✳️منتظران ظهور
#داستان_کوتاه
🔸گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
🔺بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند.
🔸هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
🔸برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
🔺وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی.
🔸آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند که چرا بر نداشتند
و آنهایی که برداشتند هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
🔺زندگی هم بدین شکل است
🔅در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.!
🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه
💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتیازده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
چند ساعتی بود از اتاق استاد اومده بودم بیرون!
یه مسیر تکراری رو صد بار قدم زده بودم!
هی فکر میکردم و فکر میکردم!
هر دفعه با یادآوریش لبخندم بیشتر میشد..
چیشد؟!
دوباره مرور کردم با خودم..
استاد باهام بد حرف زد و من عصبانی شدم!
بار اولش نبود که ضایه م میکرد، برای همین عصبانی شدم و برگشتم سمتش..
اونقدر لبخند مضحکش روی مخم بود که رفتم سمت میزش..
یادم رفته بود استاد شاگردی رو..
نزدیک صورتش شدم و با لحن تحقیر کننده ای بهش گفتم؛ متاسفم براتون!
طرز نگاهش خیلی زود عوض شد..
نمیدونم شاید فکر میکرد مثل همیشه ساکت میمونم و چیزی نمیگم که انقدر زود پشیمونی رو تو نگاهش ریخت و حواله ی حرفم کرد..
پشیمون شد اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و تبسم کرد..
تبسم کرد و گفت؛ ببخشید!!!!!
نفسم داشت حبس میشد که اومدم بیرون!
سه ثانیه بود ولی سه ساعته فکرمو مشغول کرده..
استاد تبسم کرد و گفت ببخشید!!!
سرمو تکن دادم؛ به خودم تشر زدم، چته سها گفت ببخشید اره آدم خوبی بود گفت ببخشید لبخندشم کاملا عادی بود و با بقیه هیچ تفاوتی نداشت، اره خب نداشتتتت!
کلافه شده بودم دیگه، نشستم روی جدول کنار چمنا و سرمو گرفتم بین دستام..
آروم زمزمه کردم؛ خدایا..
نمیدونستم باید اسم این حالمو بذارم چی ولی بد حالی بود..
الان فقط پروانه میتونست آرومم کنه، گوشیمو در آوردم و روی اسمش دوتا ضربه زدم و با بوق اولی، جواب داد!
+جان دلم؟؟
_پروانه؟؟
+آروم باش!!
_نیستم!!
+توکل به خدا!!
_درست میشه؟؟
+میشه عزیزم!
_حال بدیه!
+توکل کن!!
آرامش دلم برگشت!
بی جهت نبود ڪه اسمش "آرومڪ" سیو شده بود..
شاید خنده داره ولی آروم جونم بود!
توکل کردم و تمام تلاشم رو گذاشتم که تمرکز رو از زندگیم نگیره!
روزاے بعد سخت گذشت سرکلاسش!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭
💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞❤💞❤💞❤💞ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتدوازده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
اولین جلسه ی کلاسش بعد از اون اتفاق برام عذار آور ترین جسله بود که استاد خیلی عادی باهام برخورد و شاید عادی تر از بقیه!
خب یعنی چی؟! چرا من انتظارداشتم باهام متفاوت برخورد کنه؟!
دست خودم نبود و ناراحت میشدم!
هفته های بعد و هفته های بعد!
دیگه بچها فهمیده بودن اون سهای قبلی نیستم و خیلی تو توخودمم!
+آخه چته تو سها چرا اینجوری شدی!
تبسم کردم!
حالا دیگه دوست داشتم مثل ایتاد تبسم کنم :)
_سحر خوبم من!
این بار عصبانی شد و از جا بلند شد و پشت کرد بهم!
+دروغ میگی دروغ!
تو حیاط دانشگاه بودیم و ساعت بعد کلاس نداشتیم برای همین تصمیم گرفته بودیم بیایم کافه و چای بیسکوییت بخوریم!
نگاهم افتاد به میز، چای من همونطور که دستم دور لیوانش بود سرد شده بود واز دهن افتاده!
+سلام استاد!
صدای سحر بود همزمان با اینکه داشتم کنجکاوی میکردم بدونم کدوم استاده، صدای استاد صادقی رو شنیدم که گفت؛
سلام دخترای خوب :)
نمیتونستم نگاهمو بیارم بالا..
ولی دوست نداشتم از حالم بدونن!
بزرو سلام علیک کردم و نشستم سر جام!
سحر و استاد سرگرم خوش و بش بودن که گوشی سحر زنگ خورد!
+سلام رضا دانشگاهم!
-...
+نه ببین نمیتونم کلاس دارم!
با تعجب نگاهش کردم کلاس نداشتیم که..
استاد دوباره لبخند روی لبش بود!
#مرمـوز!
یه پسر تقریبا قد بلند و عینکی از پشت به سحر نزدیک و نزدیکتر شد!
قبل از اینکه من حرفی بزنم، پسره سرشو برد زیر گوش سحر و گفت؛
#کلاسخوشمیگذره؟؟؟؟
استاد و سحر که پشتشون به اون بود برگشتن سمتش!
منم که نمیشناختمش بلند شدم با تعجب صد چندان از ریلکس بودن استاد و دستپاچه شدن سحر پرسیدم؛
سحر این کیه؟؟
پسره زودتر از سحر گفت؛
همسرشونم مثلا :)
پس رضایی که هیچوقت نشده بود عکسشو ببینم این بود!
با لبخند نگاهش کردم..
+سلام اقا رصا خوب هستین من دوست سحرم مشتاق دیدار!!
پوزخندی زد و گفت؛
مگه سحر خانوم مارو به کسی هم معرفی کردن؟؟
برگشت سرشو خم کرد توی صورت سحر و گفت؛ آره خانوم؟؟
+رضاجان ببین....
رضا نذاشت سحر ادامه بده و دستشو اوورد بالا به حالت تسلیم گفت؛
خسته م!
با نگاه معنا داری که به استاد انداخت ادامه داد؛
دیگه نمیکشم، خوش باشید!
رفت..
رضا رفت و بعد از چندثانیه سحر با ببخشیدی دوید سمت رضا..
اوتقدر توی بهت بودم که نفهمیدم کی و چجوری دوباره خودم تنها شدم!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💞❤💞❤💞❤💞❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥
❤️💕
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۳🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
دوباره تنها شدم و ذهنم مشغول رفتار دروغین سحر و چهره ی مرموز استاد بود..
هرطور فکر میکردم اگه دایی من این رفتارو میدید قطعا زنده م نمیذاشت، جالب بود که استاد چیزی نگفت!
یڪ ساعتی از اون اتفاق گذشته بود که زنگ زدم سحر اما هربار رد میداد..
ترجیح دادم بیشتر از این دخالت نکنم و اجازه بدم خودش اگه دوست داشت توضیح بده برام..
امتحانای پایانترمم هم به خوبی تموم شد اما این بار سها درویشان پور رتبه برتر کلاس نبود..
اولین پله ی سقوطم همین بود!
اواخر مرداد دوباره برگشتم خونه!
روزامون عادی میگذشت اما این بار یه بیقراری عجیبی داشتم برای دوباره برگشتن به دانشگاه!
تو یکی از همین روزا که مثل همیشه پای کامپیوترم نشسته بودم و آهنگ گوش میدادم ،مامان اومد اتاقم..
+چطوری سهای مامان!؟
لبخند آرومی زدم..
-خوبم مامانی!
+دخترم راستش تو دیگه بزرگ شدی دانشگاه رفتی کنکورتم که دیگه تموم شده رفته..
راستش مامان جان حسام دوست علی دوباره از طریق خانواده ش اقتدام کرده و منتظر جوابته!
نڟرت چیه مامان جان؟
-نه!!!!!!!!
نمیتونستم به هیچکسی فکر کنم هیچکس!
نمیخواستمم به کسی فکر کنم!
مامان اخماش رو کشید توهم و گفت:
ولی بابات و علی علاقه دارن بیشتر اشنا شیم!
-پس چرا نظر منو میپرسید مامان؟؟
مامان همنطورکه زیر لب غرغر میکرد بلند شد و از اتاق رفت بیرون!!!
صدای آهنگ رو بیشتر کردم؛
"حس میکنم عشقه، دردی که دنیامو بغل کرده"
"حال و هوای من،تا برنگردی بر نمیگرده"
صدای خواننده تو ذهنم اکو میشد"حس میکنم عشقه دردی که دنیامو بغل کرده"
یعنی درد بود؟! یعنی عشـ..،، نه نه نمیخواستم اینجوری بشه!
علی همیشه میگفت بذار ذهن و قلب و دلت بکر و ناب بمونه سعی کن عاشق نشی و عاشقت بشن، همیشه میگه عاشق شدن درد سر بزرگیه؛ هی نمیدونی چیکار کنی خلاص بشی هی بیچاره میشی هی درمونده میشی!
عاشق شدنی که یه طرفه باشه "درد" داره!!
اونقدر این حرفارو برای خودم حلاجی کردم که کم بیارم و اشک بریزم، اونقدر اشک بریزم که خوابم ببره!
با نوازش دست علی چشمام رو باز کردم!
+سلام خواهری!
چیزی نگفتم!
+حرف نمیزنی؟شنیدم گرد و خاک به پا کردی!
لبخند زدم!
+هرچی تو بگی همونه سها :)
لبخندم بیشتر شد!
+ داداشتو نامحرم ندون..
اخمام توهم شد!
+اخم نکن حالِ دلتو خوب نیست..
نامطمئن لبخند زدم!!
+من پشتتم:)
چشمامو بستم!ده دقیقه بیست دقیقه نیم ساعت فقط صدای نفسامون سکوت اتاق رو میشکوند!
علی رفت بیرون!
علی هم فهمید حال دلم خوب نیست!
میترسیدم از ادامه ی ماجرایی که من با این حالِ دلِ بد خواهم داشت، بد هم میترسیدم!!
مامان بابا مخالف خودشون رو بانظرم با کم محلی تو روزای اول اعلام کردن ولی اونا هم با حرفای علی متقاعد شدن که فعلا موافقم باشن تا ببینیم خدا چی میخواد..
صدای اذان ظهر از مسجد محله مون که بلند شد دلم بیقرارِ آرامش اونجا شد، بلند شدم و وضو گرفتم..
+مامان من میرم مسجد!
بعد از نماز یک ساعتی نشستم دعا کردم و دعا کردم اونقدر با خدا حرف زدم تا یکم دلم سبک شد..
وقتی اومدم بیرون همه رفته بودن حتی جوونای مسجدیمون که هرروز نیم ساعتی بعد از نماز میموندن جلوی در مسجد و گپ میزدن!
+سها خانوم؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ـ💌💞💌💞💌💞💌💞ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۴🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے باا☺
تشخیص صدای مردونه ای که اسمم رو صدا زد سخت نبود!
برگشتم سمتش!
