eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✍دفتر مشق معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت… اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم… اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم… معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا… و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد… 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 کانالی پر ازداستان های 📚نایاب وخواندنی👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‼️ 🌿محل سکونت امام زمان (عج)🌿 🌷بدون شک امام عصر (ارواحناه فداء) در شهر سامرا به دنیا آمدند. آن حضرت تا روز شهادت پدرشان در منزل ایشان در شهر سامرا بودند. 🔺 در دوران غیبت صغری که حدود ۷۴ سال طول کشید، محل سکونت حضرت مهدی(عج) مشخص نبود. به نظر می رسد آن حضرت(ع) در عراق سکونت داشتند، زیرا چهار نایب خاص آن حضرت(ع) که با ایشان رابطه مستقیم داشتند، در عراق به ویژه شهر بغداد می زیستند و از اینکه نامه های مردم را می گرفتند و به حضرت(ع) می رساندند و جوابش را دریافت می کردند می توان حدس زد که حضرت(ع) محل سکونت خود را جایی قرار داده بودند که امکان دسترسی نایبان و تماس با حضرتش آسان باشد؛ بدین جهت، جز این چهار نفر کسی از محل سکونت آن حضرت(ع) اطلاعی نداشت. 🔸امام صادق(ع) می فرمایند: برای قائم(ع) دو غیبت است، یکی از آن دو کوتاه و دیگری طولانی. در غیبت نخست کسی جای او را نمی داند، مگر شیعیان خاصّ او {بحارالانوار،ج۵۲،ص۱۵۵} به نظر می رسد منظور از شیعیان خاص،نواب اربعه باشند. 💢 دوران غیبت کبری 🔅امام صادق(ع) به ابو بصیر فرمودند: " والنعم المنزل طیبه " علامه مجلسی می گوید : همین جمله دلالت می کند که آن حضرت(ع) بیشتر در مدینه و اطراف آن می باشد{بحارالانوار،ج۵۲،ص۱۵۸} 🔅امام باقر(ع) به کوه طوی اشاره فرمودند{تفسیر عیاشی،ج۲،ص۵۶} با این وجود هیچ کس محل سکونت ایشان را نمی داند. ✨ امام عصر (ارواحناه فداء) به ابراهیم بن مهزیار فرمودند: پدرم از من پیمان گرفته که در سرزمین پهناور و دوردست مسکن گزینم تا از نیرنگ های گمراهان و متمردان امت تازه به دوران رسیده و گمراه، نهان و مصون باشم. این پیمان مرا بر فراز تل های بلند و ریگزارها و سرزمین های مورد اطمینان افکنده است{با خورشید سامرا،ص۸۲} ⚠️ برخی می خواهند بگویند محل سکونت امام زمان(عج) در جزیره خضراء است. برخی دیگر پا را فراتر نهاده با منطبق نمودن اوصاف جزیره خضراء که اطراف آن را آبهای سفیدی گرفته است بر مثلث برمودا عقیده دارند که این مثلث محل زندگی امام زمان(عج) است و می گویند: کسی نمیتواند به آن محل برسد، زیرا هرچه قدرت های بزرگ تلاش کرده اند به آن برسند، بی نتیجه بوده است{جزیره خضراء افسانه یا واقعیت،ص۴۷} 🔰این نظریه صحیح نیست ، زیرا کسی از محل زندگی امام عصر(ارواحناه فداء) اطلاع دقیقی ندارد. علامه حسن زاده آملی می گوید: مرحوم حاجی نوری راجع به جزیره خضراء روایتی نقل کرده است. ایشان می فرمود که جزیره خضراء الان هم هست. از بلاد اندلس است. جزیره ای است خیلی سبز و خرم. نوعا جزیره ها خضراء هستند(به معنی سرسبز). ولی آن جزیره ویژکی خاصی دارد. مهدی فاطمی آن جا را پایتخت خودش قرار داد و محل حکومتش بود. بعد این مهدی فاطمی و جزیره خضراء، سر زبانها افتاد و دهان به دهان نقل شد، و بعضی از این جهاله نقله، مهدی فاطمی را تبدیل کردند به حضرت مهدی(عج) و ایشان را در جزیره خضراء اسکان دادند. و جزیره خضراء را با مثلث برمودا ارتباط دادند، چه چیزها دنباله این حرف آوردند و دیگران هم گرفتند این را در این کتاب و آن کتاب نوشتند. راجع به این مثلث برمودا که خیلی حرفش هست، هم همینطور، متاسفانه آقایان فرمایشی را که می شنوند اینها را می آورند اسناد می دهند به دین و آیین. به دین شریفی که یکپارچه برهان و عقل است: قل هاتو برهانکم ان کنتم صادقین. 