eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_پنجاه_و_چهارم:
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 : ✍تو خدایی؟ . 💐یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا … اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول … 💐هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد … بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … . 💐از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در … . شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه … 💐 رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ … . ✍ادامه دارد... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 و_ششم : ✍سپاه شیطان . 💐– از خدا شرم نمی کنی؟ … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ … مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ … اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ … 💐و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع … بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم … 💐فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … . 💐پدرش با عصبانیت داد زد … یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ … . .– چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی … 💐دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … . دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … 💐خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی … با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … . بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … 💐تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم .. 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شب ها... در خانه خدا را بکوب... تنها جایی است که ساعت کاری ندارد! ورود برای عموم زاد است! #شبتون_بخیر #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مهربان که باشی صبحت☀️ هم زیباست خورشید هم زیباست آسمان رنگ دیگری دارد روز🍂🍁 رویاییست تو بخواه برای مهربانی همیشه بهانه پیدا می‌شود..❤😊 صبحتون_با_طراوت🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 فواید آیة الکرسی 🌷 👌عبدالله بن عوف گفته است: شبی خواب دیدم كه قیامت شده است و من را آوردند و حساب من را به آسانی بررسی كردند. آنگاه مرا به بهشت بردند و كاخ‌های زیادی به من نشان دادند. به من گفتند: درهای این كاخ را بشمار؛ من هم شمردم 50 درب داشت. بعد گفتند: خانه‌هایش را بشمار. دیدم ۱۷۵ خانه بود. به من گفتند این خانه‌ها مال توست. آن قدر خوشحال شدم كه از خواب پریدم و خدا را شكر گفتم. صبح كه شد نزد ابن سیرین رفتم و خواب را برایش تعریف كردم. او گفت: معلوم است كه تو آیه الكرسی زیاد می‌خوانی. گفتم: بله؛ همین طور است. ولی تو از كجا فهمیدی. گفت برای اینكه این آیه ۵۰ كلمه و ۱۷۵ حرف دارد. من از زیركی حافظه او تعجب كردم. آنگاه به من گفت: هر كه آیه الكرسی را بسیار بخواند سختی‌های مرگ بر او آسان می‌شود. ✅۱- آیه الكرسی نوری از آسمان است. ✅۲- آیه الكرسی آیتی از گنج عرش است. ✅۳- آیه الكرسی باعث ایمنی در سفر است. ✅۴- آیه الكرسی اعلاترین نقطه قرآن است. ✅۵- ذكر رسول مكرم اسلام در بستر؛ خواندن آیه الكرسی بود. ✅۶- با خواندن آیه الكرسی انسان دچار هیچ‌گونه آفتی نخواهد داشت. ✅۷- برای رفع فقر آیه الكرسی مؤثر است و كمك الهی از غیب می‌رسد. ✅۸- همه چیز در آیه الكرسی است یعنی كرسی گنجایش آسمان‌ها و زمین را دارد. ✅۹- در تنهایی آیه الكرسی بخوانی باعث رفع ترس می‌شود و از سوی خدا كمك می‌رسد. ✅۱۰- آیه الكرسی رادر نمازها؛ روزها؛ شبهای ایام هفته؛ سفرها و در نماز شب و دفن میت بخوانید. ✅۱۱- هنگام