سمت چپ در خروجی مسجد ایستاده بود..
زیر نور شدیدا داغ افتاب..
عینک دودی که زده بود از روی چشمش برداشت و گفت؛ سلام، عذر خواهی منو قبول کنید ولی باید خودم شخصا هم درخواستمو بهتون میگفتم و جواب نه رو ازتون بشنوم تا دلم آروم بگیره..
سها خانوم؟؟؟
از وقتی عینکش رو برداشت، نگاهم رو دوخته بودم به زمین و زل زده بودم به کفشای کالج سورمه ای رنگش!
+نظرم همونه که داداشم گفته بهتون!
-میتونم بپرسم چرا؟؟
اخمام توهم کشیده شد، دیگه داشتم دیر میکردم و صورت خوشی نداشت اگه کسی مارو میدید!
-خیر! خدانگهدار
پا پس کشیدم که برم گوشه ی چادرمو گرفت..
انگاری دست پاچه شد که اینکارو بی اختیار انجام داد، نگاهمو که انداختم بهش فورا دستشو کشید و مشت کرد کنارش ..
+عذرمیخوام دست نفهمیدم چیشد!
جوابشو ندادم پشت کردم بهش و رفتم سمت مخالفش..
+فقط سها خانوم، من هستم :)
قرار نیست آدم صدبار عاشق بشه که!
جوابی نداشتم که بدم..
قدم زنان رفتم به سمت خونه!
بین راه همش به حرف حسام فکر میکردم!
"قرار نیست ادم صدبار عاشق بشه که"
یعنی من؟!
یعنی نمیتونستم دیگه؟!
چرا این روزا انقدر درمونده بودم!
یعنی آدمای عاشق شبیه حسام میشدن؟؟
دیگه به کسی فکر نمیکردن؟!
یعنی منم؟؟؟
رسیدم خونه بی سر و صدا درو باز کردم رفتم داخل..
صدای قاشق چنگال میگفت بقیه دارن ناهار میخورن، چادر نمازمو گذاشتم و رفتم سمت آشپز خونه که صدای علی روشنیدم:
+بذارید سها خودش تصمیم بگیره ،درسته منم حسامو قبول کردم اون بهترینه روستاست ولی خب قرار نیست سها نظرش مثبت باشه که..
دورت بگردم داداشی!
-باشه بابا ما که عجله ای نداریم فقط ادم دلش نمیاد پسر به این خوبیو رد کنه!
با ورودم به اشپزخونه همه ساکت شدن و انگاری پرونده ی حسام همون روز تموم شد تا...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیقراریم برای رفتن به دانشگاه تموم شد و بلاخره موقع انتخاب واحدم رسید!
همش دعا میکردم این ترم هم با استاد صادقی کلاس داشته باشم!
وقتی برای آخرین دو واحدیم اسم استاد رو دیدم از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم!
خوب بود که حداقل دوساعت در هفته رو میتونستم بدون بهونه ...
وای خدا..
گاهی عذاب وجدان میگرفتم و گاهی اونقدر به افکارم بال و پر میدادم که باورم میشد عاشق شدم یه حتی علاقه ای وجود داره!
اما وقتی به واقعیت برمیگشتم فقط یه دلِ بی حوصله نصیبم بود!
نمیدونم آخر قصه م چی بود ولی ای کاش "عشقه یه طرفه" قسمتم نباشه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌💞💌💞💌💞💌💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ــ🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۵🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
استاد بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم بندازه فقط گفت: وقت ندارم خدانگهدار
دستپاچه شدم و با عجله پشت سرش رفتم..
+استاد خواهش میکنم چند لحظه..
بدون توجه به حرفم دستگیره ی در رو گرفت که بره بیرون..
+استاد باهاتون کار فقط چند لحظه استاااد!!
یکم که صدام رفت بالا،استاد مکث کرد..
پشت سرش بودم و تمام حرکاتشو ریز به ریز میدیدم..
یکم سرشو بالا گرفت!
مطمین بودم چشماشو بسته و دندوناشو سفت روی هم قرار داده..
و مطمین بودم الان برمیگرده سمتم و با عصبانیت کنترل شده میگه: چیه خانوم درویشان پور!
و همینطور هم شد!!
نگاهم که کرد استرس گرفتم و شروع کردم با بند کوله م وَر رفتن!!
+استاد میخواستم بپرسم ببخشید البته میخواستم..
-خانوووم من وقت ندارم به من من کردنای شما گوش بدم..
به سرعت از دهنم پرید:
+استاد سحر کجاست؟!!!
بیتفاوت گفت: به شما ربطی نداره!
کوتاه نیومدم!
+استاد دوستمه الان چندین ماهه بیخبرم زنگ میزنم رد میده استاد توروخدا بگین!
اصلا استاد چرا شما این شکلی شدین!
بی هوا "هیین" کشیدم و زدم روی دهنم!
استاد هم با تعجب نگاهم کرد!
چی از دهنم پرید ای خدا..
اشک تو چشام جمع شده بود..
استاد هم عمیق نگاهم میکرد..
+کارتون تموم شد؟؟!!
عقب گرد کرد که بره..
-استااد؟!
سحر کجاست؟؟؟!!
همونطور که پشتش بهم بود نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
باهام بیا..
شت سرش رفتم..
هرجا رفت رفتم، عین جوجه اردکی که دنبال مادرش بره..
خیلی تو محوطه ی دانشگاه جا به جا شدیم..
تو راه زهرا گفت کجا با اشاره بهش فهموندم بعد میگم..
آقای پارسا شاید محزون نگاهم کرد ، اهمیت ندادم و نگاه باقی بچها..
بلاخره استاد جوون بود و مجرد و این نگاه ها طبیعی بود!
کم کم داشتیم میرفتیم بیرون از دانشگاه..
دلهره گرفتم!!
+استاد؟!
صدام لرزید!! انگاری فهمید که بدون نیم نگاهی گفت: میتونی نیای!!
+نه نه میام!
سوییچشو در آورد و دکمه ی ریموتشو زد..
سانتافه ی سفید رنگی از گوشه ی خیابون چراغاش روشن و خاموش شد!
دلهره م بیشتر شد یعنی باید میرفتم باهاش، اونم جایی که نمیدونستم کجاست، با مردی که تنها عنوانش چهار واحد کلاس درسی بود!
یه دلشوره ی بدی تو دلم جوش خورد..
نمیرفتم خیلی ضایه بود!
میرفتم چی؟!
استاد تردیدم رو که دید، با پوزخندی سوار ماشینش شد و استارت زد!
نمیدونم چرا اما "توکل" کردم و سوار شدم!!
هرچند خودم به توکلم پوزخند زدم!
کوله پشتیم رو محکم گرفته بودم روی پام..
گوشیش زنگ خورد!
+دارم میرم جایی!
نمیتونم!
خودت باهاش برو!
نمیتونم گفتم بحث نکن!
گوشیشو کوبوند داشبورد جلوی ماشین!
ترسیدم کشیدم عقب..
داشت وارد فضای شلوغ شهر میشد!
خیالم کمی راحت تر شد..
شاید نیم ساعت ۴۵ دقیقه ای همینطور به سکوت گذشتـ..
کنار پیاده رویی توقف کرد!
+پیاده شو!
فورا پریدم بیرون و با نگاه کردن به سمت مخالف خیابون تابلوی بزرگی دیدم و استاد هم داشت میرفت سمت همون تابلو
"بیمارستان فوق تخصصی حافظ"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥🏵♥🏵♥🏵♥🏵ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۶🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
بیمارستان فوق تخصصی چرا..
یعنی سحر اینجاست؟!
چرا سحر اینجا باشه؟!
دلم طاقت نیوورد..
+استاد؟!
با دندون قروچه گفت:هیچی نگو!
چرا این انقدر با روزای اول فرق داشت چرا انقدر بی اعصاب شده بود انگاری یه روانی..
رسیدیم بخش اطلاعات..
استاد رفت سمت نگهبان و گفت: اتاق سحر دوران!
قلبم ریخت..
پس سحر اینجا بود!
تیر خلاص وقتی بود که نگهبان گفت همون دختری که خودکشی کرده چند روزه بیهوشه؟!
هضم این اتفاق اونقد سنگین بود برام که یه لحظه نفهمیدم چیشد، ته گلوم تلخ شد کنار دیوار سـُر خوردم..
افتادم زمین و دیگه نفهمیدم چیشد..
+خانوم درویشان پور!؟
سها خانوم!؟
ای خدا عجب گیری افتادیم!!
صدای استاد بود. چشمامو باز کردم. قیافه ی عصبانیشو که دیدم شاید ازترس زیاد بود که بی توجه به سِرُم توی دستم بلند شدم و آخم رفت هوا..
+حواست کجاست خانوم چخبرته اخه!!
سوزن سرم اومده بود بیرون خون از دستم میچکید..
+ببخشید استاد ، نفهمیدم چیشد!!
-خیلی خب بیا اینو بخور فقط پاشو بریم که دیگه بُریدم..
آبمیوه ای داد دستمو رفت کنار پنجره ی اتاق ایستاد..
آبمیوه رو تا تهش خوردم،اونقدی که صدای خالی شدنش در اومد..
استاد با تعجب برگشت سمتم..
خندم گرفت سرمو انداختم پایین..
+میدونستم، دوتا میووردم!
-ممنون..
یادم به سحر افتاد..
+استاد سحر کجاست؟!
لبخند زد..
اونقدر قشنگ که یادم افتاد اون روز رو..
دوباره جون گرفت احساسی که چند ساعتی بود یادم رفته بود..
-سحر به هوش اومده!!
میتونی بری ببینیش!
ولی هیچ سوالی ازش نپرس ،روانی شده باز میزنه به سرش!!
+چشم..
نزدیکای اتاق سحر بودیم که آقا رضا رو دیدم!
بدون کوچکترین توجهی از کنارمون رد شد..
برگشتم به استاد نگاه کردم که با حرکت سر بهم فهموند که مهم نیست..
سحر تنها بود..
نگاهش تو سقف بود که با ورود ما یکمی چرخید سمتمون..
+سحر خانوم ببین رفیق شفیقت اومده پیشت..
خودمو رسوندم به تختش..
-سلام سحری!
چیزی نگفت!
+لوس شده دخترمون یکم، مگه نه سها!؟
تو این گیر و دار چرا اسممو میگی آخه؟!
استاد منتظر تایید من بود و من نگاهم به چشمایی بود که اسممو صدا زده بود!
با دستی که جلوی چشمام تکون داد به خودم اومدم و گفتم: آ بله یعنی چیزه آره سحری ببین اومدم پیشت، کلی دلم برات تنگ شده بود..
صدای استاد رو شنیدم که گفت: اینم خل شد...
و رفت بیرون..
هرچی فحش مناسب بود تو دلم نثار روحش کردم..
دست سحر رو گرفتم آروم نوازش کردم..
