eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.6هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🛀 ! 💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه ! شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 ..... خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
۱۶ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ آذر ۱۳۹۹
✅‍ پند به حضرت شیطان به حضور حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: میخواهی تو را هزار و سه پند بیاموزم فرمود: آنچه که مےدانی من بیشتر مےدانم، نیازی به پند تو ندارم. جبرئیل امین، نازل شد و عرض کرد: یا موسی خداوند مےفرماید: هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو. حضرت موسی به شیطان فرمود: سه پند از هزار و سه پندت را بگو. شیطان گفت: ❶ چنانچه در خاطرت انجام دادن کار نیکی را گذراندی، زود شتاب کن وگرنه تو را پشیمان میکنم. ❷ اگر با زن بیگانه و نامحرم نشستی، غافل از من مباش! که تو را به زنا وادار میکنم. ❸ چون غضب بر تو مستولی شد، جای خود را عوض کن وگرنه فتنه به پا میکنم. اکنون که تو را سه پند دادم تو هم از خدا بخواه تا مورد آمرزش و رحمتش قرار گیرم. موسی بن عمران خواسته وی را به عرض خداوند رسانید، ندا رسید : یا موسی! شرط آمرزش شیطان این است که برود روی قبر آدم و او را سجده کند. حضرت موسی امر پروردگار را به وی فرمود. شیطان گفت: یا موسی من موقع زنده بودن آدم وی را سجده نکردم، چگونه حالا حاضر میشوم، خاک قبر او را سجده کنم!؟ 📚‍ کتاب قصص الله، جلد ۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
۱۷ آذر ۱۳۹۹
کوتاه در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب مي‌انداخت. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت . پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد . همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق‌ها را بياورد . پسرک خيلي خجالت مي‌کشيد و فکر کرد تا بهانه‌اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت . تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ! زن تاجر که با قاشق‌ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است. از آن‌ پس، وقتي‌ کسي‌ را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته‌ مي‌شود: ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
۱۷ آذر ۱۳۹۹
✨﷽✨ ⚜حکایت‌های پندآموز⚜ «خَر ما از کُرگی دُم نداشت» ✍مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد! دُم خر از جای كنده شد.فریاد از صاحب خر برخاست كه ، تاوان بده!مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد. صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!مرد، به هنگام فرار ، در سر كوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!مرد گریزان ، به ستوه از این همه ،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست ، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد ، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت : این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میم قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد! جوان پدر مرده را پیش خواند. گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاكش كرده است.به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی ، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری! جوان صلاح دید که گذشت کند ، اما به سی دینار جریمه ، بخاطرشكایت بی‌مورد محكوم شد! نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود ، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راه جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودک از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش! شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال می‌كرد.كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد : هی ، بایست كه اكنون نوبت توست! صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد : من شكایتی ندارم. میروم مردانی بیاورم كه شهادت بدهند خر ما از کرگی دم نداشت 📚 مجموعه حکایت‌های پندآموز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
۱۷ آذر ۱۳۹۹
سه چیز زن را "قلبا"شاد می کند🍂 ۱- وقتی مورد "احترام"همه باشد.🌷 ۲- وقتی اولین بار "مادر"شود.. ۳- وقتی از لحاظ مالی "وابسته"نباشد. سه چیز زن را به "گریه"می اندازد ۱- حرفی که "احساسش" را جریحه دار کند.... ۲- از دست دادن کسی که "دوست دارد".... ۳- مرور خاطرات خوبی 🍂 که ""از دست داده"".... 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
