(هركي نخونه از دستش رفته واقعا از دستش رفته)
روزی پیامبر اکرم به خانه حضرت زهرا آمدند . حضرت علی و حسنین (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند .
پیامبر خطاب به اهل بیت خود فرمودند :
چه میوه ای از میوه های بهشتی میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.
امام حسین که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده سبقت گرفتند. رفتند در دامن رسول خدا نشستند و عرضه داشتند :
پدر جان به جبرائیل بگوئید از خرماهای بهشتی برای ما بیاورد .
و حضرت رسول اکرم هم به خواسته حسین خود جامه عمل پوشانیدند و به جبرئیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.
مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در حجره حضرت زهرا سلام الله عليها گذاشت.
پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند : فاطمه جان یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است ، آنرا نزد من بیاور .
حضرت زهرا آن طبق را آوردند و نزد پدر گذاشتند. پیامبر خرمای اول از درون ظرف برداشتند و در دهان سرور جوانان اهل بهشت امام حسین نهادند و فرمودند « حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » سپس خرمای دوم را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر سرور جوانان اهل بهشت امام حسن نهادند و باز فرمودند «حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ». خرمای سوم را در دهان جگر گوشه خود حضرت زهرا نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.
خرمای چهارم را هم در دهان حضرت علی نهادند و فرمودند « علی جان نوش جانت، گوارای وجودت » خرمای پنجم را از درون ظرف برداشتند و باز دوباره در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند .
خرمای ششم را برداشتند، ایستادند و در دهان حضرت علی گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند.
در این هنگام حضرت زهرا فرمودند : پدر جان به هر کدام از ما یک خرما دادید اما به علی سه خرما و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید . چرا بین ما اینگونه رفتار کردید ؟
رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم ، دیدم و شنیدم که جبرائیل و مکائیل از روی عرش ندا بر آورده اند که : «حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل همان جمله را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».
فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم حوری های بهشتی سر از غرفه ها در آورده اند . و می گویند « فاطمه جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به پیروی از آنها این جمله را تکرار کردم.اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که خداوند از روی عرش صدا می زند « علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت » . به اشتیاق شنیدن صوت حق خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که «هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت ، گوارای وجودت علی جان.به احترام صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم ، شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا صبح قیامت خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت ، گوارای وجودت».
یا علی مولا جان
خداونا به حق علی گره از کارم بگشا
جلاءالعیون علامه مجلسی
هر کی این مطلب را خوند ودلش شكست اگه دوست داشت به عشق 14معصوم واسه گروهاي ديگه بفرسته
خدایا:هر کی این پست راکپی کرد درد دلش رو رفع کن
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#قسم_به_وجه_خدا
روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائيل مى گذشت ناگاه چشم فقيرى به او افتاد و گفت :
به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد!
خضر گفت :
من به خدا ايمان دارم ولى چيزى ندارم كه به تو دهم .
فقير گفت :
بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه (عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! به من كمك كند! من در سيماى شما خير و نيكى مى بينم تو آدم خيّرى هستى اميدوارم مضايقه نكنى .
خضر گفت :
تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادى و كمك خواستى ولى من چيزى ندارم كه به تو احسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشى .
فقير: اين كار نشدنى است چگونه تو را به نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و كمك خواستى من نمى توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتياجت را برطرف كن !
فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت .
خضر عليه السلام مدتى در نزد خريدار ماند، اما خريدار به او كار واگذار نمى كرد.
خضر: تو مرا براى خدمت خريدى ، چرا به من كار واگذار نمى كنى ؟
خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت اندازم ، تو پيرمرد سالخورده هستى .
خضر: من به هر كارى توانا هستم و زحمتى بر من نيست . خريدار: حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر!
با اينكه براى جابجا كردن سنگها شش نفر در يك روز لازم بود، ولى سنگها را در يك ساعت به مكان معين جابجا كرد.
خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت :
آفرين بر تو! كارى كردى كه از عهده يك نفر بيرون بود كه چنين كارى را انجام دهد.
روزى براى خريدار سفرى پيش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت :
من تو را درستكار مى دانم مى خواهم به مسافرت بروم ، تو جانشين من باش ، با خانواده ام به نيكى رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون پيرمرد هستى لازم نيست كار كنى ، كار برايت زحمت است .
