eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
#💥❤💥❤💥❤💥❤ نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حال بدی داشتن میرفتن سمت ورودی ولی جونی نداشتم که بتونم برم سلام کنم و دلداری بدم حال خودم خیلی بدتر بود.. رفتم بین درختای تو حیاط بیمارستان نشستم و سرمو تکیه دارم به تنه ی یکی از درختا.. دقیقا هفت سال پیش بود.. وقتی دخترای دبیرستانی از جلوی محل کارم رد میشدن و طبق معمول همیشه نگاهی مینداختن منو پیدا کنن و ریز،بخندن.. همیشه اینجوری بود.. دبیرستانی بودن و عقلشون کامل نشده بود.. منم اهل توجه کردن نبودم.. همیشه اینجوری بودم.. از رابطه و ایما و اشاره های خارج از چارچوب بدم میومد... روحمو آزار میداد بخوام فکر و ذهن و احساس بکر یه دختر رو اذیت کنم.. هرچند این اذیت شدنا دو سویه بود و خودم هم در برابر اذیت میشدم... بقول بچها فانتزی فکر میکردم.. دوست داشتم اولین نفر ذهنم ، آخرین نفر قلبم باشه... خندیدم.. خلاصه بین اون دخترا یه دختر سر به زیر هم بود که انگاری تو این عالم نبود.. همیشه تو دنیای خودش بود.. همیشه فکر میکردم جهان دیگه ای پرواز میکنه😂 سخت نبود فهمیدن اینکه اون دختر "آبجی علی رفیقم" بود.. با همون مانتوی سورمه ای و سر آستینای قرمز شد اولین نفر ذهنم.. نگه داشتم این راز مگو رو تا اون دختر کنکوری شد و اولین بار مستقیم رفتم سراغ داداشش و همون لحظه جواب منفی شنیدم.. آدم عقب کشیدن نبودم.. دوباره گفتم.. نشد.. دوباره.. نشد.. سه بار گفتم.. نشد.. ترجیح دادم دانشگاهش تموم بشه و برگرده.. هرچند سخت بود شبایی که یه لحظه ذهنم میرفت سمت اینکه نکنه یه جایی برای یکی دلش بلرزه و من بمونم کلاه تنهاییم... اینطور نشد.. سها برگشتـ.. خوش اقبال بودم که علاقه نشون داد به همکاری باهام تو اموزشگاه... امیدوار شدم.. روزای خوبی بود.. روزای خوبیه.. کاش،سها پاشه.. ترسناکه اینکه دکتر میگه سه تا مسکن قوی بدون صبحانه شده دشمن جونش و سکته زده... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد 💥❤💥❤💥❤💥❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕💔 🍃 نویسنده: 📚 بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حال بدی داشتن میرفتن سمت ورودی ولی جونی نداشتم که بتونم برم سلام کنم و دلداری بدم حال خودم خیلی بدتر بود.. رفتم بین درختای تو حیاط بیمارستان نشستم و سرمو تکیه دارم به تنه ی یکی از درختا.. دقیقا هفت سال پیش بود.. وقتی دخترای دبیرستانی از جلوی محل کارم رد میشدن و طبق معمول همیشه نگاهی مینداختن منو پیدا کنن و ریز،بخندن.. همیشه اینجوری بود.. دبیرستانی بودن و عقلشون کامل نشده بود.. منم اهل توجه کردن نبودم.. همیشه اینجوری بودم.. از رابطه و ایما و اشاره های خارج از چارچوب بدم میومد... روحمو آزار میداد بخوام فکر و ذهن و احساس بکر یه دختر رو اذیت کنم.. هرچند این اذیت شدنا دو سویه بود و خودم هم در برابر اذیت میشدم... بقول بچها فانتزی فکر میکردم.. دوست داشتم اولین نفر ذهنم ، آخرین نفر قلبم باشه... خندیدم.. خلاصه بین اون دخترا یه دختر سر به زیر هم بود که انگاری تو این عالم نبود.. همیشه تو دنیای خودش بود.. همیشه فکر میکردم جهان دیگه ای پرواز میکنه😂 سخت نبود فهمیدن اینکه اون دختر "آبجی علی رفیقم" بود.. با همون مانتوی سورمه ای و سر آستینای قرمز شد اولین نفر ذهنم.. نگه داشتم این راز مگو رو تا اون دختر کنکوری شد و اولین بار مستقیم رفتم سراغ داداشش و همون لحظه جواب منفی شنیدم.. آدم عقب کشیدن نبودم.. دوباره گفتم.. نشد.. دوباره.. نشد.. سه بار گفتم.. نشد.. ترجیح دادم دانشگاهش تموم بشه و برگرده.. هرچند سخت بود شبایی که یه لحظه ذهنم میرفت سمت اینکه نکنه یه جایی برای یکی دلش بلرزه و من بمونم کلاه تنهاییم... اینطور نشد.. سها برگشتـ.. خوش اقبال بودم که علاقه نشون داد به همکاری باهام تو اموزشگاه... امیدوار شدم.. روزای خوبی بود.. روزای خوبیه.. کاش،سها پاشه.. ترسناکه اینکه دکتر میگه سه تا مسکن قوی بدون صبحانه شده دشمن جونش و سکته زده... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓💔 🍃 نویسنده: 📚 سها به هوش اومده بود.. اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه.. اینو علی میگفت.. پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش.. اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم.. نماز.. صلوات.. استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد.. صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان.. وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن.. -سلام حاج آقا، دخترم چطوره‌؟! +سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل.. -توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه.. +ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل.... مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه.. -میرم