📕حکایت پندآموز
عجیب ترین معلم دنیا بود ،
امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح میکرد...
آن هم نه در کلاس،در خانه...
دور از چشم همه
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من...
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم...
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهرهی هم کلاسیهایم دیدنی بود...
آن ها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند...
اما این بار فرق داشت...
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم...
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم...
زندگی پر از امتحان است...
خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم ...
تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم...
اما یک روز برگهی امتحانمان دست معلم میافتد...
آن روز چهرهمان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را می گیریم...
🔷🔶تا میتونی غلطهای خودت را بگیر
قبل از این که غلطت را بگیرند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
☁️🌞☁️
#تشرف
✅آقاي شيخ علي يزدي حائري فرموده اند:
✨در سال معروف به غريقيه كه نزديك به پانصد نفر از زوار اميرالمؤمنين (ع ) در مسيركربلا به نجف بـراي درك زيـارت روز مـبـعث ، در شط كوفه غرق شدند، من هم با عيال و اثاثيه زيادي به همراه عـموي خود به نام حاج عبدالحسين ، از كربلاي معلي خارج شديم و تا نزديك سدي ، كه به دستور مرحوم حاج عبدالحسين شيخ العراقين بنا شده بود، رفتيم .
⛈نـاگـاه هـوا دگرگون شد و بادهاي سخت وزيدن گرفت گرد و خاكي ايجاد شد ابرهاي قطعه قـطعه در هوا نمايان و همديگر را گرفته و متراكم شدند.
رفته رفته نم نم باران ،باريدن گرفت تا آن كـه بـاران شـديد شد و به تگرگ مبدل گرديد.
💫هر دانه تگرگي كه ازآسمان مي آمد به اندازه نارنج كوچك و يا گردوي بزرگي بود. وضـعـيـت مـا وخـيـم و دنيا بر ما تنگ شد و بلا نازل گرديد.
يقين كرديم كه هلاك خواهيم شد.
بسياري از چهارپايان از آن تگرگ دستخوش هلاكت گرديدند و مردم همه مضطرب شدند.
⭐️بعضي از آن تگرگها كه بر سر افراد مي خورد، آنها را به هلاكت مي رساند.
بعضي از مردم هم منتظر بودند كـه تـا چـه وقـت تگرگ به سرشان اصابت كند.
🔅عده اي هم مثل ديوانگان از اين طرف به آن طرف مي دويدند به اميد آن كه از اين مهلكه جان سالم بدر برند.
سـرما بحدي شديد شد كه دست و پاي همگي مثل چوب خشك گرديد و چهارپايان از حركت باز ماندند.
به عمويم گفتم : كاري كن كه به مركز سليمانيه برسيم .
به جايي كه قايقها توقف مي كنند برو و صاحبان آنها را خبر كن ، شايد بيايند و ما را حمل كنند و ازهلاكت رها شويم .
🔹عـمويم - حاج عبدالحسين - به هر كيفيتي بود خود را به سليمانيه رسانيد، اما درآن جا نه قايق و نه قايق راني ديده بود.
همان جا نااميد ماند و حتي قادر بر مراجعت نبود كه خود را به ما برساند و از كيفيت ماجرا خبر دهد.
بـه هـر حـال بالهاي مرگ بالاي سر ما پهن شده و چنگال خود را به ما نشان مي داد.
🔶دراين اثناء به حضرت ولي عصر ارواحنافداه متوسل شدم ناگاه ديدم قايقي در آب و نزديك ما ظاهر شد سيدي ميان آن بود به گمانم رسيد كه از اهالي كربلا باشد.
ايشان با صداي بلند و به فارسي صدا زد: اين حاج شيخ خودمان است .
بعد هم با ما تعارف نمود ودستور فرمود كه من و عيالات وارد قايق شويم .
🔶دسـتور آن سيد جليل را اطاعت نموده و هر طور بود خود را با اثاثيه و عيال و اطفال به او رساندم .
✨ايـشان هم حركت كردند تا اين كه ما را به سليمانيه رسانيدند و گذشت برزوار آنچه كه گذشت ، يـعني حدود پانصد نفر از آنها به سبب آن تگرگها از دار دنيارفتند.
من هم متوجه توسل و استغاثه خـود نـشـدم مـگـر بـعد از مدت مديدي كه از اين قضيه گذشته بود و دانستم كه آن سيد همان بزرگوار ارواح العالمين له الفداء است
📗كمال الدين ج 2، ص 198، س 10.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
#حکایتی_زیبا
روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند.
سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند.
هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند.
بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید.