۱۷ آذر ۱۳۹۹
✨﷽✨ 🔴صبروحوصله‌پيامبر(ص) ✍روزي حضرت در مسجد با جماعتي از اصحاب نشسته و مشغول صحبت و گفتگو با آن ها بودند. كنيزكي از انصار وارد مسجد شد و خود را به پيامبر رساند. مخفيانه گوشه‌ي عباي آن حضرت را گرفت و كشيد، چون آن حضرت مطلع شد برخاست و گمان كرد كه آن دختر با ايشان كاري دارد. چون حضرت برخاست كنيز چيزي نگفت، حضرت نيز با او حرفي نزد و در جاي خود نشست. باز كنيزك گوشه‌ي عباي حضرت را كشيد و آن بزرگوار برخاست، تا سه دفعه آن كنيز چنين كرد و حضرت برخاست، و در دفعه‌ي چهارم كه حضرت برخاست آن كنيز از پشت عباي حضرت مقداري بريد و برداشت و روانه شد. اصحاب از مشاهده‌ي اين منظره ناراحت شدند و گفتند: اي كنيزك اين چه كاري بود كه كردي؟ جضرت را سه دفعه بلند كردي و هيچ سخني نگفتي، و آخرش عباي حضرت را بريدي. چرا اين كار را كردي؟ كنيزك گفت: در خانه‌ي ما شخصي مريض است، اهل خانه مرا فرستادند كه پاره‌اي از عباي پيامبر را ببرم كه آن را به مريض ببندند تا شفا يابد، پس هر بار خواستم مقداري از عباي حضرت را ببرم حيا كردمو نتوانستم. در مقابل رسول خدا(ص) بدون هيچ ناراحتيو عصبانيت، كنيزك را بدرقه كرد. 📚بحارالأنوار/ج۷۱/ص۳۷۹ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
۱۷ آذر ۱۳۹۹
چه كسانی بیشتر دچار بیماری ام.اس میشوند !؟ 🔻 بخونید و بیشتر مراقب سلامتی‌تون باشید !. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
۱۷ آذر ۱۳۹۹
براساس تحقیقات قوی ترین آرام بخش شناخته شده برای انسان در کمال تعجب قرص آرامبخش نیست و اثر عاشقانه زناشویی است ! ♥️ واکنشی که بدن پس از روابط نشان میدهد 20 برابر تاثیر دیازپام است !👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
۱۷ آذر ۱۳۹۹
ساعت شش و نیم بود. در رستوران هتل یک فنجان چای نوشیدم. سپس موقعیت هتل و نام خیابان های اطراف را از مسئول پذیرش پرسیدم. با خوشرویی، نقشه را نگاه کردم. دنبال خیابان پهلوی می گشتم تا خیابان پاستور را پیدا کنم وای هر چه گشتم، نام خیابان پهلوی را ندیدم. از مسئول پذیرش که آدم خوش برخورد و با حوصله ای بود کمک خواستم. گفت: بعد از انقلاب، اسم اغلب خیابونا تغییر کرده. قسمتی از راهنمای نقشه را که نام های سابق خیابان ها قید شده بود به من نشان داد و گفت: خیابون پهلوی تا به حال دو اسم عوض کرده؛ اوایل انقلاب تا مدتی اسم دکتر مصدق رو داشت ولی حالا اسمش ولی عصر شده. خیابان ولی عصر را پیدا کردم. خیابان پاستور نامش عوض نشده بود، ولی اثری از موچه عسجدی ندیدم. باالخره از هتل خارج شدم. ساعت چند دقیقه ای از هفت گذشته بود. هوا نه آن قدر سرد بود که دست ها را در جیب کنم و نه آن قدر گرم که به یک پیراهن بشود اکتفا کرد. قدم زنان به خیابان ولی عصر رسیدیم؛ از بقیه خیابان ها که تا آن لحظه دیده بودم، شلوغ تر بود زن و مرد در هم می لولیدند. حجاب زنان بیشتر از هر چیز توجه مرا جلب کرد، عده ای در پادر بودند. بعضی از زن ها و دختر های جوان که معلوم بود از وضع مالی خوبی برخوردارند، قسمتی از موهایشان را مثل کاکل شانه به سر از زیر روسری شان بیرون انداخته بودند. هر چه می خواستم به آنها نگاه نکنم، امکان نداشت؛ زیرا تا آن روز، چنین پوشش هایی را ندیده بودم. جوانان و حتی کسانی که میانسال بودند، از لحاظ لباس و آرایش چیزی ار مد روز کم نگذاشته بودند. خالصه از آدم های در حال رفت و آمد خوشم می آمد و از دیدن آنها لذت می بردم. از روی نقشه به میدان ولی عصر رفتم. از آنجا، بولوار کشاورز را دور زدم و از خیابان مجاور پارک که نامش حجاب بود، به هتل برگشتم. شام مختصری خوردم و ساعت نه و نیم به اتاقم رفتم. تلویزیون کوچک رومیزی را روزشن کردم. یکی از کانال ها ورزش داشت و یکی از مسابقات جام جهانی سال گذشته را پخش می کرد بازی فرانسه- برزیل بود. با این که فوتبال دوست داشتم، کانال دیگر را گرفتم. فیلمی ایرانی پخش می شد؛ تازه شروع شده بود. مثل روستاییانی که تازه به شهر آمده و هرگز تلویزیون ندیده اند، شده بودم. با اشتیاق به تماشا نشستم. قصه ای از جنگ ایران و عراق بود؛ جوانی که شهید شود؛ همسرش آهسته گریه می کرد. چنان مشتاق چگومگی ماجرا بودم که نگاهم را از صفحه تلویزیون بر نمی داشتم. شخصیت های داستان برایم جالب بودم که مگاهم ا از صفحه تلویزیون بر نمی داشتم. شخصیت های داستان برایم جالب بودند؛ صحنه های جنگ و از خودگذشتگی جوانان هم خوب به تصویر کشیده شده بود؛ در خاتمه، وقتی خبر شهادت جوان را برای خانواده اش