شاید بیست دقیقه ای به سکوتمون گذشت که سحر بی مقدمه زد زیر گریه..
و گفت:
سهاااا؟؟ رضا رو از دست دادمممم
نفسم حبس و نگاهم روی لباش ثابت موند، یعنی چی؟!
رضا که اینجابود..
+چی میگی سحر آقا رضا همینجا بودن که!!!
-یک ماهه طلاق گرفتیم!!!!
+واااای چرااااااااا!؟؟؟
لب باز کرد که برام بگه؛ یه خانومی شکر خدا گویان وارد اتاق شد..
وقتی گفت: سحر مامان دردت به جونم؛ فهمیدم اقایی که پشت سرش میاد هم پدرشه و اون پسر تقریبا ۱۷-۱۸ ساله برادرش!!
سحر نتونست برام تعریف کنه و من باید برمیگشتم خوابگاه..
+خانوم درویشان پور،هیچکس از دانشگاه از این موضوع با خبر نمیشه هیچکس!
همونطور که سرم پایین بود با بند کیفم بازی کردم گفتم:چشم!
زیر لب گفت امیدوارم و راه افتاد سمت دانشگاه..
کل مسیر و قبل و خوابم اون شب درگیر یه صدای بمی بود که اسم کوچیکم رو به زبونش آوورد" مگه نه سها"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
♥🏵♥🏵♥🏵♥🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۷🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
سحر قصد اومدن به دانشگاه رو نداشت،حداقل این ترم..
بچها میدونستن من خبر ولی چیزی نمیگم..
برای همین گاهی پچ پچآیی میکردن که سها یه روز با استاد رفت و اومد دیگه چیزی از اون روز نگفت..
قول داده بودم نگم..
چی میگفتم اخه..
پچ پچآ آزارم میداد، ناراحتم کرده بود، هیچ راهی نداشتم، این روزا نگاه آقای پارساهم تغییر کرده بود..
که بلاخره دووم نیوورد و یه روز که ساعت کلاسیمون برگزار نشد،تا من وسایلامو جمع کنم خودشو بهم رسوند..
+خانوم درویشان پور؟!
لحنش شروع نکرده بوی دلخوری میداد..
همونطور که سرم پایین بود و ناخونمو بیهوده میکشیدم روی دفترم گفتم:
آقای پارسا نخواین اون روز رو براتون توضیح بدم!
آقای پارسا یه پسر قد بلند و چشم و أبرو مشکی بود!
و سر به زیر ترین فرد کلاس..اما خب از شانس بدش یا خوبش ،از من خوشش اومده بود من از یکی دیگه، یعنی از همون اولش هم تمایلی به علاقه ای که بهم داشت نداشتم..
مستاصل گفت: سها خانوم!؟
نذاشتم ادامه بده!
+آقای پارسا نه شما و هیچکس دیگه، نمیتونه از جریان اون روز خب دار بشه، من صرفا با استاد رفتم سحر رو ببینم و دیدمش و الحمدلله در جریان هستید که استاد داییه سحره!!
همین!
و بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم!
خدانگهدار!!
وسایلمو تند تند ریختم توی کوله م..
-خب منم دردم از اینه که استاد داییه سحر نیست بخدا نیست..
جا خوردم.. حسابی جا خوردم!
+یعنی چی؟!
کلافه نشست روی یکی از صندلیا و گفت:
یعنی دایی سحر نیست و فقط ار اقوامشه!
و اون اتفاقی که تو سعی در پنهون کردنش داری که بخاطر همین استادِ (لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد) افتاده..
اومد نزدیک صورتمو گفت: سها اون روز کجا رفتین؟!
هضم این مشکل تو ذهنم خیلی سخت بود..
استاد دایی سحر نبود و فامیل بودن..
و از همه بدتر خودکشی و یا طلاق سحر مربوط میشد به استاد..
و این یعنی اینکه!!!!!!!!!
به اقای پارسا نگاه کردم که همچنان منتظر جوابی از طرف من بود..
بهرحال نباید خودمو میباختم و اجازه میدادم انگشت اتهام به سمتم بمونه!
محکم و استوار گفتم: من اونروز صرفا رفتم بیمارستان و سحر رو دیدم..
اقای پارسا اینارو از کجا فهمیدین؟!
بلند شد و ایستاد رو به روم!
+فهمیدم بلاخره اما خیالت راحت کسی ازشون خبر نداره!
سها خانوم؟!
نگاهمو دوختم به چشماش..
با صدای اروم ادامه داد : #بهتاعتماددارم!
هرچند کاری نکرده بودم و اعتماد اقای پارسا برام مهم نبود اما اون لحظه خوشحالم کرد..
ازش خداحافڟی کردم..
طول مسیرم تا کافه هرچقدر زنگ زدم روی گوشی سحر جوابمو نداد..
اصلا گیریم که جواب میداد من چه حقی داشتم که بگم بهم دروغ گفته یا بگم چه مشکلی بوده که طلاق گرفته..
اصلا حتی اگه مشکلشون استاد بوده باشه من چه حقی داشتم که بپرسم!
+خانوم درویشان پور؟!
استاد صادقی بود.. نمیدونم چرا دوست نداشتم نگاهش کنم.. دلخور بودم انگاری!
-بله استاد؟!
+وقت دارید یه سر بریم پیش سحر؟!
-من چرا بیام!
انگار انتظارشو نداشت و جا خورد که به لکنت افتاد..
+خب خب بریم پیشش روحیه ش بهتر بشه شما که خبر دارین!!
پوزخندم دست خودم نبود!
فکرای بد میومد تو ذهنم!!
نمیتونستم روی افکارم کنترل داشته باشم..
قبول کردم باهاش برم و یه سر به سحر بزنم..
اما امروز باید برام روشن میشد هرچند اگه حقی نداشتم..
میونه ی راه جرات به خودم دادم...
+استاد رابطه ی شما با سحر چیه؟!
قبل از اینکه بتونم آمادگیشو داشته باشم به شکل وحشتناکی زد روی ترمز..
چون کمربند نداشتم ، پرت شدم تو شیشه و برگشتم سرم جام..
دستمو گذاشتم روی سرم و زیر لب گفتم: روانی!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۸🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
چون جاده خلوت بود همونجا نگهداشت..
همونطور که دست میکشیدم روی زخم سرم، با اخم برگشتم سمتش..
با دیدن چشمای ترسناکش، حرفی که میخواستم بزنم رو برگردوندم و پرسیدم:
+شما خوبین😐
مسخره بود ولی باید یه چیزی میگفتم!
-خانوم، درویشان، پور، قشنگ و واضح منظورتون رو بگین ببینم!!!!!!
اسمم رو شمرده شمرده گفت، معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه!
نگاهمو ازش گرفتم و با صدای آروم گفتم:
شما دایی سحر نیستین!!!
انکار کرد!!
-کی همچین حرفی زده؟؟؟
+حالا هرکی ولی نیستین!!!!!
-خانوم محترم..
+استاد نیازی نیست شما توضیح بدین از سحر میپرسم چون من دوست سحرم باید بدونم چرا بهم دروغ گفته!!!
-شما مطلقا از سحر چیزی نمیپرسی!
+میپرسم!
(نمیدونم این جرات رو از کجا پیدا کرده بودم! قطعا اگه بقیه ی بچها بودن چنین جسارتی نمیکردن!
البته استاد هم مثل باقی بچها باهام برخورد تند نداشت، واقعا)
+اصلا از خیرش گذشتم برگردیم، نمیخواد بری روحیه ی سحر عوض بشه!!
-خب مهم نیست زنگ میزنم!!
شاید پنج دقیقه فقط،نگاهم کرد..
ولی من از موضعم کوتاه نیومدم!
باید میفهمیدم!!!
+سحر خواهر زاده ی من نیست، اما غریبه هم نیستیم!!
پسر داییشم!!
تیز نگاهش کردم.. انگاری چیزی رو کشف کرده باشم!
+پس...
-پس نداره خانوم درویشان پور، پس نداره!
+نداره! از سحر میپرسم!!
-بپرسید موردی نداره!!
راه افتاد و رفتیم خونه ی سحر!
دیگه اون ترس اولی رو نداشتم..
نمیدونم خوب بود یا بد ولی دیگه نمیترسیدم..
انگار راه برام باز شده بود!!
و ای کاش چنین نمیشد..
تو اولین کوچه ی اون خیابون که اسمش بهار بود پیچید و اولین در نگهداشت!!
دستم نرسیده به دستگیره گوشیم زنگ خورد!
"داداشی"
+سلام داداشی!
-سلام خواهریم خوبی؟!
استاد بیرون ایستاده بود و گنگ نگاهم میکرد!
+قربونت خوبم! کاریم داشتی داداشی؟؟
+نه آجی فقط یهو یکم دلنگرونت شدم..
تک خنده ای کرد و ادامه داد،
میدونی که چقد دوست دارم!
نامطمين گفتم میدونم، میدونم و قطع کرد..
دلم به شور افتاد..
من دارم چیکار میکنم ، اسیر چی شدم که حتی خونه ی یه غریبه هم دارم میرم!
+نمیاین پایین؟!
استاد منتظر بود!!
گوشیمو در آوردم زنگ زدم، علی...
+جون دلم، چیشد اجی؟!
-علی من دارم میرم خونه دوستم عیادتش.. برم؟!
+بیرونی؟!
-اره!!
+برو شب باهم حرف میزنیم..
-ممنون علی!!
+فقط سها، مواظب خودت باش توروخدا..
چشمی گفتم و خداحافظی کردم..
استاد نگاهم کرد و با پوزخندی گفت؛
فکر نمیکردم انقد بچه باشی!
ترجیح دادم جوابشو ندم!!
مادر سحر راهنماییمون کرد سمت اتاقش!
در زدم، اول من وارد شدم و پشت سرم استاد..
سحر روی صندلیش نشسته بود و به دیوار خیره بود که با صدای سلام کردن من برگشت سمتمون و لبخند نیمه جونی زد و تعارف کرد بشینیم روی تختش!!
+خوبی سها؟!
لبخند زدم به چهره ش که این روزا خیلی معصوم شده بود..
-خوبم گلم تو چطوری چرا نمیای دانشگاه اخه!!
چهره ش غمگین شد..
+حوصله ندارم سها ولش کن..
استاد که تا اونموقع ساکت بود رو کرد به من و گفت:
سها خانوم مگه همه باید با سواد باشن؟! بذا ایشون مونگول بمونه!
خودش خندید. مادر سحر خندید. سحر نیمچه لبخندی زد.
من فقط نگاهش کردم!
داشت شرایط برام سخت میشد!
نگران خودم میشدم که با لبخند یڪی تپش قلب میگیرم!
که به لبخندش حساسم..
+خلاصه سحر خانوم کم کم وقتشه لوس بازی رو بذاری کنار و بیای سر درس و مشقت که کلاس منو نمیتونی بپیچونی!