خضر: نه هرگز زحمتى برايم نيست .
خريدار: حال كه چنين است مقدارى خشت بزن تا برگردم . خريدار به سفر رفت ، خضر به تنهايى خشت درست كرد و ساختمان زيبايى بنا نمود.
خريدار كه از سفر برگشت ، ديد كه خضر خشت را زده و ساختمانى را هم با آن خشت ساخته است ، بسيار تعجب كرد و گفت :
تو را به وجه خدا سوگند مى دهم كه بگويى تو كيستى و چه كاره اى ؟ حضرت خضر گفت :
- چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همين مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم . اكنون مجبورم كه داستانم را به شما بگويم :
فقير نيازمندى از من صدقه خواست و من چيزى از مال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت .
اكنون به شما مى گويم هرگاه سائلى از كسى چيزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتى كه مى تواند به او كمك كند، سائل را رد كند روز قيامت در حالى محشور خواهد شد كه در صورت او پوست ، گوشت و خون نيست ، تنها استخوانهاى صورتش مى مانند كه وقت حركت صدا مى كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مى شود.) خريدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت :
مرا ببخش كه تو را نشناختم . و به زحمت انداختم .
خضر گفت : طورى نيست . چون تو مرا نگهداشتى و درباره ام نيكى نمودى .
خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام هستى ام در اختيار شماست .
خضر: دوست دارم مرا آزاد كنى تا خدا را عبادت كنم .
خريدار: تو آزاد هستى !
خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگى مرا آزاد نمود.
#برگرفته_ازکتاب_داستان_راستان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
خیلی قشنگه👌👌👌
توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به “”باقالی پلو و ماهیچه””
“”بعد از 18 سال دارم بابا میشم””
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم
مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.
((خدا)) را فقط با “دولا و راست شدن” و امتداد “”والضالین”” نمیتوان شناخت…
┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨✨🌷✨✨🌷✨
🍃💞ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﻭ ﮐﻼﻍ…!💞🍃
🍃👈ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﻋﻘﺎﺏ 30ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﮐﻼﻍ 300ﺳﺎﻝ!
ﻋﻘﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻗﻠﻪ ﺭﻓﯿﻌﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﻤﺮﺵ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻤﯿﺮﺩ!
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ:
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻗﻠﻪ ﮐﻼﻏﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ.
ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﻘﺎﺏﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻼﻍ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ! ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ
ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!!
ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﮐﻼﻍ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ؛
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﮐﻼﻍ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﺪ.
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﺎﻝ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻣﺪ.
ﺷﮑﻮﻩ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﯿﺎﻫﻮﯾﯽ ﺷﺪ! ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺗﯽ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﻻﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﮔﺮﯾﺨﺘﻨﺪ!
ﺧﺮﮔﻮﺵ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻫﻮﺍﻥ ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺟﻨﮕﻞ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪ!
ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮔﻠﻪ ﺩﻭﯾﺪ؛
ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺑﻮﺩ...
ﺑﻪ ﻻﻧﻪ ﮐﻼﻍ ﺭﺳﯿﺪ؛
ﮐﻼﻍ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ!
ﭼﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟!!
ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﻓﺎﺵ ﮐﻨﺪ.
ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ:
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ
ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ؛
ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺎﺏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﻭ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻣﺨﻮﺭ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻋﻘﺎﺏ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ!
ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻼﻍ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ.
ﻋﻘﺎﺏ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﮔﻮﺷﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪﺳﺎﺭﺍﻥ ﮐﻮﻫﺴﺎﺭ ﺑﻮﺩ،
ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺯﺩﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﭘﺴﻤﺎﻧﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﻻﺷﻪﻫﺎ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻟﺠﻦ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﻣﯽﺷﻮﺩ!!!
ﺍﻭ ﺩﺭ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﮐﻼﻍ، ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩ.
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﻋﻘﺎﺏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ:
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ،
ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺩﺭ ﻧِﮑﺒﺖ ﺯﻣﯿﻦ ﻋﻮﺽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ،
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺑﺎﺷﺪ...
ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﺎ ﺧﻔﺖ ﺍﺳﺖ...
ﻋﻤﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﻭ ﺳﺮﺍﻓﺮﺍﺯﯼ ﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ، ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻋﻤﻞ…!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
💙👈 دعايتان به اجابت نرسيد مواظب اين سه حالت باشید ↯↯↯
💠 اول : آن كه مايوس نشوى از رحمت خدا، زيرا به اجابت نرسيدن دعا ممكن است به سبب گناهان تو باشد كه مانع اجابت است پس درصدد رفع آن به توبه و تعذيب نفس برآى .