📖برخی روایات جایگاه خاصی را برای امام زمان(ع) نام نمیبرد، ولی از حضرت(ع) به عنوان فردی یاد می کند که با مردم و در میان مردم و با آنان حشر و نشر دارند و به گونه ای ناشناس زندگی می کنند. امام صادق(ع) فرمودند: صاحب الامر شباهتی نیز به یوسف(ع) دارد جای انکار نیست که خداوند با حجت خود همان کاری را انجام دهد که با یوسف انجام داد. صاحب الزمان(ع)، آن مظلوم حق از دست داده، در میان مردم رفت و آمد می کنند و در بازار قدم می نهند و گاهی بر فرش منزلهای دوستان می نشینند، لیکن او را نمی شناسند تا زمانی که خداوند به وی اذن دهد تا وی خود را معرفی کند، آن گونه که یوسف(ع) اجازه داد هنگامی که برادرانش گفتند: تو یوسفی؟ گفت آری من یوسفم(کتاب الغیبه،ص۱۶۴) 🚩یکی از مکانهایی که بنابر روایت امام صادق(ع) حضرت مهدی(عج) در آنجا حضور پیدا می کنند، صحرای عرفات است. امان زمان(عج) همه ساله در ایام حج در عرفات حضور پیدا می کنند. امام صادق(ع) فرمودند: زمانی فرا می رسد که مردم امام زمان خود را نبینند، امام(ع) آنها ایام حج آنها را می بیند ولی آنها او را نمی توانند ببینند{کافی،ج۱،ص۳۳۷} بسیاری از علما در کربلا،نجف،کوفه،مدینه،مکه،مسجدالرام، و شهرهایی که دارای مکان های مقدس است امام زمان(ع) را زیارت کرده اند. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد لرزه به جانش انداخت. مطمئن بود که تا ساعت ها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند... نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد، همه جا ساکت و تقریبا تاریک بود. چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی پیش رفت. می ترسید که همسرش خواب باشدو خوابش را برهم بزند. نگاهش روی در نیمه باز اتاق زوم شد و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد. شوک شد، چیزی که می دید را باور نداشت، ارشیا آنجا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود! نمی دانست چه تعبیری از این کار داشته باشد اما از غرور همسرش مطمئن بود... ارشیا و این رمانتیک بازی ها؟! باور کردنی نبود. از ذوق هزار بار مرد و زنده شد. شاید خوب نبود اینطور مچ گیری کردن! با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخکوب شد: _کجا؟ برگشت و نگاهش کرد. چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود. پس بیدار بود! هنوز برای جواب دادن دودل بود که خودش دوباره گفت: _نتونست نگهت داره؟! هه... خواهرت رو میگم با تعلل نشست و با تمسخر ادامه داد: _اون روز که خوب شاخ و شونه می کشید؟ می گفت به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره میبرت! وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد می کنی ازین بهتر نمیشه... پس فرستادت! عجب نیش کلامی داشت! پای آسیب دیده اش را گذاشت روی میز و مثل کسی فاتح جنگ شده تکیه زد. ریحانه نمی دانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ این برخورد تند را قبول کند یا صحنه ای که در اوج غافلگیری دیده بود؟! چقدر صبور بود که در همین شرایط هم خوشحال می شد از این که همسرش سعی می کند فرو نریزد! کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود دمپایی های لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله به پا کرد. متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش می آورد. این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود! همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش می گذاشت! این همه نگاه از دید بالا برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا. شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبل ها و زمین. _جالبه! سکوتت جالبه... میشه بجای تمییزکاری بشینی وقتی دارم باهات حرف می زنم؟! با دست خورده های نان روی میز را جمع کرد و نگاهش خورد به شیشه ی مربایی که تازگی ها پخته بود... مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟ ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید. _با توام نه در و دیوار چشم در چشمانش انداخت و زمزمه کرد: _همیشه تلخ بودی دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد: _ولی نه... هیچ وقت به اندازه ی این روزا