آوردند، گریه ام گرفت که باعث شد با اعصابی راحت تر بخوابم. روز بعد حسین شمرونی به دنبالم آمد. ادعا می کرد لحظه ای از فکر خانه گمشده در یوسف آباد فارغ نبوده است. با پدرش و یکی دو نفر دیگر قضیه خانه را در میان گذاشته و معتقد بود بهترین راه برای پیدا کردن آن خانه در یوسف آباد، مراجعه به بنگاه های معمالت ملکی است. پیشنهاد او را پذیرفتم. به اغلب بنگا هایی که در آن منطقه بودم، سر زدیم تا باالخره یکی از بنگاهداران که مسن تر از بقیه با دقت به حرف های من گوش داد. سپس، مثل یک کارگاه، مرا زیر سوال گرفت و گفت: اگه اسم بنگاهی که خونه رو برات معامله کرده، به خاطر بیاری مسئله حل می شه. هر چه فکر کردم و به مغزم فشار آوردم، چیزی به ذهنم نرسید. صاحب بنگاه، کسانی را که آن زمان در یوسف آباد بنگاه داشتند، نام برد. یک مرتبه به خاطرم رسید کسی که خونه را برای من خرید، بنگاهش در قلهک بود صاحب... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
۱۷ آذر ۱۳۹۹
بنگاه، همه همکارانش را می شناخت. نام یک یک آنها را گفت تا به آقای جلیلی رسید. یک مرتبه میان حرف پریدم و گفتم: بله بله، شخصی به نام آقای جلیلی بود؛ یادم اومد. بنگاهدار مثل کسی که جایی را فتح کرده باشد، بادی به غبغب انداخت، شانه هایش را بالا برد و گفت: تا به حال کسی به بنگاه من نیومده که ناامید برگشته باشه. او از روی دفترچه تلفن شماره بنگاه جلیلی را پیدا کرد، به او زنگ زد و به زبان خودشان حال یکدیگر را پرسیدند. سپس گفت برای حل مشکل یکی از مشتری هایش به او احتیاج دارد. با او قرار گذاشت و آدرس آنجا را به ما داد. به بنگاه آقای جلیلی رفتیم. ساختمان بنگاه همان جایی بود که بیست و هشت سال پیش به اتفاق دایی نصرالله رفته بودیم. آقای جلیل در آن زمان بیش از سی و پنج سال نداشت. اگر خودش را معرفی نمی کرد، هرگز او را نمی شناختم، خیلی چاق شده بود و موهای سرش ریخته بود. او هم مرا نشناخت بعد از مقدمه ای کوتاه، از من خواست مشکلم را توضیح دهم. لحظانی به آقای جلیلی خیره شدم. سپس، گفتم: شما قوام شیرازی رو می شناسین؟ بدون لحظه ای درنگ گفت: بله بله، خدمتشون ارادت دارم. گفتم: حدود بیست و هشت سال پیش او منو به شما معرفی کرد تا برام خونه ای تو تعرون پیدا کنین، یادتونه؟ آقای جلیلی به فکر فرو رفت و گفت، چه عرض کمک... نه. از اون وقت تا حالا خیلیا به من معرفی شدن و بعد از انقلاب دیگه ما با قوامیا معامله ای نداشتیم؛ نه، یادم نمی یاد. گفتم: البته دور از انتظار نیسن که فراموش کرده باشین ولی من یادمه که شما چند خونه به من و دایی خدابیامرزم نشون دادین و بعد او منطقه یوسف آباد برام خونه ای دو طبقه خریدین و خودتون به مستاجر به نام آقای مفیدی به من معرفی کردین. از چهره اش متوجه شدم کم کم دارد چیزهایی به خاطر می آورد. ادامه دادم: اگه یادتون باشه، اقای مفیدی دبیر بازنشسته بود و شما تاکید داشتین تا از او کم کرایه بگیرم. به مرتبه دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت: بله بله یادم اومد، درسته خونه یوسف آباد مال مرحوم خدا بیامرز شوکتی بود. خب حالا چی شده؟ اشکالی پیش اومده؟ حسین شمرونی طاقت نیاورد. و گفت: یه کلمه، ایشون بیست و هشت سال خارج نشریف داشتن، آدرس اونجا رو می خوان. من با معذرت از حسین شمرونی، قضیه را برای آقای جلیلی شرح داد و گفتم اگر راهنمایی بی اندازه او سپاسگذار می شوم. مدتی فکر کرد و سپس به دفاتر و اوراق همان سال ها مراجعه کرد. نام دفتر خانه ای را که معامله آن خانه در آنجا ثبت شده بود، پیدا کرد ولی می خواست به روز بعد موکول کند. گفتم: حق الزحمه شما محفوظه و به هیچ وجه راضی نیستم بدون حق الزحمه وقتتون رو صرف من کنین. باالخره او را راضی کردیم. همان روز به دفتر خانه رفتم؛ آنجا را نیز تا حدودی به خاطر آوردم. با خواهش و تمنا از کارمندی که وظیفه نداشت به خواسته من عمل کند، به بایگانی رفتیم. پرونده ها را زیر و رو کرد و به کمک نقشه، آدرس خانه را پیدا کرد و به من داد. من طبق قولی که داده بودم. حق الزحمه آقای جلیلی را پرداختم و به اتفاق حسین راهی یوسف آباد شدیم. خیلی راحت خانه را پیدا کردیم. بین خانه های آن کوچه، قدیمی ترین و کهنه ترین بود.... ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
۱۷ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 وقتی پوست نارنگی رو میگیرید یه لایه سفید زیرش هست که اکثر مردم اونم جدا میکنن • بهتره اینکارو نکنید چون همون سفیدی سرشار از ویتامینه، به هضم غذا کمک میکنه و تقویت کننده معده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
۱۷ آذر ۱۳۹۹