🍀دوم : ترك دعا نكن .
💠سوم : راضى باش به تقدير الهى تا همان رضاى تو باعث اجابت دعايت بشود.
🍀امام حسن عليه السلام مى فرمايد: من ضامنم از براى كسى كه در قلب او چيزى خطور نكند بجز رضا و خشنودى به قضاى خدا اين كه دعا كند پس مستجاب شود.
💠دعا كردن سه حالت دارد كه به هر حالتى كه باشد براى انسان اجر معنوى دارد
🍀حالت اول : آن كه صلاح بنده در آن هست و به او مى رسد و مشروط به دعا نيست و در اين صورت ثمره دعا تقرب بنده است به خدا.
💠حالت دوم : آن كه صلاح بنده در آن هست و رسيدن به آن مشروط است به دعا كردن و در اين صورت ثمره دعا دو چيز است يكى رسيدن به مطلوب و ديگر تقرب به خدا.
🍀حالت سوم : آن كه صلاح بنده در آن نيست و به آن نمى رسد چه دعا بكند چه نكند و در اين صورت ثمره دعا دو چيز است يكى تقرب به خدا، دوم عوض آن كه در دنيا از او منع شده در آخرت به اضعاف آن به او عطا مى شود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌❤💌❤💌❤💌
❤
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۱🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
چند روزی طول ڪشید تا تونستم به حال عادیم برگردم..
کلاسا رو نرفتم..
سحر زنگ میزد جواب نمیدادم و از زهرا خواسته بودم هروقت خواست بیاد دیدنم بگه نه..
خیلی اومده بود و برگشته بود..
این بین از استاد خبری نبود..
فقط یک بار زنگ زده بود..
چقدر حسرت میخوردم که خودم رو کوچیک کردم..
+سها امروز بریم بیرون؟!
بیحوصله بودم اما دوست داشتم از این حال و هوا بیام بیرون..
قبول کردم..
پاساڗا و بوتیکا و تموم مغازه های کوچیک و بزرگـ رو زیر و رو کردیم..
اونقدر گشتیم که دیگه جون نداشتیم..
+وااای سهااا بسه من خسته م..
میخندید و میگفت..
میخندیدم و میگفتم "بازم بریم بریم"
میخندیدیم و میرفتیم..
سرخوش..
بیخیال...
دستامو باز کردم جلوی زهرا چرخیدم..
بلند گفتم:
چه خووووبههه خداااا
و به تیکه ی عابرایی که میگفتن؛
"خله"
"چی زدی خانوم"
"خدا شفات بده دخترم"
گوش ندادم و نگاهم میخ شد روی پاساژی که سر درش نوشته بود
"فروشگاه بزرگ حجاب و عفاف"
+زهرا بریم اینجا؟؟
گیج نگاهم کرد..
با اشاره ی دست بهش فهموندم کجا رو میگم..
چشماش برق زد..
و به نشونه ی مثبت روی هم گذاشت..
از عرض خیابون رد شدیم و رفتیم توی اولین مغازه..
همون ابتدا یکی از چادرا توچشمم قشنگتر اومد و از فروشنده خواستم برام بیاره...
پوشیدمش..
روی سرم صافش کردم و دستامو از از حلقه ی کوچکی که داشت عبور دادم..
راحت بود..
نگاهمو دوختم به آیینه ی رو به روم..
"چقدر بهت میاد"
حتما بهم میاد که استادسپهر گفت بهت میاد..
اون الکی تعریف نمیکنه..
فروشنده میگفت چادر عربیه..
نمیدونم مدلش رو اما دوسش داشتم..
درش نیووردم..
دلم نیومد...
دوست داشتم هرچه زودتر فردا بشه و واکنش استاد رو ببینم...
وقتی با تیپ جدیدم اولین قدم رو گذاشتم توی حیاط دانشگاه، یه حس بهتری اومد سراغم..
احساس خاص بودن تغییر مثبت کردن..
و از نگاهایی که تحسین رو میرسوند راضی بودم..
عمدا دیر کرده بودیم تا جوری برسیم که استاد قبل از ما رسیده باشه..
زهرا زودتر از من وارد شد...
از پشت سرش سعی کردم جو کلاس رو ببینم..