نبوده. وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم. یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی! به وضوح حس کرد که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍به وضوح حس که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود. _تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راه پله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی! یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟ تمام سال هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام، از پچ پچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می کردن می فهمیدم و دم نمی زدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه ی دوست داشتنت رو شده باشه! از نشست و برخاست با فامیل و دوستام منعم کردی، خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه ی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی، نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار... نه یه مسافرت و نه تفریحی، نه رفتی و نه آمدی... فقطم خواسته های خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همه جا باید کوتاه می اومده من بودم! بعد جالبه که همه ی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونه ای که تا حالا بودی، اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونه ی بابات! آخه داریم توهین از این بالاتر؟! چرا ارشیا؟ چرا انقدر بی انصافی؟! یعنی بود و نبود همسرت بی اهمیته؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من... هنوز با اشک پشت سر هم جمله ها را ردیف می کرد که ارشیا آرام گفت: _بس کن ریحانه... بس کن! دستی به صورتش کشید ، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت: _همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا! اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، نا حقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است! تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود و صدایی که از استرس می لرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغه ی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست، با کی رفت و آمد می کنه، کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره می پره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره! ساده لوح بود برعکس چیزی که نشون می داد، اگه نبود با وسوسه ی دوتا دوستش پشت پا نمی زد به شوهر و زندگی و آیندش! از طرفی هم مه لقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط می دادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوش گذرونی اونا رو هم فراهم کنه! چیزی که خودش متوجه نمی شد... من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود! اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودشو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکه ست، خیلی نامحسوس پا پس کشید! هه... می دونی؟ حالم بهم می خورد از جمع های زنونه ی مثلا باکلاسشون، جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خنده های بلندی که گوش فلک رو کر می کرد... آرایش و گریم هایی که بیشتر محافلشون رو شبیه بالماسکه می کرد، لباس های گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشم نواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد می شد چون تکراری بودن! تجمل و اسراف و حسادت و چشم و هم چشمی و خیانت! تنها ثمره ی باهم بونشون بود... اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم... نیکا وقیح بود، یه چیزی فراتر از مادرم! جمله ی معروفی که هزاران بار توی دعواهای مامان و بابا زمان کودکیم شنیدم می دونی چی بود؟ بابا با انگشت اشاره ای که به تهدید بلند می شد می گفت: _"مه لقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقه ت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!" بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مه لقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمه ای بود که خودش سر جهالت و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه ی پدری همسرش استفاده کنه! همیشه می گفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل! نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مه لقا بشه... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💚✨ ✨ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💔 ۳۶🍃 نویسنده: ☺ ایستادم و مات و مبهوت دستای زنی شدم که هر از گاهی کوبیده میشده تو بازوی استاد و ایشونم بیخیال و بیتفاوت نسبت به حرفاش فقط سرشو تکون میداد.. +حوصله مو نداری؟!خب نبایدم داشته باشی (یه نگاه غیردوستانه ای انداخت سمت من) -ژاله بیخیال توروخدا +هنوز کار من و تو تموم نشده که راه افتادی دنبال دانشجوهات حداقل صبر نیکردی اون وکیله.... استاد با کف دست کوبید تو دهن زنی که از وقتی رسیده بود داشت بغض و کینه و نفرت رو خالی میکرد و نذاشت که ادامه ی حرفش رو بگه.. اما با عصبانیت بیش از حدی و با تهدید اون خانوم با انگشت اشاره ش، بهش گفت.. -ادامه بدی همینجا نابودت میکنم.. بعدهم کتش رو مرتب کرد و رو به من گفت: "بریم سها" آخرین نگاهمو به زن انداختم و پشت سر استاد راه افتادم.. بیست دقیقه ای از مسیر گذشته بود و هر دو ساکت بودیم.. دوست داشتم بدونم ا ن خانوم کی بوده.. تو این موقعیت و شرایط حق پرسیدن رو داشتم.. +اون خانوم... -الان نپرس سها... بهت میگم... +سحر از جریان بین ما.... -خبر نداره.. نمیذاشت حرفام رو تکمیل کنم.. +استاد اون زن... -انقدر نگو استاد وقتی توقعم از تو بالا رفته.. امروز دومین باری بود که با خودم میگفتم چه بد که حرفش قند شد و ذره ذره کنج دلم آب.. +دلم طاقت نداره.. -اون زن هرکی باشه،نمیتونه مانعی برای تو باشه.. آرومتر شدم اما به آرامش قبل از طوفان هم عجیب معتقد بودم.. جلوی در دانشگاه نگه داشت.. پیاده شدم و بدون خداحافظی رفتم سمت در.. هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدام زد.. برگشتم خم شدم و از پنجره ی کوچک ماشین منتظر نگاهش کردم.. +ببخشید اگه مهمونی مناسب نبود.. چیزی مابین لبخند و پوزخند اومد روی لبم.. -میترسم..شب بخیر.. زودخودم رو رسوندم به پتو و بالشم تا دوباره پناهگاه اشکام بشه.. چه بد بود حال و هوای روزایی که نه بارونی بود و نه آفتابی، پر از ابرای خاکستری بود و تیرگی.. به امتحانای پایانترم نزدیک شده بودیم اما من هرکاری کرده بودم غیر از درس خوندن.. با یاداوری روزایی که همه از من به عنوان رتبه برتر دانشگاه یاد میکردن فکر میکردم و لبخند حسرت باری میومد روی لبام... اومده بودم بیرون درس بخونم شاید هوای بیرون حالم رو بهتر کنه.. بیشتر بچها رفته بودن خونه برای استراحت قبل از امتحانا.. اونقدر درس نخونده بودم که ترجیح میدادم بمونم همینجا و عقب افتادگیامو جبران کنم.. هربار چندین بار جملات رو تکرار میکردم تا بتونم تمرکز،بگیرم و بتونم اون جمله رو بفهمم.. +میتونم بشینم اینجا؟! خودم رو جمع و جور کردم.. هوا سرد بود و کمتر کسی میومد توی محوطه درس بخونه.. ولی آقای پارسا نیم ساعت بعد از من اومده بود بیرون و چند متریه من نشسته بود و کتاب هم دستش بود.. -بله بفرمایید.. +سها خانوم چرا مثل روزای اول نیستین؟! توروخدا اخم ندین به چهرتون، فکر کنید ،برادرانه که دوست ندارم ،اما فکر کنید دوستانه میپرسم!! دلم میحواست به یکی اعتماد کنم.. یکی که بخواد دوستانه باهام برخورد کنه... هرچند که اعتماد کردن اینجا هیچ مقبولیتی نداشت.. +خودمم گاهی بهش فکر میکنم.. لبخند رضایت اومد روی لباش.. خوشحال شد از اینکه برای اولین طردش نکردم و باهاش همکلام شدم.. واژه ی دوستانه تاثیر خودش رو گذاشته بود.. -یه خانوم درویشان پور داشتیم که اولین روز کلاسی ترم یک وقتی اومد توی کلاس، اولین چیزی که درباره ش جلب توجه میکرد سادگی ظاهریش بود.. مشتاق نگاهش کردم... انگاری داشت از روزای خوبم تعریف میکرد.. دوست داشتن روزای "زلالم" رو.. -خلاصه، وقتی اومد تو کلاس و گفت سلام، به حسی وادارم میکرد بیشتر بهش دقت کنم.. اخه با این تفکر اومده بودم