پیششون.. مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون... آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان... -حاج آقا باهاتون بیام؟! +نه حسام میرم... حالش خوب نبود... از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت.. پلک نمیزد چرا... +علی؟! انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم... ولی بازهم چیزی نگفت.. +علی میخوای حرف بزنی؟! با صدای گرفته و خش داری گفت.. -خوبم حسام.. ترجیح دادم سکوت کنم.. گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن.. بقیه میگفتن صدام خوبه... مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده... یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش.. چشمام میسوخت... صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم.. ادامه دادم؛ "یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..." صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد... حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد.. توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار... اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر... آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم... علی بلند شد و قامت بست.. آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش.. علی رفت سمت ورودی بیماستان ... انگاری دلش نڋاشت بمونه.. شاید دلش خواهرشو میخواست... من موندم پیش آقا محسن.. دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_پنجاه_و_دوم: ✍
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍خواستگاری 💐خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند … از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … . 💐بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم … – حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند … حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری … . 💐سرم رو پایین انداختم … خجالت می کشیدم … شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم … تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید نفس عمیقی کشیدم … خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن … 💐توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم … قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود … با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود … 💐هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … . – توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … . همه وجودم گُر گرفت … . 💐– مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … . ✍ادامه دارد... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 :✍ دروغ بود . 💐تا مسجد پیاده اومدم … پام سمت خونه نمی رفت … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن … توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد… تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش … 💐.– بهم گفتی ملاک خدا تقواست … گفتی همه با هم برابرن… گفتی دستم توی دست خداست … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه… گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم … . 💐از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … اما دروغ بود حاجی … بهم گفت حرومزاده ای … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد … من، خدا رو … 💐حاجی صورتش سرخ شده بود … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم … . ✍ادامه دارد.... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. #حسین_جان 💔 من را عطا نموده دو چشمی که تا ابد با یاد #کربلا همه شب گریه کنم همچنان وعده ی بخشایش شاهنشاهش می کِشَد گمشدگان را به زیارتگاهش #شبتون_کربلایی🙌🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مهربانان، چهارشنبہ ۱۴ آذر ماهتون زیبا يڪ سبد عشق يڪ دنيا زیبایی یڪ لب خنـدان یڪ دل شـــاد یڪ زندگی پراز صفا و صمیمیت و مهربانی يڪ آسمان لطف خداوند آرزوی قلبی من برای شماست #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 🔸روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ. شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ. سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ. شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!! باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. پرسیدند چرا با عجله میروید؟ گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است.اگر می ماندم خزانه‌ام را خالی می‌کرد. 