا ترسي ،
ولي از ترس اموالت
تمام شب نخوابيدي ،
به انسان بودنت شک کن!
اگر هر ساله در حجّي ،
ولي از حال همنوعت
سوالي هم نپرسيدي ،
به انسان بودنت شک کن!
اگر مرگِ کسی ديدي ،
ولي قدرِ سَري سوزن
ز جاي خود نجنبيدي ،
به انسان بودنت شک کن .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور
#داستان_کوتاه
🔸گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
🔺بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند.
🔸هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
🔸برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
🔺وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی.
🔸آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند که چرا بر نداشتند
و آنهایی که برداشتند هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
🔺زندگی هم بدین شکل است
🔅در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.!
🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه
💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتیازده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
چند ساعتی بود از اتاق استاد اومده بودم بیرون!
یه مسیر تکراری رو صد بار قدم زده بودم!
هی فکر میکردم و فکر میکردم!
هر دفعه با یادآوریش لبخندم بیشتر میشد..
چیشد؟!
دوباره مرور کردم با خودم..
استاد باهام بد حرف زد و من عصبانی شدم!
بار اولش نبود که ضایه م میکرد، برای همین عصبانی شدم و برگشتم سمتش..
اونقدر لبخند مضحکش روی مخم بود که رفتم سمت میزش..
یادم رفته بود استاد شاگردی رو..
نزدیک صورتش شدم و با لحن تحقیر کننده ای بهش گفتم؛ متاسفم براتون!
طرز نگاهش خیلی زود عوض شد..
نمیدونم شاید فکر میکرد مثل همیشه ساکت میمونم و چیزی نمیگم که انقدر زود پشیمونی رو تو نگاهش ریخت و حواله ی حرفم کرد..
پشیمون شد اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و تبسم کرد..
تبسم کرد و گفت؛ ببخشید!!!!!
نفسم داشت حبس میشد که اومدم بیرون!
سه ثانیه بود ولی سه ساعته فکرمو مشغول کرده..
استاد تبسم کرد و گفت ببخشید!!!
سرمو تکن دادم؛ به خودم تشر زدم، چته سها گفت ببخشید اره آدم خوبی بود گفت ببخشید لبخندشم کاملا عادی بود و با بقیه هیچ تفاوتی نداشت، اره خب نداشتتتت!
کلافه شده بودم دیگه، نشستم روی جدول کنار چمنا و سرمو گرفتم بین دستام..
آروم زمزمه کردم؛ خدایا..
نمیدونستم باید اسم این حالمو بذارم چی ولی بد حالی بود..
الان فقط پروانه میتونست آرومم کنه، گوشیمو در آوردم و روی اسمش دوتا ضربه زدم و با بوق اولی، جواب داد!
+جان دلم؟؟
_پروانه؟؟
+آروم باش!!
_نیستم!!
+توکل به خدا!!
_درست میشه؟؟
+میشه عزیزم!
_حال بدیه!
+توکل کن!!
آرامش دلم برگشت!
بی جهت نبود ڪه اسمش "آرومڪ" سیو شده بود..
شاید خنده داره ولی آروم جونم بود!
توکل کردم و تمام تلاشم رو گذاشتم که تمرکز رو از زندگیم نگیره!
روزاے بعد سخت گذشت سرکلاسش!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭
💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞❤💞❤💞❤💞ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتدوازده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
اولین جلسه ی کلاسش بعد از اون اتفاق برام عذار آور ترین جسله بود که استاد خیلی عادی باهام برخورد و شاید عادی تر از بقیه!
خب یعنی چی؟! چرا من انتظارداشتم باهام متفاوت برخورد کنه؟!
دست خودم نبود و ناراحت میشدم!
هفته های بعد و هفته های بعد!
دیگه بچها فهمیده بودن اون سهای قبلی نیستم و خیلی تو توخودمم!
+آخه چته تو سها چرا اینجوری شدی!
تبسم کردم!
حالا دیگه دوست داشتم مثل ایتاد تبسم کنم :)
_سحر خوبم من!
این بار عصبانی شد و از جا بلند شد و پشت کرد بهم!
+دروغ میگی دروغ!
تو حیاط دانشگاه بودیم و ساعت بعد کلاس نداشتیم برای همین تصمیم گرفته بودیم بیایم کافه و چای بیسکوییت بخوریم!
نگاهم افتاد به میز، چای من همونطور که دستم دور لیوانش بود سرد شده بود واز دهن افتاده!
+سلام استاد!
صدای سحر بود همزمان با اینکه داشتم کنجکاوی میکردم بدونم کدوم استاده، صدای استاد صادقی رو شنیدم که گفت؛
سلام دخترای خوب :)
نمیتونستم نگاهمو بیارم بالا..