دانشگاه که قرار بختم باز بشه.. خندید.. خودتون میدونید آدم بی قیدی نیستم، اما بچها میگفتن دیگه.. منم که درگیر هرکسی نمیشدم.. تک پسر یه خانواده ای هستم که پنجتا خواهر داره.. یعنی باید مادر فولاد زره باشی که بتونی همسر من بشی... پس انتخابم محدود میشد به دخترای عاقل و فهمیده.. اونایی که یه عمر برات همسری میکنن نه اونایی که فانتزی میچینن و چند روز بعد بهونه گیری میکنن... دختری که تلاش کردم بیشتر درباره ش بدونم، اسمش سها بود... سها، یه دختر روستایی که خودش متوجه نبود،اما با ورودش به دانشگاه عجیب، خواهانش شدم... نمیدونم چرا فکر میکردم این همون عاقل و فهمیده ایه که میتونه مدیریت زندگیه منه تک پسر و امید یه خانواده رو به دست بگیره.. اما سهای تصورات من یهو عوض شد.. یهو دیگه اون سها نبود.. سادگیش عوض شد.. معصومیت نگاهش جاشو داد به ، به ،به نمیدونم معصومیته دیگه نبود... سر شو آوورد بالا نگاهم کرد و ادامه داد.. -سختمه بگم خیلی سخته با خودم مرور کنم حتی تو ذهنم چه برسه به الان که میخوام به زبون بیارم.. ولی سها خانوم به اینجام ر
سیده.. (به پیشونیش اشاره) از نگفتن و حرف نزدن من هیچوقت نتونستم بیانش کنم فقط همیشه از رفتارم بقیه متوجه شدن... میخوام بگم که اولین نفر من بودم که فهمیدم، فهمیدم که سهای قصه م عاشق شده.. درد بود برام روزی که از نگاهش فهمیدم عاشق شده و برق نگاهش برای من نیست.. ولی درکش میکردم.. میدونید "اخه خودم درد عشق رو کشیده بودم" به انتخابش احترام گذاشتم اما حیف بود سهای انتخاب من.. خیلی حیف بود برای یه شروع عاشقانه ی بد.. من میدونستم اذیته و حالش بده.. میفهمیدم چه زجری کشید تا اون رو متوجه کرد.. تک تک لحظه و ثانیه هاشو میدونستم و میدیدم.. "تک خنده ای گذاشت روی صورتش و ادامه داد" -یادمه حتی یه بار باهاشون تا دم در خونه ی دوستش هم رفتم که دلم آروم بگیره که اون دختر ساده نره جایی که حالشو بد کنن.. ولی یه چیزی آزارم میده.. اینڪه سها چرا این روزا که باید خوشحال باشه نیست.. خاصیت عشق و عاشق شدن سرزنده شدنه ،شاد شدنه، خندیدنه، روز به روز جوون و پر انرژی شدنه.. چرا سها نیست؟! چیشده که نیست؟! مگه عاشق نیست.. مگه اون عاشقش نیست.. چرا خوب نیست پس.. کجا رو اشتباه رفته.. ها سها؟! رنگ نگاهش عوض شد و دستپاچه گفت: گریه میکنی؟! چرا اخه؟!!!! بخاطر حرفای من!!! دست کشیدم به صورت خیس از اشکم و چند بار نفس عمیق کشیدم.. -ببخشید سها خانوم من شرمندم.. با صدای گرفته از اشک و دلخوری جوابشو دادم.. +خیلی خوب منو گفتین، دقیقا همه ی منو گفتین.. از حال خوبم تا حال بد.. از شادیای ترم اول و تا افسردگی الانم.. همش حقیقت بود.. ولی.. بغض اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد.. حالا که مرور شده بود روزای سفیدی که با دستای خودم سیاه و تاریکش کرده بودم رو دوست داشتم فقط ببارم.. حقایقی رو که عین شلاق کوبیده شده بود به دلم رو ببارم.. جوری که فراموشش نکنم و بلند شم یه کاری کنم برای خودم.. برای دلم.. برای حال بدم.. بلند شدم.. کتابامو جمع کردم و آروم آروم قدم زدم زیر درختایی که تموم برگاش ریخته بود.. پا گذاشتم روی برگای خیس از برف بارون شب قبل.. اشکام میریخت روی جزوه هایی که درد دلم رو سرشون خالی میکردم و هی بیشتر و بیشتر و به خودم فشارشون میدادم.. قدم زنون رفتم و رفتم.. اونقدی که وقتی به خودم اومدم مرکز شهر بودم و هوا تاریکه تاریک شد بود.. ٭٭٭٭٭--💌 💫🌸🍃💫🌸🍃💫🌸🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🍃 🍃 💔 ۳۷🍃 نویسنده: ☺ یه لحظه ترسیدم.. رفتم یه گوشه ایستادم تا بتونم تمرکز بگیرم.. صدای شکمم رو شنیدم.. خندم گرفت.. تو این موقعیت حساس گشنه م شده بود.. ضعف به کل بدنم غالب شده بود.. همیکنه با اینهمه گریه تو این هوای سرد و بدون هیچ لباس گرمی دووم آوردم و بیهوش نشدم خودش یعنی سخت جون بودم.. تصمیم گرفتم برم اولین فست فودی و یه دل سیر به خودم برسم.. از قضای بد روزگار رسیدم به شیک ترین فست فودی مرکز شهر و دلم نیومد به خودم بها ندم.. با خنده وارد شدم... مثل همیشه شلوغ بود.. اولین میز خالی که