💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتیازده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
چند ساعتی بود از اتاق استاد اومده بودم بیرون!
یه مسیر تکراری رو صد بار قدم زده بودم!
هی فکر میکردم و فکر میکردم!
هر دفعه با یادآوریش لبخندم بیشتر میشد..
چیشد؟!
دوباره مرور کردم با خودم..
استاد باهام بد حرف زد و من عصبانی شدم!
بار اولش نبود که ضایه م میکرد، برای همین عصبانی شدم و برگشتم سمتش..
اونقدر لبخند مضحکش روی مخم بود که رفتم سمت میزش..
یادم رفته بود استاد شاگردی رو..
نزدیک صورتش شدم و با لحن تحقیر کننده ای بهش گفتم؛ متاسفم براتون!
طرز نگاهش خیلی زود عوض شد..
نمیدونم شاید فکر میکرد مثل همیشه ساکت میمونم و چیزی نمیگم که انقدر زود پشیمونی رو تو نگاهش ریخت و حواله ی حرفم کرد..
پشیمون شد اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و تبسم کرد..
تبسم کرد و گفت؛ ببخشید!!!!!
نفسم داشت حبس میشد که اومدم بیرون!
سه ثانیه بود ولی سه ساعته فکرمو مشغول کرده..
استاد تبسم کرد و گفت ببخشید!!!
سرمو تکن دادم؛ به خودم تشر زدم، چته سها گفت ببخشید اره آدم خوبی بود گفت ببخشید لبخندشم کاملا عادی بود و با بقیه هیچ تفاوتی نداشت، اره خب نداشتتتت!
کلافه شده بودم دیگه، نشستم روی جدول کنار چمنا و سرمو گرفتم بین دستام..
آروم زمزمه کردم؛ خدایا..
نمیدونستم باید اسم این حالمو بذارم چی ولی بد حالی بود..
الان فقط پروانه میتونست آرومم کنه، گوشیمو در آوردم و روی اسمش دوتا ضربه زدم و با بوق اولی، جواب داد!
+جان دلم؟؟
_پروانه؟؟
+آروم باش!!
_نیستم!!
+توکل به خدا!!
_درست میشه؟؟
+میشه عزیزم!
_حال بدیه!
+توکل کن!!
آرامش دلم برگشت!
بی جهت نبود ڪه اسمش "آرومڪ" سیو شده بود..
شاید خنده داره ولی آروم جونم بود!
توکل کردم و تمام تلاشم رو گذاشتم که تمرکز رو از زندگیم نگیره!
روزاے بعد سخت گذشت سرکلاسش!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭
💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662