هارون الرشید با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای دیوانه چرا هنوز اینجایی ! چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ؟
بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم
چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند
از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگرداندم !!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺🍃🌺🍃
✅ما توان درک خیلی چیزارو رو نداریم...
.
روزی حضرت خضر علیه السلام و موسی علیه السلام با هم دیدار کردند.
موسي به او گفت:
آنچه به تو تعليم داده شده به من مياموزي؟
خضر(ع) گفت:تو هرگز نميتواني همراه من صبر كني.
موسي(ع):به خواست خدا مرا شكيبا خواهي يافت.
خضر(ع): پس از هيچ چيز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن را براي تو بازگو كنم.
موسي(ع) پذیرفت و به راه افتادند.
آنها سوار كشتي شدند,خضر گوشه هایي از كشتي را سوراخ كرد.
موسي(ع) وقتي اين منظره را ديد، بسيار خشمگين شد و به خضر گفت:«آيا كشتي را سوراخ كردي كه اهلش را غرق كني، براستي چه كار بدي انجام دادي!»
خضر(ع)گفت: «آيا نگفتم كه تو نميتواني همراه من صبر و تحمّل كني؟»
موسي گفت: مرا به خاطر اين فراموشكاري، ببخش.
بعد از آنکه از كشتي پياده شدند. در راه, خضر(ع) نوجوانی را كُشت.
موسي(ع)با ديدن اين منظره تاب نياورد و با خشم به خضر(ع) گفت:«آيا انسان پاكی را بيآنكه قتلي كرده باشد كُشتي؟براستي كار زشتي انجام دادي.»
خضر(ع)گفت:به تو نگفتم تو توانايي نداري با من صبر كني؟
موسي(ع)گفت:مرا ببخش,اگر بعد از اين از تو دربارة چيزي سؤال كنم، ديگر با من همراهی نكن.
به شهری رسيدند،از مردم آنجا غذا و آب خواستند،ولی مردم،غذايي به آنها ندادند،
خضر(ع) به ديوارِ خرابه ای نگاه كرد و به موسي(ع) گفت: به اذن خدا برخيز تا اين ديوار را تعمير كنيم. خضر(ع) مشغول تعمير شد.
موسي(ع) كه خسته و گرسنه بود، و رفتار نامناسب مردم ناراحتش کرده بود و دید در عين حال خضر(ع) به تعمير آن ديوار ميپردازد،زبان به اعتراض گشود،و گفت: ميخواستي در مقابل اين كار اجرتي بگيري؟
خضر(ع) گفت:
اينك وقت جدايي من و تو است،و درباره اتفاقات عجیب چنين توضيح داد:
آن كشتي متعلق به گروهي از #مستمندان بود كه با آن كار ميكردند، و من آن را معيوب كردم تا به اين وسيله آن كشتي را از چنگ پادشاه ستمگرشان برهانم. چرا كه پشت سرشان کشتی پادشاه بود و هر كشتي سالمي را به زور ميگرفت. معيوب كردن من، براي نگهداري كشتي براي صاحبانش بود.
.
آن نوجوان #والدین با ايمانی داشت و بيم داشتيم كه آنان را به كفر و انحراف وادارد،از اين رو خواستيم كه پروردگارشان به جاي او فرزندي پاكسرشت به آنها بدهد.(خداوند دختري به آنها مرحمت فرمود،كه كانون ايمان بود و از نسل او هفتاد پيامبر،بوجود آمد)
.
آن ديوار متعلق به دو #يتيم بود،گنجي متعلق به آن يتيمان در زير ديوار وجود داشت،و پروردگار تو ميخواست آنها به حد بلوغ برسند و گنجشان را خارج كنند.آن كار را انجام دادم تا گنج زير ديوار محفوظ بماند و به دست بيگانه نيفتد، من اين كارها را خودسرانه انجام ندادم.
.
🍀 سوره کهف70-82
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝
#ﻗﺴﻤﺖ_ﭼﻬﻞ_ﻭ_ﺷﺸﻢ ✍: ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍ
💐ﺑﻬﺶ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﺶ ﺩﺍﺩﻡ ... ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ... ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ ... ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ، ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ...
💐ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻥ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ... ﺟﺰ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺮﺍﺵ ﺟﺰﺋﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ... ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ... ﺗﻮﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮﺩ ... ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺖ ..
💐- ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ؟ ...
ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ... ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ ... ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭘﺴﺮﯼ ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺋﻪ ...
- ﺗﻮ ﭼﯽ؟ ﻻﺑﺪ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺋﻪ ...
ﺯﺩﻡ ﺑﻐﻞ ... ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ...
💐- ﻣﻦ 13 ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪﻡ ... ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺸﻢ ... ﺩﺭﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ، ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻡ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﮐﺜﺎﻓﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﺗﻮﺵ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻡ ...