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻داستان آهنگر ناامید  آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشین شده بود. دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند. شیوانا به خانه مرد رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسید. طبق معمول مرد آهنگر شروع به گریه نمود. شیوانا بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد. او گفت: «روزی یکی از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد. فرمانده امپراتور را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند. یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روز بعد در اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد. اما او تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد که سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند و در همان خط اول نبرد با بدن نیمه کاره اش کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند.» شیوانا سپس ساکت شد و دوباره رو به آهنگر کرد و به او گفت: «خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟»اینبار آهنگر بدون اینکه گریه و زاری کند با لبخند سری تکان داد و گفت: «حق با شماست! من بدنم نیستم! پس خوبم!» و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود.   👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 👈 ملاقات دختر بزرگوار حاج محمد علی اراکی با امام زمان عج   آیت الله آقای حاج «محمد علی اراکی» یکی از علماء بزرگ حوزه علمیه قم است، کسی در تقوی و عظمت مقام علمیش تردید ندارد، مولف کتاب گنجینه دانشمندان در جلد دوم صفحه 64 نقل می کند.  معظم له فرمودند:  دخترم که همسر حجة الاسلام آقای حاج سید آقای اراکی است می خواست به مکه مکرمه مشرف شود و می ترسید نتواند، در اثر ازدحام حجاج طوافش را کامل و راحت انجام دهد.  من به او گفتم: اگر به ذکر «یا حفیظ یا علیم» مقاومت کنی خدا به تو کمک خواهد کرد.  او مشرف به مکه شد و برگشت، در مراجعت یک روز برای من تعریف می کرد که من به آن ذکر تکرار می کردم و بحمدالله اعمالم را راحت انجام می دادم. تا آنکه یک روز در هنگام طواف، بوسیله جمعی از سوداینها ازدحام عجیبی را در طواف مشاهده کردم. قبل از طواف با خود فکر می کردم که من امروز چگونه در میان این همه جمعیت طواف کنم، حیف که من در اینجا محرمی ندارم، تا مواظب من باشد، مردها به من تنه نزنند، ناگهان صدائی شنیدم! کسی به من می گوید:  متوسل به «امام زمان» (ع) بشو تا بتوانی راحت طواف کنی. گفتم:« امام زمان» کجا است؟ گفت: همین آقا است که جلو تو می روند.  نگاه کردم دیدم، آقای بزرگوار پیش روی من راه می رود و اطراف او قدر یک متر خالی است و کسی در آن حریم وارد نمی شود.  همان صدا به من گفت: وارد این حریم بشو و پشت سر آقا طواف کن. من فوراً پا در حریم گذاشتم و پشت سر حضرت ولی عصر (ع) می رفتم و به قدری نزدیک بود که دستم به پشت آقا می رسید! آهسته دست به پشت عبای آن حضرت گذاشتم و به صورتم مالیدم، و می گفتم آقا قربانت بروم، ای «امام زمان» فدایت بشوم، و به قدری مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.  خلاصه همین طور هفت بار طواف را بدون آنکه بدنی به بدنم بخورد و آن جمعیت انبوه برای من مزاحمتی داشته باشد انجام دادم.  و تعجب می کردم که چگونه از این جمعیت انبوه کسی وارد این حریم نمی شود. 📗 ، ص95 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍بی بی چفیه ی علیرضا را به ارشیا بخشیده بود و همینطور پلاکش را... ریحانه می فهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته با همیشه فرق داشته. حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار. گچ پایش را باز کرده بودند و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته... بالاخره باید هوای بچه اش را هم می داشت حتی پنهانی! _میشه برگردیم خونه ی بی بی؟ راهنما زد و متعجب گفت: _ما که فقط چند ساعته اومدیم _تنهاست _تنهایی اون بنده ی خدا مال دیروز و امروز نیست... _یعنی مخالفی که بریم؟ نگاهش کرد، شبیه پسر بچه هایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشسته اند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت: _شاید اذیت بشه _بیشتر از اونی که فکر می کنی خوشحال میشه! _چی بگم... پس تو رو می رسونم بعد خودمم میام _جایی می خوای بری؟ _اوهوم میرم دیدن ترانه منتظر برخورد ارشیا بود اما بجز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد. انگار کم کم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش می شد... مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود! به برگه های دفترچه نگاه می کرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود، آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر... تازه اول دردسرش بود! ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل. _خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم... _نمیشه _وا چرا؟ نکنه از خون دادن می ترسی؟ _نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونه ی بی بی ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت: _خب نرو همینجا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم _ارشیا چی؟ _بذار پیش مامان بزرگش خوش بگذرونه، ریحانه به جان خودم پا قدم بچه ت خوبه ها... الهی خاله فداش بشه عسیسم... هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول می کنه! _داغونم ترانه، مثل چی می ترسم از ارشیا... اگه بفهمه _از خداشم باشه! حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟ _ارشیا و من رو حساب همین بچه دار نشدن باهم ازدواج کردیم! _چون جفتتون در نهایت احترام خل تشریف دارید... خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و اینجوری غافلگیر شدین که البته باید کلاهتونم بندازید هوا... همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچه دار بشیم منو میذاره رو سرش حلوا حلوا می کنه! _حالا میگی چیکار کنم؟ _شوهرته! بشین پیشش همه چیز رو رک بگو و یجوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا! _من می ترسم _وای دق کردیم از دست تو، شماره آقای نامجوی رو بگیر بده من بگم اصلا _جوگیر نشو، منم پاشم که دیر شد _صبح میای دنبالم؟ _نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه _به بی بی بگو _چی رو؟ _قضیه ی باردار بودنت رو تعریف کن و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود به بی بی نگاه می کرد که مشغول آشپزی بود. _سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟ کاش آشپزخونه توی حیاط نبود. _زندگی رو هرجور بگیری همونجور می گذره مادر، من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، اگه روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچه هام خودمو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست... _راستم میگین... خانوم جون منم شبیه شما حرف می زد _خدا رحمتش کنه _خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه _چرا فوت شد؟ زود تنهاتون گذاشته _بیماری قلبی داشت، اما نه اونقدر که ناغافل کارش به سکته برسه... _بمیرم برای دلت که به این سن هم از مادر یتیمی و هم از پدر... می دونی عمرش به دنیا نبوده وگرنه این همه دکتر و دوا و دارو! خدا که نخواد یه برگ از این درختا به زمین نمیفته _بله... درسته بی بی نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد، انگار زیرلب دعایی خواند که ریحانه نشنید. _من بلدم کوکوها رو سرخ کنما، شما حداقل یکم استراحت کنید _البته که بلدی! حالا باید دستپخت عروس خانومو بخوریم، اگه به تعریف باشه که شوهرت حسابی برات سنگ تموم گذاشته... _ارشیا؟! _بله _از من تعریف کرده؟ بی بی همانطور که با دست کوکو را قبل از انداختن توی تابه، شکل می داد، خندید و گفت: _یعنی تعریف نداری؟ _خب آخه... ارشیا ازین کارا نمی کنه معمولا _جونش به جونت بنده! منتها مرده و غرورش؛ نمیگه چون شبیه آقاشه... اونم جونش واسه من در می رفت اما اخمش و ایرادگیریش همیشه به راه بود! حالا ارشیام لنگه ی اون خدابیامرزه. توام مثل خودمی... صبور و بسازی که با این خلقش کنار میای _من آرزومه که شبیه شما باشم، ارشیا هم خوبه یعنی می دونم تو دلش چیزی نیستو پشت چهره ی جدی ش دل مهربون داره _داره اما تو ازش می ترسی _من؟! یکی از کوکوهای توی بشقاب را برداشت و با دست نصف کرد و به ریحانه داد. _زن که نباید چیز پنهونی داشته باشه از شوهرش، هان؟ کوکو را گرفت و با تعجب جواب داد: _خب بله... نباید داشته باشه _پس استخاره نکن و حرفتو بزن بهش _چه حرفی؟! _همون که اینجوری پریشونت کرده و نوک زبونته، همون که خوشیش توی چشمته و غمش به دلت! سکوت کرد، انگار خود بی بی داشت گره ی کور شده اش را باز می کرد! _یعنی میگی من با این گیس سفید نمی فهمم وقتی یه زن حامله ست چه شکلی میشه؟ وقتی ویار می کنه یا وقتی دلش بهم می خوره متوجه نمیشم؟ اونچه که شما جوونا تو آینه می بینید ما تو خشت خام می بینیم دورت بگردم. نمی دونم چرا خبر به این خوبی رو که باید مژدگونی هم داشته باشه، پهلوی خودت نگه داشتی؟! _همینجوری... خودمم تازه فهمیدم _تو بگو یه روز! همونم پشت گوش انداختی، ماشالا سنی ازش گذشته ها. آقاش که به این سن و سال بود ما با بچه هامون بزرگ شده بودیم. دلش را باید می زد به دریا، دهان باز کرد و گفت: _ارشیا بچه نمی خواد بی بی! _استغفراله... بیخود کرده هرکی قدر نعمت خدا رو ندونه، می خواد پسر خودم باشه یا هرکی دیگه... حالا لابد دوبار برگشته از سر شکم سیری یه چیزایی گفته ولی هر مردی بچه دوست داره. _ولی... _مطمئن باش که بیخودی گفته، همین امروز بهش بگو... باید بگی! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