eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀💌🎀💌🎀💌🎀💌🎀💔 🍃 نویسنده: 📚 محاسن مرتب و کادر بندی شده... موهای جوگندمی و رو به بالا شونه شده.. صورتی سفید و چشمای درشت مشکی که دورش به اقتضای سنش چروک افتاده بود... من میگم این عموی پا به سن و بزرگتر از پدرم ، خیلی مهربون بود... اما سبحان میگه نه زورگوعه.. من میگم میشه رامش کرد... سبحان میگه حرفش یکیه.. -سهای من بزرگ شده.. لبخند زدم... مامان رو ترش کرد.. سبحان چشماش برق شیطنت زد... عمه با استرس خندید و باباهم.. زن عمو پر از افاده صوتشو از من برگردوند... ولی چرا همچنان یخ موند... از ابتدا که وارد خونه شده بودن یخ بود.. سرد.. اونقدری که با یه نیم نگاهش کل وجودت سرد شه.. قانونمند بود... کنار عمو جاش بود... مرتب و منظم.. شاید همسن علی باشه که بیشتر هم نیست.. اما شخصیتش بیشتر میزنه ، بالاتر خیلی بزرگونه ست... نمیجوشه.. نمیچسبه.. لبخند هم نداشت.. نمیخندید... خلاصه ایینکه اون موجود یخ هیچ واکنشی نداشت... کسی حرف عموی تازه از راه رسیدمو نداد.. کسی نخواست ادامه بده.. نمیدونم شاید کسی دوست نداشت که ادامه بده... حتی بابا.. بابا محسنم که از عمو کوچیکتر بود و موهاش سفیدتر.. کوچیکتر بود و تابع عمو... مامان میگفت از این میترسه از تابع بودن بابا.. که نکنه مخالفتی نکنه.. مخالف با چی.. گره و سوال سخت ذهن من همین بود... مگه قرار بود عمو چی رو عنوان کنه که همه ازش ترس داشتن.. من اما اینطور فکر نمیکردم.. ادامه دادم حرف عموی بزرگترم رو.. +ممنونم عمو جانم... لبخند زد.. خوشش اومد انگاری.. باز هم تعجب بقیه شد سهم چهره م.. -تو که مثل بقیه فکر نمیکنی سها... استرس گرفتم.. منکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته جون دلم... منکه خبر ندارم از تصمیمِ پنهون شما که چند روزه اتیش زده به جون خانواده ی من و این آتیش جرقه هاش به حسامِ از همه جا بیخبر هم رسیده.. منکه خبر ندارم عزیزِ تازه از راه رسیده م.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🎀💌🎀💌🎀💌🎀💌🎀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼💓💔 🍃 نویسنده: 📚 یعنی چی؟! مگه همسایه جدیدمون کی بود.. مامان که میگفت غریبه بودن و خیلی هم نمیشناختشون.. حالا چطور شده مشکل خانواده و قرار بود دردسر حسام باشن.. دست راستم رو گذاشتم روی قلبم... آروم آروم راه میرفتم برسم خونه... -سها خوبی؟! علی رو خدا از آسمون رسوند برام.. به نفس هایی که کم جون شده بود جوابشو دادم.. -نه.. فورا دستمو گرفت و با دست دیگه ش دست انداخت دور کمرم ... +ناراحتی کردی نه؟! حسام گفت چیشده نماز عصرم رو نخوندم اومدم بیرون.. -چرا بهم نمیگین چیشده خب... +میگیم هر وقت صلاح باشه.. -همسایه جدیدمون کیه‌؟؟ یکم مکث کرد.. یکمش طولانی شد و رسیدیم و خونه... در روبه روی خونمون که انگار تمام ماجرا متعلق به اونجا بود، باز بود و همزمان مامان و عمه اومدن بیرون... یعنی اون کیه که عمه هم رفته بود تا خونشونو آماده کنه برای اومدنشون.. مامان همینکه نگاهش افتاد بهم با نگرانی اومد سمتم. . +خوبی مامان جان؟؟؟ -خوبم عزیزم. سلام عمه!! +سلام عمه جون. خسته نباشی. لبخند زدم به محبتهای کمیاب و نایاب و یهویی های تکدونه عمه ی مهربون و نامهربونم. . . که از مهربونیش مهمون خونمون بود امروز و از نامهربونیش اجازه نداده بود بابام بیاد خونه. بابای خوبم عاشق خواهرشه و چشم گفته به دستور عزیز بزرگتر از خودش. مامان و عمه رفتن تو خونه و وسط حیاط نرسیده علی صدام زد. -آجی؟! +جان. -حسام خیلی بچه خوبیه!! سرمو انداختم پایین. چه میدونست داداشیم که خودمم به این نتیجه رسیدم. ولی چی داشت موقعیت "حسامِ بچه ی خوبیه" رو تهدید میکنه.. -علی؟! +تا بابا نگه من نمیگم.. ولی خب عمه جونم که طاقت قلب مریض منو نداشت... -سها جان ناراحتی نداره عزیزم.. همسایه جدیدتون عموته.. عمو مرتضی تِ.. مگه عموت ترس داره... ذهنم فورا پر کشید سمت پسر عمویی که تو بچگی هی موهامو کشید و هی کشید و آخر هم پرتم کرد تو حوض بزرگ حیاط مامان بزرگ و رفت... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🎉💖🎉💖🎉💖🎉💖💔 🍃 نویسنده: 📚 به بهونه ی آموزشگاه از خونه اومدم بیرون.. دلم تنهایی میخواست.. تنها بمونم چند ساعتی.. تحلیل کنم.. پردازش کنه ذهنم.. آروم بگیره.. فکر کنه ذهنم.. نگاهم به کفشام بود و راه میرفتم.. صدای عمو با تموم مهربونیاش تو ذهنم بود.. یه لحظه ریخت تموم تصوراتم.. نامهربون نبود عموم... بقول سبحان زورگو بود.. مثلا حرف حرف خودش باشه... خب بزرگ بود.. احترام میخواست.. ولی عمو جونم یه سوال؟! به دل سها فک کردی دورت بگردم؟! هوم؟! میدونی چی میخواد چی نمیخواد.. -سها... صدای حسام بود.. برگشتم.. نگاهش کردم.. چه ساده بود امروز... پیرهن مردونه ی سفید و شلوار ساده ی مشکی.. چرا انقد نامرتب بود تک پسر نسرین خانوم که تموم زندگیش بود... بقول خودش دنیا یه طرف حسامم یه طرف... دو قدم رفتم سمتش... لبامو باز کردم چیزی بگم... صدام همراهیم نکرد.. گردنمو کج کردم.. نگاهش غم داشت.. +تو چی گفتی؟! من؟! من؟! من چیزی نگفتم.. چی میگفتم.. اومدم بیرون.. دارم میرم.. نمیدونم کجا... کاش بگه بیا بشین تو اموزشگاه پشت کامپوترت.. بگه کارآموزا منتظرن.. بگه کجا بودی مگه.. سردم بود.. هوا سرده ولی نه انقدا.. دوباره لبامو باز کردم چیزی بگم... نشد.. نتونستم.. رفتم تو آموزشگاه... کنار شوفاژ.. دستمو گذاشتم روش.. گرم بود.. کفشای حسامو دیدم.. بالای سرم بود.. صدای قیییژ در ورودی رو شنیدم.. علی بود.. داداشی مهربونم.. حسام انگاری با دیدن علی جرات پیدا کرد.. نشست.. پایین پام.. روی زانو... +تو چی گفتی؟! بار دوم بود این سوال.. چشمام میچرخید.. تند تند.. داشت سنگینی میکرد یه چیزی روی قلبم.. +من،، من.... سرشو تکون داد.. منتظر جواب سوالی بود که شاید براش حکم زندگی داشت... منتظر بود... علی اومد نزدیکم.. مثلا سرمو بگیره بچسبونه جایی بین سینه و شکمش... نگاه حسام منتظر بود ولی.. -قفل کرده حسام.. +علی من... -حسام قلبِ سها..... حسام نذاشت ادامه بده.. دستاشو برد بالا.. +چشم..