-سپهر بیخیال شو واقعا حوصله ندارم بیام!!
یه لحظه، فقط یه لحظه آرزو کردم جای سحر بودم تا میتونستم به راحتی....
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💕💥💕💥💕💥💕💥#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۹🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
سحر از مامانش و استاد خواست تنهامون بذارن تا بتونیم تنها صحبت کنیم!
استاد قبل از اینکه بره بیرون برگشت سمتمون و گفت
عای عای با جفتتونما غیبت ممنوع!!!
سحر خندید و من دهن کجی کردم..
کِی انقد با استاد صمیمی شده بودیم و خودم متوجه نبودم!
شاید اگه روزی یکی ازم دلیل بخواد و بگه "چرا دل بدیشان دادی" در جواب بگم "خود ستاند" یا همون شعری معروفی که توی ذهنم بود و به طور کامل بلدش نبودم!!
فقط میدونم هیچ دلیلی نمیتونم داشته باشم برای این خوشامدی که من تو قلبم احساس میکردم و این روزا بیشتر شده بود!!
تنها که شدیم رفتم کنار پای سحر روی زمین نشستم..
دستشو گرفتم و آروم گفتم: بگو سحرم!!
ترجیح دادم حال خرابشو خرابتر نکنم و همین اول کاری بهش نگم چرا بهم دروغ گفته که استاد داییش نیست!
+سها؟!
اشک چشماش شروع شد!!
+منو رضا چهارسال بود که نامزد بودیم، رضا همسایمونه، درسش تموم شده بود و تو شرکت مهندسی باباش مشغول به کار بود،درسته من اونموقع بچه بودم و انتخابم شاید عجولانه ولی رضا رو دوست داشتن و باهم مشکلی نداشتیم..
اما رضا حسادت خاصی داشت نسبت به سپهر..
اون پسر داییمه..
(چهره ی سحر تغییری نکرد انگاری یادش نبود که گفته داییش بوده بازهم سکوت کردم تا خودش ادامه بده)
پسر داییمه و ما فقط،پنج سال باهم تفاوت سنی داریم..
طبیعیه که همبازی دوران بچگی باشیم و رابطه مون باهم صمیمی باشه،اونقدر صمیمی که باهم بریم و بیایم..
اما رضا این رابطه رو درک نمیکرد
اوایل عادی بود تا کم کم ازم خواست باهاش حرفم نزنم..
اما سپهر آدم راحتی بود،خودت که میبینی؟!
(بله میدیم که چقدر راحت یهو وسط یه حالت جدی اسممو میگه من باید نفسم حبس شه یا اون ماجرای ساناز بدبخت و...)
من کشیدم کنار بحاطر رضا سعی کردم از پسر داییم که عین داداشم میوند دور باشم و کارم کاملا منطقی بود!!
تا اینکه دانشگاهمو با مشاوره هایی که سپهر بهم داد همونجایی قبول شدم که خودش بود!!
تو این زمان دیگه حساسیت رضا بیشتر شد اونقدر زیاد که دیگه کلافه م کرده بود تا جایی که ازم خواست درساشو حذف کنم..
این موضوع خیلی برام سخت بود که اینهمه من عاشق رضام اما اون بهم شک داره و یه لحظه نمیتونه فکر کنه اون شوهرمه و هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه ،اونم سپهری که بدون هیچ قصدی مهربون بود!!!
اما دیگه زده بودم به سیم آخر یه روزایی رو بهش دروغ میگفتم مثل اون روز..
نمیخواستم ببینمش و بازهم سین جیم بشم!!
این یه طرف بود و اخلاق مامانم از یه طرف دیگه!
مامان از رضا و خانوادش خوشش نمیومد، همیشه از مامانش بد گویی میکرد..
اونقدر تو گوش من خوند که مادرش آدم بدجنسیه زندگیتو خراب میکنه دخالتتو میکنه که دیگه ناامید شده بودم..
یه شب رفتم دم در شرکتشون تا بیاد بیرون منتظرش موندم
وقتی اومد و رفتم پیشش بعد از حرفای روزمره مون ازش خواستم زودتر ازدواج کنیم...
+راست میگی سحر؟!
تو که گفتی بعد از اتمام درست و گرنه منکه شرایطشو داشتم!
خیلی خوشحال شده بود و منم خوشحال تر،اما از حرف بعدیم میرسیدن ولی باید میگفتم..
-اره عزیزدلم،فقط رضا؟!
رو به روش وایساده بودم و نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم!
-من من نمیخوام تو خونه ی خودتون باشیم!
رضا تک پسر بود!
خواهراش ازدواج کرده بودن و پدر مادرش تنها بودن..
و تنها امیدشون رضایی بود که طبقه ی بالای خونشون رو برای بعد از ازدواجمون در نظر گرفته بودن..
من میدونستم شرایط رضا اینه قبول کرده بودم ولی مامان مشکل داشت و هیچ رقمه کوتا نمیومد...
و دلیلش رو هم به هیچکس نمیگفت..
رضا اونشب ناراحت و خسته تر از قبل ازم جداشد و رفتیم خونه..
وقتی مادرش فهمیده بود حرف منو،امد خونمون،خیلی عصبانی بود..
مامان هم جلوش گارد گرفته بود..
منو رضا کلافه دور تر ایستاده بودیم و نگاهشون میکردیم که چطور آروم آروم داره حرمتا از بین میره..
من اشک میریختم و رضا قدم میزد..
تا اینکه مادر رصا تیر خلاص رو زد و به مامان گفت:
تو هنوزم بعد از سی سال چشم دیدن زندگی منو نداری!!!!
و این فاجعه بود..
از جریانش خبر نداشتم ولی میدونستم پشت این جمله افتضاحاتی هست..
مادر رضا کیفشو برداشت و تو روم گفت: مگه از روی جنازه م رد شی که بشی همسر پسر یکی یه دونه ام!!
روی دوزانو سقوط کردم!
مامان هم دست کمی از من نداشت و روی مبل خشکش زده بود..
رصا اومد کنارم نشست سحر سحر کرد بغلم کرد عزیزم و قربونت برم بهم گفت خاک توسرم به خودش گفت ولی دیگه میفهمیدم که همه چی تموم شده!!
هیچی درست نمیشه!!
مامان که تازه به خودش اومده بود بلند شد و محترمانه ش اینکه رضا رو از خونه انداخت بیرون!!
من مونده بودم مادری که بهم گفت تنها جرمش همسایه ی دیوار به دیوار بودنه خونه ی پدریه منصورخان یا همون بابای رضا بوده که تو جوونی عاشق مامان میشه
و چه قصه ها که باهم نداشتن اما یه روز که سر و کله ی دختر عمه ی منصور خان پیدا م
یشه و تهمتِ ناروا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به مامان میزنه ، این عشق قشنگ مامان و منصور خان دود میشه میره هوا و چند ماه خبر میاد که منصور وشهره که مادر رضا بود، ازدواج کردن و مامانم میمونه روزای پر حسرت!!
مامان میگفت فکر میکرده این موضوع فراموش شده ست و مهم نیست اما وقتی برای بار اول شهره خانوم این موصوع رو یادآور میشه، بین شوخیای بی مزه ی همیشگیش رو به مامان میگه همیشه که آدم نباید به عشقش برسه، مامان میزنه به سیم آخر و این کک رو میندازه تو زندگی منو رضا..
خلاصه ش اینکه سها من رضامو از دست دادم یعنی خانواده ها از هم جدامون کردن..
طاقت نداشتم سختم گذشت که دست به خوردن قرص و این برنامه ی بچگونه زدم..
طاقت نیوورد و اومد تو ٻغلم و زار زار اشک ریخت..
روزای سختی رو گذرونده بود اما منطق من میگفت خداروشکر که رابطه ش روبا رضا تموم کرده!!!
از خونه ی سحر اومدیم بیرون..
شب شده بود دیگه..
+سها خانوم؟!
حالا دیگه استاد خیلی راحت اسمم رو میگفت و این خوشایند دلم میومد ..
+با سحر در ارتباط باشین بیاد دانشگاه!
-چشم..
+بی بلا ممنونم!!
احساس کردم چقدر حسودیم میشه که استاد انقدر به فکرسحره!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💥💕💥💕💥💕💥💕💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۰🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
به لطف خدا و کمکهای من و استاد سحر تونست خودش رو به امتحانات پایانترم برسونه!!
و استاد همه ی کاراشو انجام داد که بتونه بی دغدغه امتحاناشو پاس کنه و به راحتی ترمش تموم شه که این باعث خوشحالیه هممون بود!!
وسایلامو جمع کردم کم کم باید میرفتم ایستگاه قطار که دیگه برسم به شهر خودمون..
کوله پشتیم روی کولم بود و چمدونم رو پشت سرم میکشیدم..
خواستم سوار تاکسی بشم که گوشیم زنگ خورد..
+جانم سحر!!
بی هوا بغض کردم چقدر دوری دوباره از فضای دانشگاه و حالا به واسطه ی اون ندیدن استاد برام سخت بود هرچند که هیچ پیوند عاطفی دو طرفه ای بینمون نبود و فقط من داشتم میسوختم از فکرایی که هرلحظه از تو ذهنم بیرون نمیرفت!
-ببین سها کجایی؟!
+دم در دانشگاهم.چطور مگه!!
-وایسا همونجایی که هستین داریم میایم دنبالت..
و قطع کرد..
تاکسی رو لغو کردم و گوشه ی خیابون ایستادم..
از خروجی دانشگاه آقای پارسا رودیدم که اونم معلوم بود میخواد بره خونه وقتی منو دیدم لبخند زد و اومد سمتم..
ساکشو گذاشت کنار پاش..
+سها خانوم دارین میرین الحمدلله
سرش پایین بود و کفشامو نگاه میکرد..
-بله
دوست نداشتم صحبتاش طولانی بشه و سحر سر برسه..
انگاری میخواست چیزی بگه ولی برای گفتنش تردید داشت..
-چیزی میخواین بگین آقای پارسا؟!
من من کنون گفت:
+میگم میشه یعنی اینکه ممکنه من شمارتونو داشته باشم؟!
اخمام تو هم شد..
+البته میشد از بچها بگیری ولی نخواستم بی حرمتی بشه به محضرتون!
-به چه دلیل من باید شمارمو بدم به شما؟!
+لطفا
-آقای پارساااا
چرا خواسته ی غیر منطقی دارین...
خواست حرفی بزنه که صدای بوق ممتد ماشین کنار خیابون این اجازه رو بهش نداد..
وصدای سحری که میگفت؛سهایی بدو بیا
سحر و استاد باهم اومده بودن از طرفی ذوق دیدن استاد رو داشتم و از طرفی جلوی آقای پارسا احساس بدی داشتم..
آقای پارسا سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید نمیدونستم قرار دارین...بفرمایید خدانگهدار..