خواب نیز آیه الكرسی بخوانید زیرا باعث می‌شود خداوند فرشته‌ای نگهبان و محافظت بگمارد تا صبح سلامت بمانی. ✅۱۲- هر گاه از درد چشم شكایت داشتی آیه الكرسی بخوانید و آن درد را اظهار نكنید آن درد برطرف می‌شود و از آن عافیت می‌طلبید. ✅۱۳- پیامبر اسلام (ص): در خانه‌ای كه آیه الكرسی خوانده شود ابلیس از آن خانه دور می‌شود و سحر و جادو در آن خانه وارد نمی‌شود. ✅۱۴- آیه الكرسی پایه و عرش الهی است و هدف از خواندن آن این است كه مردم در عبادت جز خداوند كسی را نپرستند و به ذلت فرو نروند و روح یكتاپرستی ایجاد كنند و از بندگی ناروا آزاد شوند و آیه الكرسی عقلها را بیدار و اله حقیقی را معرفی و خدای دانا و توانا را به مردم می‌شناساند. ✅۱۵- وقت غروب 41 بار آیه الكرسی را بخوانی حاجت‌روا می‌شوی 0 ( 41 بار تا علی العظیم بخوان یعنی یك آیه ) مجرب است و برای رفع هم و غم؛ شفای مریض؛ درمان درد؛ رحمت خداوند و زیاد شدن نور چشم آیه‌الكرسی را مدام بخوانید. ✅۱۶- اگر مؤمن آیه الكرسی را بخواند و ثوابش را برای اهل قبول قرار دهد خداوند ملكی را بر او مقرر می‌كند كه برایش تسبیح كند. ✅۱۷- آیه الكرسی در مزرعه و مغازه پنهان كردن باعث بركت مزرعه و رونق گرفتن كسب است. ✅۱۸- از پیامبر نقل نموده‌اند كه: این آیه عظیم‌تر از هر چیزی است كه حق تعالی آفریده است. ✅۱۹- چند چیز حافظه را زیاد می‌كند یكی از آن خواندن آیه الكرسی است. ✅۲۰- هر شب آیه الكرسی را بخوانی تا صبح در امان خدا هستی. ✅۲۱- هر صبح آیه الكرسی را بخوانی تا شب در امان خدا هستی. ✅۲۲- آسان شدن مرگ بوسیله آیه الكرسی است. ✅۲۳- آیه الكرسی عظیم‌ترین آیه در قرآن است. ✅۲۴- برای حفظ مال و جان آیه الكرسی بخوان. ✅۲۵- آیه الكرسی ویرانگر اساس شرك است. ✅۲۶- آیه الكرسی سید سوره بقره است. ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻻَ ﺇِﻟَٰﻪَ ﺇِﻻَّ ﻫُﻮَ ﺍﻟْﺤَﻲُّ ﺍﻟْﻘَﻴُّﻮﻡُ ۚ...... ✅ اینو تا جایی که می‌تونی نشر کن تا ثواب جاری برای خود و دیگران داشته باشی بدان که این هر چقدر در بین مردم بچرخد بیشتر برای تو ثواب نوشته می‌شود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
s: 💐 داستان کوتاه 💚"زود قضاوت نکنیم" شخص "سرمایه داری" در شهری زندگی می کرد اما به هیچ کسی ریالی "کمک" نمی کرد " فرزندی هم نداشت" و تنها با همسرش زندگی می کرد. در عوض "قصابی" در آن شهر به "نیازمندان"" گوشت رایگان" می داد... روز به روز "نفرت" مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر می شد تا اینکه او "مریض" شد احدی به "عیادت" او نرفت، این شخص در "نهایت تنهایی" جان داد هیچ کس حاضر نشد حتی به "تشییع جنازه" او برود. همسرش به تنهایی او را دفن کرد. اما از فردای آن روز "اتفاق عجیبی" در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت "رایگان نداد." "گروهی علت را پرسیدند.!" "او گفت کسی که پول گوشت را میداد دیروز از دنیا رفت...!!" 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❄داستان مردی که کارگر حمام زنانه بود مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت. نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند. آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت. از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.” همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردی که کارگر حمام زنانه بود❄ پایانی آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم. شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند. آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆يكى از ذاكرين نقل كرده : در محضر آية الله العظمى سيد محمد هادى ميلانى (معاصر حقير) بودم . يك مرد و زن آلمانى همراه دختر خود وارد شدند، پس از تعارفات معمول گفتند: ما آمده ايم به شرف اسلام نايل شويم ، آية الله ميلانى فرمودند: علت چه چيز است ؟ آن مرد عرض كرد: پهلوى دخترم كه در محضر شما نشسته در حادثه اى شكست و استخوانهايش خورد شد، چنان كه پزشكان از معالجه او عاجز شدند و گفتند: بايد عمل شود، ولى عمل ، خطرناك است . دخترم راضى نشد و گفت : 🔅 اگر در بستر بميرم بهتر از آن است كه در زير عمل از دنيا روم . به هر حال او را به خانه آورديم . ما يك خدمتكار ايرانى داريم كه او را ((بى بى )) صدا مى زنيم ، دخترم به او گفت : من تمام اندوخته مالى خود را راضى هستم بدهم كه صحت به من برگردد، اما فكر مى كنم بايد ناكام و با دل پر غصه بميرم . بى بى گفت : من يك طبيب را سراغ دارم كه مى تواند تو را شفا دهد. ♨️گفت : حاضرم تمام پول و موجوديم را به او بدهم . بى بى گفت : تمام آنها براى خودت باشد، بدان من علويه ام و جده من زهرا(سلام الله عليها) است كه پهلوى او را به ظلم شكستند، تو با دل شكسته و اشك جارى بگو: يا فاطمه زهرا، مرا شفا ده . 🔆دخترم با دل شكسته شروع كرد به صدا زدن و از آن بانوى معظمه يارى خواستن . بى بى هم در گوشه خانه با گريه مى گفت : )يا فاطمه زهرا، اين بيمار آلمانى را با خود آورده ام و شفاى او را از شما مى خواهم . مادر جان ! كمك كن و آبروى مرا نگه دار.( آن مرد اضافه كرد: من هم از ديدن اين واقعه در گوشه حياط منقلب شدم و گفتم : اى فاطمه پهلو شكسته ! ديدم دخترم قدرى ساكت شد، ناگاه مرا صدا زد و گفت : پدر! بيا كه دردم ساكت شده . جلو رفتم و ديدم او كاملا شفا يافته . گفت : الان در بحر بودم ، بانوى مجلله اى نزدم آمد و دست به پهلويم كشيد. گفتم : شما كيستيد؟ فرمود: من همانم كه او را مى خوانى . دخترم برخاست و راحت شد و دانستم كه اسلام حق است . حالا به ايران آمده ايم و به خدمت شما رسيده ايم تا مسلمان شويم . مرحوم ميلانى (ره) و حاضرين از اين معجزه مسرور شدند و شهادتين و ساير امور اسلامى را به او آموختند و آنان با نورانيت اسلام رفتند. 📚 منبع: 360 داستان از فضائل مصائب و کرامات حضرت زهرا.س 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧مردی "سر دسته سارقان" بود و از روستاها و ڪاروان‌ها "دزدی" مے‌ڪرد. اسب زردی را دزدیده و نزد او آوردند. سردسته سارقان، دستی بر گردن اسب ڪشید و "رد طنابے" در آن یافت و دید در زیر گلوی او "دعایے" نوشته و به چرمے بسته‌اند. دستور داد؛ "این اسب را از هر ڪجا دزدیده‌اید ببرید و سر جایش بگذارید." سارق گفت: ای رییس اگر "دزدی بد است" بگو "ترڪش ڪنیم" و اگر این اسب بد است بگو پسش بدهیم. رییس گفت: ای احمق، صاحب این اسب "اعتقادی" به این دعا داشته ڪه گردن اسبش آویختہ تا دزد آن را نبرد. "اگر ما این اسب را بدزدیم، صاحب اسب بر دین بدبین مے‌شود." * دزدِ مال مردم هستیم نہ اعتقادات مردم.*👌 💥اعتقادات هیچ کس را بە سخرە نگیرید 👇 📚http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ . ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
💌🔥💌🔥💌🔥💌🔥💌💔 🍃 نویسنده: 📚 باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم.. معطل نکردم و براش زنگ زدم.. قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت.. -سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن... +چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟! -نیمیدونم.. داشت مسخره بازی در میاوورد... زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم.. تمام اون روز رو کسی حرفی نزد.. حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد.. به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه... هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی... اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد.. دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود... گاهی