تقریبا نزدیکی های در ورودی بود رو انتخاب کردم و نشستم.. منوی انتخابی رو برداشتم وعین آدمای پولدار غذاهارو بالا پایین کردم جوری که انگار چنتا انتخاب داشتم خخخ نهایتا میتونستم پیتزا گوشت بخرم با این پول تو جیبی دانشجویی.. همون رو سفارش دادم و منتظر موندم بیارن.. سرمو گذاشتم روی میز.. به اقای پارسا فکر کردم.. که چقدر آدم خوبی بود و من هیچوقت بهش فرصت ندادم.. +خانوم سفارش شما.. سرمو بلند کردم و با گفتن "متشکرم" سینی رو از دستش گرفتم.. با لبخند فراوون اولین قاچ از پیتزامو برداشتم و گذاشتم دهنم.. اونقدری گرسنه بودم که از ذوق چشمام بسته بشه و لذت ببرم از طعمش.. صدای زنگوله ی بالای در میگفت گرسنه های دیگه ای رو آووردن به رستوران "خخخ" کنجکاو نگاه کردم ببینم دختر کوچولوی ناز مو خرگوشی که اول وارد شد با مامانش اومده یا باباش یا شایدم هردو.. مامانش هم پشت سرش وارد شد.. سرشو چرخونده بود با پشت سریش حرف میزد.. پالتوی بلند قهوه ای پوشیده بود و بوت های بلند زنونه.. دخترش گوشه ی لباسشو گرفت و گفت مامان بریم اونجا.. انگشت اشارشو گرفت جایی نزدیکی میز من.. همزمان با چرخیدن سر اون خانوم سمتم، مرد خانوادشون هم وارد شد.. که بادیدن چهره ی استاد و زن نام آشنایِ اون مهمونی وحشتناک، لقمه تو دستم خشک شد.. به قدری شوکه شده بودم که تو لحظه ی اول بلند شدم و ایستادم.. و چه بد بود که اوناهم همزمان منو دیدن.. لبخند پیروزمندانه ی اون زن و صورت هنگ کرده ی استاد ، اصلا بوی خوبی نمیداد.. چند ثانیه ای نگاهمون بین هم رد و بدل شد.. ضربان قلبم رو از کار انداخت صدای ظریف اون دختر کوچولویی که بنظرم اونقدر ها هم ناز نبود وقتی گوشه ی کت استاد رو گرفت و گفت؛ "بابا من پیتزا میخوام من پیتزا میخوام" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🌹🌸💫🌹🌸💫🌹🌸💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔 ۳۸🍃 نویسنده: ☺ چشمم به نگاه خیره و بهت زده ی استاد بود.. نه اون توانایی حرکت داشت و نه من.. اون خانومی که اصلا حس خوبی بهش نداشتم با نگاهی پر از شادی، خودش رو به استاد نزدیک تر کرد و دست انداخت دور بازوش و با لحنی که بیش از حد معمول ناز داشت گفت؛ -بریم عزیزم.. قلبم فشرده شد از اینهمه حقیقتهای بدی که یک جا پرده از جلوش برداشته شد.. اون چند ثانیه خیلی با خودم فکر کردم تا بتونم چیزی بگم که بیانگر حال بد درونم باشه و یا سیلی باشه به چهره ی پر فریب استاد، اما من بیهوده ترین حالت ممکن بودم وسط این رابطه ی قشنگ سه نفره.. سعی کردم رو حرکاتم کنترل داشته باشم.. کیف و جزوه م رو برداشتم و رفتم حسابداری با آرامش حساب کردم و رفتم از رستوران بیرون.. چند قدم دور شدم... دلم تاب نیاوورد و برگشتم سمت رستوران.. وایسادم دم در.. استاد هنوز ایستاده بود و نگاهش به بیرون بود.. یکم نگاهش کردم... دوباره برگشتم.. نمیدونستم چی میخوام.. باید دور میشدم از رستوران.. شده بودم عین دیوونه ها.. چند قدم میرفتم باز برمیگشتم.. -سها.. صدای خودش بود.. منکه اشتباه نمیکردم.. استاد بود.. -سها با تو ام.. اونکه پیش اون دختر کوچولوی مو خرگوشی بود و اون خانومِ بدجنس.. ولی این صدای استاد بود.. -سها برگرد.. برگشتم.. لبخند زدم.. پشت سرم بود.. من چرا ندیدمش.. +سلام استاد.. نگاهش نگران شد.. انگاری دنبال یه نشونی از خوب بودن حالم تو چهره م میگشت.. لبخند زدم.. +استاد اون دختر کوچولو اسمش چیه! نگاهش نگرانتر میشد.. -سها خوبی؟! یکم فکر کردم.. نه خوب نبودم.. بد بودم.. خیلی بد.. لبامو دادم جلو.. -نه استاد خوب نیستم.. +برسونمت خوابگاه؟! خیلی وقیح بود.. -خوب نیستم استاد (با تک خنده ای ادامه دادم) ولی گاو هم نیستم.. جا خورد انتظارشو نداشت.. دوست نداشتم بیشتر از این خورد بشم.. راه افتادم سمت مخالفش.. +کجا میری اخه تنها.. صدای مردونه ای که گفت "اونقدام تنها نیست، شما برو به وقاحتت برس" سر جا میخکوبم نکرد... چون دیگه برام اهمیتی نداشت.. فقط دوست داشتم برم.. راه برم.. قدم بزنم.. دستامو باز کنم.. بچرخم.. جیغ بزنم.. بخندم.. دوست داشتم برسم اتاقم و تختم و بخوابم.. از اون خوابایی که تا صبح میشه بیصدا هق زد و تمام روز رو خالی کرد.. جزوه م از دستم افتاد.. وایسادم نگاهش کردم.. شونه هامو بیتفاوت انداختم بالا.. مهم نبود.. ازش رد شدم.. گوشه های چادرمو گرفتم و باز کردم.. باد سرد زمستونی میخورد زیرش و از سرم جداش میکرد.. اینم مهم نبود.. "بهت میاد، بهت میاد، بهت میاد" دیگه مهم نبود.. رهاش کردم.. نمیدونم چجوری ولی باد بردش.. نمیدونم کجا ولی باد بردش.