#باغ_مارشال_189
ویسکی ، دو گیلاس و مقداری مخلفات برگشت. ابتدا گیلاس سیما را پر کرد. نوبت به من که رسید، مانع شدم. گفتم
برایم آبجو بیاورد. گارسن بطری ویسکی و آنچه را که آورده بود، روی میز چید؛ یک لیوان آبجو هم آورد و ما را
تنها گذاشت. سیما گیلاسش لاجرعه سرکشید. سپس پک محکمی به سیگارش زد و در میان هاله ای از دود، با
صدایی لرزان، در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود و به سختی نفس می کشید؛ گفت: باور نمی کردم روزی
تو رو اینجا ببینم.
با نگاهی تحقیر آمیز گفتم:شاید انتظار داشتی تو زندون بمیرم؛ می بینی که نمردم و در حال حاضر فقط شوق دیدن
بهادر منو به اینجا کشونده.
سیما مات زده؛ و گیج بود؛ هنوز باور نداشت من در برابرش نشسته ام. گفت: هرگز پیش بینی نمی کردم به کانادا
بیایی و منو پیدا کنی.
گفتم: ولی من هرچه دباره تو پیش بینی می کردم، به حقیقت پیوست؛ یه مشروب خور حرفه ای شدی. مشروب اون
قدر روی حنجره ات اثر گذاشته که انگار صدات از ته خمره میاد و مثل اینکه ناراحتی قلبی هم پیدا کردی.
سرش را به نشانه تأسف تکان داد و از ته دل آه کشید. یک مرتبه بغضش ترکید و همراه با گریه گفت: چی بگم، از
معذرت خواستن من، کاری درست نمی شه؛ فقط اینو بدون که تاوان خودسریای خودم رو دادم؛ شاید خیلی بدتر از
زندون.
گفتم: دلم میخواد اول از بهادر برام بگی. می دونه پدر داره و پدرش زنده ست؟
دومین گیالس ویسکی را سرکشید و سومین سیگار را روشن کرد و همچنان که دستش روی قلبش بود، گفت: بهادر
با این که اون موقع کمتر از پنج سال داشت، همه چیز رو به خاطر داره.
گفتم: یعنی براش بیگانه نیستم؟
گفت: هرگز من همه چیز رو براش تعریف کردم.
گفتم: براش توضیح دادی که فریب یه مرد انگلیسی رو خوردی و پدرش رو بدبخت کردی؟
از داخل کیفش قوطی قرص »دیگوکسین« را بیرون آورد و از گارسن آب خواست. فهمیدم ناراحتی قلبی دارد، اما به
روی خودم نیاوردم. گفتم: بهادر کجاست؟ دلم میخواد هر چه زودتر ببینمش با تو کاری ندارم.
گفت: قصه من مفصلّه. اگه اجازه بدی، برات تعریف می کنم؛ شاید کمی نفرت و کینه ای که حق داری نسبت به من
داشته باشی، کم شه؛ مطمئن باش بهادر رو هم می بینی.
تا حدودی خیالم راحت شد. ادامه داد و گفت: آخرین بار که تو زندون بریکستون دیدمت و در واقع از تو طلاق
گرفتم، خیال می کردم استودیو رانک منو می پذیره. وقتی به من گفتن آلبرت به سلیقه خودش منو انتخاب کرده
بود و من باعث قلتش شدم، دست رد به سینه من زدن و حتی از من به دادگاه شکایت کردن، همه چیز برام تموم
شد. از رفتار گذشته پشیمون شده بودم به حدی که اگه وجود بهادر نبود یا قدرتش رو داشتم دست به خودکشی می
زدم. با این که گفته بودی هرگز به ملاقاتت نیام، دلم طاقت نیاورد. یه روز به زندون آمدم تا بگم که من باعث
بدبختی تو شدم ولی متأسفانه به اتاق ملاقات نیومدی.
گفتم: انتظار داشتی رغبت دیدار داشته باشم؟
سرش را پایین انداخت. آهی کشید و با حالتی درمانده و متأسف گفت: نمی دونم. نمی دونم. اگه به لندن نمی رفتیم؛
اگه لجبازی نمی کردم؛ اگه تو لندن به حرفای تو اهمیت می دادم و تحت تأثیر دورووریا که فرهنگشون نشأت....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662