نگاهمم نمیکرد.. هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد.. وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون.. مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا... -آقا حسام.. تعجب کرد... انتظار نداشت من هنوز مونده باشم... شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد... +چرا شما نرفتین؟! دلم گرفت.. -بیرونم میکنید؟! فورا جواب داد.. +بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم.. بلند شدم و رفتم نزدیکش... +آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟! دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود.. -چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟! +ندارین؟؟! اشاره ای به بیرون کردو گفت.. -نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت... با لجبازی اعتراض کردم... +باید بهم بگین.. کلافه شد.. -چیو آخه؟؟؟ دیگه داشت اشکم در میومد... چرا اخه به من نمیگفتن... الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه... با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم.. -ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا... بدون معطلی رفتم سمت در.. بغض داشتم... پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد.. از دیشب قلبم اذیت میکرد.. وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود.. از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم... -مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من.. تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💌🔥💌🔥💌🔥💌🔥💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀💌🎀💌🎀💌🎀💌🎀💔 🍃 نویسنده: 📚 محاسن مرتب و کادر بندی شده... موهای جوگندمی و رو به بالا شونه شده.. صورتی سفید و چشمای درشت مشکی که دورش به اقتضای سنش چروک افتاده بود... من میگم این عموی پا به سن و بزرگتر از پدرم ، خیلی مهربون بود... اما سبحان میگه نه زورگوعه.. من میگم میشه رامش کرد... سبحان میگه حرفش یکیه.. -سهای من بزرگ شده.. لبخند زدم... مامان رو ترش کرد.. سبحان چشماش برق شیطنت زد... عمه با استرس خندید و باباهم.. زن عمو پر از افاده صوتشو از من برگردوند... ولی چرا همچنان یخ موند... از ابتدا که وارد خونه شده بودن یخ بود.. سرد.. اونقدری که با یه نیم نگاهش کل وجودت سرد شه.. قانونمند بود... کنار عمو جاش بود... مرتب و منظم.. شاید همسن علی باشه که بیشتر هم نیست.. اما شخصیتش بیشتر میزنه ، بالاتر خیلی بزرگونه ست... نمیجوشه.. نمیچسبه.. لبخند هم نداشت.. نمیخندید... خلاصه ایینکه اون موجود یخ هیچ واکنشی نداشت... کسی حرف عموی تازه از راه رسیدمو نداد.. کسی نخواست ادامه بده.. نمیدونم شاید کسی دوست نداشت که ادامه بده... حتی بابا.. بابا محسنم که از عمو کوچیکتر بود و موهاش سفیدتر.. کوچیکتر بود و تابع عمو... مامان میگفت از این میترسه از تابع بودن بابا.. که نکنه مخالفتی نکنه.. مخالف با چی.. گره و سوال سخت ذهن من همین بود... مگه قرار بود عمو چی رو عنوان کنه که همه ازش ترس داشتن.. من اما اینطور فکر نمیکردم.. ادامه دادم حرف عموی بزرگترم رو.. +ممنونم عمو جانم... لبخند زد.. خوشش اومد انگاری.. باز هم تعجب بقیه شد سهم چهره م.. -تو که مثل بقیه فکر نمیکنی سها... استرس گرفتم.. منکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته جون دلم... منکه خبر ندارم از تصمیمِ پنهون شما که چند روزه اتیش زده به جون خانواده ی من و این آتیش جرقه هاش به حسامِ از همه جا بیخبر هم رسیده.. منکه خبر ندارم عزیزِ تازه از راه رسیده م.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🎀💌🎀💌🎀💌🎀💌🎀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662