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 ❤🌹❤🌹❤🌹❤🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. .♥💞♥💞♥💞♥💞 💔 ۳۹🍃 نویسنده: ☺ احساس سبکی میکردم.. خندیدم.. دستامو باز کردم.. باد سرد و خنک مستقیم میخورد تو صورتم.. حالمو بهتر میکرد.. رسیده بودم به جاهای خلوت.. اخه دانشگاه از مرکز شهر دور بود.. تو این ساعت عابرای کمتری بودن.. اصلا ساعت مناسبی برای بیرون موندن یه دختر نبود... نگاه ها کم کم داشت بد میشد.. تیکه انداختنا بیشتر میشد.. یه لحظه هایی میترسیدم واشکم جاری میشد.. یه لحظه هاییم میگفتم بدرک.. نگاهمو دوختم به زمین.. تو دلم دعا میکردم هرچه زودتر برسم به دانشگاه.. تو این شب کذابی حتی فاصله ها هم بیشتر شده بود.. یهو خوردم به یه نفر.. ترسیدم بهم گیر بده بدون نگاه ببخشیدی گفتم و رد شدم.. قبل از اینکه از کنارش بگذرم، دستشو دراز کرد جلوی بدنم و با لحن خیلی چندشی گفت: کجا؟! با ببخشید که حل نمیشه خوشکله!! معنای تهی شدن قالب رو الان و تو این زمان ملموس تر از هروقتی درک کردم.. خواستم شروع کنم به التماس که همون صدایی که "اونقدام تنها نیست" دوباره به دادم رسید.. "اونقدا که خوشحالی، دختر تنها گیر نیووردی داداش" اونقد ذوق زده شدم که با عجله برگشتم و کنار صاحب صدا ایستادم.. +خوبی؟! آروم سرمو تکون دادم.. -خوبم! بیخیال از کنار اون پسره ی که فکر میکرد گنده س رد شدیم و رفتیم.. فقط صدای نفس کشیدنامون بود و گاهی ویراژ ماشینای آخر شب.. -سرده! +بریم چای بخوری! -دانشگاه! +راهمون نمیدن! -من خیلی بیچارم؟! با لحن مهربونی گفت: +کی میگه! -خودم فهمیدم! +خب گاهی اشتباه میفهمی! -اره مثل اینکه عا... نذاشت ادامه بدم! +پیش میاد! -همه ش پشت سرم بودی؟ +همش پشت سرت بودم! -از عصر؟! +از عصر!! -چرا من متوجه نشدم؟! +خب گاهی متوجه نمیشی! -مثل اینکه نفهمیدم تو خو...... بازم نذاشت ادامه بدم.. +پیش میاد گاهی! -میشه بدووییم؟! لبخند زد! +بدوییم!! دویدم.. اونقدی که تمام انرژیم تخلیه شه... اونقدی که سوز سرد زمستونی لبامو خشک کنه... پا به پام میدویید اقای پارسا.. از دور یه دکه دیدم.. از اینایی که آب جوش دارن ساندویج فلافلی... از اینایی که هروقت بری رادیو روشنه دارن چای ذغالی میزنن.. -بریم اونجاااا... خندیدم و دوییدم.. رسیدم جلوش.. دستمو گذاشتم روی باجه و نفس نفس زنون رو به آقای پارسا گفتم.. -من ،،، چای ،،، میخوام،،، ذغالی.. خندید.. بریده بریده گفت: +چای،، میخوریم،،، ذغالی! وقتی آروم شدم... نصف چاییمو خورده بودم.. جایی وسط بیخیالیم.. یهو یادم اومد به حال بدی که برام ساخته شد... یهو یادم اومد به اولین دلدادگیِ بیهوده م.. اشکم آروم آروم ریخت تو صورتم!! نگاه آقای پارسا نگران شد.. رنگ التماس گرفت.. +حرف بزن سها!! زیر لب گفتم؛ "داغونه حال دلم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ♥💞♥💞♥💞♥💞 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. 🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 . . 💔 ۴۰🍃 نویسنده: ☺ با صدای زنگ گوشیِ کسی که بالای سرم نشسته بود از خواب بیدار شدم.. علی رو دیدم که داشت تلاش میکرد زودتر گوشیش رو خاموش کنه.. +سلام... اینجا چیکار میکنی! -ببخشید بیدار شدی.. تازه رسیدم.. مامان گفت خوابی، اومدم اتاقت.. به روش لبخند زدم اما بیشتر از اینا خسته بودم.. پتو رو کشیدم روی سرم با صداهای گنگ و نامفهموم تاییدش کردم و دوباره خوابیدم... چند دقیقه ای تلاش کردم اما فکرایی که هر لحظه به ذهنم هجوم میاوورد اجازه نمیداد روی خواب تمرکز کنم... دیشب رسیده بودم خونه.. امتحانای پایانترمم رو با افتضاح ترین حالت ممکن به پایان