استاد برگشت سمت زهرا..
دیگه برای من سخت نبود، فهمیدن اینکه نگاهش منو جستجو میکنه جایی پشت سر زهرا..
+استاد اجازه هست؟!
انتظار داشتم مثل همیشه که کسی دیر میومد، و میگفت دوتا منفی خوردید و بفرمایید بیرون؛برخورد کنه اما درکمال اشتیاق گفت؛
-بله خواهش میکنم بفرمایید..
زهرا وارد شد و با نگاهی که مستقیم اولین صندلی خالی رو هدف قرار گرفته بود، پشت سرش وارد شدم..
💌ادامه دارد💌
💌❤💌❤💌❤💌❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫💞💫💞💫💞💫💞💫
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۲🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
میون اون همهمه ای که اول بخاطر کار غیر منتظره ی استاد بود و بعد هم بخاطر چادر پوشیدن من،صدای سحر بیشتر و واضح تر از باقی بچها به گوشم رسید که گفت"سهااا"
توجهی نکردم و نشستم کنار زهرا..
خودکارمو گرفتم دستم و شروع کردم به کشیدن خط های مبهم..
بعد چند ثانیه مکث،استاد درسش رو شروع کرد..
اما از اون درسا هیچی متوجه نمیشدم..
یک بار هم نتونستم سرمو بیارم بالا و به تابلو یا حتی کتابو نگاه کنم..
اواسط کلاس بود که استاد بدون توجه به ساعت کاملا ناگهانی پایان کلاس رو اعلام کرد..
بچها داشتن میرفتن بیرون که سحر خودشو رسوند به صندلیم..
+سها سها سها...
معلوم بود چقدر گله داره که انقدر پشت سرهم اسمم رو تکرار میکرد..
بلند شدم و نگاهمو دوختم به چشماش که آماده ی گریه کردن بود..
-جان سها؟!
خودشو انداخت تو بغلم صدای گریه ش بلند شد..
چه تقصیری داشت سحر از همه جا بیخبر که اونو هم درگیر ماجرا کرده بودم با اینکه بار ها بهم گفته بود جز من کسیو برای تمام حرفاش نداره..
+سحر آروم باش زشته!!
میون گریه هاش گفت:
-زشت تویی تو تویی که معلوم نیست کجایی..
خندیدم!!
دیوانه بود..
همونموقع نگاهم افتاد به استاد که از نبودن بچها استفاده کرده بود و راحت داشت نگاهم میکرد..
میفهمیدم ذوق عجیب نگاهشو..
بلند شد و همزمان که دستش توی جیبش بود آروم آروم اومد سمتمون..
سحر رو از بغلم کشوندم بیرون..
+هیس دیگه باشه؟!
دماغش قرمز شده بود..
خندید و گفت: دماغمو نگاه نکن میدونم چه شکلیه الان..
زهرا با خنده گفت؛ باشه بچها بریم دیگه..
نگران بود دوستم..
نگران اینکه نکنه استاد بیاد حرفی بزنه و من دوباره بهم بریزم..
دست سحر رو گرفتم...
+آره؟! بریم بیرون.. بریم حرف بزنیم..
-باشه وایسا وسایلامو بردارم..
استاد دقیقا کنارمون بود..
نه من و نه زهرا قصد نگاه کردن بهش رو نداشتیم..
خوش پیشی گرفت و گفت:
سحر جان شما برید خانوم درویشان پور میان..
+نه سپهر تورو خدا ما باهم بریم..
با اخم و با کلامی محکم به سحر جواب داد:
-برید شما..
زهرا نگاه نگرانش رو کشوند به نگاه مضطربم..
ولی باید میموندم..
نمیشد..
درست نبود..
+تبریک میگم..این بار دیگه چادر خودته..
سرمو انداختم پایین..
-بله ممنون..
دستشو کشید توی موهاشو با تعلل گفت؛
+سها زنگ میزنم جواب بده..باشه؟!
دوست داشتم اصرارشو، اما قلبم قبول نمیکرد..
-زنگ نزنید که مجبور بشم جواب ندم!!!
+زنگ میزنم و شما جواب میدی...تموم سها خانوم تموم!!
-هروقت جواب سوالمو گرفتم، حتما!!
پشت کردم بهش و قدم برداشتم به سمت در..
+سها؟!