ولی دوست نداشتم از حالم بدونن!
بزرو سلام علیک کردم و نشستم سر جام!
سحر و استاد سرگرم خوش و بش بودن که گوشی سحر زنگ خورد!
+سلام رضا دانشگاهم!
-...
+نه ببین نمیتونم کلاس دارم!
با تعجب نگاهش کردم کلاس نداشتیم که..
استاد دوباره لبخند روی لبش بود!
#مرمـوز!
یه پسر تقریبا قد بلند و عینکی از پشت به سحر نزدیک و نزدیکتر شد!
قبل از اینکه من حرفی بزنم، پسره سرشو برد زیر گوش سحر و گفت؛
#کلاسخوشمیگذره؟؟؟؟
استاد و سحر که پشتشون به اون بود برگشتن سمتش!
منم که نمیشناختمش بلند شدم با تعجب صد چندان از ریلکس بودن استاد و دستپاچه شدن سحر پرسیدم؛
سحر این کیه؟؟
پسره زودتر از سحر گفت؛
همسرشونم مثلا :)
پس رضایی که هیچوقت نشده بود عکسشو ببینم این بود!
با لبخند نگاهش کردم..
+سلام اقا رصا خوب هستین من دوست سحرم مشتاق دیدار!!
پوزخندی زد و گفت؛
مگه سحر خانوم مارو به کسی هم معرفی کردن؟؟
برگشت سرشو خم کرد توی صورت سحر و گفت؛ آره خانوم؟؟
+رضاجان ببین....
رضا نذاشت سحر ادامه بده و دستشو اوورد بالا به حالت تسلیم گفت؛
خسته م!
با نگاه معنا داری که به استاد انداخت ادامه داد؛
دیگه نمیکشم، خوش باشید!
رفت..
رضا رفت و بعد از چندثانیه سحر با ببخشیدی دوید سمت رضا..
اوتقدر توی بهت بودم که نفهمیدم کی و چجوری دوباره خودم تنها شدم!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💞❤💞❤💞❤💞❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥
❤️💕
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۳🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
دوباره تنها شدم و ذهنم مشغول رفتار دروغین سحر و چهره ی مرموز استاد بود..
هرطور فکر میکردم اگه دایی من این رفتارو میدید قطعا زنده م نمیذاشت، جالب بود که استاد چیزی نگفت!
یڪ ساعتی از اون اتفاق گذشته بود که زنگ زدم سحر اما هربار رد میداد..
ترجیح دادم بیشتر از این دخالت نکنم و اجازه بدم خودش اگه دوست داشت توضیح بده برام..
امتحانای پایانترمم هم به خوبی تموم شد اما این بار سها درویشان پور رتبه برتر کلاس نبود..
اولین پله ی سقوطم همین بود!
اواخر مرداد دوباره برگشتم خونه!
روزامون عادی میگذشت اما این بار یه بیقراری عجیبی داشتم برای دوباره برگشتن به دانشگاه!
تو یکی از همین روزا که مثل همیشه پای کامپیوترم نشسته بودم و آهنگ گوش میدادم ،مامان اومد اتاقم..
+چطوری سهای مامان!؟
لبخند آرومی زدم..
-خوبم مامانی!
+دخترم راستش تو دیگه بزرگ شدی دانشگاه رفتی کنکورتم که دیگه تموم شده رفته..
راستش مامان جان حسام دوست علی دوباره از طریق خانواده ش اقتدام کرده و منتظر جوابته!
نڟرت چیه مامان جان؟
-نه!!!!!!!!
نمیتونستم به هیچکسی فکر کنم هیچکس!
نمیخواستمم به کسی فکر کنم!
مامان اخماش رو کشید توهم و گفت:
ولی بابات و علی علاقه دارن بیشتر اشنا شیم!
-پس چرا نظر منو میپرسید مامان؟؟
مامان همنطورکه زیر لب غرغر میکرد بلند شد و از اتاق رفت بیرون!!!
صدای آهنگ رو بیشتر کردم؛
"حس میکنم عشقه، دردی که دنیامو بغل کرده"
"حال و هوای من،تا برنگردی بر نمیگرده"
صدای خواننده تو ذهنم اکو میشد"حس میکنم عشقه دردی که دنیامو بغل کرده"
یعنی درد بود؟! یعنی عشـ..،، نه نه نمیخواستم اینجوری بشه!
علی همیشه میگفت بذار ذهن و قلب و دلت بکر و ناب بمونه سعی کن عاشق نشی و عاشقت بشن، همیشه میگه عاشق شدن درد سر بزرگیه؛ هی نمیدونی چیکار کنی خلاص بشی هی بیچاره میشی هی درمونده میشی!
عاشق شدنی که یه طرفه باشه "درد" داره!!