چشم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌💔 🍃 نویسنده: 📚 دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی میچرخید تو موهاش و هی مینشست روی صورتش.. دلم میچرخید حوالی مردمک چشم داداشی که زانو زده بود رو به روم و میگفت "‌نمـُردم که" دلم اما بیشتر میچرخید پیِ حرفای عموم مرتضایی که میگفت ‌"دیگه وقتش رسیده بقول برادرانه مون عمل کنیم، محسن" بابای حرمت نگهدار و کوچیکترم که با تواضع جوابی داد که نه عموم حرمتش بشکنه و نه قلب دخترک تازه از زیر تیغ در اومدش.. "داداش بچها دیگه بزرگ شدن، تصمیم با خودشونه، بهتر نیست ما دخالتی نکنیم" نگاهایی که چرخید سمت منو مچ پایِ محمد صادق که هی بیشتر و بیشتر تکون میخورد.. لبای من تکون میخورد و صدایی نبود که حرفی گفته بشه... محمد صادق کلافه دست میکشید به صورتش و با "هوففف" نفس میکشید... زن عمو لب میجوید و مامان که با نگاه من اشکش چکید.. عمو اما تکون نخورد از حالت قبلیش و همچنان با اقتدار منتظر من بود... محمد صادق که بلند شد، جرات منم بیشتر شد.. بلند شدم.. بی احترامی بود ولی بلند شدم... عموی مهربونم بود ولی بلند شدم.. فضای خونه برام کوچیک و کوچیک تر میشد و بلند شدم.. هوا کم بود و خودم رو رسوندم به کوچه.. کوچه کفاف حال بدمو نداد و خودم رو رسوندم به آموزشگاه.. همدردم اینجا بود.. نبود؟! عین خودم میسوخت، اینجا بود.. نبود؟! تازه داشتم به ارزشهای یه آدم برای ازدواج پی میبرم، اینجا بود.. نبود؟! بخدا بود.. هست.. اومدنم به اینجا میگه هست... آروم شدنم تو اینجا میگه هست... هست.. +هست!! حسام دستپاچه و نگران اومد سمتم... علی لبخند به لب به حرف اومد.. -جونم.. جونم آجیم چی میخوای بگی من فدای تو.. دستشو گرفتم... وقتش بود اشکام بریزه دیگه... قلبم دووم نداشت اینهمه سکوتو.. +هست علی ... -هرچی تو بگی دورت بگردم... نگاهمو آووردم بالا.. تو چشمای نگران حسام... تو چشمایی که التماس میکرد و میپرسید چی هست.. +حسام.... تکون خوردن لباش و گفتن "جان" واضح بود برام.. +حسام اینجا آرومم میکنه.. بمونم همینجا.. نه؟! دیدم حسامو ،قبل از اینکه دستمو بذارم روی صورتمو بلند بلند گریه کنم، زانوهاش سست شد نشست روی زمین.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🍃 🍃🌷 🍃🌷 🌹 🌹 🍃🌷 🌹 که در نیروی هوایی ارتش بود؛ توی آسمان بال هواپیمایش تیر خورد؛ یعنی افتادن هواپیما قطعی بود. اما بعدها گفت آن لحظه احساس کردم به من گفت: هول نشو هواپیما در کنترل توست و با وجود از بین رفتن بال هواپیما من هواپیمات را نگه داشتم. 🍃🌷 ✅👈 اینها را گفتم برای اینکه بدانید این افراد به وصل بودند. 🍃🌷 در خواب به گفت شفا یافتی به کارت برس 🍃🌷 🍃🌷 🌹 در جنگ تیر به سرش خورد و در کما رفت؛ مجبور شدیم به عقب برگردانیمش. یک دفعه از بیهوشی از خواب بلند شد و گفت برویم من حالم خوب شد .بعد بهش گفتم حاج احمد تو در کما بودی چه شد؟ به من گفت مدیونی تا وقتی که زنده‌ام این خاطره را برای کسی تعریف کنی گفت خانم در خواب آمد و به من گفت چته از خواب بلند شو ما شفایت دادیم برو به کارت برس. به خاطرهمین است که هر جا که می‌روید حاج احمد کاظمی حسینیه فاطمه‌الزهرا ساخته 🍃🌷 بعضی از🌹 پیشانی بندها را هم می‌زندند تا را پیدا کنند. یادم هست یکی از آنها گفت من مادر ندارم می‌خواهم موقع بالای سرم باشد. 🌷🍃🌷 🌹 بعد از جنازه‌اش پیدا شد. پسرش در خواب به مادر گفت:مادر جان خیلی خوب است که جنازه‌ام پیدا شده و تو شب‌های جمعه بالای سرم می‌آیی؛ اما وقتی جنازه‌ام پیدا شد من را از یک نعمت محروم کردند. ما شب‌ها در بیابان می‌آمد و برای‌مان می‌کرد. 🍃🌷 ✅ این حرف‌ها را امام بیست سال پیش زده بود که 🌸💐 .💐🌸 🍃🌷 🌹 یک روز که در قبرستان قم قدم می‌زد؛ قبرش را نشان می‌دهد و بچه‌ها به او می‌گویند قبرت خیلی کوچک است .با خنده می‌گوید نه این هم زیادی است من اربن اربا خواهم شد و قطعه قطعه می‌شوم؛ درست همان طور شد و کیسه‌ای از گوشت بیشتر از او باقی نماند. 🍃🌷 ✅خاطره‌ دیگری که حاج حسین نقل کرد راجع به بود: 🍃🌷 یک کسی نامه تندی به سید مرتضی آوینی برای دلخوری‌های نشریه سوره و حوزه هنری می‌نویسد و همین که پلکش را می‌گذارد در خوابش می‌آید و بی‌بی سه بار به او می‌گوید که با پسر من چه کار کردی؟ وقتی از خواب می‌پرد نامه از آوینی به دستش می‌رسد که به او می‌گوید یوسف جان من دوستت دارم! هر کاری که می‌خواهی انجام بدهی من راضی هستم اما چه کنم برای من در آن دنیا پارتی‌بازی شده است و . 〰〰〰〰〰〰 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌹 اَلّلهُمَّ عَجِّـــل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌹
✨﷽✨ دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را به‌طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.» بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به‌عنوان جایزه برداری.» ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد! مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار.» دخترک پاسخ داد: «عمو! نمی‌خوام خودم شکلات‌ها را بردارم، می‌شه شما بهم بدین؟» بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟» دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!» خیلی از ما آدم بزرگ‌ها، حواسمان به اندازه‌ی یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدم‌ها و وابستگی‌های اطراف‌شان بزرگتر است.!. 👤 کاترین پاندر ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _________ 🌏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت13 رمان یاسمین كاوه – اي بابا! آوردمت در خونه ليلي ، اين دستمزدمه ؟ .من كي گفتم بياي اينجا ؟