یاد از پستی از همین کانالای عاشقونه افتادم که میگفت
"عاشق اسمم میشوم وقتی بر زبان تو جاری میشود"
من فکر میکردم که تک تک حروف اسم آدم از زبون اون کسی که دوسش داره خاص و متفاوت خواهد بود..
"سین ، هاء ، الف"
ترکیب قشنگتری میشد از زبون کسی که میخواستم تا آخر عمر صدام بزنه و من غرق شم تو حروفش..
+میدونم ، میدونی جواب سوالتو..
نفس کشیدن سخت بود تو حدس و گمانی که میگفت یعنی استاد هم....
یعنی اون هم مثل من...
یعنی نه من تنهابلکه اونم....
یه لحظه ضعف به کل بدنم غالب شد و ڪنترل کوله پشتیم برام سخت شد و افتاد کنارم..
برگشتم سمتش..
عجیب بود..
استاد صادقی با اون حجم از مغرور بودن نگاهش پایین بود..
مصمم ولی نگاهش پایین بود..
+میتونی بری!!
مغرور لعنتی!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💫💞💫💞💫💞💫💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🍃
🍃🌹
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۳🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
رفت سمت میزش و منم کوله مو برداشتم و به سرعت رفتم بیرون..
دوست داشتم داد بزنم جیغ بزنم اصلا کل دنیارو با خبر کنم هم از اینکه حالم خوب نبود و هم حالم بهترین بود..
گیج بودم..
هم از خواستن و هم از اشتباه خواستن...
هم از حدس خوبم و هم از غرور لعنتیش..
دویدم..
تمام پله های دو طبقه رو دویدم..
دیگه نفسم همراهیم نکرد و زیر اولین درخت ایستادم
دستم رو گرفتم به تنه ی درخت و سعی کردم نفس تازه کنم..
چادر و کوله مو مرتب کردم..
با چشم دنبال زهرا و سحر گشتم..
پیداشون نکردم..
گوشیمو آوردم بیرون تا بهشون زنگ بزنم..
بوق اولی که خورد همزمان با جانم گفتن زهرا، آقای پارسا رو به روم توقف کرد..
+زهرا بعد زنگ میزنم..
پرسشگر به اقای پارسا نگاه کردم!
+درواقع هیچ کاری ندارم..
یعنی بهونه ای پیدا نکردم برای اینکه بتونم وقتتون رو بگیرم..
اما خب دوست داشتم بیام بهتون بگم که تیپ جدید خیلی بهتر از قدیمیه، هرچند شما همه جوره...
مکث کردم منم علاقه ای نداشتم ادامه بده با گفتن "ممنونم لطف دارین" از کنارش رد شدم..
تا رسیدن به سحر و زهرا با خودم فکر میکردم اینکه یکی،باشه آدم رو دوست داشته باشه خیلی جذاب تر از اینه که تو یکیو دوست داشته باشی هرچند که در حالت دوم اونقد عذاب میکشی که حد نداره!
ولی شاید همیشه هم ته خواستنا نرسیدن نباشه..
شاید اذیت بشی ڪه تو راه عشق اگه سختی نبود که حافظ نمیگفت "افتاد مشکل ها"
ولی بعدش شاید به روزای خوب وصل بشه..
مثلا این روزایی که حدس میزدم..
+هوووی سهااا..
وایسادم..
صدای زهرا بود..
گیج شدم یکم..
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم..
نشسته بودن روی یکی از نیمکتها و داشتن نسکافه میخوردن..
اونقدر تو فکر بودم که ازشون رد شده بودم..
با خنده رفتم سمتشون...
سحر با خنده ی گشادی گفت:
+عاشقیا شیطون!
سرمو انداختم پایین و با لحن بچگونه ای گفتم..
+نعخیرشم کی گفته..
-اره خودم دیدم با پارساعه حرف میزدی..
لبخند نرمی نشست روی لبای زهرا..
همیشه مخالف بود...
مخالف بها دادنم به استاد و بها ندادنم به اقای پارسا..
خداروشکر کردم که سحر هنوز از ماجرای منو استاد خبر نداره..
+زهرا ،سها یه روز ناهار بیاین خونمون سوپرایز دارما🙊
بخدا راست میگم شمابیان..
راستی سها اوندفعه که نیوندی با سپهر خونمون میخواستم سوپرایزو بهت نشون بدما...
کنجکاو شدم...
-بگوخب الان..
+نچ باید بیاین..
-منکه میدونین نمیام..
زهرا بود..