زیادم علاقه ای به هم صحبتی باهاش نداشتم و اصلا بهتر شد که سحر اینا اومدن و این رفت..
قبل از اینکه سوار شم رو به سحر گفتم من باید برم ایستگاه چرا گفتی وایسم..
استاد زودتر از سحر جواب داد که: سها خانوم میرسونیمتون!!
سوار شدم..
-سها این پارساعه چی میگفت؟!
با بی قیدی شونه ای تکون دادم و گفتم؛ نمیدونم مثل همیشه!!
متوجه نگاه کنجکاو استاد شدم..
شیطنت کردم و گفتم: امروزهم که شماره میخواستن!!
+چیییی؟! پسره ی پررو به قیافش نمیخورد!
ولی استاد در کمال بی تفاوتی گفت:
خواسته ی غیر منطقی نبوده چرا انقد بی جنبه این شما دخترا..
استاد با تمام جذابیتی که تو اقتدارش بود گاهی عجیب غیر قابل تحمل میشد..
از اینه ی ماشینش نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت؛ اینطور نیست؟!
چشمکش شروع فاجعه بود یعنی که قلبمو به تپش انداخت؟!
که ذوقمو بیشتر کرد؟!
که موقع خداحافظی بغضمو زیاد کرد؟!
سحر بغلم کرد و خداحافظی کرد و رو به استاد گفتم: ممنون استاد ترم خوبی رو باهاتون داشتیم..
ببخشید دیگه بدی کردیم یا هرچی..
خدانگهدار..
خندید و با شیطنتی که امروز بیشتر داشت خودشو نشون میداد گفت: باشــــَد..
تو دلم بی مزه ای نصیبش کردم و رو به قطار رفتم..
دستمو گرفتم به در که برم بالا..
+سها خانوم؟!
-بله استاد.
+گوشیتو بده؟!
گیج نگاهش کردم که سرشو تکون داد که یعنی هرچی زودتر منتظرم!!
گوشیمو از جیبم در آوردم و دادم دستش!
دیدم که شماره ای گرفت و همزمان صدای گوشی خودش!
این یعنی!!!!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور
#نیایش_صبحگاهی
ای ز تو قیل و قال؛ ما همه هیچ🍃🌷
فهم و وهم و خیال؛ ما همه هیچ
مالکالملک کائنات تویی
دعوی مُلک و مال؛ ما همه هیچ🍃🌷
✨مهربانترین! ...
با نام تو آغاز می کنم🍃🌷
که آغاز و پایان تویی
✨خدایا....
در اولین روز هفته،هفته ای با میلاد بهترین بنده مهربانت (رسول اکرم ص)و فرزند عزیزش(امام جعفر صادق علیه السلام)آغاز میشود
دل دوستانم را ازمهربانی لبریزکن
چو دیوار مهربانی🌷🍃
امیدرا در رخسارشان نمایان کن
بخشندگی را، لبخندرا ،چندین برابرکن 🌷🍃
" امین"
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه
✨✨🌷✨✨🌷✨
🍃💞ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﻭ ﮐﻼﻍ…!💞🍃
🍃👈ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﻋﻘﺎﺏ 30ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﮐﻼﻍ 300ﺳﺎﻝ!
ﻋﻘﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻗﻠﻪ ﺭﻓﯿﻌﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﻤﺮﺵ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻤﯿﺮﺩ!
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ:
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻗﻠﻪ ﮐﻼﻏﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ.
ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﻘﺎﺏﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻼﻍ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ! ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ
ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!!
ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﮐﻼﻍ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ؛
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﮐﻼﻍ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﺪ.
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﺎﻝ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻣﺪ.
ﺷﮑﻮﻩ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﯿﺎﻫﻮﯾﯽ ﺷﺪ! ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺗﯽ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﻻﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﮔﺮﯾﺨﺘﻨﺪ!
ﺧﺮﮔﻮﺵ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻫﻮﺍﻥ ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺟﻨﮕﻞ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪ!
ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮔﻠﻪ ﺩﻭﯾﺪ؛
ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺑﻮﺩ...
ﺑﻪ ﻻﻧﻪ ﮐﻼﻍ ﺭﺳﯿﺪ؛
ﮐﻼﻍ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ!
ﭼﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟!!
ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﻓﺎﺵ ﮐﻨﺪ.
ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ:
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ
ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ؛
ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺎﺏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﻭ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻣﺨﻮﺭ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻋﻘﺎﺏ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ!
ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻼﻍ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ.
ﻋﻘﺎﺏ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﮔﻮﺷﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪﺳﺎﺭﺍﻥ ﮐﻮﻫﺴﺎﺭ ﺑﻮﺩ،
ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺯﺩﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﭘﺴﻤﺎﻧﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﻻﺷﻪﻫﺎ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻟﺠﻦ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﻣﯽﺷﻮﺩ!!!
ﺍﻭ ﺩﺭ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﮐﻼﻍ، ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩ.
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﻋﻘﺎﺏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ:
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ،
ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺩﺭ ﻧِﮑﺒﺖ ﺯﻣﯿﻦ ﻋﻮﺽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ،
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺑﺎﺷﺪ...
ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﺎ ﺧﻔﺖ ﺍﺳﺖ...
ﻋﻤﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﻭ ﺳﺮﺍﻓﺮﺍﺯﯼ ﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ، ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻋﻤﻞ…!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#داستان_آموزنده
💐طلبه جوان و دختر فراری
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️❤️❤️
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🌸ای احمدیان به نام احمد صلوات🌸
🌸هر دم به هزار ساعت از دم صلوات🌸
🌸از نور محمدی دلم مسرور است🌸
🌸پیوسته بگو تو بر محمد صلوات🌸
🌋الّلهُمَّ 🌟💐
🌋صلّ🌟💐
🌋علْی 🌟💐
🌋محَمَّدٍ 🌟💐
🌋وآلَ🌟💐
🌋محَمَّدٍ🌟💐
🌋وعَجِّل🌟💐
🌋 فرَجَهُم🌟💐
🌋الّلهُمَّ 🌟💐
🌋صلّ🌟💐
🌋علْی 🌟💐
🌋محَمَّدٍ 🌟💐
🌋وآلَ🌟💐
🌋محَمَّدٍ🌟💐
🌋وعَجِّل🌟💐
🌋 فرَجَهُم🌟💐
🌋الّلهُمَّ 🌟💐
🌋صلّ🌟💐
🌋علْی 🌟💐
🌋محَمَّدٍ 🌟💐
🌋وآلَ🌟💐
🌋محَمَّدٍ🌟💐
🌋وعَجِّل🌟💐
🌋 فرَجَهُم🌟💐
🌋الّلهُمَّ 🌟💐
🌋صلّ🌟💐
🌋علْی 🌟💐
🌋محَمَّدٍ 🌟💐
🌋وآلَ🌟💐
🌋محَمَّدٍ🌟💐
🌋وعَجِّل🌟💐
🌋 فرَجَهُم🌟
💕ولادت💞
💞حضرت محمد(ص)💞
💞پيشاپيش💞
💞 بر شما مبارڪ باد💞
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پیامبر (ص) از شیطان پرسیدند: مسجد تو کجاست؟ شیطان گفت بازارهایی که پر از غش و تقلب در اموال باشد.
پیامبر خدا(ص) فرمود :با چه کسی هم غذا هستی؟
شیطان گفت:زنان و مردانی که بر سر سفره، نام خدا را نمی برند.
رسول خدا(ص) فرمود:چه کسی پیش تو عزیز است؟
شیطان گفت:کسی که دائم غرق در معصیت است و معصیت را برای لحظه ای تعطیل و رها نمی کند .
حضرت رسول(ص) از شیطان پرسیدند: آیا تو مؤذنی هم داری؟
شیطان گفت: کارگردانان و مطربان شبانه، مؤذن من هستند.
حضرت فرمود شکار تو چیست؟
شیطان گفت مردان چشم چران.
پیامبر پرسید چه کسی را بیشتر از همه دوست داری
شیطان گفت کسی که با اخلاق و زبانش آرامش یک جامعه و خانواده را برهم می ریزد
#بزن رولینک👇
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❎سیدهای محترم بخوانید و به خود ببالید❎
⚡️سید همانهایی هستند که فاطمه زهرا، با آنهمه جراحت در روزهای آخر عمرش وصیت کرد و ازامیرالمومنین، خواست که "علی جان! سلام مرا به تمام فرزندانی که از نسل من تا روز قیامت خواهند آمد، برسان"
⚡️سید همانهایی هستند که پیامبر اکرم فرمود اگر سیدی را دیدید و به احترامش، قیام نکردید، به من جفا کردید
⚡️سید همانهایی هستند که پیامبر فرمود اگر سیدی را دیدید و به او سلام نکردید، به من جفا کردید
⚡️سید همانهایی هستتد که حضرت زهرا فرمود، حتی اگر سید به شما بد کردند، شما احترام او را نگه دارید، که ما در قیامت، جبران میکنیم
⚡️سید همانهایی هستند که امام رضا از قول پیامبر فرمود، نگاه کردن به هر سید و ذریه ما عبادت است
⚡️سید همانهایی هستند که در روز قیامت مردانشان به فاطمه اطهر، و زنانشان به ائمه طیبین محرم هستند
⚡️سید همانهایی هستند که به فرموده امام صادق در صحنه بسیار تاریک قیامت که تمام مردم وحشت میکنند و از خدا میخواهند، خدایا نوری بفرست، گروهی میآیند که نوری پیشاپیش آنها در حرکت است و صحنه را نورانی میکند، همه میپرسند آیا از پیامبرانید؟ ندا میرسد: نه... آیا فرشتگانید؟.. نه... آیا از شهدایید؟! نه.. پس که هستید.. میگویند "ما ساداتیم، و انتساب به امیرالمومنین، داریم ما از نسل پیامبر و علی هستیم، ما را خدا به کرامت خاص خود اختصاص داده ما ایمن از عذاب و مطمئن به رحمت خداییم"
⚡️سید همانهایی هستند که به فرموده امام صادق روز قیامت، خود خداوند آنها را مورد خطاب قرار میدهد که ای سید دوستان و ارادتمندان خود را شفاعت کنید، و وقتی سید کسی را شفاعت، کند شفاعت آنها رد نخواهد شد
⚡️سید همانهایی هستند که امام صادق از قول پیغمبر فرمود: وقتی در قیامت به جایگاه مقام محمود رسیدم، تمام گنهکاران امتم را شفاعت میکنم حتی آنها که گناه کبیره کردند، ولی بخدا قسم وقتی به آن موقعیت رسیدم کسانی که فرزندان من و سید و ذریه نسل مرا، اذیت کند هرگز "شفاعت" نخواهم کرد
⚡️سید همانهایی هستند که پیامبر فرمود، سیدرا احترام کنید اگر مومن بود بخاطر خدا و خودشان، زیرا هر انسان خوبی را باید احترام کرد و اگر مومن نبود به احترام من جدشان.
