☁️🌞☁️
#تشرف
⭕️ لاف عشق (بسیار زیبا)
🔹 در حدود دویست سال پیش جمعی از صالحین در نجف جمع بودند. روزی با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمی آید؟ در صورتی که ما بیش از ٣١٣ نفر که او لازم دارد هستیم. تصمیم گرفتند از بین خودشان یک نفر را که به تایید همه، خوبترین شان هست، انتخاب کنند تا با اعتکاف در مسجد کوفه یا سهله، از خود امام بخواهد که راز تاخیر در ظهور را بیان بفرمایند.
🔸 او هم رفت و بعد دو سه روز برگشت و ماجرا را اینگونه تعریف کرد: وقتی از نجف بیرون رفتم با کمال تعجب دیدم شهری بسیار آباد در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم و پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند این شهر صاحب الزمان است. بسیار خوشحال شدم و تقاضای ملاقات کردم. گفتند حضرت فرموده اند: شما فعلا خسته ای، برو فلان خانه، آنجا مرد بزرگی هست. ما دختر او را برای شما تزویج کردیم. آنجا باش و هر وقت احضار کردیم بیا.
🔺 به آن خانه رفتم. از من خیلی پذیرایی کردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که ماموری آمد و گفت: امام میفرمایند بیا! میخواهیم قیام کنیم و شما را به جایی بفرستیم. گفتم به امام بگو امشب را صبر کنید. من امشب نمی آیم. تا این را گفتم، دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانه ای و نه عروسی. من هستم و صحرای نجف...
📚 میر مهر، صفحه ٣١١
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
#تشرف
✅آقاي شيخ علي يزدي حائري فرموده اند:
✨در سال معروف به غريقيه كه نزديك به پانصد نفر از زوار اميرالمؤمنين (ع ) در مسيركربلا به نجف بـراي درك زيـارت روز مـبـعث ، در شط كوفه غرق شدند، من هم با عيال و اثاثيه زيادي به همراه عـموي خود به نام حاج عبدالحسين ، از كربلاي معلي خارج شديم و تا نزديك سدي ، كه به دستور مرحوم حاج عبدالحسين شيخ العراقين بنا شده بود، رفتيم .
⛈نـاگـاه هـوا دگرگون شد و بادهاي سخت وزيدن گرفت گرد و خاكي ايجاد شد ابرهاي قطعه قـطعه در هوا نمايان و همديگر را گرفته و متراكم شدند.
رفته رفته نم نم باران ،باريدن گرفت تا آن كـه بـاران شـديد شد و به تگرگ مبدل گرديد.
💫هر دانه تگرگي كه ازآسمان مي آمد به اندازه نارنج كوچك و يا گردوي بزرگي بود. وضـعـيـت مـا وخـيـم و دنيا بر ما تنگ شد و بلا نازل گرديد.
يقين كرديم كه هلاك خواهيم شد.
بسياري از چهارپايان از آن تگرگ دستخوش هلاكت گرديدند و مردم همه مضطرب شدند.
⭐️بعضي از آن تگرگها كه بر سر افراد مي خورد، آنها را به هلاكت مي رساند.
بعضي از مردم هم منتظر بودند كـه تـا چـه وقـت تگرگ به سرشان اصابت كند.
🔅عده اي هم مثل ديوانگان از اين طرف به آن طرف مي دويدند به اميد آن كه از اين مهلكه جان سالم بدر برند.
سـرما بحدي شديد شد كه دست و پاي همگي مثل چوب خشك گرديد و چهارپايان از حركت باز ماندند.
به عمويم گفتم : كاري كن كه به مركز سليمانيه برسيم .
به جايي كه قايقها توقف مي كنند برو و صاحبان آنها را خبر كن ، شايد بيايند و ما را حمل كنند و ازهلاكت رها شويم .
🔹عـمويم - حاج عبدالحسين - به هر كيفيتي بود خود را به سليمانيه رسانيد، اما درآن جا نه قايق و نه قايق راني ديده بود.
همان جا نااميد ماند و حتي قادر بر مراجعت نبود كه خود را به ما برساند و از كيفيت ماجرا خبر دهد.
بـه هـر حـال بالهاي مرگ بالاي سر ما پهن شده و چنگال خود را به ما نشان مي داد.
🔶دراين اثناء به حضرت ولي عصر ارواحنافداه متوسل شدم ناگاه ديدم قايقي در آب و نزديك ما ظاهر شد سيدي ميان آن بود به گمانم رسيد كه از اهالي كربلا باشد.