نمیوند..
کلا اجازه نداشت...
+عه زهرا فقط یه باره..
-نه امکان نداره..
+باشه سها تو که میای..
+چیه سحر جان تو چرا همیشه در حالت منت کشیدنی...
صدای استاد دقیقا جایی نزدیکی گوشم بود..
خودمو کشیدم سمت زهرا و رو به استاد ایستادیم..
+اخه سپهر ببین من بهشون میگم بیاین خونمون سوپرایز دارم پس فردا نمیان..
استاد لبخند ملیحی زدو گفت:
-میان دلتو نمیشکنن..
بعد رو کرده به زهرا و گفت..
-مگه نه خانوم؟!
زهرا با محجوبیت همیشگیش گفت..
+خیر استاد ممنون من اجازه ندارم..
سحر با لجبازی گفت..
-سها بیاد حداقل..
+ایشون هم میان..
چیزی نگفتم..
ترجیح دادم بدونم قرار چجوری ایشونم برن..
استاد خداحافظی کرد ورفت..
میرفتم خونه ی سحر دوست داشتم سوپرایزشو ببینم..
انگاری این بار خدا دوست داشت من به این سرعت قبول کنم تا شاید بقول زهرا سر عقل اومدم و "چشمام رو به روی واقعیت باز میکردم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💞❤💞❤💞❤#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۴🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد و گفت بیا که قبول کردم به رفتن..
"آفرین دختر خوب"
"سپاس استاد"
"باز گفتی استاد"
"نه نگفتم کی گفت"
و اونقدر این پی ام ها ادامه پیدا کرد تا چشمام سنگین شد و حوابم برد..
صبح هرچی زهرا صدام زد برای رفتن به کلاس امتناع کردم و بلاخره خسته شد و خودش رفت..
وقتی بیدار شدم ساعت حوالی دوازده بود..
کارامو انجام دادم..
ساعت سه با استاد سپهر میومد دنبالم تا بریم خونه ی سحر..
انگاری سوپرایزش افتاده بود شب..
داشتم موهامو شونه میزدم که مامان زنگ زد..
+جان مامان..
-خوبی سها..
+خوبم مامان چخبرا..
-سلامتیت عزیزم...کی میای سها؟!
+چطور مامان؟!خیلی نمونده..
-نمیدونم دلم برات تنگ شده
+قربون دل مامانیم یه ماه دیگه میام..
نمیدونم چه رابطه ای بود بین بیرون رفتنای من با استاد و دلتنگیای مامان و علی..
نمیدونم اما این موقع ها به رفتنم شک میکردم..
دوباره گوشیم زنگ خوردم و این بار استاد بود..
جواب ندادم..
حاضر شدم و رفتم پایین..
چادر نگهداشتن یکم برام سخت بود اما بهم گفته بود بهت میاد..
میپوشیدم و سختیش چندان مهم نبود..
یه خیابون بالاتر از دانشگاه سوار ماشین شدم..
کیفمو گذاشتم روی پامو برگشتم سمتش..
عینک دودیش روی چشماش بود و برگشته بود سمت من..
با لبخند گفتم "سلام"
-سلام سها بانو..
لبخند از عنوان جدید..
-بریم؟!
+بله بریم..
چند ثانیه ای به سکوت گذشت..
خواستم لب باز کنم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد...
نگاهی به صفحش کرد و رد داد..
چند ثانیه گذشت و باز هم همین اوضاع..
یک بار
دو بار
سه بار
با هفتم دیگه صدای منم در اومد..
+خب چرا جواب نمیدین..
-چون نباید جواب بدم..
+من مزاحمم بله..
با تعجب نگاهم کردم با خنده ی بلند گفت
-چرا مزاحم باشی اخه.. من نبازد اینو جواب بدم فقط.. همین..
صورتمو برگردوندم جهت مخالف و زیر لب گفتم:
به من چه..
+سها خانوم مثل بچها؟!
-نه ولی خب نباید دخالت میکردم..
+باعشه..
حرصم گرفت که توضیحی نداد..
رسیدیم جلوی در خونه ی سحر..
پیاده شدم و منتظر استاد موندم..
با زدن دکمه ی ریموت ماشینش اومد سمت در..
آیفون رو زد..
جییغ سحر بلند شد..
+بیاین تو..
با خنده رفتیم..
در ورودی سالن رو که باز کردیم چشمام خورد به یه عالمه بادکنکای رنگی رنگی..