اونقدر این حرفارو برای خودم حلاجی کردم که کم بیارم و اشک بریزم، اونقدر اشک بریزم که خوابم ببره!
با نوازش دست علی چشمام رو باز کردم!
+سلام خواهری!
چیزی نگفتم!
+حرف نمیزنی؟شنیدم گرد و خاک به پا کردی!
لبخند زدم!
+هرچی تو بگی همونه سها :)
لبخندم بیشتر شد!
+ داداشتو نامحرم ندون..
اخمام توهم شد!
+اخم نکن حالِ دلتو خوب نیست..
نامطمئن لبخند زدم!!
+من پشتتم:)
چشمامو بستم!ده دقیقه بیست دقیقه نیم ساعت فقط صدای نفسامون سکوت اتاق رو میشکوند!
علی رفت بیرون!
علی هم فهمید حال دلم خوب نیست!
میترسیدم از ادامه ی ماجرایی که من با این حالِ دلِ بد خواهم داشت، بد هم میترسیدم!!
مامان بابا مخالف خودشون رو بانظرم با کم محلی تو روزای اول اعلام کردن ولی اونا هم با حرفای علی متقاعد شدن که فعلا موافقم باشن تا ببینیم خدا چی میخواد..
صدای اذان ظهر از مسجد محله مون که بلند شد دلم بیقرارِ آرامش اونجا شد، بلند شدم و وضو گرفتم..
+مامان من میرم مسجد!
بعد از نماز یک ساعتی نشستم دعا کردم و دعا کردم اونقدر با خدا حرف زدم تا یکم دلم سبک شد..
وقتی اومدم بیرون همه رفته بودن حتی جوونای مسجدیمون که هرروز نیم ساعتی بعد از نماز میموندن جلوی در مسجد و گپ میزدن!
+سها خانوم؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ـ💌💞💌💞💌💞💌💞ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۴🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے باا☺
تشخیص صدای مردونه ای که اسمم رو صدا زد سخت نبود!
برگشتم سمتش!
سمت چپ در خروجی مسجد ایستاده بود..
زیر نور شدیدا داغ افتاب..
عینک دودی که زده بود از روی چشمش برداشت و گفت؛ سلام، عذر خواهی منو قبول کنید ولی باید خودم شخصا هم درخواستمو بهتون میگفتم و جواب نه رو ازتون بشنوم تا دلم آروم بگیره..
سها خانوم؟؟؟
از وقتی عینکش رو برداشت، نگاهم رو دوخته بودم به زمین و زل زده بودم به کفشای کالج سورمه ای رنگش!
+نظرم همونه که داداشم گفته بهتون!
-میتونم بپرسم چرا؟؟
اخمام توهم کشیده شد، دیگه داشتم دیر میکردم و صورت خوشی نداشت اگه کسی مارو میدید!
-خیر! خدانگهدار
پا پس کشیدم که برم گوشه ی چادرمو گرفت..
انگاری دست پاچه شد که اینکارو بی اختیار انجام داد، نگاهمو که انداختم بهش فورا دستشو کشید و مشت کرد کنارش ..
+عذرمیخوام دست نفهمیدم چیشد!
جوابشو ندادم پشت کردم بهش و رفتم سمت مخالفش..
+فقط سها خانوم، من هستم :)
قرار نیست آدم صدبار عاشق بشه که!
جوابی نداشتم که بدم..
قدم زنان رفتم به سمت خونه!
بین راه همش به حرف حسام فکر میکردم!
"قرار نیست ادم صدبار عاشق بشه که"
یعنی من؟!
یعنی نمیتونستم دیگه؟!
چرا این روزا انقدر درمونده بودم!
یعنی آدمای عاشق شبیه حسام میشدن؟؟
دیگه به کسی فکر نمیکردن؟!
یعنی منم؟؟؟
رسیدم خونه بی سر و صدا درو باز کردم رفتم داخل..
صدای قاشق چنگال میگفت بقیه دارن ناهار میخورن، چادر نمازمو گذاشتم و رفتم سمت آشپز خونه که صدای علی روشنیدم:
+بذارید سها خودش تصمیم بگیره ،درسته منم حسامو قبول کردم اون بهترینه روستاست ولی خب قرار نیست سها نظرش مثبت باشه که..
دورت بگردم داداشی!
-باشه بابا ما که عجله ای نداریم فقط ادم دلش نمیاد پسر به این خوبیو رد کنه!
با ورودم به اشپزخونه همه ساکت شدن و انگاری پرونده ی حسام همون روز تموم شد تا...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیقراریم برای رفتن به دانشگاه تموم شد و بلاخره موقع انتخاب واحدم رسید!
همش دعا میکردم این ترم هم با استاد صادقی کلاس داشته باشم!