رمان یاسمین باز مثل ظهري ، يه خوشحالي ته دلم حس كردم . انگار آزاد شدم . يا حداقل اينكه اينطوري فكر مي كردم . يه عمر با ا ين چيزها . دلم رو خوش كرده بودم . بيشتر از اينهم از دستم بر نمي اومد . متوجه پيرمردي شدم كه يه نون سنگك زير بغلش بود و يه عصا به دستش . آروم با احتياط مي خواست از عرض خيابون رد بشه . فكر اينكه يه روزي من هم به اين حال و روز برسم تنم رو لرزوند . حركت كردم كه بهش كمك كنم . برف روي زمين نشسته بود ممكن بود ليز بخوره . هنوز چند قدم به طرفش نرفته بودم كه متوجه يه ماشين شدم . پيرمرد وسط خيابون رسيده بود بطرفشون دويدم . كاش زودتر به كمك . ماشين ترمز كرد ولي با اينكه سرعتي نداشت در اثر ليز خوردن با پيرمرد تصادف كرد اون مرد رفته بودم تا اين حادثه پيش نمي اومد . بيچاره پرت شد يه طرف . برگشتم كه به راننده يه چيزي بگم كه خداي من ! چي !ديدم ؟ . ماشين فرنوش بود . راننده فرنوش بود . يه لحظه خشكم زد . بالفاصله تصميم خودم رو گرفتم . بطرف پيرمرد بيچاره رفتم و با زحمت بغلش كردم . فرنوش خانم در عقب باز كنيد ، زود باشيد ، عجله كنيد . فرنوش خانم در حالي كه گريه مي كرد در ماشين رو باز كرد و من پيرمرد رو كه بيهوش شده بود داخل ماشين گذاشتم . سوار شيد فرنوش خانم و به هيچكس هم نگيد شما پشت فرمون بوديد . متوجه ايد - . فرنوش فقط گريه مي كرد و من رو نگاه مي كرد . طاقت ديدن اشك هاشو نداشتم . حركت كرديم بهتره به خودتون مسلز باشيد و آدرس يه . حاال ديگه گريه نكنيد . اتفاقي كه نبايد افتاده . از گريه كه كاري درست نميشه با اينكه خيلي وحشت زده و ناراحت بود ولي تونست خودس رو كنترل كنه و من رو به . بيمارستان رو كه نزديكه به من بگيد طرف بيمارستان ببره . به محض رسيدن ، پيرمرد بد بخت رو بغل كردم و به فرنوش گفتم كه ماشين رو برداره بره خونه و خودم . وارد بيمارستان شدم . خوشبختانه اورژانس خلوت بود و يه دكتر و يه پرستار مشغول معاينه پيرمرد شدن و يه مأمور به طرف من اومد مأمور – شما ايشون رو آورديد ؟ . بله باهاش تصادف كردم . متأسفانه خيابون تاريك و ليز بود . ماشين سر خورد - مأمور – گواهينامه داريد ؟ . گواهينامه رو بهش دادم و سرم رو كه برگردوندم ديدم فرنوش كنار در ايستاده و گريه مي كنه . به طرفش رفتم . مأمور – آقا خواهش مي كنم از بيمارستان خارج نشيد . چشم همينجا هستم . بيرون نمي رم - . بطرف فرنوش رفتم .فكر نمي كردم از گريه كردن كسي اينقدر ناراحت بشم قرار شد ديگه گريه نكنيد . يادتون باشه من رانندگي مي كردم . شما اصالً حرف نزنيد . فقط خواهش مي كنم از بيرون به اين - . شماره كاوه س . شماره كه مي گم زنگ بزنيد . در حالي كه معصومانه من رو نگاه مي كرد از كيفش يه موبايل بيرون آورد و داد دست من . بلد نيستم با موبايل كار كنم . خودتون شماره رو بگيريد - . شماره رو گفتم و فرنوش گرفت . خود كاوه تلفن رو جواب داد . سالم كاوه . منم بهزاد - كاوه – سالم بهزاد خان . گرش تون تموم شد ؟ اجازه دارم به خلوت تون قدم بذارم ؟ . گوش كن كاوه من زدم به يه پيرمرد - كاوه – يه پيرمرد رو زدي ؟ چرا ؟ دعواتون شده ؟ كجايي ؟ سالمي ؟ . شلوغ نكن ، چرا هولي ؟ تصادف كردم . با ماشين زدم به يه پيرمرد - كاوه – با ماشين ؟ تو گورت كجا بود كه كفن ت باشه ؟ شوخي مي كني ؟ از كجا زنگ ميزني ؟ . از بيمارستان . گوش كن فرنوش خانم آدرس اينجا رو بهت مي ده . اگه مي توني بيا . پيرمرده بيهوشه - كاوه – تو چرا خودت رو انداختي جلو ؟ اون زده . به تو چه مربوطه ؟ تو چرا گردن گرفتي ؟ آدرس رو بده ببينم . خيلي وضعت خوبه ، قهرمان بازي هم در مياري ؟ . اگه اومدي اينجا و از اين حرفها زدي ، نزدي ها وگر نه بهت نمي گم كجام 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كاوه – خيلي خوب الهه بذل و بخشش . بگو آدرس رو بگه : تلفن رو به فرنوش دادم تا آدرس بيمارستان رو به كاوه بگه . در همين موقع مأمور به طرف من اومد و گفت . بايد محل تصادف رو نشون بدين .ccu با كالنتري تماس گرفتم . االن ميان دنبال شما . مصدوم رو بردن چند دقيقه بعد يه سروان داخل بيمارستان شد و از من خواست همراهش برم . بطرف فرنوش رفتم و بهش گفتم . همين جا منتظر متأسفانه تصادف دقيقاً روي محل خط كشي عابر پياده اتفاق افتاده بود كه راننده رو كامالً مقصر . باشه تا كاوه بياد و دوباره رفتيم . نشون مي داد . مأمورا من رو به كالنتري بردن .ده دقيقه بعد كاوه پيداش شد كاوه- سالم جناب سروان اجازه هست ؟ سروان – بفرماييد شما ؟ . كاوه- من دوست قاتل هستم . يعني ببخشيد ايشون هستم . جناب سروان خنديد و گفت بياد پيش من پسر باز چرت و پرت گفتي ؟ - كاوه – پسر اين ديگه چه مدلشه ؟ چرا تو هر كاري كه به تو مربوط نيست انگشت مي كني ؟ . آروم باش و آهسته صحبت كن - : كاوه كنار نشست و آروم گفت مارستان بودم . پيرمرده هنوز بهوش نيومده . اگه اصالً االن بي بهوش نياد و خواب بخواب بره چي ؟ - خدا نكنه . به اميد خدا چيزيش نيست و زود خوب مي شه . تصادف خيلي جزئي بود يعني وقتي ماشين بهش خورد اصالً سرعت - . نداشت همچين آروم بود كه طرف رفته تو كما . غير از اون ، خونريزي مغزي به محكمي و آرومي نيست كه . ما يه فاميل داشتيم –كاوه ! كه با يه ليموترش كوچولو خونريزي مغزي كرد و مرد يه ليمو ترش خورد و خونريزي مغزي كرد ؟ - طرف بيچاره جا بجا تموم كرد و زنش رو ! نه بابا . زنش شوخي مي كنه باهاش و با يه ليمو ترش مي زنه تو كله اش –كاوه تموم . انداختن زندان . بيچاره زنش تو زندان سرطان گرفت و آوردنش بيرون و بردنش بيمارستان و چند ماه شيمي درماني كرد موهاش ريخت و كچل شد . سرش شده بود عين كف دست من ! خالصه يه سالي طول كشيد تا خوب شد و دوباره برش گردوندن زندون . يه شيش ماهي زندان بود و بيچاره اونجا ايدز گرفت . يعني قبلش عملي شد . هروئين تزريق مي كرده . گويا سرنگ آلوده . بوده . بدبخت ايدز مي گيره . وقتي مي فهمن ايدز گرفته ، آزادش مي كنن . بدبخت مي آد بيرون و دو سه ماه بعد مي ميره خيلي ممنون از دلداريت . اومدي اينجا اينارو بهم بگي ؟ - . كاوه – ا.......... دور از جون تو . يعني مي گم بيخودي خودت رو جلو ننداز طرف رو خط كشي عابر پياده بوده ! مي فهمي يعني چي ؟ . يعني اگه رضايت بده و بعداً بميره ، قانون ولت نمي كنه . مي گن اعدام با اعمال شاقه داره . اعدام كه ديگه اعمال شاقه نداره - چرا نداره ؟ اگه طنابش پوسيده باشه ، يه بار دارت مي زنن . اون باال كه رفتي طناب پاره مي شه و مي افتي پايين . اون –كاوه . وقت با يه طناب ديگه دوباره دارت مي زنن . حسابي ترس ورم داشت . بلند شو برو خونه تون . الزم نكرده دلداريم بدي - . كاوه – بجان تو اينارو مي گم كه حواست جمع بشه ! تو كه پدر منو در آوردي - ديوانه تو تا چند وقت ديگه پزشك مي شي . اگه بري زندان همه چيز خراب مي شه . دارم بهت مي گم اگه طرف بميره من –كاوه . همه چيز رو لو ميدم . فعالً كه شكر خدا زنده اس. تو هم شلوغ نكن - . كاوه – ببخشيد جناب سروان . من سند آوردم كه ضمانت ايشون رو بكنم . سروان – متاسفانه رئيس كالنتري رفته و تا خودس نباشه نمي تونيم اينكارو بكنيم . ايشون بايد امشب اينجا بمونن 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین کاوه – چه غلطي كردم امشب آوردمت از خونه بيرون . همه ش تقصير منه تقصير تو چيه ؟ اتفاق وقتي مي خواد بيفته ، مي افته . شايد صالحي در كاره . حاال بگو ببينم حال فرنوش چطور بود ؟ - كاوه – خراب ! آخيش . طفل معصوم - . كاوه – آخيش و كوفت كاري . فكر خودت باش بدبخت كه تو همين هفته دارت مي زنن فرنوش پيغامي براي من نداد ؟ - . كاوه – چرا ، گفت بهت بگم اگه بردنت زندان حتما مالقاتت مياد و برات موز مياره . شوخي نكن جدي دارم حرف مي زنم - . كاوه – گفت بهت بگم كه حتما مياد و خودش رو معرفي مي كنه و مي گه كه راننده اون بوده . گوش كن كاوه . اگه احياناً فرنوش اينكارو كرد ، تو بايد شهادت بدي كه من پشت فرمون بودم - ! كاوه- من به گور پدرم مي خندم . همين كه گفتم . بايد بگي راننده من بودم - . كاوه – برو بابا تو كه عقلت رو از دست دادي . بدبخت پول اونها از پارو باال مي ره . باباش نميذاره كه اون يه ساعت تو بازداشت بمونه . تو فكر خودت باش : بعد در حاليكه كالفه شده بود گفت . پاشم برم يه خبر بدم و بيام - ! به كي خبر بدي ؟ من كسي رو ندارم - . كاوه – راست مي گي ها ! كسي رو هم نداري كه بهش خبر بديم . نمي دونم چيكار كنم . اينقدر بيقراري نكن . اميدت به خدا باشه - . كاوه – بهزاد بزار من بگم پشت فرمون بودم . ترو اون كسي كه دوست داري بذار بگم بشين يار قديمي . فكر كردي اگر اين اتفاق براي تو هم مي افتاد مي ذاشتم تو بري زندان ؟ - كاوه - بخدا نمي فهمم تو ديگه كي هستي ! طرف تو بيمارستان با رضع خراب افتاده و تو يه قدمي زنداني ، اون وقت آروم اينجا . نشستي بهت گفتم كه اونقدر دوستش دارم كه اينكار رو بخاطرش بكنم . حاالم تو دلم دارم براي اون پيرمرد بيچاره دعا مي كنم . بهتره - . منم نمي ذارم پاي فرنوش به زندان برسه . حاال هر چي مي خواد بشه . تو هم همين كارو بكني . كاوه موبايلش رو در آورد و به فرنوش تلفن كرد كاوه – الو فرنوش خانم ، سالم خبري نشد ؟ . كاوه – بسيار خب . بله اينجاست . چشم . تلفن رو مي دم بهش . كاوه – بيا مي خواد با تو حرف بزنه . تلفن رو گرفتم . خيلي مضطرب بود سالم فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟ . فرنوش – خوبم شما چطوريد ؟ من خودم رو معرفي مي كنم بهزاد خان . منتظرم پدرم بياد . ديگه اين حرف رو جايي نزنيد . اين رو جدي مي گم . اينجا جاي شما نيست - اون آقا حالش چطوره ؟ بهوش نيومد ؟ ازش آدرسي ، شماره تلفني چيزي گير نياورديد ؟ " شروع به گريه ميكند" . فرنوش – هيچي همراش نيست آروم باشيد . چيزي نميشه . به اميد خدا حالش خوب مي شه و همه چيز درست . اگه خبري شد با ما تماس بگيريد . فعال - . خداحافظي مي كنم ! فرنوش – بهزاد خان . بله بفرمائيد - . فرنوش – ممنون . بخاطر كاري كه كرديد . اما من كار خودم رو مي كنم .شما هيچ كاري نمي كنيد . خداحافظ. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_پنجاه_نهم ✍بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند! _یعنی... یعنی تو می دونستی؟ _باید می دونستم، منتها بجای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم! اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. می گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون... لبخند زد و ادامه داد: _گفت: "می دونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمی زنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه می گیرم" دو ساعت صحبت کرد! اولش حتی قد یه کلمه حوصله ی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم می خواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مه لقا هم که هیچ وقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت... هنوز حواسم جمع گلایه هاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچه ی بی گناه رو هم بکنید آخه" کپ کردم! خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ، ولی توصیه هاش ادامه دار بود! ازم خواست بخاطر بچه مون هم که شده هوات رو داشته باشمو خلاصه از این حرف های مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودمو نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانوم جون خدابیامرزت تو سرم اکو می شد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیه ی بچه دار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانوم چیزی می گفت که خط می کشید رو گذشته ها... چند روز صبر کردمو دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشته ها و خودمو خودت، هنوز باور نکرده بودم! باید تو می گفتی بهم... همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی!... که انگار با زور بی بی بوده. ریحانه مغزش سوت می کشید و قدرت تحلیل نداشت، تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خوره ی روحش شده بود این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده! _دیگه چرا ساکتی ریحانه؟ دلخور نگاهش کرد، بلند شد و ایستاد... باید می رفت اما نمی دانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت _کجا میری؟ چادرش را سر کرد، نمی توانست خودش را خالی نکند: _ساده بودن که شاخ و دم نداره! _چی؟ _پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده _یعنی چی؟! ولوم صدایش بالا رفته بود: _منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمینم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمی گشتم معلوم نبود تا کی باید خونه ی خواهرم می موندم چون غرورت اجازه نمی داد که بیای دنبالم! من اون روز فقط می خواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم _چی میگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی _هرچی باید می فهمیدم فهمیدم _صبر کن من با این پای نیمه چلاق نمی تونم درست قدم از قدم بردارم خوب نبود، او از ارشیا شوکه تر شده بود... بی توجه به صدا زدن های پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت: _بخدا موندم تو کار شما! خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستمو اصلا بچه می خوام، تازه تو ناز کردی؟! زانوی غم بغل گرفته بود و مثل گهواره تکان های آرام می خورد، چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه _تو نمی فهمی! تمام معادلاتم بهم ریخته... _بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده! من خودم تا همین دیروز بکوب می گفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفته ی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دوره ای اصلا با همین تصور نمی خواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده... چند ساله که داره با تو زندگی می کنه و حالا می دونه تو نه شبیه مه لقا هستی و نه نیکا! کجا می تونه مثل تو پیدا کنه؟ _منو با نیکا مقایسه نکن... _چشم! _تعجبم از زری خانومه _مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن، بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر می کنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا، من که عروسشمو تو یه خونه ایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه... _میشه این املت رو برداری؟ _چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم _ببر خودت بخور من سیرم _وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو می سازه ها بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد. _دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونه ی تو، از خودمم خجالت می کشم! هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد، با دهان پر گفت: _آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردمو جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره بسازه ولی من فرق دارم الم و بلم! حالا می بینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم و غش غش زد زیر خنده... ریحانه پیام های ارشیا را باز کرد و گفت: _یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمی خورد... تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده! ترانه با چشم های ریز شده گفت: _دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره... تو نمازخونی دختر، اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون می گفت که دروغ نگیم! که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به... _بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم، اونم که از آخر باید می گفتم! دستش را روی دست های سرد ریحانه گذاشت و گفت: _الهی که من فدای خواهر خوبم بشم، بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر میشه همه چی! ناشکری نکن... ممنون باش از زری و بی بی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازه ی زندگی رو درست کنید! بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت... _گیج ترم کردی... باید فکر کنم! به همه چیز تکه ای نان سنگک را برداشت و لقمه ی کوچکی برای ریحانه گرفت، دستش را دراز کرد و با لبخند گفت: _خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونه ی عمو دعوتیم! حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبه راه کنی تا دشمن شاد نشی! _دشمن شاد؟! چشمکی زد و با نیش باز گفت: _طاها دیگه... ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد: _اون هیچ وقت دشمن کسی نبوده... غیبت بیخود نکن _والا با اون خاطره ی نصفه کاره که تو برامون گفتیو گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم. _جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟ _گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و... _آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو _من سراپاگوشم ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_پنجاه و_ششم :
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 :✍ سرطان . 💐سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … . 💐وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم … توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم 💐یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم … آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ … باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود … 💐بعد از نماز از مسجد زدم بیرون … یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت … حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند … 💐توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد … داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم 💐… من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه … پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار … 💐خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره … ✍ادامه دارد.... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 : ✍به من اقتدا نکن . 💐سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … . 💐یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته … 💐– مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم 💐من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … . اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن … 💐ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید … نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید … – می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی … 💐– فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم … از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد … 💐مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه … ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق خدايا 🙏 هرشب نوری✨ از وجود نورانيت بر قلوب تاريک و گرفته ما بتابان✨ وباحرارت عشق ومعرفت خويش قلبهای خسته و يخ زده ما را گرمی ببخش✨ وقلوب ما را اِحیا بفرما آمين یا رَبَّ 🙏 خورشید☀️ جایش را به ماه میدهد🌙 روز به شب آفتاب به مهتاب 🌙 ولے مهرخدا همچنان با شدت می تابد امیدوارم قلب هاتون❤️ پُر از نور✨ درخشان لطف و رحمت خدا باشه 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#خدایا در این شب زیبا بهترین سرنوشت را✨ برای عزیزانی ڪه این نوشته را می خوانند✨ مقدر بفرما #شبتون_در_پناه_خدا✨ 🌜🌟🌟🌛 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷نور است در دو عالم ، از روی ماه مهدی گلهای باغ جنت ، شــد فرش راه مهدی❤️ 🌷عشق و صفـا و خوبی ، دارایی دل مــــا دلهـــــای عاشق مــــا، نذر نگاه مهدی❤️ 🌷سلام بر عاشقان مهدی فاطمه (س) صبحتون مهدوی❤️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صبحم شروع مےشود آقا بہ نامتان ‌ ✿ روزےِ من همہ جا ذکر نامتان ‌ ✿ صبح علي الطلوع سلام بر شما ‌ ✿ من دلخوشم بہ جواب سلامتان ‌ ✿ صلی_الله_علیـك_یا_اباعبـدالله ✋ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌۱۶ آذر روز دانشجو (بیکاران آینده) ‌مبارک 😂 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱داستان کوتاه کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد ! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عوض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد . بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد ، سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد ! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری انتخاب گردد . وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید ، استاد گفت : دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی را نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی ، راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از « بی امکانی » به عنوان نقطه قوت است 👇 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت گویند شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف آنها را و فرزند دومم یک سوم آنها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند. وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟ و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به آنها کمک کند، بنابراین آنها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند. حضرت فرمود: رضایت می دهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم، پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و در آخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود. 👇 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت16 رمان یاسمین کاوه – چه غلطي كردم امشب آوردمت از خونه بيرون . همه ش تقصير منه تقصير تو چيه ؟
رمان یاسمین تلفن رو قطع كردم . كاوه – طفلك خيلي ترسيده . راستش منم خيلي ترسيدم نگاش كردم و خنديدم . حدود ساعت يازده و نيم ، دوازده شب بود كه فرنوش همراه يه مرد موقر وارد كالنتري شد و در حالي كه . چشمهاش برق مي زد بطرف من اومد و سالم كرد . فرنوش – سالم بهزاد خان . اون آقا بهوش اومد . خوشبختانه چيزيش نيست حتي از اينكه شما رو اينجا آوردن خيلي ناراحت شد . حاال اومديم يه مأمور ببريم كه ايشون رضايت بدن . خيلي خوشحالم ! شما چطوريد ؟ . كاوه – آخ خ خ خ خ....! جونم در اومد ! خدا رو شكر . پاشو قهرمان اين دفعه رو هم جستي . خدارو شكر . خوشحال شدم كه حال اون آقا خوبه . در همين موقع مردي كه همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سرپرست كالنتري به طرف من اومد و سالم كرد سالم . من پدر فرنوش هستم . حالتون چطوره ؟ - خوشبختم . من بهزادم . ايشون هم كاوه . حال شما چطوره ؟ - پدر فروش – من واقعاً متاسفم كه اين گرفتاري براي شما پيش اومده . نمي شه محبت و لطف شما رو با كلمات يا چيز ديگه اي جبران كنم . من دخترم رو خيلي دوست دارم و حاضر بودم كه جونم رو بدم و فرنوش پاش تو كالنتري باز نشه .شما اين كارو . براي من كرديد . ممنونم پسرم . چيز مهمي نبوده . اغراق مي فرمائيد - . پدر فرنوش – گويا شما در يك دانشكده درس مي خونيد . فرنوش مي گفت : شما سال آخر تشريف داريد بله سال آخر هستم . مي بخشيد االن بايد چكار كنيم ؟ - پدر فرنوش – آقاي هدايت همون كسي كه فرنوش باهاشون تصادف كرده . مي خوان رضايت بدن . بسيار مرد خوب و باوقاري . هستند . االن با يه مأمور ميريم بيمارستان تا مسئله حل بشه . بريم انگار با اون آقا بايد بريم چهار نفري همراه يه مأمور به طرف بيمارستان حركت كرديم . پرسنل بيمارستان اجازه دادن كه من همراه يه مأمور به اتاق آقاي . هدايت برم تا ترتيب رضايت نامه رو بدم . وقتي آقاي هدايت منو ديد خنديد سالم پدر . خوشحالم از اينكه حالتون بهتره . بايد منو ببخشيد . شرمندم - بهت نمي آد كه دروغگو باشي اما فداكار چرا ! بذار من اول اين رضايت نامه رو امضا بكنم بعد بيا بشين اينجا پيش من . –هدايت . ازت خيلي خوشم اومده : صبر كردم تا كار مأمور تموم شد و رفت . بعدش كنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم ممنون پدر - هدايت – خيلي دوستش داري ؟ . سرم رو انداختم پايين و سكوت كردم .