⚡️سید همانهایی هستند که امام زمان به سید شهاب الدینی فرمود: قدر سید بودنت که به مادرم فاطمه زهرا منسوب میشود را بدان.
⚡️سید همانهایی هستند که امام صادق فرمود پیامبر در روز قیامت، ندا میدهد، ای مردم هرکس سادات را احترام، کرده پناه داده و به آنها نیکی کرده بیاید تا تلافی کنم.. و خدا ندا میدهد، ای رسول پاداش آنها با خودت، هر کجا میخواهی منزلشان، ده.. و رسول خدا آنها را در "وسیله" (محلی دربهشت) جا میدهد که در دیدگاه پیامبر و خانوادهاش هستند و آنها را میبینند
⚡️سید همانهایی هستند بزرگترین و پیرترین علامهها، در برابر کودک سیدی دو زانو مینشستند، و به احترامش، قیام میکردند..
.
✅تقدیم به سادات عزیز
#بزن رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅🍃بخونيد لطفا خيلى وقتتون رو نميگيره.....پشیمون نمیشید از خوندنش
ﺗﺨﻤﻴﻦ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ 93% ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺪ، ﻭﻟﻲ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻦ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﻮﺩﻡ!
خداوند؛در اوقات ذيل ازخنده کردن سخت بدش می اید:
1: خنده كردن در بالاى قبرستان
2: خنده كردن از پشت جنازه
3: در مجلس علما
4: در هنگام تلاوت قرآن كريم
5: در مسجد
6: در هنگام اذان.....
5 . معلومات سحر اميز ...
1_ايا ميدانى
زمانى که اذان تمام ميشود؛ دعایت مستجاب میشود....
پس محروم نکن خودت را از دعا؛بعد از تکرار کردن اذان و دعاى معروف (اللهم رب هذه الدعوة التامة....)
حتما منتشر کن شايد يکى غير از تو اينرا نميداند، ...
2_ايا ميدانى
کجا قرار داده ميشود گناهان تو در حالی که نمازمیخواني؟
رسول خدا صلي الله عليه وآله فرمودند (که بنده ی خدا وقتي بلند شد تانماز بخواند با تمام گناهانش آمده .....
پس گناهانش بر روي سرش وگردنش گذاشته ميشود پس هر بار که که به رکوع وسجود ميرود گناهانش ميريزد)
اي کسي که عجله ميکني در رکوع وسجود؛
سجود ورکوعت را تا ميتواني طولاني کن تا گناهانت از تو بريزد اين اجر را از دست نده...
3_ايا ميداني
زن نيکو کاري فوت کردو هر وقت قبرش رازيارت ميکردند از خاک قبرش بوي گل مي امد شوهرش گفت که او هيچ وقت خواندن سوره ملک را قبل از خواب ترک نميکرده پس مبارک باد بر ان کسي که خواندن سوره ملک قبل از خواب را براي خودش عادت قرار داده پس بر اين کار حريص باش زيرا نجات ميابي از عذاب قبر "به هر کس دوستش داري خبر بده"
4_ايا ميداني
با خواندن آية الکرسى بعد از هر نماز فاصله بين تو وبهشت فقط مرگ است ..
یعنی با مرگ ورودت در بهشت تضمینی است...
5_ايا ميداني
بعد از تمام شدن نمازنباید عجله کنی وباید مدتي بشينی؛ براي اينکه ملائکه بعد نماز
براى تو دعا ميکنند ؛نزد خداوند ....
�توجه- توجه- توجه- توجه هرکس در موقعي اذان به موسيقي و ترانه گوش دهد نمي تواند هنگام مرگ شهادتين بگويد
واگر منتشر نکني بدان که گناهانت مانع اين کارت شده اند
بفرست و بگذار غير از تو ؛کسی توبه کند
اللهم صل على محمد واله محمد
بخون تا بفهمي خدا چه مهربونه
(فقط بخون)
فایده.آية الکرسي
خواندن آن هنگام خروج از منزل، هفتاد هزار فرشته نگهبان شما ميشوند....
هنگام ورود به منزل، قحطي و فقرهرگز به منزلتان نمي آيد....
خواندن بعد از وضو،شخصيت شما را70درجه بلند مرتبه تر مي سازد....
خواندن قبل ازاستراحت، فرشته هاتمام شب رامحافظتان خواهندبود....
خواندن بعد ازنمازواجب، فاصله شما تابهشت فقط مرگ است...
پخش اين پيام زيباصدقه جاريه است ...
التماس دعا
بدا به حال اشخاصي که
.آوازها و جوکها روپخش ميکنند و
از نشر آيات قرآن خجالت ميکشند....
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
�اللّه ُلاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُو الْحَيُّ الْقَيُّوم لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الأَرْض مَن ذَاالَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِم ْوَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُون بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَاشَاء وَسِع کُرْسِيُّهُ السَّمَاوَات وَالأَرْض وَلا يَؤُودُهُ حِفظُهُمَا وَهُوالْعَلِي ُّ الْعَظِيمُ )
خداياکسي که ارسالش کند روزيش را بيشتر کن
حتى اگرسرت شلوغه بفرس
بخون و ب بزرگی خدا پی ببر.الله اکبر
کف دسته چپتو نگاه کن
چه عددی میبینی?? 81
خو ب .حالا کف دسته راستتو نگاه کنح
چه عددی میبینی?? 18
خو ب.حالا این دو رو از هم کم کن?? میشه63
63 سن پیامبر و بیشتر اصحاب پیامبر
خو ب .حالا این دو رو با هم جمع کن?? میشه99 99تعداد القاب خدا و بزرگترین عدد دو رقمی
حالا 99 را در 63 ضرب کن?? میشه 6237 تعداد آیات قرآن !! سبحان الله
این پیام رو در حد توانت منتشرکن ؛ الان یه دست میذاری رو دکمه میفرستی و فراموشش میکنی ولی روز قیامت چنان ثوابی برات داره که غافلگیرت میکنه
مطمئن باش
( و خداوند هرگز خلاف وعده نمیکند) قرآن کریم
حضرت علی" فرمودند: وقتی یک انسان جوان توبه می کند از مشرق تا مغرب قبرستان ها برای چهل روز از عذاب قبر نجات داده میشوند
حضرت علی میفرمایند: نورانی شود چهره کسی که این حدیث را به دیگران میرساند.
✅یک نکتــــه مهم : نگو که دستم بنده ... همجوره پخشش کن.بسم الله
#بزن رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۱🍃
نویسنده: #سییـنباقـرے ☺
چشمکی زد و رفت!!
اتفاقاتی که طی این ترم رخ داد انرژیمو گرفته بود احساس میکردم خیلی خسته شدم اونقدی که نیاز داشته باشم به استراحت مطلق..
چشمام رو بستم و خوابیدم تا رسیدن به مقصدی که ختم شد به آغوش باز علی..
اونقد تو بغلش موندم که بزور کشیدم بیرون، چونه مو گرفت توی دستش و خیره نگاهش رو دوخت به چشمام..
میفهمیدم که مردمک چشمم تند تند داره میچرخه تا علی یه حرفی بزنه از حال دلم و من بزنم زیر گریه..
میفهمید علی حال دلمو که مردمک چشمش تند تند میچرخید که پیدا کنه اشکال حال دلمو..
فقط آروم و زیر لب گفت: سهام خوب بود دلِ قشنگش!!
دوباره محکم گرفتم تو بغلش..
وقتی لحطه به لحظه ی بزرگ شدنمون باهم بوده بایدم اینهمه قشنگ منو بفهمه..
بقول خودش، نمکدونش بودم بدون من زندگیش معنا نداشته :)
ولی همیشه سکوت میکرد. نمیپرسید چیشده و چرا. تا خودم نمیگفتم نمیپرسید.
اما ای کاش تو این مورد میپرسید درد سهاشو..
دستمو گرفت تمام مدتی که برسیم خونه، انگاری میترسید احساس امنیت نکنم تو دلم..
مامان بابا اونقد از اومدنم به خونه خوشحال بودن که مهمونی گرفته بودن!
فامیلی برامون نمونده بوده که ولی همون دایی و زن دایی و پروانه..
ولی انگاری یه خبرایی جز اومدن من بود..
پروانه خوشکلتر کرده بود لباس یاسی رنگی پوشیده بود علی همینکه رسیدیم رفت پیرهن سفید پوشید..
گل و شیرینی گذاشته بودن و ...
+جییییغ
تموم این فکرا و پازل چیدنا نتیجه شد جیغ بلندم..
و همزمان محکم بغل گرفتن پروانه..
همه خندیدن..
+سها برو لباساتو عوض کن حاج اقای مسجد میاد صیغه موقت بخونه تا بعد دیگه ببینیم چی بشه..
انقدی ذوق زده بودم که یادم رفت گله کنم چرا زودتر بهم نگفتن خخخ
رفتن لباس آبی خوشکلمو پوشیدم دامن کوتاه و کت خوشکل، یه داداش که بیشتر نداشتم :)
رفتم پایین و کنار هن روی مبل دیدمشون..
پریدم جفتشونو بوسیدم..
+خداروشکر دایی اومدی روح خونه برگشت بخدا دلمون پوسید کسی خل بازی در نمیاوورد..
خودمم خندیدم که اینهمه دلقک بودم..
حاج آقا اومد صیغه رو خوند..
چقد همه شاد بودیم..
انگاری کل خستگیامو یادم رفت..
مامان میخندید
بابا
زن دایی..
دایی شااد بود..
علیم انگار دوباره شد ۲۵ سالش..
شکسته شد بود داداشم تو این چند سال..
بلاخره خندید از ته دل..
تا دیروقت نشستیم دور هم و جشن گرفتیم..
اخر شب هم بابا نذاشت دایی اینا برن خونشون و همونجا خوابیدن..
موقع خواب، گوشیمو نگاهی انداختم..
از یه شماره ی غریبه پیام داشتم..
"رسیدنت بخیر"
دلم میگفت استاده، عقلم میگفت غیر ممکنه..
شاید آقای پارسا بود که میگفت شمارمو گیر میاره..
فورا سیو کردم و رفتم تلگرام تا عکس پروفایلشو ببینم..
یه نیمرخ بود پشت فرمون که اون یه نیمرخ هم عینک آفتابی داشت..
ولی تشخیصش برای منی که چند ماه گیر یه لبخندم فهمیدنش سخت نبود..
اسم پروفایلی که لاتین نوشته بود "SePeHr"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💕💥💕💥💕💥💕💥#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۲🍃
نویسنده: #سیینباا☺
یه اتفاق فوق هیجانی بود برام پیام دادن استاد..
اما هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم خودمو راضی کنم که جوابشو بدم..
چون معرفی نکرده بود و من خودم به نتیجه رسیده بودم..
دوست نداشتم فکر کنه کسیه خخخ..