وقتی برای آخرین دو واحدیم اسم استاد رو دیدم از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم!
خوب بود که حداقل دوساعت در هفته رو میتونستم بدون بهونه ...
وای خدا..
گاهی عذاب وجدان میگرفتم و گاهی اونقدر به افکارم بال و پر میدادم که باورم میشد عاشق شدم یه حتی علاقه ای وجود داره!
اما وقتی به واقعیت برمیگشتم فقط یه دلِ بی حوصله نصیبم بود!
نمیدونم آخر قصه م چی بود ولی ای کاش "عشقه یه طرفه" قسمتم نباشه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌💞💌💞💌💞💌💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ــ🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۵🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
استاد بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم بندازه فقط گفت: وقت ندارم خدانگهدار
دستپاچه شدم و با عجله پشت سرش رفتم..
+استاد خواهش میکنم چند لحظه..
بدون توجه به حرفم دستگیره ی در رو گرفت که بره بیرون..
+استاد باهاتون کار فقط چند لحظه استاااد!!
یکم که صدام رفت بالا،استاد مکث کرد..
پشت سرش بودم و تمام حرکاتشو ریز به ریز میدیدم..
یکم سرشو بالا گرفت!
مطمین بودم چشماشو بسته و دندوناشو سفت روی هم قرار داده..
و مطمین بودم الان برمیگرده سمتم و با عصبانیت کنترل شده میگه: چیه خانوم درویشان پور!
و همینطور هم شد!!
نگاهم که کرد استرس گرفتم و شروع کردم با بند کوله م وَر رفتن!!
+استاد میخواستم بپرسم ببخشید البته میخواستم..
-خانوووم من وقت ندارم به من من کردنای شما گوش بدم..
به سرعت از دهنم پرید:
+استاد سحر کجاست؟!!!
بیتفاوت گفت: به شما ربطی نداره!
کوتاه نیومدم!
+استاد دوستمه الان چندین ماهه بیخبرم زنگ میزنم رد میده استاد توروخدا بگین!
اصلا استاد چرا شما این شکلی شدین!
بی هوا "هیین" کشیدم و زدم روی دهنم!
استاد هم با تعجب نگاهم کرد!
چی از دهنم پرید ای خدا..
اشک تو چشام جمع شده بود..
استاد هم عمیق نگاهم میکرد..
+کارتون تموم شد؟؟!!
عقب گرد کرد که بره..
-استااد؟!
سحر کجاست؟؟؟!!
همونطور که پشتش بهم بود نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
باهام بیا..
شت سرش رفتم..
هرجا رفت رفتم، عین جوجه اردکی که دنبال مادرش بره..
خیلی تو محوطه ی دانشگاه جا به جا شدیم..
تو راه زهرا گفت کجا با اشاره بهش فهموندم بعد میگم..
آقای پارسا شاید محزون نگاهم کرد ، اهمیت ندادم و نگاه باقی بچها..
بلاخره استاد جوون بود و مجرد و این نگاه ها طبیعی بود!
کم کم داشتیم میرفتیم بیرون از دانشگاه..
دلهره گرفتم!!
+استاد؟!
صدام لرزید!! انگاری فهمید که بدون نیم نگاهی گفت: میتونی نیای!!
+نه نه میام!
سوییچشو در آورد و دکمه ی ریموتشو زد..
سانتافه ی سفید رنگی از گوشه ی خیابون چراغاش روشن و خاموش شد!
دلهره م بیشتر شد یعنی باید میرفتم باهاش، اونم جایی که نمیدونستم کجاست، با مردی که تنها عنوانش چهار واحد کلاس درسی بود!
یه دلشوره ی بدی تو دلم جوش خورد..
نمیرفتم خیلی ضایه بود!
میرفتم چی؟!
استاد تردیدم رو که دید، با پوزخندی سوار ماشینش شد و استارت زد!
نمیدونم چرا اما "توکل" کردم و سوار شدم!!
هرچند خودم به توکلم پوزخند زدم!
کوله پشتیم رو محکم گرفته بودم روی پام..
گوشیش زنگ خورد!
+دارم میرم جایی!
نمیتونم!
خودت باهاش برو!
نمیتونم گفتم بحث نکن!
گوشیشو کوبوند داشبورد جلوی ماشین!
ترسیدم کشیدم عقب..
داشت وارد فضای شلوغ شهر میشد!
خیالم کمی راحت تر شد..
شاید نیم ساعت ۴۵ دقیقه ای همینطور به سکوت گذشتـ..
کنار پیاده رویی توقف کرد!
+پیاده شو!
فورا پریدم بیرون و با نگاه کردن به سمت مخالف خیابون تابلوی بزرگی دیدم و استاد هم داشت میرفت سمت همون تابلو
"بیمارستان فوق تخصصی حافظ"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662