eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
می کرد که دردی از من دوا نمی کرد. می گفت: با اینکه درومدم به پول ایران روزی پنج هزار تومه ولی راضی نیستم. گفتم: خب حالا که راضی نیستی برگرد به ایرون. گفت: نمی دونم ، شاید روزی برگردم. در حالی که از خودش و از پدر و مادرش برایم حرف می زد، به فکرم رسید برای پیدا کردن سیما از او کمک بخواهم. میان حرفش آمدم و فهرست وار داستان زندگی ام را برایش تعریف کردم. گفتم زن سابقم و پسرم که الان 24سال دارد، در اتاوا هستند و نمی دانم چگونه با آنها تماس بگیرم. خالصه بعد از تبادل نظر، قرار شد فرهاد به عنوان کسی که تازه از ایران آمده و برای سیما پیغام دارد، ترتیب مالقات با او را در هتل بدهد. روز بعد نزدیک غروب، فرهاد از فرصت استفاده کرد و دور از چشم مسئول هتل به اتاقم آمد. گوشی تلفن برداشتم و شماره سیما را که نرگس دختر آقای میرفخرایی داده بود، گرفتم. فرهاد هم، طبق قرار، گوشی دیگری را برداشت و منتظر صدا شد. از شدت هیجان هر لحظه ضربان قلبم بیشتر می شد ناگهان دختری که از صدایش مشخص بود خیلی جوان است به انگلیسی پرسید: با چه کسی کار دارین؟ فرهاد مثل یک هنرپیشه، خیلی راحت پرسید: اونجا، آپارتمان خانم سیما افشاره؟ دختر جوان گفت: بله. آنقدر به هیجان آمده بودم که گوشی را گذاشتم، به فرهاد هم گفتم گوشی را قطع کند فرهاد که حال منقلب مرا دید، برایم نوشیدنی سفارش داد بعد از یک ساعت، وقتی از آن حالت بیرون آمدم. دوباره شماره سیما را گرفتیم. این بار هم همان دختر جوان گوشی را برداشت. فرهاد پرسید: شماره 211– آپارتمان شماره 24؟ دختر جوان که حدس زدم دختر سیما باشد، گفت: بله، بفرمائین. فرهاد گفت: با خانم سیما افشار کار دارم. دختر جوان که خیلی مشکل کلمات فارسی را به زبان می آورد، از فرهاد خواهش کرد چند لحظه گوشی را نگه دارد. در این فاصله خدا می داند چه حالی داشتم ناگهان زنی با صدای زمخت و ناهنجار گفت: الو بفرمایین. با اشاره به فرهاد فهماندم که او سیما نیست. فرهاد گفت: ببخشین خانم، من با خانم سیما افشار کار دارم. گفت: بله، خودم هستم ... جنابعالی؟ فرهاد گفت: من تازه از ایرون آمده ام، در هتل کینگزمن کورت اقامت دارم، تو همین محله ای که آپارتمان شما هست؛ از ایرون براتون پیغومی دارم. چون زبان نمی دونم، برام مشکله به آپارتمان شما بیام؛ اگه به هتل تشریف بیارین، خیلی ممنون می شم. سیما با تعجب پرسید: از کی پیغوم آوردین؟ فرهاد گفت: از یکی از دوستاتتون. فرهاد، درست مثل یک بازیگر گفت: من ساعت سه بعدازظهر تو رستوران هتل، منتظر شما می مونم. سپس خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. صدای او هرگز مانند صدای سیمایی که من می شناختم، نبود. تا آنجا که به خاطر داشتم، صدای سما بسیار ظریف بود. به هر حال، از فرهاد تشکر کردم و گفتم: اگه هنرپیشه می شدی شاید موفق تر بودی. گفت: تو این شهر لعنتی، کارایی کردم که نقش بازی کردن چیز مهمی نیست.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
گفتم: به خاطر این که کمکم کردی، می خوام به تو انعام بدم اما می ترسم به غرورت بربخوره. در حالی که پوزخند می زد، گفت: کدام غرور؟ تو یه شهر غریب نظافتچی هستم؛ ته مونده های بیگانه ها رو می خورم؛ دیگه برام غروری نمونده. صد دلار به او انعام دادم. از من تشکر کرد و گفت هر کاری دیگری داشته باشم، با کمال میل انجام می دهد. روز بعد، زودتر آماده شدم و طبق قراری که فرهاد با سیما گذاشته بود، در رستوران هتل در انتظار نشستم. هر چه ساعت به سه نزدیک تر می شد، هیجان توام با دلهره من بیشتر می شد. فرهاد که مشغول نظافت و جمع و جور کردن رومیز ها بود، گهگاه نیم نگاهی به من و در ورودی می انداخت. ساعت از سه گذشت و به چهار و چنج رسید ولی از سیما خبری نشد. تلخکام به اتاقم برگشتم. ساعت هفت، فرهاد دزدکی به اتاقم آمد. شماره تلفن سیما را بار دیگر گرفتیم. این بار خود سیما گوشی را برداشت. فرهاد گفت: من امروز خیلی انتظار شما رو کشیدم. تعجب می کنم که تشریف نیاورین. کار شما از ادب به دور بود، خانم! سیما معذرت خواست و گفت: آخه شما خودتون رو معرفی نکردین. در ضمن، نگفتین از چه کسی برام پیغموم آوردین. فرهاد گفت: اسم من رضاست و مسافر اطاق 404 هستم مطمئنم خوشحال می شین. سیما گفت: فردا ساعت 9 صبح منتظرم باشین. فرهاد بعد از تشکر گفت: همون طور که گفتم، در رستوران هتل منتظر می مونم. روز بعد دوباره آماده شدم و از ساعت هشت و نیم در رستوران هتل به انتظار نشستم. این بار یقین داشتم سیما می آید. بیست سال تمام در زندان بریکستون، با خودم زمزمه می کردم. اگر روزی با سیما روبرو شوم، به او چنین و چنان خواهم گفت؛ اما اکنون که او نزد من می آمد، بی قراری و هیجانم به حدی رسیده بود. که چنین و چنان گویی را از یاد برده بودم. زمان کند پیش می رفت؛ دقیقه شماری می کردم؛ در نهایت ناآرامی چند مرتبه بلند شدم؛ از رستوران بیرون رفتم؛ به چپ و راست نگاه کردم و ناامید سرجایم برگشتم. در تمام این لحظات فرهاد مرا زیر نظر داشت و پا به پای من، ساعت را نگاه می کرد. ساعت از 9 گذشته بود. زنی حدودا چهل و پنج ساله، چاق، با چهره ای برافروخته و حالتی شگفت زده، سراسیمه در آستانه در رستوران ظاهر شد. در وهله اول، باورم نشد سیما باشد. فرهاد به او نزدیک شد و با اشاره، او را به سوی من هدایت کرد. کوچکترین حرکتی نکردم، فقط از صدای پایش متوجه شدم به من نزدیک میشود. هر لحظه التهابم زیادتر می شد. روبرویم ایستاد و مدتی به هم خیره شدیم. تا اندازه ای ترکیب صورتش حفظ شده بود، ولی تیپ و قیافه و هیکلش هرگز مثل سیمایی که تصویرش را در ذهن داشتم، نبود. خس خس سینه اش را می شنیدم. به صندلی روبرویم اشاره کردم. مات و مبهوت نشست. بعد از حدود ده دقیقه با صدایی لرزان گفت: خسرو! تویی؟ با تأسف سر تکان دادم. به یاد روزی از اوایل آشنایی مان که در یکی از رستوران های خیابان زند شیراز، با قلبی سرشار از عشق روبروی هم نشسته بودیم و دنبال جمله ای می گشتیم تا سر صحبت را باز کنیم، این بار، برخالف آن روز، دلم پر از کینه و نفرت بود. مدتی در سکوت به هم خیره شدیم. گارسن را صدا زدم و گفتم برای ما پای بیاورد؛ سیما سفارش ویسکی داد. سپس ، با دست های لرزان پاکت سیگارش را از کیفش بیرون آورد. چنان دستپاچه شده بود که نمی دانست چه می کند. به من سیگار تعارف کرد؛ به او پوزخند زدم. اندکی بعد، گارسن با یک بطری... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ویسکی ، دو گیلاس و مقداری مخلفات برگشت. ابتدا گیلاس سیما را پر کرد. نوبت به من که رسید، مانع شدم. گفتم برایم آبجو بیاورد. گارسن بطری ویسکی و آنچه را که آورده بود، روی میز چید؛ یک لیوان آبجو هم آورد و ما را تنها گذاشت. سیما گیلاسش لاجرعه سرکشید. سپس پک محکمی به سیگارش زد و در میان هاله ای از دود، با صدایی لرزان، در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود و به سختی نفس می کشید؛ گفت: باور نمی کردم روزی تو رو اینجا ببینم. با نگاهی تحقیر آمیز گفتم:شاید انتظار داشتی تو زندون بمیرم؛ می بینی که نمردم و در حال حاضر فقط شوق دیدن بهادر منو به اینجا کشونده. سیما مات زده؛ و گیج بود؛ هنوز باور نداشت من در برابرش نشسته ام. گفت: هرگز پیش بینی نمی کردم به کانادا بیایی و منو پیدا کنی. گفتم: ولی من هرچه دباره تو پیش بینی می کردم، به حقیقت پیوست؛ یه مشروب خور حرفه ای شدی. مشروب اون قدر روی حنجره ات اثر گذاشته که انگار صدات از ته خمره میاد و مثل اینکه ناراحتی قلبی هم پیدا کردی. سرش را به نشانه تأسف تکان داد و از ته دل آه کشید. یک مرتبه بغضش ترکید و همراه با گریه گفت: چی بگم، از معذرت خواستن من، کاری درست نمی شه؛ فقط اینو بدون که تاوان خودسریای خودم رو دادم؛ شاید خیلی بدتر از زندون. گفتم: دلم میخواد اول از بهادر برام بگی. می دونه پدر داره و پدرش زنده ست؟ دومین گیالس ویسکی را سرکشید و سومین سیگار را روشن کرد و همچنان که دستش روی قلبش بود، گفت: بهادر با این که اون موقع کمتر از پنج سال داشت، همه چیز رو به خاطر داره. گفتم: یعنی براش بیگانه نیستم؟ گفت: هرگز من همه چیز رو براش تعریف کردم. گفتم: براش توضیح دادی که فریب یه مرد انگلیسی رو خوردی و پدرش رو بدبخت کردی؟ از داخل کیفش قوطی قرص »دیگوکسین« را بیرون آورد و از گارسن آب خواست. فهمیدم ناراحتی قلبی دارد، اما به روی خودم نیاوردم. گفتم: بهادر کجاست؟ دلم میخواد هر چه زودتر ببینمش با تو کاری ندارم. گفت: قصه من مفصلّه. اگه اجازه بدی، برات تعریف می کنم؛ شاید کمی نفرت و کینه ای که حق داری نسبت به من داشته باشی، کم شه؛ مطمئن باش بهادر رو هم می بینی. تا حدودی خیالم راحت شد. ادامه داد و گفت: آخرین بار که تو زندون بریکستون دیدمت و در واقع از تو طلاق گرفتم، خیال می کردم استودیو رانک منو می پذیره. وقتی به من گفتن آلبرت به سلیقه خودش منو انتخاب کرده بود و من باعث قلتش شدم، دست رد به سینه من زدن و حتی از من به دادگاه شکایت کردن، همه چیز برام تموم شد. از رفتار گذشته پشیمون شده بودم به حدی که اگه وجود بهادر نبود یا قدرتش رو داشتم دست به خودکشی می زدم. با این که گفته بودی هرگز به ملاقاتت نیام، دلم طاقت نیاورد. یه روز به زندون آمدم تا بگم که من باعث بدبختی تو شدم ولی متأسفانه به اتاق ملاقات نیومدی. گفتم: انتظار داشتی رغبت دیدار داشته باشم؟ سرش را پایین انداخت. آهی کشید و با حالتی درمانده و متأسف گفت: نمی دونم. نمی دونم. اگه به لندن نمی رفتیم؛ اگه لجبازی نمی کردم؛ اگه تو لندن به حرفای تو اهمیت می دادم و تحت تأثیر دورووریا که فرهنگشون نشأت.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
گرفته از فرهنگ غرب بود، قرار نمی گرفتم؛ هرگز کارت به زندون نمی کشید و من بدبخت نمی شدم. تو باید منو بکشی. حق داری از من نفرت داشته باشی. گفتم: نرگش به من گفت که ازدواج کردی و یه دختر داری؛ مگه با شوهرت خوشبخت نیستی؟ بی اختیار اشکش سرازیر شد. بعد از چند لحظه سکوت، گفت: چی بگم ... چی بگم! ناسازگاری با تو برام درس عبرت شده بود؛ کاش این سازگاری و انعطاف پذیری را با تو می داشتم! به بطری ویسکی و سیگار و لباس و موهای چند رنگش اشاره کردم و گفتم: این طور که می بینم شوهرت باید وفق مرادت باشه؛ تو رو خیلی آزاد گذاشته است. با استعدادی که آلبرت در تو سراغ داشت و با این همه آزادی، باید یه هنرپیشه معروف می شدی! می خواست باز هم برای خودش ویسکی بریزد. بطری را از دستش گرفتم و گفتم: نمی خواهم در حال مستی برایم حرف بزند. چند لحظه سکوت کرد. سپس گفت: بعضی وقتا آدم تو زندگی اشتباهی می کنه که هرگز قابل جبران نیست؛ منم اشتباه کردم و تو هر چه منو سرزنش کنی، حق داری. من لیاقت تو رو نداشتم؛ تو باید با ناهید ازدواج می کردی. شخصیت و اصالت تو رو بعد از اون که به ایرون برگشتم شناختم، ولی دیگه فایده ای نداشت. برای چندمین بار سیگارش رو روشن کرد و گفت: اگه اجازه بدی جریان رو از اول برات بگم، خیلی بهتره. گفتم: بیست سال فقط شنونده بودم؛ گوش می کنم. گفت: وقتی همه اون خیالبافیا که روزی هنرپیشه معروفی می شم، نقش بر آب شد، همه منو سرزنش کردن. پدر و مادر و برادرم هم ملامتم می کردن. دایی و زن دایی، حتی نریمان و نرگس معتقد بودن تو قربونی خودخواهیای من شدی. اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: بعد از تو، لندن دیگه برای ما به خصوص برای من زندون بود یه بار هم که من و پدر و مادرم به ملاقاتت اومدیم، مسئولین زندون به ما اجازه ملاقات ندادن. گفتم: چرا باید به ملاقاتم می اومدین؟ گفت: می خواستم با معذرت خواهی و اعتراف، کمی از بار سنگین گناهم کم کنم و به تو قول بدم درباره بهادر کوتاهی نمی کنم. گفتم: امیدوارم کوتاهی نکرده باشی. گفت: نه بهادر امسال تو رشته کامیپوتر فارغ التحصیل می شه. در ضمن تو یه شرکت کار میکنه. کاملا شبیه خودت شده، شبیه اون موقعی که تو باغ قوام شیراز دیدمت. از تو برای او یه اسطوره ساختم، چون فقط از این راه می توانستم خودم رو راضی کنم. پس از لحظاتی سکوت ادامه داد: بعد از دادگاه و این که به بیست سال زندون محکوم شدی، ما دیگه مثل سابق نبودیم؛ خودمون را باعث بدبختی تو می دونستیم؛ پدرم از کارش در سفارت استعفا داد و به ایرون برگشتیم. پدرم در سازمان امنیت مشغول کار شد. از اونجا که از هرگوشه خونه خیابان پاستور، خاطره داشتم و در رو دیوارش عذابم می داد. پدرم رو وادار کردم تا اونجا رو بفروشه. فروخت و تو نیاورون خونه ای که بیشتر باب میل مادرم بود خرید. میان حرفش رفتم و پرسیدم: به خونه یوسف آباد، همون جا که روزی خونه بخت و امید تو و من بود رفتی؟ گفت: نه هرگز از یوسف آباد گذر نکردم. از هر چیز که خاطره تو رو برام زنده می کرد، دوری می کردم؛ چون دچار عذاب وجدان می شدم... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاکسازی پوست با تخم مرغ ! حتما تست کنید و نتیجه‌ش رو ببینید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🐜کشتن مورچه ها🐜 يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود نوجوان بود به نام محمد خانی. قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم. اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود. او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت تا شناخته نشود. يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز شب او شنيدم در سجده می گفت: خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام. نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی. من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد آخرت دور مانده ام. ✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
امیرالمؤمنین علی علیه السلام و سپاهیانش، سوار بر اسبها، آهنگ حركت به سوی نهروان داشتند. ناگهان یكی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: «یا امیرالمؤمنین این مرد «ستاره شناس» است و مطلبی دارد، می خواهد به عرض شما برساند». ستاره شناس: «یا امیرالمؤمنین در این ساعت حركت نكنید، اندكی تأمل كنید، بگذارید اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حركت كنید». «چرا؟» - چون اوضاع كواكب دلالت می كند كه هر كه در این ساعت حركت كند از دشمن شكست خواهد خورد و زیان سختی بر او و یارانش وارد خواهد شد، ولی اگر در آن ساعتی كه من می گویم حركت كنید، ظفر خواهید یافت و به مقصود خواهید رسید». - این اسب من آبستن است، آیا می توانی بگویی كره اش نر است یا ماده؟ - اگر بنشینم حساب كنم می توانم. - دروغ می گویی، نمی توانی، قرآن می گوید: هیچ كس جز خدا از نهان آگاه نیست. آن خداست كه می داند چه در رحم آفریده است. محمد، رسول خدا، چنین ادعایی كه تو می كنی نكرد. آیا تو ادعا داری كه بر همه ی جریانهای عالم آگاهی و می فهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر می رسد. پس اگر كسی به تو با این علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا نیازی ندارد. بعد به مردم خطاب فرمود: «مبادا دنبال این چیزها بروید، اینها منجر به كهانت و ادعای غیبگویی می شود. كاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف كافر و كافر در آتش است». آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنی بر توكل و اعتماد به خدای متعال خواند. سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود: «ما مخصوصا برخلاف دستور تو عمل می كنیم و بدون درنگ همین الآن حركت می كنیم». فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پیش رفت. در كمتر جهادی به قدر آن جهاد، پیروزی و موفقیت نصیب علی علیه السلام شده بود 📚داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند مبله ... شیک ... راحت اما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند ، خودت را می کشی تا بری داخلش ، بعد می بینی اون تُو هیچی نیست جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته اما ... بعضی ها مثل باغند میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی میری و میری آخری در کار نیست به دیوار که رسیدی بن بست نیست میتونی دور باغ بگردی چه آرامشی داره ؛ همنفس بودن با کسیکه دلش دریاست و تو هرروز یه چیزی میتونی ازش یادبگیری چون روحش بزرگه زندگیتون پر از اين آدما باشه❤❤❤❤❤ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹🌹چند_خط_تلنگر🌹 ای فرزند آدم: 💟⇦•از تاریکی شب میترسی، اما از عذاب قبر چرا نه؟ ✳️⇦•در جنت میخوای داخل شوی اما در مسجد چرا نه؟ ✴️⇦•رشوه میدی اما به یک فقیر غذا چرا نه؟ ⇦•کتاب های متنوع جهان را میخوانی اما قران پاک را چرا نه؟ 💭⇦•برای قبولی در امتحانات دنیوی تمام شب بیداری میکشی اما برای امتحان آخرت آمادگی چرا نه؟ شب تا صبح ساعتهاباذوق وشوق بازی فوتبال وفیلمهای آنچنانی تماشا می کنی اما برای نماز وقت و ذوق وشوق چرا نه ؟؟ 👌خداوند مراقب اعمال ماست ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
کوتاه انس بن مالك مى‌گوید:روزى رسول خدا صلّى الله علیه و آله وسلّم امر به روزه فرمود و دستور داد كسى بدون اجازه من افطار نكند،مردم روزه گرفتند،چون غروب شد هر روزه‌دارى براى اجازه افطار به محضر آن جناب آمد و آن حضرت اجازه افطار داد. در آن وقت مردى آمد و عرضه داشت دو دختر دارم که تاكنون افطار نكرده‌اند و از آمدن به محضر شما حیا مى‌كنند،اجازه دهید هر دو افطار نمایند،حضرت جواب نداد،آن مرد گفته‌اش را تكرار كرد،حضرت پاسخ نگفت،چون بار سوم گفتارش را تكرار كرد حضرت فرمود:آنها که روزه نبودن د،چگونه روزه بودند در حالی كه گوشت مردم را خورده‌اند،به خانه برو و به هر دو بگو قِی (استفراغ) كنند،آن مرد به خانه رفت و دستور قی کردن داد،آن دو قی كردند در حالی كه از دهان هر یک قطعه‌اى خون لخته شده بیرون آمد،آن مرد در حال تعجب به محضر رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم آمد و داستان را گفت،حضرت فرمود:به آن كسى كه جانم در دست اوست اگر این گناه بر آنان باقى مانده بود اهل آتش بودند!! 📚عرفان اسلامی(شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه)،حسین انصاریان،ج ۱۰ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه ✍در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری. او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید! همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد. روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!! 🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