💐ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ... ﺩﯾﺪﻥ ﺣﻨﯿﻒ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺗﻮ، ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺎﻧﺲ ﮐﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ... .
ﺭﺳﻮﻧﺪﻣﺶ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ... ﺑﺎ ﺗﺮﻣﺰ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺣﺎﺟﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ... ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ، ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎ ﮐﺸﯿﮏ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ... .
💐ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ ... ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ... ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻪ، ﺗﻮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺷﺎﻧﺲ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...
ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ...
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
( #قسمت_چهل_و_هفتم: ✍من گاو نیستم )
💐برگشتم خونه ... تمام مدت، جمله احد ت
وی ذهنم می چرخید ... یه لحظه به خودم اومدم ... استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... .
💐تمام اتفاقات زندگیم ... آیات قرآن ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ... دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ... از اول، این بار با دقت ... .
💐شب شده بود ... بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ... بدون آب، بدون غذا ... بستمش ... ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام ... ما دست شما رو می گیریم ... شما رو تنها نمی گذاریم ... هدایت رو به سوی شما می فرستیم ...
💐اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست... آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ...
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ... اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد ... من داشتم خدا رو می دیدم ... نعمت ها ... و هدایتش رو ... برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم ...
💐نزدیک صبح رفتم جلوی در ... منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ... رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... .
💐- احد حالش چطوره؟ ...
- کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... .
- متاسفم ...
💐مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست... سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...
- استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ...
چرخیدم سمتش ... هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه گاو نیستم ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅داستانِ واقعی
👈برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند
🔹 خطیب توانا و سخنور دانشمند حجت الاسلام کافی نقل کردند: یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم.
🔸 شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده.
🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند.
☑️ به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است.
قربان غریبی ات شوم مهدی جان
📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌓
#نیایــــششبانگاهــــی
خــدایا در این شب عـزیز تو را
به #آبــروی حضرت زینب(س)
به بیقراری حضرت رقـیه(س)
به غیرت حضرت اباالفـضل(ع)
به حرمت موی سپید ارباب(ع)
هر #دســـتی به ســوی تو بلند
شــــد خـــــالی برنگـــــــــردان.
«آمـــــین یا ربـــ العالمـــین»
✨ #شــــبـتونمــهدوۍ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💟 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃💙🍃💖🍃💙🍃
🌸 هر صبح به یاد یار حاضر غایب از نظر می خوانیم:
🌼ﺩﻋــــــﺎی ﻓـــــﺮﺝ
🌸 الهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین. َ
🌼ﺩﻋــــﺎ برای سلامتــي محبــوب
🌸بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه
في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة
وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا
حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا.
🌸اللهم صلـی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
🌸در پناه امام زمان(عج) روزتون پر برکت..
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃💙💖🍃💙💖🍃💙🍃
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ایمان در کودکی
کودکانی که از اول با ایمان به خدا تربیت می شوند، اراده ای قوی و روانی نیرومند دارند.
از دوران کودکی رشید و با شهامت هستند و نتایج درخشان ایمان از خلال گفتار و رفتارشان به خوبی مشهود است.
یوسف صدیق علیه السلام فرزند یعقوب پیامبر علیه السلام است. این کودک درس خداپرستی را از پدر بزرگوار خود فراگرفته و در دامن یعقوب طفل با ایمانی بار آمده است. برادران بزرگتر او به وی حسد بردند و تصمیم به ایذای او گرفتند. کودک را با خود به بیابان آوردند و پس از رفتارهای خشن و ناراحت کننده به فکر قتلش افتادند. بعدا از کشتن او صرف نظر نمودند، به چاهش افکندند و سرانجام طفل را به کاروان مصری به عنوان غلام فروختند.
ابوحمزه از علی بن حسین علیه السلام سوال کرد: روزی که یوسف به چاه افکنده شد، چند ساله بود؟ حضرت در جواب فرمود: نه ساله!
از کودک نه ساله ای که در چنین وضع سخت و شرایط ناراحت کننده دچار شده، جز اضطراب و جزع، انتظار دیگری نیست. ولی نیروی ایمان در این کودک اثر عجیب و حیرت زایی گزارده است.
موقعی که یوسف را از چاه خارج کردند و به غلامی معامله نمودند، یکی از حضار به وضع کودک دقت کرد و از روی رأفت و مهربانی گفت: نسبت به این طفل غریب نیکی کنید.
یوسف که این جمله را شنید با اطمینان خاطر و آرامش روان گفت: آن کس که با خداست گرفتار غربت و تنهایی نیست
📗 #کودک_از_نظر_وراثت_و_تربیت
✍ محمدتقی فلسفی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662