انگار برای جشن طراحی شده بود..
سحر با لباس عروسکی که پوشیده بود از ته سالن دوید سمتمون..
منو بغل کرد و با استاد سلام علیک کرد..
+چخبره سحر اینجا...
-اییی تو چه دوستی هستی که نمیدونی تبلدمه..
+وااای سححرررر چرا نگفتی مننننننن .. من میخام بررررگردمممممم...
عقب گرد کردم که سحر اومد جلوم..
آروم زیر گوشم گفت؛
-خر نشو عاشق مگه نمیدونی تولدم تابستونه اوسکولت کردم..
راست میگفتا...
من چقد خنگ شده بودم..
تو همین حین یه پسر جوونی از پشت سر سحر بهمون نزدیک شد و گفت "سلام"
با یه تیپ لوس و عجق وجق..
نگاه بدش اصلا به دلم ننشست..
سحر دوید و رفت سمتش..
بازوشو بغل گرفت و گفت؛
"آرمین نامزدم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💞❤💞❤💞❤💞❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💞❤💞❤💞❤💞#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۵🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
تعجب کردم و راستش اصلا خوشحالم نشدم اما دلم نیومد ذوق سحر رو کور کنم..
+جانم عزیزم الهی خوب باشین...
با خنده بغلش کردم..
-مرسی مهربون توعم ایشالا
استاد با خنده میون حرفامون گفت:
+الهی آمین!
و چه بد که قند شد و ته دلم آب شد..
بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم رفتیم پایین و جشن دورهمیمون شروع شد و کم کم مهمونایی اضاف شدن که هیچیشون به من نمیخورد..
از تیپهای غیر معقول گرفته تا حرکات غیر عادی که حتی دوست نداشتم اسم دلیلش رو به زرون بیارم..
سحر هم دیگه حواسش به من نبود..
فقط استاد که اونم گاهی بود و گاهی نه...
اونقدری حالم بد شد که تحمل فضا برام سخت بود..
اخه من اینجا چیکار میکردم..
منکه کل خلافم عاشق شدن بود..
عشقی که لحظه به لحظه به غلط بودنش پی میبردم اما توانایی عقب گرد نداشتم..
بلند شدم رفتم دستشویی..
مشت مشت آب خنک زدم به صورتم..
باید زودتر میرفتم..
جای من نبود..
تندی خودم رو رسوندم به اتاق سحر و مانتوم رو برداشتم..
اومدم پایین دنبالش گشتم اما نبود..
نگاهمو چرخوندم دور تا دور سالن شاید استاد رو پیدا کنم..
پنج دقیقه ای نگاهش کردم شاید سنگینی نگاهم رو احساس کنه و منو ببینه..
که انگار خدا صدامو شنید و برگشت نگاهم کرد..
التماس رفتن رو ریختم توی چشمام و ازش خواستم بیاد...
که اینطور هم شد..
انگار از جمعی که کنارشون ایستاده بود عذرخواهی کرد و اومد سمتم..
+جانم!!
-منو برسونید..
+الان؟؟
-بله لطفا..
+چرا؟!
-چرا نداره استاد نداره شما منو با اینجا مقایسه کنید من از چه جهت شبیه اینام اگه فکر میکردم سوپرایزتون اینه بیجا میکردم بیام..
منو ببرید..
همزمان با اخرین حرفم پامو کوبیدم زمین..
+باشه باشه بریم!!
راه افتادم و پشت سرم اومد..
از سالن رفتیم بیرون نفس عمیق کشیدم..
و زیر لب گفتم "لعنت بهتون"
بغض کردم از اشتباه جبران ناپذیرم..
بغض کردم از سواستفاده از اعتماد مامان بابام..
گریه م گرفت از علی که میگفت مواظب سهام باش..
+سهاااا!گریه چرا؟؟؟
قبل از اینکه بتونم جواب بدم خانومی که از رو به رو بهمون رسیده بود ، سینه به سینه ی استاد ایستاد و با لحن نه چندان جالبی گفت:
"بح جناب صادقی کبیر"
جالب تر از حرف خانوم رو به روییم که فهمیدم به طرز عجیبی کینه از استاد داره، جواب استاد بود که نشون میداد چندان هم بی ربط نیستن بهمدیگه..
"وقتمو نگیر ژاله حوصله تو ندارم"
💌 ادامه دارد💌
💞❤💞❤💞❤💞❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662