رسوندم و همون ثانیه های اول وسایلامو جمع نکرده سوار قطار شدم.. میخواستم فرار کنم از شهری که یادآور اون شب شوم و نحس بود برام.. شبی که تا صبح دیوونه شده بودم و تو خیابونای اطراف دانشگاه قدم میزدم و راه میرفتم.. گاهی میخندیدم و گاهی عین ابر بهاری اشک میریختم.. گاهی جیغ میزدم و گاهی آروم بودم و یه گوشه کز میکردم.. تا خوده صبح شبیه آدمای روانی بودم و عجیب تحمل دوستانه و رفیقانه و حتی برادرانه ی اقای پارسا زیاد بود... چقدر مدیون خوبیش بودم.. چقدر مدیون که فردای اون روز هیچی به روم نیاوورد انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود.. انگار نه انگار چقدر دیوونه بازیای منو دیده بود.. مثل همیشه باهام برخورد... اما استاد بدهکار بود.. یه توضیح درست و حسابی بدهکار دلی بود که از من شکست.. الان دیگه حق داشتم بدونم چرا.. مگه خودش نگفت "میدونم میدونی جواب سوالتو" پس چیشد... همه ی کارای ما نشون از خواستن میداد.. نشون از بودن کنار هم و ادامه دادن.. اگه اون زن.... حتی دوست نداشتم به زبون بیارم.. فردای اون روز ندیدمش.. پس فرداش.. روزهای بعد و بعدش هم ندیدمش... تا سر جلسه ی امتحان درس خودش.. اون روز برای صفر رفته بودم.. آقای پارسا قبل از امتحان اومد کنارم.. میدونست نخوندم.. +دیروز برای درس خوندن نیومدین پایین،، نخوندین ، نه؟ -اصلا.. خواست کمکم کنه.. یه توضیحاتی از درس برام گفت.. بی حوصله گوش میدادم و نگاهم به در بود که استاد بیاد.. +اومد.. حواسم نبود و بلند گفتم.. آقای پارسا متوجه شد.. "پووفی" کرد و ازم خواست تمرکز داشته باشم.. توجهی به توضیحش نداشتم.. امتحان شروع شد.. استاد اول جلسه اعلام کرد به هیچ سوالی پاسخ نمیده.. طبیعی بود انتظاری ازش نداشتیم.. سوالا رو بالا پایین کردم.. هیچی تو ذهنم نبود.. دقیقا تهی... وقتم رو تلف نکردم... بلند شدم.. همونموقع رسید بالای سرم.. -برگه تو بده! +میدم مراقب جلسه.. چند ثانیه چشماش رو بست و آرم گفت: -برو اتاقم میام!! بدون هیچ جوابی رفتم بیرون.. چند بار پله های منتهی به اتاقش رو رفتم بالا و اومدم پایین.. دوست داشتم توضیحاتشو بشنوم.. اما حالم بهم میخورد از اینکه قرار بود تحقیر بشم.. یه چیزی مثل یه آدم "گول خورده" دلم نمیخواست توضیحاتشو بشنوم همه چی برام واضح و روشن بود.. برگشتم.. تا زهرا امتحانش تموم بشه رفتم توی حیاط دانشگاه یکم قدم بزنم.. اون روزا سرمای هوا خیلی با دلم سازگاری داشت... ار بعد اون اتفاق با سحر صحبت نمیکردم.. اون میدونست همه چی رو... فردای اونشب پیام داد و گفت از همه چی خبر داشته و داره و الان نیاز هست که توضیح بده... هر توضیحی که داشتن هم دیگه منو قانع نمیکرد که فکر نکنم یه آدم فریب خورده ام.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یه روز شخصی میره سبزی فروشی تا کاهو بخره ، عوض اینکه کاهوهای خوب سوا کنه ،همه کاهوهای نامرغوب را بر میداره و میخره، ازش می پرسند ،چرا اینکار را کردی، میگه: صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست، مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند، و این کاهوها روی دست او میمانند، و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم، اینها را میخرم،اینها را هم میشود،خورد. این شخص کسی نبود،جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی(ره) 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
✅داستان واقعی از زبان یک خانوم که به عروس خود خیانت کرد. آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه مند شد و دختر مورد علاقه اش را به عقد خود درآورد. زن ۶۵ ساله با لهجه جنوبی خود در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد افزود: سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود. متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم. ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم. ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد. 📚برگرفته از روزنامه خراسان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662