چند روزی بود که کارم شده بود چک کردن پروفایلش نمیدونم اما حس خود آزاری قشنگی بود..
هزارتا فکر میچیدم کنار هم تا به این نتیجه برسم و براش پیام بدم به اون واسطه اما دوباره پشیمون میشدم..
چند روزی بود مامان دوباره از درد قلبش مینالید..
انگاری قلب تو خانواده ی ما سر ناسازگاری داشت و هر بار یکیمون رو درگیر خودش میکرد..
من توخونه بودم میدیدم هر از گاهی وسط کار کردناش یهو چند ثانیه دستشو میذاره سمت چپ سینه ش و پلکاش رو روی هم فشار میداد..
هرچقدر میگفتم مامان به علی بگم، هم مخالفت میکرد؛
+گناه داره بچه م چقدر اسیر درد و غم باشه بذار شیرینی عقدش تو گلوش گیر نکنه..
هرچقدر من میگفتم اگه شما بدتر بشین که ماراحتیش بیشتر میشه هم گوش نمیداد..
+بح بح دست گل مامانم دردنکنه :)
-علی انقد خودشیرین نباش..
زبونشو در آوورد و گفت؛ حسود خانوم!!
امروز پروانه هم با علی اومده بود خونه..
+پروانه خانوم اجالتا دست پختتون شبیه عمتون باشه..
مهربون لبخند زد پروانه..
+لبخند نزن خانوم بایدیه!
-علی چیکارش داری وقتی میدونی از هرانگشتش یه هنر میباره!
+آهان بابایی حالا عروستون اومده یادتون رفته دختر یکی یه دونتونووو!!
-وااای میگم حسووودی!
+نعخیرم دو بهم زن!
مامان همونطور که برای بابا خورشت میکشید
با صدای آرومی گفت؛
+هردوی دخترام هنر،،،،،مندن..
تا جمله شو تموم کنه صداش تحلیل رفت و بشقاب از دستش پرت شد روی میز..
بابا بلند شد..
علی بلند شد..
پروانه جیغ زد عمه جون..
من اشکام ریخت و لیوان آب به دست کنار بابا قرار گرفتم..
اما کار از این حرفا گذشته بود و مامانم بیهوش بود..
رسیدیم بیمارستان و فورا مامان بستری شد..
حال بدیامون تکراری شده بود..
تکراری شد بود حالت بابایی که سرش میرفت بین دستاش و بیچاره میموند...
تکراری شده بود چهره ی برادری که تکیه میکرد دیوار و رو به اسمون چشماشو میبست..
منی که دست میذاشتم روی صورتمو با دندون قروچه اشک میریختم..
بعد از سه روز نوبت شب موندن توی بیمارستان افتاد به من و نشستم کنار مامانم..
الحمدلله بهتر شده بود و فقط نیاز بود به حالت نرمال برسه تا مرخص بشه..
دستش تو دستام بود خوابش برد..
خواب به چشمم نمیومد..
دوست داشتم بشینم و صورت آسمونی مامانم رو نگاه کنم..
چشمای بسته شو بوسیدم و رفتم تخت کناریش دراز کشیدم..
گوشیمو در آوردم و روشن کردم..
چند دقیقه از روشن شدن نتم نگذشته بود که پی ام برام اومد..
"این موقع از شب چرا یه دختر ۲۰ ساله باید آنلاین باشه"
من اسمشو گذاشتم شروع فاجعه..
شروع چیزی که نباید میشد..
شروع #نیمهیپنهانعشق ❤️
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💥💕💥💕💥💕💥💕💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۳🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
احوال دلم خوب نبود..
همیشه فکر میکردم اگه یه روزی عاشق بشم و یکیو دوست داشته باشم ، انقدر شادی میاد تو زندگیم که همیشه بخندم و غم هیچ وقت هیچ سراغی ازم نگیره..
همیشه فکر میکردم عاشق شدن قشنگه..
خوشحال شدن داره..
اما این روزا هر روز به این نتیجه میرسیدم که عاشق شدن یه وقتایی اشتباهه محضه..
مینشستم ساعتها فکر میکردم اونقدر غرق تفکراتم میشدم که ساعت از دستم بیرون میرفت..
یه وقتایی علی مچمو میگرفت، یه وقتایی مامان میگفت سها چیشدی تو..
از سوال پرسیدنا خسته شده بودم، برای فرار از نگاه مامان بابا که فریاد میزد دختر ما این نبود، رو آووردم به کتابام..
بهونه کردم که میخام درس بخونم جلو بیوفتم برای امتحان ارشدم..
اتاقم شده بود، مامن و پناهگاهم..
کتابام ریخته بود دورم، ولی دریغ از یه نیم نگاه..
+نمیخوابی سها؟!
همونطورکه سرم پایین بود و الکی کتابو بالا پایین میکردم، گفتم؛
-تموم شه این میخوابم!
علی اومد نزدیکم خم شد کتاب رو ازدستم گرفت سر و تهش کردم و گفت:
+تمومش کن ولی حداقل وارونه نگیر..
انگاری دلخور شده باشه بلند شدو رفت سمت در.
+واسه خودم متاسفم که نشده بشم همدمت!شب خوش!!
رفت بیرون و با صدای نسبتا بلندی در رو بهم کوبید..
با صدای کوبیده شدن در انگاری یکی بهم توگوشی زد که اولش بغض کردم و بعد هم آروم آروم اشک ریختم..
نصف شب بود شاید که با صدای گوشیم از خواب پریرم!
روی کتابام خوابم برده بود..
رد گوشیمو گرفتم که لای یکی از کتابام بود..
بازش کردم و با دیدن متن پیام خواب از سرم پرید..
اونقدی هیجان که بلند شدم تندی رفتم دستشویی اتاقم و صورتم رو شستم و برگشتم..
گوشی رو برداشتم پریدم روی تخت و دوباره متن پی ام رو خوندم!!
"شاید عشق تنها راه نجات زندگیِ مـَردی باشد که سالها حصار کشیده دور تمام دنیا و تنها مانده"
آنلاین بود..
تمام مدتی که من داشتم برای بار هزارم اون متن ملموس رو میخوندم انلاین بود..
تایپ کردم "سلام"
تایپ کرد "سلام سها خانوم"
تایپ کردم "خوب باشین"
تایپ کرد "امیدی ندارم"
ته دلم خالی شد از رنجی که توی کلامش بود..
و میدونستم برای آدم مغروری مثل استاد سپهر چقدر سخته گفتن این یه جمله..
"نمیدونم چرا تورو انتخاب کردم برای گفتنِ "خوب نیستم" اما میدونم تو تنها کسی هستی که برای حرفم ارزش میذاره و بهش فکر میکنه"
حقم بود اگه از شادی بال در میاووردم و پرواز میکردم..
حقم بود از اینهمه روز سختی امید داشته باشم به اومدن روزای خوب،حداقل به عنوان گوش شنوا..
حقم بود..
مگه من به اختیار خودم عاشق شده بودم که به اختیار خودمم فراموش کنم..
اصلاچرا فراموش کنم؟!
نمیشه منم عاشقی کنم؟!
"شبت بخیر سها خانوم"
"استاد؟!"
"بله؟!"
"میفهمم که یه وقتایی آدم از خودشم دلزده میشه متنفر میشه خسته میشه اما آدم، نه استاد زورگویی مثل استاد صادقی کبیر"
دوست داشتم بخنده دوست داشتم فراموش کنه هرچی که هست دوست داشتم حالا که موقعیت فراهمه، براش باشم #همدم که نه حداقل #همصحبت
"شیطون!!!!!!"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۴🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم..
دست و صورتنو نشسته رفتم سراغ گوشیم ، که اولین پیامش "صبحت بخیر" استاد بود..
و جواب تقریبا رسمی من "ممنونم همچنین"
بلند شدم سرحال و قبراق رفتم از اتاقم بیرون..
مامان تو آشپزخونه و طبق هرروز علی و بابا نبودن..
+سلام مامانی صبحت بخیر!!
مامان برگشت و با تعجب نگاهم کرد..
-خوبی سها؟؟
خندیدم آروم..
-چته خب میگم خوبی؟؟
بلند بلند خندیدم..
+خوبم دورت بگردم چم باشه اخه..
همونطور که برمیگشت سمت قابلمه روی اجاق شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
-چمیدونم والا هیچ حالیتیت به سهای من نمیره تو..
لبامو دادم جلو هم لوس و هم ناراحت با صدای بچگونه گفتم:
+دلت میاد مامانی،منکه جیک و جیک و جیک میکنم برات..
بعدم زدم زیر خنده..
دستاشو شست زیر شیر و دستمال برداشت خشک کنه..
+خوبه خوبه دختر بیمزه..
صبحانه مو خوردم و رفتم توی حال پیش مامان نشستم شروع کردم سبزی پاک کردن..
-سها مطمينی خوبی؟! مگه درس نداشتی تو
+عه مامان میخواین برم
-نه خب ولی خب
خندیدم و دستمو انداختم دور شونه شو..
+خوبم قربون دل نگرونیات..
چقدر حرفای نگفته داشتم با مامان قد این دو سالی که دانشگاه بودم ازش دور شده بودم..
انقدری سرگرم حرفامون شدیم که بابا و علی اومدن..
علی سرسنگین بود بابا اما انگاری گمشده شو پیدا کرده باشه، آغوش پر مهرش نصیبم شد..
سر سفره وقتی به علی گفتم؛
+من برات بکشم داداشی!!
با بیحوصلگی گفت:
-خودم دست دارم!
+علییی!
مامان بود که دعواش کرد با این صدا زدنش..
علی چیزی نگفت و منم آروم نشستم..
باید از دلش در میاووردم..
حق نبود داداشم بخاطر حال بدیه من حالش بد بشه..
زودتر از همه بلند شد و رفت توی اتاقش..
به مامان بابا نگاه کردم..
سرشون پایین بود..
میدونستم اوناهم دوست دارن که من برم و از دلش در بیارم..
بلند شدم رفتم سمت اتاقش..
دراز کشیده بود و دستش روی پیشونیش بود..
قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:
+گله دارم ازت که غریبه ت شدم!
نشستم کنار تختش روی زمین..
-حق داری!
+گله دارم که زدی زیر قولت!
-حق داری!
+گله دارم که محرم نیستم!
اشکم ریخت..
برگشتم دستشو گرفتم..
+بهم فرصت بده!
بازهم نگاهم نکرد..
+اروم زیر لب گفت"مواظب سهام باش"
همیشه مسئولیتم رو میذاشت روی دوش خودم..
اما هیچوقت ناامیدش نکرده بودم تا اینکه...
قبل از اینکه از اتاق علی برم بیرون گوشیم زنگ خورد..
"زورگو"
دستپاچه شدم..
تا خودم رو برسونم اتاقم قطع شد..
دوباره زد..
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
+سلام..