ايشان با صداي بلند و به فارسي صدا زد: اين حاج شيخ خودمان است .
بعد هم با ما تعارف نمود ودستور فرمود كه من و عيالات وارد قايق شويم .
🔶دسـتور آن سيد جليل را اطاعت نموده و هر طور بود خود را با اثاثيه و عيال و اطفال به او رساندم .
✨ايـشان هم حركت كردند تا اين كه ما را به سليمانيه رسانيدند و گذشت برزوار آنچه كه گذشت ، يـعني حدود پانصد نفر از آنها به سبب آن تگرگها از دار دنيارفتند.
من هم متوجه توسل و استغاثه خـود نـشـدم مـگـر بـعد از مدت مديدي كه از اين قضيه گذشته بود و دانستم كه آن سيد همان بزرگوار ارواح العالمين له الفداء است
📗كمال الدين ج 2، ص 198، س 10.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
#تشرف
⭕️ داستان واقعی _ دانشجویِ ایرانی مقیم اروپا
👈 وقتی امام زمان عج اتوبوس حامل مسافر را تعمیر می کنند.
❄️ صدای اذان از رادیو بلند شد، جوانی که صندلی کنار من نشسته بود بلند شد و رفت به راننده گفت : نگه دار نمازمان را بخوانیم، راننده با بی تفاوتی جواب داد : الان که نمی شود، هروقت رسیدیم میخوانی، جوان با لحن جدی گفت :بهت میگویم نگه دار...، سر و صدا بلند شد، دستِ آخر نگه داشت، جوان نمازش را در جاده خواند و آمد کنارم نشست...
🔰پرسیدم از او چه دلیلی دارد آنقدر مهم است برایت نماز اول وقت؟ جوان جواب داد : «آخر من به امام زمان ارواحنافداه تعهد داده ام نمازم را اول وقت بخوانم»، تعجب کردم! پرسیدم چطور!؟
☪ جوان گفت :من در یکی از شهرهای اروپا درس میخواندم،فاصله شهر محل سکونتم تا دانشگاه زیاد بود،بالاخره نوبت آخرین امتحان ترم آخر رسید، برای امتحان با اتوبوس راهی دانشگاه شدم، در میانه راه اتوبوسِ پر از مسافر ناگهان خراب شد، از آنجایی که خیلی امتحان مهمی بود نگرانی زیادی داشتم از اینکه به امتحان نرسم و زحماتم برباد برود، شنیده بودم وقتی به لحظه های بحرانی میرسید که کاری از شما ساخته نیست به امام زمان عج متوسل بشوید...
✅ در دلم گفتم یا امام زمان اگر کمکم کنید قول می دهم به شما نمازم را تا آخر عمرم اول وقت بخوانم، در این هنگام جوان بسیار زیبایی را دیدم که از دور نزدیک اتوبوس شد،با زبان و لهجه خودشان به راننده گفت چه شده، راننده جواب داد :خود به خود خاموش شد، جوان زیبارو مدت کمی مشغول به تعمیر موتور شد،بعد کاپوت را بست و به راننده گفت استارت بزن، اتوبوس روشن شد، همه مسافران خوشحال شدند...
🌀 ناگهـــــــــــان دیدم جوان آمد داخل اتوبوس، مرا به اسم صدا زد و گفت : « تعهدی که به ما دادی یادت نرود ! ، نمازِ اول وقت» ،بعد از آن رفت و من متوجه شدم او امام زمان بود... گریه ام بند نمی آمد...
💚 جوان دانشجو یک عهدِ دلی با مولایش بست و پایبند ماند به آن ، اما مولا جان ببخش اگر عهدها بسته ایم با شما و شکسته ایم همه را، قبول داریم خوب نبودیم، اما هرجا هم که برویم برمی گردیم به سمت شما،مانند کبوتران جلدِ گنبد امام رضا، ببخش بی معرفتی هایمان را آقاجان، هر چه باشیم و به هر جا برویم دوست داریمت تورا «عشق جان...»
من رشته ی محبتِ تو پاره می کنم
شاید گِره خورد، به تو نزدیک تر شَوَم...
📚برداشتی آزاد از کتاب نماز و امام زمان عج صفحه ی هشتاد و پنج
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
#تشرف
⭕️ داستان واقعی _برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند
❄️ حجت الاسلام شیخ احمد کافی فرمودند :یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم.
🔸 شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده.
🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند.
☑️ به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است.
قربان غریبی ات شوم مهدی جان
📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662