هدايت – دوست داشتن كه عيب نيست خجالت مي كشي. آدم تا وقتي كه عاشقه زنده س مي دوني وقتي بهوش اومدم و اون دختر خانم جوون جريان رو برام تعريف كرد ، چهره تو رو همينطور كه هستي در نظرم مجسم كردم . تو شبيه كسي هستي كه من خيلي دوستش دارم . حتي كارت هم شبيه اونه . چيكار مي كني ؟ خونه ت كجاست ؟ دانشجو هستم . هيچكسي رو ندارم غير از يه دوست كه اسمش كاوه س و االن هم پايين نشسته و خيلي دلش مي خواد از شما - تشكر كنه . خونه و اين چيزها رو هم ندارم . يه اتاق اجاره كردم كه همين روزها بايد تخليه كنم . تو دنيا يه پدر و مادر زحمتكش و . فقير داشتم كه تو يه تصادف كشته شدن همين خدا رحمتشون كنه . دنياست ديگه . خوب حاال پاشو برو . هم دوستات منتظرن هم من بهتره كمي استراحت كنم . دنيا رو – هدايت . چه ديدي ؟ شايد حاال حاال ها با هم كار داشتيم . فعالً شب بخير پسرم . شب بخير پدر . باز هم ممنون - . در اتاقش رو بستم و برگشتم پايين كاوه – حالش چطور بود ؟ شكر خدا خوبه و چقدر مرد فهميده ايه . اون آقاي مأمور كجاست؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین تو كه وظيفه اي نداشتي پسرم . ماشين تو ام كه به من نزده ، چرا موندي ؟ - . اگه مي رفتم وجدانم عذابم مي داد ، غير از اون نمي دونم چرا يه احساسي منو بطرف شما مي كشيد . دلم راه نمي داد كه برم . هدايت – اگه تو زندگي به نداي وجدانت گوش بدي بايد پيه خيلي چيزها رو به تنت بمالي كاوه – جناب هدايت كجا برم ؟ ! هدايت – اگه بپيچي تو اين كوچه ، آخرش خونه منه . كوچه بن بسته ، مثل زندگي خودم به چهره اش نگاه كردم . پر از چين و چروك بود كه فراز و نشيب روزهاي گذشته شو نشون مي داد . وارد كوچه شديم وقتي به : آخرش رسيديم كاوه گفت جناب هدايت اشتباه نيومديم ؟ اينجا كه خونه اي نيست. اين طرف و اون طرف همه ش باغه ! جلومون هم كه همينطور . شايد - اول كوچه منزل شماس ؟ . هدايت – نه عزيزم اشتباه نيومديم . خونه من همين باغ س ! بياين ، بياين بريم تو من و كاوه به همديگه نگاه كرديم . ماتمون زده بود . خونه آقاي هدايت كه همون باغ بود چيزي حدود پنجاه متر از هر طرف كوچه . ديوارش بود ! اصالً فكرشم نمي كرديم ! كاوه – من فكر مي كردم كه منزل شما احتماالً يا يه خونه قديميه يا يه آپارتمان كوچولو . اين باغ چند متره ؟ خيالم راحت شد بخدا . حتماً اينجا خيلي راحت هستين و مشكلي ندارين راحتي به اين چيزها نيست . حتي ديوارهاي يه قصر بزرگ هم وقتي آدم غمگينه مي تونه بهش فشار بياره و آدم رو خفه كنه . - . وقتي آدم غصه تو دلش باشه ، تمام باغهاي دنيا براش كوچيكه . هدايت – بيا بريم تو خونه سوته دل كه انگار با اين درد دير آشنائي ! كاوه – بفرماييد پياده شيد شيخ اجل خواجه بهزاد . پياده شديم و به طرف در بزرگ باغ رفتيم . آقاي هدايتي كليدي از جيب در آورد و قف رو واكرد و وارد باغ شديم باغ خيلي بزرگ بود . اونقدر بزرگ كه ديوار ته باغ ديده نمي شد و تا چشم كار مي كرد درختان قديمي و كهن سال بود . زمين پر . از برگ بود كه روش برف نشسته بود وسط باغ يه ساختمان دو طبقه بسيار قديمي بود كه تمام پنجره ها و درهاش مثل درهاي صد سال پيش چوبي و با شيشه هاي . رنگي ، كه زيبايي عجيبي به اون بخشيده بود هدايت – اين باغ حدود پنج هزار متره . تمام اين درختها رو خودم آب مي دم و بهشون مي رسم سالهاست كه اين كارمه . پنجاه . سال ، صد سال ، دويست سال ! ديگه شماره سالها از دستم در رفته . كاوه – مال خودته ؟ اينجا تنها زندگي مي كنيد ؟ آدم وحشت مي كنه . هدايت – آره مال خودمه . البته تو اين دنيا هيچ چيز مال هيچكس نيست حتي ماهي هاي قرمز و سياه بزرگ تو ! من اصالً وحشت نمي كنم بر عكس احساس مي كنم كه سالهاست اينجا رو مي شناسم - ! حوض رو هم انگار قبالً ديدم ! كاوه – از اينجا كه حوض معلوم نيست ، از كجا مي دوني اصالً توش آب باشه چه برسه به ماهي ! اون هم تو اين يخبندون : هدايت نگاهي عجيب به من كه در يك حال عجيب بسر مي بردم كرد و لبخند زنان گفت . زياد عجيب نيست . بريم تو ساختمان . حوض هم اگر چه روش يخ بسته اما زيرش پره از ماهي هاي قرمز و سياه خيلي بزرگ : كاوه در حالي كه با تعجب به من نگاه مي كرد پرسيد تو از كجا مي دونستي ؟ ! نمي دونم . همينطوري گفتم يه همچين باغي ، يه حوض بزرگ با ماهي حتماً داره ديگه - بريم اينجا سرده . هر چند توي ساختمون هم دست كمي از اينجا نداره ولي خوب هم بخاري معمولي هست هم بخاري –هدايت ! ديواري كه االن بهش مي گن شومينه . البته شومينه اين ساختمون مثل خودش مال صد ، صد و بيست سال پيشه هر چي به ساختمون نزديكتر مي شديم بيشتر تحت تأثير قرار مي گرفتيم . رو كار بنا پر بود از گچبري هاي قشنگ . يه ايوان بزرگ با ستونهاي بلند داشت . خونه پر از پنجره بود . هر جاي ديوار ساختمون رو كه نگاه مي كردي پنجره بود با درهاي چوبي و شيشه هاي رنگي قديمي . فرسودگي تو تمام ساختمون بچشم مي خورد و همين اون رو پر ابهت تر كرده بود . چيزي كه بيشتر : حالت رمز و راز به محيط بخشيده بود سكوت اونجا بود . در همين موقع كاوه با حالت ترس گفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین آقاي هدايت اينجا شما سگ دارين ؟ - نه عزيزم . اون كه حتماً الي درختها ديدي آهوئيه كه نسل دوم يه آهوي ماده س . مادرش تو همين خونه زندگي كرده و –هدايت .مرده ، مونده اين زبون بسته تنها چشم آهو كه به آقاي هدايت افتاد ، جست و خيز كنان به طرف ما اومد و بدون ترس به ما نزديك شد و شروع به بوئيدن آقاي . هدايت كرد هدايت – اسمش طالست . بهش مي آد نه ؟ و مشغول نوازش كردن آهو شد . آهو هم مثل يه بچه آدم ، خودش رو براي آقاي هدايت لوس مي كرد و صورتش رو به دستهاي . اون مي ماليد كاوه – چطور رامش كرديد كه از آدمها نمي ترسه ؟ اين زبون بسته گاز كه نمي گيره آدمو؟ از بچگي بزرگش كردم . اينم مونس منه . بعضي وقتها كه از تنهادي نزديكه دق كنم ، طال بدادم مي رسه و آرومم مي –هدايت ! كنه . خيلي چيزها رو مي فهمه ، مثل غم ، غصه ، شادي وارد خونه شديم . طال بيرون مونئ . ساختمون حالت عجيبي داشت . در اصل به شكل مربع بود كه اضالع مربع ، دور تا دور اتاق هاش بودن و وسط مربع خالي و در واقع وسط اين مربع يه حياط ديگه بود جدا از باغ كه بوسيله چند پله و يك راهروي زير زميني . به باغ وصل مي شد . داخل حياط اتاق بود . اتاقهائي كه هيچكدوم از سي متر كوچكتر نبود و اكثراً آينه كاري . توي تمام اتاقها فرشهاي خيلي قشنگ و قديمي پهن بود و توي بعضي از اتاقها رويهم رويهم فرش پهن شده بود آقاي هدايت تمام خونه رو به ما نشون داد . واقعاً زيبا بود . تقريباً در تمام اتاقها ، حداقل يك تابلوي قديمي و گرونقيمت به ديوار نصب شده بود كه آقاي هدايت اسم نقاش و تاريخچه اون رو برامون تعريف ميكرد . اتاقي كه خود آقاي هدايت توش زندگي مي كرد .به قول خودش يه پنج دري بود كه يه طرفش كتابخونه اي قديمي بود شايد مال حدود صد سال پيش دور تا دور ديوار تابلوي نقاشي بود كه يكي از اونها تصوير زني بيست و هفت هشت ساله رو با آرايش و لباس سبك دوره قديمي . نشون مي داد . بسيار زن زيبايي بود كاوه – شما واقعاً اينجا تنها زندگي مي كنيد ؟ مي دونيد قيمت اين تابلوها و فرشها چقدره ؟ آره . بعضي هاش اصالً قيمت نداره ! توي اون كتابخونه كتابهايي هست كه شايد قيمت هر كدوم پول يك آپارتمان باشه . –هدايت . همه خطي اثر آدمهاي بزرگي كه شايد صدها ساله كه ديگه وجود ندارن كاوه – اون وقت شما نمي ترسيد كه يه وقت خداي نكرده ، دزدي چيزي بياد و سر شما باليي بياره و همه چيز رو ببره پایان فصل اول 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین اگر كسي پيدا بشه و اين لطف رو در حق من بكنه كه ديگه مشكلي باقي نمي مونه ! ولي از حدود بيست سال پيش تا حاال ، شما اولين كساني يا بهتر بگم تنها كساني هستيد كه وارد اين ساختمون شديد . اين خونه اونقدر نفرين شده س كه حتي دزد هم توش . نمي آد ! چرا اين حرفها رو مي زنيد ؟ اينجا همه چيز قشنگه . قشنگ و اسرار آميز - حيف نيست كه آدم يه همچين جائي زندگي كنه و اينقدر نااميد و غمگين باشه ؟ : آقاي هدايت دستي روي شونه من گذاشت و گفت اينا همه ظاهر خونه س پسرم . هر ظاهري يه باطن هم داره . حاال شما بشينيد تا من اين بقول امروزي ها شومينه رو روشن - . كنم كه گرم بشيم براي من يه چيز خيلي عجيبه . چطور وقتي حدود بيست ساله كه كسي داخل ساختمون نشده تقريباً همه جاتميز و بدون گرد و - . خاكه ؟ توي بيست سال بايه ده سانتيمتر حداقل خاك روي هر چيزي نشسته باشه : هدايت همون طور كه هيزم تو شومينه يا بقول خودش بخاري ديواري ميذاشت گفت - . فكر كردي كار من توي اين خونه چيه ؟ سالهاست كه اين وظيفه من بوده ! من و كاوه با تعجب به همديگر نگاه كرديم - كاوه – يعني شما با اين سن و سال تمام اين اتاقها رو جارو و گردگيري مي كنين ؟ . آقاي هدايت يادمه ديشب قبل از تصادف يه نون سنگك دستتون بود . اگر آدرس نونوائي رو بدين مي رم چند تا نون مي گيرم . كاوه – من ميدونم نونوائي كجاست ، ميرم مي گيرم . كاوه براي گرفتن نون رفت و آقاي هدايت هم مشغول درست كردن چائي شد . هدايت – آدم وقتي سالهاست تنها زندگي مي كنه مهمون نوازي هم از يادش ميره . زحمت نكشين ما با اجازتون مرخص مي شيم . البته بعد از اينكه كاوه نون گرفت و آورد- ترس من هم از همين بود كه تو بخواي مرخص بشي ! آخه ميدوني هر كسي كه حوصله كس ديگه اي رو نداشته باشه ، –هدايت . اجازه مرخصي مي خواد . اصالً منظورم اين نبود . فقط نمي خواستم كه تو زحمت بيفتيد - نه ، حق داري ، ديشب تا صبح نخوابيدين . برين استراحت كنين . اما ازت خواهش مي كنم كه منو فراموش نكني . هر –هدايت وقت بيكار شدي سري به من بزن . مي بيني كه من اينجا تنهام و مونسم اين طالست . نمي خوام توقع كنم كه هر روز به ديدنم بياي . هر چند كه اگر اينكارو بكني خيلي هم خوشحالم كردي ولي هر وقت تونستي بيا پيشم . با هم مي شينيم و حرف مي زنيم . !خيلي دلم مي خواد برات كمي درد دل كنم مي دوني ما پيرمردها كمي پر حرف مي شيم . روزگاره ديگه تا چائي حاضر شد ، كاوه هم با چند تا نون برگشت و بعد از خوردن چائي ، از آقاي هدايت خداحافظي كرديم و از خونه بيرون . اومديم كاوه – مي آي خونه ما ؟ نه خستم ، ميرم خونه خودم . فقط كاوه نكنه از خونه آقاي هدايت و چيزهايي كه اونجا ديديم براي كسي حرف بزني ها ! حرف - دهن به دهن مي گرده و خبر به گوش نااهل مي رسه يه وقت مي بيني خداي نكرده يه نفر به هواي چهار تا كتاب باليي چيزي سر . اين پيرمرد بدبخت مي آره . حاال اگه حوصله شو داري منو برسون خونه . دستت درد نكنه ، دارم از خستگي مي ميرم . كاوه – نه خيالت راحت باشه ، به كسي چيزي نمي گم . تو هم بيا بريم خونه ما . به جان كاوه ، خونه خودم راحت ترم - خسته رسيدم خونه . بهتر ديدم كمي استراحت كنم بعد وقتي بيدار شدم فكر ناهار باشم پس گرفتم خوابيدم ساعت چهار بود كه بيدار . شدم . اول يه دوش گرفتم كه سرحال بيام حمام خونه توي راه پله ها بود . البته منظور از حمام يه اتاقك يك متر و هفتاد و پنج سانتيمتر با يه دوش بود . خالصه بعدش به . فكر ناهار افتادم كه موكول شده بود به عصر . دو تا تخم مرغ درست كردم و با خنده خوردم . ياد حرفهاي كاوه افتاده بودم بعد چون تلويزيون نداشتم راديو روشن كردم و همونطور كه دراز كشيده بودم گوش مي كردم ، نيم ساعتي نگذشته بود كه زنگ زدن . گفتم حتماً كاوه س ، اما وقتي در رو واكردم ديدم فرنوش پشت در ايستاده و يه تيكه كاغذ كه احتماالً آدرس من بود تو دستش بود 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 👌 بخونید 💔 ‌ 💠سیّد حلاوی قصیده ای از رنج و محنت شیعیان سروده بود که امام زمان (عج) به دو نفر از بزرگان نجف در عالم رؤیا فرمودند: ‌ 🔻 بروید به سیّد بگویید: سیّد! این قدر دل مرا مَسوزان، این قدر سینه مرا کباب مکن، این قدر ناراحتی شیعه را به گوشم مرسان، من از شنیدن آن متأثر می شوم. سیّد! کار به دست من نیست، به دست خداست. دعا کنید خدا فرج مرا برساند تا شیعیانم را از این شکنجه ها نجات دهم. ‌ 📚مجالس حضرت مهدی (عج)، ص ۱۰۹ تعجیل در ظهورشان صلوات♥️ ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662