اما صدای ظریف زنونه ی اونور خط تمام امیدم رو ناامید کرد...
-ببخشید اشتباه شده!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓💥💓💥💓💥💓💥💓#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۵🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
حالم بد شد..
انگاری ته گلوم شد طعم تلخ ته خیار نیم رسیده..
منتظر بودم..
منتظر یه کلمه حرف که فقط بپرسم اون خانمه کی بوده..
شاید مامانش..
شاید خواهرش..
شاید هرکسی کلی میخوام بپرسم..
میخوام بدونم..
بدونم جایگاهم کجاست..
بدونم چیکار کنم..
گوشیو برداشتم و زنگ زدم سحر..
+جانم سها؟
-سلام سحری خوبی!
+خوبم تو چطوری چخبر؟
-خوبم ممنونم..دلم برات تنگ شده بود!
+فدا دلت مهربونم!!
داشتم فکر میکردم چطور بحث رو منحرف کنم سمت استاد تا بتونم اطلاعاتی ازش بدست بیارم..
مثلا بهم بگه، استاد خواهر داره..
که خودش زودتر گفت:
این روزا من بیشتر وقتمو با سپهر میگذرونم!
-چطور مگه؟!
+اخه اون دستمو گرفت تو حال بدیم الان من دارم کمکش میکنم!
-چیشده مگه سحر استاد چطوره؟!
+خوبه حالش چیزیش نشده که نترس!
یکم اوضاع روحیش خوب نیست فقط!
تو پیامش گفته بود "تورو انتخاب کردم برای حال بدیام" پس واقعا یه اتفاقی افتاده بود!!
-کمکی از من بر میاد سحر؟!
+نه دورت بگردم چیکار کنی تو!!
بنده خدا خانوادش که همه خارجن داییم و زن داییم از،وقتی این سپهر بدبخت دنیا اومد گذاشتن پیش مامانبزرگم و رفتن کانادا..
همیشه تو غم و شادیاش ما پیشش بودیم و تا حالا.....
هعی من چرا اینارو به تو میگم اصلا، ببخشید توروخدا..
نمیخواستن فرصت رو از دست بدم و فورا پرسیدم؛
-سحر مگه استاد خواهر نداره که همیشه تو رو انتخاب میکنه؟!
برای اینکه شک نکنه هم یه تک خنده ای گڋاشتم اخر حرفم!
+نه بیچاره کیو داره اینجا اون اصلا تک فرزنده!
-آهان..
یک ساعتی با سحر حرف زدم اما ذهنم حوالیه صدای نازکی میگذشت که گفت "اشتباه شده"
کی بود که انقدر به استاد نزدیک بود که گوشیشم دستش بود..
دعا میکردم دوباره امشب پیام بده که بتونم یه جوری بپرسم!
که انگار خدا صدامو شنید و دقیقا راس همون ساعت دیشب پیام داد..
+سلام!!
چند دقیقه تعلل کردم و جواب دادم..
-سلام استاد..
زنگ زد..
اما با تجربه ی تلخ قبلیم فقط تونستم رد بدم..
+چرا رد میدی سها خانوم!!
-نمیدونم!
زنگ زد و اینبار جواب دادم!
+یعنی چی دختر خوب بچه شدی؟
-نه!
+پس؟؟؟؟؟
دلو زدم به دریا منکه آب از سرم گذشته رود و مطمئن بودم استاد فهمیده یه حسی بهش دارم!
-امروز یه خانوم زنگ زد گوشیم از شماره شما..
+چیییییی؟!
کِی؟؟
+عصر!!
انگاری نفسشو عمیق بیرون داد و من از صدای پوفش متوجه شدم!
-مهم نیست بهش فکر نکن!
+نمیشه که!
-میشه چرا نشه!
+باشه استاد من فقط کنجکاو شدم بدونم کی بودن همین،میتونید نگید!!
خندید..
اول آروم..
بعد بلند بلند..
-باشه که خانوم منم فهمیدم شما اصلا در حال حرص خوردن نیستین!
+نه استاد واقعا....
نذاشت ادامه بدم پرید بین حرفام و گفت:
میشه بمن نگی استاد؟؟
-یعنی چی؟!
+یعنی اینکه من میدونم حس شمارو :)
ته دلم خالی شد..
بجای خوشحال شدن، حس بازنده بودن داشتم..
سپهر صادقی، آدم عاشق شدن نبود، نبود که نبود..
اما عجیب توانایی تحقیر داشت..
که طرف مقابلشو له کنه..
چون قدرت طلب بود تحسین طلب بود و مهمتر از همه #مغرور بود..
فقط تونستم در جوابش بگم:
خبط نکردم که از حسم بترسم!!
خدانگهدار!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💓💥💓💥💓💥💓💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✍ارزش تا آخر خوندن و داره
✅ پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
✅ زیباترین منش انسان راستگویی است💯
↶【به ما بپیوندید 】↷
__________________
🌏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🍁 در وضو چه اسراری نهفته است؟🍁
✅پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی
می فرمایند : شستن صورت ها و دست ها
و مسح سر و پاها در وضو، رازی دارد.
◆ شستن صورت در وضو، یعنی خدایا! هر
گناهی که با این صورت انجام دادم، آن را شست
وشو می کنم تا با صورت پاک به جانب تو
بایستم و عبادت کنم و با پیشانی پاک سر بر
خاک بگذارم.
◆ شستن دست ها در وضو، یعنی خدایا! از گناه
دست شستم و به واسطه گناهانی که با دستم
مرتکب شده ام، دستم را تطهیر می کنم.
◆ مسح سر در وضو، یعنی خدایا! از هر خیال
باطل و هوس خام که در سر پرورانده ام، سرم را
تطهیر می کنم و آن خیال های باطل را از سر به
دور می اندازم.
◆ مسح پا، یعنی خدایا! من از رفتن به مکان
زشت پا می کشم و این پا را از هر گناهی که
با آن انجام داده ام، تطهیر می کنم.
📚 من لایحضره الفقیه، ج ۲، ص ۳۰۲
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهلــم
✍طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین...
_این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی چی شده یا می خوای به بچه بازیت ادامه بدی!؟
ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم.
_بچه بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه
داشت صبوری می کرد، با کلافگی نشست و گفت:
_خیلی خب. هرچند هنوز نمی دونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم
دست روی چشم راستش گذاشتش و ادامه داد:
_اما به روی جفت چشمام. رازداری می کنم، بفرمایید
جونم به لبم رسید تا گفتم:
_من... من نمی تونم با شما... یعنی زنعمو خواستگاری... خب... زنعمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمی تونم یعنی ما نمی تونیم باهم ازدواج کنیم!
سرخ و سفید و کبود شدم و شد. معلوم بود که خجالت کشیده! منم وقیح نبودم ولی خب.
_آخی، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟
_طاها متعجب بود دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:" یعنی شما با من مشکل داری؟"
خندم گرفته بود از تصور اشتباهش!
_یا علاقه نداری که ...
نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین. دستام توی هم گره شده بود و انگار زمین و زمان بهم دهن کجی می کرد، صدام می لرزید وقتی گفتم:
_بحث این چیزا نیست پسرعمو! مشکل از منه...
_یعنی چی؟ چه مشکلی؟
_گفتنی نیست اما ازتون می خوام تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت می کنه شما باشین نه من!
باور کن ترانه، هر ثانیه که می گذشت چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر می شد. بنده خدا هنوزم دلم برای حال اون روزش می سوزه!
_پای کسی دیگه در میونه؟
_نه!
انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم.
_با دلیل قانعم کن ریحانه
دوباره گوشه ی چادر مشکیم تو مشتم مچاله می شد. صورتم می سوخت و تنم یخ کرده بود، از شرم هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم!
_من... بچه دار نمیشم... هیچ وقت!
و زدم زیر گریه. نمی دونم چقدر گذشت، چند دقیقه و چند ثانیه اما فقط صدای هق هق خودمو می شنیدم. سکوت سنگینش نشون می داد که چه بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه، مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش...
هنوز دستم روی صورتم بود و دل دل می کردم برای اینکه بدونم خب حالا چی میشه؟! که تمام فرضیه هام ریخت بهم وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون! اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_یکـم
✍با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه ی تار شده ی روبه روم نگاه کردم. عمو مبهوت اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو می زد.
و طاها! انگار هیچ وقت انقدر درمونده نبود! حس مرگ داشتم... دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه و یا فکرش به جاهای دیگه نره! نمی تونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام امام و پیغمبرها وصل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی! سکوت که شکسته شد انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگ تر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز گوشی رو برداشت انگار فقط می خواست یه فرصتی به ما بده!
با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم:
_تو رو خدا پسرعمو... قول دادی!
هیچ وقت نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد:
_ریحانه... راست بود؟
_بخدا
_قسم...
_قسم خوردم که باورت بشه.
و سوال دومش این بود:
_اگه من قبول کنم؟
آب رو آتیش بود همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی از روی احساسم اگر می گفت اما نامرد نبود که دو دقیقه ای پسم بزنه! ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه... پچ پچ ها و نصیحت های خانوم جون توی گوشم پیچ و تاب می خورد و آینده ای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش می کردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم:
_نمی خوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم!
حواسمون پرت عمو شد...
_چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه
برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشک هام رو پاک کردم و واقعیت این بود که نمی دونستم باید چی بگم!
عمو جلومون ایستاد، چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بی اعصابی، بی هدف دونه هاش رو بالا و پایین می کرد. حالا چی می شد؟
_تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟!
_نه آقاجون
_خب. بسم الله... پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر وسط مغازه ی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه می کنه؟
انقدر از استرس لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس می کردم. طاها شاید خیلی از من بی چاره تر بود! نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت:
_ما... خب درسته که بدون اجازه ی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف می زدیم.
_معلومه که باید حرف می زدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بی خبرین؟
وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد:
_بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونه ی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمی کرد که بیاد تو بازار کلومش رو پچ پچ کنه به دختر مردم!
وای از تهمتایی که داشت به طاها زده می شد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده! مجبور بود که جواب بده...
_آقاجون حق با شماست ولی ریحانه که غریبه نیست
_د چون از یه ریشه ایم میگم عاقل تر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی، حالا خواسته باشه یا ناخواسته!
_ما که گناهی نکردیم فقط...
قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت.
_مگه چه گناهی قراره.... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها.
_حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمنده.
عمو سعی می کرد آروم باشه چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت! با مهر نگاه به من کرد، دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید.
_به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟
هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق می کرد! عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه ی سوم فقط گفت:
_نه!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_چهل_و_دوم: ✍نمی
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_چهل_و_سوم:✍ قول شرف
.
💐تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من ….
– هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … .
💐و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … .
– اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … .
– امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …
💐همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … .
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
💐– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …
💐– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم …
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه
✍ادامه دارد..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662