داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت16 رمان یاسمین کاوه – چه غلطي كردم امشب آوردمت از خونه بيرون . همه ش تقصير منه تقصير تو چيه ؟
#پارت17 رمان یاسمین
تلفن رو قطع كردم
. كاوه – طفلك خيلي ترسيده . راستش منم خيلي ترسيدم
نگاش كردم و خنديدم . حدود ساعت يازده و نيم ، دوازده شب بود كه فرنوش همراه يه مرد موقر وارد كالنتري شد و در حالي كه
. چشمهاش برق مي زد بطرف من اومد و سالم كرد
. فرنوش – سالم بهزاد خان . اون آقا بهوش اومد . خوشبختانه چيزيش نيست
حتي از اينكه شما رو اينجا آوردن خيلي ناراحت شد . حاال اومديم يه مأمور ببريم كه ايشون رضايت بدن . خيلي خوشحالم ! شما
چطوريد ؟
. كاوه – آخ خ خ خ خ....! جونم در اومد ! خدا رو شكر . پاشو قهرمان اين دفعه رو هم جستي
. خدارو شكر . خوشحال شدم كه حال اون آقا خوبه
. در همين موقع مردي كه همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سرپرست كالنتري به طرف من اومد و سالم كرد
سالم . من پدر فرنوش هستم . حالتون چطوره ؟ -
خوشبختم . من بهزادم . ايشون هم كاوه . حال شما چطوره ؟ -
پدر فروش – من واقعاً متاسفم كه اين گرفتاري براي شما پيش اومده . نمي شه محبت و لطف شما رو با كلمات يا چيز ديگه اي
جبران كنم . من دخترم رو خيلي دوست دارم و حاضر بودم كه جونم رو بدم و فرنوش پاش تو كالنتري باز نشه .شما اين كارو
. براي من كرديد . ممنونم پسرم
. چيز مهمي نبوده . اغراق مي فرمائيد -
. پدر فرنوش – گويا شما در يك دانشكده درس مي خونيد . فرنوش مي گفت : شما سال آخر تشريف داريد
بله سال آخر هستم . مي بخشيد االن بايد چكار كنيم ؟ -
پدر فرنوش – آقاي هدايت همون كسي كه فرنوش باهاشون تصادف كرده . مي خوان رضايت بدن . بسيار مرد خوب و باوقاري
. هستند . االن با يه مأمور ميريم بيمارستان تا مسئله حل بشه . بريم انگار با اون آقا بايد بريم
چهار نفري همراه يه مأمور به طرف بيمارستان حركت كرديم . پرسنل بيمارستان اجازه دادن كه من همراه يه مأمور به اتاق آقاي
. هدايت برم تا ترتيب رضايت نامه رو بدم . وقتي آقاي هدايت منو ديد خنديد
سالم پدر . خوشحالم از اينكه حالتون بهتره . بايد منو ببخشيد . شرمندم -
بهت نمي آد كه دروغگو باشي اما فداكار چرا ! بذار من اول اين رضايت نامه رو امضا بكنم بعد بيا بشين اينجا پيش من . –هدايت
. ازت خيلي خوشم اومده
: صبر كردم تا كار مأمور تموم شد و رفت . بعدش كنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم
ممنون پدر -
هدايت – خيلي دوستش داري ؟
. سرم رو انداختم پايين و سكوت كردم
.هدايت – دوست داشتن كه عيب نيست خجالت مي كشي. آدم تا وقتي كه عاشقه زنده س
مي دوني وقتي بهوش اومدم و اون دختر خانم جوون جريان رو برام تعريف كرد ، چهره تو رو همينطور كه هستي در نظرم مجسم
كردم . تو شبيه كسي هستي كه من خيلي دوستش دارم . حتي كارت هم شبيه اونه . چيكار مي كني ؟ خونه ت كجاست ؟
دانشجو هستم . هيچكسي رو ندارم غير از يه دوست كه اسمش كاوه س و االن هم پايين نشسته و خيلي دلش مي خواد از شما -
تشكر كنه . خونه و اين چيزها رو هم ندارم . يه اتاق اجاره كردم كه همين روزها بايد تخليه كنم . تو دنيا يه پدر و مادر زحمتكش و
. فقير داشتم كه تو يه تصادف كشته شدن همين
خدا رحمتشون كنه . دنياست ديگه . خوب حاال پاشو برو . هم دوستات منتظرن هم من بهتره كمي استراحت كنم . دنيا رو – هدايت
. چه ديدي ؟ شايد حاال حاال ها با هم كار داشتيم
. فعالً شب بخير پسرم
. شب بخير پدر . باز هم ممنون -
. در اتاقش رو بستم و برگشتم پايين
كاوه – حالش چطور بود ؟
شكر خدا خوبه و چقدر مرد فهميده ايه . اون آقاي مأمور كجاست؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662